دو شعر از جورج سفریس/ عبدالله کوثری

جورج سفريس[1] (1900-1971)شاعر بزرگ يوناني و برندة جايزة نوبل در سال 1963بيش از هر شاعر يوناني ديگر از تهي ژرف ميان گذشته‌اي شكوهمند و اكنوني حقارت‌بار آگاه است. شعر سفريس پيوندي هميشگي با يونان دارد. شاعر پيوسته ميان گذشته و اكنون يونان سفر مي‌كند. از اين روست كه شعرش آكنده از تنديس‌هاي سرودست شكسته، درياهاي بي‌كران و خشماگين، پاروزنان و بادبان‌ها و قربانيان و پهلوانان فراموش شده است. اما سفريس اينان را در جهان پررمز و راز اسطوره بر جا نمي‌گذارد بلكه به جهان متفاوت امروز نيز مي‌كشاندشان. آنچه در شعر سفريس نمايان مي‌شود محاكمة دردآلود انساني است كه با جستجو و پرسش و سرگرداني و تحمل مي‌كوشد قرارگاه خود را بيابد و با حقيقتي ماندگار در ميان انبوهي از ترديدها سازگار شود.

نخستين دفتر شعر سفريس در سال 1931منتشر شد و راهي نو پيش پاي شعر معاصر يونان گذاشت. او ديپلومات بود و خود، نيمه‌جدي و نيمه‌شوخي مي‌گفت از گزينش حرفه‌اي چنين بيگانه با شعر پشيمان نيست.

سفريس شاعر پرگويي نبود. مجموعة كامل شعر او (به انگليسي) به سيصد صفحه نمي‌رسد. اما شعرش شعر تامل و تفكر است، شعري سرشار از استعاره و تصوير كه پي بردن به بسياري اشارات آن نيازمند آشنايي با اساطير يونان و تاريخ اين كشور است.

جورج سفريس همچون يوناني بزرگ ديگر، كنستانتين كاوافي، در ايران ناشناخته مانده. در اين يكي دوسال اخير هرگاه فرصتي و شوقي دست مي‌داد شعري از سفريس ترجمه مي‌كردم. تاكنون تعدادي از شعرهايش را به فارسي برگردانده‌ام و اميدوارم در سال آينده گزيده‌اي از آنها را منتشر كنم.

جورج سفریس
جورج سفریس

 

كلامي براي تابستان

ديگر بار بازگشته‌ايم در پاييز

تابستان چون دفتر مشقي كسالت‌بار بر جا مي‌ماند

آكنده از كلمات خط خورده و قلم اندازهايي كژوكوژ

آكنده از علامت سوال بر حاشيه‌اش.

ديگر بار بازگشته‌ايم، در موسم چشماني كه خيره مي‌شوند

در آئينه، زير نور چراغ برق

لبان فشرده و مردماني بيگانه

در اتاق‌ها در خيابان‌ها، زير درختان فلفل

آنگاه كه نور اتوموبيل‌ها تباه مي‌كند

صورتك‌هاي رنگباخته را هزار هزار.

ديگر بار بازگشته‌ايم.

ما پيوسته عزم بازگشت مي‌كنيم

به عزلت خود،

كف خاكي در دستهاي تهي.

***

اما من زماني خيابان سينگروس را دوست مي‌داشتم

لاي لاي مضاعف جادة پهن را

كه معجز آسا ما را به دريا مي‌رساند

درياي جاودانه كه مي‌شست گناهانمان را.

من دوست داشته‌ام مردمان ناشناس را

در ديداري ناگاه در غروب

كه چون ناخدايان جهازاتي مغروق با خود حرف مي‌زدند

و اين نشانة آن كه جهان بس فراخ است.

اما من دوست داشته‌ام اين جاده‌هاي پهن و ستون‌ها را

گرچه خود به ساحلي ديگر زاده شدم

نزديك ني‌ها و جگن‌ها

جزيره‌هايي با آب گوارا كه مي‌جوشد از شن

تا فروبنشاند عطش زورقبان را.

