در آیینه زمان(3)/محمود طلوعی
تاريخ را فاتحان مينويسند!»
اين اصطلاح معروف دربارة تاريخ، موضوع مقاله ایست که اخیراً یکی از پژوهشگران انگلیسی دربارة بعضی از ابهامات تاریخی نوشته و از جمله ابهاماتی که به آن اشاره کرده داستان پادشاهی داریوش اول یا داریوش بزرگ، سومین پادشاه سلسلة هخامنشی، است. در تمام کتب تاریخی، از جمله کتاب معتبر تاریخ ایران باستان نوشتة مرحوم پیرنیا خواندهایم که کمبوجیه، پسر کوروش کبیر و دومین پادشاه سلسلة هخامنشی، پس از فتح مصر و آگاهی از شورشی که در ایران علیه او برپا شده و ادعای پادشاهی شخصی که خود را برادر کوچکتر او «بردیا» خوانده است، عزم بازگشت به ایران کرد و در راه بازگشت با زخمی که برداشته بود درگذشت.
داریوش که یکی از سرداران سپاه او بود در رأس باقیماندة سپاه کمبوجیه به ایران بازگشت و بردیای دروغین را به قتل رساند و از سوی بزرگان پارس به پادشاهی برگزیده شد. نوشتة مرحوم پیرنیا و نویسندگان ایرانی و خارجی که دربارة تاریخ ایران باستان قلمفرسائی کردهاند، مبتنی بر آثار هرودوت و مورخین دیگر یونانی است که داستان پادشاهی داریوش را به استناد کتیبهای که از داریوش در بیستون باقیمانده به رشتة تحریر درآوردهاند.
داستان پادشاهی داریوش به شرحی که نقل شد تا اوایل قرن بیستویکم به عنوان یک واقعیت مسلم تاریخی از منابعی که به آن اشاره شد، از جمله تاریخ هرودوت، در کتابهای تاریخی نقل میشد. تا اینکه یک بانوی باستانشناس انگلیسی به نام«ماریا بروسیوس»[1] پس از قریب بیست سال پژوهش دربارة تاریخ ایران باستان در کتابی تحت عنوان «ایرانیان»[2] که در مجموعة «تاریخ ملل باستان»[3] منتشر شده است، اصالت داستانی را که در کتیبة منسوب به داریوش آمده است مورد تردید قرار داد و نوشت شخصی که در غیاب کمبوجیه ادعای سلطنت کرده، بردیا پسر کوروش، برادر کوچکتر کمبوجیه بوده و در مدت قریب ششماه سلطنت با بخشودن مالیاتهای طبقات ضعیف و محدود ساختن امتیازات طبقة حاکمه موجبات عدم رضایت این طبقه را فراهم کرده و زمینه را برای «کودتای داریوش» به کمک بزرگان این طبقه فراهم ساخته است. داریوش برای رفع هرگونه شبهه دربارة اینکه مدعی سلطنت بردیای واقعی نبوده میگوید بردیا در زمان حیات کمبوجیه به دستور او به قتل رسیده بود و «بردیای دروغین» مردی از طایفة مغان به نام «گوماتا» بوده است. در کتیبة داریوش که در موزة بریتانیا نگاهداری میشود، پس از شرح چگونگی «غصب» سلطنت از طرف بردیای دروغین آمده است که «من برای سرنگونی او از اهورامزدا استمداد کردم و اهورا مزدا مرا یاری داد تا در روز دهم ماه «با گایادیش»[4] (29سپتامبر 522 قبل از میلاد) به یاری چند تن از بزرگان پارس گوماتا و یاران نزدیکش را به هلاکت رساندم. و به یاری و عنایت اهورا مزدا به سلطنت رسیدم.»
«ماریا بروسیوس» پس از نقل روایت هرودوت مورخ یونانی دربارة پادشاهی داریوش مینویسد: «اینکه ادعای داریوش و داستانی که هرودوت بر اساس گفتههای او نوشته تا چه اندازه مقرون به حقیقت باشد مورد تردید است، زیرا داریوش ماجرا را طوری تعریف کرده است که مشروعیت سلطنت خود را توجیه نماید و هرودوت و مورخین دیگر نیز همین ادعا را مبنای داستانسرائی خود قرار دادهاند.
نکتة بسیار مهم و اساسی در این ماجرا که باید مورد توجه قرار بگیرد، این است که داریوش هرچند یکی از بزرگان پارس بود، نسبت نزدیکی با خاندان سلطنتی نداشت. داریوش در لشگرکشی کمبوجیه به مصر همراه او بود و وظیفة حمل نیزههای او را برعهده داشت. پس از مرگ کمبوجیه در راه بازگشت به پارس، که چگونگی آن خود یکی از معماهای تاریخی است، و داریوش در کتیبة خود با عبارت گنگ و ابهامآمیز «کمبوجیه به مرگ خود مرد» از آن یاد میکند، جانشین طبیعی او برادرش بردیا بود که داریوش میگوید او به دستور کمبوجیه به قتل رسیده بود. لذا طبیعی است که داریوش با استفاده از خلاء موجود درصدد تهیة مقدمات تصاحب تاج و تخت سلطنت باشد و برای رسیدن به مقصود مخالفان خود را از میان بردارد. یک گمانهزنی این است که پس از مرگ کمبوجیه در راه بازگشت به پارس، در تابستان سال 522 قبل از میلاد، برادر واقعی او بردیا خود را پادشاه و جانشین برادر خوانده و آن که در قیام یا کودتای داریوش و همرزمانش به قتل رسید، بردیای واقعی بوده است. این داستان که بردیا قبلاً به دستور کمبوجیه کشته شده و کسی که ادعا کرد بردیا برادر پادشاه مقدونی است مرد شیادی به نام گوماتا بوده، ظاهراً بعدها برای مشروعیتدادن به سلطنت داریوش ساخته شده است و همانطور که اشاره شد هیچ مدرکی دربارة این ماجرا جز کتیبة منسوب به داریوش وجود ندارد. نکتهای که تردید دربارة واقعیت این داستان را تقویت میکند این است که داریوش مدعی است گوماتا یا بردیای دروغین شباهت عجیبی به بردیای واقعی داشته و در مدت قریب به شش ماه سلطنت او به نام بردیا، هیچیک از درباریان و حتی همسر بردیا هم متوجه این مطلب نشده که او بردیای واقعی نیست! اگر داریوش برای تصاحب تاج و تخت بردیای واقعی را کشته باشد، برای توجیه کودتا و مشروعیت پادشاهی خود چارهای جز ساختن این داستان که بردیای دروغین را کشته است نداشته و این داستان طوری در اذهان عمومی جا افتاده بود که صد سال بعد از آن هرودوت این داستان را در شرح چگونگی پادشاهی داریوش نقل مینماید.
نکتة دیگری که موجبات تردید در مشروعیت پادشاهی داریوش را به وجود میآورد. شجرهنامة او در نخستین بیانیهایست که پس از تصاحب تاج و تخت سلطنت صادر میکند. و متن کامل آن در کتیبة معروف داریوش اول در کوه بیستون مندرج است. داریوش در این کتیبه اعلام میکند که او از اعقاب پادشاهان پارس است، ولی از هیچیک از پادشاهان بزرگ پارسی، از جمله کوروش کبیر، نام نمیبرد و در عوض از جد بزرگ خود «هخامنش» به عنوان بنیانگذار خاندان سلطنتی پارس نام میبرد گفتنی است نام هخامنش به عنوان بنیانگذار پادشاهی پارس نخستینبار در کتیبة داریوش ذکر شده و قبل از آن در هیچ منبع دیگر مربوط به تاریخ ایران باستان، از جمله کتیبه و استوانة کوروش، نامی از هخامنش نمیبینیم. این احتمال وجود دارد که داریوش برای اثبات مشروعیت پادشاهی خود چنین شجرهنامهای را ساخته و با انتساب خود به «هخامنش» نام سلسلة پادشاهی پارسیان را نیز سلسله یا خاندان هخامنشی خوانده است.[5]
داریوش پس از تصاحب تاج و تخت، برای اینکه راه را بر مدعیان دیگر سلطنت از بازماندگان کوروش در آینده ببندد، تدبیر دیگری اندیشید و با دو دختر کوروش، «آتوسا» و «آرتیستون» و دختر بردیا «پارمیس» ازدواج کرد. تعدد زوجات در ایران در آن زمان مرسوم بود و داریوش علاوه بر دختران کوروش و بردیا دختران دو تن از بزرگان پارس را که در تصاحب تاج و تخت سلطنت او را یاری داده بودند به همسری خود برگزید.
ضمن نگارش این مطلب با مراجعه با دائرهالمعارف اینترنتی Wikipedia دریافتم که موضوع کودتای داریوش و قتل بردیا، پسر کوروش، به دست وی در این منبع معتبر بینالمللی نیز عنوان شده است. با وجود این منکر این واقعیت نمیتوان شد که داریوش به هر کیفیتی که به قدرت رسیده باشد، از بزرگترین پادشاهان ایران باستان بوده و بسیاری از مورخین او را حتی برتر از کوروش بهشمار آوردهاند. داریوش اول سیوشش سال سلطنت کرد و در مدت پادشاهی او امپراطوری هخامنشی به اوج عظمت خود رسید.
