تاروپود (1)/محمدحسن محامدی
اشاره
«تاروپود» چراغی است که استاد زندهیاد ایرج افشار بهدستم داد. درواقع، «تازهها و پارههای ایرانشناسی» در همین مجلة «بخارا» بود که من را به پیجویی اسنادی در حیطة مغفولماندة هنرهای تجسمی ترغیب کرد. لذا، به هر دوی ایشان ـ افشار و «بخارا»ی دهباشی ـ مدیونم. این نکته را پیشتر نیز در نشریة «تندیس» ـ که خود ادارهاش میکنم ـ معترف شده بودم و مدتها بر همین سیاق چیزهایی میجُستم و مینگاشتم.
جستوجوها، بهزودی ثمر بیشتری داد تا آنجا که دیگر ظرف «تندیس» گنجایش آنها را نداشت. گاه مُطول بودند و زمانی نهچندان همطراز با روحیة مجله. اما، از اهمیت انتشار آنها هر چه بگویم، کم است؛ چراکه اگر تاریخ هنر سرزمین ما، «تار»های نسبتاً محکمی دارد، از ثبت «پود»های خود، همواره سر باز زده. لذا، ما همواره از ساحت نهایی این تاریخِ خاص بینصیب ماندهایم؛ و نکتة قابل اتکا این که، همین رشتههای ناپیدا میتوانند، تاریخ هنر ما را جذاب و خواندنی کنند. حاشیههایی که زندگی هنرمندان را از قالب دایرهًْالمعارفی خارج میکند و به جرگة زندگی و حکایتهای تلخ و شیرینش، سوق میدهد.
من خود، مخاطب پیگیر «تازهها و پارههای ایرانشناسی» بودهام؛ چراکه با آن، تاریخْ خواندنیتر بود و حاشیه، به متن روشنی میبخشود. اکنون چرا نمیبایست بهرة کاملتری از دهها سندی که با پژوهش و مراوده با هنرمندان و خانواده و بازماندگان ایشان بهدست آوردهام، دراختیار مخاطبین قرار دهم؛ آن هم در نشریهای با وزن «بخارا» که همواره پیشگام در مواردی اینچنین بوده است.
چندی پیش اسناد متعددی از استاد ابوالحسنخان صدیقی بهدستم رسید که ظرفیت یک کتاب را برای مدون و مستندنمودن بخشهای مهمی از تاریخ مجسمهسازی معاصر ایران دارد. لذا، از همان ابتدا کوشش من آغاز شد. اما میبایست اذعان نمود که کار، به یکیدوسال زمان نیازمند است. لذا، به پیشنهاد جناب آقای دهباشی، بنا شد برخی از این اسناد در مجلة «بخارا» بهچاپ برسد. اما قرار دیگر آن بود که، دست را بالاتر بگیریم و بهجز اینها، اسناد دیگری را که بعضاً در طول این سالها، یافته ویا در آینده بهدستم میرسد، در این مجال فراهم، از معرفی بازنگذارم. و بر همین اساس است که «تاروپود» با یاری خداوند، شکل خواهد پذیرفت. بدیهی است، اسناد نادیده، که بهره و قوت این فصل بر شانة آنهاست، بسیارند. در واقع، انتظار و چشم به راهی و دریافت چنین مواردی، از جانب مخاطبین ارجمند، دنبالهای از کار، در حیطۀ «تاروپود» است.
* * *
- یافتههای تازه از کمالالملک
در میان اوراق و اسناد بهجامانده از مرحوم استاد ابوالحسنخان صدیقی، پیکرتراش پُرآوازة معاصر، دونامه از استاد کمالالملک خطاب به وی یافتم که اگرچه تاریخی بر آن ثبت نشده، اما محتوای آنها، زمان نگارش را روشن میکنند.
مختصر ویرایش نوشتاری، برای خوانش نامهها لازم بود که از آن چشمپوشی نکردهام.
نامة نخست
هو
آقای میرزاابوالحسنخان صدیقی، مدیر مدرسه صنایع و معلم حجاری
چون حضرت اشرف آقای سردار سپه، رئیسالوزرا، دامت عظمته، کتباً امر فرمودهاند که خاتمه به کنارهگیری و تعطیلی مدرسه داده شود، لهذا، مقتضی است شما هم در این موقع مجسمههای خودتان را که بهواسطة کنارهجویی به منزل نقل نمودهاید ـ مجدداً چنانچه مایل باشید ـ جهت زینت و سرمشق متعلمین، بهطور امانت، در مدرسه بگذارید.
