گزارشی از شب «اوسیپ ماندلشتام»/ شهاب دهباشی ـ شنبه هفتم اردیبهشت 1385

    02-Mandelstam

هم‌زمان با انتشار ويژه‌نامة بهار 1385 مجلة بخارا (شمارة 49) دربارة اوسيپ ماندلشتام، شاعر روس، شب پنجشنبه هفتم ارديبهشت 1385 با حضور جمع زيادي از نويسندگان، مترجمان و دوستداران ادبيات، «شب ماندلشتام» در خانه هنرمندان ايران برگزار شد.

   مراسم با قرائت آخرين نامه نادژدا همسر ماندلشتام توسط علي دهباشي سردبير مجلة بخارا آغاز شد. سپس رضا سيدحسيني مترجم نامدار از مترجمین ترجمه اشعار ماندلشتام در ايران است دربارة ماندلشتام و سبك ادبي او سخن گفت. سيدحسيني توضيح داد كه اواخر قرن نوزده دوران عجيب و غريب مكتب‌هاي جديد بود. از مارينتي و فوتوريسم ايتاليا، پايان دوران سمبوليسم و طغيان دادئيسم و به دنبال آن سورئاليسم در فرانسه. اما اين مكاتب جديد به دليل تجربه غني ادبيات در روسيه، تغيير شكل دادند. فوتوريسم روسي چيز ديگري بود و غول‌آسا پيش رفت و بعدها مقدمه نقد نو و سورئاليسم در سال‌هاي پيش از انقلاب اكتبر و نزديك انقلاب شد. در سال‌هاي 1912 الي 1914 در سن‌پترزبورگ با گردهم آمدن شش شاعر:

نيكلاي گوميلوف، آنا آخماتووا، سرگي گورودتسگي، اوسيپ ماندلشتام و دو شاعر ديگر مكتب «آكمه‌‌ايست» را بنيان نهادند. آكمه‌ايسم نوعي انقلاب در سليقه بوده است. در برابر سمبوليسم آلماني، از زيبايي فرانسوي، وضوح لاتيني و شجاعت انگليسي دفاع مي‌كند. تواناترين و با فرهنگ‌ترين شاعران آكمه‌ايست، اوسيپ ماندلشتام بود. او نيز شعري بسيار قوي، آهنگين، پيچيده و دشوار و آكنده از ارجاعات فرهنگي داشت. رضا سيدحسيني با خواندن نخستين شعري كه از ماندلشتام در ايران با ترجمه او منتشر شد سخنانش را پايان داد.

صحنه ای از مراسم ماندلشتام در خانه هنرمندان ـ عکس از منصور نصیری
صحنه ای از مراسم ماندلشتام در خانه هنرمندان ـ عکس از منصور نصیری

علي دهباشي در اهميت مقالة آنا آخماتووا دربارة ماندلشتام گفت و اشاره كرد كه آخماتووا با معاصرينش ارتباط بسيار گسترده داشته و مقالات و خاطرات او دربارة موديلياني، آيزايا برلين، بوريس پاسترناك و ماندلشتام بسيار خواندني است.خاطرات آخماتووا از ماندلشتام كه توسط احمدپوري به فارسي ترجمه شده توسط بهار حيدرزاده قرائت شد.

سپس احمدپوري كه آثار بسياري از شاعراني همچون نرودا، لوركا، ناظم حكمت، آخماتووا را به فارسي ترجمه كرده چند شعر از ماندلشتام كه به فارسي ترجمه كرده بود خواند. بعد از احمدپوري، علي دهباشي سخنران بعدي حورا ياوري را چنين معرفي كرد:

خانم حورا ياوري تحصيلات خود را در مراكز دانشگاهي متعددي به پايان رسانده است كه به برخي از آنها اشاره مي‌كنم. اخذ دكترا در رشتة روان‌شناسي اجتماعي ازدانشگاه سوربن، فوق‌ليسانس در روان‌شناسي باليني از دانشگاه تهران، ليسانس ادبيات انگليسي از دانشگاه تهران، خانم ياوري در حال حاضر در مركز مطالعات ايراني دانشگاه كلمبيا به تأليف و تحقيق مي‌پردازند. كتاب‌هاي «زندگي در آينه» و «روانكاوي و ادبيات در ايران دو متن، دو خويشتن، دو جهان» از ايشان در ايران منتشر شده است.

پس از سخنراني خانم ياوري، علي دهباشي از نقش نادژدا ماندلشتام، همسر ماندلشتام در زندگي او سخن گفت و از اهميت خاطراتش كه شرح زندگي مشترك او با ماندلشتام در سال‌هاي دشوار در به دري آنهاست. و عملاً آينه‌ايي از اوضاع و احوال روشنفكران روسيه در نيمه اول قرن بيستم در برابر ما قرار مي‌دهد. برخي معتقدند كه خاطرات «نادژدا ماندلشتام» نوعي تاريخ روشنفكران روسيه است. بخشي از اين كتاب جذاب با ترجمه رضا رضايي توسط آناهيتا طاعتي خوانده شد.

M-1

پس از آناهيتا طاعتي، نوبت به سخنراني علي بهبهاني رسيد كه سخنراني جامعي دربارة ماندلشتام و ارزش‌هاي ادبي او ارائه كرد كه مورد توجه حضار قرار گرفت. دهباشي در معرفي او گفت: علي بهبهاني طي چندين سال كتاب بسيار مهم پروفسور ويكتور تراس را با عنوان «تاريخ ادبيات روس» به فارسي ترجمه كرده است. اين كتاب از ميان صدها تاريخ ادبيات روسيه مهم‌ترين متن به شمار مي‌رود. حاصل كار علي بهبهاني در 1469 صفحه منتشر شده است. ترجمه اين كتاب و مطالعات جنبي دربارة ادبيات روسيه از علي بهبهاني يك متخصص ادبيات روسيه ساخته است.

 مراسم «شب ماندلشتام» با شعرخواني توران شهرياري به پايان رسيد.


سیمای ماندلشتام                                                                                                          حورا یاوری

خانم‌ها و آقايان محترم

براي من كه سالياني دراز از ايران دور بوده‌ام، حضور در اين جلسه، به لطف و دوستي آقاي علي دهباشي، سردبير مجلة بخارا، توفيق بزرگي است. از ايشان صميمانه سپاسگزارم.

انتشار ويژه‌نامه‌هايي نظير ويژه‌نامه ماندلشتام، گام بزرگ ديگري است كه مجلّة بخارا با هدف آشنا ساختن هر چه بيشتر خوانندگان با زندگي و آثار برگزيدگان فرهنگ و ادب ايران و جهان برمي‌دارد. در اين مجموعه با رويدادهاي مهم و به‌يادماندني زندگي اوسيپ ماندلشتام آشنا مي‌شويم، برگزيده‌اي از شعرهاي او را كه به فارسي روان و سليس برگردانده شده، و هم‌چنين نامه‌هايي را كه ميان او و همسر و دوستانش رد و بدل شده مي‌خوانيم، به نظريات صائب و دقيق او دربارة رويدادهاي ادبي، فرهنگي و سياسي روزگارش پي مي‌بريم، تأثير شعر و نوشته‌هاي او را در سير شكل‌گيري و پيكرپذيري اين تحولات پي مي‌گيريم و از همه مهم‌تر اين كه با نظريات و آراي كساني كه به شعر و زندگي او از ديدگاهي انتقادي نگريسته‌اند آشنا مي‌شويم و به جاي فرو رفتن در افسون ماندلشتام قهرمان، به فضاهاي سنجيده‌تري در نقد و بازنگري شعر و انديشة او گام مي‌گذاريم.

مقالة چسلاوميلوش نمونة خوبي است از برخورد تحليلي و انتقادي با مفاهيمي كه شعر و زندگي ماندلشتام برمحور آن‌ها دورمي‌زند، مفاهيمي مانند آزادي،هويت ملّي، رابطه ميان ادبيات و جريان‌هاي سياسي و اجتماعي و بازنگري آن‌چه در نگاه نخست به نظر درست و سنجيده مي‌آيد از ديدگاه‌هاي ديگر، كه سنگ زيربناي تفكّر انتقادي است.ميلوش ماندلشتام شاعر را به بزرگي مي‌ستايد، امّا ديدگاه‌هاي او را دربارة مبارزات استقلال‌طلبانة مردم لهستان نمي‌پذيرد. براي ماندلشتام كه اگر چه در لهستان به دنيا آمده، اما در فرهنگ روسي دهه‌هاي نخستين قرن بيستم باليده است، بزرگي و عظمت و يكپارچگي روسيه مفهومي چون و چراناپذير است و لهستان به عنوان يكي از ستارگان منظومه اسلاو بايد به روسية مادر بپيوندد. اما براي ميلوش پيوند ميان روسيه و لهستان معناي ديگري دارد و ناگزير به شعر و زندگي ماندلشتام از نظر مفاهيمي مثل آزادي و استقلال و از همه مهم‌تر تجلّي آن‌ها در شعر و ادبيات معناي ديگري مي‌دهد.

حورا یاوری از دنیای شاعرانه ماندلشتام گفت ـ عکس از مهدی حسنی
حورا یاوری از دنیای شاعرانه ماندلشتام گفت ـ عکس از مهدی حسنی

در دهه‌هاي اخير با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، سيماي ماندلشتام شاعر از پس ساية گذراي ابرهاي سياسي با روشني و وضوح بيشتري تابيدن گرفته و زيبايي‌هاي زباني و شگردهاي كلامي او كه فضاي شعرهايش را از معناهايي كه هم‌زمان خصوصي و عمومي و شخصي و تاريخي است مي‌آكند توجه عدة بيشتري از محققان و پژوهندگان را به خود جلب كرده است. از نظر سوزان سانتاگ (Susan Santag)، نويسنده، منتقد ادبي و رئيس فقيد انجمن قلم امريكا، ماندلشتام نه الزاماً به خاطر پاسخي كه به رويدادهاي سياسي زمانه‌اش مي‌دهد، بلكه به دليل چگونگي اين پاسخگويي ستودني است. ماندلشتام از نظر سوزان سانتاگ شاعري است برخوردار از يك توان عظيم شاعرانه براي پيوند زدن روايت زندگي شخصي خودش به روايت گسترده فرهنگ و اتباع و سرزمينش. شاعري آن‌چنان شاعر – به معناي لغوي كلمه – و آن‌چنان آگاه از نيروي واژه‌ها كه شعر و زندگيش را به بنياني‌ترين پرسش‌هاي روزگارش پيوند مي‌زند، بي‌آنكه صدا و انديشه و كلام خودش را در پاي رويدادهاي گذراي سياسي زمانه و روزگارش قرباني كند.

