پلهوانی که گریستن میدانست/ مسعود بهنود
(در سوگ غلامحسين ساعدي)
مردی که در سکوت هیبت آدم بزرگ های خشن را داشت با آن سبیلش، وقتی درماندگی میدید مانند بچهها گریه میکرد. زار میزد، نه فقط شانه که تمام وجودش میلرزید. اول بار این را وقتی دیدم که برای اول بار با او تنها میماندم. استادم فرجالله صبا که ساعدی را از طریق او شناختم نبود. و من دستپاچه بودم از تنها ماندن با گوهرمراد. در تاکسی که ما را از مخبرالدوله برد به هتل مرمر، با راننده حرف زد و در کافۀ شاه غلام هم برخوردیم به هوشنگ ایرانی و اکبر مشکین که سرمستانه شعر میگفتند. به زودی همکلامشان شد. پس باز آن سکوت نشکست. آن سه سخنها درشت میگفتند و به شعر میخواندند، من دارت بازی میکردم. تا وقت رفتن شد. زمستان بود و سرد، چهار تن بودیم که از مرمر زدیم بیرون و از وسط ـ بله وسط ـ خیابان شروع کردیم به رفتن رو به میدان فردوسی. اینجا دیگر در عالم بیخودی شعرخوانی بود به وزن شاهنامه و به تقلید آن. مصرع به مصرع این طنز جلو میرفت و نقد شاهنامه بود خطاب به مجسمه شاعر. پاسبانی رسید، سهمش را گرفت و از گناه عربده کشان گذشت. دانست حریف این رندهای شبانه نیست و رفت. بعد دو بار طواف میدان دریافتیم که زن سرخ پوشی که همیشه در آن کنار میپلکید چمباتمه زده در درگاه دواخانه و بقچه سرخ رنگش هم در کنار. من یاقوت را میشناختم. زنی اهل رشت که میگفتند دیار خود را به سالیان دور رها کرده در پی معشوقی و هنوز بعد سالها در انتظار است. او خود تکذیب میکرد و میگفت پاتوقم این جاست. جلو رفتم و صدایش کردم. یاقوت چشم باز کرد با ناله. حال شوخی نداشت. ساعدی ناگهان انگار مستی از سرش پریده جهید و به زور دست های زن را گرفت و فریاد زد تب دارد. این شروع حکایتی بود که تا یاقوت را کشان کشان در تاکسی ننشاند و به میدان قزوین و کلینیک نرساند آرام نگرفت. یاقوت حاضر نبود برکهای را که سالها چون لاکپشتی در آن پلکیده بود ترک گوید. وقتی نشستیم در تاکسی باز به زور دست یاقوت را گرفت و دکتری کرد، و اینجا بود که اول بار دیدم و شنیدم زار زدنش را. زار میزد و اشک میریخت و ناسزا میگفت. به زمین به آسمان به کائنات.در کلینیک هم سرم وصل کرده بود به یاقوت و نشسته بود روی زمین و چونان مادر مردهای شیون میکرد. جانش با ظلم آشتی نداشت. در میانه آن زار زدنها به شاه و دستگاه، بیپروا بد میگفت. به هر که امکان داشت و در خانه گرم بود. به هرکه به قول او در کاخ داشت ظلم میکرد و طلا میشمرد. بلند میگفت. گریه مرد همان سالها، وقتی مرگ صمد در آن پاییز در رسید، کس باور نکرد. آل احمد گفت که باید از ماجرا بهره جست برای برانگیختن خشم و گفت او را کشتهاند، اما ساعدی باور داشت، روش و تاکتیکش نبود. از تبریز که برگشت رفتیم به دیدارش، دست کم ده کیلو لاغر شده بود. چشمهایش تو رفته بود و دو دو میزد. انگار سبیل را بر صورتش دوخته بودند. او که همیشه تنومند بود، حالا شکسته شده، ساکت شده بود. خیره میماند. یکهو میترکید و همان فغان کودکانه. همان شیون و زار. باز شانههایش میلرزید و همه جانش میپرید. و فقط یک سال بعد نزدیکای پاییز بود باز، وقت برگشت قافلهای که رفته بود تا جسد آل احمد را از اسالم بیاورد. شمس چنان بر سر میزد که هر برادر مردهای. سیمین خانم چنان وای میگفت و آن را میکشید که نوحهای با لهجه شیرازی به گوش میآمد و ساعدی سبیل را میجوید و سیگار میکشید پی هم. و گاهی پشت دست میزد. جلو در پزشک قانونی، در بیمارستان، فردایش همراه موج هزاران نفری در راه ری. جلو مسجد فیروزآبادی. سرش را محکم گذاشته بود به ستون. باورش نبود که صاعقه زده است.