امضا [محمد غفاری]
مُهر [کمالالملک]
این نامه میبایست مربوط به 1304 باشد که استاد کمالالملک بهدلیل ایجاد اختلاف با وزارت معارف، به قهر از مدیریت مدرسه صنایع مستظرفه کنارهگیری نموده بود. اما پس از چندی به خواهش و تقاضای رضاخان میرپنج، که در آن ایام سمت رئیسالوزرایی داشت، مجدداً به مدیریت مدرسه دلگرم و به شاگردان خاص خود نیز توصیة حضور و فعالیت در مدرسه نمود. اما، این امیدواری دیری نمیپاید و ایشان با اختلافات شدیدتری، انصراف کامل خود را اعلام و پس از چندی، به تبعیدی خودخواسته در نیشابور تن میدهد.
با اینهمه، استاد کمالالملک، رونق و تداوم کار مدرسه را از شاگردان خاص خود، تمنا داشت و بارها به ایشان گوشزد کرده بود: «ترک خدمت من، تنها به امید پایمردی و حراست شما از دستاوردهای مدرسه بوده است».
نامة دوم ـ که از نظر میگذرد ـ میبایست مربوط به بعد از 1311 باشد؛ یعنی زمانی که ابوالحسنخان صدیقی پس از بازگشت از اروپا، به اصرار استاد، مدیریت مدرسه و، درواقع، احیای مجدد آن را، عهدهدار میشود. این نامه میتواند پاسخی باشد به درددلهای صدیقی که مشکلات کار مدیریت را به استادش متذکر شده است.
نامة دوم
[متن روی پاکت نامه]: حضرت مستطاب اجل عالی آقای میرزاابوالحسنخان صدیقی، رئیس محترم مدرسه صنایع مستظرفه، دامت افاضاته، ملاحظه نمایند.
قربانت شوم
در تمام مطالبی که مرقوم فرمودهاید، حق دارید؛ چنانچه به شخص خود من بدتر از اینها رفتار شده است. این سکوت و حلم من، اگرچه در ظاهر بد است، لکن نظر به ملاحظاتی، گاهی لازم بوده است. در مملکتی که تاکنون روبهروی شخص حضرتعالی، قریب به پنج وزیر درعوضِ تشویق، همت خود را صرف خرابی این اساس مقدس کردهاند؛ در مملکتی که خیلی اشخاص، که هیچاطلاع در صنایع مستظرفه ندارند و چندینسال، چو [چه] از خارج، چو از داخل، تحریکات میکنند که دست به این اساس بیندازند، چه باید کرد. تصور بفرمایید حرکات ابوالحسنخان و سلیمانخان بهکلی ساده بوده است. تمامْ بغض و حسادت دیگران است، بلکه بیقابلی دیگران است. ولی بهرغم همه، هنوز این اساس برپاست و همهکس میداند که حضرتعالی اجّل زمان و یکی از اشخاص بزرگ هستید. حملة سگ یا بیاحترامی رجّاله، اسباب کسر بنده و جنابعالی نخواهد شد. حیف است این حواسی که خداوند به شما داده است، برای درستکردن شاهکار، صرف این جزییات بفرمایید. گذشته از اینها، من منتظر موقع هستم. تمام این کارها درست خواهد شد و یقینت باشد که اگر من هم این حرکات را تنبیه نکنم، طبیعت تنبیه خواهد کرد. درهرحال، چون عجالتاً من مریض هستم و با حضرتعالی است که مرا دلخوش و اسباب صحت مرا فراهم بیاورید و ملاحظة حال من بر حضرتعالی واجب است، بهتر این است در این موقع، عرض مرا قبول فرموده، فوراً تشریف بیاورید به مدرسه. تا حال مجاهدت و صبر و تحمل فرمودهاید، این چندروز هم بالای همه. انشاءالله اگر ترتیب صحیحی به کارها داده شد، همه راحت خواهیم شد و الا همه با هم خواهیم رفت. چون چشمم اجازه نمیدهد، بیشتر از این زحمت نمیدهم و منتظر دیدار حضرتعالی هستیم.
