عنایت الله رضا همچون کولافسکی و سولژنیتسین/ سیروس علی نژاد

در مرگ مردی مردستان

 در آن سال‌ها که او پیدا شد جوّ روشنفکری ایران چپ‌زدگی وحشتناکی را تجربه می‌کرد. ناگهان اما کسی از درون کمونیسم سر برآورده بود که توشه کم‌مانندی از تئوری و تجربه مستقیم از زندگی روسی داشت. می‌گفت این نظام که شما به آن دل بسته‌اید، جز تباهی جان انسان‌ها چیزی در بر ندارد. هنوز رسانه‌های همگانی جهان را این‌همه یکپارچه نکرده بود که رازها به آسانی از پرده‌ها برون افتد. تنها کسانی که درون دنیای کمونیسم را دیده بودند، از این چیزها کم‌و‌بیش خبر داشتند. هر کس به مخالفت با شوروی حرفی‌ می‌زد، برچسب نوکر امپریالیسم می‌خورد. مبارزه علیه نظام شوراها امر ساده‌ای نبود، اما سابقه‌اش در حزب توده و فرقه دمکرات، و سپس روی‌گرداندن از آنها، رنگ ملّی به او داده بود. نمی‌شد گفت نوکر امپریالیسم است. اینکه پس از بیست سال زندگی در پس پردة آهنین چگونه توانسته بود برگردد، معلوم نشد. هیچ کس در این زمینه چیزی ننوشت. من هم هیچگاه از او نپرسیدم. اما بازگشت از شوری در آن سال‌ها، دشوار بل ناممکن می‌نمود. می‌گفتند برادرش، دکتر فضل‌الله رضا که رئیس دانشگاه تهران و سپس رئیس دانشگاه آریامهر (شریف) بود، توانسته بود او را از شوروی برهاند و به تهران بازآورد. اما این مهم نبود. مهمتر این بود که او مردی بود بی‌اندازه دانا و آگاه نسبت به تئوری سوسیالیسم، و دانشش در این زمینه‌ها  با هیچ‌یک از چپ‌ها – که معمولاً اطلاعی از کمونیسم نداشتند و ادا در می‌آوردند ــ قابل مقایسه نبود. سلاحی که او به دست داشت ـــ و این سلاح تنها از تئوری نمی‌آمد، تجربه نیز آبدیده‌ترش کرده بود – چندان برنده بود که نمی‌شد با آن مقابله کرد. علاوه بر آن چندان اهل آداب و نزاکت بود که روشنفکران چپ نمی‌توانستند با او از در دیگر درآیند.

 من به‌عنوان خبرنگار او را در محافل و مجالس فرهنگی می‌دیدم و از دور در او می‌نگریستم. ما یک نسل تمام با هم فاصله داشتیم. در آن سن و سال که من بودم نمی‌توانستم به او نزدیک شوم. بویژه برای اینکه هیچ اهل تبلیغات و گفتگو و خود را مطرح کردن نبود. در محافل و مجالس هم کمتر به حرف می‌آمد. سکوت کردن و نگاه کردن شیوۀ همیشگی‌اش بود. با وجود این، در هر محفل و مجلسی اگر به حرف می آمد و به بحث می‌نشست، تمام سعی‌ام را می‌کردم که حرف‌هایش را بشنوم. اولین تماس مستقیم من با او زمانی اتفاق افتاد که آکادمیسین غفورف به تهران آمد. وقتی به دیدارش در هتل رفتم، دکتر رضا را در آنجا یافتم. مهماندارِ غفورف بود. دلیلش هم واضح بود. هم زبان روسی را کسی بهتر از او نمی‌دانست و هم غفورف را می‌شناخت. ترجمۀ گفتگو با غفورف را هم او بر عهده گرفت. از آن زمان آشنایی ما تا همین اواخر ماند. یعنی تا زمانی که حدود یک سال پیش به دیدار او در دائرهًْ‌المعارف بزرگ اسلامی رفتم. مدت‌ها بود سعی می کردم قراری برای یک گفتگوی مفصل درباره زندگی‌اش بگذارم. نمی‌پذیرفت تا سرانجام یک روز قبول کرد و گفت به محل کارش بروم. به گمانم روزهای دوشنبه به دائرة‌ المعارف می رفت، اما روزش یادم نیست. با دوستم، سیمین روشن که قرار شده بود با هم زندگی نامه ای از او بنویسیم، به دائرهًْ‌المعارف رفتیم. پیش از آن نیز من یکی‌دو بار با او در آنجا قرار گذاشته بودم و می‌دانستم جایی نیست که برای مصاحبه ــ بخصوص مصاحبه‌ای که شرح زندگی در آن باشد ــ مناسب باشد. اما چاره دیگری نبود. نمی‌پذیرفت که به خانه‌اش برویم. به خانه ما هم نمی‌آمد. به‌هرحال وقتی سر صحبت باز شد، گفتم می‌دانید که قصدم پرداختن زندگینامه‌ای از شماست. گفت فلانی من در تلفن مأخوذ به حیا شدم و نتوانستم به شما بگویم که آقای عبدالحسین آذرنگ این کار را انجام داده و بیش از بیست جلسه در اینجا نشسته‌ایم و صحبت کرده‌ایم و دوباره همان حرف‌ها را زدن جایز نیست.

