شب جوزپه تومازی دی لامپه دوزا برگزار شد
صد و سی و پنجمین شب از شبهای مجله بخارا به « جوزپه تومازی دی لامپه دوزا» نویسنده ایتالیایی اختصاص داشت که غروب دوشنبه 22 مهر ماه 1392 با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت، سفارت ایتالیا در تهران و مدرسه ایتالیاییها ( پیترودلاواله) برگزار شد.
ابتدا دکتر کارلو چرتی گفت به علت آن که هفته زنان و فرهنگ ایتالیایی هست ترجیح میدهم به زبان ایتالیایی سخن بگویم و خانم حانیه اینانلو ترجمه فارسی صحبتهای ایشان را به عهده گرفت:
« ما در این هفته دربارۀ فرهنگ ایتالیا و ادبیات ایتالیا برنامههایی داشتیم از جمله جلسه خاصی درباره ترجمههای حافظ به زبان ایتالیایی که بسیار مورد توجه قرار گرفت » دکتر چرتی در بخشی دیگر از سخنان خود از « جوزپه تومازی دی لامپه دوزا» یاد کرد و گفت،« این نویسنده از اهمیت خاصی در زمینه دوران گذرا به ادبیات مدرن ایتالیا برخوردار است.»

سپس نوبت به کلارا کورونا رسید که به داستانهای کوتاه این نویسنده پرداخت و گفت:
« تأکید من بیشتر بر دیگر آثار این نویسنده است زیرا ” یوزپلنگ” به اندازۀ کافی شناخته شده است. من قصد دارم دربارۀ داستان کوتاه ” پری دریایی ” صحبت کنم. این داستان در سال 1961 و پس از مرگ نویسنده منتشر شد و یکی از جذابترین داستانهای کوتاه ادبیات ایتالیایی به شمار میآید.» خانم کورونا سپس به توصیف ساختاری این داستان پرداخت.

ماریا رتزونیکو از دیگر سخنرانان این نشست بود که شخصیت جوزپه تومازی دی لامپه دوزا را مورد بررسی قرار داد:
« نویسنده کتاب یوزپلنگ، در هنگام چاپ اثرش در سال 1958، در دنیای ادبی چهره ای ناشناخته بود. یک نجیب زاده سیسیلی به نام جوزپه تومازی دی لامپه دوزا متولد سال 1896 میلادی در شهر پالرمو. استعداد هنری دیر رسش ( با توجه به اینکه شاهکارش را در دو- سه سال آخر زندگی به رشته تحریر درآورد)، چاپ رمانش پس از مرگ، موفقیت بی نظیر و بحث و جدلهایی که به همراه داشت، همه و همه او را به یک “مورد” خاص تبدیل می کنند.
یوزپلنگ در چشم انداز ادبی ایتالیای سال 1958، در میان آخرین انشعابات نئورئالیزم و تقاضا های نو برای جریانهای پیشگام، از سوی روشنفکران و در صدر آنها ویتتورینی، به عنوان یک اثر ارتجاعی، مردود اعلام می شود. در هر صورت یوزپلنگ اثری غیر معمول به نظر می آمد که در رده بندیهای متداول آنزمان نمی گنجید.
در پی استقبال بی نظیر خوانندگان از این اثر، صاحب نظران، تومازی دی لامپه دوزا را در جرگه پیروان مکتب واقع گرایی سیسیل قرار دادند و در مفاهیم وی پیوستگی و قرابتی با نویسندگانی چون جواننی ورگا، فدریکو دروبرتو و لوئیجی پیراندللو (نویسنده کتاب پیرها و جوانها) یافته و برجسته نمودند (مفاهیمی چون وحدت نا تمام ایتالیا، مسئله جنوب و دگردیسی سیاسی).
با اين وجود، يوزپلنگ كاملا از رمانهاي تاريخي يا واقع گراي قرن نوزدهم متمايز است: بيش از آنكه به روايتگري بپردازد تحليل مي كند، بيش از آنكه واقعيت را به تصوير بكشد آنرا تفسير مي كند. يوزپلنگ به زعم شاعر ایتالیایی ائوجنیو مونتاله ، انديشه ايست در باره مفهوم جهاني زمان و تاريخ، زندگي و مرگ.