خاطراتی از شهریور 1320
شهریور 1390 درست هفتاد سال از تاریخ تجاوز نظامی روس و انگلیس به ایران در جنگ جهانی دوم که به اشغال ایران از طرف نیروهای بیگانه و استعفای رضاشاه از سلطنت انجامید میگذرد. با وجود اسنادی که طی پنجاه سال گذشته دربارة این واقعه و چگونگی استعفای رضاشاه و تبعید او از ایران منتشر شده است، هنوز بعضی از وقایع مربوط به آن دوران در پردة ابهام مانده و در اسناد رسمی منعکس نشده است.
آنچه براساس اسناد منتشر شده و خاطرات شخصیتهای سیاسی آن زمان مانند چرچیل قطعی به نظر میرسد این است که پیشنهاد حمله به ایران از طرف چرچیل عنوان شده و موضوع فعالیت جاسوسان آلمانی در ایران که نخستین بار در یادداشت مشترک انگلیس و شوروی در ایران به تاریخ 28 تیرماه 1320 عنوان شد، بهانهای بیش نبوده است. دولت ایران پس از وصول این یادداشت آماری دربارة تعداد اتباع خارجی در ایران منتشر کرد که به موجب آن تعداد اتباع آلمانی در ایران 690 نفر اعلام شده بود. در حالی که تعداد اتباع انگلیس در ایران در این تاریخ 2590 نفر بود. دولت ایران متعاقب انتشار این آمار ضمن پاسخ رسمی به یادداشت مشترک انگلستان و شوروی اعلام داشت که اتباع آلمانی در ایران در پروژههای عمرانی و صنعتی کار میکنند و فعالیتهای آنها کاملاً تحت کنترل است. علیمنصور نخستوزیر وقت ایران نیز ضمن ملاقات با سفیران شوروی و انگلستان به آنها قول داد که دولت ایران بهتدریج از تعداد کارکنان آلمانی در تأسیسات صنعتی و اقتصادی ایران خواهد کاست.
اعلام نگرانی روسها و انگلیسیها از فعالیت کارشناسان آلمانی در ایران که در تبلیغات خود آنها را «ستون پنجم آلمان هیتلری» در ایران میخواندند، در واقع زمینهسازی برای تجاوز به ایران بود. ایدن وزیر خارجة انگلیس روز پانزدهم مرداد 1320 طی نطقی در پارلمان انگلیس از «خطر جدی شبکة جاسوسی آلمان در ایران» و احتمال خرابکاری آنها در تأسیسات نفتی سخن گفت و اظهار داشت که پاسخ ایران به یادداشت مشترک انگلستان و شوروی قانع کننده نبوده است. بهطوری که از اسناد رسمی وزارت خارجة انگلیس و خاطرات چرچیل برمیآید، تدارکات نظامی برای حمله به ایران از اواسط ماه اوت و هنگام تسلیم یادداشت مشترک دوم انگلیس و شوروی در ایران 25 مرداد 1320 آغاز شده بود و شوروی و انگلستان بیش از اینکه منتظر پاسخ این یادداشت باشند مقدمات حمله به ایران را فراهم ساخته بودند. انگلستان و شوروی در یادداشت روز 25 مرداد 1320 خود به ایران که نسبت به یادداشت قبلی لحن شدیدتری داشت خواهان اخراج فوری اتباع آلمانی از ایران شده بودند. دولت ایران روز 30 مرداد 1320 به این یادداشت پاسخ داد که طی آن آمده بود برنامة کاستن از تعداد اتباع آلمانی در ایران آغاز شده و اولین گروه آنها نیز در حال خروج از ایران هستند. اما همانطور که اشاره شده هشدار و اخطار دربارة فعالیتهای جاسوسی آلمانیها در ایران مقدمه و بهانهای برای شروع عملیات نظامی علیه ایران بود.
جزئیات نقشة حمله به ایران در هفته آخر مرداد ماه 1320 و همزمان با تسلیم یادداشت دوم انگلیس و شوروی به ایران تهیه شده و تمرکز نیروهای شوروی و انگلستان در مرزهای شمالی و جنوبی کشور آغاز شده بود. انگلیسیها قبلاً روز 22 اوت «31 مرداد» را برای شروع عملیات پیشنهاد کرده بودند ولی به تقاضای روسها تاریخ شروع حمله 3 روز به تأخیر افتاده بود. بنابراین جواب مساعد ایران به دومین یادداشت انگلستان و شوروی نیز مانع شروع حمله به ایران نمیشد و تصمیم به اشغال ایران برای تحمیل شرایط مورد نظر متفقین به ایران قطعی و برگشتناپذیر بود.
ساعت چهار بامداد دوشنبه سوم شهریور، دو اتومبیل سیاهرنگ، همزمان از سفارتخانههای شوروی و انگلستان که در مجاورت یکدیگر قرار داشتند، خارج شدند و در سکوت و تاریکی شب به سوی یک مقصد، خانة منصور نخستوزیر ایران، که در حوالی پیچ شمیران قرار داشت روانه شدند. هر دو اتومبیل در حدود ساعت چهار و پانزده دقیقه در برابر خانة نخستوزیر توقف کردند. اسمیرنوف، سفیر شوروی، از اتومبیل اول و سر ریدر بولارد وزیرمختار انگلیس، از اتومبیل دوم پیاده شدند و پس از چند ثانیه گفتگو با یکدیگر به اتفاق زنگ در خانة نخستوزیر را به صدا درآوردند. علی منصور که از این ملاقات غیرمنتظره و نابهنگام هاجوواج مانده بود خوابآلوده سفیران شوروی و انگلیس را به حضور پذیرفت. اسمیرنوف و سر ریدر بولارد ضمن تسلیم یادداشت مشترکی به علیمنصور اعلام داشتند که عملیات نظامی علیه ایران آغاز شده و در همین موقع قوای روس و انگلیس از مرزهای شمال و جنوب وارد ایران شدهاند.
تلاش علي منصور براي قانعكردن سفيران شوروي و انگليس و اخراج هر چه سريعتر باقيمانده اتباع آلماني مقیم ايران بيفايده بود. زيرا كار از كار گذشته و حمله به ايران در دل شب شروع شده بود. بهعلاوه نمايندگان روس و انگليس دستوري براي مذاكره نداشتند و پس از تسليم يادداشت مشترك خود خداحافظي كرده و رفتند.
علي منصور بيدرنگ لباس پوشيده و عازم كاخ سعدآباد شد و ساعت شش صبح جريان ملاقات با سفيران روس و انگليس را به رضاشاه گزارش داد. رضاشاه قبل از شرفيابي منصور از حمله نيروهاي روس و انگليس به ايران آگاه شده و سخت آشفته و عصباني بود. تلفن كاخ سعدآباد مرتباً زنگ ميزد و هر دقيقه خبري را از يك قسمت مرز شمال به جنوب به شاه ميداد. اخبار موحش و جانگدازي از همه جا ميرسيد. خبر رسيد در ساعات اوليه صبح و در تاريكي شب ناوهاي جنگي انگليس به بندر خرمشهر نزديك شده و ناوهاي جنگي ايران را منهدم كردهاند. چند دقيقه بعد خبر رسيد كه سرتيپ بایندر فرماندة نيروي دريايي كشته شده و قواي هندي و انگليسي در بندر پياده شدهاند. چند دقيقه بعد خبر بمباران هوائي اهواز رسيد. در همين موقع خبرهاي موحش ديگري از شمال، حمله به آذربايجان و نقاط مرزي و بمبارانهاي هوائي واصل گرديد. واحدهاي ارتش سرخ پس از عبور از مرز به سرعت به طرف تبريز در حال پيشروی بودند…
سفيران روس و انگليس كه به دربار احضار شده بودند ساعت ده صبح به حضور شاه رسيدند. بهطوري كه از اسناد وزارت خارجة انگليس و خاطرات نصرالله انتظام كه در آن زمان رئيس تشريفات دربار بود برميآيد، رضا شاه با خشم و عصبانيت بسيار با سفيران روس و انگليس سخن گفت و در عين حال وعده داد كه در صورت قطع عمليات نظامي عليه ايران ظرف يك هفته تمامي كارشناسان آلماني را از ايران اخراج خواهد كرد. ولي سفيران روس و انگليس در پاسخ گفتند كه توقف عمليات نظامي از اختيار آنها خارج است و تنها كاري كه ميتوانند بكنند گزارش فوري جريان شرفيابي و اظهارات اعليحضرت به مسكو و لندن است.