زندگي ماندلشتام، از سويي، قصة پر آب چشمي از سرگرداني و آوارگي است: آوارگي از سرزميني به سرزمين ديگر – از
لهستان به روسيه و از شهري به شهري و شهرهاي ديگر در خاك روسيه؛ سرگرداني از دانشگاهي به دانشگاهي ديگر – از سوربن در فرانسه، به هايدلبرگ در آلمان – و به دانشگاه سن ‌پترزبورگ در روسيه؛ سرگرداني در ميان رشته‌هاي تحصيلي مختلف – از فلسفه به ادبيات و از ادبيات به زبان‌شناسي؛ سرگرداني از ديني به ديني ديگر – روي برگرداندن از آئين يهود و روي آوردن به مسيحيت؛ سرگرداني در پذيرش و نكوهش انديشه‌هاي سياسي – فرورفتن در افسون و جاذبة سوسياليزم انقلابي و برنتافتن تنگناهاي سر بر كشيده از اين ايدئولوژي سياسي كه شعر و انديشه‌اش را به بند مي‌كشيد.

اما، از سويي‌ ديگر، روايت زندگي ماندلشتام روايت پيروزي شعر و واژه است و نمونة گويايي از نقش آزادكننده و رهايي‌بخش هنر و ادبيات كه تكّه‌هاي از هم‌گسسته زندگي را به هم جوش مي‌دهد و جهان تازه‌اي مي‌آفريند كه در آن واژه‌هاي از هم جدا افتاده دوباره در جمله‌هاي تازه‌اي به نخ كشيده مي‌شوند و از پريشيدگي و شكست و آوارگي و ناتواني قصه‌هاي منسجم و به هم پيوسته‌اي مي‌سازند؛ قصه‌هايي كه حماسه‌هاي پيروزي‌اند؛ پيروزي شعر و ادبيات بر نيروهايي كه راه را بر شعر و انديشه شاعرانه سد كرده‌اند و هميشه – به گواهي تاريخ – در برابر آن، سرانجام، زانو زده‌اند.

حورا یاوری
حورا یاوری


ماندلشتام، يك دوْرِ تمام                                                                                     ويكتور تراس

ترجمة على بهبهانى

«ترانه‏خوان مادرزاد»

اوسيپ اميلى‏يويچ ماندلشتام (1938 ــ 1891) در ورشو زاده شد، اما عمدة عمر خود را در سن پترزبورگ سپرى كرد: شهرى كه به شمار فراوانى از شعرهاى او زندگى مى‏بخشيد. اوسيپ از خانواده‏‌اي يهودى، وابسته به طبقة ميانه، برآمد؛ اما زبان بومى‌ او روسى بود و حسّاسيت شاعرانه‏اش در جهت فرهنگ مسيحى:

از چه رو جان برين ديار مى‏گرايد؟

كجا رفته‏اند كه پندارى خود از آغاز نبوده‏اند

آن روزان؟

متروك ـ مانده ديارى‏ست،

خالى افتاده از هر آفرينه‌اى،

آن كه باز نمى‏نگرد

ساليان گذشته را.

 در پترزبورگ به دبيرستان پيوست؛ در 1907 از پاريس ديدن كرد؛ و در 1910 دو نيمسالِ تحصيلى را در هايدلبرگ به آموختن ادبيات فرانسوى‏ كهن گذراند. در 1911 در دانشگاه سن پترزبورگ نام نوشت به قصد آن كه واژه‏شناسى روميايى و ژرمنى بياموزد، اما هيچ گاه فارغ‌التحصيل نشد.

 در 1909 نخستين شعرهاى خود را در نشرية آپولون به چاپ سپرد و با نيكالاى استپانوويچ گوميليوف (1921 ــ 1886) و آنّا آندرى‏يونا آخماتووا (1966 ــ 1889) ديدار كرد كه از آن پس هر سه تن ياران همه ـ عمر يكديگر شدند. هنگامى هم كه گوميليوف صنف شاعران را طرح افكند، ماندلشتام، در تاختن بر سمبوليسم، با تمام توان، به سنگر آكمه‎ايست‌هاى جوان پيوست.

 هم‌آغاز با نشر نخستين جُستار خويش در آپولون، نشان داد كه استاد اين گونه نوشتن است. وى از اندك شمار شاعرانى بود كه به كارآموزى نياز نداشت: چند شعرى كه از روزگار ده ـ اند سالگى‌اش بر جا مانده همه پُرارجند. نخستين كتاب حاوى‏ آثار منظومش، سنگ (1913؛ ويراست گُسترده، 1916)، از او شاعرى باليده در چشم مى‏كشانَد. آنانى كه در جرگة همروزگارانش از او هوشمندتر بودند نيز نبوغش را بى‏درنگ باز شناختند ــ براى نمونه، ماكسيميليان آلكساندروويچ والوشين(1932 ــ 1877) و گيورگى ولاديميروويچ ايوانوف(1958 ــ 1894). والوشين «ترانه‏خوان مادرزاد»ش خواند ــ و به راستى هم كه ماندلشتام، هم‏آغاز با شاعرى، پرده‏گردانى‌ واكه‌هاى خود را آشكارا پيش‌زمينه مى‏گذاشت. شعرهاش پى‏جوى گفتار موسيقايى‏ نغمه‏گر و گاه نيز رسمى‏ است. يكى از سروده‏هاى آغازينش، «پرى شاهرخانى در درخت زارانند، و بلندى واكه‏ها»(1914)، استعاره‌اى تلويحى و، همزمان، نشان آگاهى شاعر است از موسيقى‏ ويژة بيت‏هاش.

علی بهبهانی از اهمیت ماندلشتام در ادبیات روسیه گفت ـ عکس از منصور نصیری
علی بهبهانی از اهمیت ماندلشتام در ادبیات روسیه گفت ـ عکس از منصور نصیری

 

 بسيارى از شعرهاى اين دوران او همچنان نمادگراست: مبهم، سايه‏سان، رازناك، خُنيايى. در چند قطعه از اين سروده‏ها پيوند ميان طبيعت و خُنيا با استعارات بعيد اورفئوسى جلوه مى‏كند. «خاموش»(1910) به شكار لحظة زايش آفروديت مى‏كوشد ــ غريوكشان كه:

به كردارِ كف بمان، اى آفروديت،

بگذار كلامْ ديگرباره به خُنيا بدل شود،

بگذار دل به حسّ دلى ره بَرَد ــ

عجين به چشمه‏سارِ روزِ اَلَست.

 مايه‏هاى اورفئوسى، با تلميحى به «غارِ كبود» نوواليس، در «چرا جانم چنين از سرود سرشار است» (1911) جلوه مى‏كند. از همين قرارند دو سرودة ماندلشتام كه به لحاظ صيد گوهر موسيقى در مفهوم و خيال و استعارة آوايى، در هر زبانى، از بزرگ‏ترين شعرهاست:

1. «باخ» (1913)

2. «قصيده به بتهوون» (1914) كه، با استمدادى نيچه‏‌اي از «خدايى ناشناخته»، آتشى همه‏ـ سوز را و سپيدگونْ فروغِ تابْ‏فرساى آفرينش را سرودى مى‏كند.

 نشانه‏هاى ويژة زيبايى‏شناسى‏ آكمه‏ايستى حتا پيش از 1913 نيز در شعر ماندلشتام آشكار شده بود. اين انگ‏ها، از منظر شكل‏پذيرى و باريك‏سنجى، در چند شعر طبيعت‌گراى او و ضمن درونيّاتى پديدار مى‏شود كه اشياى آنها جادومندانه جان مى‏گيرند؛ نيز در سلسله شعرهايى جلوه مى‏افشاند كه، با ريزه‏كارى‏هايى درخشان، حالتى از كار جهان ادبيات را زندگى‏ دوباره مى‏بخشد:

1. پو («تاب سكوت سهمگين نداريم»، 1913)

2. ديكنز («دامبى و پسر»، 1913)

3. هوگو («در ميكده مُشتى دزد»، 1913، از نوتر ـ دام دو پارى)

4. فلوبر («دِيربان»، 1914)

5. زولا («دِيربان»، 1914)

6. هومر («بى‏خوابى، هومر، بادبان‏هاى افراشته»، 1915)

7. راسين («هيچ گاه فدر پُرآوازه را نخواهم ديد»، 1915).

 سرسپردگى‏ آكمه‏ايسم به نظرية «ديرندِ برگسونى»ــ به مفهوم پايندگى و ماندگارى‏ آفرينش‏هاى انسانى ــ و تعهّد اين مكتبِ روسى به جهانْ‏روايى‏ انسان‏باورانه، بناهاى بشكوه را در چند شعر با آشكاره‏ترين پيام به خطاب گرفته ا‏ست: «ايا صوفيّه» و «نوترـ دام» (هر دو سرودة 1912)، «دادگاه امور دريايى» (1913) و شعرهاى ديگرى كه به سن پترزبورگ اهدا و چرخه‌اي تمام كه در ستايش سامان و ماندگارى‏ روم ايثار شده‏ است ــ براى نمونه، قطعة «طبيعت چون روم است، و در آن [دياران] باز مى‏تابد» (1914).

 ماندلشتامِ آكمه‏ ايست جانب‏دار لوگوس است. شعرهايى از او كه به چنين انديشه‏‌اي مى‏گرايند معناى مشخص و روشنى دارند ــ و خودِ سراينده هم اين ماهيّت را در هنر ديگران ارج مى‏گزارد:

اما تو گُلبانگِ شادى برآر،

چون اشعيا،

اى خِرَدورزترين،

اى باخ!

 ذات‏ انگارى‏ واژه به مثابة اندام واره‌اى زنده (ايستارِ بنيادينِ آكمه‏ ايسم) در چند شعر زيبا بيان شده‏ است، همچون قطعة «خيال روى تو، يا رب! عذاب‏ آور و ترديدانگيز» (1912)، با مصرع‏هايى چنين:

اسم اعظم،

 چونان مرغى عظيم،

از سينه‏ام پر كشيد.

 ماندلشتام، در شعر «تا امروز، بر كوهِ آتوس» (1915)، با فرقة بدعت‏ گذارِ ايمياباژتسى (از ايميا، «نام»، و باگ، «پروردگار») هويّتى همانند مى‏يابد و ارتداد ايشان را «بدعت زيبا» مى‏خواند:

حظِّ محض است اين كلام،

مرهم‎گذار ماتم آدمى‏ست.