 دیروز که خبر مرگش را شنیدم یاد روزی افتادم که در کنفرانس انقلاب آموزشی رامسر دربارۀ حزب رستاخیز سخن گفت و پشت مقامات مملکت را به خاک مالید. کنفرانس انقلاب آموزشی هر سال در حضور شاه در رامسر تشکیل می‌شد و دربارۀ دانشگاه‌ها تصمیمات اساسی می‌گرفت. تغییر و تبدیل رؤسای دانشگاه‌ها نیز در واقع همانجا صورت می‌گرفت اگرچه بعدها اعلام می‌شد. شاه در جلسة اول و آخر آن حضور می‌یافت و تا زمانی که او بود، ما خبرنگاران را راه نمی‌دادند. اما رسم او آن بود که نطقی می‌کرد و می‌رفت. بعد خبرنگاران هم وارد می‌شدند. آن سال، حزب رستاخیز تازه تأسیس شده بود. نمی‌دانم چطور شده بود که دکتر رضا هم در کنفرانس حضور یافته بود. هیچ سال دیگری را به خاطر ندارم که او به کنفرانس دعوت شده باشد. به هر حال آن سال شاه نطق خود را کرد و رفت و ما وارد شدیم. امیرعباس هویدا، که هم نخست وزیر بود و هم رئیس هیأت امنای دانشگاه تهران، ادارۀ جلسه را بر عهده گرفته بود. چون حزب رستاخیز تازه تشکیل شده بود، در آن جمع که همه دانشگاهی و اهل فکر بودند، شاید به فکر افتاده بود مبنای ایدئولوژیکی برای حزب فراهم آورد. تنها روشنفکری مملکت نبود که چپ‌زده بود. حتا مقامات مملکت هم از فلسفه چپ تقلید می کردند. باری هویدا دربارة حزب رستاخیز سخن گفت و حرف‌هایی زد که به دکتر رضا برخورد. ناگهان عنایت الله رضا برخاست و دربارۀ حزب و معنی حزب و تاریخ حزب و گذشته احزاب چنان میدانداری کرد و چنان در لفافه با تشکیل حزب فرمایشی به مخالفت برخاست که نخست وزیر درماند. غلاف کرد. دانست که با او توان برابری نخواهد داشت. صادقانه گفت من که این چیزها را بلد نیستم. آقای دکتر رضا و امثال ایشان خودشان بیایند و در زمینه تئوری حزب فکری بکنند. هویدا علاوه بر آنکه آدم کتاب‌خوانده و اهل فضلی بود، شخص باهوشی بود و توانست بدین ترفند از مهلکه‌ای که رضا برای حزب ساخت، برهد.

 دکتر رضا شخصیتی دلیر داشت و این از دانش او می‌آمد، اما از هم مسلکان سابق خود به نحوی وحشتناک در هراس بود. من خیال می کنم اینکه هیچگاه در گفتگویی شرکت نمی‌کرد، تنها به دلیل آن نبود که اهل جنجال مطبوعاتی نبود. بشدت احتراز می‌کرد از اینکه حرف و سخنی بگوید که مایه دشمنی با او شود.

 در سالهای ۶۶ و ۶۷ خورشیدی، بنیاد نظام کمونیستی سست شده‌بود. گورباچف یا چنانکه رضا تلفظ می‌کرد گارباچف آمده بود و پروسترویکا و گلاسنوست فضای شوروی را پر کرده بود. واژگانی که تا آن زمان به گوش هیچ فارسی‌زبانی نخورده بود. ما در آن سال‌ها  آدینه را منتشر می‌کردیم، به دکتر رضا تلفن کردم و از او خواستم مطلبی دربارة پروسترویکا و گلاسنوست بنویسد. قبول نکرد اما گفت می‌گویم خودتان بنویسید. چارة دیگری نبود. تابستان بود. یک روز قرار گذاشتیم که به کوی نویسندگان بیاید. از همان اول گفت بالا نمی‌آیم. همان دم در می‌نشینیم و گپ می‌زنیم، زیر درخت! هرچه اصرار کردم قبول نکرد. باز چاره دیگری نبود. آمد و در گرمای عصر تابستان بر نیمکت میان بلوک دو و سه نشستیم و گپ زدیم. او گفت و من نوشتم. متاسفانه حالا دورۀ آدینه در دسترسم نیست که ببینم چه‌ها گفته است. ولی مهم نیست. این حکایت بهر آن آوردم که بگویم از توده‌ای‌ها می‌ترسید و مگر در موارد بسیار استثنایی به قلم خودش مطلبی در مطبوعات نمی‌نوشت، بخصوص در زمینه‌ای که ممکن بود هم‌مسلکان سابقش با او به دشمنی برخیزند.