ارادتمند
امضا [محمد غفاری]
چنانچه بخواهم فهم این نامه را روشناییِ بیشتری بدهم، دو نکته قابل ذکر است؛ نکتة اول، «مسألة حرکات ابوالحسنخان و سلیمانخان» است که از داخل مدرسه بروز کرده بود. علی محمودی، از شاگردان کمالالملک، دربارة سلیمانخان، طی نامهای به دکتر قاسم غنی، چنین مینویسد: «پس از فوت مرحوم حسینقلیخان فرزندشان، زندگانی تنهائی در مدرسه برای مرحوم آقا [کمالالملک] سخت بود. خواهش کردند سلیمانخان سپهبد فرزند عزتالدوله که از شاگردان بود و فعلاً هم در موزة وزارت فرهنگ است، شبها خدمتشان بماند و مدتی بدین منوال گذشت. از آنجایی که جوان بیاستعدادی بود، نمیتوانست از راه صنعت خودنمایی نماید، شروع کرد به تفتین و بین شاگردان و مرحوم آقا را بهکلی بههمزدن، که مرحوم آقا نسبت به تمام شاگردانشان بدبین شدند. تا مدتی کلیة شاگردانشان از طرف آن مرحوم متفرق شدند. تا کمکم متوجه شدند که سلیمانخان بدجنسی میکرده. بههر عنوانی شده بود، عذرش را خواستند و شاگردان از قبیل حسنعلیخان وزیری، ابوالحسن صدیقی، میرزااسمعیل آشتیانی و سایرین مجدداً مورد ملاطفت مرحوم آقا واقع شدند و شروع کردند به کارکردن». (یادداشتهای دکتر قاسم غنی، انتشارات زوار، 1367، جلد هفت، ص636).
نکتة دوم، قهر و گسستن استاد کمالالملک از مدرسة صنایع مستظرفه ــ که پیرامون آن بحث و جدل بسیار شده ــ است. از مضامین تمام حرفها، میتوان چنین استنباط کرد که، درواقع وی قربانی بوروکراسی اداری شده است؛ چراکه در سالهای آغازین 1300 شمسی، همزمان با پیدایش پدیدة رضاخان، کشور آمادة تحولی در جهش بهسوی مدرنیته شده بود و نظم و انضباط میبایست با سرعتی که جامعه توانش را نداشت، به آن تحمیل میگردید. از جملة این مراتب، آموزش و تحصیلات عمومی بود که میبایست با سرعت، از شیوة مکتبخانهای به شیوة جدید، متحول میشد.
ازطرفی، کمالالملک نیز بههمین شیوه، مدرسهاش را اداره میکرد؛ شاگردان با او غذا میخوردند و از سهم حقوقش، کریمانه نفع میبردند. استاد شبها در مدرسه بیتوته میکرد. رد و قبولی هنرجویان و حتی انتخاب آنها برای معاونت و استخدام در مدرسه، تنها منوط به نظر و امضای ایشان بود. و با این که مدرسه زیرمجموعهای از وزارت معارف بود و حقوق کارمندانش را پرداخت میکرد، اما کمالالملک قانون خود را داشت و آن را اجرا مینمود؛ قوانینی که تاکنون ثمربخش بوده، و میوههای فراوانی داده بود. اما مسؤولین کشوری در ذیل اجرای قانون ـ که بهنظر میرسد از ریاکاری و خودنمایی درمقابل سران حکومتی، تهی نبوده باشد ــ بر کار کمالالملک و مدرسهاش، چنان متمرکز شده بودند تا وی را مطیع قانون کنند، درحالیکه میشد در این خصوص، قدری تأمل و تسامح داشته باشند.
بیگمان پس از گذشت چنددهه میتوان اذعان نمود که، اضمحلال مدرسه صنایع مستظرفه، صدمة جبرانناپذیری به پیکر هنر این سرزمین وارد ساخت.
- روایت درگذشت استاد بهزاد
چندی پیش در محل نگارخانه برگ سازمان زیباسازی شهر تهران، مراسم نکوداشتی برای استاد حسین بهزاد برگزار شد که بنده متولی آن بودم. در آنجا آقای مصطفی سهرابی ــ از دوستان و شاگردان نزدیک مرحوم بهزاد ــ مطالبی را در خصوص درگذشت ایشان عنوان کردند که میتواند به شناخت ما از زندگی و مرگ این هنرمند بزرگ معاصر، دامن زند. مصطفی سهرابی اگرچه در آن ایام، هنر نگارگری را از استاد خود میآموخت، اما، استادانهترین عکسهای موجود را از حسین بهزاد، او برداشته است.
در همان ایامی که مراسم استاد بهزاد سامان مییافت، شخصاً توفیق امانتداری از نگاتیو این عکسها را برعهده داشتم، که حقیقتاً مسؤولیت سختی بود. و میتوان تصور کرد که این مسؤولیت سخت را همچنان عکاسِ آن برعهده داشته باشد؛ چراکه متولی چنین تحفههایی، همچنان مراتب دلسوزی خود را به اثبات نرسانیدهاند.
