گزارشی از شب «اوسیپ ماندلشتام»/ شهاب دهباشی ـ شنبه هفتم اردیبهشت 1385
همزمان با انتشار ويژهنامة بهار 1385 مجلة بخارا (شمارة 49) دربارة اوسيپ ماندلشتام، شاعر روس، شب پنجشنبه هفتم ارديبهشت 1385 با حضور جمع زيادي از نويسندگان، مترجمان و دوستداران ادبيات، «شب ماندلشتام» در خانه هنرمندان ايران برگزار شد.
مراسم با قرائت آخرين نامه نادژدا همسر ماندلشتام توسط علي دهباشي سردبير مجلة بخارا آغاز شد. سپس رضا سيدحسيني مترجم نامدار از مترجمین ترجمه اشعار ماندلشتام در ايران است دربارة ماندلشتام و سبك ادبي او سخن گفت. سيدحسيني توضيح داد كه اواخر قرن نوزده دوران عجيب و غريب مكتبهاي جديد بود. از مارينتي و فوتوريسم ايتاليا، پايان دوران سمبوليسم و طغيان دادئيسم و به دنبال آن سورئاليسم در فرانسه. اما اين مكاتب جديد به دليل تجربه غني ادبيات در روسيه، تغيير شكل دادند. فوتوريسم روسي چيز ديگري بود و غولآسا پيش رفت و بعدها مقدمه نقد نو و سورئاليسم در سالهاي پيش از انقلاب اكتبر و نزديك انقلاب شد. در سالهاي 1912 الي 1914 در سنپترزبورگ با گردهم آمدن شش شاعر:
نيكلاي گوميلوف، آنا آخماتووا، سرگي گورودتسگي، اوسيپ ماندلشتام و دو شاعر ديگر مكتب «آكمهايست» را بنيان نهادند. آكمهايسم نوعي انقلاب در سليقه بوده است. در برابر سمبوليسم آلماني، از زيبايي فرانسوي، وضوح لاتيني و شجاعت انگليسي دفاع ميكند. تواناترين و با فرهنگترين شاعران آكمهايست، اوسيپ ماندلشتام بود. او نيز شعري بسيار قوي، آهنگين، پيچيده و دشوار و آكنده از ارجاعات فرهنگي داشت. رضا سيدحسيني با خواندن نخستين شعري كه از ماندلشتام در ايران با ترجمه او منتشر شد سخنانش را پايان داد.

علي دهباشي در اهميت مقالة آنا آخماتووا دربارة ماندلشتام گفت و اشاره كرد كه آخماتووا با معاصرينش ارتباط بسيار گسترده داشته و مقالات و خاطرات او دربارة موديلياني، آيزايا برلين، بوريس پاسترناك و ماندلشتام بسيار خواندني است.خاطرات آخماتووا از ماندلشتام كه توسط احمدپوري به فارسي ترجمه شده توسط بهار حيدرزاده قرائت شد.
سپس احمدپوري كه آثار بسياري از شاعراني همچون نرودا، لوركا، ناظم حكمت، آخماتووا را به فارسي ترجمه كرده چند شعر از ماندلشتام كه به فارسي ترجمه كرده بود خواند. بعد از احمدپوري، علي دهباشي سخنران بعدي حورا ياوري را چنين معرفي كرد:
خانم حورا ياوري تحصيلات خود را در مراكز دانشگاهي متعددي به پايان رسانده است كه به برخي از آنها اشاره ميكنم. اخذ دكترا در رشتة روانشناسي اجتماعي ازدانشگاه سوربن، فوقليسانس در روانشناسي باليني از دانشگاه تهران، ليسانس ادبيات انگليسي از دانشگاه تهران، خانم ياوري در حال حاضر در مركز مطالعات ايراني دانشگاه كلمبيا به تأليف و تحقيق ميپردازند. كتابهاي «زندگي در آينه» و «روانكاوي و ادبيات در ايران دو متن، دو خويشتن، دو جهان» از ايشان در ايران منتشر شده است.
پس از سخنراني خانم ياوري، علي دهباشي از نقش نادژدا ماندلشتام، همسر ماندلشتام در زندگي او سخن گفت و از اهميت خاطراتش كه شرح زندگي مشترك او با ماندلشتام در سالهاي دشوار در به دري آنهاست. و عملاً آينهايي از اوضاع و احوال روشنفكران روسيه در نيمه اول قرن بيستم در برابر ما قرار ميدهد. برخي معتقدند كه خاطرات «نادژدا ماندلشتام» نوعي تاريخ روشنفكران روسيه است. بخشي از اين كتاب جذاب با ترجمه رضا رضايي توسط آناهيتا طاعتي خوانده شد.
پس از آناهيتا طاعتي، نوبت به سخنراني علي بهبهاني رسيد كه سخنراني جامعي دربارة ماندلشتام و ارزشهاي ادبي او ارائه كرد كه مورد توجه حضار قرار گرفت. دهباشي در معرفي او گفت: علي بهبهاني طي چندين سال كتاب بسيار مهم پروفسور ويكتور تراس را با عنوان «تاريخ ادبيات روس» به فارسي ترجمه كرده است. اين كتاب از ميان صدها تاريخ ادبيات روسيه مهمترين متن به شمار ميرود. حاصل كار علي بهبهاني در 1469 صفحه منتشر شده است. ترجمه اين كتاب و مطالعات جنبي دربارة ادبيات روسيه از علي بهبهاني يك متخصص ادبيات روسيه ساخته است.
مراسم «شب ماندلشتام» با شعرخواني توران شهرياري به پايان رسيد.
سیمای ماندلشتام حورا یاوری
خانمها و آقايان محترم
براي من كه سالياني دراز از ايران دور بودهام، حضور در اين جلسه، به لطف و دوستي آقاي علي دهباشي، سردبير مجلة بخارا، توفيق بزرگي است. از ايشان صميمانه سپاسگزارم.
انتشار ويژهنامههايي نظير ويژهنامه ماندلشتام، گام بزرگ ديگري است كه مجلّة بخارا با هدف آشنا ساختن هر چه بيشتر خوانندگان با زندگي و آثار برگزيدگان فرهنگ و ادب ايران و جهان برميدارد. در اين مجموعه با رويدادهاي مهم و بهيادماندني زندگي اوسيپ ماندلشتام آشنا ميشويم، برگزيدهاي از شعرهاي او را كه به فارسي روان و سليس برگردانده شده، و همچنين نامههايي را كه ميان او و همسر و دوستانش رد و بدل شده ميخوانيم، به نظريات صائب و دقيق او دربارة رويدادهاي ادبي، فرهنگي و سياسي روزگارش پي ميبريم، تأثير شعر و نوشتههاي او را در سير شكلگيري و پيكرپذيري اين تحولات پي ميگيريم و از همه مهمتر اين كه با نظريات و آراي كساني كه به شعر و زندگي او از ديدگاهي انتقادي نگريستهاند آشنا ميشويم و به جاي فرو رفتن در افسون ماندلشتام قهرمان، به فضاهاي سنجيدهتري در نقد و بازنگري شعر و انديشة او گام ميگذاريم.
مقالة چسلاوميلوش نمونة خوبي است از برخورد تحليلي و انتقادي با مفاهيمي كه شعر و زندگي ماندلشتام برمحور آنها دورميزند، مفاهيمي مانند آزادي،هويت ملّي، رابطه ميان ادبيات و جريانهاي سياسي و اجتماعي و بازنگري آنچه در نگاه نخست به نظر درست و سنجيده ميآيد از ديدگاههاي ديگر، كه سنگ زيربناي تفكّر انتقادي است.ميلوش ماندلشتام شاعر را به بزرگي ميستايد، امّا ديدگاههاي او را دربارة مبارزات استقلالطلبانة مردم لهستان نميپذيرد. براي ماندلشتام كه اگر چه در لهستان به دنيا آمده، اما در فرهنگ روسي دهههاي نخستين قرن بيستم باليده است، بزرگي و عظمت و يكپارچگي روسيه مفهومي چون و چراناپذير است و لهستان به عنوان يكي از ستارگان منظومه اسلاو بايد به روسية مادر بپيوندد. اما براي ميلوش پيوند ميان روسيه و لهستان معناي ديگري دارد و ناگزير به شعر و زندگي ماندلشتام از نظر مفاهيمي مثل آزادي و استقلال و از همه مهمتر تجلّي آنها در شعر و ادبيات معناي ديگري ميدهد.

در دهههاي اخير با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، سيماي ماندلشتام شاعر از پس ساية گذراي ابرهاي سياسي با روشني و وضوح بيشتري تابيدن گرفته و زيباييهاي زباني و شگردهاي كلامي او كه فضاي شعرهايش را از معناهايي كه همزمان خصوصي و عمومي و شخصي و تاريخي است ميآكند توجه عدة بيشتري از محققان و پژوهندگان را به خود جلب كرده است. از نظر سوزان سانتاگ (Susan Santag)، نويسنده، منتقد ادبي و رئيس فقيد انجمن قلم امريكا، ماندلشتام نه الزاماً به خاطر پاسخي كه به رويدادهاي سياسي زمانهاش ميدهد، بلكه به دليل چگونگي اين پاسخگويي ستودني است. ماندلشتام از نظر سوزان سانتاگ شاعري است برخوردار از يك توان عظيم شاعرانه براي پيوند زدن روايت زندگي شخصي خودش به روايت گسترده فرهنگ و اتباع و سرزمينش. شاعري آنچنان شاعر – به معناي لغوي كلمه – و آنچنان آگاه از نيروي واژهها كه شعر و زندگيش را به بنيانيترين پرسشهاي روزگارش پيوند ميزند، بيآنكه صدا و انديشه و كلام خودش را در پاي رويدادهاي گذراي سياسي زمانه و روزگارش قرباني كند.
