فلسفه سیاسی اسپینوزا/ عزتالله فولادوند/ترجمه: مسعود صادقی
آنچه میخوانید سخنرانی دکتر عزتالله فولادوند در شب اسپینوزا است. این سخنرانی به زبان انگلیسی در حضور کیس کول (سفیر هلند در تهران)، پروفسور لیزنبرخ و دوستداران فلسفه انجام شد. در همان مراسم ترجمه فارسی آن توسط دکتر مسعود صادقی به فارسی قرائت شد.
خوانندگاني كه خواهان اطلاعات بيشتر دربارة اسپينوزا و افكار و آثار او باشند، ميتوانند به مقالة تفصيلي و جامع همين نويسنده در دانشنامة ايران (ج 3، صص 76-64، انتشارات دايرهًْالمعارف بزرگ اسلامي، 1389) مراجعه كنند.
براي من جاي خوشوقتي است كه در چنين جمعي ارجمند دربارة يكي از فيلسوفان بزرگ غرب سخن بگويم. سخنراني محققانة دكتر لیزنبرخ در خصوص جنبههاي متافيزيكي افكار دو فيلسوف گرانقدر اسلامي و غربي، ملاصدرا و اسپينوزا، بيقين كاري با ارزش بود نه تنها در حوزة عمومي فلسفة تطبيقي، بلكه همچنين به منظور افزايش تفاهم ميان شرق و غرب. امروز كه تعارض ميان دو جهان اسلامي و غربي به اوجي بيسابقه رسيده است و حتي برخي از بنيادگران اسلامي از آن به عنوان جنگ صليبي دوم ياد ميكنند، موضوع مفاهمه بين شرق و غرب نيز بيش از پيش اهميت يافته است.
اما حوزة اصلي علاقة خود من از دهها سال پيش فلسفة سياسي بوده و، از اين رو، عمده كارهايم كه اكنون به بيش از چهل مجلد ميرسد با آن حوزه ارتباط داشته است. من همواره به شخص اسپينوزا و نوشتههاي او احترام عميق داشتهام. نيچه جايي مينويسد فيلسوفي سزاوار احترام ماست كه با فلسفة خويش زندگي كند و بالاترين نمونة چنين فيلسوفي را سقراط ميداند. منشأ احترام من به اسپينوزا نه تنها پهنا و ژرفاي انديشة او، بلكه همچنين اعتقاد به همان نكتة مورد اشاره نيچه است كه ديدهام اسپينوزا در سراسر عمر ذرهاي از آنچه در فلسفه تعليم ميداد، يعني شهامت و صداقت و بزرگواري و بلندنظري، هرگز عدول نكرد.
در فرصت كوتاهي كه در اختيار من است، طبعاً بحث جامع دربارة پيش زمينة تاريخي و همة جوانب انديشة اسپينوزا امكانپذير نيست و، بنابراين، به صحبت در باب برجستهترين جنبههاي فلسفة سياسي او بسنده فراهم كرد. اما قبلاً و به عنوان مقدمه لازم ميدانم اجمالي از زندگي و سرگذشت او به دست دهم كه براي فهم بهتر افكار او ضروري است.
باروخ (يا چنانكه خود او بعدها با تبديل نام خود از عبري به لاتين ترجيح داد) بنديكتوس يا بنديكت اسپينوزا در 1632، پنجاه سال پيش از ملاصدرا، در خانوادهاي از يهوديان كشور پرتغال به دنيا آمد كه براي اينكه از آزار و بيداد و تفتيش عقايد مسيحيان پرتغال درامان بمانند به كشور هلند پناهنده شده بودند. در اينجا چون نام هلند به ميان آمد، شايسته ميدانم به آن سرزمين اداي احترام كنم كه در آن روزگار بلاخيز ملجأ و مأمني براي دانشمندان و فيلسوفان از شر اولياء كوتهبين كليسا و متعصبان قشريمسلك بود و فلسفة جديد ديني سنگين به آن دارد. فيلسوف بريتانيايي برتراند راسل در تاريخ فلسفة غرب در بيان همين معنا مينويسد: «در اهميت هلند در سدة هفدهم به عنوان تنها كشوري كه آزادي انديشه در آن وجود داشت، محال است بتوان به راه مبالغه رفت. هابز ناگزير در آنجا كتابهايش را به چاپ ميسپرد؛ لاك در دورة پنج سالة بدترين ارتجاع در انگلستان تا پيش از 1688 در آنجا پناه گرفت؛ پير بِل ضروري ديد در آنجا زندگي كند؛ و اسپينوزا ممكن نبود در هيچ كشور ديگري اجازة پديد آوردن آثارش را به دست آورد.»