 تصوير فرهنگ نوآيين در شهرى بزرگ، آن گاه كه در نمادگرايى جلوه مى‏فروخت، منفى بود. ماندلشتام، اما، زندگى‏ روزگار نو را هم با شادى و شگفتى پذيره مى‏شد ــ هر چند با ته‏رنگى آميخته به سرگرمى و نادلبستگى («فيلم» و «تنيس» و «دختر ـ خانم امريكايى»، هر سه: 1913). سنگِ ماندلشتام از شعرهاى ساخت‏مند همين مجموعه برگرفته شده‏ست، و بيشتر و به ويژه از سرودة «بيزارم از فروغ اختران يگان‏ـ تاب» (1912) كه شاعر، ضمن آن، «سنگ» را به خطاب مى‏گيرد:

اى سنگ،

چون رشته ـ نخى باش

 و چون تارتَنَكى شو:

با ناوكِ تيزِ سوزنى

 فرو رو

 

بر سينة خالى‏ آسمان.

 اين قطعه و بسيارى ديگر از سروده‏هاش داراى تعبيرهايى درخشان از پرومتئوس‏گرايى‏ آكمه ايستى‌اند: آدمى سازندة اشياى زيبا، بنيادگذار كليساهاى جامع، تصنيف‏گر هماهنگى‏هاى خُنيايى، آفرينندة واژه‏هاى جادويى… با طبيعتْ گردن فرازانه همچشمى مى‏كند.

 اوسيپ ماندلشتام همچنان برمى‏باليد و شيوه ديگر مى‏كرد. از پى‏ انقلاب توانست سه مجموعة شعر بيرون دهد كه آخرينش در 1932 جلوه كرد. خوانندگان روس ديرزمانى از يُمن حضورِ ــ شايد ــ بزرگ‏ترين شاعر آن سده محروم شدند؛ زيرا او، با تك شعرى هجوآميز، شخصى چون استالين را آماجى ناخوشايند گرفته بود، گناهى كه عقوبتش تبعيد سه سالة شاعر به وارونژ (1937 ــ 1934) بود و عاقبتش بازداشت و بيرون شدن وى از ديار خويش.

 شعر ماندلشتام، پس از سنگ هم (گذشته از چرخة ارمنی‎ى 1931)، گشت و واگشت‏هاى آكمه‏ايستى را به درون جهان فرهنگ، با مايه‏هاى ايتاليايى ــ كه حاليا بر سروده‏هاش چيره بود ــ پى مى‏گرفت؛ همچنين «سرشتِ واژه» را مى‏پوييد. سبك امپرسيونيستى‏ وى، اما، پراكنده‏تر مى‏شد، تلميح‏گر و، بسته به مناسبت، چندان ابهام‏انگيز كه فرزانگى و نيروى خيال خواننده را به چالش مى‏خواند. شاعر، براى نمونه، آگاه از مفهوم واژه به مثابة گوهرى زنده، تصويرى از «جان ـ واژه» مى‏آفريد: واژة از ياد رفته «مانند چيزى [بود]كه كوركورانه به كامش دركشى.» چنان واژه‏‌اي مى‏بايست به قلمروِ سايه‏ها فرود آيد («از ياد بُردم واژه‏‌اي را كه مى‏خواستم بگويمش»، 1920).

 «تريستيا»، عنوان شعرى از مجموعة ماندلشتام در 1922، به مرثية اوويد اشارت مى‏كند كه آن شاعر باستانْ شبى پيش از تبعيدش از روم سروده‏ است و پَرهيبى از دلياى تيبولوس مى‏پرورد: برهنه‏پاى، دوان به ديدار دلبرى كه سوى دلداده باز آمده‏ است. ماندلشتام مصرع كاملى از آخماتووا باز مى‏گويد و يادآوردهاى شاعرانه‌اي به دست مى‏دهد تصويرگر بَرنَهادِ شعر:

 همه ـ آن چه پيش ازين بوده‏ست،

آن ـ همه باز خواهد آمد از نو،

و باز شناختِ همه ـ آن هم

يگانه شادمانى‏ ما خواهد بود.

 در قطعة «پيرِ آن نگاه‏هاى گناه‏آلود» (1934)، شعرى شگرف و عاشقانه، ماية عشقى مى‏گسترَد ممنوع و خطرزا در سلسله استعاراتى بعيد و چشم افسا ــ بسته به نگاه خواننده‏‌اي كه داستان اوداليق و دلدادة ينى‏چری‎اش را بداند كه چه گونه گرم هماغوشى گرفتار و در بوسفور غرقه مى‏شوند. حال، ماندلشتام قاموسى شخصى از واژه‏هايى بنيادين مى‏گسترد، همچون «سيب»، «نمك»، «سنجاقك»، «شفاف»، «آسانْ‏مِهر» … كه هر كدام نيروى نمادينى مى‏گيرند بس فراتر از معناى لغت‏نامه‌اى. با وجود اين، او هيچ گاه ترك اين اصل آكمه‏ايستى نمى‏گويد كه شعر را از لوگوس نصيبى دهد، يعنى از معنايى خردمندانه.

صحنه ای از مراسم ماندلشتام ـ عکس از مهدی حسنی
صحنه ای از مراسم ماندلشتام ـ عکس از مهدی حسنی

 ضمن شعرهاى پس از انقلاب، حسّى دقيق از زمان مى‏پرورد ــ از حركت زمان و «ديرند»‌اش، موسيقى‌ا‏ش و سرشارى عاطفى‏‌اش (در جايگاه دوست يا پايگاه دشمن)؛ از او بايد هراسيد يا بر او دل بايد سوخت؟ ــ :

آن كه بر پيشانى‏ رنج فرسودِ زمان

 

بوسه زد

ديرى برنيايد تا به مهر فرزندى

در ياد آورَد چه گونه زمان

بر تودة گندمين برفى بادآورد

زير پنجره

 در خواب رفته بود.

هر آن كو پلْكانِ برآماسيدة روزگار خويش

گشود

(دو سيبِ درشت خواب‏زده)

غُرّشِ رودهاى زمان را جاويد

خواهد شنود

ترفندساز و كرخت.

(«1 ژانوية 1924»، 1924)

گُنگ‏پروردِ زمان

هم‎آغاز با شاعرى‏ ماندلشتام، زمانْ يار او بود؛ عنصرى بود آفرينندة ارزش‏هاى فرهنگ انسانى، پذيرفتة حريفان شورافكن. در دوران شوروى، اما، دريافتِ شاعر از آن عنصرْ پيچيده و دوسويه شد، چندان كه در چالش‏انگيزترينِ منظومه‏هاش، يعنى شعر بزرگ «قصيدة قلم سنگ لوح»(1923)، به چنين ذهنيّتى برمى‏خوريم ــ سروده‏‌اي با نُه اوكتاو از گردانه‌هايى در باب «رود زمان»، واپسين شعر در ژاوين كه در دستنويس «قلم سنگ‌لوح» بر جا مانده‏ است. مضمون در ژاوين از ميخائيل يورى‏يويچ لرمانتوف (1841 ــ 1814) پژواكى در مى‏افكند:

و يك ستاره

سخن مى‏گويد

با ديگر ستاره‏‌اى.

(«جريده گام بر شاهراه مى‏سپرم»، 1841)

و بر اين گونه به سلوك و سخنى كيهانى مى‏انجامد، به درس‏هايى كه از حريف آب روان (حقيقت) مى‏بايد آموخت و از آتش زنه در روانه‌اي كوهستانى، «به سان آب‏هاى بلورينه زلال آبشارِ شمالى»، همچشمى‏ روز و شب، پيوندِ طوق و نعل: دو نماد پادرجايى و سبك‏پايى‏ بخت.

 «روشنى گاهى» از تمامى‏ شعر روسى ــ كه در ويراست آلمانى‏ شكوهمندى به كوشش پاوْل سلان (1970 ــ 1920) با
عنوان «قلم سنگ لوح» بر جا مانده ــ ممتاز به ماهيّتى از بلندپروازى‏ خيال است؛ به غرابتى دل‏افسا پيوسته‏ست، به فشردگى‏ سخنى نقش‏پردازِ تمام از استعارات بعيد و تمثيلى‏ پُرشمار. شبكة كاملى از تصاوير چيستان‏گون و برانگيزنده را تنها ضمن هفتاد و دو مصرع در چشم مى‏كشانَد. در فرجام دوران شوروى، اما، زمان بدل به عنصرى مى‏شود ويرانگر و، سرانجام، ساكت مى‏افتد:

همچون رِمبرانت،

شهيدِ سايه ـ روشنگرى،

ژرفاژرفِ مُغاكى

در افتاده‏ام

گُنگ‏پروردِ زمان.

(1937)

 هم‎آغاز با 1918، ماندلشتام با شعرى پيش‏گويانه به انقلاب پاسخ داد: «زوال آزادى». لَختى بعد واقعيّت روسية شوروى را با حسّى دم افزون از بى‏خويشتنى و دلمردگى دريافت. دلگيرى‏ زمستان‏گونة بيت‏هاش ــ سرودة تبعيد در وارونژ ــ فقط خاطرة «تپه‏هاى توسكان» را قرار مى‏بخشيد و «پيچك‏هاى عطرافشان فرانسه»، يا «ثتا و آيوتاىِ نى‎لبكِ يونانى» را. با اين همه، حتا ملال مطلق پارى از واپسين شعرهاى ماندلشتام نيز از تنكيتى شريف و خيال‏انگيز درخشش مى‏گيرد، چنان كه در مصرع‏هاى زير:

شوربخت كسى‏ست

كه از ساية خود نيز مى‏هراسد،

از سگى لاينده:

بند گكى بر خاك افتادة باد است او.

و بى‏نوا آن كه، خويشتن نيمه جان،

صدقه از سايه‏‌اي سوال مى‏كند.

(«تو هنوز نمرده‏اى»،1937)

 ماندلشتام شاعر شاعران است. هيچ گاه شعرش آسيب نمى‏بيند؛ زيرا نه به نثرگونگى افول مى‏كند، نه باسمه‌هاى شعرى در آن راه مى‏يابد، و نه از شرح پريشانى مى‏مويد. هر مصرعش يكّه‏ است و پيش‏بينى‏ناپذير، هر تصويرش ملموس، با اين همه شگفت و دل افسا؛ و نقشى نازدودنى بر جا مى‏گذارد، انگارى كه نگاره‏يى، اثرـ پنجة استادى بزرگ.