زندگي ماندلشتام، از سويي، قصة پر آب چشمي از سرگرداني و آوارگي است: آوارگي از سرزميني به سرزمين ديگر – از
لهستان به روسيه و از شهري به شهري و شهرهاي ديگر در خاك روسيه؛ سرگرداني از دانشگاهي به دانشگاهي ديگر – از سوربن در فرانسه، به هايدلبرگ در آلمان – و به دانشگاه سن پترزبورگ در روسيه؛ سرگرداني در ميان رشتههاي تحصيلي مختلف – از فلسفه به ادبيات و از ادبيات به زبانشناسي؛ سرگرداني از ديني به ديني ديگر – روي برگرداندن از آئين يهود و روي آوردن به مسيحيت؛ سرگرداني در پذيرش و نكوهش انديشههاي سياسي – فرورفتن در افسون و جاذبة سوسياليزم انقلابي و برنتافتن تنگناهاي سر بر كشيده از اين ايدئولوژي سياسي كه شعر و انديشهاش را به بند ميكشيد.
اما، از سويي ديگر، روايت زندگي ماندلشتام روايت پيروزي شعر و واژه است و نمونة گويايي از نقش آزادكننده و رهاييبخش هنر و ادبيات كه تكّههاي از همگسسته زندگي را به هم جوش ميدهد و جهان تازهاي ميآفريند كه در آن واژههاي از هم جدا افتاده دوباره در جملههاي تازهاي به نخ كشيده ميشوند و از پريشيدگي و شكست و آوارگي و ناتواني قصههاي منسجم و به هم پيوستهاي ميسازند؛ قصههايي كه حماسههاي پيروزياند؛ پيروزي شعر و ادبيات بر نيروهايي كه راه را بر شعر و انديشه شاعرانه سد كردهاند و هميشه – به گواهي تاريخ – در برابر آن، سرانجام، زانو زدهاند.

ماندلشتام، يك دوْرِ تمام ويكتور تراس
ترجمة على بهبهانى
«ترانهخوان مادرزاد»
اوسيپ اميلىيويچ ماندلشتام (1938 ــ 1891) در ورشو زاده شد، اما عمدة عمر خود را در سن پترزبورگ سپرى كرد: شهرى كه به شمار فراوانى از شعرهاى او زندگى مىبخشيد. اوسيپ از خانوادهاي يهودى، وابسته به طبقة ميانه، برآمد؛ اما زبان بومى او روسى بود و حسّاسيت شاعرانهاش در جهت فرهنگ مسيحى:
از چه رو جان برين ديار مىگرايد؟
كجا رفتهاند كه پندارى خود از آغاز نبودهاند
آن روزان؟
متروك ـ مانده ديارىست،
خالى افتاده از هر آفرينهاى،
آن كه باز نمىنگرد
ساليان گذشته را.
در پترزبورگ به دبيرستان پيوست؛ در 1907 از پاريس ديدن كرد؛ و در 1910 دو نيمسالِ تحصيلى را در هايدلبرگ به آموختن ادبيات فرانسوى كهن گذراند. در 1911 در دانشگاه سن پترزبورگ نام نوشت به قصد آن كه واژهشناسى روميايى و ژرمنى بياموزد، اما هيچ گاه فارغالتحصيل نشد.
در 1909 نخستين شعرهاى خود را در نشرية آپولون به چاپ سپرد و با نيكالاى استپانوويچ گوميليوف (1921 ــ 1886) و آنّا آندرىيونا آخماتووا (1966 ــ 1889) ديدار كرد كه از آن پس هر سه تن ياران همه ـ عمر يكديگر شدند. هنگامى هم كه گوميليوف صنف شاعران را طرح افكند، ماندلشتام، در تاختن بر سمبوليسم، با تمام توان، به سنگر آكمهايستهاى جوان پيوست.
همآغاز با نشر نخستين جُستار خويش در آپولون، نشان داد كه استاد اين گونه نوشتن است. وى از اندك شمار شاعرانى بود كه به كارآموزى نياز نداشت: چند شعرى كه از روزگار ده ـ اند سالگىاش بر جا مانده همه پُرارجند. نخستين كتاب حاوى آثار منظومش، سنگ (1913؛ ويراست گُسترده، 1916)، از او شاعرى باليده در چشم مىكشانَد. آنانى كه در جرگة همروزگارانش از او هوشمندتر بودند نيز نبوغش را بىدرنگ باز شناختند ــ براى نمونه، ماكسيميليان آلكساندروويچ والوشين(1932 ــ 1877) و گيورگى ولاديميروويچ ايوانوف(1958 ــ 1894). والوشين «ترانهخوان مادرزاد»ش خواند ــ و به راستى هم كه ماندلشتام، همآغاز با شاعرى، پردهگردانى واكههاى خود را آشكارا پيشزمينه مىگذاشت. شعرهاش پىجوى گفتار موسيقايى نغمهگر و گاه نيز رسمى است. يكى از سرودههاى آغازينش، «پرى شاهرخانى در درخت زارانند، و بلندى واكهها»(1914)، استعارهاى تلويحى و، همزمان، نشان آگاهى شاعر است از موسيقى ويژة بيتهاش.

بسيارى از شعرهاى اين دوران او همچنان نمادگراست: مبهم، سايهسان، رازناك، خُنيايى. در چند قطعه از اين سرودهها پيوند ميان طبيعت و خُنيا با استعارات بعيد اورفئوسى جلوه مىكند. «خاموش»(1910) به شكار لحظة زايش آفروديت مىكوشد ــ غريوكشان كه:
به كردارِ كف بمان، اى آفروديت،
بگذار كلامْ ديگرباره به خُنيا بدل شود،
بگذار دل به حسّ دلى ره بَرَد ــ
عجين به چشمهسارِ روزِ اَلَست.
مايههاى اورفئوسى، با تلميحى به «غارِ كبود» نوواليس، در «چرا جانم چنين از سرود سرشار است» (1911) جلوه مىكند. از همين قرارند دو سرودة ماندلشتام كه به لحاظ صيد گوهر موسيقى در مفهوم و خيال و استعارة آوايى، در هر زبانى، از بزرگترين شعرهاست:
1. «باخ» (1913)
2. «قصيده به بتهوون» (1914) كه، با استمدادى نيچهاي از «خدايى ناشناخته»، آتشى همهـ سوز را و سپيدگونْ فروغِ تابْفرساى آفرينش را سرودى مىكند.
نشانههاى ويژة زيبايىشناسى آكمهايستى حتا پيش از 1913 نيز در شعر ماندلشتام آشكار شده بود. اين انگها، از منظر شكلپذيرى و باريكسنجى، در چند شعر طبيعتگراى او و ضمن درونيّاتى پديدار مىشود كه اشياى آنها جادومندانه جان مىگيرند؛ نيز در سلسله شعرهايى جلوه مىافشاند كه، با ريزهكارىهايى درخشان، حالتى از كار جهان ادبيات را زندگى دوباره مىبخشد:
1. پو («تاب سكوت سهمگين نداريم»، 1913)
2. ديكنز («دامبى و پسر»، 1913)
3. هوگو («در ميكده مُشتى دزد»، 1913، از نوتر ـ دام دو پارى)
4. فلوبر («دِيربان»، 1914)
5. زولا («دِيربان»، 1914)
6. هومر («بىخوابى، هومر، بادبانهاى افراشته»، 1915)
7. راسين («هيچ گاه فدر پُرآوازه را نخواهم ديد»، 1915).
سرسپردگى آكمهايسم به نظرية «ديرندِ برگسونى»ــ به مفهوم پايندگى و ماندگارى آفرينشهاى انسانى ــ و تعهّد اين مكتبِ روسى به جهانْروايى انسانباورانه، بناهاى بشكوه را در چند شعر با آشكارهترين پيام به خطاب گرفته است: «ايا صوفيّه» و «نوترـ دام» (هر دو سرودة 1912)، «دادگاه امور دريايى» (1913) و شعرهاى ديگرى كه به سن پترزبورگ اهدا و چرخهاي تمام كه در ستايش سامان و ماندگارى روم ايثار شده است ــ براى نمونه، قطعة «طبيعت چون روم است، و در آن [دياران] باز مىتابد» (1914).
ماندلشتامِ آكمه ايست جانبدار لوگوس است. شعرهايى از او كه به چنين انديشهاي مىگرايند معناى مشخص و روشنى دارند ــ و خودِ سراينده هم اين ماهيّت را در هنر ديگران ارج مىگزارد:
اما تو گُلبانگِ شادى برآر،
چون اشعيا،
اى خِرَدورزترين،
اى باخ!
ذات انگارى واژه به مثابة اندام وارهاى زنده (ايستارِ بنيادينِ آكمه ايسم) در چند شعر زيبا بيان شده است، همچون قطعة «خيال روى تو، يا رب! عذاب آور و ترديدانگيز» (1912)، با مصرعهايى چنين:
اسم اعظم،
چونان مرغى عظيم،
از سينهام پر كشيد.
ماندلشتام، در شعر «تا امروز، بر كوهِ آتوس» (1915)، با فرقة بدعت گذارِ ايمياباژتسى (از ايميا، «نام»، و باگ، «پروردگار») هويّتى همانند مىيابد و ارتداد ايشان را «بدعت زيبا» مىخواند:
حظِّ محض است اين كلام،
مرهمگذار ماتم آدمىست.