در پس برخي از صفحات اين كتاب، درون مايه هايي از جنس ادبيات لئوپاردي نهفته اند: ماده گرايي بدبينانه، مكاشفه زيباشناسانه هستي و ستارگان، نوسان بين دلزدگي از زندگي و دلسوزي براي تمامي آدمياني كه مرگ، اين سرنوشت مشترك، آنها را به يكديگر پيوند مي دهد. اما جوزپه تومازی دی لامپه دوزا الگوهاي مطلوب خود را بيش از همه در ادبيات اروپا جستجو مي كند، از استاندال گرفته تا ديكنز. نزديكترين روابط وي با مكتب دكادنتيزم (انحطاط گرايي) و ادبيات ابتداي قرن بيستم اروپا شكل مي گيرند. نويسنده با افرادي چون مارسل پروست، توماس مان، جيمز جويس، رابرت ماسيل و ويرجينيا ولف، احساس قرابت مي كند. او از تجربيات مبتكرانه آنها در حوزه زباني پيروي نمي كند اما از مفاهيم الهام بخش آنها بهره مي جويد. او در توصيف جامعه بحران زده، علاقه به كاوش روانشناسانه، تفكر در باب زمان و حافظه، مفهوم بيگانگي فرد در جامعه و تاريخ با نويسندگان نامبرده اشتراك نظر دارد. وي قالب رمان-رساله را مجددا عرضه مي دارد. در مركزيت اين قالب معيارهاي خويشتن نگري، مباحثه و تحليل، جايگزين طرح روايي ويژه قرن نوزدهم مي شوند. تومازی دی لامپه دوزا و توماس مان در انديشه پيرامون سقوط يك طبقه اجتماعي بر خوردار از امتيازات ويژه ( كه در زبان ايتاليايي از آن به عنوان نجيب زادگان اشرافي و ملاك و در زبان آلماني تحت عنوان بورژوآي ثروتمند و تحصيل كرده ياد مي شود) و همچنين در باب مرگ كه حق همه آدميان است اشتراك نظر دارند. درجايي كه سعي داريم براي جوزپه تومازی دی لامپه دوزا يك بافت خاص تعريف كنيم بايد به هويت دوگانه وي نيز اشاره نماييم: هويتش به عنوان يك سيسيلي و همچنين به عنوان يك شهروند جهاني. تومازی دی لامپه دوزا تا آخر عمر يك نجيب زاده پالرمويي بود كه به عزيزان و گذشته خود وابستگي فراواني داشت. صفحات گرانبار كتابش تحت عنوان خاطرات كودكي شاهدي بر اين مدعاست. توصيف وي از آن سالها بسيار دقيق و ظريف است، گويي مي خواهد گوشه گوشه آنرا بازيابد تا اشيا مورد علاقه اش را كه، هيهات، ديگر از دست رفته اند، پيدا كند. زندگي تومازی به استثناي سفرهاي دوران جوانيش، در واقع زندگي منزوي آندسته از اشراف جنوبي بود كه به ناچار از جامعه حاكمي كه ماحصل روند شكل گيري اتحاد دولت ايتاليا بود، كنار گذاشته شده بودند.لامپه دوزا همواره به اين موضوع اشراف كامل داشت كه بازمانده اي است از گذشته اي كه از بين رفته است، يادگاري در تقابل زماني با گذشته اي كه ديگر به خاك سپرده شده. همان گذشته اي كه در يوزپلنگ به آن رجعت مي نمايد. شاهزاده سالينا، شخصيت اصلي اين اثر، از جد پدري نويسنده كه شاهزاده اي منجم بوده است و به سال 1883 بدرود حيات گفته، الهام گرفته شده است. اما روح سيسيلي تومازی دی لامپه دوزا با روح شهروند جهانيش همزيستي داشته و حتي از آن پيشي مي گيرد. ازدواج با