 گونه‏گونى‏ سرشارِ پارى از شعرهاى ماندلشتام گوش را مى‏نوازد. بحرهايى قدمايى در سنگ هست و سروده‏هايى خوش‏نوا و مستى‏بخش در تريستيا. در شعرهاى ساليان تبعيدش در وارونژ، اما، نواخت‎هاى خراشنده و سرسام‏انگيز و ــ حتا ــ جنون‏زايى مى‏شنوى. سروده‏هاى اين دورانش چندان آسان‏ياب نيست؛ خوانندة فرهيختة اروپايى را به خطاب مى‏گيرد. ترجمه‏پذير است زيرا كلامى منسجم دارد. مضمون‏هاش كم‏تر روسى‏ صرفند؛ و آهنگ در شعر او، به نسبت، كم اهميت‏تر است تا ــ براى نمونه ــ در
بيت‏هاى آلكساندر آلكساندروويچ بلوك (1921 ــ 1880) و اينّاكنتى فيودوروويچ آننسكى (1909 ــ 1856).

اوسيپ ماندلشتام، به سال 1938، در اردوگاه زندانيان، دردمندانه جان داد. بخش بزرگى از كارستان شعرى‏ وى، از جمله پارى از بزرگ‏ترين سروده‏هاش، به پاسداشت بيوه‏اش، نادژدا ماندلشتام، بر جا ماند و پسامرگ شوهر منتشر شد. نخستين ويراستِ شعرِ پسامرگش در 1955 در آمد و نخستين ويراست مجموعة آثارش طىّ 1971 ــ 1964 به چاپ رسيد (و هر دو مجلّد در كشورهاى متحد امريكا!) در اتحاد شوروى، اما، نخستين مجموعة پسامرگش ــ دريغا دريغ! ــ در 1973 پديدار شد…

متروك ـ مانده ديارى‏ست…

آن كه باز نمى‏نگرد

ساليان گذشته را.


من و ماندلشتام                                                                                                            نادژدا ماندلشتام

ترجمة رضا رضايى

مطلبى كه مى‏خوانيد ترجمة فصل 38 از كتاب Hope against hope به قلم نادژدا ماندلشتام (همسر اوسيپ ماندلشتام) است. اين كتاب جذاب و خواندنى شرح خاطرات نادژدا از زندگى‏اش با اوسيپ در سال‏هاى دشوار در به درى آن‏هاست و عملاً آينه‏اى از اوضاع و احوال روشنفكران روسيه در نيمه اول قرن بيستم در برابر ما قرار مى‏دهد. برخى نيز اين كتاب را نوعى «تاريخ روشنفكران» روسيه دانسته‏اند، زيرا ما با گوشه‏ هايى از زندگى و كار اين روشنفكران آشنا مى‏شويم كه صرفاً در قالب خاطراتى از اين نوع قابل بيان است.

كار شاعر

فقط در سال 1903 بود كه براى اولين بار فهميدم شعر چه گونه ساخته مى‏شود. قبل از آن، فكر مى‏كردم كه شعر نتيجة يك نوع معجزه است، وقوع ناگهانى چيزى كه قبلاً وجود نداشته است. اوايل (از 1919 تا 1926) حتى متوجه نمى‏شدم كه اوسيپ دارد كار مى‏كند و هميشه تعجب مى‏كردم كه چرا بعضى وقت‏ها بى‏قرار و غمگين مى‏شود و از خانه بيرون مى‏زند تا از گپ و گفت‏هاى خودمانى فرار كند. كمى بعد علتش را متوجه شدم ولى واقعاً درك نمى‏كردم. وقتى دوره سكوت اوسيپ در سال 1930 به پايان رسيد، فرصت كافى پيدا كردم تا او را موقع كار كردنش ببينم.

  در وارونژ تصور واضح‏ترى پيدا كردم. كاملاً بى‏خانمان و در تنگنا بوديم و در اتاق‏هاى اجاره‏ اى زندگى مى‏كرديم (اگر بشود آن بيغوله ‏ها را محل زندگى دانست) و ما مدام با هم بوديم و من مى‏توانستم از نزديك ببينم كه كار «شيرين سخنى»اش چه گونه انجام مى‏شود. اوسيپ وقتى به مرحله ‏اى مى‏رسيد كه عملاً شعرى را بسرايد، ديگر نيازى نداشت كه از آدم‏ها دورى كند، چون به گفته خودش موقعى كه كار پيش مى‏رفت چيزى متوقفش نمى‏كرد. واسيليسا اشكلوفسكى، كه اوسيپ خيلى با او صميمى بود، تعريف كرده است كه در سال 1921، يعنى زمانى كه در خانة هنر لنينگراد همسايه هم بودند، اوسيپ خيلى وقت‏ها از اتاق راسيليسا سر در مى‏آورد تا كنار بخارى آهنى‏اش خودش را گرم كند. گاهى روى نيمكت دراز مى‏كشيد و بالشى روى سرش مى‏گذاشت تا صداى كسانى را كه در آن اتاق شلوغ حرف مى‏زدند نشنود. اوسيپ در مواقع «ساختن» شعر هر وقت كه حوصله‏اش از اطرافيان سر مى‏رفت به همين شكل به ديدن واسيليسا مى‏رفت. شعرش دربارة مريم فرشته در موزة جانورشناسى در ذهنش شكل گرفت، درست موقعى كه با مسئول موزه، يعنى كوزين، و دوستانش نشسته بوديم و داشتيم ته يك بطر شراب گرجى را در مى‏آورديم. اين بطرى شراب و كمى خوراكى را يكى از همين دوستان كوزين يواشكى توى كيف دستى‏اش كه ظاهر آكادميكى داشت به آن جا آورده بود. اوسيپ مدام بلند مى‏شد، از ميز فاصله مى‏گرفت و در دفتر كار جادار كوزين تندتند قدم مى‏زد. داشت شعرى را در سرش خلق مى‏كرد، و من هر چه ديكته مى‏كرد همان جا روى كاغذ آوردم. بعد از ازدواج‏مان اوسيپ خيلى تنبل شد و هميشه به جاى آن كه خودش بنويسد شعرهايش را ديكته وار مى‏گفت تا من بنويسم.

آناهیتا طاعتی بخش‎هایی از خاطرات نادژدا ماندلشتام را خواند ـ عکس از مهدی حسنی
آناهیتا طاعتی بخش‎هایی از خاطرات نادژدا ماندلشتام را خواند ـ عکس از مهدی حسنی

  در وارونژ، اوسيپ موقع كار كردن هيچ خلوتى نداشت. در جاهايى كه ما اجاره مى‏كرديم، كريدور يا آشپزخانه‏اى نبود كه اوسيپ هر وقت دلش خواست تنها باشد به آن‏جا برود. منظورم اين نيست كه در مسكو وضع بهتر بود، ولى در مسكو لااقل من مى‏توانستم يكى دو ساعتى از خانه خارج بشوم و اوسيپ را تنها بگذارم تا كار كند. در وارونژ جايى نبود كه من بروم، جز
خيابان‏هاى سرد و يخ بسته، و اتفاقاً در آن سه سالى كه ما آن‏جا بوديم زمستان‏ها سردتر از هميشه بود. به هر حال، وقتى شعرى به مرحلة نهايى «پختگى» مى‏رسيد، من دلم به حال اوسيپ مى‏سوخت، چون درست مثل جانورى بود كه در قفس حبس شده باشد، و من فقط كارى را مى‏كردم كه از دستم بر مى‏آمد… مثلاً روى تخت دراز مى‏كشيدم و وانمود مى‏كردم كه خوابم برده. گاهى اوسيپ به من مى‏گفت كه درست بخوابم يا لااقل پشتم را به او كنم..

  در آخرين سال اقامت‎مان در وارونژ، در خانة يك زن خياط، تنهايى و غربت ما كاملِ كامل شده بود. به ندرت از اتاق‏مان خارج مى‏شديم، مگر موقعى كه به تلفن‎خانه مى‏رفتيم تا به برادرم تلفن كنيم. او براى ما پول مى‏فرستاد… نفرى صد روبل كه ويشنفسكى و اشكلوفسكى ماهانه در آن زمستان به ما مى‏دادند. مى‏ترسيدند مستقيماً اين پول را به ما بدهند. همة مسائل زندگى ما ديگر باعث ترس و هراس مى‏شد. اين پول صرف پرداخت اجاره مى‏شد كه دقيقاً 200 روبل در ماه بود. ما ديگر درآمدى نداشتيم… حالا كه زمانة «آهسته برو، آهسته بيا» بود كسى نه در مسكو به ما كار مى‏داد و نه در وارونژ. آدم‏ها توى خيابان سرشان را برمى‏گرداندند و وانمود مى‏كردند كه ما را نمى‏شناسند. فقط هنرپيشه‏ها و بازيگرها از اين قاعده مستثنى بودند، و در خيابان به طرف ما مى‏آمدند و لبخند مى‏زدند. شايد علتش اين بود كه در جريان تصفيه‏هاى بزرگ، تئاترها كمتر از بقية نهادهاى شوروى لطمه ديده بودند. تنها كسانى كه براى ديدمان به خانة ما مى‏آمدند ناتاشا اشتمپل و فديا مارانتس بودند، اما هر دو سركار مى‏رفتند و زياد وقت نداشتند. ناتاشا مى‏گفت كه مادرش به او هشدار مى‏داده كه از عواقب احتمالى ديدن ما برحذر باشد و سعى مى‏كرده كسى نفهمد ناتاشا به ديدن ما مى‏آيد. اما روزى مادرش به او گفته بود: «مى‏دانم كجا مى‏روى. چرا از من مخفى مى‏كنى؟ من فقط به تو هشدار داده‏ام، نگفته‏ام كه چه كار كنى. چرا به اين جا دعوت‏شان نمى‏كنى؟» بعد از آن، ما هم به ديدن ناتاشا مى‏رفتيم و مادرش نيز هر چه داشت سر سفره مى‏آورد. مدت‏ها پيش، از شوهرش كه يكى از اعيان سابق بود جدا شده بود و براى تأمين مخارج دو فرزندش ابتدا در مدرسه متوسطة شهر و سپس در مدرسة ابتدايى تدريس كرده بود. متواضع و فهميده و مهربان و بى‏ شيله‏ پيله بود و تنها آدمى بود كه در وارونژ ما را به خانه‏ اش راه مى‏داد. همة درهاى ديگر محكم به روى ما بسته مى‏ شد. در اين جامعة سوسياليستى، ما نجس به حساب مى‏آمديم و كسى نمى‏بايست به ما دست بزند.