تصوير فرهنگ نوآيين در شهرى بزرگ، آن گاه كه در نمادگرايى جلوه مىفروخت، منفى بود. ماندلشتام، اما، زندگى روزگار نو را هم با شادى و شگفتى پذيره مىشد ــ هر چند با تهرنگى آميخته به سرگرمى و نادلبستگى («فيلم» و «تنيس» و «دختر ـ خانم امريكايى»، هر سه: 1913). سنگِ ماندلشتام از شعرهاى ساختمند همين مجموعه برگرفته شدهست، و بيشتر و به ويژه از سرودة «بيزارم از فروغ اختران يگانـ تاب» (1912) كه شاعر، ضمن آن، «سنگ» را به خطاب مىگيرد:
اى سنگ،
چون رشته ـ نخى باش
و چون تارتَنَكى شو:
با ناوكِ تيزِ سوزنى
فرو رو
بر سينة خالى آسمان.
اين قطعه و بسيارى ديگر از سرودههاش داراى تعبيرهايى درخشان از پرومتئوسگرايى آكمه ايستىاند: آدمى سازندة اشياى زيبا، بنيادگذار كليساهاى جامع، تصنيفگر هماهنگىهاى خُنيايى، آفرينندة واژههاى جادويى… با طبيعتْ گردن فرازانه همچشمى مىكند.
اوسيپ ماندلشتام همچنان برمىباليد و شيوه ديگر مىكرد. از پى انقلاب توانست سه مجموعة شعر بيرون دهد كه آخرينش در 1932 جلوه كرد. خوانندگان روس ديرزمانى از يُمن حضورِ ــ شايد ــ بزرگترين شاعر آن سده محروم شدند؛ زيرا او، با تك شعرى هجوآميز، شخصى چون استالين را آماجى ناخوشايند گرفته بود، گناهى كه عقوبتش تبعيد سه سالة شاعر به وارونژ (1937 ــ 1934) بود و عاقبتش بازداشت و بيرون شدن وى از ديار خويش.
شعر ماندلشتام، پس از سنگ هم (گذشته از چرخة ارمنیى 1931)، گشت و واگشتهاى آكمهايستى را به درون جهان فرهنگ، با مايههاى ايتاليايى ــ كه حاليا بر سرودههاش چيره بود ــ پى مىگرفت؛ همچنين «سرشتِ واژه» را مىپوييد. سبك امپرسيونيستى وى، اما، پراكندهتر مىشد، تلميحگر و، بسته به مناسبت، چندان ابهامانگيز كه فرزانگى و نيروى خيال خواننده را به چالش مىخواند. شاعر، براى نمونه، آگاه از مفهوم واژه به مثابة گوهرى زنده، تصويرى از «جان ـ واژه» مىآفريد: واژة از ياد رفته «مانند چيزى [بود]كه كوركورانه به كامش دركشى.» چنان واژهاي مىبايست به قلمروِ سايهها فرود آيد («از ياد بُردم واژهاي را كه مىخواستم بگويمش»، 1920).
«تريستيا»، عنوان شعرى از مجموعة ماندلشتام در 1922، به مرثية اوويد اشارت مىكند كه آن شاعر باستانْ شبى پيش از تبعيدش از روم سروده است و پَرهيبى از دلياى تيبولوس مىپرورد: برهنهپاى، دوان به ديدار دلبرى كه سوى دلداده باز آمده است. ماندلشتام مصرع كاملى از آخماتووا باز مىگويد و يادآوردهاى شاعرانهاي به دست مىدهد تصويرگر بَرنَهادِ شعر:
همه ـ آن چه پيش ازين بودهست،
آن ـ همه باز خواهد آمد از نو،
و باز شناختِ همه ـ آن هم
يگانه شادمانى ما خواهد بود.
در قطعة «پيرِ آن نگاههاى گناهآلود» (1934)، شعرى شگرف و عاشقانه، ماية عشقى مىگسترَد ممنوع و خطرزا در سلسله استعاراتى بعيد و چشم افسا ــ بسته به نگاه خوانندهاي كه داستان اوداليق و دلدادة ينىچریاش را بداند كه چه گونه گرم هماغوشى گرفتار و در بوسفور غرقه مىشوند. حال، ماندلشتام قاموسى شخصى از واژههايى بنيادين مىگسترد، همچون «سيب»، «نمك»، «سنجاقك»، «شفاف»، «آسانْمِهر» … كه هر كدام نيروى نمادينى مىگيرند بس فراتر از معناى لغتنامهاى. با وجود اين، او هيچ گاه ترك اين اصل آكمهايستى نمىگويد كه شعر را از لوگوس نصيبى دهد، يعنى از معنايى خردمندانه.

ضمن شعرهاى پس از انقلاب، حسّى دقيق از زمان مىپرورد ــ از حركت زمان و «ديرند»اش، موسيقىاش و سرشارى عاطفىاش (در جايگاه دوست يا پايگاه دشمن)؛ از او بايد هراسيد يا بر او دل بايد سوخت؟ ــ :
آن كه بر پيشانى رنج فرسودِ زمان
بوسه زد
ديرى برنيايد تا به مهر فرزندى
در ياد آورَد چه گونه زمان
بر تودة گندمين برفى بادآورد
زير پنجره
در خواب رفته بود.
هر آن كو پلْكانِ برآماسيدة روزگار خويش
گشود
(دو سيبِ درشت خوابزده)
غُرّشِ رودهاى زمان را جاويد
خواهد شنود
ترفندساز و كرخت.
(«1 ژانوية 1924»، 1924)
گُنگپروردِ زمان
همآغاز با شاعرى ماندلشتام، زمانْ يار او بود؛ عنصرى بود آفرينندة ارزشهاى فرهنگ انسانى، پذيرفتة حريفان شورافكن. در دوران شوروى، اما، دريافتِ شاعر از آن عنصرْ پيچيده و دوسويه شد، چندان كه در چالشانگيزترينِ منظومههاش، يعنى شعر بزرگ «قصيدة قلم سنگ لوح»(1923)، به چنين ذهنيّتى برمىخوريم ــ سرودهاي با نُه اوكتاو از گردانههايى در باب «رود زمان»، واپسين شعر در ژاوين كه در دستنويس «قلم سنگلوح» بر جا مانده است. مضمون در ژاوين از ميخائيل يورىيويچ لرمانتوف (1841 ــ 1814) پژواكى در مىافكند:
و يك ستاره
سخن مىگويد
با ديگر ستارهاى.
(«جريده گام بر شاهراه مىسپرم»، 1841)
و بر اين گونه به سلوك و سخنى كيهانى مىانجامد، به درسهايى كه از حريف آب روان (حقيقت) مىبايد آموخت و از آتش زنه در روانهاي كوهستانى، «به سان آبهاى بلورينه زلال آبشارِ شمالى»، همچشمى روز و شب، پيوندِ طوق و نعل: دو نماد پادرجايى و سبكپايى بخت.
«روشنى گاهى» از تمامى شعر روسى ــ كه در ويراست آلمانى شكوهمندى به كوشش پاوْل سلان (1970 ــ 1920) با
عنوان «قلم سنگ لوح» بر جا مانده ــ ممتاز به ماهيّتى از بلندپروازى خيال است؛ به غرابتى دلافسا پيوستهست، به فشردگى سخنى نقشپردازِ تمام از استعارات بعيد و تمثيلى پُرشمار. شبكة كاملى از تصاوير چيستانگون و برانگيزنده را تنها ضمن هفتاد و دو مصرع در چشم مىكشانَد. در فرجام دوران شوروى، اما، زمان بدل به عنصرى مىشود ويرانگر و، سرانجام، ساكت مىافتد:
همچون رِمبرانت،
شهيدِ سايه ـ روشنگرى،
ژرفاژرفِ مُغاكى
در افتادهام
گُنگپروردِ زمان.
(1937)
همآغاز با 1918، ماندلشتام با شعرى پيشگويانه به انقلاب پاسخ داد: «زوال آزادى». لَختى بعد واقعيّت روسية شوروى را با حسّى دم افزون از بىخويشتنى و دلمردگى دريافت. دلگيرى زمستانگونة بيتهاش ــ سرودة تبعيد در وارونژ ــ فقط خاطرة «تپههاى توسكان» را قرار مىبخشيد و «پيچكهاى عطرافشان فرانسه»، يا «ثتا و آيوتاىِ نىلبكِ يونانى» را. با اين همه، حتا ملال مطلق پارى از واپسين شعرهاى ماندلشتام نيز از تنكيتى شريف و خيالانگيز درخشش مىگيرد، چنان كه در مصرعهاى زير:
شوربخت كسىست
كه از ساية خود نيز مىهراسد،
از سگى لاينده:
بند گكى بر خاك افتادة باد است او.
و بىنوا آن كه، خويشتن نيمه جان،
صدقه از سايهاي سوال مىكند.
(«تو هنوز نمردهاى»،1937)
ماندلشتام شاعر شاعران است. هيچ گاه شعرش آسيب نمىبيند؛ زيرا نه به نثرگونگى افول مىكند، نه باسمههاى شعرى در آن راه مىيابد، و نه از شرح پريشانى مىمويد. هر مصرعش يكّه است و پيشبينىناپذير، هر تصويرش ملموس، با اين همه شگفت و دل افسا؛ و نقشى نازدودنى بر جا مىگذارد، انگارى كه نگارهيى، اثرـ پنجة استادى بزرگ.