بارونس آلساندرا ولف استورمرسی، روانكاو دورگه ايتاليايي-ليتوآنيايي، موجب شد تا تومازی عناصري از آن فرهنگ “شمالي” كه برايش جذابيت داشتند را از آن خود كند. همسرش زن فوق العاده اي بود كه علائق ادبي يكساني با وي داشت. جوزپه تومازی دی لامپه دوزا روشنفكري بود كه بيش از سفر به دور اروپا به دل كتابها سفر كرده بود. ما در مقابل يك كتابخوان بي نهايت مشتاق قرار داريم كه معلومات ادبي بي حد و حصري را اندوخته است، تا جاييكه پسر دايي شاعرش به او لقب “هيولا” مي دهد. علاوه بر این خصيصه بايد كمرويي را نیز به شخصيت تومازی افزود. عشق به تنهايي كه با كتابهاي مورد علاقه اش پر مي شد، سرتاسر زندگي وي را رقم مي زد. تنها در كهنسالي و از سال 1953 عده كمي از جوانان بويژه فرانچسکو اورلاندو توانستند به اين خلوت راه يابند. وي برای اورلاندو صدها صفحه جزوه آموزشي در موضوع ادبيات انگليسي و ادبيات فرانسه تدوين كرد كه البته بخش فرانسوي به اندازه انگليسي كامل نبود. این دو جزوه آموزشی در حکم یک کتاب علمی تاریخ ادبیات نیستند و تنها مجموعه ای از پراکنده گویی های سرشار از ذهنیت او در مقام یک کتابخوان می باشند که خود از آنها به عنوان ” بقایا و رسوبات سی سال کتابخوانی نا منظم” یاد می کند. در این نوشته ها دانش و ابتکار در هم می آمیزند. آثاری که وی خوانده و در این جزوات معرفی کرده است به راستی که از نظر تعداد و تنوع حیرت آورند. ذوق روایتگری در این نوشته ها اغلب بر تحلیل نقادانه پیشی می گیرد، و بدین ترتیب از این اثر حکایتی با موضوع تاریخ ادبیات می سازد. آثار دی لامپه دوزا که در این بحث به آنها پرداختیم، یعنی خاطرات کودکی و تعلیم ادبیات انگلیسی و فرانسوی، هویت دوگانه اش را بر ما آشکار می سازد. همان دو هویتی که همواره در نهاد مولف همزیستی داشته و او را به شخصیتی اصیل و محبوب در ادبیات نیمه قرن بیستم ایتالیا بدل می نمایند.»
و نادیا معاونی بررسی رمان « یوزپلنگ» را موضوع سخنرانی خود قرار داد:
«جوزپه تومازی دی لامپه دوزا در 23 دسامبر 1896 در پالرمو در خاندانی کهن از نجیبزادگان سیسیلی “شاهزادههای لامپه دوزا” چشم به جهان گشود و در 23 ژوئیه 1957 در رم دیده از جهان فروبست. در جنگ جهانی اول شرکت کرد و به دست سربازان اتریشی اسیر شد، لیکن با طرح نقشهی فراری شگفتانگیز موفق به گریز شد و از آن پس برای تمام عمر در پالرمو اقامت گزید. با جامعهی ادبی عصر خود کاملاً بیگانه ماند و می توان از او به عنوان نویسندهای منزوی یاد کرد.
به سال 1955 دست به کار نگارش رمان “یوزپلنگ” شد. رمانی که از 25 سال پیش اندیشهی آن را در سر می پروراند، لیکن فرصت نیافت در زمان حیاتش از موفقیت و شهرت اثر خویش بهره جوید، “یوزپلنگ” یک سال پس از مرگ نویسنده در نوامبر 1958 به همت جورجو باسانی نویسنده نامآور ایتالیا توسط انتشارات فلترینلی به چاپ رسید.