در خاطرات نصرالله انتظام كه از طرف سازمان اسناد ملي ايران منتشر شده آمده است كه رضاشاه عصر روز چهارم شهريور در جلسة فوقالعادة هيئت دولت كه در كاخ سعدآباد تشكيل شده بود، تصميم خود را به استعفا از مقام سلطنت اعلام داشت و گفت «تمام مساعی من در این بیست ساله مصروف این بود که از نفوذ بیگانگان بكاهم و موفق هم شدم. حالا احساس میکنم که به همان جهت نمیخواهند با من کنار بیایند. در این صورت بهتر است کنارهگیری کنم و استعفا بدهم.» بعضی از وزیران از روی اعتقاد یا ترس با این فکر مخالفت میکنند و سهیلی (وزیر کشور) میگويد بهتر است دولت استعفا بدهد و دولت تازهای مأمور مذاکره با روس و انگلیس بشود. رضاشاه میگوید تغییر دولت فایدهای ندارد. هدف اینها من هستم. شما بیانیهای را كه من فردا باید در مجلس بخوانم و استعفا بدهم تهیه کنید. و پس از این دستور، جلسة هیئت دولت را ترک میکند.
صبح روز پنجم شهریور علیمنصور شرفیاب میشود و ضمن استعفا از مقام نخستوزیری رضاشاه را قانع میکند که از فکر استعفا صرفنظر کند و به تغییر دولت رضایت دهد. بعد از منصور، عامری (وزیر خارجه) شرفیاب میشود و فروغی را برای تشکیل دولت جدید پیشنهاد میکند. رضاشاه که از فروغی مکدر بود و در ماجرای مسجد گوهرشاد او را از کار برکنار کرده بود به کنایه میگوید: «چرا وثوقالدوله و قوامالسلطنه را پیشنهاد نمیکنید؟» ولی در جلسة هیئت وزیران که با حضور رضاشاه تشکیل میشود سهیلی میگوید به گمان من تنها کسی که در این موقع میتواند کاری از پیش ببرد فروغی است. وزیران دیگر کابینه هم نظر او را تأیید میکنند و رضاشاه سرانجام با این پیشنهاد موافقت میکند.
نصرالله انتظام در دنبالة خاطرات خود دربارة چگونگی احضار و انتصاب فروغی، به مقام نخستوزیری، مینویسد: «در این موقع سهیلی از اتاق هیئت بیرون آمد و گفت شاه امر فرمودند فروغی فوراً احضار شود… به تلفنچی سپردم به فروغی خبر بدهند حاضر باشد تا اتومبیل برسد. در این بین سروصدائی در باغ راه افتاد و شنیدم که اسم مرا صدا میکنند. معلوم شد اعلیحضرت دستور داده خود انتظام دنبال فروغی برود… با شتاب هر چه تمامتر به طرف شهر آمدم. ساعت هفت گذشته و چراغها روشن شده بود که به تهران رسیدم. دیدم فروغی خود را آماده کرده، به یکی از فرزندانش سپرده که همراه او بیاید. مرا که دید خوشحال شد و از آوردن فرزند منصرف گردید.»
رضاشاه ضمن اظهار تفقد به فروغی و استمالت از او به خاطر بیمهریهایش، از وی میخواهد که در این موقعیت خطیر مسئولیت نخستوزیری را بپذیرد. فروغی میگوید گر چه پیرو علیل هستم در این موقعیت سخت از خدمت دریغ ندارم و اضافه میکند چارهای جز ترک مخاصمه نیست. شاه استدلال فروغی را میپذیرد و میگوید بدون فوت وقت کابینهاش را تشکیل بدهد. فروغی میگوید کابینهام را با همین وزرای فعلی تشکیل میدهم. شاه میگوید بهتر است سهیلی وزیر خارجه شود و عامری به جای او به وزارت کشور برود.
روز پنجشنبه، ششم شهریور، محمد علی فروغی کابینة خود را به مجلس معرفی کرد و ضمن نطق کوتاهی گفت «دولت و ملت ایران صمیمانه طرفدار صلح و مسالمت بوده و برای این که حسن نیت ما کاملاً بر جهانیان مکشوف گردد، در این موقع که از طرف دو دولت شوروی و انگلستان اقدام به عملیاتی شد که ممکن است موجب اختلال صلح و سلامت گردد؛ با پیروی از نیات صلحجویانه اعلیحضرت همایونی به قوای نظامی کشور دستور داده شد که از هر گونه عملیات مقاومتی خودداری نمایند تا موجبات خونریزی و اختلال امنیت مرتفع شود و آسایش عمومی حاصل گردد.»
در فاصله بیست روز از تاریخ انتصاب فروغی به مقام نخستوزیری تا استعفای رضاشاه در روز بیستوپنجم شهریور،1320 حوادث بسیاری در ایران روی داد که تفصیل آن در این مختصر نمیگنجد. انگلیسیها با وجود ترک مخاصمه در برکناری رضاشاه از مقام سلطنت اصرار داشتند و حتی به طوری که بعدها «دنیس رایت» سفیر پیشین انگلیس در ایران فاش کرد، میخواستند یکی از شاهزادگان قاجار (حمیدمیرزا پسر محمدحسن میرزا آخرین ولیعهد قاجار) را به سلطنت بردارند که با مخالفت فروغی از تعقیب این فکر دست برداشتند. گزینة بعدی انگلیسیها تغییر رژیم در ایران و برقراری جمهوری بود که خود فروغی را برای احراز مقام ریاست جمهوری ایران در نظر گرفته بودند. فروغی از قبول این پیشنهاد خودداری نمود. گزینة بعدی محمد ساعد سفیر وقت ایران در شوروی بود که شورویها هم با آن موافقت کرده بودند. ولی ساعد هم، بهطوری که تقیزاده در خاطرات خود مینویسد، زیر بار نرفت و تغییر رژیم در ایران را در آن شرایط به مصلحت ندانست. سرانجام فروغی انگلیسیها را به انتقال سلطنت به ولیعهد رضاشاه، محمدرضا، راضی کرد و و روسها هم با سلطنت پسر ارشد و ولیعهد رضاشاه، موافقت نمودند. متن استعفانامة رضاشاه که فروغی صبح روز بیستوپنجم شهریور آن را نوشته و پس از امضای رضاشاه در جلسة فوقالعادة مجلس قرائت کرد به این شرح است:
«نظر به این که من همة قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام، حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیة جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراین امر سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کناره نمودم. از امروز که روز 25 شهریورماه 1320 است عموم ملت از کشوری و لشگری ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه نسبت به من از پیروی مصالح کشور میکردند نسبت به ایشان منظور دارند.
کاخ مرمرـ تهران 25 شهریورماه 1320. امضاء
فروغی پس از قرائت استعفانامة رضاشاه در صحن جلسة علنی مجلس گفت: «بحمدالله اعلیحضرت سابق جانشین جوان لایق محبوبی دارند که برطبق قانون اساسی فوراً میتوانند زمام امور سلطنت ايران را به دست بگیرند و گرفتند و بنده را مأمور و مفتخر فرمودند که با همکارانی که سابقاً معین شده بودند در جریان امور مملکت به وظایف خودمان بپردازیم. ولی در این موقع که ایشان زمام امور را به دست گرفتند و بنا شد که ما کنارهگیری اعلیحضرت سابق و زمامداری اعلیحضرت لاحق را به ملت اعلام کنیم، امر فرمودند که به اطلاع عامه و مجلس شورای ملّی برسانم که ایشان در امر مملکت و مملکتداری نظریات خاصي دارند که چون مجال نداشتیم تهیه کنیم و به روی کاغذ بیاوریم نمیتوانم به تفصیل عرض کنم. لذا به اجمال عرض میکنم و آن این است که: ملت ایران بدانند که من کاملاً یک پادشاه قانونی هستم و تصمیم قطعی من بر این است که قانون اساسی ایران را کاملاً رعایت کنم و محفوظ بدارم و جریان عادی قوانینی را هم که مجلس شورای ملی وضع کرده است یا وضع خواهد کرد تأمین کنم و اگر در گذشته نسبت به مردم جمعاً یا فرداً تعدياتی شده باشد، از هر ناحیهای که آن تعدیات واقع شده باشد از صدر تا ذيل مطمئن باشند که اقدام خواهیم کرد، از برای آنکه آن تعدیات مرتفع و و حتيالامكان جبران شود…»
نکتة قابل توجه در سخنان فروغی مطالبی است که وی از قول ولیعهد یا شاه جدید گفته و بیتردید نظریات خود او بوده است که فیالبداهه و از طرف خود به عنوان تعهد و قول پادشاه جدید بیان کرده است. زیرا فروغی بلافاصله پس از تنظیم استعفانامة رضاشاه برای قرائت آن به مجلس رفته و فرصتی برای ملاقات و گفتگو با ولیعهد نداشته است.