گونهگونى سرشارِ پارى از شعرهاى ماندلشتام گوش را مىنوازد. بحرهايى قدمايى در سنگ هست و سرودههايى خوشنوا و مستىبخش در تريستيا. در شعرهاى ساليان تبعيدش در وارونژ، اما، نواختهاى خراشنده و سرسامانگيز و ــ حتا ــ جنونزايى مىشنوى. سرودههاى اين دورانش چندان آسانياب نيست؛ خوانندة فرهيختة اروپايى را به خطاب مىگيرد. ترجمهپذير است زيرا كلامى منسجم دارد. مضمونهاش كمتر روسى صرفند؛ و آهنگ در شعر او، به نسبت، كم اهميتتر است تا ــ براى نمونه ــ در
بيتهاى آلكساندر آلكساندروويچ بلوك (1921 ــ 1880) و اينّاكنتى فيودوروويچ آننسكى (1909 ــ 1856).
اوسيپ ماندلشتام، به سال 1938، در اردوگاه زندانيان، دردمندانه جان داد. بخش بزرگى از كارستان شعرى وى، از جمله پارى از بزرگترين سرودههاش، به پاسداشت بيوهاش، نادژدا ماندلشتام، بر جا ماند و پسامرگ شوهر منتشر شد. نخستين ويراستِ شعرِ پسامرگش در 1955 در آمد و نخستين ويراست مجموعة آثارش طىّ 1971 ــ 1964 به چاپ رسيد (و هر دو مجلّد در كشورهاى متحد امريكا!) در اتحاد شوروى، اما، نخستين مجموعة پسامرگش ــ دريغا دريغ! ــ در 1973 پديدار شد…
متروك ـ مانده ديارىست…
آن كه باز نمىنگرد
ساليان گذشته را.
من و ماندلشتام نادژدا ماندلشتام
ترجمة رضا رضايى
مطلبى كه مىخوانيد ترجمة فصل 38 از كتاب Hope against hope به قلم نادژدا ماندلشتام (همسر اوسيپ ماندلشتام) است. اين كتاب جذاب و خواندنى شرح خاطرات نادژدا از زندگىاش با اوسيپ در سالهاى دشوار در به درى آنهاست و عملاً آينهاى از اوضاع و احوال روشنفكران روسيه در نيمه اول قرن بيستم در برابر ما قرار مىدهد. برخى نيز اين كتاب را نوعى «تاريخ روشنفكران» روسيه دانستهاند، زيرا ما با گوشه هايى از زندگى و كار اين روشنفكران آشنا مىشويم كه صرفاً در قالب خاطراتى از اين نوع قابل بيان است.
كار شاعر
فقط در سال 1903 بود كه براى اولين بار فهميدم شعر چه گونه ساخته مىشود. قبل از آن، فكر مىكردم كه شعر نتيجة يك نوع معجزه است، وقوع ناگهانى چيزى كه قبلاً وجود نداشته است. اوايل (از 1919 تا 1926) حتى متوجه نمىشدم كه اوسيپ دارد كار مىكند و هميشه تعجب مىكردم كه چرا بعضى وقتها بىقرار و غمگين مىشود و از خانه بيرون مىزند تا از گپ و گفتهاى خودمانى فرار كند. كمى بعد علتش را متوجه شدم ولى واقعاً درك نمىكردم. وقتى دوره سكوت اوسيپ در سال 1930 به پايان رسيد، فرصت كافى پيدا كردم تا او را موقع كار كردنش ببينم.
در وارونژ تصور واضحترى پيدا كردم. كاملاً بىخانمان و در تنگنا بوديم و در اتاقهاى اجاره اى زندگى مىكرديم (اگر بشود آن بيغوله ها را محل زندگى دانست) و ما مدام با هم بوديم و من مىتوانستم از نزديك ببينم كه كار «شيرين سخنى»اش چه گونه انجام مىشود. اوسيپ وقتى به مرحله اى مىرسيد كه عملاً شعرى را بسرايد، ديگر نيازى نداشت كه از آدمها دورى كند، چون به گفته خودش موقعى كه كار پيش مىرفت چيزى متوقفش نمىكرد. واسيليسا اشكلوفسكى، كه اوسيپ خيلى با او صميمى بود، تعريف كرده است كه در سال 1921، يعنى زمانى كه در خانة هنر لنينگراد همسايه هم بودند، اوسيپ خيلى وقتها از اتاق راسيليسا سر در مىآورد تا كنار بخارى آهنىاش خودش را گرم كند. گاهى روى نيمكت دراز مىكشيد و بالشى روى سرش مىگذاشت تا صداى كسانى را كه در آن اتاق شلوغ حرف مىزدند نشنود. اوسيپ در مواقع «ساختن» شعر هر وقت كه حوصلهاش از اطرافيان سر مىرفت به همين شكل به ديدن واسيليسا مىرفت. شعرش دربارة مريم فرشته در موزة جانورشناسى در ذهنش شكل گرفت، درست موقعى كه با مسئول موزه، يعنى كوزين، و دوستانش نشسته بوديم و داشتيم ته يك بطر شراب گرجى را در مىآورديم. اين بطرى شراب و كمى خوراكى را يكى از همين دوستان كوزين يواشكى توى كيف دستىاش كه ظاهر آكادميكى داشت به آن جا آورده بود. اوسيپ مدام بلند مىشد، از ميز فاصله مىگرفت و در دفتر كار جادار كوزين تندتند قدم مىزد. داشت شعرى را در سرش خلق مىكرد، و من هر چه ديكته مىكرد همان جا روى كاغذ آوردم. بعد از ازدواجمان اوسيپ خيلى تنبل شد و هميشه به جاى آن كه خودش بنويسد شعرهايش را ديكته وار مىگفت تا من بنويسم.

در وارونژ، اوسيپ موقع كار كردن هيچ خلوتى نداشت. در جاهايى كه ما اجاره مىكرديم، كريدور يا آشپزخانهاى نبود كه اوسيپ هر وقت دلش خواست تنها باشد به آنجا برود. منظورم اين نيست كه در مسكو وضع بهتر بود، ولى در مسكو لااقل من مىتوانستم يكى دو ساعتى از خانه خارج بشوم و اوسيپ را تنها بگذارم تا كار كند. در وارونژ جايى نبود كه من بروم، جز
خيابانهاى سرد و يخ بسته، و اتفاقاً در آن سه سالى كه ما آنجا بوديم زمستانها سردتر از هميشه بود. به هر حال، وقتى شعرى به مرحلة نهايى «پختگى» مىرسيد، من دلم به حال اوسيپ مىسوخت، چون درست مثل جانورى بود كه در قفس حبس شده باشد، و من فقط كارى را مىكردم كه از دستم بر مىآمد… مثلاً روى تخت دراز مىكشيدم و وانمود مىكردم كه خوابم برده. گاهى اوسيپ به من مىگفت كه درست بخوابم يا لااقل پشتم را به او كنم..
در آخرين سال اقامتمان در وارونژ، در خانة يك زن خياط، تنهايى و غربت ما كاملِ كامل شده بود. به ندرت از اتاقمان خارج مىشديم، مگر موقعى كه به تلفنخانه مىرفتيم تا به برادرم تلفن كنيم. او براى ما پول مىفرستاد… نفرى صد روبل كه ويشنفسكى و اشكلوفسكى ماهانه در آن زمستان به ما مىدادند. مىترسيدند مستقيماً اين پول را به ما بدهند. همة مسائل زندگى ما ديگر باعث ترس و هراس مىشد. اين پول صرف پرداخت اجاره مىشد كه دقيقاً 200 روبل در ماه بود. ما ديگر درآمدى نداشتيم… حالا كه زمانة «آهسته برو، آهسته بيا» بود كسى نه در مسكو به ما كار مىداد و نه در وارونژ. آدمها توى خيابان سرشان را برمىگرداندند و وانمود مىكردند كه ما را نمىشناسند. فقط هنرپيشهها و بازيگرها از اين قاعده مستثنى بودند، و در خيابان به طرف ما مىآمدند و لبخند مىزدند. شايد علتش اين بود كه در جريان تصفيههاى بزرگ، تئاترها كمتر از بقية نهادهاى شوروى لطمه ديده بودند. تنها كسانى كه براى ديدمان به خانة ما مىآمدند ناتاشا اشتمپل و فديا مارانتس بودند، اما هر دو سركار مىرفتند و زياد وقت نداشتند. ناتاشا مىگفت كه مادرش به او هشدار مىداده كه از عواقب احتمالى ديدن ما برحذر باشد و سعى مىكرده كسى نفهمد ناتاشا به ديدن ما مىآيد. اما روزى مادرش به او گفته بود: «مىدانم كجا مىروى. چرا از من مخفى مىكنى؟ من فقط به تو هشدار دادهام، نگفتهام كه چه كار كنى. چرا به اين جا دعوتشان نمىكنى؟» بعد از آن، ما هم به ديدن ناتاشا مىرفتيم و مادرش نيز هر چه داشت سر سفره مىآورد. مدتها پيش، از شوهرش كه يكى از اعيان سابق بود جدا شده بود و براى تأمين مخارج دو فرزندش ابتدا در مدرسه متوسطة شهر و سپس در مدرسة ابتدايى تدريس كرده بود. متواضع و فهميده و مهربان و بى شيله پيله بود و تنها آدمى بود كه در وارونژ ما را به خانه اش راه مىداد. همة درهاى ديگر محكم به روى ما بسته مى شد. در اين جامعة سوسياليستى، ما نجس به حساب مىآمديم و كسى نمىبايست به ما دست بزند.
همه چيز حكايت از اين داشت كه پايان كار نزديك است و اوسيپ سعى داشت از ايام باقى مانده اش نهايت استفاده را ببرد. احساس مىكرد كه بايد عجله كند، و گرنه همه چيز تمام مىشود و نمىتواند چيزهايى را بگويد كه هنوز مىخواست بگويد. گاهى از اوسيپ خواهش مىكردم استراحت كند، برود كمى قدم بزند يا كمى دراز بكشد و چرتى بزند، اما زير بار نمىرفت. بله، فرصت چندانى باقى نمانده بود و مىبايست عجله كرد.