یوزپلنگ را که می توان “اتوبیوگرافی” ایدهآلیستی نویسنده قلمداد کرد، داستان افول یک خاندان فئودال سرشناس سیسیلی به هنگام گذار تاریخی و لشگرکشی گاریبالدی به سال 1860 و سالهای پس از آن میباشد. لامپه دوزا در این رمان سیر تاریخی سیسیل را از هنگام پیاده شدن قوای گاریبالدی در بندر مارسالای آن جزیره، معروف به عملیات هزارنفره که از تحت سلطه بوربونها بیرون آمده و دراختیار پیه مونتیها قرار میگیرد و سرانجام این امر به اتحاد کشور ایتالیا میانجامد و تحولات اجتماعی را در اثر جایگزینی طبقهی نوین بورژوازی به اشرافیت فئودالی مورد بررسی قرار میدهد. از هم پاشیدگی و افول اشرافیت، آداب و رسوم و ایدهآلهایش در سرگذشت خاندان سالینا و خصوصاً سرپرست خانواده پرنس فابریتزیو سالیناحکایت میشود. در پس نام پرنس سالینا تصویر جد بزرگ نویسنده قرار دارد. پرنس جولیو دی لامپه دوزا که همچون دن فابریتزیو شیفتهی ستاره شناسی بود. در حول محور پرنس سالینا شخصیت اصلی رمان، همسرش استلا و دخترانش قرار دارند که در میانشان کونچتا به خاطر هوش و حساسیتش چشمگیر است. کونچتا عاشق یسرعمهاش تانکردی است، خواهرزادهی محبوب پرنس سالینا، جوانی برازنده که دل از همگان میبرد، با روحیهای آزادیخواهانه که به لشگر گاریبالدی پیوسته و در مبارزات انقلابی شرکت می جوید، تا جایی که زخمی میشود و ارتقاء درجه مییابد.
بخش اعظم داستان در دونافوگاتا، روستایی در دشتهای داغ و گرفته سیسیل، ملک خاندان سالینا روی میدهد که کاخ تابستانیشان در آن قرار دارد و آرم خانوادگی خاندان سالینا، یوزپلنگی جهنده در بنای کاخ جلب نظر میکند. شخصیت بارز این روستا کالوجرو سدارا است، نوکیسهای نمایانگر کلاس اجتماعی که مقدر است جانشین طبقه اشرافی گردد و قدرت سیاسی و اقتصادی را به دست گیرد، و بنابراین شخصیتی متضاد با پرنس فابریتزیو دارد. دختر سدارا آنجلیکا زیباست که با زیبایی و طنازیاش چنان دل از تانکردی می رباید که از او درخواست ازدواج میکند. موافقت دن فابریتزیو با این ازدواج که پیوند میان خانوادههایی با اصل و نسبی بس متفاوت است به مفهوم تن دادن به ایدئولوژی و اصول نوین اجتماعی است، چشم پوشی از مزایای مغرورانه طبقهاجتماعی که قادر به تجدید حیات، دگرگونی و وفق خویش نمیباشد، تقدیری که در آن نویسنده تمام مردم سیسیل را سهیم می گرداند.

وقتی شوالی نماینده پیه مونته به نزد پرنس میآید تا از او برای سناتوری کشور پادشاهی ایتالیا دعوت به عمل آورد، دن فابریتزیو پیشنهادش را رد میکند، دلیل مخالفتش همانا عدم امکان او، مردی متعلق به گذشتهای که دیگر به غروب رسیدهاست، درایمان و باور به آینده و عملکرد در آن میباشد.
حس فناپذیری و مرگ معنا و محتوای اصلی داستان را تشکیل میدهد این امر به خصوص در وقایع رمان و حتی در عناصر طبیعت نیز به چشم میخورد: ” دشتهای وسیع پالرمویی سوخته از حرارت تابستان؛ باغ که عطرهای تند و کمی متعفن پراکنده میکرد، بندر قدیم ماهیگیری جایی که قایقهای نیمه متعفن تاب میخوردند.”
و بازهم تصاویر زوال و مرگ است که فابریتزیو سالینا در چهره افراد میبیند در ضیافت رقصی که در پالرمو در آن شرکت میجوید، تصاویری گویای دگرگونی شوم، پایان و غروب دنیایی که بدان تعلق دارد، حتی در رقص دو جوان عاشق آنجلیکا و تانکردی، گرفتگی تیره و تار مرگ و زوال به طرزی دلهره انگیز و شوم سنگینی میکند:” دو جوان عاشقی که با هم میرقصیدند، … بازیگرانی غافل که نقشهای رومئو و ژولیت را به کارگردانی کسی بازی میکردند که سرداب و شوکران را که پیشاپیش در نمایشنامه نوشته شده بود پنهان داشتهاست.”