متن سخنرانی:
اما داستان مرگ استاد در مجلات و کتابها بهطور غیرواقعی نوشته شده است، درحالیکه مرحوم بهزاد چندسالی بود که گـاه از سوزش معده رنج میبرد و تحت درمان پزشک قرار داشت و دارو نیز مصرف میکرد. ایشان اصلاً در منزل و در بیمارستان در آن زمان بستری نبود، تا این که در روز 21 مهرماه وقتی آرامآرام درد و سوزش معده به سراغش آمد، به دکتر معالجش تلفنی کرد و از او مُسَکِّن مورفین خواست. دکتر نپذیرفت و به ایشان قول داد بعد از تعطیلی مطب برای ویزیت ایشان به منزل خواهد آمد. ولی استاد تحمل این سوزش معده را تا آن ساعت در خود نمیدید. به دوست دیگری، که متخصص زیبایی بود، زنگ زد و از او درخواست دو مُسَکِّن مورفین کرد و متأسفانه دکتر پذیرفت و به داروخانة نزدیک منزل بهزاد تلفن کرد و دستور تزریق مورفینها را توصیه کرد. مسؤول داروخانه جوانی را برای تزریق به منزل استاد فرستاد و بعد از تزریق یک مورفین، جوان توصیه کرد که همان یکی برای شما کافی است و به دومی احتیاج نیست. ولی از آنجا که تقدیر باید کار خودش را بکند، استاد به تزریق آمپول مُسَکِّن دوم اصرار ورزید. آنطور که پرویز ــ پسر استاد ــ تعریف میکرد، با تزریق دومین مُسَکِّن و بعد از صرف عصرانهای مختصر از نان و پنیر و چای، آرامآرام ایشان بهخواب رفت و زمانی نگذشت، در خواب عمیق شد و چندساعتی در این وضعیت بودند و چون بهطرز معمول استاد همیشه خواب سبکی داشتند، پرویزخان نگران شده به آقای دکتر ــ پزشک معالج ایشان ــ تلفنی زده و قضیه را برای ایشان توضیح میدهند. دکتر ضمن اعتراض به زدن دوعدد مورفین؛ نهایتاً آخرین اشتباه رخ میدهد. بهقول معروف: چون قضا آید طبیب ابله شود. دکتر دستور تزریق پنیسیلین دادند و همان جوان، که مورفینها را تزریق کرده بود، دوباره آمد، اما، اینبار همین که پنیسیلین با بدن استاد برخورد میکند، شوک قوی و عجیبی دست میدهد و سر استاد، که در دامن پرویز قرار داشت، تکان شدیدی خورده، دار فانی را وداع گفتند. والسلام.
- فتحعلیشاه و بانوی لوور
سه سال پیش، خبری در سایتهای اینترنتی، نقش بست که بسیار جذاب و شیرین بود اما بنا به تقدیری که همواره مشمول آن هستیم، در روزمرهگیهای سیاسی گم شد و وسعتی نیافت. با این همه من آن را برای درج در این اوقات نگاه داشتم.
ماجرا از این قرار بود که سه تن از کارشناسان موزه لوور در تدوین کتابی به نام «Louvre land» که میتوان معادل فارسی لوورستان یا لوور آباد را برای آن برگزید کوشیدهاند تا از شاهکارهای هنری آن گنجینه بزرگ روایتی تازه به میان آورند.
این سه نفر به نامهای کلود باشتولد، پائولو وودز و سرژ میشل، گویا پس از سالها تحقیق و وسواس، از میان انبوه آثار، تصویری از فتحعلیشاه قاجار را برگزیده و به این تابلو لقب «مسیو لوور» و یا به تعبیر ما «آقای لوور» دادهاند تا در کنار تابلو «مونالیزا» شاهکار لئوناردو داوینچی که «مادام لوور» میخوانندش، معادل جالب و در خوری را برای عبارت بانو و آقای لوور یافته باشند.
این تصویر که به گمان میتواند کاری از استاد «میرزابابا» باشد؛ فتحعلیشاه را در نهایت جلال، وقار و زیبایی مثالی به نقش در آورده است. اما آنچه مسلم است، تصاویری از این دست که به «پیکره نگاری درباری» مشهورند، پیش از آنکه بخواهند صورتی از شاه در معرض دید قرار دهند، کاربردی سیاسی را مدّنظر داشتهاند.
در واقع این گونه آثار، نقشی اساسی در نمایش قدرت شاه داشتهاند، قدرتی که در غیاب شاه، چه در داخل و چه خارج کشور شکوه و عظمت او را به ناظران مینمود.