شعرها يكى پس از ديگرى از وجودش بيرون آمدند. همزمان روى چند شعر كار مىكرد و گاهى از من مىخواست كه در يك جلسه دو يا سه شعر را كه در ذهنش كامل شده بود روى كاغذ بياورم. نمىتوانستم متوقفش كنم: «بايد بفهمى كه ديگر وقت ندارم.»
البته خيلى جدى و متين به فرجام قريبالوقوع خود نگاه مىكرد، اما من برخلاف او زياد واضح تشخيص نمىدادم. هيچ وقت در اين باره زياد با من حرف نمىزد، اما در نامههايى كه به كسانى در مسكو مىنوشت (و من يكى دوبار در زمستان به آن جا رفته بودم تا پولى را بگيرم) به چيزى كه در انتظارش بود اشارههايى كرده بود اما باز هم لا به لاى جملهها زود موضوع را عوض كرده بود و وانمود كرده بود كه صرفاً دارد از مشكلات هميشگىاش شكايت مىكند. شايد هم واقعاً سعى داشت چنين افكارى را از ذهنش دور كند، اما به احتمال قوىتر مىخواست احساسات مرا آرام نگه دارد و آخرين روزهاى زندگى مشتركمان را سياه و تاريك جلوه ندهد.
سراسر آن سال را به شدت كار كرد، طورى كه نفس تنگىاش بدتر شد. نبضش نامنظم مىزد و لبهايش كبود شده بود. بيشتر
وقتها، در خيابان، آنژين آزارش مىداد و در آخرين سال زندگىمان در وارونژ ديگر نمىشد كه بگذارم تنهايى بيرون برود. حتى در خانه هم فقط موقعى آرام بود كه من كنارش بودم. رو به روى هم مىنشستيم و من به حركت لبهايش نگاه مىكردم، چون سعى داشت زمان از دست رفته را جبران كند و آخرين كلمات خود را با شتاب به ثبت برساند.
هر بار كه شعر تازهاى را تحرير مىكردم، اوسيپ سطرها را مىشمرد و حساب مىكرد كه طبق بالاترين نرخهاى دستمزد چه قدر «گيرش مىآيد». (به نرخ كمتر «رضايت» نمىداد، مگر آن كه از شعرش ناراضى مىبود، و در اين مواقع با «نرخ پايينتر» موافقت مىكرد. اين نوعى يادآورى سولوگوب بود كه شعرهاى خود را براساس كيفيت دستهبندى و قيمتگذارى مىكرد!) بعد از اين «عوايد»، بيرون مىرفتيم تا با اتكا به آن براى شاممان پول قرض كنيم. از بعضى از بازيگرها، حروفچينهاى چاپخانههاى محل، و گاهى هم از دو پروفسور آشنا (كه يكىشان دوست ناتاشا و ديگرى متخصص ادبيات بود) پول قرض مىكرديم. معمولاً ترتيبى مىداديم كه در خيابانهاى فرعى و خلوت آنها را ببينيم، و درست مثل مأموران مخفى آهسته از كنار هم عبور مىكرديم تا آنها پاكت پول را يواشكى به ما رد كنند. اگر از قبل قرار نمىگذاشتيم (مىبايست يك روز بيشتر قرار بگذاريم)، به سراغ حروفچينها مىرفتيم. اوسيپ در تابستان 1935 با آنها آشنا شده بود، چون آن موقع در خانه «عامل» زندگى مىكرديم كه نزديك چاپخانهها و دفاتر روزنامههاى محلى بود. اوسيپ وقتى شعرهايش را تمام مىكرد مىرفت براى آنها مىخواند… بهخصوص دير وقت شب كه غير از حروفچينها كسى بيدار نبود. هميشه از ديدن اوسيپ خوشحال مىشدند، هر چند كه جوانترها گاهى با اظهارنظرهايى كه از نشرية ادبى ياد گرفته بودند نيش و كنايهاى هم مىزدند… كه اين مسئله البته سن و سالدارترها را ناراحت مىكرد. در زمانة سخنى كه سپرى مىكرديم، همين سن و سالدارترها در سكوت به شعرهاى اوسيپ گوش مىسپردند و بعد از اين در و آن در با او گپ مىزدند و يكىشان هم مىرفت براى اوسيپ غذا بخرد. دستمزدشان چنگى به دل نمىزد و به زحمت دخل و خرج مىكردند، اما احساس مىكردند كه در چنين اوضاعى «نبايد رفيقى را فراموش كرد».
موقعى كه مىرفتيم پول قرض كنيم، سرى هم به پستخانه مىزديم و بعضى از شعرهاى اوسيپ را براى مجلههاى ادبى مسكو مىفرستاديم. فقط يك بار به ما جواب دادند… موقعى كه شعر «سرباز ناشناس» را براى نشرية زناميا [بيرق] فرستاده بوديم… نامهاى فرستادند و نوشتند كه جنگ ممكن است عادلانه يا غيرعادلانه باشد و پاسيفيسم فى نفسه قابل تأييد نيست. اما براى ما همين جواب خشك و رسمى هم مغتنم بود: بالاخره كسى به خودش زحمت داده بود تا با ما مكاتبه كند!
شعر معروف اوسيپ دربارة شبحى كه ميان انسانها پرسه مىزند و «خود را با شراب و هواىشان گرم مىكند»، استثنائاً به مسكو پست نشد بلكه آن را به لنينگراد فرستاديم (احتمالاً براى نشرية زوِزدا). در ميان كپىهاى شعرهاى اوسيپ كه امروزه دست به دست مىگردد گاهى به نسخههاى «مفقودى» برمىخورم كه قاعدتاً مربوط مىشوند به همين كپىهايى كه ما آن موقع براى مجلههاى ادبى مىفرستاديم. ظاهراً كسانى كه در آن مجلهها كار مىكردند اين شعرهاى ممنوعه را كش مىرفتند، و نتيجهاش اين مىشد كه اين شعرها سرانجام به دست خوانندگان مىرسيدند.
كازارنوفسكى روزنامهنگار، كه اوسيپ را بعد از دستگيرى دومش در يك اردوگاه موقت ديده بود، به من گفته است كه يكى از اتهامهاى اوسيپ اين بوده كه شعرش را در ميان كاركنان مجلههاى ادبى پخش مىكرده. (البته لفظ «شعر» را به كار نمىبردند بلكه از الفاظ بسيار بدى استفاده مىكردند.) البته چه اهميتى داشت كه اوسيپ اتهامش چه باشد؟ در سال 1956 كه به دادستانى احضار شدم و به من گفتند كه اوسيپ ماندلشتام از همة اتهامهاى پس از دستگيرى دومش تبرئه شده است، پوشة پروندهاش را ديدم و فهميدم كه كل پروندهاش فقط دو ورق كاغذ است. دلم مىخواهد اين پرونده را بخوانم تا ببينم چه چيزى در آن نوشته شده است. اصلاً دلم مىخواهد آن را همان طور كه هست، بدون هيچ شرح و تفسيرى، منتشر كنم.
سيماى ماندلشتام، ترجمة غلامحسين ميرزا صالح
ورقى از خاطرات آنا آخماتووا
من چونان خاكستر مرگ بر سر عزيزانم مىنشستم
و آنان نفر به نفر مىمردند
شگفتا از اين مصيبت
كه پيشاپيش به كلامم در آميخته بود.
اوسيپ ماندلشتام فوقالعاده خوش صحبت بود. به هنگام گفتگو به خود فكر نمىكرد و برخلاف مردمان امروزى به اصطلاح به خودش جواب نمىداد. فكور و خلاق بود و متلون. هرگز نديدم از خودش حرف بزند. زبانهاى خارجى را به آسانى مىآموخت. تمام كمدى الهى را از حفظ دكلمه مىكرد. اندكى پيش از مرگش از همسرش ناديا خواست تا به او زبان انگليسى بياموزد، زبانى كه به هيچ وجه با آن آشنايى نداشت. بحثهاى تحسينبرانگيز او در باب شعر و شاعرى گهگاه غير منصفانه بود. به عنوان مثال در مورد بلوك از جاده انصاف خارج مىشد. راجع به پاسترناك مىگفت: «آن قدر به او فكر مىكنم كه خستهام مىكند»؛ و يا «مطمئنم كه هرگز يك خط از اشعار من را نخوانده است»؛ و در مورد مارينا مىگفت: «من يك ضد تسوتائوائيست هستم». با موسيقى زندگى مىكرد، كارى عجيب براى يك شاعر. بيش از هر چيز نگران از دست دادن صداى شاعرانه خود بود و زمانى كه با اين مصيبت رو به رو شد با حالتى وحشتزده به اينجا و آنجا مىرفت و در شرح غم و اندوه خويش به دلايل نامعقول توسل مىجست. علت افسردگى ديگر او خوانندگانش بودند. هميشه فكر مىكرد علاقهمندانش از جملة خوانندگان آثارش نيستند. ماندلشتام به خوبى مىتوانست اشعار ديگران را كه برايش مىخواندند به خاطر بسپارد.
من در بهار 1911 در برج وياچسلاو ايوانف با ماندلشتام آشنا شدم. در آن زمان تركه پسر بچه اى بود كه شاخه اى از گل سوسن صحرايى در جادكمة خود مىگذاشت و دائماً سرش را به بالا و عقب تكان مىداد. مژگانش به حدى بلند بود كه به بالاى گونهاش مىرسيد. ما در روزگار نوجوانى هر از چندى به مناسبتهاى گوناگون ادبى يكديگر را مىديديم. اين ايام براى او به عنوان يك نويسنده اهميت فوقالعادهاى داشت. دربارة آن سالهاى سازنده هنوز حق مطلب ادا نشده و بسيارى مطالب ناگفته مانده است. ماندلشتام در مقام يك شاعر فرهيخته و مشهور در پارهاى محافل كوچك، از انقلاب استقبال كرد.