وقتی قصه کوتاهی مینوشت و میآورد و میخواند، خودش نمیدانست چه کار مهمی کرده است. نمیدانست دارد سنگ بنایی را در ادب معترض این ملک میگذارد که بعد از وی به سالیان برپا میماند.جمعیت در صحن مسجد لبالب بود و مأموران از خوف، بیرون را میپاییدند. تنها صدای «ای امان برادر» آقاشمس میآمد و نوحه خوانی سیمین خانم که جنازه را بلند کردند تا در گور بگذارند و صدای نادر نادرپور برخاست که فریاد زد: «ای خاک بپذیر!» با سایه و کسرایی در کنار ساعدی بودیم وقتی شکست و باز ناگهان آن گریه کودکانه را سر داد. پیدا بود که به چنین حال از دنیا غافل است.در نامهای، یک سالی قبل از مرگ برای یک دوست نوشته «زندگی اشک را از من دریغ کرد. اینجا چنان بیگانهام و دور و اطراف خود چنان جانورانی میبینم که با آنها احساس نزدیکی نمیکنم. غمشان را نمیخورم، اشکم برایشان در نمیآید». در همان نامه پرسیده بود آیا یاقوت همچنان کنار خیابان میخوابد. اگر یک تن راست گفته باشد که غم بینوایان رخش زرد کرد، شهادت باید داد غلامحسین ساعدی است ـ یا چنان که شاملو او را میخواند حوسین گولام. وقتی شاملو برای نخست بار با هزار ترس از امنیت میرفت برای معالجه به فرنگ، در ساختمان سابق مهرآباد، شاملو و آیدا میرفتند، دکتر ساعدی و جواد مجابی و من بودیم مشایعت کنان و نگران. شاعر گردنش را گرفته بود از درد به خود میپیچید. یکی رسید و برای تغییر حال لطیفهای گفت در باب جنگ اعراب و اسرائیل، گفتگوی گلدا مایر و سادات. لبخند بر لبها خشکید وقتی ناگهان دکتر ساعدی به خشم فریاد زد اینها دارند کشته میشوند. اسرائیلیها دارند می کشندشان؛ این که جوک نیست. نازک میشد وقتی احساس میکرد ظلمی در کار است، ناحق را روا نداشت، بیخانمانی و گرسنگی کودکان و زندگی در حلبی آبادها را تاب نمیآورد. این ادایش نبود؛ در جانش بود. سزاوارش نبود غلامحسینخان که چنین غریب و دور، زندگی را ترک گوید و چنین پرخشم. مردی که میتوانست کودکانه بگرید و قلدر و نترس در مقابل ظالمان بایستد. هنوز پنجاه سالش نشده بود با آن همه اثر درخشان که خلق کرد.

روز اول از نخست روز که دیدمش وحشت داشتم از او، از بس بزرگ بود. به باورم خود نمیدانست. وقتی قصه کوتاهی مینوشت و میآورد و میخواند، خودش نمیدانست چه کار مهمی کرده است. نمیدانست دارد سنگ بنایی را در ادب معترض این ملک میگذارد که بعد از وی به سالیان برپا می ماند.پاییز سال 1345 بود به گمانم در آپارتمان فرج الله خان صبا، طبقه پنجم شماره هشت خیابان چرچیل، مشرف به سفارت بریتانیا، نیمه دهه جادویی چهل شمسی، مصادف با دهه حیات بخش شصت در اروپا، دهه آرمان خواهان و آرزومندان؛ جهان به گونهای دیگر بود. سارتر و کامو و برتراند راسل و امه سزر و فانون و صدها دیگر بودند و آتش صادر میکردند.در ایران هم آتش به جان ها بود. جوانهایی راه کوه میگرفتند و جانفدا میشدند، هزاران جوان کتابهای ممنوع را شبنویسی میکردند، هر روز اثری بزرگ خلق میشد از آدم های سادهای که بیریا میزیستند و برای زنی که جایی نداشت بخوابد بیبهانه زار میزدند. شعرشان شعر زندگی بود، قصهشان از انسان دردمند بود، در نمایشهایشان دیکته بود، زاویه بود، فریاد مشد حسن بود، عزاداران بیل بود. هنوز قهرمانان پوشالی از آب در نیامده بودند و هنوز آرمانها رنگ نباخته بود.
سزاوارش نبود غلامحسین خان که چنین غریب و دور، زندگی را ترک گوید و چنین پرخشم. او چنان که خود نوشت، وقتی زندگی را رها کرد که دیگر مدتها بود نمیگریست. مردی که میتوانست کودکانه بگرید و قلدر و نترس در مقابل ظالمان بایستد. هنوز پنجاه سالش نشده بود با آن همه اثر درخشان که خلق کرد. با آن همه که نوشت. با آن همه که گریست.