دکتر حق شناس عاشق دانش و زیبایی/ دکتر تقی پورنامداریان

افتخار آشنایی من با دکتر حق‌شناس اولین بار در جلسة دفاع رساله‌ای در دانشکدة ادبیات بود. دکتر شفیعی کدکنی استاد راهنما بودند، بنده و آقای دکتر حق‌شناس مشاور. در فاصله‌ای که حاضران، موقتاً سالن را ترک کرده بودند، دکتر حق‌شناس بلند شد و به طرفم آمد و با من که به احترام ایشان از جا بلند شده بودم، چنان گرم روبوسی و احوالپرسی کرد که انگار رفیقی صمیمی ‌را پس از سال‌ها دوری دیده است. من هم در همان جلسه بود که دکتر حق‌شناس را می‌دیدم، اما منتظر بودم کار دفاع پایان‌نامه به پایان برسد تا خوشحالیم را از دیدن ایشان ابراز کنم. دکتر حق‌شناس در اظهار شادی از هر آنچه دوست می‌داشت بی طاقت بود.

به کودکی می‌مانست که در نشان‌دادن شور و شادی از خود اختیار نداشت.

دکتر حق‌شناس عاشق دانش و زیبایی بود. دیدنِ گلی هم‌چنان او را به وجد می‌آورد که مطلبی یا نوشته‌ای که به تشخیص او قابل تأمل بود.

در شهرک اکباتان زمانی نزدیکي‌های غروب پیاده‌روی می‌کرد. گاه همدیگر را می‌دیدیم و هم‌قدم می‌شدیم. یک‌بار در حاشیة راهی که قدم می‌زدیم، گلِ نارنجی تازه‌رسته‌ای که در سایه‌روشن غروب مثل خورشید کوچکی می‌درخشید، چنان مبهوتش کرد که چند دقیقه‌ای ایستاد و به آن خیره شد. در صورتش می‌دیدم که انگار روحش قالب را موقتاً به تماشایی فضایی دور ترک کرده‌ست.

به خود که آمد گفت: عجب! چند لحظه‌ای مرا با خود برد! گفتم: کجا برد؟ و یاد مصراعی از شاعری نوپرداز افتادم. خواندم: «ریمسكی کورساکف مرا به بوران قزاق‌ها می‌برد.» با شادی و شگفتی بلند گفت: به‌به!… به‌به!… این هم دستِ کمی ‌از این گل ندارد، مال کیست؟ گفتم یادم نیست؛ در مجله‌ای دیده بودم. یک شب ساعت نزدیک یازده بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. دکتر حق‌شناس بود. با صدای بلند گفت: حَظّ کردم، حَظّ کردم! مقالة «مسألة معنی» عالی بود! گفتم: استاد از شما یاد گرفته‌ام، شما که تعریف کنید حتماً مقالة خوبی است!

دکتر حق‌شناس به شکلی اغراق‌آمیز قدر‌شناس بود. اگر حرفی، نوشته‌ای، کتابی، شعری برایش جالب بود، حق لذتی را که از آن می‌برد، در اولین فرصت ادا می‌کرد. مهم نبود گوینده یا نویسنده کیست. اگر طرف را هم نمی‌شناخت در اولین فرصت و مجالی که به دست می‌آمد، شیفتگی و شگفتی خود را ابراز می‌کرد. حرف حساب را حتی اگر نقدی بر کارهای خود او بود می‌ستود.

نقدی را که زماني آقای صلح‌جو بر کتاب تاریخ مختصر زبان‌شناسی استاد نوشته بود، در مقدمة ترجمه کتاب زبان بلومفلید فرصت یافت تا با تمام تواضع ستایش کند. او همیشه از دیگران تعریف می‌کرد. از خودستايی‌هایِ پوکِ ابنای عصر در او نشانی نبود.

دکتر حق‌شناس به اقتضای وقت و نرخ روز و سودای سود نمی‌نوشت. انگیزه‌های نوشتن برای او طرح موضوعی تازه، لزومِ حل مسأله‌ای مشکل و شیفتگی او به عمق‌بخشیدن و روشن‌کردن و رفع ابهام از مبحثی تازه بود. تحقق به چنین خواستی مستلزم مطالعة دقیق و تأمل بسیار بود نه فنّ سرقت و سرِ هم بندی‌های مبتذل. مقاله‌ای که او دربارة قافیه نوشت با آن‌که مطالعة آن در ادبیات فارسی، سابقه‌ای کهن داشت بسیار تازه و بقاعده و علمی ‌بود و نشان داد چگونه می‌توان به جای تکرار حرف‌های کهنه،‌ سنتی‌ترین موضوعات را از زاویه‌ای بکر و تازه تحلیل کرد. مقالة او دربارة نظم و شعر و نثر حاکی از تأمل و وجدان علمی‌ او در نوشتن است.