  همه چيز حكايت از اين داشت كه پايان كار نزديك است و اوسيپ سعى داشت از ايام باقى مانده‏ اش نهايت استفاده را ببرد. احساس مى‏كرد كه بايد عجله كند، و گرنه همه چيز تمام مى‏شود و نمى‏تواند چيزهايى را بگويد كه هنوز مى‏خواست بگويد. گاهى از اوسيپ خواهش مى‏كردم استراحت كند، برود كمى قدم بزند يا كمى دراز بكشد و چرتى بزند، اما زير بار نمى‏رفت. بله، فرصت چندانى باقى نمانده بود و مى‏بايست عجله كرد.

  شعرها يكى پس از ديگرى از وجودش بيرون آمدند. همزمان روى چند شعر كار مى‏كرد و گاهى از من مى‏خواست كه در يك جلسه دو يا سه شعر را كه در ذهنش كامل شده بود روى كاغذ بياورم. نمى‏توانستم متوقفش كنم: «بايد بفهمى كه ديگر وقت ندارم.»

  البته خيلى جدى و متين به فرجام قريب‌الوقوع خود نگاه مى‏كرد، اما من برخلاف او زياد واضح تشخيص نمى‏دادم. هيچ وقت در اين باره زياد با من حرف نمى‏زد، اما در نامه‏هايى كه به كسانى در مسكو مى‏نوشت (و من يكى دوبار در زمستان به آن جا رفته بودم تا پولى را بگيرم) به چيزى كه در انتظارش بود اشاره‏هايى كرده بود اما باز هم لا به لاى جمله‏ها زود موضوع را عوض كرده بود و وانمود كرده بود كه صرفاً دارد از مشكلات هميشگى‏اش شكايت مى‏كند. شايد هم واقعاً سعى داشت چنين افكارى را از ذهنش دور كند، اما به احتمال قوى‏تر مى‏خواست احساسات مرا آرام نگه دارد و آخرين روزهاى زندگى مشترك‏مان را سياه و تاريك جلوه ندهد.

سراسر آن سال را به شدت كار كرد، طورى كه نفس تنگى‏اش بدتر شد. نبضش نامنظم مى‏زد و لب‏هايش كبود شده بود. بيشتر
وقت‏ها، در خيابان، آنژين آزارش مى‏داد و در آخرين سال زندگى‏مان در وارونژ ديگر نمى‏شد كه بگذارم تنهايى بيرون برود. حتى در خانه هم فقط موقعى آرام بود كه من كنارش بودم. رو به روى هم مى‏نشستيم و من به حركت لب‏هايش نگاه مى‏كردم، چون سعى داشت زمان از دست رفته را جبران كند و آخرين كلمات خود را با شتاب به ثبت برساند.

  هر بار كه شعر تازه‏اى را تحرير مى‏كردم، اوسيپ سطرها را مى‏شمرد و حساب مى‏كرد كه طبق بالاترين نرخ‏هاى دستمزد چه قدر «گيرش مى‏آيد». (به نرخ كمتر «رضايت» نمى‏داد، مگر آن كه از شعرش ناراضى مى‏بود، و در اين مواقع با «نرخ پايين‏تر» موافقت مى‏كرد. اين نوعى يادآورى سولوگوب بود كه شعرهاى خود را براساس كيفيت دسته‏بندى و قيمت‏گذارى مى‏كرد!) بعد از اين «عوايد»، بيرون مى‏رفتيم تا با اتكا به آن براى شام‏مان پول قرض كنيم. از بعضى از بازيگرها، حروفچين‏هاى چاپخانه‏هاى محل، و گاهى هم از دو پروفسور آشنا (كه يكى‏شان دوست ناتاشا و ديگرى متخصص ادبيات بود) پول قرض مى‏كرديم. معمولاً ترتيبى مى‏داديم كه در خيابان‏هاى فرعى و خلوت آنها را ببينيم، و درست مثل مأموران مخفى آهسته از كنار هم عبور مى‏كرديم تا آنها پاكت پول را يواشكى به ما رد كنند. اگر از قبل قرار نمى‏گذاشتيم (مى‏بايست يك روز بيشتر قرار بگذاريم)، به سراغ حروفچين‏ها مى‏رفتيم. اوسيپ در تابستان 1935 با آنها آشنا شده بود، چون آن موقع در خانه «عامل» زندگى مى‏كرديم كه نزديك چاپخانه‏ها و دفاتر روزنامه‏هاى محلى بود. اوسيپ وقتى شعرهايش را تمام مى‏كرد مى‏رفت براى آنها مى‏خواند… به‌خصوص دير وقت شب كه غير از حروفچين‏ها كسى بيدار نبود. هميشه از ديدن اوسيپ خوشحال مى‏شدند، هر چند كه جوان‏ترها گاهى با اظهارنظرهايى كه از نشرية ادبى ياد گرفته بودند نيش و كنايه‏اى هم مى‏زدند… كه اين مسئله البته سن و سال‎دارترها را ناراحت مى‏كرد. در زمانة سخنى كه سپرى مى‏كرديم، همين سن و سال‎دارترها در سكوت به شعرهاى اوسيپ گوش مى‏سپردند و بعد از اين در و آن در با او گپ مى‏زدند و يكى‏شان هم مى‏رفت براى اوسيپ غذا بخرد. دستمزدشان چنگى به دل نمى‏زد و به زحمت دخل و خرج مى‏كردند، اما احساس مى‏كردند كه در چنين اوضاعى «نبايد رفيقى را فراموش كرد».

  موقعى كه مى‏رفتيم پول قرض كنيم، سرى هم به پستخانه مى‏زديم و بعضى از شعرهاى اوسيپ را براى مجله‏هاى ادبى مسكو مى‏فرستاديم. فقط يك بار به ما جواب دادند… موقعى كه شعر «سرباز ناشناس» را براى نشرية زناميا [بيرق] فرستاده بوديم… نامه‏اى فرستادند و نوشتند كه جنگ ممكن است عادلانه يا غيرعادلانه باشد و پاسيفيسم فى نفسه قابل تأييد نيست. اما براى ما همين جواب خشك و رسمى هم مغتنم بود: بالاخره كسى به خودش زحمت داده بود تا با ما مكاتبه كند!

  شعر معروف اوسيپ دربارة شبحى كه ميان انسان‏ها پرسه مى‏زند و «خود را با شراب و هواى‏شان گرم مى‏كند»، استثنائاً به مسكو پست نشد بلكه آن را به لنينگراد فرستاديم (احتمالاً براى نشرية زوِزدا). در ميان كپى‏هاى شعرهاى اوسيپ كه امروزه دست به دست مى‏گردد گاهى به نسخه‏هاى «مفقودى» برمى‏خورم كه قاعدتاً مربوط مى‏شوند به همين كپى‏هايى كه ما آن موقع براى مجله‏هاى ادبى مى‏فرستاديم. ظاهراً كسانى كه در آن مجله‏ها كار مى‏كردند اين شعرهاى ممنوعه را كش مى‏رفتند، و نتيجه‏اش اين مى‏شد كه اين شعرها سرانجام به دست خوانندگان مى‏رسيدند.

  كازارنوفسكى روزنامه‏نگار، كه اوسيپ را بعد از دستگيرى دومش در يك اردوگاه موقت ديده بود، به من گفته است كه يكى از اتهام‏هاى اوسيپ اين بوده كه شعرش را در ميان كاركنان مجله‏هاى ادبى پخش مى‏كرده. (البته لفظ «شعر» را به كار نمى‏بردند بلكه از الفاظ بسيار بدى استفاده مى‏كردند.) البته چه اهميتى داشت كه اوسيپ اتهامش چه باشد؟ در سال 1956 كه به دادستانى احضار شدم و به من گفتند كه اوسيپ ماندلشتام از همة اتهام‏هاى پس از دستگيرى دومش تبرئه شده است، پوشة پرونده‏اش را ديدم و فهميدم كه كل پرونده‏اش فقط دو ورق كاغذ است. دلم مى‏خواهد اين پرونده را بخوانم تا ببينم چه چيزى در آن نوشته شده است. اصلاً دلم مى‏خواهد آن را همان طور كه هست، بدون هيچ شرح و تفسيرى، منتشر كنم.


سيماى ماندلشتام،                                                                                 ترجمة غلامحسين ميرزا صالح

ورقى از خاطرات آنا آخماتووا

من چونان خاكستر مرگ بر سر عزيزانم مى‏نشستم

و آنان نفر به نفر مى‏مردند

شگفتا از اين مصيبت

كه پيشاپيش به كلامم در آميخته بود.

اوسيپ ماندلشتام فوق‏العاده خوش صحبت بود. به هنگام گفتگو به خود فكر نمى‏كرد و برخلاف مردمان امروزى به اصطلاح به خودش جواب نمى‏داد. فكور و خلاق بود و متلون. هرگز نديدم از خودش حرف بزند. زبان‏هاى خارجى را به آسانى مى‏آموخت. تمام كمدى الهى را از حفظ دكلمه مى‏كرد. اندكى پيش از مرگش از همسرش ناديا خواست تا به او زبان انگليسى بياموزد، زبانى كه به هيچ وجه با آن آشنايى نداشت. بحث‏هاى تحسين‏برانگيز او در باب شعر و شاعرى گهگاه غير منصفانه بود. به عنوان مثال در مورد بلوك از جاده انصاف خارج مى‏شد. راجع به پاسترناك مى‏گفت: «آن قدر به او فكر مى‏كنم كه خسته‏ام مى‏كند»؛ و يا «مطمئنم كه هرگز يك خط از اشعار من را نخوانده است»؛ و در مورد مارينا مى‏گفت: «من يك ضد تسوتائوائيست هستم». با موسيقى زندگى مى‏كرد، كارى عجيب براى يك شاعر. بيش از هر چيز نگران از دست دادن صداى شاعرانه خود بود و زمانى كه با اين مصيبت رو به رو شد با حالتى وحشتزده به اينجا و آنجا مى‏رفت و در شرح غم و اندوه خويش به دلايل نامعقول توسل مى‏جست. علت افسردگى ديگر او خوانندگانش بودند. هميشه فكر مى‏كرد علاقه‏مندانش از جملة خوانندگان آثارش نيستند. ماندلشتام به خوبى مى‏توانست اشعار ديگران را كه برايش مى‏خواندند به خاطر بسپارد.