به طور مثال در خاطرات ابوالحسنخان ایلچی (سفیر ایران در انگلستان) آمده است که وی به هنگام شرفیابی در دربار انگلیس، مقابل تصویر فتحعلیشاه، احترام و کرنشی تمام عیار را به جا آورده و سپس باب مذاکره را میگشاید.
لذا تصاویری اینچنین علی رغم ظرافت و زیبایی، هنر شرق میبایست از عظمت شاهانه نیز چیزهای در خود میداشت که البته این تصویر خاص مملو از چنین صفاتی است.
- شاعران نقاش، زیر نگاه بهروز گلزاری
سه ـ چهاردهه قبل و حتی پیشتر از سالهای دهة 40، کسانی که در حوالی دانشگاه تهران و خیابان نصرت، گشتوگذاری داشتهاند، احتمالاً مردی را میدیدهاند با سبیل بلند و بعدتر با ریش سفید بافتهشده با سبیل که از مردم کوچه و خیابان، طرح میزد؛ درخت میکشید و از سنگ و درودیوار نقشی بر کاغذ میساخت. و چه بسا بسیاری که با اندکتقاضایی، صاحب یکطراحی از او شدهاند.
چنانچه از وی نامش را میپرسیدی، با صمیمت خاصی میگفت: بهروز گلزاری.
بهروز گلزاری، بخش اعظم حیات خود را با هنر طراحی طی کرد. از چهرة بسیاری از دوستان و بزرگان اتود برداشت. نمونهاش، طرحی از چهرة استاد مجتبی مینوی است که در شماره 80 «بخارا» بهچاپ رسیده است.
اما گلزاریِ بزرگ، تنها طراحی نمیکرد، نقاش خوبی بود، نقشبرجسته هم میساخت و البته معشوق دیگری داشت بهنام دوربین عکاسی، که در بسیاری از اوقات، تسمة آن بر گردنش آویزان بود، و از ریزودرشتِ اطراف و خاصه دوستان عکاسی میکرد.
اخیراً از میان خروارها کار طراحی و عکس، که نزد همسر ایشان محفوظ است، عکسی را یافتم که دویار قدیمی؛ سهراب سپهری و منوچهر شیبانی را در سالهای جوانی مینمود. هنرمندان نقاش و شاعری که اُنسواُلفتی قدیمی با گلزاری داشتهاند. نکتة طنزی در عکس دیده میشود که چهرة دیگری از سپهری همواره در خود ـ و شاید طناز ـ را به ما نشان میدهد؛ او قلادهای را به گردن مجسمة یک سگ گچی انداخته است.
با اندکیجستوجو متوجه شدم که این عکس، بکر و نادیده است، لذا، حیفم آمد که آن را پیشِ روی دیگران قرار ندهم.
- بهروایت اصغر پتگر
چندی پیش نگارخانه فصیحی هرندی نمایشگاهی را از آثار و اسناد استاد اصغر پتگر (1371-1297) برگزار نمود. درمیان اسناد به چند دستنوشته برخوردم که زیر شیشة ویترین قرار یافته بود. لذا، از فرزندان آن مرحوم ــ شهرزاد و مهرزاد ــ درخواست کردم تصویری از آن دراختیارم قرار دهند. یکی از این اسناد، فهرست اماکنی است که وی در آن اسکان داشته و درواقع شمارش و شرحی است بر مراتب حضور و کارِ برادران (اصغر و جعفر) پتگر در تهران.
این سند با خودکار و روی کاغذهای مستعمل، که دست بر قضا بهشیوهای کودکانه بر آنها نقاشی شده بودند، ظاهراً در اواخر عمر ایشان نگاشته شده است. اهمیت برادران پتگر بیشتر بدان سبب است که اولین کلاسهای آموزش نقاشی عمومی ــ خاصه آموزش هنر برای دختران ــ را در تهرانِ آن سالها تأسیس میکنند که بسیاری از هنرمندان معاصر، نظیر بهجت صدر، فروغ فرخزاد و… از آن کلاسها بهره یافته بودند.
پیش از خوانش این سند، یادآوری چندنکته را لازم میدانم.
اصغر و جعفر پتگر از هنرمندان تأثیرگذار در هنر دهههای اخیر ایران بودهاند. درابتدا، ایشان فامیلی «برادران اکبری» را بر خود داشته و بنابه پیشنهاد احمد کسروی آن را، به پتگر ـ به معنای «تصویروتصویرگر» ـ تغییر میدهند.
