نامه ای از شیراز/ ویکتوریا دانشور

ویکتوریا دانشور
ویکتوریا دانشور

 

بعد از مدتي كه از شيراز دور بوديم با اشتياق هر چه تمامتر من و برادر ناتنيم خسرو كه زيبائي و رشيديش همه را به حيرت انداخته بود تصميم گرفتيم براي مدت كوتاهي ايام عيد بديدار سرزمينمان سفر كنيم با توشه‌اي ناچيز راهي شديم قبلاً براي مادربزرگمان نوشته بوديم جهت ديدار عزيزان مي‌آئيم ايشان هم با مهرباني خاص خودشان ما را پذيرا شدند شب وارد خانه ايشان شديم يك كله خوابيديم صبح اول وقت سراغ حافظيه سر قبر پدرم بي‌همتايم رفتيم.

الحق بدستور مادرم چه سنگي روي قبر نصب شده بود مادر مي‌گفتند من اگر اينكار را نكنم شيرازي‌ها و اهل بازار وكيل خواهند كرد حالا چرا من نه؟

اين اطاق متعلق به فردوس خانم نمازي مريض پدرم بود كه سه قبر آن‌ را به پدرم اهداء كرده بودند كه دو قبر ديگر هم عموهاي من خفته‌اند خلاصه قبر را با گلاب شستيم و يك شاخه گل روي آن گذاشتيم و فاتحه خوانديم مدتي ايستاديم.

آمديم حافظيه درختهاي نارنج تازه بهارنارنج داده بودند چنان عطر بهارنارنج و گل اطلسي همه‌جا را عطرآگين كرده بود كه حد نداشت زيبائي و پاكي همه‌جا را فرا گرفته حق حافظ بود و هست.

بعداً با درشكه رفتيم سعدي با آن حوض ماهي‌هاي زيبايش راست مي‌گفت بني‌آدم اعضاي يك پيكرند هرچه بگويم از اين دو شاعر افتخارآميز قديممان و همين‌طور شاعران حال حاضر كم گفته‌ام بعد از ديدن اين مناظر زيبا راهي خانه قديم‌مان شديم نگهبان خانه در را برويمان باز كرد خسرو را در بغل گرفت و گريست تعارف كرد رفتيم داخل خانه تخت‌ها همان‌طور نصف حوض و روي آن را پوشانده بودند شب‌ها تابستان روي تخت پدرومادر من مي‌خوابيديم ديگر بچه‌اي در حوض شنا نمي‌كرد حوض خانه ما تنها بود.

از پله‌ها رفتيم بالا باطاق نمازخانه رفتيم گوشه آن صندوقي بود كه روز بعد از فوت پدرم مادر من و هماي عزيزم را خواستند و صندوق را باز كردند وصيت‌نامه پدرم را پيدا كردند نوشته بودند احترام و محبت به مادرتان را فراموش نكنيد به همديگر كمك كنيد و خوب باشيد وسائل جراحي هم متعلق به اولادي هست كه طب خوانده باشد آمديم اطاق ارسي سقف آن نقاشي از زمان صفويه و طلاكاري بود اقاي صدر شايسته‌ خانه را خريده بودند و سقف و پنجره‌هاي اطاق را به موزه فروخته بودند اطاق قشنگ نبود نوري هم نداشت آمديم پائين هنوز حوض تميز بود ماهي‌هاي رنگارنگ هم خودنمائي مي‌كردند چه شب‌هائي از روي تخت با نگاه‌هاي بچه‌گانه خودمان را مشغول مي‌كرديم.

در حياط يادم آمد همسايه‌اي داشتيم ديوار به ديوار هر وقت به ديدارشان مي‌رفتيم به قول شيرازي‌ها با تشكر مي‌گفتند بفرمائيد شيريني بخوريد يادم افتاد يك روز عصر از مدرسه به خانه آمدم برادرم منوچهر عزيز چوب بلندي در دست گرفته بود دور حوض مي‌رويد دنبال سيمين و مي‌گفت بفرمائيد بفرمائيد اول فكر كردم چه مي‌كنند بعد از اينكه فهميدم بازي مي‌كنند از خنده نقش زمين شدم خدايا چقدر خاطره هست يادم آمد هوشنگ عزيزم شناگر ماهري بود از توي ارسي از پنجره باز مي‌پريد وسط حوض با رِشادَت هرچه تمامتر هر وقت مهماني داشتيم پدرم سيمين عزيزم را صدا مي‌زدند ساعت‌ها مي‌توانست شعر بخواند هنوز هم شعر را بايد خواهرم بخواند زيبا و دلنشين من هم لاي پرده قايم مي‌شدم كه پدرم صدايم كند كه بيايم ويلون بزنم.

از آقاي نگهبان خداحافظي كرديم رفتيم از كنار مطب گذشتيم در زديم كسي نبود ولي روي ديوار. گل‌هاي لاله عباسي بنفش و آبي پررنگ پيدا بود بوي را گل ياس هم مي‌آيد.

رفتيم سراغ طويله مادرم به جاي پول، اسب و الاغ و مرغ و خروس‌ها را به غلام دادند چون خودش اين‌طور مي‌خواست به درب طويله رسيديم اصغر تَركِش دوز كه آنجا را خريده بود دم درب ايستاده بود خانه سه طبقه ساخته بود. خيلي فشنگ فوري ما را شناخت مادر بلقيس خانم زن بااستعداد و هنرمندش وسط حياط ايستاده بود دويد مرا در بغل گرفت ما را داخل بردند مادر بلقيس خانم دار قالي را ياد مادرم داده بود و ايشان هم رئيس هنرستان بودند در هنرستان رواج دادند خيلي هم مورد استفاده قرار گرفته بود.

خلاصه استاد اصغر هرچه مادر بلقيس خانم قالي بافته بود فروخت و طويلة را خراب كرد و خانه ساخت. ما وارد اطاق پذيرائي شديم برايمان چاي آوردند در اين حين زن جواني وارد شد رفت پهلوی تركش دوز شست تازه من گوشم صدا كرد كه استاداصغر مظلوم به پولي رسيده. حواسش پرت شده مادر بلقيس خانم وارد اطاق شد چاي تعارف كرد پرسيدم قالي مي‌بافتيد گفت چشمم اجازه نمي‌دهد. گفتم دكتر رفته‌اي گفت ديگر فايده ندارد گفتم پس چه مي‌كنيد گفت كلفتي استاد اصغر و زن تازه‌اش مي‌خواستم بروم خانه دامادم غرورم اجازه نداد. اي خدا اينست رسم مروّت ما بلند شديم فقط من يادم هست كه صورت مادر بلقيس خانم را بوسيدم.

آمديم بيرون براي اولين‌بار مي‌خواستم گريه كنم بخاطر خسرو كه روزش خراب نشود هيچ نگفتم ولي بي‌اختيار گلويم گرفته بود اينست عدل و مردانگي به خودم گفتم دلي‌ ننگ است، عالمي كه ننگ نيست.

7/1/90