 من در بهار 1911 در برج وياچسلاو ايوانف با ماندلشتام آشنا شدم. در آن زمان تركه پسر بچه ‏اى بود كه شاخه‏ اى از گل سوسن صحرايى در جادكمة خود مى‏گذاشت و دائماً سرش را به بالا و عقب تكان مى‏داد. مژگانش به حدى بلند بود كه به بالاى گونه‏اش مى‏رسيد. ما در روزگار نوجوانى هر از چندى به مناسبت‏هاى گوناگون ادبى يكديگر را مى‏ديديم. اين ايام براى او به عنوان يك نويسنده اهميت فوق‏العاده‏اى داشت. دربارة آن سال‏هاى سازنده هنوز حق مطلب ادا نشده و بسيارى مطالب ناگفته مانده است. ماندلشتام در مقام يك شاعر فرهيخته و مشهور در پاره‏اى محافل كوچك، از انقلاب استقبال كرد.

بهار حیدرزاده خاطرات آخماتووا از ماندلشتام را خواند
بهار حیدرزاده خاطرات آخماتووا از ماندلشتام را خواند

 من در سال‏هاى 17 ــ 1914 گهگاه او را در سنت پطرزبورگ مى‏ديدم. در سال انقلاب با يك درشكة كرايه‏اى به دنبالم مى‏آمد و در آن زمستان انقلابى به هر بيغوله‏اى سر مى‏زديم و شاهد آتشبازى‏هايى بوديم كه تا اواخر ماه مه ادامه داشت و به صداى تير تفنگ كسانى گوش مى‏داديم كه نمى‏دانستيم از كجا به سوى ما روانند. ماندلشتام يكى از نخستين كسانى بود كه در باب مقولات مدنى شعر سرود. انقلاب از نگاه او حادثه‏اى بس عظيم مى‏نمود و ظهور واژه «خلق» در شعر او جنبه اتفاقى نداشت.

 در ماه مارس 1917 ماندلشتام غيبش زد. در آن ايام ناپديد و پديدار شدن اشخاص باعث تعجب كسى نمى‏شد. او بى‏خبر به مسكو رفت و به عنوان عضو هيئت تحريرية مجله «پرچم كار» مشغول كار شد.

 اوسيپ ماندلشتام در تابستان 1924 نادژدا همسر جوانش را به نزد من آورد. در آن زمان در خانة شماره 2 خيابان فونتانكا زندگى مى‏كردم. ناديا زنى بود كه فرانسويان به آن laide mais de licieuse مى‏گويند. دوستى ما از همان روز شروع شد و تا
به امروز تداوم داشته است. اوسيپ او را مى‏پرستيد. اجازه نمى‏داد از جلو چشمش دور شود و نمى‏گذاشت كار كند. ماندلشتام بسيار حسود بود. در مورد هر كلمة شعرش از او نظرخواهى مى‏كرد. در تمام عمرم چنين زن و شوهرى نديده‏ام.

 در پاييز 1933 بالاخره آپارتمانى در مسكو به ماندلشتام واگذار شد. او در بعضى از اشعارش به اين موضوع اشاره كرده است. بنابراين و برحسب ظاهر زندگى خانه به دوشى ماندلشتام‏ها و رفت و آمدشان ميان لنينگراد و مسكو به پايان رسيد. اوسيپ براى نخستين بار شروع به جمع‏آورى كتاب و به‌خصوص اشعار قديم ايتاليايى كرد. در آن موقع سرگرم ترجمة اشعار عاشقانه پترارك بود. اما روزگار بر وفق مراد اوسيپ نبود. او مجبور بود هميشه به يك جايى تلفن كند و بى‏حاصل منتظر بماند و اميدوار. هيچ پولى در بساط نداشت و ظاهراً قرار بود مبلغى بابت نقد آثار و ترجمه به او بدهند. با اين كه اوضاع به نسبت آرام بود، اما ساية مصيبت و مرگ بر فراز خانه‏اش سنگينى مى‏كرد. در همين ايام بود جسما تغيير زيادى كرد. چاق شد و موهايش خاكسترى و نمى‏توانست خوب نفس بكشد، در چهل و دو سالگى پير به نظر مى‏رسيد، هر چند چشمانش همچنان مى‏درخشيد.

 اشعارش از همه وقت بهتر شد، همين طور نثرش:

محروم از درياها ــ

                   جست و خيز،

 و پر كشيدن به اوج.

 در سى‏ام ماه مه 1934 دستگيرش كردند. در همان روز، پس از شمار بى‏شمارى تلگرام و تلفن، از لنينگراد وارد خانه ماندلشتام‏ها شد. در آن موقع چنان تنگدست بوديم كه من براى خريدن بليت بازگشت به لنينگراد يكى از مجسمه‏هاى كوچك سال 1924 دانكو را با خودم برده بودم كه بفروشم. حكم دستگيرى ماندلشتام را ياگودا شخصاً امضا كرده بود. مأموران امنيتى تا صبح آپارتمان او را جستجو كردند. آنها به دنبال متن شعرها مى‏گشتند. ما همه در يك اتاق نشسته بوديم و صدايمان در نمى‏آمد. از آن سوى ديوار، از آپارتمان كيرسانف نواى گيتار هاوايى به گوش مى‏رسيد. مأموران امنيتى شعر «سدة گرگ» را پيدا كردند و آن را به ماندلشتام نشان دادند. اوسيپ حرفى نزد و فقط سرش را تكان داد:

مى‏زيئيم بى‏آن كه در انديشة سرزمين زير پايمان باشيم

صدايمان در ده قدمى فرو مى‏ميرد

و زمانى كه مى‏خواهيم دهان‏هايمان را نيمه باز كنيم

آن نشسته بر ستيغ كرملين بازمان مى‏دارد.

 مأموران در ساعت هفت صبح كه پيش از آن آفتاب دميده بود، او را با خود بردند. به هنگام جدايى من را بوسيد.

 پانزده روز بعد، در يك صبح زود به وسيلة تلفن به ناديا خبر دادند كه اگر مى‏خواهد همراه شوهرش به محل تبعيد برود در ايستگاه غازان حضور يابد. همين و بس. دوست مشتركمان… و من دوره افتاديم تا پول سفر ناديا را تهيه كنيم. همه كمك كردند. خانم «ب» زد زير گريه و يك مشت پول نشمرده كف دست من گذاشت. يك عالمه پول بود.

 با ناديا به ايستگاه غازان رفتيم، اما قطار من در اوايل شب از ايستگاه لنينگراد حركت كرد و وقتى اوسيپ را در ايستگاه غازان پياده كردند، به ناگزير آنجا را ترك كرده بودم. افسوس كه منتظرش نشدم تا من را ببيند. چون بعد از آن، وقتى كه اوسيپ مشاعرش را از دست داد، فكر مى‏كرد كه تيربارانم كرده‏اند و همه جا به دنبال نعش من مى‏گشت.

 در فوريه 1936 براى ديدنش به ورونژ رفتم و از جزئيات ماجرايش باخبر شدم. در همين ورونژ بود كه شعر ماندلشتام عمق و سبك خود را پيدا كرد.

 

تنهايم و خيره به چشمان يخ

                                 او ايستاده بر جاى و

 من آمده از راه

معجزه:

سبزه‏زارى آهنين تا به آخرالزمان

                                پيله پيله بدون چروك

 نفس مى‏كشد.

 شگفت آن كه اين بلوغ در زمانى رخ داد كه از هيچ نوع آزادى برخوردار نبود. در همان جا بود كه مجبورش كردند درباره آكمئيسم سخنرانى كند. گوئيا به ياد نداشتند كه در سال 1937 گفته بود: «من زنده، يا مرده‏اى را انكار نمى‏كنم».

 شايعات زيادى درباره اوسيپ ماندلشتام بر سر زبان‏ها بود و كتاب‏هاى زيادى درباره او نشر يافته است كه از آن جمله مى‏توان به «شب‏هاى پطرزبورگ» نوشته گئوركس ايوانف اشاره كرد. نادرست‏تر و مبتذل‏تر از آن كتابى است به قلم لئونيد چاتسكى كه به مباشرت قديمى‏ترين دانشگاه امريكايى يعنى هاروارد روانه بازار كتاب شده است.

 ماندلشتام يك شخصيت تراژيك بود. او حتى به هنگام اقامت در ورونژ آثار فاخر و پرصلابتى خلق كرد. سرچشمه‏هاى احساسات شاعرانه‏اش ناشناخته بود. از اين نظر در عالم شعر همتايى براى او نمى‏شناسم. ما از بن مايه‏هاى پوشكين و بلوك آگاهيم، اما چه كسى مى‏تواند به ما بگويد اشعار نو و آميخته به هارمونى ملكوتى ماندلشتام از كجا سرچشمه مى‏گرفت.

 من براى آخرين بار در پاييز 1937 ماندلشتام را ديدم. او و ناديا براى يكى دو روز به لنينگراد آمدند. زمانه مصيبت بارى بود. سيه روزى پا به پاى ما گام برمى‏داشت.

 ماندلشتام اينك بكلى أس و پاس بود. نه او و نه همسرش جا و مكانى نداشتند. اوسيپ به سختى نفس مى‏كشيد. با لبانش هوا را مى‏بلعيد. در يك جايى كه يادم نيست به ديدنش رفتم ــ همه چيز يك كابوس هولناك بود. كسى كه بعد از من آمد گفت كه پدر اوسيپ لباس گرم نداشت و او عرقگيرش را كه زير كت پوشيده بود داد تا به پدرش بدهم. در آن روزها ما هر دو سرگرم خواندن اوليس جويس بوديم. اوسيپ ترجمه خوب آلمانى آن را مى‏خواند و من به زبان اصلى، چند بار تصميم گرفتيم درباره آن بحث كنيم، اما آن ايام روزگار گفتگو درباره كتاب نبود.

 در دوم ماه مه 1938 براى دومين بار دستگيرش كردند. اوسيپ چند ماه بعد در سيبريه مرد.

تكمله

اندكى قبل نادژدا به او نوشت:

اوسيا دوست عزيز سفر كرده‏ام

محبوبم! كلام و كلمه‏اى در چنته ندارم كه با آن اين نامه را بنويسم.

نامه‏اى كه شايد هرگز نخوانى. خطاب من هوا و خلا است.

 چه سرورى كه ايام نوباوگيمان، هياهويمان، قهر و آشتى‏هايمان، بگومگويمان و عشقمان با هم سر شد… به ياد دارى چگونه قوت فقيرانه‏مان را افتان و خيزان به آشيانه سيار عياريمان مى‏برديم؟ به ياد دارى نان خوش طعمى را كه وقتى به معجزه‏اى نصيبمان مى‏شد بين خودمان قسمت مى‏كرديم… و فقر شادمانه‏مان را و شعرمان را…؟

متبرك باد هر روز و هر ساعت از زندگى اندوه‌بارمان.