اسپينوزا در آمستردام به دنيا آمد و در مدارس دنيي بر طبق سنت عبراني درس خواند. هجده ساله بود كه دكارت بنيادگذار فلسفة جديد درگذشت، و چون ذهني درخشان داشت و پيوسته در جستوجوي انديشههاي تازه بود، زبان لاتين آموخت تا بتواند از نوشتههاي دكارت بهره ببرد. البته چنانكه از انتقادهايش از دكارت ميتوان ديد، با او اختلافهاي فلسفي عميق داشت، ولي اين سبب نشد كه به دين فكري خود به او اذعان نكند.
اسپينوزا زود از جهان رفت و به پيري نرسيد، اما حتي در آن عمر نسبتاً كوتاه دستكم دوبار به جانش سوءقصد شد و اغلب هدف طعن و تمسخر جاهلان و دشمني و بدخواهي علما بود. تا 24 سالگي آنقدر در افكار فلسفي از تعاليم يهوديت سختكيش فاصله گرفته بود كه شيوخ كنيسه پيشنهاد كردند دستكم به ظاهر به كنيسه وفاداري نشان دهد و در ازاي آن، سالي 1000 فلورين به او بدهند كه در آن روزگار مبلغ بزرگي بود. ولي چون اسپينوزا اين پيشنهاد را نپذيرفت، روز 27 ژوئيه 1656 با تمام آداب و تشريفات او را از جامعة خود طرد و تكفير كردند و «سفر تثنيه» در نفرينهاي مذكور در كتاب مقدس را در مورد او جاري ساختند و به اطلاع همگان رساندند كه هيچكس نبايد با او سخن بگويد يا زير يك سقف بنشيند و بيش از چهار ذراع به او نزديك شود يا نوشتة او را بخواند. اندكي بعد، يكي از مؤمنان قشري كه ظاهراً طرد و لعن و تكفير را كافي نميدانست در خيابان با دشنه به او حمله كرد، ولي خوشبختانه اين سوء قصد ناكام ماند و به اسپينوزا آسيبي نرسيد. آتش معارضههاي مذهبي در سدة هفدهم در سرزمين هلند به آموزههاي فلسفي نيز سرايت كرده بود. در 1673 ارتش فرانسه به آن سرزمين هجوم برد و در اوترخت اردو زد. فرمانده نيروهاي فرانسوي، پرنس دو كُنده، كه مردي دانشدوست و از پيروان دكارت بود، از اسپينوزا دعوت كرد كه براي بحثهاي فلسفي به نزد او به اردوگاه برود. اسپينوزا پذيرفت، ولي بلافاصله هدف بدگماني هلنديها قرار گرفت و به جاسوسي براي فرانسويها متهم شد. اوباش در برابر خانهاش در لاهه جمع شدند و غوغا به پا كردند و چيزي نمانده بود كه به جانش آسيب برسانند، اما فيلسوف ما با شهامت و متانت از خانه بيرون آمد و غوغا برانگيزان را قانع كرد كه بيگناه است و جمعيت پراكنده شد.
زندگي اسپينوزا با تراشيدن و صيقلدادن شيشههاي عدسي ميگذشت، و تصور ميرود كه گرد شيشه ناشي از اين كار باعث بيماري سل و عاقبت مرگ او در 44 سالگي شد. شهرت فلسفي او بتدريج حتي در زمان حياتش گسترش يافته بود. يك بار به او مقام استادي فلسفه در دانشگاه معتبر هايدلبرگ پيشنهاد شد. اسپينوزا به دليل اينكه تدريس او را از دنبال كردن تحقيقات فلسفي خودش باز خواهد داشت، مؤدبانه از پذيرفتن آن پيشنهاد عذرخواست. مناعتطبع و بزرگواري او، چه در عالم نظريات و چه در عمل، صفتي بوده است كه حتي مخالفان او در فلسفه نيز همواره به آن اذعان داشتهاند.