زیبایی رمان در آمیختن واقعیات تاریخ با احساسات و شرح حال شخص نویسنده میباشد، زیرا سرگذشت فابریتزیو سالینا در این تطور سیر تاریخی تماماً با احساسات مولف در آمیخته و پرنس سالینا قهرمان داستان همانا خود نویسنده است. بنابراین واقعیات تاریخی در ذهنیت نویسنده به طرزی شخصی و دراماتیک شکل میگیرد.
به رغم تلاش نقادان که سالیان متوالی در پی یافتن صفتی بودند که یوزپلنگ را در ژانری خاص بگنجانند تا راهحلی بیابند که مورد رضایت همگان باشد، یوزپلنگ رمانی چنان ذهنی وروانکاوانه است که نمی توان آن را فقط رمانی تاریخی قلمداد کرد و آنقدر در ارتباط با وقایع تاریخی مستند است که نمیتواند فقط یک رمان روانشناسی انگاشته شود. با خواندن یوزپلنگ میتوان هویت اصلی سیسیل، این جزیرهی همیشه تودار و سیسیلیها که تحمل تجدد را ندارند، دریافت.
کلید خواندن یوزپلنگ را میتوانیم بیآنکه زیاد به بیراهه برویم در کلام خود لامپه دوزا بیابیم که در نامهای در سال 1956 مینویسد: ” باید آنرا با توجه بسیار خواند چون هرکلمه سنجیده است و هر اتفاق مفهومی نهفته دارد و هیچ چیز روشنی در آن نیست.”
یوزپلنگ که به سرعت در ایتالیا و سایر کشورها انعکاسی گسترده و انتشار یافت در سال 1959 برندهی جایزهی ادبی سترگا شد و از لامپه دوزا نویسندهای توانا پدید آورد. این اثر پرفروشترین کتاب دورهی پس از جنگ جهانی ایتالیا محسوب میشود به طوری که به فاصلهی دوسال در دسامبر 1960 برای شصت و چهارمین بار به چاپ رسید.

ترجمه یوزپلنگ به فارسی در سال 1381 توسط انتشارات ققنوس منتشر گردید. زبان این اثر جاودانه زبانی با نثری فاخر و گاهاً باروک خاص این نویسنده اشرافی است و با توجه به زبان وزین و سنجیدهای که لامپه دوزا این شاهزاده سیسیلی در اثر خویش به کاربرده است و مفاهیم نهفتهی بسیاری که در آن به چشم میخورد، اینجانب نیز تلاشی بسیار در استفاده از زبان و قلمی سنگین، وزین و سنجیده شایسته این اثر ارزشمند ادبی کردهام، چه بسا که هر جمله به همانگونه که نویسنده توقع داشته است روشن نبوده و اندیشه و مفاهیم زیاد در بیان آن بکار رفته است و برگردان این اثر را از زبان ایتالیایی فرصتی مناسب برای خواندن اثری برجسته و جذاب میدانم که به حق به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر ایتالیا از آن یاد شده است.»