 

دوست من، همراه من،

        مراد رفته از منظرم…

هرگز مجال آن نيافتم تا بگويم چقدر دوستت دارم.

اينك منم ناديا،

  تو آواره كدام ديارى؟ تو كجايى؟

 واپسين روزهاى اوسيپ ماندلشتام را مى‏توان با عباراتى از خاطرات كسانى كه در همان اردوگاه بودند دوباره زنده كرد. بعضى از آنان زمانى كه بالاخره متقاعد شدند رژيم سابق باز نخواهد گشت، سكوت خود را شكستند.

 در اردوگاه موقتى ماندلشتام را به اسم خودش خطاب نمى‏كردند. او را «شاعر» صدا مى‏زدند عنوان فاخرى كه شكنجه‎گران لوبيانكامنكرش بودند. آنان او را نيمه ديوانه خواندند و در ماه دسامبر از جمله «رفتنى‌هايى» دانستند كه حتى قادر نيست روى تخت بخش بنشيند.

 بزهكارى كه غذاى شاعر را مى‏آورد فرياد مى‏زد: «زنده‏اى؟ هى، با توام! سرت را بلند كن!»


سه شعر از اوسيپ ماندلشتام                                                                                ترجمة رضا سيدحسينى

 اوسيپ ماندلشتام (1891 ــ 1938) در ميان شاعرانى كه همزمان با انقلاب اكتبر نهضت ادبى آكمه‏ايسم را در سن پترزبورگ تشكيل داده بودند، تواناتر و بافرهنگ‏تر از همه بود. شعرى بسيار قوى، آهنگين، پيچيده و دشوار و آكنده از ارجاعات فرهنگى داشت. در سال‏هاى آخر زندگى كوتاه خود در دوران اقتدار حكومت استالين پيوسته از تبعيدى به تبعيد ديگر رفت. در اين ميان به كارهاى تجربى و نوشتن انواع مختلف ادبى به نثر در موضوعات مختلف پرداخت از اين قرار: حسب حال (اتوبيوگرافى) در هياهوى زمان (1925)، تجربه صور روانى تازه در تمبر مصرى (1928) و سفر به ارمنستان (1923)، انتقاد در پيرامون شعر (1928) و گفتگو دربارة دانته (كه در سال 1930 نوشته شده بود و در 1967 چاپ شد.) و بالاخره اشعار سال‏هاى تبعيد در دفترهاى ورونش (1935 ــ 1937) كه در آستانه آخرين دستگيريش سرود. ماندلشتام در سال 1938 در يكى از اردوگاه‏هاى كار اجبارى دوران حكومت استالين درگذشت. از سه شعرى كه ترجمة آنها را در اينجا آورده‏ايم، دو شعر اول از مجموعة تريستان است كه زيباترين اشعار او را در بر دارد و در جريان اولين سال‏هاى تبعيد او در كريمه (1922) منتشر شده است. و شعر آخر از اولين مجموعه اشعار اوست كه در سال 1913 با عنوان «سنگ» انتشار يافته بود.

 

رضا سید حسینی درباره ماندلشتام و سبک ادبی اوسخن گفت
رضا سید حسینی درباره ماندلشتام و سبک ادبی اوسخن گفت

حال كه…

حال كه نتوانستم دست‎هايت را براى خود نگهدارم

حال كه به لب‏هاى ابريشم و نمكت خيانت كردم

بايد در آكروپل منتظر صبح باشم.

از گريه‏هاى ستون‏هاى باستانى چقدر بيزارم!

آخائى‏ها در تاريكى اسب‏شان را آماده مى‏كنند

سوهان با دندانه‏هايش جدارها را مى‏سايد

هيچ راهى نيست كه جشن خون نگيرند،

هيچ نامى، صدائى، اثرى از تو نيست

چگونه توانستم، چگونه، كه بازگشتت را باور كنم؟

چرا با شتاب از تو جدا شدم؟

هنوز خروس نخوانده است، روز نيست،

و تبر آتش هنوز به كار نيفتاده است.

جدارها را گرية صَمغ مرواريد نشان كرده است

 

و شهر اسكلت چوبى خود را شناخته است،

اما خون به هنگام حمله فواره زده و جادو

جنگجويان را در خواب، سه بار افسون كرده است.

«تروا»ى مهربان كجاست؟ حرمسرا و شهريار كجاست؟

ويران خواهد شد، اى پريام، كبوترخان بلند

و از هر پيكانى تا پيكان ديگر رگبارى از چوب فرو مى‏ريزد

و چوب‏هاى ديگرى، مانند درخت فندق از زمين بالا مى‏روند.

ستاره پنهان شده است، دوخت بى‏درز،

سپيده دم، پرستوى خاكسترى به شيشه خورد

و روز، همچون گاوى كه روى كاه بيدار شود،

در ميدان آكنده از خواب، خود را مى‏رهاند.

از تريستان

كلمه‏اى را كه مى‏خواستم بگويم فراموش كردم،

پرستوى مرده به جايگاه مردگان باز خواهد گشت

با بال‏هاى بريده، تا با اشباح پريده رنگ بازى كند

يك سرود شبانگاهى، بى‏خاطره‏اى، خوانده شد.

گياه بى‏زوال گل نكرد. پرندگان لال شده‏اند

اسب‏هاى شب يال‏هاى پريده رنگ دارند

در شط خشكيده قايقى خالى سرگردان است

در ميان جيرجيرك‏ها كلمه روحش را از كف مى‏دهد.

آهسته بالا مى‏رود، همچون معبدى يا طاسى

و ناگهان فرو مى‏ريزد، آنتى‏گون ديوانه،

يا پرستوى مرده، خود را به پاهاى ما مى‏اندازد

با شاخه‏اى سبز و شفقتى تيره

 

آه، به هم رسيدن انگشتان ترسان و روشن‏بين

و شادى سرشار وصال‏ها

سخت ترسانم از هق هق گريه‏هاى «آئونيد»ها،

از ميغ‏ها و طنين‏ها و حفره‏هاى دهان گشوده

آدميان قدرت دوست داشتن دارند و به هم رسيدن

بين آنان، صدا در انگشت‏ها پخش مى‏شود

اما من، يادم رفت كه چه مى‏خواستم بگويم

و انديشه بى‏جسم به اقامتگاه باز خواهد گشت

شبح پيوسته از چيز ديگر سخن مى‏گويد:

پرستو، دوست، آنتى‏گون…

و روى لب‏ها، همچون قطعه يخى سياه مى‏سوزد،

خاطره طنين‏هاى تيره.

 

3

پرتو ضعيفى مى‏ريزد

پرتو ضعيفى مى‏ريزد بر جنگل مرطوب

سهم سردى از نور

در قلبم به آرامى با خود مى‏برم

پرنده سياه اندوهم را

با پرندة زخمى چه مى‏توان كرد؟

آسمان‏ها خاموش شده‏اند

از برج ناقوس مه گرفته

ناقوس‏ها را دزديده‏اند

و آسمان يتيم و گنگ

برجى خالى است و سفيد

از مه و سكوت

 

بامداد، شفقت بى‏انتها

نيمه بيدارى و شايد هنوز خواب،

كرختى سيرى‏ناپذير،

صداى ناقوس‏هاى مه گرفته روياها.


دونامه از ماندلشتام

نامه به فردى ناشناس[1]                                                                                        ترجمة سعيد فيروزآبادى

1 (1937)

   به بيمارى سخت و لاعلاجى دچار شده‏ام و هر گونه امكان درمان را از من دريغ داشته‏اند. ديگر غذايى ندارم و در فقر گذران زندگى مى‏كنم. تمامى نهادهاى اجتماعى و حتى اتحادية نويسندگان نيز مرا تحريم كرده‏اند.

   اين وضعيت من در چند ماه اخير چنان شده است كه ديگر هيچ انگيزه‏اى براى فعاليت در ورونش ندارم. تنها كارى كه برايم كرده‏اند، اين بوده است كه پس از چندين ماه دوندگى ادارى به من در ماه بيست روبل كمك مى‏كنند، درست مثل ولگردى كه هيچ كارى نمى‏كند. در اتحادية نويسندگان (منظورم استاد ادبيات، پروفسور استاوسكى[2]، است) مى‏گويند: «ماندلشتام اجازة كار خود را از جايى ديگر، جز اتحادية نويسندگان دريافت كند.» اما در بخش امور امنيتى اين جا مرا به اتحادية نويسندگان ارجاع مى‏دهند.

2

   […] به همسرم گفته است:

   «ماندلشتام بايد در هر حال اجازة كار و فرصت درمان داشته باشد، اما استاوسكى به ما گفته كه در مسايل مربوط به افراد غير عضو و به ويژه مبتدى‏ها دخالت نكنيم…» چون تبعيدم كرده‏اند، بديهى است كه نمى‏توانم عضو اتحادية نويسندگان شوروى بشوم. اتحادية نويسندگان در مسكو هم به هيچ يك از نامه‏ها و درخواست‏هاى من پاسخ نمى‏دهد.

   هر چه كه به نظر من نيك و صحيح است، در اين جا چون كارى نابخردانه و كابوسى به نظر مى‏رسد كه به هيچ وجه با قوانين اتحاد جماهير شوروى جور در نمى‏آيد. نمى‏دانم چرا بر حكم تبعيد سه سالة من، در سال آخر گرسنگى و آوارگى را هم افزوده‏اند. نمى‏فهمم چرا اين كار جديد مرا نه تنها كار نمى‏دانند، بلكه براى من پيامدهاى سوئى هم دارد.

   اصل عدم مداخله در زندگى من سبب شده است كه نيمى از وجودم گدا و نيم ديگر آواره‏اى بيابانگرد شود. شرم دارم كه يكى هميشه در خيابان زير بازوى مرا بگيرد و راه ببرد (نمى‏توانم به تنهايى راه بروم)، چون مردم مرا مى‏شناسند. خواهش مى‏كنم اين ننگ را هر چه زودتر پايان دهيد.

   در قبال كار من قرار بوده است كه اتحادية نويسندگان اين منطقه براساس موافقت با رئيس اتحادية نويسندگان شوروى از من حمايت مادى كند و به من پيشنهاد كردند كه از شرايط درمان عمومى استفاده كنم، اما اين كار نيز ناممكن است، زيرا درمان عمومى تنها با معرفى نهادى اجتماعى ممكن است و هيچ كس هم مرا معرفى نمى‏كند.