* * *
هلند ممكن بود در سدة هفدهم عموماً متساهلترين كشور اروپا باشد، ولي خشك مغزي و تعصبات جاهلانه هنوز در ميان عناصري از مسيحيان و يهوديان فراوان ديده ميشد. هنگامي كه اسپينوزا هنوز كودك بود، يكي از يهوديان هلندي به نام داكوستا چون دربارة برخي از اصول مندرج در تورات پرسشهايي مطرح كرده بود طرد و تكفير شد و پس از چندي در نتيجة آزار كهنهپرستان خودكشي كرد. در سال 1668، يكي از دوستان اسپينوزا موسوم به كورباخ كشيشان مسيحي كالوينيست را بشدت به خشم آورد، زيرا در رسالهاي قائل به سه نظرية مهم به اين شرح شده بود: (1) عيسي الوهيت ندارد (2) خدا با طبيعت يكي است، و (3) هر چيزي در عالم ضرورتاً بر طبق قوانين طبيعت روي ميدهد كه همان قوانين خداوندي است. كورباخ به اتهام كفرگويي محاكمه و محكوم و زنداني شد و در زندان درگذشت. اسپينوزا عميقاً از سرنوشت او متأثر شد، و مآلاً در مهمترين نوشتة خود در فلسفة سياسي، رساله الاهي ـ سياسي، آن نظريات را تأئيد كرد. از ديگر كساني كه در تعاليم سياسي اسپينوزا منشأ اثر بودهاند، نام يكي از معاصران دانشمند او، فان دِن اِنده، تامس هابز، و البته نيكولو ماكياولي قابل ذكر است.
اسپينوزا نيز مانند نظريهپردازان سلف، مبدأ بحث را مفهوم طبيعت قرار ميدهد. ولي گرچه آنان گاهي فرق ميگذاشتند ميان طبيعت خارجي و طبيعت يا فطرت آدمي، اسپينوزا عقيده دارد كه طبيعت همهجا يكي است، و بر همهچيز، از جمله آدميان، ضرورتاً بر طبق قوانين يكسان حاكم است. و از آنجا كه، بنا به اعتقاد او، خدا با طبيعت يكي است، پس مطلقاً هيچ تفاوتي نميكند كه بگوييم رفتار و عمل همة موجودات بدون استثنا، از جمله انسان، به ضرورت از قوانين دگرگونيناپذير خداوند يا طبيعت تبعيت ميكند و بر اساس آن قوانين كاملاً قابل توضيح و تبيين است.
از اين مقدمه دربارة خدا و طبيعت، بلافاصله دو نتيجه لازم ميآيد: (1) مطلقاً بيمعناست كه از حق الاهي پادشاهان سخن بگوييم، و (2) همانقدر بيمعناست كه بگوييم امور آنگونه كه بايستي باشند (نظام هنجاري) در تقابل است با آنطور كه هستند (نظام واقعي) ــ به عبارت ديگر ميان «بايستي» و «هستي» تضادي نيست. حاصل اين اعتقاد رد مدعيات كساني است كه به تعالي معتقدند و نيز رد ادعاي مدافعان حقوق طبيعي، مانند دو حقوقدان نامدار، گروتيوس و پوفندورف. اسپينوزا اين فرض را مردود ميداند كه يك دسته قوانين عقلاني و هنجاري مخصوص آدميان وجود دارد، و يك سلسله قوانين ديگر براي بقية طبيعت. قوانين طبيعت همهجا و هميشه يكساناند، و هر دو سرچشمة كردار در آدمي، يعني عقل و خواستهاي نفساني، محكوم به حكم آن قوانيناند.
نتيجة بظاهر شگفتانگيزي كه اسپينوزا ميگيرد اين است كه آنچه آدمي طبيعتاً ميكند، بر طبق قانون طبيعت ميكند، و «حق» طبيعي اوست كه چنين كند ـ يا، به تعبير ديگر، هر آنچه انسان طبيعتاً قادر به انجام آن است، داراي «حق» طبيعي انجام آن است. عين سخن اسپينوزا در رسالة الاهي ـ سياسي در اين باره چنين است: «هر چيزي بالانفراد داراي اين حق مطلق و نامحدود است كه هر آنچه ميتواند، بكندـ به عبارت ديگر، دامنه و حدود حق فرد مساوي است با دامنه و حدود قدرت او.»