من در سالهاى 17 ــ 1914 گهگاه او را در سنت پطرزبورگ مىديدم. در سال انقلاب با يك درشكة كرايهاى به دنبالم مىآمد و در آن زمستان انقلابى به هر بيغولهاى سر مىزديم و شاهد آتشبازىهايى بوديم كه تا اواخر ماه مه ادامه داشت و به صداى تير تفنگ كسانى گوش مىداديم كه نمىدانستيم از كجا به سوى ما روانند. ماندلشتام يكى از نخستين كسانى بود كه در باب مقولات مدنى شعر سرود. انقلاب از نگاه او حادثهاى بس عظيم مىنمود و ظهور واژه «خلق» در شعر او جنبه اتفاقى نداشت.
در ماه مارس 1917 ماندلشتام غيبش زد. در آن ايام ناپديد و پديدار شدن اشخاص باعث تعجب كسى نمىشد. او بىخبر به مسكو رفت و به عنوان عضو هيئت تحريرية مجله «پرچم كار» مشغول كار شد.
اوسيپ ماندلشتام در تابستان 1924 نادژدا همسر جوانش را به نزد من آورد. در آن زمان در خانة شماره 2 خيابان فونتانكا زندگى مىكردم. ناديا زنى بود كه فرانسويان به آن laide mais de licieuse مىگويند. دوستى ما از همان روز شروع شد و تا
به امروز تداوم داشته است. اوسيپ او را مىپرستيد. اجازه نمىداد از جلو چشمش دور شود و نمىگذاشت كار كند. ماندلشتام بسيار حسود بود. در مورد هر كلمة شعرش از او نظرخواهى مىكرد. در تمام عمرم چنين زن و شوهرى نديدهام.
در پاييز 1933 بالاخره آپارتمانى در مسكو به ماندلشتام واگذار شد. او در بعضى از اشعارش به اين موضوع اشاره كرده است. بنابراين و برحسب ظاهر زندگى خانه به دوشى ماندلشتامها و رفت و آمدشان ميان لنينگراد و مسكو به پايان رسيد. اوسيپ براى نخستين بار شروع به جمعآورى كتاب و بهخصوص اشعار قديم ايتاليايى كرد. در آن موقع سرگرم ترجمة اشعار عاشقانه پترارك بود. اما روزگار بر وفق مراد اوسيپ نبود. او مجبور بود هميشه به يك جايى تلفن كند و بىحاصل منتظر بماند و اميدوار. هيچ پولى در بساط نداشت و ظاهراً قرار بود مبلغى بابت نقد آثار و ترجمه به او بدهند. با اين كه اوضاع به نسبت آرام بود، اما ساية مصيبت و مرگ بر فراز خانهاش سنگينى مىكرد. در همين ايام بود جسما تغيير زيادى كرد. چاق شد و موهايش خاكسترى و نمىتوانست خوب نفس بكشد، در چهل و دو سالگى پير به نظر مىرسيد، هر چند چشمانش همچنان مىدرخشيد.
اشعارش از همه وقت بهتر شد، همين طور نثرش:
محروم از درياها ــ
جست و خيز،
و پر كشيدن به اوج.
در سىام ماه مه 1934 دستگيرش كردند. در همان روز، پس از شمار بىشمارى تلگرام و تلفن، از لنينگراد وارد خانه ماندلشتامها شد. در آن موقع چنان تنگدست بوديم كه من براى خريدن بليت بازگشت به لنينگراد يكى از مجسمههاى كوچك سال 1924 دانكو را با خودم برده بودم كه بفروشم. حكم دستگيرى ماندلشتام را ياگودا شخصاً امضا كرده بود. مأموران امنيتى تا صبح آپارتمان او را جستجو كردند. آنها به دنبال متن شعرها مىگشتند. ما همه در يك اتاق نشسته بوديم و صدايمان در نمىآمد. از آن سوى ديوار، از آپارتمان كيرسانف نواى گيتار هاوايى به گوش مىرسيد. مأموران امنيتى شعر «سدة گرگ» را پيدا كردند و آن را به ماندلشتام نشان دادند. اوسيپ حرفى نزد و فقط سرش را تكان داد:
مىزيئيم بىآن كه در انديشة سرزمين زير پايمان باشيم
صدايمان در ده قدمى فرو مىميرد
و زمانى كه مىخواهيم دهانهايمان را نيمه باز كنيم
آن نشسته بر ستيغ كرملين بازمان مىدارد.
مأموران در ساعت هفت صبح كه پيش از آن آفتاب دميده بود، او را با خود بردند. به هنگام جدايى من را بوسيد.
پانزده روز بعد، در يك صبح زود به وسيلة تلفن به ناديا خبر دادند كه اگر مىخواهد همراه شوهرش به محل تبعيد برود در ايستگاه غازان حضور يابد. همين و بس. دوست مشتركمان… و من دوره افتاديم تا پول سفر ناديا را تهيه كنيم. همه كمك كردند. خانم «ب» زد زير گريه و يك مشت پول نشمرده كف دست من گذاشت. يك عالمه پول بود.
با ناديا به ايستگاه غازان رفتيم، اما قطار من در اوايل شب از ايستگاه لنينگراد حركت كرد و وقتى اوسيپ را در ايستگاه غازان پياده كردند، به ناگزير آنجا را ترك كرده بودم. افسوس كه منتظرش نشدم تا من را ببيند. چون بعد از آن، وقتى كه اوسيپ مشاعرش را از دست داد، فكر مىكرد كه تيربارانم كردهاند و همه جا به دنبال نعش من مىگشت.
در فوريه 1936 براى ديدنش به ورونژ رفتم و از جزئيات ماجرايش باخبر شدم. در همين ورونژ بود كه شعر ماندلشتام عمق و سبك خود را پيدا كرد.
تنهايم و خيره به چشمان يخ
او ايستاده بر جاى و
من آمده از راه
معجزه:
سبزهزارى آهنين تا به آخرالزمان
پيله پيله بدون چروك
نفس مىكشد.
شگفت آن كه اين بلوغ در زمانى رخ داد كه از هيچ نوع آزادى برخوردار نبود. در همان جا بود كه مجبورش كردند درباره آكمئيسم سخنرانى كند. گوئيا به ياد نداشتند كه در سال 1937 گفته بود: «من زنده، يا مردهاى را انكار نمىكنم».
شايعات زيادى درباره اوسيپ ماندلشتام بر سر زبانها بود و كتابهاى زيادى درباره او نشر يافته است كه از آن جمله مىتوان به «شبهاى پطرزبورگ» نوشته گئوركس ايوانف اشاره كرد. نادرستتر و مبتذلتر از آن كتابى است به قلم لئونيد چاتسكى كه به مباشرت قديمىترين دانشگاه امريكايى يعنى هاروارد روانه بازار كتاب شده است.
ماندلشتام يك شخصيت تراژيك بود. او حتى به هنگام اقامت در ورونژ آثار فاخر و پرصلابتى خلق كرد. سرچشمههاى احساسات شاعرانهاش ناشناخته بود. از اين نظر در عالم شعر همتايى براى او نمىشناسم. ما از بن مايههاى پوشكين و بلوك آگاهيم، اما چه كسى مىتواند به ما بگويد اشعار نو و آميخته به هارمونى ملكوتى ماندلشتام از كجا سرچشمه مىگرفت.
من براى آخرين بار در پاييز 1937 ماندلشتام را ديدم. او و ناديا براى يكى دو روز به لنينگراد آمدند. زمانه مصيبت بارى بود. سيه روزى پا به پاى ما گام برمىداشت.
ماندلشتام اينك بكلى أس و پاس بود. نه او و نه همسرش جا و مكانى نداشتند. اوسيپ به سختى نفس مىكشيد. با لبانش هوا را مىبلعيد. در يك جايى كه يادم نيست به ديدنش رفتم ــ همه چيز يك كابوس هولناك بود. كسى كه بعد از من آمد گفت كه پدر اوسيپ لباس گرم نداشت و او عرقگيرش را كه زير كت پوشيده بود داد تا به پدرش بدهم. در آن روزها ما هر دو سرگرم خواندن اوليس جويس بوديم. اوسيپ ترجمه خوب آلمانى آن را مىخواند و من به زبان اصلى، چند بار تصميم گرفتيم درباره آن بحث كنيم، اما آن ايام روزگار گفتگو درباره كتاب نبود.
در دوم ماه مه 1938 براى دومين بار دستگيرش كردند. اوسيپ چند ماه بعد در سيبريه مرد.
تكمله
اندكى قبل نادژدا به او نوشت:
اوسيا دوست عزيز سفر كردهام
محبوبم! كلام و كلمهاى در چنته ندارم كه با آن اين نامه را بنويسم.
نامهاى كه شايد هرگز نخوانى. خطاب من هوا و خلا است.
چه سرورى كه ايام نوباوگيمان، هياهويمان، قهر و آشتىهايمان، بگومگويمان و عشقمان با هم سر شد… به ياد دارى چگونه قوت فقيرانهمان را افتان و خيزان به آشيانه سيار عياريمان مىبرديم؟ به ياد دارى نان خوش طعمى را كه وقتى به معجزهاى نصيبمان مىشد بين خودمان قسمت مىكرديم… و فقر شادمانهمان را و شعرمان را…؟
متبرك باد هر روز و هر ساعت از زندگى اندوهبارمان.