 

   تا پايان شش ماهه اول سال 1936 مى‏توانستم كار كنم[3]، اما بعد بارها به دليل ضعف جسمانى در خيابان به زمين افتادم و عابران ناگزير به من كمك مى‏كردند. كاركنان موسسه‏هاى مختلف فرهنگى شهر ورونش بارها شاهد حمله‏هاى قلبى، ضعف شديد و ناراحتى من بودند. هيچ سازمانى به من يارى نرسانده است. تمام درمان من در لحظه‏هاى شديد حمله قلبى خلاصه در تزريق يك آمپول مى‏شود. در درمانگاه ورونش به من گفتند كه براى تشخيص دقيق بيمارى بايد بسترى شوم، اما نياز به معرفينامه از محل كار بود و مرا هم كه به دليل بيمارى و غيبت از تأتر ورونش در تاريخ اول ماه اوت اخراج كرده بودند.

   از پاييز 1936 وضع من در ورونش به مراتب وخيم‏تر شده و پيامدش هم اين است كه در هر حال به هيچ وجه اجازه كار ندارم. همسرم نيز كه با من زندگى مى‏كند، اجازه كار ندارد.

3

   طبيعى‏ترين حالت من آسم[4] شديد است و با هر فعاليت يا هيجانى، حتى راه رفتن دستخوش تنگى نفس و تپش قلب مى‏شوم.

   در شهرى مرفّه از اتحاد جماهير شوروى (مثل ورونش) برابر ديدگان شاهدانى بيكاره مرا از تمامى حقوق اجتماعى محروم مى‏كنند و در واقع شهروندى مى‏شوم كه فاقد قدرت كار است و اين چنين شبحى مى‏گردم كه همگان با بى‏تفاوتى خود در پى نابودى او هستند.

   به شما هشدار مى‏دهم كه در صورت بى‏تفاوتى در قبال من به زودى مرا در حال مرگ به بيمارستان خواهند آورد. در اين باب بايد بى‏پرده سخن گفت.

 آخرين نامه ماندلشتام به آلكساندر[5] و نادژدا ماندلشتام[6]                                                ترجمة سعيد فيروزآبادى

 

ولادى وستوك. دوم نوامبر 1938

عزيزانم!

 من در اردوگاه كار و بازپرورى ولادى وستوك، بند 11 هستم[7]. به اتهام فعاليت‏هاىضدانقلابى مرا دادگاه فوق‏العاده به 5 سال زندان در اردوگاه محكوم كرده است. نهم اكتبر مرا از زندان مسكو به اين جا منتقل كردند. دوازدهم اكتبر به اين جا رسيديم. وضع سلامتى من وخيم است. خيلى خسته‏ام. آن قدر لاغر شده‏ام كه ديگر مرا نمى‏شناسيد. اصلاً نمى‏دانم كه ارسال لباس و پول و غذا
فايده‏اى هم دارد يا نه. در هر حال سعى كنيد. بدون لباس هميشه سردم است.

 نادژداى عزيزم، اى پرندة مهربانم، نمى‏دانم كه هنوز زنده هستى يا نه[8]. آلكساندر عزيزم،

برايم از ناديا بنويس. اين جا اردوگاه موقتى است. مرا به كوليما نبردند. شايد قرار است كه زمستان را همين جا بگذرانم.

دوستدار شما

اوسيپ

 راستى آلكساندر موضوع ديگرى هم هست. اين چند روز آخر مرا براى كار بردند و كار حالم را خيلى بهتر كرد.

 زندانيان را از اين اردوگاه موقت به اردوگاه دايمى مى‏فرستند. ظاهرا مرا «استثناء» كرده‏اند و بايد زمستان را اين جا بگذرانم.

 خواهش مى‏كنم با تلگراف برايم نامه و پول بفرستيد.


آخرين نامه نادژدا ماندلشتام به اوسيپ ماندلشتام                                                      ترجمة سهيل اسماعيلى

22 اكتبر 1938

 اوسيا، معشوق دوست‌داشتنى و دورم!

 عزيزم كلمه‏اى براى نوشتن اين نامه كه شايد هرگز نخوانى ندارم. دارم آن را در فضاى خالى مى‏نويسم. شايد بازگردى و مرا اينجا نيابى. آنگاه اين تنها چيزى خواهد بود كه مى‏توانى مرا با آن به خاطر آورى.

 اوسيا، چه لذتى داشت زندگى در كنار هم مانند كودكان ـ همه دعوا مرافعه‏ها، مشاجره‏ها و بازي‌هايى كه مى‏كرديم و عشقمان. حالا حتى به آسمان هم نگاه نمى‏كنم. اگر ابرى ببينم به كه مى‏توانم نشانش دهم؟

 يادت مى‏آيد چگونه آذوقه جشن‌هاى فقيرانه‏مان را در هر جا كه مثل دوره‌گردها چادر مى‏زديم، فراهم مى‏كرديم؟ يادت مى‏آيد مزه خوب نانى كه معجزه‏وار به دست آورديم و با هم خورديم؟ و زمستان آخرمان در ورونش را. فقر شيرينمان و شعرهايى كه تو مى‏نگاشتى. آن دفعه‏اى را به ياد مى‏آورم كه از استخر برمى‏گشتيم و مقدارى تخم‏مرغ يا سوسيس خريديم و يك گارى پر از يونجه از كنارمان گذشت. هنوز هوا سرد بود و من با آن كت كوتاهى كه تنم بود داشتم يخ مى‏زدم (البته در مقابل رنجى كه الان بايد تحمل كنيم هيچ بود؛ مى‏دانم چقدر سردت است). اكنون آن روز برايم تداعى مى‏شود. اكنون به روشنى درك مى‏كنم، و از رنج آن به درد مى‏آيم، كه آن روزهاى زمستانى با همه مشقاتش بزرگترين و آخرين شادى‏اى بود كه در زندگى نصيبمان شد.

 هر انديشه‏ام درباره توست. هر اشك و هر لبخندم براى توست. هر روز و هر ساعت از زندگى تلخمان در كنار هم را ستايش مى‏كنم، دوست داشتنى‏ام، مونسم، راهنماى نابينايم در زندگى.

 همچون دو توله سگ كور پوزه‏هايمان را به هم مى‏ماليديم و با يكديگر خيلى خوشحال بوديم. و چقدر سر ناز تو داغ بود و چه ديوانه‌وار روزهاى زندگيمان را هدر مى‏داديم. چه لذتى بود و چه نيك مى‏دانستيم چه لذتى بود.

 زندگى ممكن است خيلى طول بكشد. چقدر سخت و طولانى است براى هر كداممان تنها مردن. آيا اين سرنوشت ماست كه چنان جداناشدنى هستيم؟ ما كه همچون كودك و توله‌سگ بوديم، مستحق اين بوديم؟ آيا تو مستحق اين بودى، فرشته من؟ همه چيز مثل سابق است. من چيزى نمى‏دانم. با اين وجود همه چيز را مى‏دانم ــ هر روز و ساعت زندگى تو چنان كه در هذيان
باشم، برايم روشن و آشكار است.

 هر شب در خواب به سراغم مى‏آمدى و من مرتب مى‏پرسيدم چه شده، اما تو پاسخ نمى‏دادى.

 در آخرين خوابم داشتم در رستوران يك هتل كثيف برايت غذا مى‏خريدم. مردم آنجا كاملاً غريبه بودند. غذا را كه گرفتم فهميدم نمى‏دانم آن را كجا ببرم چون نمى‏دانستم تو كجايى.

 وقتى بيدار شدم به شورا گفتم: «اوسيا مرده.» نمى‏دانم اكنون زنده‏اى يا نه، اما از آن موقع تو را گم كرده‏ام. نمى‏دانم كجايى. آيا صدايم را خواهى شنيد؟ مى‏دانى چقدر دوستت دارم؟ هرگز نتوانستم بگويم چقدر دوستت دارم. حتى اكنون نيز نمى‏توانم بگويم. فقط با تو حرف مى‏زنم، فقط با تو. تو هميشه با منى، و من كه سركش و عصبانى بودم و هيچگاه ياد نگرفتم قطره‏اى
اشك بريزم، اكنون مى‏گريم و مى‏گريم و مى‏گريم.

 منم: ناديا. تو كجايى؟

       بدرود.

  ناديا.

[از اميد بر باد رفته، ترجمه مكس هيوارد ]Max Hayward

احمد پوری چند شعر از ماندلشتام را که ترجمه کرده بود خواند ـ عکس از منصور نصیری
احمد پوری چند شعر از ماندلشتام را که ترجمه کرده بود خواند ـ عکس از منصور نصیری

[1]. اين نامه را ماندلشتام در دورة تبعيد سه سالة خود به ورونش و پس از سكتة قلبى تهيه مى‏كند. نامه به خط نادژدا، همسر اوست و در برخى از قسمت‏هاى آن خط خوردگى مشاهده مى‏شود در هر حال به نظر مى‏رسد اين نامه هرگز ارسال نشده است.

[2]. ولاديمير استاوسكى 1900 ــ 1943 نويسنده و از 1936 تا 1941 دبيركل اتحادية نويسندگان شوروى بود.

[3]. پس از برگزارى دادگاه نمايشى مسكو در اوت 1936 براى ماندلشتام مقام‏هاى امنيتى خواستار «هوشيارى» بيشتر در قبال اين «دشمن طبقاتى و جاسوس» مى‏شوند و به همين دليل هم به ماندلشتام ديگر اجازه كار نمى‏دهند.

[4]. آسم و تنگى نفس از موضوع‏هاى مطرح در آثار بعدى ماندلشتام هم چون نيمه شب در مسكو است.

[5]. آلكساندر 1892 ــ 1942 برادر اوسيپ ماندلشتام است.

[6]. روى پاكت اين نامه مهرى با تاريخ سى‏ام نوامبر 1938 خورده است. در دوم و سوم نوامبر به دليل
جشن انقلاب اكتبر هفتم نوامبر به زندانيان اجازه داده شده است كه به خانواده خود نامه‏اى بنويسند. اين نامه نيز مشابه ديگر نامه‏ها سه تا چهار هفته در بخش سانسور اردوگاه مانده است.

[7]. منظور بند يازده اردوگاه موقت ولادى وستوك است كه خاص ضد انقلابيان بوده است.

[8]. اشاره به كشتار ناراضيان به فرمان استالين است. ماندلشتام فكر مى‏كرده است كه به احتمال قوى نادژدا را هم دستگير كرده‏اند.