كساني كه در سدة هفدهم اين زحمت را به خود نميدادند كه استدلال اسپينوزا را تا نتيجة منطقي آن دنبال كنند، سخت از اين فكر به وحشت افتادند و از خود ميپرسيدند آيا معناي سخن اسپينوزا اين است كه اگر من مال كسي را بدزدم يا او را بكشم، كاري خارج از حدود حق طبيعي خود نكردهام؟ پس آيا هيچ معيار عدالت عاليتري وجود ندارد؟ آيا حقوق مدني هيچ است؟
ولي به دو نكته بايد در اينجا توجه كرد. يكي اين اصل كلي در مورد اسپينوزا كه هنگامي كه او ميگويد خدا با طبيعت يكي است و قوانين طبيعت همان قوانين ايزدي است، به اين دليل است كه اسپينوزا در هيچچيز بجز خدا چيزي نميبيند و، به گفتة نواليس شاعر بزرگ آلماني، او مست خداست. نكتة دومي كه منتقدان اسپينوزا در باب حق و قدرت از آن غافل بودند اينكه درست است كه هر كس داراي اين حق است كه هر آنچه در قدرت دارد بكند؛ ولي چون همه كس در جامعه از عين همان حق برخوردار است، پس قدرت هر كس و، بنابراين، حق طبيعي او وقتي در برابر قدرت و حق ديگران قرار گيرد، خنثي ميشود و به صفر ميرسد. اگر هر كس براي بقاي نفس و ايمني خويش فقط به قدرت خودش تكيه كند، بعيد است كه بقايي داشته باشد و حق طبيعي و قدرتش سودي به او برساند.
به عقيدة اسپينوزا، سرچشمة اعمال انسان دو چيز است: يكي عقل، و ديگري (به اصطلاح او) انفعالات، يعني رشك و خشم و كينه. متأسفانه اكثر آدميان بيشتر به پيروي از انفعالات كور عمل ميكنند تا به متابعت از عقل و، از اينرو، دشمن طبيعي يكديگر ميشوند. ولي اگر از دستورهاي فطرت عقلي خود تبعيت كنند، خواهند ديد كه به حقوق طبيعي خود بمراتب بهتر و بدون آسيب و خسارت به ديگران خواهند رسيد. نهايت اينكه چنين چيزي، به اعتقاد اسپينوزا، با توجه به روانشناسي عامة خلق، رؤيا و افسانهاي بيش نيست ــ و اينجاست كه تأثير انديشههاي ماكيا ولي و هابز را در او ميبينيم، و متوجه ميشويم كه چرا ميگويند اسپينوزا واقعبين يا رئاليست است و در عرصة سياست، سياستمداران را به فيلسوفان ترجيح ميدهد.
با اينهمه، آدميان خواه به انگيزه عقل عمل كنند و خواه به انگيزة انفعالات (چنانكه اكثر ميكنند)، دير يا زود بايد پي ببرند كه اگر بخواهند بقايي داشته باشند و به قدرت خود بيفزايند و از حقوقي كه دارند برخوردار شوند، بايد از انزوا بيرون بيايند و نيروهايشان را يكي كنند و تحت قدرتي مشترك به سر برند. در اينجا به نظر ميرسد كه اسپينوزا ميخواهد از ايدة نوعي قرارداد اجتماعي طرفداري كند، و ميبينيم كه اين گمان درست است كما اينكه در فصل شانزدهم رسالة الاهي ـ سياسي به صراحت مينويسد افراد «بر پاية استوارترين پيمان ملتزم ميشوند كه در كلية امور فقط دستورهاي عقل را راهنما قرار دهند»، و هر يك «ضرورتاً حق خويش را به حاكم واگذار ميكند. بر اساس قرارداد اجتماعي، حاكم حتي در امور ديني اقتدار نامحدود به دست ميآورد و، به تعبير اسپينوزا، «ما همه مكلف ميشويم كه فرمانهاي حاكم را بياستثنا گردن بنهيم.»
برخي از مفسران ترديد كردهاند كه مقصود اسپينوزا در اينجا عملاً و بواقع اطاعت از حاكم است، و تفسير روانشناختي از سخنان او را مرجح شمردهاند. ولي به هر حال جان كلام اسپينوزا ظاهراً اين است كه تنها در وضع مدني و تحت حكومت رسمي كه قدرتهاي فردي افراد به صورت قدرتي مشترك يكي شده باشند ممكن است قواعد اخلاقي و عدل و ظلم و حق مالكيت به وجود بيايد، نه در وضع طبيعي كه به گفتة مشهود هابز همه با همه در جنگاند و زندگي كوتاه و دردناك و حيواني است. شايد به دليل همين اشكالات در خصوص قرارداد اجتماعي بود كه اسپينوزا در آخرين نوشتهاش در اين زمينه به نام رسالة سياسي آن فكر را رها كرد و، به عوض، افكار خود را بر بنيادگذاري و هدفها و حدود قدرت دولت متمركز ساخت و به بحث دربارة شكلهاي مختلف حكومت پرداخت.