دوست من، همراه من،
مراد رفته از منظرم…
هرگز مجال آن نيافتم تا بگويم چقدر دوستت دارم.
اينك منم ناديا،
تو آواره كدام ديارى؟ تو كجايى؟
واپسين روزهاى اوسيپ ماندلشتام را مىتوان با عباراتى از خاطرات كسانى كه در همان اردوگاه بودند دوباره زنده كرد. بعضى از آنان زمانى كه بالاخره متقاعد شدند رژيم سابق باز نخواهد گشت، سكوت خود را شكستند.
در اردوگاه موقتى ماندلشتام را به اسم خودش خطاب نمىكردند. او را «شاعر» صدا مىزدند عنوان فاخرى كه شكنجهگران لوبيانكامنكرش بودند. آنان او را نيمه ديوانه خواندند و در ماه دسامبر از جمله «رفتنىهايى» دانستند كه حتى قادر نيست روى تخت بخش بنشيند.
بزهكارى كه غذاى شاعر را مىآورد فرياد مىزد: «زندهاى؟ هى، با توام! سرت را بلند كن!»
سه شعر از اوسيپ ماندلشتام ترجمة رضا سيدحسينى
اوسيپ ماندلشتام (1891 ــ 1938) در ميان شاعرانى كه همزمان با انقلاب اكتبر نهضت ادبى آكمهايسم را در سن پترزبورگ تشكيل داده بودند، تواناتر و بافرهنگتر از همه بود. شعرى بسيار قوى، آهنگين، پيچيده و دشوار و آكنده از ارجاعات فرهنگى داشت. در سالهاى آخر زندگى كوتاه خود در دوران اقتدار حكومت استالين پيوسته از تبعيدى به تبعيد ديگر رفت. در اين ميان به كارهاى تجربى و نوشتن انواع مختلف ادبى به نثر در موضوعات مختلف پرداخت از اين قرار: حسب حال (اتوبيوگرافى) در هياهوى زمان (1925)، تجربه صور روانى تازه در تمبر مصرى (1928) و سفر به ارمنستان (1923)، انتقاد در پيرامون شعر (1928) و گفتگو دربارة دانته (كه در سال 1930 نوشته شده بود و در 1967 چاپ شد.) و بالاخره اشعار سالهاى تبعيد در دفترهاى ورونش (1935 ــ 1937) كه در آستانه آخرين دستگيريش سرود. ماندلشتام در سال 1938 در يكى از اردوگاههاى كار اجبارى دوران حكومت استالين درگذشت. از سه شعرى كه ترجمة آنها را در اينجا آوردهايم، دو شعر اول از مجموعة تريستان است كه زيباترين اشعار او را در بر دارد و در جريان اولين سالهاى تبعيد او در كريمه (1922) منتشر شده است. و شعر آخر از اولين مجموعه اشعار اوست كه در سال 1913 با عنوان «سنگ» انتشار يافته بود.

حال كه…
حال كه نتوانستم دستهايت را براى خود نگهدارم
حال كه به لبهاى ابريشم و نمكت خيانت كردم
بايد در آكروپل منتظر صبح باشم.
از گريههاى ستونهاى باستانى چقدر بيزارم!
آخائىها در تاريكى اسبشان را آماده مىكنند
سوهان با دندانههايش جدارها را مىسايد
هيچ راهى نيست كه جشن خون نگيرند،
هيچ نامى، صدائى، اثرى از تو نيست
چگونه توانستم، چگونه، كه بازگشتت را باور كنم؟
چرا با شتاب از تو جدا شدم؟
هنوز خروس نخوانده است، روز نيست،
و تبر آتش هنوز به كار نيفتاده است.
جدارها را گرية صَمغ مرواريد نشان كرده است
و شهر اسكلت چوبى خود را شناخته است،
اما خون به هنگام حمله فواره زده و جادو
جنگجويان را در خواب، سه بار افسون كرده است.
«تروا»ى مهربان كجاست؟ حرمسرا و شهريار كجاست؟
ويران خواهد شد، اى پريام، كبوترخان بلند
و از هر پيكانى تا پيكان ديگر رگبارى از چوب فرو مىريزد
و چوبهاى ديگرى، مانند درخت فندق از زمين بالا مىروند.
ستاره پنهان شده است، دوخت بىدرز،
سپيده دم، پرستوى خاكسترى به شيشه خورد
و روز، همچون گاوى كه روى كاه بيدار شود،
در ميدان آكنده از خواب، خود را مىرهاند.
از تريستان
كلمهاى را كه مىخواستم بگويم فراموش كردم،
پرستوى مرده به جايگاه مردگان باز خواهد گشت
با بالهاى بريده، تا با اشباح پريده رنگ بازى كند
يك سرود شبانگاهى، بىخاطرهاى، خوانده شد.
گياه بىزوال گل نكرد. پرندگان لال شدهاند
اسبهاى شب يالهاى پريده رنگ دارند
در شط خشكيده قايقى خالى سرگردان است
در ميان جيرجيركها كلمه روحش را از كف مىدهد.
آهسته بالا مىرود، همچون معبدى يا طاسى
و ناگهان فرو مىريزد، آنتىگون ديوانه،
يا پرستوى مرده، خود را به پاهاى ما مىاندازد
با شاخهاى سبز و شفقتى تيره
آه، به هم رسيدن انگشتان ترسان و روشنبين
و شادى سرشار وصالها
سخت ترسانم از هق هق گريههاى «آئونيد»ها،
از ميغها و طنينها و حفرههاى دهان گشوده
آدميان قدرت دوست داشتن دارند و به هم رسيدن
بين آنان، صدا در انگشتها پخش مىشود
اما من، يادم رفت كه چه مىخواستم بگويم
و انديشه بىجسم به اقامتگاه باز خواهد گشت
شبح پيوسته از چيز ديگر سخن مىگويد:
پرستو، دوست، آنتىگون…
و روى لبها، همچون قطعه يخى سياه مىسوزد،
خاطره طنينهاى تيره.
3
پرتو ضعيفى مىريزد
پرتو ضعيفى مىريزد بر جنگل مرطوب
سهم سردى از نور
در قلبم به آرامى با خود مىبرم
پرنده سياه اندوهم را
با پرندة زخمى چه مىتوان كرد؟
آسمانها خاموش شدهاند
از برج ناقوس مه گرفته
ناقوسها را دزديدهاند
و آسمان يتيم و گنگ
برجى خالى است و سفيد
از مه و سكوت
بامداد، شفقت بىانتها
نيمه بيدارى و شايد هنوز خواب،
كرختى سيرىناپذير،
صداى ناقوسهاى مه گرفته روياها.
دونامه از ماندلشتام
نامه به فردى ناشناس[1] ترجمة سعيد فيروزآبادى
1 (1937)
به بيمارى سخت و لاعلاجى دچار شدهام و هر گونه امكان درمان را از من دريغ داشتهاند. ديگر غذايى ندارم و در فقر گذران زندگى مىكنم. تمامى نهادهاى اجتماعى و حتى اتحادية نويسندگان نيز مرا تحريم كردهاند.
اين وضعيت من در چند ماه اخير چنان شده است كه ديگر هيچ انگيزهاى براى فعاليت در ورونش ندارم. تنها كارى كه برايم كردهاند، اين بوده است كه پس از چندين ماه دوندگى ادارى به من در ماه بيست روبل كمك مىكنند، درست مثل ولگردى كه هيچ كارى نمىكند. در اتحادية نويسندگان (منظورم استاد ادبيات، پروفسور استاوسكى[2]، است) مىگويند: «ماندلشتام اجازة كار خود را از جايى ديگر، جز اتحادية نويسندگان دريافت كند.» اما در بخش امور امنيتى اين جا مرا به اتحادية نويسندگان ارجاع مىدهند.
2
[…] به همسرم گفته است:
«ماندلشتام بايد در هر حال اجازة كار و فرصت درمان داشته باشد، اما استاوسكى به ما گفته كه در مسايل مربوط به افراد غير عضو و به ويژه مبتدىها دخالت نكنيم…» چون تبعيدم كردهاند، بديهى است كه نمىتوانم عضو اتحادية نويسندگان شوروى بشوم. اتحادية نويسندگان در مسكو هم به هيچ يك از نامهها و درخواستهاى من پاسخ نمىدهد.
هر چه كه به نظر من نيك و صحيح است، در اين جا چون كارى نابخردانه و كابوسى به نظر مىرسد كه به هيچ وجه با قوانين اتحاد جماهير شوروى جور در نمىآيد. نمىدانم چرا بر حكم تبعيد سه سالة من، در سال آخر گرسنگى و آوارگى را هم افزودهاند. نمىفهمم چرا اين كار جديد مرا نه تنها كار نمىدانند، بلكه براى من پيامدهاى سوئى هم دارد.
اصل عدم مداخله در زندگى من سبب شده است كه نيمى از وجودم گدا و نيم ديگر آوارهاى بيابانگرد شود. شرم دارم كه يكى هميشه در خيابان زير بازوى مرا بگيرد و راه ببرد (نمىتوانم به تنهايى راه بروم)، چون مردم مرا مىشناسند. خواهش مىكنم اين ننگ را هر چه زودتر پايان دهيد.
در قبال كار من قرار بوده است كه اتحادية نويسندگان اين منطقه براساس موافقت با رئيس اتحادية نويسندگان شوروى از من حمايت مادى كند و به من پيشنهاد كردند كه از شرايط درمان عمومى استفاده كنم، اما اين كار نيز ناممكن است، زيرا درمان عمومى تنها با معرفى نهادى اجتماعى ممكن است و هيچ كس هم مرا معرفى نمىكند.