گرچه خود نزديك دريايي زاده شدم

كه مي‌چرخانمش به دور انگشتانم.

آنگاه كه خسته‌ام

ديگر نمي‌دانم كجا زاده شدم.

***

تابستان هنوز برجاست، آن عصارة زرد

و دستان تو مي‌سايد بر ناقوس‌هاي دريايي در آب

و ناگاه پرده از چشمانت مي‌افتد

اولين چشمهاي دنيا

و غارهاي دريايي

پاهايي برهنه بر خاك سرخ.

تابستان هنوز برجاست، جواني مرمرين زرين گيسو

خرده‌اي نمك، خشك شده در گودي صخره‌اي

چندتايي سوزن كاج بعد از باران

پراكنده و سرخ مثل آشياني از هم پاشيده.

***

من اين چهره‌ها را درنمي‌يابم، اينان را درنمي‌يابم

گاه تقليد مرگ مي‌كنند و بعد دوباره

مي‌درخشند با حيات مسكين كرم شب تاب

به تلاشي محدود، نوميدوار

به هم فشرده ميان دو چروك

ميان دو ميز كافه با پوشش پرلك و پيس

همديگر را مي‌كشند و كوچكتر مي‌شوند

بر شيشه مي‌چسبند مثل تمبر پست

چهره‌هاي قبيله‌اي ديگر.

***

ما با هم گام مي‌زديم، خواب و نان را قسمت مي‌كرديم

از تلخي جدايي سهمي يكسان داشتيم

خانه‌هامان را با سنگ‌هايي مي‌ساختيم كه نزديك‌مان بود

بر كشتي‌ها مي‌نشستيم، به تبعيد مي‌رفتيم، برمي‌گشتيم

و زنانمان را چشم به راه خود مي‌يافتيم

زنانمان به زحمت ما را به جا مي‌آوردند

هيچ كس ما را به جا نمي‌آورد

و رفقامان فرسوده مي‌كردند تنديس‌ها را

فرسوده مي‌كردند صندلي‌هاي خالي پاييز را

و رفقامان دور مي‌انداختند چهره‌هاي خود را

من اينان را درنمي‌يابم.

تابستان هنوز برجاست، صحراي زرد

موج موج ماسه پس مي‌نشيند تا آخرين حلقه

طبلي بي‌شفققت مي‌كوبد بي‌انتها

چشماني خون گرفته كه غرق مي‌شوند در آفتاب

دستهايي كه چون پرندگان خط مي‌اندازند آسمان را

مردگاني صف بسته كه خبردار ايستاده‌اند

دستهايي گم شده در نقطه‌اي فراتر از اختيار من، اما چيره بر من

دستهاي تو كه مي‌سايد بر موج آزاد.

عبدالله کوثری
عبدالله کوثری

روزهاي ژوئن 1941

ماه نو برخاست بر فراز اسكندريه

با ماه كهنه در آغوشش

و ما رهسپار دروازة آفتاب

سه دوست، در شب تاريك ِدل.

***

جوان كه بوديم مشتاق مسخ شدن بوديم

با تمنايي كه مي‌درخشيد مثل ماهي‌هاي درشت

در درياهايي كه بناگاه جمع مي‌شدند:

آن‌وقت‌ها به قدرت مطلق جسم باور داشتيم.

و اكنون ماه نو برخاسته ست

با ماه كهنه در آغوشش

و جزيرة زيبا افتاده است

زخمگين و خونچكان

جزيرة آرام، نيرومند، بي‌گناه

و پيكرها چون شاخه‌هاي شكسته

و چون ريشه‌هاي بركنده از زمين..

تشنگي ما

تنديس سواري

بردروازة تاريك آفتاب

نمي‌داند چه چيز را طلب كند

ايستاده آمادة دفاع

تبعيديِ اين حوالي

نزديك گورخانة اسكندر.


[1]) GEORGE SEFERIS