 به گمانم اولین‌بار همان روز، بر سر همان نیمکت بود که در برخوردهای ما بحث برابری را پیش کشید. گفت اینکه سوسیالیسم داعیه برابری انسان‌ها را دارد، نادرست است. انسان‌ها جز به لحاظ حقوقی و در برابر قانون، با هم برابر نیستند و هر یک با مشخصاتی جداگانه خلق شده‌اند. یکی بسیار با استعداد است، دیگری نیست. یکی استعداد هنری دارد، دیگری ندارد. یکی شاخک‌های اقتصادی‌اش خوب کار می‌کند، از آن ِ دیگری نمی‌کند. حتا به لحاظ فیزیکی هم یکی قدش بلند است، دیگری کوتاه است. چطور می شود گفت انسان‌ها با هم برابرند؟

 ***

 اگر ما بت‌های روزگار خود را سی‌سال بعد شکستیم، او همان زمان در جوانی ما که چپ‌اندیشی بر تمامی فرهنگ ایران غالب بود، شکسته بود. اگر ما سی سال بعد در کتاب‌ها از جنایات استالین خواندیم، او خود شاهد زندۀ تباهی ازرش جان آدم‌ها در دنیای کمونیسم بود. اگر ما چهل سال بعد دریافتیم که لنین، این قهرمان آزادی سال‌های جوانی ما، یک دیکتاتور جنایتکار بود، او اینها را مشاهده کرده بود.

 اگر ما سی سال بعد در کتاب‌ها خواندیم که وقتی استالین سخنرانی می کرد در پایان سخنرانی‌اش، اعضای حزب ناگزیر تا مدت‌ها باید کف می‌زدند و کسی جرأت نداشت دست از کف زدن بردارد، او خود اینها را از نزدیک شاهد بود. اگر ما چهل سال بعد در متن کتاب‌هایی که علیه استالینیسم انتشار یافت دانستیم که مثلا در دوره استالین کودکان را وا می‌داشتند تا پدر و مادرشان را لو بدهند و کودکانی که چنین می‌کردند، چهره‌های ملی می‌شدند و شاعران در ستایش آنها ترانه‌ها می‌پرداختند، او خود اینها را به چشم دیده بود. تازه ما به مدد امثال او بود که سی چهل سال بعد تا حدی با جنایات کمونیسم آشنا شدیم. ترجمة گزارش خروشچف در کنگره بیستم از خدمات شایان و بهنگام او برای افشای کمونیسم روسی در ایران بود.

عنایت‌الله رضا تنها روشنفکر ایران بود که از میان چپ‌های پناهنده به شوروی برخاست. از آن مهاجرت عظیم، جز او هیچ متفکر و روشنفکر برجسته‌ای بیرون نیامد. اسکندری و طبری هم اگر روشنفکر بودند، پیش از آنکه به مهاجرت بروند، در عرصۀ روشنفکری ایران نامدار شده بودند. رضا با درس خواندن در خود شوروی به روشنفکری یگانه بدل شد. او تنها روشنفکر ایرانی بود که همچون کولاکوفسکی و سولژنیتسین و میلان کوندرا و دیگرانی چون آنها به افشای کمونیسم، بویژه کمونیسم روسی، پرداخت. تا توانست در این زمینه گفت و نوشت و از افشای حزبی که هر چیز غیر انسانی را از از تزویر و ریا گرفته تا شقاوت و قساوت و شکنجه و کشتار، به مرزهای ناشناخته برد، نهراسید. اطلاعات عظیمی که در حافظه داشت هر کسی را به حسادت وا‌می‌داشت. نزاکتش مثال‌زدنی بود. ظاهر آرامش با آتشی که در درون داشت خوانایی نداشت. گوشه‌گیر بود، از نوع بزرگانی که درباره‌شان گفته‌اند «جهانی است بنشسته در گوشه‌ای». مردی مردستان و آتشفشانی از میهن‌دوستی و روشنگری. تصور می‌کنم جا داشته باشد در اینجا از کاظم موسوی بجنوردی هم سپاسگزار باشیم. او رضا و افرادی چون او را در کنار خود جای داد تا دائرهًْ‌المعارفش را غنا بخشد. بخش بزرگی از تألیفات رضا در دائرهًْ‌المعارف بزرگ اسلامی انتشار یافته است.