تا پايان شش ماهه اول سال 1936 مىتوانستم كار كنم[3]، اما بعد بارها به دليل ضعف جسمانى در خيابان به زمين افتادم و عابران ناگزير به من كمك مىكردند. كاركنان موسسههاى مختلف فرهنگى شهر ورونش بارها شاهد حملههاى قلبى، ضعف شديد و ناراحتى من بودند. هيچ سازمانى به من يارى نرسانده است. تمام درمان من در لحظههاى شديد حمله قلبى خلاصه در تزريق يك آمپول مىشود. در درمانگاه ورونش به من گفتند كه براى تشخيص دقيق بيمارى بايد بسترى شوم، اما نياز به معرفينامه از محل كار بود و مرا هم كه به دليل بيمارى و غيبت از تأتر ورونش در تاريخ اول ماه اوت اخراج كرده بودند.
از پاييز 1936 وضع من در ورونش به مراتب وخيمتر شده و پيامدش هم اين است كه در هر حال به هيچ وجه اجازه كار ندارم. همسرم نيز كه با من زندگى مىكند، اجازه كار ندارد.
3
طبيعىترين حالت من آسم[4] شديد است و با هر فعاليت يا هيجانى، حتى راه رفتن دستخوش تنگى نفس و تپش قلب مىشوم.
در شهرى مرفّه از اتحاد جماهير شوروى (مثل ورونش) برابر ديدگان شاهدانى بيكاره مرا از تمامى حقوق اجتماعى محروم مىكنند و در واقع شهروندى مىشوم كه فاقد قدرت كار است و اين چنين شبحى مىگردم كه همگان با بىتفاوتى خود در پى نابودى او هستند.
به شما هشدار مىدهم كه در صورت بىتفاوتى در قبال من به زودى مرا در حال مرگ به بيمارستان خواهند آورد. در اين باب بايد بىپرده سخن گفت.
آخرين نامه ماندلشتام به آلكساندر[5] و نادژدا ماندلشتام[6] ترجمة سعيد فيروزآبادى
ولادى وستوك. دوم نوامبر 1938
عزيزانم!
من در اردوگاه كار و بازپرورى ولادى وستوك، بند 11 هستم[7]. به اتهام فعاليتهاىضدانقلابى مرا دادگاه فوقالعاده به 5 سال زندان در اردوگاه محكوم كرده است. نهم اكتبر مرا از زندان مسكو به اين جا منتقل كردند. دوازدهم اكتبر به اين جا رسيديم. وضع سلامتى من وخيم است. خيلى خستهام. آن قدر لاغر شدهام كه ديگر مرا نمىشناسيد. اصلاً نمىدانم كه ارسال لباس و پول و غذا
فايدهاى هم دارد يا نه. در هر حال سعى كنيد. بدون لباس هميشه سردم است.
نادژداى عزيزم، اى پرندة مهربانم، نمىدانم كه هنوز زنده هستى يا نه[8]. آلكساندر عزيزم،
برايم از ناديا بنويس. اين جا اردوگاه موقتى است. مرا به كوليما نبردند. شايد قرار است كه زمستان را همين جا بگذرانم.
دوستدار شما
اوسيپ
راستى آلكساندر موضوع ديگرى هم هست. اين چند روز آخر مرا براى كار بردند و كار حالم را خيلى بهتر كرد.
زندانيان را از اين اردوگاه موقت به اردوگاه دايمى مىفرستند. ظاهرا مرا «استثناء» كردهاند و بايد زمستان را اين جا بگذرانم.
خواهش مىكنم با تلگراف برايم نامه و پول بفرستيد.
آخرين نامه نادژدا ماندلشتام به اوسيپ ماندلشتام ترجمة سهيل اسماعيلى
22 اكتبر 1938
اوسيا، معشوق دوستداشتنى و دورم!
عزيزم كلمهاى براى نوشتن اين نامه كه شايد هرگز نخوانى ندارم. دارم آن را در فضاى خالى مىنويسم. شايد بازگردى و مرا اينجا نيابى. آنگاه اين تنها چيزى خواهد بود كه مىتوانى مرا با آن به خاطر آورى.
اوسيا، چه لذتى داشت زندگى در كنار هم مانند كودكان ـ همه دعوا مرافعهها، مشاجرهها و بازيهايى كه مىكرديم و عشقمان. حالا حتى به آسمان هم نگاه نمىكنم. اگر ابرى ببينم به كه مىتوانم نشانش دهم؟
يادت مىآيد چگونه آذوقه جشنهاى فقيرانهمان را در هر جا كه مثل دورهگردها چادر مىزديم، فراهم مىكرديم؟ يادت مىآيد مزه خوب نانى كه معجزهوار به دست آورديم و با هم خورديم؟ و زمستان آخرمان در ورونش را. فقر شيرينمان و شعرهايى كه تو مىنگاشتى. آن دفعهاى را به ياد مىآورم كه از استخر برمىگشتيم و مقدارى تخممرغ يا سوسيس خريديم و يك گارى پر از يونجه از كنارمان گذشت. هنوز هوا سرد بود و من با آن كت كوتاهى كه تنم بود داشتم يخ مىزدم (البته در مقابل رنجى كه الان بايد تحمل كنيم هيچ بود؛ مىدانم چقدر سردت است). اكنون آن روز برايم تداعى مىشود. اكنون به روشنى درك مىكنم، و از رنج آن به درد مىآيم، كه آن روزهاى زمستانى با همه مشقاتش بزرگترين و آخرين شادىاى بود كه در زندگى نصيبمان شد.
هر انديشهام درباره توست. هر اشك و هر لبخندم براى توست. هر روز و هر ساعت از زندگى تلخمان در كنار هم را ستايش مىكنم، دوست داشتنىام، مونسم، راهنماى نابينايم در زندگى.
همچون دو توله سگ كور پوزههايمان را به هم مىماليديم و با يكديگر خيلى خوشحال بوديم. و چقدر سر ناز تو داغ بود و چه ديوانهوار روزهاى زندگيمان را هدر مىداديم. چه لذتى بود و چه نيك مىدانستيم چه لذتى بود.
زندگى ممكن است خيلى طول بكشد. چقدر سخت و طولانى است براى هر كداممان تنها مردن. آيا اين سرنوشت ماست كه چنان جداناشدنى هستيم؟ ما كه همچون كودك و تولهسگ بوديم، مستحق اين بوديم؟ آيا تو مستحق اين بودى، فرشته من؟ همه چيز مثل سابق است. من چيزى نمىدانم. با اين وجود همه چيز را مىدانم ــ هر روز و ساعت زندگى تو چنان كه در هذيان
باشم، برايم روشن و آشكار است.
هر شب در خواب به سراغم مىآمدى و من مرتب مىپرسيدم چه شده، اما تو پاسخ نمىدادى.
در آخرين خوابم داشتم در رستوران يك هتل كثيف برايت غذا مىخريدم. مردم آنجا كاملاً غريبه بودند. غذا را كه گرفتم فهميدم نمىدانم آن را كجا ببرم چون نمىدانستم تو كجايى.
وقتى بيدار شدم به شورا گفتم: «اوسيا مرده.» نمىدانم اكنون زندهاى يا نه، اما از آن موقع تو را گم كردهام. نمىدانم كجايى. آيا صدايم را خواهى شنيد؟ مىدانى چقدر دوستت دارم؟ هرگز نتوانستم بگويم چقدر دوستت دارم. حتى اكنون نيز نمىتوانم بگويم. فقط با تو حرف مىزنم، فقط با تو. تو هميشه با منى، و من كه سركش و عصبانى بودم و هيچگاه ياد نگرفتم قطرهاى
اشك بريزم، اكنون مىگريم و مىگريم و مىگريم.
منم: ناديا. تو كجايى؟
بدرود.
ناديا.
[از اميد بر باد رفته، ترجمه مكس هيوارد ]Max Hayward
[1]. اين نامه را ماندلشتام در دورة تبعيد سه سالة خود به ورونش و پس از سكتة قلبى تهيه مىكند. نامه به خط نادژدا، همسر اوست و در برخى از قسمتهاى آن خط خوردگى مشاهده مىشود در هر حال به نظر مىرسد اين نامه هرگز ارسال نشده است.
[2]. ولاديمير استاوسكى 1900 ــ 1943 نويسنده و از 1936 تا 1941 دبيركل اتحادية نويسندگان شوروى بود.
[3]. پس از برگزارى دادگاه نمايشى مسكو در اوت 1936 براى ماندلشتام مقامهاى امنيتى خواستار «هوشيارى» بيشتر در قبال اين «دشمن طبقاتى و جاسوس» مىشوند و به همين دليل هم به ماندلشتام ديگر اجازه كار نمىدهند.
[4]. آسم و تنگى نفس از موضوعهاى مطرح در آثار بعدى ماندلشتام هم چون نيمه شب در مسكو است.
[5]. آلكساندر 1892 ــ 1942 برادر اوسيپ ماندلشتام است.
[6]. روى پاكت اين نامه مهرى با تاريخ سىام نوامبر 1938 خورده است. در دوم و سوم نوامبر به دليل
جشن انقلاب اكتبر هفتم نوامبر به زندانيان اجازه داده شده است كه به خانواده خود نامهاى بنويسند. اين نامه نيز مشابه ديگر نامهها سه تا چهار هفته در بخش سانسور اردوگاه مانده است.
[7]. منظور بند يازده اردوگاه موقت ولادى وستوك است كه خاص ضد انقلابيان بوده است.
[8]. اشاره به كشتار ناراضيان به فرمان استالين است. ماندلشتام فكر مىكرده است كه به احتمال قوى نادژدا را هم دستگير كردهاند.