درابتدا، پتگرها در تبریز، زیر نظر استاد میرمصور و رسام ارژنگی، به مراتب عالی در نقاشی دست یافته بودند. اما به توصیة ایشان به تهران آمده تا علاوه بر کار، در مدرسه صنایع جدیده، که زیر نظر شاگردان استاد کمالالملک اداره میشد، مهارت خود را محک دیگری زده باشند. با اینهمه، توانمندی آنها فراتر از آن بود که در آن محیط، بهرهای افزونتر بیابند.
درادامه، این نکته منشأ غروری شد تا خود را فراتر از دیگران و حتی استادان مدرسه، فرض کنند. حضورشان، اختلافاتی در کار مدرسه پدید آورد که مسبب برخی خصومتها شد. و چنانچه درادامه میخوانید این اواخر نیز التیام نیافته است.
مشخصاً در این نامه، روی تلخ سخنان اصغر پتگر با استاد قَدَر و کمنظیر هنر معاصر، آقای کریم طاهرزاده بهزاد مواجه میشود که پیشاپیش، جای تأمل و تردید دارد.
نکتة دیگر، دربارة همسر اول استاد پتگر، مرحوم خانم ایراندخت ستوده، است که ایشان فرزند مرحوم خلیل ستوده و خواهر استاد فرزانه و ایرانشناس پُرآوازة ایران، جناب آقای منوچهر ستوده، هستند.
فرزندان این بانو ــ نیما پتگر و مرحوم نامی پتگر ــ از هنرمندان سرشناس امروز بهشمار میروند، که متأسفانه نامی نیز بهدیار باقی شتافته است. و اما بانوی دیگری از خانواده ستوده، همسری نقاش نوگرا مرحوم جلیل ضیاپور را داشت.
متن سند
بسم الله الرحمن الرحیم
فهرستوار صورتِ منزلهایی که از بدو ورود خود با جعفرآقا ـ برادرم ـ در تهران اقامت نمودهام، تحریر میکنم. وقتی در سال 1312 وارد تهران شدم و همراه پدر مرحومم بودم، بدین قرار است که اول در گاراژ آذربایجان (1)، که پا بهخاک تهران گذاشتیم، یک اتاق گرفتیم و پیش مودت جهانبانی در لالهزار رفته، مشغول بهکار نقاشی با عواید خوب شدم و چند صباحی در آنجا با رؤیاهای خود منزل کرده، گذراندیم. [که] واقع در خیابان امیرکبیر، که آن وقت چراغ برق گفته میشد، [بود]. و بعد در گاراژ دیگر (2)، که نزدیک آن بود، تغییر منزل نمودیم. برادر بزرگم از تبریز آمد، در گاراژ منزل کرد، آن را نپسندید. از آنجا [به] خیابان کمالالملک، جنب هنرهای زیبا، یکروز ویا دوروز در منزلی که میخواستیم اجاره کنیم (3)، اقامت و فردایش، اسبابکشی به خیابان صفیعلیشاه نموده، در منزل آقااسلامخان (4) اقامت گزیدیم. در آن خانه و حیاط، اندکیمانده و از اتاقی به اتاق دیگرِ (5) همان خانه رفتیم. از آنجا، اسباب کشی به خیابان جلیلآباد نمودیم (6)؛ بهاینترتیب که چون هنرهای زیبا با ما کارشکنی کرد و کمکخرج معموله را به ما نداد، مجبور شدیم در جلیلآباد، مقابل پستخانه، دکّه کرده، امرار معاش نماییم و در بالاخانة آن دکّه (7)، چندروز منزل نمودیم و بعد منزل، منحل و در مغازه کسب، و شبها، خانه نمودیم.
در سال 1313 بود که [رابیندرانات] تاگور را دیدیم و بنابه تشویق و تذکر آقای سیدعلیاکبر صنعتیزاده، دوباره رو به هنرهای زیبا نموده، با رؤسای هنرهای زیبا، که در [جای] رئیس آن ـ آقای بیات ـ قرار داشتند، تماس گرفته، قول گرفتیم که از حقوق و مزایای مدرسه، برخوردارمان کنند و نیز جبران گذشتهها بشود و حقوقمان بهدستمان برسد.
دراینوقت، ابوالحسنخان صدیقی، بنابه تحریک علیمحمدخان حیدریان، کارشکنی نموده، حقوق مقرر را به نصف تقلیل دادند. بالاخره با سفارشاتی که داشتیم و با فروش کار بهخوبی زندگی کرده، در خیابان سپه، در مهمانخانه (8)، اتاقی را اجاره نموده و بعد از آنجا به خیابان ناصریه (ناصرخسرو)، مقابل شمسالعماره، (9) نقل مکان نمودیم. در بالای خانه یکایوانی نیز بهخیابان داشت و در همسایگی، عکاسی پرتو جای گرفته و بعد یکاتاقی را رو کرده (10)، با آسایشی بیشتر از پیش به هنر و زندگی مشغول شدیم. در آنجا، مشتریِ آلمانی داشتیم که برادرم از روی خانمش، نقاشی کرد و نیز از روی خودش [افتادگی متن] ساختند.