معمای قتل رزمآرا و نفش عَلَم در این ماجرا
فصلنامة «ایرانشناسی» که بیش از بیست سال است در آمریکا چاپ میشود، در یکی از شمارههای اخیر خود (شمارة 4 – زمستان 1389) ضمن نقل گزیدة یکی از مقالات من در بخارا – «دوست یا دشمن» دربارة اسدالله علم و یادداشتها یا خاطرات او که در شش جلد منتشر شده است، مطالبی را عنوان کرده است که توضیحاتی را دربارة آن ضروری میدانم و امیدوارم همانطور که «ایرانشناسی» گزیده یا خلاصهای از مقالة مرا در بخارا در 18 صفحه چاپ کرده است، این توضیح مختصر را نیز به عنوان پاسخی به آنچه در آن نشریه آمده است نقل نماید.
دکتر جلال متینی مدیر نشریة ایرانشناسی در سرمقالهای تحت عنوان «دو معما» جریانات پشت پردة مربوط به نخستوزیری رزمآرا و کشته شدن او و ملی شدن نفت را مورد بررسی قرار داده است. دکتر متینی که من علت خصومت او را نسبت به دکتر مصدق در نیافتهام، در قسمت نخست این مقاله که مربوط به ملی شدن نفت و دکتر مصدق است، نقش دکتر مصدق را در ملی شدن نفت، امری که مورد قبول دوست و دشمن است، مورد تردید قرار داده و ادعای یکی از مخالفان شناخته شدة دکتر مصدق را دربارة این که جمال امامی در کار ملی شدن نفت نقشاساسی داشته و هفت ماده از قانون نُهمادهای ملی شدن نفت را او نوشته است! مورد استناد قرار داده که در هیچ منبع دیگری به آن اشاره نشده است. نوشتة دکتر متینی دربارة دکترمصدق و ملی شدن نفت جای بحث فراواني دارد که در فرصت دیگری به آن خواهم پرداخت. اما آنچه به نوشتة من دربارة علم و رزمآرا مربوط میشود، تردیدهای نویسنده دربارة نقش علم در ماجرای قتل رزمآرا میباشد. دکتر متینی در این مورد نوشتة شخصی به نام علی سجادی را نیز به عنوان «تکمله» مقالة خود چاپ کرده که ضمن آن نویسنده مدعی است که هیچ سند و گزارش معتبر تاریخی دربارة نقش علم در قتل رزمآرا وجود ندارد و از جمله مینویسد: «گزارش شهربانی میگوید رزمآرا و علم از اتومبیل نخستوزیر پیاده شدند. این به هیچوجه به این معنی نیست که علم رزمآرا را به مسجد برده باشد. آیا میدانیم که در آن زمان وزارت کار در کجا واقع بوده و علم از کجا میدانسته که نخستوزیر فراموش میکند به مجلس ختم برود تا برای بردن او ساعتي قبل از مراسم ختم به نخستوزیری برود؟ هیچ شاهد یا سندی بر این امر وجود دارد؟ قاعدتاً وزیر کار باید در وزارتخانة خودش بوده باشد و همانقدر که احتمال دارد علم به نخستوزیری رفته باشد تا در معیت رزمآرا به مسجد برود، این احتمال هم وجود دارد که نخستوزیر در مسیر خود علم را از وزارتكار برداشته باشد!»
در پاسخ نویسندهای که در واشنگتن نشسته و دربارة واقعهای که پنجاه سال قبل رخ داده و نویسنده مقاله در آن تاریخ یا به دنیا نیامده و یا کودکی خردسال بوده است، اظهارنظر میکند به چند نکته اشاره میکنم:
نخست اینکه دربارة واقعهای مانند ترور يک نخستوزیر، کسانی که دستاندر کار این توطئه بودهاند سندی از خود بر جای نمیگذارند و اگر دادگاهی هم برای رسیدگی به چنین امری تشکیل شود اظهارات مشهود مبنای قضاوت قرار میگیرد.
ثانیاً اظهارات شهود در مراحل مختلف بازجوئی که یکی از مستندترین آنها اظهارات معاون پارلمانی و رئیس دفتر رزمآرا و برادر زن اوستــ در منابع مختلف از جمله کتاب نویسندة این سطور «چهره واقعی علم» چاپ شده و نویسندة مقاله «ایران شناسی» بدون توجه به این مستندات، فرضیات باطل و مضحکی از قبیل اینکه ممکن است رزمآرا در سر راه خود به مسجد، علم را با خود برده باشد در نوشتة خود عنوان کرده است. نویسنده حتی منکر این واقعیت است که علم پس از قتل رزمآرا صحنه را ترک گفته و به دربار رفته است و در ضمن این سؤال را مطرح میکند که به فرض این که او پس از قتل رزمآرا صحنه را ترک کرده باشد «مگر انتقال مصدوم به بیمارستان از مسئولیتهای علم بوده و چه کاری از او در مورد انتقال رزمآرا به بیمارستان برمیآمده است؟»
متن اظهارات محمود هدایت، معاون پارلمانی نخستوزیر در دولت رزمآرا و برادر زن او که شاهد عینی ماجرا بوده و به خط خود او در پروندة قتل رزمآرا موجود است به شرح زیر میباشد:
روز چهارشنبه شانزدهم اسفند مثل سایر ایام به دفتر خود رفتم. ارباب رجوع هم مثل سایر ایام به سراغم میآمدند در حدود ساعت نه صبح آقای علم وزیر کار وقت که روز قبل از مسافرت اصفهان برگشته بود وارد شد و گفت: آمدم خدمت آقای نخستوزیر برسم تشریف نداشتند. گفتم اینجا تشریف داشته باشید خواهند آمد. در حدود ساعت ده یادم افتاد امروز در مسجد شاه ختم است و باید رفت. خاصه که نخستوزیر يحتمل نتوانند در مجلس ختم حاضر شوند. به آقای علم گفتم بفرمائید برویم مسجد. ایشان گفتند میخواستم بمانم و خدمت آقای نخستوزیر برسم. گفتم بعد از مراجعت هم میشود اینکار را کرد. با هم راه افتادیم. از جلو خان که وارد مسجد شدیم دیدم از مدخل صحن مسجد تا تجیرهایی که کشیدهاند دو صف پاسبان ایستاده و افسران در میان این دو صف قدم میزنند. داخل شبستان شدیم. دیدم در شاهنشین مدخل شبستان علماء نشستهاند. من دست راست نزدیک آقایان امام جمعه و آقا بهاءالدین نوری نشستم، چند نفر فاصله هم آقای علم نشست.
پس از چند دقیقه آقای علم برخاست. گفتم کجا؟ گفت میروم بلکه زودتر آقای نخستوزیر را ببینم و رفت… چند دقیقه بعد دیدم آقای بهبهانی تشریف آوردند و پهلوی آقای بهاءالدین نشستند. پرسیدند آقای نخستوزیر کجا هستند؟ گفتم شرفیاب شده بودند، بلکه گرفتار شدهاند و نتوانستند تشریف بیاورند. شما که تشریف دارید. آنچه لازمۀ تشریفات است معمول خواهيد فرمود.