اسپينوزا سه نوع حكومت ميشناسد: پادشاهي (حكومت يك تن)، آريستوكراسي (حكومت عدهاي كوچك از اشراف يا خواص)، و دموكراسي (حكومت همگان). ولي صرف نظر از شكل حكومت، منشأ اقتدار بايد رضايت و قبول مردم تحت حکومت باشد، زيرا آنچه در تحليل نهايي به حكومت اقتدار و مشروعيت ميدهد وفاداري و اتحاد مردم است. بالاترين مرجع حاكم در كلية امور، حتي در اجازة ابراز و بيان علني اعتقادهاي ديني در نزد عامه، دولت است. يگانه حوزة خارج از دخالت و قدرت دولت، اعتقادهاي خصوصي مردم است. اسپينوزا چند دليل براي مستثناكردن آن حوزه ميآورد. نخست، عقايد شخصي را نميتوان به زور تغيير داد. دوم، اجبار مردم به تغيير عقايدشان متضمن اين معناست كه اگر عقايدشان را تغيير ندهند بزهكار شناخته خواهند شد، و همهكس از اين كار به خشم ميآيد و مقاومت ميكند.
سوم، انعكاس اين امر نظم اجتماعي را به هم ميريزد و پايههاي اقتدار دولت را سست ميكند و سبب بدنامي آن ميشود. بنابراين، اسپينوزا قوياً از مدارا در مسائل اعتقادي دفاع و طرفداري ميكند و تعقيب و آزار دگرانديشان را مردود ميشمارد. به عقيدة او، حكومت هنگامي در اوج نيرومندي است كه به پيروي از عقل عمل كند و از پشتيباني و احترام اتباع برخوردار شود و بيانگر ارادة مشترك مردم باشد.
يگانه مرجع داراي قدرت و حق وضع و اجراي قوانين و مجازات قانونشكنان دولت است. بنابراين، دولت خود محدود به هيچ قانوني نيست مگر قانون طبيعت كه بالاترين قانونهاست. پس هر اندازه كه دولت رضايت و قبول و پشتيباني شهروندان را از دست بدهد، به همان اندازه قدرت و، بنابراين، حق خود را نيز از دست ميدهد و در رسيدن به هدف بنيادياش شكست ميخورد كه، به عقيدة اسپينوزا، «استقرار آرامش و امنيت و ايجاد وفاق فكري و روحي در ميان شهروندان» است. ولی آرامش و وفاق با سرکوب و خشونت بهدستآمدنی نیست، زیرا بهگفتة اسپینوزا، چنان روشي فقط به «بردگي و وحشيگري» ميانجامد. احتمال وقوع آن نتيجة تلخ هنگامي بيشتر است كه مانند حكومتهاي پادشاهي يا فردي قدرت يكسره در دست يك تن باشد. براي پيشگيري از خطر غلبة منافع خودپسندانه و نابخردانه، بايد تدبيرهايي در خود قانون اساسي انديشيده شود، از جمله، به عقيدة اسپينوزا، تأسيس شوراهايي متشكل از شهروندان كه حتي در حكومتهاي پادشاهي و اشرافي اظهارنظر كنند و طرف مشورت قرار گيرندـ كه البته اين امر به معناي گنجانيدن ركني از دموكراسي در آن حكومتها خواهد بود.
پس كاملاً روشن است كه، به عقيدة اسپينوزا، دموكراسي هم به پادشاهي برتري دارد و هم به آريستوكراسي، زيرا بهتر حافظ برابري و آزادي مردم و ضامن قويتر قانونگذاري خردمندانه است. بسياري از انديشههاي اسپينوزا دربارة دموكراسي در نوشتة قبلي او، به رسالة الاهي ـ سياسي، آمده است. بحث بيشتر در آن باب قرار بود در آخرين اثر كاملاً فلسفي وي، رسالة سياسي، بيايد كه با نهايت تأسف با مرگ او در 21 فوريه 1677 در سن 44 سالگي ناتمام ماند.
اسپينوزا به شهادت سراسر زندگي و آثارش فيلسوفي والا و يكي از بزرگترين فلاسفه از نظر قدرت عقلي و انسجام افكارش بوده است. ارزش و اهميت كارهاي او در فلسفة اخلاق و فلسفة دين و فلسفة سياسي همواره تاكنون، چه نزد فيلسوفان و چه در نظر دوستداران فلسفه، رو به فزوني بوده است و بيقين پايدار خواهد ماند.