و دکتر آنتونیا شرکاء آخرین سخنران این نشست بود که از زوال اشرافیت در تلاقی با رویش بورژوازی سخن گفت :
درباره یوزپلنگ (لوکینو ویسکونتی – 1963)
گاریبالدی با ارتش “هزار نفرۀ” پیرهن سرخ خود به قصد براندازی حکومت بوربورن ها و به غایت برقراری اتحاد در ایتالیا به جزیرۀ سیسیل آمده است. دربحبوحۀ این بلبشو، دُن فابریتسیو(برت لنکستر)، شاهزادۀ سالینا، به همراه خانواده اش برای سفر سالیانه به ییلاق شان در دونافوگاتا می رود. در این جا شاهزاده از طریق پدر پیرونه متوجه می شود که دخترش کونچتا، به برادرزادۀ محبوبش تانکردی (آلن دلون) دل بسته است. اما دیری نمی پاید که با آمدن آنجلیکا سدارا (کلودیا کاردیناله)، دختر شهردار جدید که مرد تازه به دوران رسیده ای است، همۀ نقشه های کونچتا نقش بر آب می شوند. تانکردی، نوانقلابی جاه طلب، از او خواستگاری می کند و دُن فابریتسیو به زودی متوجه می شود که پیوند بین بورژوازی نوپا و اشرافیت رو به زوال، از آن دگرگونی هایی ست که گریزی از آن نیست. اوج این تفاهم، در صحنۀ معروف رقص والس تجلی پیدا می کند: دُن فابریتسیو در حالی از جمع دور می شود که در باب معنای نهفته در تحولات جدید اندیشه می کند و دردمندانه به ارزیابی زندگی گذشتۀ خویش می پردازد. او پیشنهاد سناتور شدن را رد کرده و به چشم خود می بیند که برادرزادۀ فرصت طلبش جای او را به راحتی اشغال می کند. داستان یوزپلنگ، طیف زمانی را بین سال های 1860 و 1910 پوشش می دهد.

و اما لوکینو ویسکونتی، از بزرگ ترین فیلمسازان قرن بیستم است که در سال 1943 با ساختن فیلم وسوسه – که به باور منتقدان نخستین فیلم نئورئالیستی تاریخ سینما تلقی می شود – وارد عرصۀ سینما شد. پس از آن با فیلم های بلیسیمو (زیبارو – 1951)، سنسو (احساس – 1954) و روکو و برادرانش ( 1960) موفق شد برش هایی از زندگی جامعۀ معاصر ایتالیا را با همۀ آداب و رسوم و عادات خوب و بدش، به تصویر بکشد. ویسکونتی درواقع با ساخت فیلم سه ساعتۀ یوزپلنگ (1963) – که دومین آفرسک عظیم و تاریخی ویسکونتی پس از سنسو است – به لحاظ موضوعی با آثار پیشین خود فاصله می گیرد. اقتباس ویسکونتی از رمان تاریخی/ادبی تومازی دی لامپه دوزا، برگردانی لغت به لغت از متن نیست بلکه نگاهی انقلابی به درامی اجتماعی/سیاسی دارد که از زاویۀ دید شاهزادۀ سالینا روایت می شود. پافشاری ویسکونتی به تهیه کننده اش تیتانوس در حیات بخشیدن به فضاهای بورژوازی سیسیل در پایان سدۀ نوزدهم و زنده کردن لباس ها و صحنه های باشکوهی که در رمان فقط قابل تصور بودند، گرچه به ورشکستگی مالی فیلم انجامید، اما درنهایت از یوزپلنگ فیلمی جاودانه و برای همۀ اعصار ساخت. توجه وصف ناپذیر کارگردان به جزئیات، استفاده از نور، حضور استادانۀ موسیقی متن (که در حکم صدای راوی داستان است)، گام به گام روند حزن انگیزاندیشۀ شاهزاده را تا پذیرش تلخ – هم چون جام زهرِ – دگردیسی روزگاردنبال می کند. می دانیم که ویسکونتی خود نیز از خانواده ای با تاریخچه ای اشرافی بود و علاقۀ ویژه ای به مرثیه سرایی در رثای اشرافیت از دست رفته داشت. علاقه ای که در مرگ در ونیز (1971) به اوج می رسد. اما ویسکونتی در یوزپلنگ برخلاف دیگر آثار خود، از ژانرهای مختلف سینمایی بهره می برد. مثلا فصل طولانی گفتگوی دُن فابریتسیو و دُن چیچو، یادآور حال و هوای وسترن های جان فوردی است. از طرف دیگر فیلم ضمن حفظ درونمایۀ اصلی انطباق یا تقدیرگرایی شخصیت ها با مقتضیات زمانه، خوانش جدیدی مبتنی بر رویدادهای روز ارائه می دهد.