آقا اجازة خواندن الرّحمن دادند. بعد هم فلسفی به منبر رفت و چند دقیقهاي بود حرف میزد که از صحن مسجد صدای سه تیر متوالی بلند شد. من دویدم بیرون. دیدم نزدیک حوض، بغل سکوی صحن مسجد، آقای نخستوزیر در خون غلت میزند و جمعی به هر طرف میدوند. به دیدن این صحنه نفهمیدم چه شد… پس از مدتی دیدم دونفر مرا صدا میزنند و از زمین بلند میکنند. باری حالم که کمی بهتر شد دیدم هنوز پاسبانان مثل عروسک پنبهای برجای خود ایستادهاند. فریاد زدم آخر پدر سوختههای بیشرم، این مرد نخستوزیر مملکت بود، سپهبد بود، چرا حیا نمیکنید؟ لااقل از زمین بلندش کنید…
چند نفر آمدند و به وضع عجیبی که از گفتن آن شرم دارم آمدند جسد را بلند کردند و به همان حال بردند بیرون مسجد و به همانحال در جیپی که بلندگو روی آن بود گذاشته و به سرعت راه افتادند و بردند مریضخانة ابنسینا. من هم به دنبال جنازه راه افتادم. جنازه را از جیپ بیرون آورده و به اطاق عمل بردند. دفعتاً دیدم جمع کثیری از طبیب و پرستار و مردم متفرق در آن اطاق کوچک که جسد را روی میزی نهاده بودند ریختند. به هر چیزی شبیه بود جز مریضخانه و ابداً حس رأفت و نوعدوستی در این جمع ندیدم. یکی از سفیدپوشها که نشناختم کیست. پس از آوردن استاتوسکپ و گوش دادن قلب با خندة نمکینی گفت: C’EST FINI (تمام است)
بعد شنیدم در حرکت از مسجد به مریضخانه هفتتیر و ساعت مچی و انگشتر آن مرحوم را ملت زده است!… گفتم با نخستوزیر مملکت که اینطور معامله کنند با مردم دیگر چه میکنند؟!…
اظهارات دکتر بقائی در مصاحبه با حبیب لاجوردی در برنامة طرح تاریخ شفاهی ایران نیز نقش علم را در توطئهای که برای قتل رزمآرا ترتیب داده شده بود تأیید میکند. اظهارات دکتر بقائی از این نظر حائز اهمیت است که او به پروندة قتل رزمآرا دسترسی داشته و با خلیل طهماسبی متهم به قتل رزمآرا هم پس از ترور رزمآرا ملاقات و گفتگو کرده است. دکتر بقائی در مقدمة اظهارات خود به آگاهی شاه از نقشة قتل رزمآرا از طریق بهرام شاهرخ اشاره کرده و میگوید بهرام شاهرخ که زرتشتی بود در این تاریخ به عنوان اینکه میخواهد مسلمان بشود به نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام نزدیک شده و اعتماد او را به خود جلب کرده بود. گفتگوی حبیب لاجوردی با دکتر بقائی دربارة چگونگی قتل رزمآرا به شرح زیر است:
– لاجوردی: راجع به این قتل هنوز هم ابهاماتی وجود دارد. نظر شما چیست؟
– بقائی: به طور مسلّم دربار دست داشت. بهطور مسلم… چون من هم پروندهاش را دیدم و هم استنباطات خودم است. عرض کنم خلیل طهماسبی یک آدم معتقد دین باور فدائیان اسلام بود. آشنایی ما با خلیل طهماسبی از زندان اول شهربانی شروع شد… بعدها وقتی ما سازمان نگهبانان آزادی را تشکیل دادیم خلیل طهماسبی هم یکی از افرادی بود كه در آن سازمان اسم نوشته بود و بعضی شبها پشت بام چاپخانة شاهد کشیک میداد. این سابقه را ما با خلیل طهماسبی داشتیم تا این که رزمآرا کشته شد… اما دلایلی که میگویم کار شاه بوده، یکی اینکه رزمآرا دو تا گلوله خورده بود. یک گلوله به شانهاش خورده بود و یک گلوله به پشت کلهاش خورده بود و از وسط پیشانیاش آمده بود بیرون. طبیب قانوني محرمانه به آقای زُهری[6] گفته بود که این گلولهها از دو کالیبر مختلف بوده این یک مطلب. خلیل طهماسبی که از زندان آزاد شد، با چند نفر آمد به دیدن من. جریان را از او پرسيدم گفت که من توی مسجد بودم وقتی که کوچه دادند که رزمآرا و علم بیایند و بروند. رزمآرا سه تا محافظ پشت سرش بودند. میگفت من اینجا ایستاده بودم تا آنها نزدیک شدند. من این جوری کردم و اینجور زدم (دکتر بقائی ضمن صحبت حرکات خلیل طهماسبی را تکرار میکند..)
– لاجوردی: یعنی رفتم بین نگهبانها و رزمآرا قرار گرفتم.
– بقائی: پشت نگهبانها و این آن تیری است که به شانهاش خورد… اما تیر دومی را نگهبان وسطی زده. خود پروندهاش را هم من در اختیار دارم. فتوکپی پروندهاش را. کاملاً معلوم میشد که یکی از نگهبانها اسلحه دستش بوده و تردیدی برای من وجود ندارد که خلیل طهماسبی را پاراوان کرده بودند که عمل او به اصطلاح علامت شروع عمل این نگهبان باشد. چون اگر نگهبان بیمقدمه اسلحهاش را در میآورد و میزد که خیلی درز قضیه باز بود… به علاوه نگهبانهای شخصی رزمآرا را روز قبل تغییر داده بودند و از یک قسمت که مربوط به نگهبانی نبود فرستاده بودند. اینها از توی پرونده کاملاً روشن است.
– لاجوردی: معلوم هست که به دست کدام عامل، کدام ارتشی این کار کارگردانی شده بود؟
– بقائی: نه اما تردید نیست که به دستور شاه بوده. هیچ تردیدی نیست.
– لاجوردی: این که آقای علم اصرار کرده که ایشان حتماً به این مجلس ختم بیاید واقعیت دارد؟
– بقائی: همین… بله. علم رفته بود به مسجد. میآید بیرون میرود توی دفتر رزمآرا. رزمآرا نبوده. منتظرش که مینشیند وقتی رزمآرا میآید میگوید «شما چرا تشریف نیاوردید؟» رزمآرا میگوید: «نه حالا دیگر وقت گذشته». علم میگوید: «نه لازم است حتماً تشریف بیاورید». با او راه میافتد با هم میآیند. علم پهلوي رزمآرا بود. صدای تیر که بلند میشود علم خودش را انداخته بود زمین…
– لاجوردی: آن وقت خود شما بعد از این واقعه هیچ تماسی با شاه داشتید؟ عکسالعمل او در مورد قتل رزمآرا چه بود؟
– بقائی: اتفاقاً چون قبلاً در ملاقاتهایی که با شاه داشتم راجع به نقش رزمآرا و اینکه میبینم چه خیالاتی دارد با هم صحبت کرده بودیم. این سابقه را داشتیم. وقتی پس از قتل رزمآرا شاه را دیدم، گفت: «این دیگر چه میخواست که ما به او نداده بودیم؟…» یعنی رزمآرا و نقشة کودتا که آن هم داستان مفصلی دارد.
دکتر بقائی در ادامة این گفتگو به تفصیل نقشة رزمآرا را برای کودتا و بهدست گرفتن قدرت مطلقه شرح میدهد و اضافه میکند که شاه از این نقشه اطلاع داشت و به همین جهت موجبات قتل او را فراهم آورد.
علم در بازجوئی به عنوان مطلع در جریان قتل رزمآرا گفته است که او برای مذاکره دربارة مسائل کارگری اصفهان به نخستوزیری رفته بود و به اصرار خود رزمآرا همراه او به مسجد میرود، که بدیهی است برای تبرئة شاه از اتهام مشارکت در قتل رزمآرا باید چنین میگفت، و به علاوه با مرگ رزمآرا شاهدی برای صحت و سقم مدعای او وجود نداشت. اما اظهارات یک شاهد عینی خلاف این ادعا را ثابت میکند. رضا سجادی گوینده و گزارشگر رادیو در دوران حکومت رزمآرا که خود اهل مشهد است و آشنائی قبلی با خاندان علم داشته در خاطرات خود از روز شانزدهم اسفند میگوید:
در این روز من ساعت ده صبح به نخستوزیری رفته بودم. در آنجا اسدالله علم وزیرکار را دیدم که گفت «منتظر نخستوزیر هستم باید همراه ایشان به مجلس ختم آیتالله فیض در مسجد شاه برویم». و این در حالی بود که طبق قرار قبلی من باید با رزمآرا ملاقات میکردم. رزمآرا به من گفته بود «قرار است عدهای از استادان بیایند و دربارة نطق رادیوئی من تفسیر بنويسند تو هم باید در جلسه حضور داشته باشی و پس از تهیة مطالب فوراً به رادیو بروی و آنرا برای مردم بخوانی…». با رفتن رزمآرا به مجلس ختم آیتالله فیض، انجام این برنامه به وقت دیگری موکول شد. به این ترتیب من هم برای ادارة تبلیغات برگشتم و در این فاصله که من به ادارة تبلیغات میرفتم رزمآرا ترور شد…»[7]
اظهارات آیتالله کاشانی در جریان بازجوئی پیرامون قتل رزمآرا هم مؤید این ادعای دکتر بقائی است که رزمآرا با تیر ضارب دیگری غیر از خلیل طهماسبی کشته شده است. در سال 1334 که به دنبال سوء قصد به جان حسینعلاء، نخستوزیر وقت از طرف یکی از اعضای فدائیان اسلام، پروندة قتل رزمآرا مجدداًً به جریان افتاد و عدهای از جمله آیتالله کاشانی به اتهام مباشرت در قتل رزمآرا بازداشت شدند. آیتالله در جریان چند جلسه بازجوئی گفت که خلیل طهماسبی قاتل رزمآرا نبوده است. عین اظهارات آیتالله کاشانی در آخرین جلسة بازجوئی که از وی به عمل آمده به این شرح است:
– به نظر شما چه کسی مباشر قتل رزمآرا بود؟
– من نمیدانم قاتل او چه کسی بود، ولی از قراری که پروندة خلیل طهماسبی حکایت میکند او قاتل نبوده و آن را برای افتخار به ریش گرفته است (امضاء سید ابوالقاسم کاشانی)
– شما در صفحه 11 نوشتهاید قتل رزمآرا را به ضرر مملکت نمیدانستهاید. از این گفتة شما چنین استنباط میشود که قتل رزمآرا را به نفع مملکت میدانستهاید. آیا همینطور است یا خیر؟
– اولاً به ضرر ندانستن مستلزم آن نیست که به نفع باشد و ثانیاً در مطالب سابقه دربارة تیراندازی به طرف اعلیحضرت و سایر مطالبی که قبلاً نوشتهام به نفع بوده (امضاء سید ابوالقاسم کاشانی)
– به نظر شما قاتل چه کسی بوده؟ منظور قاتل سپهبد رزمآرا است.
