دو شعر از پروین دولت آبادی
شعری برای نوجوانان*[1]
درس مهر از روزگار آموختیم
سر هستی را ز کار آموختیم
با خودآوردن، امید زندگی،
از نسیم نوبهار آموختیم
شور و شوق زندگی را هر نفس،
از گریز جویبار آموختیم
پردهپوشیدن به راز این و آن،
از سکوت شام تار آموختیم
سرفرازی، پایداری، صبر را،
از بلند کوهسار آموختیم
شادیآوردن ز کام غم برون،
خود ز ابر اشکبار آموختیم
گرمجانی از شرار آموختیم
خاکساری از غبار آموختیم
رهگشودن پیش پای خلق را،
ما ز خاک رهگذار آموختیم
مثنوی بهار آرزو*[2]
میوزد بر تن نسیم نوبهار
ای دریغا شاخه خشک و برگ و بار
سبزهزاران نرم نرمک جان گرفت
رقص خوش با باد بیسامان گرفت
همدمیها کرد چشم اشکبار
چشمهها جوشید از این خشکسار
سبزه خودرو کنار جو دمید
یاس زرین گیسوافشان سر کشید
باغ دیگرباره در عشرت نشست
از شکوفه طوق مروارید بست
نرگس جادوی چشمت باز شد
باز دور سرخوشی آغاز شد
ای شکوفان از تو فروردین من
یاد رویت باغ عطرآگین من
همره باد بهاران آمدی
حالپرس خستهیاران آمدی
ای شبآوا مرغ غمپرداز من
همنوای جان من، همراز من
ای شبستان دلم را نور، تو
با من اما از من اینسان دور، تو
مستی جام شبانگاهی ز تو
ذوق سرشاری و آگاهی ز تو
ای گلآویز مهرآمیز من
بلبل شیدای شورانگیز من
من هزارآوای لب بردوخته
چون شقایق داغ بر دل سوخته
مرده در خود از غم بیحاصلی
کشته بی همدمی، بی همدلی
چون بنفشه چهره نیلی ساخته
سر بزیری، خستهجان، دلباخته
بیقراری خستهپا چون جویبار
مانده در خود با دو چشم اشکبار
از شمیم عشق سرشاریم بخش
ذوق مستی و سبکباریم بخش
[1]) از کتاب بر قایق ابرها
[2]) از کتاب در بلورینجامه انگور