در آن سال من توانستم به تبریز سفر کرده و خانواده را دیدار کنم، اما برادر کوچکم ـ جعفرآقا ـ در همان اتاق و منزل، تنها ماند. در این زمان با شوروشوق همیشگی، عشق میورزیدیم؛ البته به هنر و موسیقی.
چندی، پیش آقای تجویدی و سرِ کلاسهای علیاکبر شهنازی میرفتیم به تعلیم آواز و بعد پیش آقای احمد فروتن، برای تعلیم نوت [نُت] و سُلفژ. رفتیم. در این موقع چندی نیز برای آقای منجیساز کار کردم.
بعد از این به منزل [دیگری] اسبابکشی نموده، در چهارراه حسنآباد (11)، مقابل آتشنشانی، منزل کردیم. و شبها آواز میخواندیم و صبحها، قبل از طلوع آفتاب، راهپیمایی میکردیم تا آبکرج، [که] «آبمنقول» گفته میشد، میدویدیم، در آنجا آفتاب طلوع میکرد و ما ورزش ساده نموده، به هیکلهای سایههای بلند خود، که گاهی تا بیستمتری قد میکشیدیم، تماشا نموده، با شوروشعف زائدالوصف، خدا را میستودیم و به لحظههای پر از شوق و مستی، درود میگفتیم و صبحانه را، که اغلب نان تازة بربری و انجیر بود، تناول نموده، آرامآرام به مدرسه کشیده میشدیم. در مدرسه به شاگردان، شوروشوق میدمیدیم.
بالاخره طبیعتدوستی و تحصیل و جلوههای طبیعت، ما را تا آنجا کشانید که در نزدیک دولاب، منزل نمودیم؛ یعنی در کوچه آبشار (12). یکخانة دربست گرفته، زندگیِ آرام و موفق خود را دنبال میکردیم.
همان موقع که تعطیلی تابستان شروع شد، با برادرم عازم تبریز شدیم. آوازها میخواندیم و خانهها را قفل زده، سهماه در تبریز رحل اقامت انداختیم (13).
در همان موقع از سرلشکر جهانبانی، جایزه گرفته و تصویری برای ابزار لیاقت، ترسیم و تقدیم نمودیم. بسیارمقبول افتاد و باعث ناراحتی رئیس مدرسه و معلمین شد؛ برای این که به گَرد قلم من و برادرم نمیتوانستند، برسند.
بالاخره برای پیشرفت بیشتر، به [مدرسه] صنایع قدیمه (14) رفته و به سِمت آبرنگسازی استخدام شدیم. و بعد در آنجا کارهای آبرنگ من و برادرم، که اغلب فرمایشی بود و به صلاحدید حسین طاهرزاده، ساخته میشد.
معلوم شد که بعد از تمامکردن، این طاهرزاده بهظاهر طاهر، امضای ما را پاک و نام ننگین خود را پای تابلوها، جای میداد و به نام خودش، که از هنر بویی نبرده بود، قالب میزد. من و برادرم با صراحت کامل و باادب مخصوص، به ایشان گوشزد نمودیم که، چرا پای تابلو ما، ایشان جعل نموده، اسم خود را نوشتهاند. باری، ایشان با ریای مخصوص پیش ما اشکریخته، با زبان بیزبانی، پوزش خواستند. اما دل من و برادرم دیگر از آن اداره گسیخته شده بود و پای شوقمان لنگ گردیده بود.
اینک در یکموقع حساس از کارِ محولة آن هنرستان سرباز زده و شانه خالی کردیم. بلافاصله در خیابان نادری یکحیاط و سهاتاق (15) اجاره و کلاس دایر کردیم. در این کلاس بود که برای بار اول در تابلو و بالای در، اسم پتگر را درج نمودیم. اینچنین کلاس و کارگاه نقاشی پتگر [بهجای] برادران اکبری سابق نوشته شد.
در این هنگام من [به] نظاموظیفه رفتم، که 1319 بود. و در طی انجام خدمت وظیفه کارهایی نیز از نقاشی انجام دادهام؛ از قبیل تابلو کارگاه نقاشی و ترسیم تابلو زیرزمین و پیرمرد لال با عصا و فالبین و تصویر سیاهقلم خودم در لباس ارتشی و تابلو مهاجر و غیره.