پدر پیرونه (رومولو والی) – کشیش دونافوگاتا -، یادآور کشیش البته کارگرمنش تر و فقیرتر فیلم آمارکورد فدریکو فلینی است. اما عمدۀ شباهتش به خاطر تصویری است که از کلیسا به عنوان نهادی ارایه می دهد که حتی تا به امروز، برپایۀ منافع جناحی سر پاست. اما شخصیت زن (همسر دُن فابریتسیو) با حضور کمرنگی که در فیلم دارد، کمتر از کتاب موثر است؛ خصوصا در دو فصل پایانی رمان که به شکل عجیبی در فیلم حذف شده اند.
در مورد شخصیت اصلی یعنی دُن فابریتسیو، گفته می شود که ویسکونتی علاقۀ خاصی به برت لنکستر نداشته و ترجیح او لارنس اولیویه یا نیکلای چرکاسف بازیگر روس بوده، و درنهایت لنکستر از طرف تهیه کننده به او تحمیل شده است. اما پس از پایان کار، ویسکونتی چنان از کارش خرسند بود که از او برای بازی در نقش رئیس خانوادۀ فیلم قطعۀ مکالمه یی (1974) دعوت به عمل آورد. واقعیت این است که برت لنکستر با حضور به یادماندنی خود در یوزپلنگ فضای فیلم را تسخیر می کند. هم چنین انتخاب آلن دلون در نقش تانکردی مناسب است: یک انقلابی نوپا که طبیعتش با دگرگونی های ایتالیای نوین سازگار است و بی هیچ مقاومتی، آغوش خود را به سوی دنیای جدید می گشاید.
فیلم در مقایسه با رمان بیشتر احساساتی جلوه می کند تا تاریخی. احساسات به مثابۀ فرمی بیانی و هیجانی با همۀ پیچیدگی ها و زوایای پنهانش. و البته چه کسی می تواند بگوید که تصمیم تانکردی برای خیانت به نامزدش و ازدواج با آنجلیکا بیشتر سیاسی است تا برخواسته از احساسات و عشق؟
در حالی که دُن فابریتسیو در اتاق هتلی در ناپل، در حالی که از سفری درمانی برمی گردد، می میرد، به شکل غریبی، خود نویسنده داستان – که در واقعیت از نوادگان شاهزاده سالینا است – نیز در هتلی جان می دهد که در بازگشت از یک سفر درمانی در آن سکنا گزیده است. گرچه ویسکونتی به سکانس های پایانی ستودنی در فیلم هایش شهرت دارد، اما در این فیلم این طور نیست. او که همیشه عادت داشته حس مرگی را به پایان بندی های خود تزریق کند، که اتفاق نمی افتد اما تماشاگر را در تعلیق نگه می دارد، در یوزپلنگ شاهد رقص والتسی هستیم که زمانی طولانی از فیلم را به خود اختصاص می دهد تا حدی که حواس تماشاگر را از عمق و ظرایف اثر پرت می کند. در عوض آنجلیکای فیلم در مقایسه با آنجلیکای رمان بسیار قاطع تر و زیرک تر به نظر می رسد. او که با چهرۀ کلیشه ای زنان داستان، متفاوت است، مظهر یک زن مدرن سیسیلی است که گویی آنت تزی از نقش سنتی زن در جامعۀ پدرسالار در ترکیب با مقتضیات روز است. اندوهگین ترین و در عین حال ایدئولوژیک ترین جنبۀ فیلم، آن جاست که شاهزاده پیشنهاد ورود به بازی سیاسی را رد می کند. اگر این گفتۀ معروف رمان/فیلم از زبان تانکردی که ” همه چیز باید تغییر کند تا هیچ چیز تغییر نکند “، توهمی بیش نیست، به راحتی می توان نتیجه گرفت که ویسکونتی نیز هم چون قهرمانش، در مناسبات اجتماعی، راه حل سکوت را برمی گزیند تا گویی تماشاگرش را از نظارۀ سرخوردگی خود محروم کند. اما در این صورت این سوال باقی می ماند که آیا فیلمی با پیام تنازع بقای فردی، تا چه حد اجازه دارد با گنجاندن صحنه رقصی طولانی ( با موسیقی نینو روتا ) حواس مخاطبش را پرت کند؟