– قبلاً هم مکرر نوشتهام نمیدانم کیست. ولی برحسب پرونده قاتل خلیل نیست (امضاء سند ابوالقاسم کاشانی)
– پس شما نمیدانید قاتل کیست؟ آیا همینطور است یا خیر؟ یعنی برخلاف اقاریر صریح خلیل طهماسبی شما خلیل را قاتل نمیدانید و کس دیگری را هم نمیتوانید قاتل معرفی کنید. در این مورد چه میگویید؟
– روز اول نوشتم خلیل این قتل را به ریش گرفته و همانطور که قبلاً نوشتهام من در مسجد شاه نبودم که ببینم قاتل کی بود (امضاء سید ابوالقاسم کاشانی)
در خاتمه به روایتی دیگر از قتل رزمآرا هم اشاره میکنم و این مطلب را به پایان میآورم. به موجب اين روایت که بدون ذکر نام گویندة آن در کتاب «چهرة واقعی علم» نقل کردهام و اینک با ذکر نام راوی آن محمدعلی موحد خبرنگار معروف اطلاعات، که خود به نقل از یک مقام امنیتی در رژیم گذشته آن را بازگو میکرد، جیپ نظامی که رزمآرا را به بیمارستان سینا برده، با اطلاع قبلی از توطئه در آن محل مستقر شده بود و رزمآرا هنگامی که به جیپ منتقل میشود زنده بوده و گلولههایی که به بدن او اصابت کرده کاری نبوده است. بنابر همین روایت رزمآرا بین راه مسجد و بیمارستان با گلولهای که از اسلحة کمری خود او شلیک شده به قتل رسیده است (محمود هدایت هم به مفقود شدن اسلحة کمری او بین راه مسجد و بیمارستان اشاره کرده است). گزارش پزشکی قانونی نیز حاکی از این است که از سه گلولهای که وارد بدن رزمآرا شده است. دو گلوله کاری نبوده و گلوله سوم که از فاصلة نزدیک به جمجمة او شلیک شده کارش را تمام کرده است.
دکتر حسین خطیبی و داستان لغتنامة دهخدا
تابستان امسال دهمين سال درگذشت مردي است كه به گمان من يكي از مفاخر ادبي ايران به شمار ميآيد و در زمان حيات آنطور كه شايد و بايد شناخته نشد. اين مرد كه از نظر حافظه نيز يكي از نوادر روزگار به شمار ميآمد و هزاران بيت شعر از آثار شاعران نامدار ايراني را به خاطر سپرده بود، دكتر حسين خطيبي است.
تنها گناه يا بهتر بگويم اشتباه دكتر حسين خطيبي اين بود كه به سياست آلوده شد و به خاطر مقاماتي كه در رژيم گذشته داشت، در نخستین سالهای پس از انقلاب در سنین بالای شصت سالگی چند سال زندان کشید و حتی تا پای اعدام هم رفت. ولی در زندان هم از تلاش باز نایستاد و تاریخ ادبیات ایران را به نظم کشید و شايد باورکردنی نباشد که بیش از هزار بيت این تاریخ را به حافظه سپرد و پس از آزادی آن را به روی کاغذ آورد.
در یاد نامهای که به همت همسر آن زندهیاد، بانو عزت کاشانی، چاپ شده است. منظومههایی از دکتر حسین خطیبی خواندم که هر یک از آنها را میتوان یک شاهکار ادبی به شمار آورد. در این مجموعه دکتر حسین خطیبی در مقدمهای بر یکی از منظومههایش تحت عنوان «ای زبان پارسی» که در ناموارة دکتر محمود افشار چاپ شده است مینویسد: دوست دانشمند عزیزم ایرج افشار، چندی پیش از من خواستند تا ابیاتی چند از منظومة نسبتاً مفصلی را که در موضوع فرهنگ ایران و نقش زبان فارسی در گسترش آن، با عنوان «ای زبان پارسی» سرودهام، برای درج در یادنامة سخنشناس و سخنور فقید، مرحوم دکتر محمود افشار، تقدیم بدارم. این تکلیف را با کمال میل پذیرفتم چرا که این خود نشانهای، هرچند ناچیز، از حقشناسی نسبت به درگذشتة با گذشتی بود که سالیان دراز عمر پربار و اندوختة سرشار خود را وقف اشاعة فرهنگ و ادب پارسی کرده و میتوان گفت که صادقانه به آن عشق میورزید. بهخصوص که آن مرحوم را بر من حق محبت دیرینه نیز بود و جا داشت که در مجموعة یاد نامهاش یادگاری از من نیز درج شود.
باید بگویم که من هر چند دانشآموز مکتب زبان پارسی و شیفتة ادب و فرهنگ آن بوده و هستم و در حفظ و نقل و روایت اشعار گذشتگان و معاصران و نقد و تتبّع در آثارشان، عمری را سپری کردهام. خود هیچگاه شاعر نبوده و نیستم و دعوی شاعری نیز نداشته و ندارم، زیرا پس از سالها تصفّح و تفحّص در آثار ادب پارسی، دستکم این را در یافته و دانستهام که شعر گفتن، چنانکه برخی میپندارند کاری آسان نیست و بسیاری از آنچه بر آن نام شعر مینهند، تنها کلماتی است به هم پیوسته و در ظاهر موزون که در آن یا معنی با لفظ و یا لفظ با معنی همگام پیش نمیرود و در بیشتر موارد یا از جذبه و آهنگ کلمات عاری یا از مضمونی که ذوق را برانگیزد خالی است.
چون این را میدانستم جرأت نداشتم به کاری که تجربهای در آن ندارم همت گمارم و شکستهبستهای را به هم بپیوندم و نام شعر بر آن بنهم و آن را به عنوان اثری که میتواند در ادب پارسی جایی داشته باشد، در معرض و امتحان و محکِ اختبار صاحبنظران باریکنگر بگذارم. لیکن در ایام اخیر چون حالی و مجالی فراهم آمد، دل به دریا زدم و این منظومة مفصل را، تنها به قصد طبع آزمایی و نه شاعری، به رشتة نظم کشیدم و اینک ابیاتی چند از مقدمة آن را به تقاضای دوست دانشمندم ایرج افشار برای درج در این یادنامه تقدیم میدارم، بدان امید که سخنسنجان و سخنوران گرانقدر در نقد و تصحیح آن مرا یاری دهند و آن را با امعان نظر چنان بپیرایند که سرانجام به گفتة بیهقی شاید به یک بار خواندن بیارزد.
اي زبان پارسي افسونگري | هر چه گويم از تو، زان افزونتری |
این صدای توست کاندر گوش ماست | میشناسم من صدایی آشناست |
بانگ او، وابانگی از فرهنگ تست | این صدای پای پیشآهنگ تست |
در تکآور پای و سر در پیش نه | تکروان را در قفای خویش نه |
نکتهپردازی فرحاندیش باش | قهرمان داستان خویش باش |
میشتابد مرکب چالاک تو | من عنان بربسته بر فتراک تو |
دست چون یازم تو را با پای لنگ | اندکی آهستهتر لختی درنگ |
یادم آمد کز زمان کودکی | میشنیدم از تو نام رودکي |
آن که میگفت از گذشت روزگار | رهنمونتر نیست هیچ آموزگار |
باید از تاریخ درس آموختن | پند جستن، تجربت اندوختن |
تو به فردوسی توان بخشیدهای | از توان برتر روان بخشیدهای |
عرصة جولان او، میدان تو | گوی او اندر خم چوگان تو |
فرخي هم بهره جست از مایهات | سرو او بالید زیر سایه است |
نونهالش دست پرورد تو بود | ارمغانش هم ره آورد تو بود |
عنصری پروردة دامان تو | در دبستان طفل ابجدخوان تو |
حافظ ار برشد به بام آسمان | نردبانش خود تو بودي ای زبان |
رمزها گر داشت از راز تو داشت | سوز دل با ساز دمساز تو داشت |
چالش سعدی به نیروی تو بود | آب این سرچشمه از جوی توبود |
در گلستانش تو بودي باغبان | بلبلش بر شاخسارت نغمهخوان |
بوستان را آبیاری کردهای | گونهگون گلها در آن پروردهای |
گر غزالش در غزل شد رام او | دانه پاشیدی تو اندر دام او |
عطر عطار از شمیم بوی توست | این نسیم از کوی تو وز سوی توست |
بر سر خوان تو، مهمان تو بود | گر سنائی هم ثنا خوان تو بود |
خیمه زد خیام هم بر بام تو | بود جامی نیز مست از جام تو |
داشت گر نامی نظامی از تو داشت | توسنش این تیزگامی از تو داشت |
سودش از سرمایة سرشار تو | پنج گنجش مخزنالاسرار تو |
«مثنوی را هم تو مبدأ بودهای | گر فزون شد، تو بر آن افزودهای» |
این همه سوداگر سود تواند | خوشه چین خرمن جود تواند |
کیستم من تا که از خود دم زنم | نیستم جولاهه تا بر خود تنم |
از که پرسم؟ در تو میجویم ترا | با زبان تو ثنا گویم ترا |
حسین خطیبی از شاگردان ملکالشعراء بهار بود و بعد از گذراندن رسالة دکترای ادبیات فارسی، به پیشنهاد خود ملکالشعراء بهار، به جای او در دانشگاه مشغول تدریس شد. اما مهمترین خدمت فرهنگی او فراهم ساختن موجبات چاپ و انتشار لغتنامة دهخدا بود. دکتر حسین خطیبی در مصاحبهای از او که در یادنامهاش چاپ شده است به این موضوع اشاره کرده و میگوید: در دورهای که مشغول تدوین رسالة دکترایم بودم با معرفی استادم بهار گاهبهگاه به زیارت علامه دهخدا نائل میآمدم و از محضر پر برکت آن مرحوم استفاده میکردم. منزل او در خیابان ایرانشهر بود. ساختماني قدیمی داشت که گرداگرد اتاقهای آن قفسهبندی شده و مرحوم دهخدا فیشهای لغتها را به طور نامنظم در آنها جای داده بود. هر وقت به دیدار او میرفتم این فیشها را به من نشان میداد و میگفت: اینها حاصل سالها تجربه و کار من است که در اینجا خاک میخورد و کسی حاضر به چاپ و نشر آن نیست. میترسم بمیرم و اینها از بین برود. درست هم میگفت: زیرا حجم کار چنان که امروز میبینیم به اندازهای بود که هیچ ناشری سرمایة کافی برای انتشار آن نداشت.