در این محل و در این هنگام با ایراندخت آشنا شدم و نیز در این موقع منزلی در آخر پامنار (16) گرفتم که چندتابلو دیگر در آن منزل، ساختهام. تابلو پنجره باز، پاییز و تابلو پنجره، دختر و گربه و ملیحه با عروسک و [ناخوانا] نیمتن و چنداتود، محصول این زمان است. و یکصورتی از خود [بهشیوه] کلاسیک.
از آنجا، منزل به سرچشمه (17) انتقال یافت و من نظاموظیفه را تمام کرده با ایراندخت نامزد شدم. و نیز کلاس را به خیابان منوچهری (18) انتقال دادیم.
اما منزل من همچنان در سرچشمه، در یکاتاق، که رو به خیابان بود، برقرار بود و تابلو مشهور «سرچشمه» خود را بعد از اتمام دورة نظاموظیفه، در آنجا ساخته و پرداختهام. تقریباً ششماه دست من بود. همچنین تابلو نامزدم ـ ایرانداخت ـ را همانجا از روی ایراندخت ساختهام.
بعد از آنجا تغییر منزل داده با معیت ایراندخت، که زن من شده بود، در کوچه آبشار، خانة خانم شهیدی، بساط زندگی را برقرار کردیم. تابلو رؤیای مادری و گوشة حیاط یا درخت انار و زهراسلطان و اتاق پردهزرد و ایراندخت سرمیز است، از تابلوهایی است که آنجا ساخته شده است. و نیز اضافه بر کلاس نقاشی، که داشتم، در خانة آقای بنیاحمد (19) نیز کلاس دایر شد، که گردانندهاش من بودم.
باری، در این خانه، ایراندخت و من خوشوخرم زندگی نموده و نامی ـ پسر ارشدم ـ در دل ایران بود. به خانة خانم کالوچ (20)، که اندکی از آنجا دورتر بود، اسبابکشی کردیم. و نامی ـ فرزند اولم ـ در اینجا پا بهدنیا گذاشت و تابلو سرگرمی و سماور ایراندخت، در اینجا ساخته شده و گل زرد نیز از گلهای این خانه ساخته شده و تابلو پلههای اتاق نیز از زادگاه نامی ساخته شد.
از این خانه، بنابه درخواست و پیشرفت کار آقای ستوده، اسبابکشی کرده، در خانة نوبهار (21)، که ملک آقای ستوده بود و از دست مستأجر گستاخ و زورمند، که ارمنی، و دیگری تیمسار انصاری بود، اسبابکشی نمودیم. و در این خانه، خدای مهربان زمینی در نارمک و یکزمین [در] تهرانسر به من نصیب فرمود و در این خانه زجرها کشیده و به موفقیتهای بزرگ نایل شده و کلاس سهراه شاه را دایر کرده، پیشرفتهای زیادی کردیم. و خدای را همیشه سپاسگزاریم.
از آنجا به خانة ملکالکلامی (22) رفتیم و بعد به خانه[ای] که در پشت آن حیاط نیز داشت. از نامی در اتاقخوابش [نقاشی] نمودهام و این خانه در چهارراه عزیزخان (23) بود، بسیارمبارک بود.
از این خانة عزیزِ عزیزخان، اسبابکشی نموده به نارمک آمدیم. و در چهلدستگاه (24) خانه اجاره کرده، زمانی با آرامش زندگی کرده و بعد قصد ساختن خانه در زمین خود نمودم. و بعد برای این که به زمین خود نزدیک شویم و عمله و بنا و ساختمان را زیر نظر گرفته، بسازیم، در نزدیک زمینِ ساختمان، ملکی به خانة سلطانپور (25) بود، اسبابکشی نمودیم.
بعد از یکسال نشستن، بنایی را آغاز نمودیم. اما در این گیرودار زمین همجوار خانة نیمهتمام [را] به من میفروختند و من از لطف خدا آنجا را خریدم و هزینه و خرج بنایی، صرف خریدن زمین تازه شده، ناچار زمانی کار ساختمان تعطیل شد و بعد، پسانداز درستشده، دوباره ساختمان شروع شد و اکنون در این ساختمان این یادداشتها را مینمایم. ناگفته نماند که همزمان خرید زمین نارمک، که دوقطعه میباشد، زمینی نیز در تهرانسر خریدم که اکنون نیز موجود است و بعداً سه یا چهار سال پیش، زمینی با شراکت مهری به مساحت صدوپنجاه متر و از ویلادشت، که بنگاه است، خریدهام که نصف آن مال مهری است و نصف دیگر مال من است.