شنیدم که یک وقتی وزارت فرهنگ به خیال چاپ و نشر آن افتاد و لی موضوع عملی نشد. مرحوم دهخدا این گلایه را نهتنها پیش من بلکه پیش هر کسی که نزد او میرفت همیشه عنوان میکرد. این سخنان او در گوش من بود تا اینکه مسئولیت انتشار روزنامة رسمی کشور را در مجلس شورای ملی به عهده گرفتم. یک روز به دکتر عبدالله معظمی که در آن زمان نایب رئیس مجلس بود جریان را گفتم. بسیار متأثر شد و گفت یک روز با هم برویم منزل دهخدا تا ببینیم چه کاری میتوانیم بکنیم.
من موضوع را به دهخدا خبر دادم و گفتم گره این کار ممکن است به دست دکتر معظمی گشوده شود. او را آماده کردم. دهخدا عادت داشت روزها از بام تا شام روی تشکی مینشست. کتاب میخواند و فیش برمیداشت. وضع او در این حال بسیار رقتانگیز و در عین حال جالب بود.
به هر حال با تعیین وقت قبلی به همراه دکتر معظمی به دیدار او رفتیم. جلسة بسیار جالب توجهی بود. دهخدا که از قبل آمادگی پیدا کرده بود بهطرزی بسیار مؤثر موضوع را عنوان کرد و دکتر معظمی قول داد تمام تلاش خود را به کار ببرد تا مجلس بودجة چاپ و نشر این لغتنامه را تصویب کند و این کار را هم کرد: طرحی تهیه شد که به امضای پانزده تن از وکلا رسید. این طرح را به من داد تا به دهخدا نشان دهم تا اگر اصلاحاتی لازم دارد انجام دهد. طرح را به منزل دهخدا بردم او در یکی دو مورد آن دست برد. پس از آن طرح را به مجلس بردم و به وسیلة دکتر معظمی مطرح شد و به تصویب رسید… پس از تصویب طرح، کمیسیونی در مجلس به انتخاب رئیس مجلس وقت تشکیل شد. من یکی از اعضای این کمیسیون بودم و همه اعضای کمیسیون اختیار انجام این کار را به من محوّل کردند. در اولین جلسه پس از تصویب قانون که به خدمت ایشان رسیده و نظرشان را استحضار کردم و پرسیدم که چه باید بکنیم، فرمودند من در وهلة اول احتیاج به چند نفر پشت هم انداز دارم!… این را به مزاح میفرمود و مقصودشان این بود که افرادی برای کمک به ایشان انتخاب و استخدام شوند که بتوانند آن فیشهای نامنظم را پشت هم قرار دهند. البته این افراد باید از میان اهل فن انتخاب میشدند.
ما آن وقت چهار نفر بودیم که همیشه با هم بودیم. من، دکتر صفا. دکتر مُعین و دکتر خانلري که به ما چهار تفنگدار میگفتند. در همه کارها اول خودمان را معرفی میکردیم و چون اختیار این کار را دهخدا به بنده واگذار کرد، من، دکتر معین و دکتر صفا و خانلري را پیشنهاد کردم و خودم به دلیل گرفتاریهای که داشتم مسئولیتی را قبول نکردم. بعد افرادی دیگر از جمله دکتر دبيرسیاقی، دکتر احمد افشار شیرازی، دکتر خانبابا بیانی و چند نفر دیگر از جمله دکتر غلامحسین صدیقی و دکتر عبدالحمید اعظمی زنگنه نیز به این جمع اضافه شدند.
برای این افراد مقرری تعیین شد و از آن به بعد در منزل دهخدا به کار پرداختند. از میان این عده دکتر معین خیلی علاقه بهخرج میداد. بهطوری که جلب توجه دهخدا را کرد و به همین جهت در سالهای پایانی عمر خود همه کارهای لغتنامه را به او سپرد و حتی او را وصی خود هم کرد. در وصیتنامة خود نام مرا هم نوشته بود. به این ترتیب نخستین جلد لغتنامة دهخدا بهچاپ رسید و مقدمة آن را من نوشتم و به امضای سردار فاخر حکمت رئیس مجلس وقت انتشار یافت. کارهای عملی لغتنامه را دکتر معین و هيئتی که با ایشان همکاری میکردند بهعهده داشتند و کارهای اداري و مالي آن را تا سال 42 که به نمایندگی مجلس انتخاب شدم، من اداره میکردم.
یادی از غلامحسین ساعدي
روز نوزدهم اردیبهشتماه امسال مجلس یادبود و بزرگداشتی برای غلامحسین ساعدی، از نویسندگان نامآور و تأثیرگذار معاصر ایران، در دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران برپا شد، که پس از گذشت بیش از 25 سال از مرگ او در غربت، اقدامی شایان توجه بهشمار میآید. در این مجلس آقایان جواد مجابی، دکتر محمد صنعتی، دکتر رسول شکیبا، امیر احمدی آريان و محمد رضائیراد سخنرانی کردند. جواد مجابی از سالهای دور و آشناییاش با غلامحسین ساعدي سخن گفت و شعری از دفتر متشر نشده اشعار او خواند. دکتر محمد صنعتي و امیر احمدی آریان و محمدرضائی راد از آثار غلامحسین ساعدی سخن گفتند و دکتر رسول شکیبا دوست صمیمی و نزدیک غلامحسین ساعدی از خاطرات خود از دوران زندگی غلامحسین ساعدی و خصوصیات اخلاقی او سخن گفت که برای همه تازگی داشت.
غلامحسین ساعدی در سال 1314 در تبریز به دنیا آمد. سالهای نوجوانی او مصادف با سالهای نهضت ملی شدن نفت و سپس کودتای 28 مرداد 1332 بود. از دوران تحصیل در دبیرستان از طرفداران نهضت ملي بود. او کار نویسندگی را از دوران تحصیل در رشتة پزشکی آغاز کرد و نخستین داستانها و نمایشنامههای او با نام مستعار «گوهر مراد» منتشر شد. دکتر رسول شکیبا که از دوستان نزدیک غلامحسین ساعدي در دوران تحصیل در دانشکدة پزشکی بوده در آغاز سخنرانی خود دربارة وی گفت: «خیلیها ساعدي را بنیانگذار تئأتر واقعی در ایران میدانند، بعضیها به عنوان پدر نمایشنامهنویسی مُدرن این کشور از او یاد میکنند و بسیاری غلامحسین را بنیانگذار سبکی به نام رئالیسم جادویی در داستاننویسی ایران خواندهاند.. اما من به عنوان کسی که با غلامحسین ساعدي زندگی کردهام و با مرگ ساعدي گویی روح و روان خود را به تاریخ سپردم، پیش از همة این تعاریف، شيوة نگارش ساعدی را سبک انساندوستانه میدانم. انسان به معناي خاص و پیچیدهای که ساعدي برای آن میجنگید… او در مقابل هر کس یا هر حركتي که مغایر انسانیت مدنظر او بود میجنگید و یک تنه بر سیاهی میتازید چه زمانی که علیرغم امکانات اندک مالی به اتفاق برادرش علیاکبر، درمانگاه دلگشا را برای درمان بیماران تهیدست تأسیس کرد تا تخصص پزشکیاش را به رایگان وقف فقري کند که مسبب آن را فساد طبقة حاکم و شخص شاه میدانست، و چه زمانی که پس از ساعتهای متمادي كار پزشکی، دفتر و قلم برمیداشت و از من میخواست با فلاکس کوچکم بزنیم به دل تاریکترین و سیاهترین دخمههای محلة بدنام شهر تا به دنبال واسطهای که نشانی زنان روسپی را میداد سایه به سایه راه بیفتد، کلام به کلام معاملات دردناکشان را مینوشت و با سکوتی غریب به خانه برمیگشت تا بنشیند و تا صبح بنویسد و ریشههای بهوجود آمدن چنین منجلابهایی را در ایران عزیزش که بزرگترین عشق ساعدی بود بشکافد. چرا که بیش از ادبیات از آموزههای پزشکیمان آموخته بود که برای درمان بیماری ابتدا باید چشم را به روی زشتترین زخمهای بیمار گشود. در پزشکی اولین چیزی که به ما یاد میدهند OBSERVATION است. یعنی مشاهدة دقیق حالات بیمار و سپس تشخیص.
حالا که دوباره به خاطر میآورم، درک میکنم که چرا ساعدي پس از شناخت دقیق جسم انسانی رفت و تخصصش را در روانشناسی گرفت. رفت توی روح آدمها پرسه بزند و به آن هم بسنده نکرد و زد به دل کوچهها و خیابانها و آدمهای توی کافه و بازار و محلههای فقیر جنوب شهر و چقدر پیاده گَز کرد روستاهای دور افتاده مملکتی را که میدانست آدمهایش بابت مرضهائی که به جانشان افتاده بود هیچ گناهی نداشتند.
تمام داستانها و نمایشنامهها و فیلمنامههایی که غلامحسین ساعدی نوشته است شرح حال و دردهاي بیدرمان مردم این مملکت است. او به خاطر نوشتههایش بارها به زندان افتاد و سالهای پایانی عمرش را در تبعیدی ناخواسته در غربت به سر آورد و این درد غربت و دوری از وطن بود که او را در میانسالی از پای درآورد. در نوشتهای از او میخوانیم:
الان نزدیک به دو سال است که در اینجا (فرانسه) آوارهام و هر چند روز را در خانة یکی از دوستانم به سر میبرم… احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچچیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تأتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم. یکی از خوابیدن و یکی از بيدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم. نزدیک صبح به خواب میروم و در همان چند ساعت خواب مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. در مواقع تنهائی نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. حس تعلق و مالکیت را به طور کامل از دست دادهام. نه جلو مغازهای میایستم. نه خرید میکنم. پشت و رو شدهام.
در عرض این سالها یک بار خواب پاریس و صحنههای زندگی در این شهر را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانع شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را يك مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. برای من بودن در خارج و زندگی دور از وطن بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم، و اینچنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان بسر میبردم.»
ساعدی در سالهای 1361 تا 1364 در پاریس دست به انتشار مجلهای به نام «الفبا» زد و چند نمایشنامه و فیلمنامه و داستان نیز نوشت. ولی زندگی در غربت را تاب نیاورد در روز دوم آذرماه 1364 در پاریس درگذشت. و در گورستان «پرلاشز» در کنار مزار صادق هدایت دفن شد.
دکتر شکیبا ضمن شرح خاطراتش از غلامحسین ساعدی میگفت: «غلامحسین همیشه در حال دست و پازدن بود برای اینکه کاری برای مردم بکند. روزی مرد مریضاحوالی به مطبم آمد، پیش از آنکه شروع به معاینهاش کنم سرش را پائین انداخت و پاکت کوچکی را روی میزم سُراند، پاکت حاوی نامة کوتاهی از غلامحسین بود که توی برگههاي ویزیت خودش نوشته و امضاءکرده بود که شاید خالی از لطف نباشد متن نامه را برایتان بخوانم. در این نامه که مانند نوشتههای دیگر ساعدی آن را نگاه داشتهام نوشته بود:
دوست بسیار عزیز جناب آقای دکتر شکیبا، حامل نامه همان کسی هستند که تلفنی با سرکار صحبت کردم. ضمن دستور برای رادیوگرافی نزد یک رادیولوگ با انصاف بفرستید که در ضمن بتوانند تخفیف بدهند و در ضمن مبالغی هم زبان عربی یاد بگیرید. 14/1/1347
ناگفته پیداست که بیمار معلم عربی یکی از دبیرستانهای تهران بود.
بعد از آن هم که من جراح عمومی شده بودم و در بیمارستان 25 شهریور سابق کار میکردم، کم پیش نمیآمد که مریضهای جورواجور برای معالجه رایگان میفرستاد بیمارستان. از هنرپیشه و نقاش و شاعر گرفته تا نویسندگان و زندانیها و مردم تهیدست عادی…
غلامحسین ساعدی در برابر تمام مصائب و گرفتاریها و زندان و شکنجه خم به ابرو نیاورد، ولی مرگ صمد بهرنگی، که ساعدی آن را کار ساواک میدانست، کمر او را خم کرد. شبهای بعد از مرگ بهرنگی، وقتهائی بود که میتوانستی غم و اندوه را واضح در چهرة ساعدی ببینی. بعد از مرگ بهرنگی عشقش این شده بود که دولتآبادینامی را که خودش آموزگار و تارزن ماهری هم بود خبر کند بیاید برایمان تا صبح بنوازد. آنوقت بود که دولتآبادی که غلامحسین عمداً و به تاکید او را ملتآبادی میخواند، تارش را هماهنگ میکرد با سرودی که ساعدی و دوستانش ساخته بودند برای مرگ صمد. غلامحسین آرام و در سکوت مینشست و گوش میداد به صدای تار غمگین ملتآبادی تا به بندی از سرود میرسیدیم که همه با هم میخواندیم و زمزمهاش میکردیم:
حیف از صمد حیف از صمد
روی همین بند سرود بود كه ملتآبادی از خود بیخود میشد. ناگهان تار را پشتسرش میبرد که انگار میخواهد ساز را بر زمین بکوبد. چشمهایش را میبست و همانطور که تار را بالای سرش گرفته بود. دیوانهوار مینواخت اینجا بود که دیگر ساعدی چیزی میشد که من نمیشناختمش. حالتی سماعگونه تمام حركات او را در برمیگرفت.
حالا که فکر میکنم انگار در آن لحظه خودِ خودِ واقعیش بود. دوباره یاد آن روزی میافتم که توی بیمارستان خونین و مالین به پاسبان لندهوري كه او را كتك زده بود اشاره کرد و گفت: این پاسبان را ول کنید برود گم شود مشکل از ساقهها نیست، ریشه باید قطع شود رسول!
بعد از مهاجرت اجباریش به فرانسه کمتر توانستیم با هم در ارتباط باشیم. اما از آشناها سراغش را میگرفتم و از احوالش بیخبر نبودم. میشنیدم که حال و روز خوشی ندارد. اوضاع بد روحی و فشار غربت، آن هم برای کسی که عاشق کوچهپسکوچههای خاکی و مردم دیار خودش بود، دردی نبود که من درمانی برایش بشناسم… دیگر نشد ببینمش تا روزی که به عنوان فامیل نزدیک غلامحسین، یک ساعت و نیم توی ترافیک ماشینهایی ماندم که کیپ به کیپ هم میخواستند بروند مجلس ختماش در مسجدی در خیابان سهروردی. در خیابانهای منتهی به سهروردی چنان ترافیکی از مردم و ماشینها بود که شبیه آن را فقط در ازدحام اهالی تبریز برای به خاک سپردن شهریار دیده بودم. جسد غلامحسین را در پاریس، کنار قبر هدایت، بهخاک سپرده بودند واینجا جماعتی برایش اشک میریختند که ما هیچکدامشان را توی فامیل و دوستانمان ندیده بودیم.
حالا بعد از این همه سال دخترم مریم که در کانادا زندگی میکند برایم بریدهای از روزنامهای را فرستاده که یکی از آخرین نوشتههای غلامحسین ساعدي در آن چاپ شده است. غلامحسین داستان زندگی آوارگي و دربدری و دقمرگیهایش را نوشته و در آن هیچ اثری از سخن و قلم طنزآمیز غلامحسین ساعدي دیده نمیشود. گوشة نوشته نقاشیایست که توی آن چند پله به خانهای که شبیه یک قلم است ختم میشود…
[1]) MARIA BROSIUS
[2]) THE PERSIANS
[3]) PEOPLES OF THE ANCIENT WORLD
[4]) باگاياديش BAGAYADISH معادل مهرماه است.
[5]) در منابع فارسی به استناد کتیبة داریوش در بیستون، او را از اعقاب هخامنش پدر چیش پش بنیانگذار پادشاهی پارس به شمار آوردهاند. از جمله در کتاب «تاریخ ایران زمین» نوشتة دکتر محمد جواد مشکور میخوانیم داریوش پسر ویشتاسب از طرف پدر به آریارامنه پسر چیشپش دوم میرسید. چیشپش دوم دو پسر داشت: آریارامنه و کوروش که فرزندان آن دو، دو شاخه از خاندان هخامنشی را تشکیل میدهند.»
[6]) علی زُهری دوست نزدیک و محرم دکتر بقائی و نماینده مجلس بود.
[7]) تاریخ معاصر ایران (نشریۀ مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران) – شمارۀ 25 بهار 1382 – صفحه 208.