نوشتن برای او بهانة کسب امتیاز و نام قلابی و مال تقلبی نبود. او برای خدمت به علم و حقیقت می‌نوشت. وقتی ترجمة کتاب دشوار زبان بلومفیلد را لطف می‌کرد،‌ گفت: مطالب این کتاب حالا تازه نیست اما باید همه چیز را از اساس شروع کنیم تا مبانی را درست و عمیق بشناسیم، فرهنگ هزارة‌ او نشانة مسئولیت‌پذیریِ کامل نسبت به مخاطب در تألیف و وجدان علمی‌ و دقتِ‌ نظر تأمل‌انگیز مؤلف در مقام یک معلّم بی‌نظیر است.

دکتر حق‌شناس با آنکه رشتة تحصیلی‌اش آواشناسی بود و کتاب او در این زمینه نمونة یک کتاب روشن و قابل فهم و روشمند برای دانشجویان است، سخت شیفتة ادبیات فارسی بود. او از معدود استادان زبانشناس بود که برای پیوند ادبیات و زبان شناسی به جد می‌کوشید. زبان‌شناسی را بدون پشتوانة ادبیات فارسی بی‌روح می‌دانست. مقاله‌های متعدد دربارة ادبیات از نگاهی تازه و نقد شعر و داستان معاصر و نیز مجموعة شعر او حاکی از حساسیت و شیفتگی او به ادبیات بود.

چهرة دکتر حق‌شناس تا همین روزهای آخر، در اوجِ بیماری هم شاد و امیدوار و آرام می‌نمود.

دکتر حق‌شناس را هر وقت می‌دیدی غم‌ها و گرفتاری‌ها را فراموش می‌کردی. چهرة شاد و سخنان گرم اشتیاق‌آمیزش امیدانگیز و تسلّی‌بخش بود.

او یا غرق زیبایی طبیعت بود یا غرق جستجوی حقیقت؛ اما تو را که می‌دید به تو می‌پرداخت. سه ماه پیش از بیماری بود که در پژوهشگاه دیدمش. مثل همیشه شاد و متبسم بود و مثل همیشه برخوردی شورانگیز داشت چند سالی بود صفای بی‌ریای طبیعت هر هفته چند روز او را به کلاردشت می‌کشاند.

پرسیدم: از بنفشه‌ده چه خبر؟ باز هم هر هفته می‌روید؟

مثل همیشه تکرار کرد: بعله … حاضری بریم؟ مثل همیشه گفتم: انشاءالله بعد؛ بعدی که دریغا نیامد! از کجا می‌دانستم که او یکبار می‌رود و دیگر از بنفشه‌ده برنمی‌گردد.

مدتی از ایشان بی‌خبر بودم. یک ماه پیش قرار بود در جلسة دفاعیة یکی از دانشجویان ادبیات فارسی حضور داشته باشند. خوشحال بودم که ایشان را می‌بینم. اما نامه‌شان را دیدم که خواسته بود به جای ایشان دربارة رساله قضاوت کنم و نمره بدهم. نگران شدم. پرس و جو کردم. گفتند دو ماهی است که در خانه است و سخت بیمار. دلتنگ و شرمنده شدم که از او  بی‌خبر مانده‌ام. شب تلفن کردم. صدایش بیش از آن ضعیف و گرفته بود که از کسالتی جزئی انتظار می‌رفت؛ اما مثل هميشه احوالپرسی‌اش گرم و صمیمانه بود.

گفتم می‌دانم حالتان مساعد نیست اما اجازه دهید چند لحظه هم که شده به دیدنتان بیایم.

عصر روز بعد با آقای دکتر خدایار به دیدنش شتافتیم. همسرشان با روی باز ما را پذیرفت،‌ در سالن نشستیم. چند لحظه بعد استاد از پله‌ها به زیر آمد. بلند شدیم. به زحمت از پله‌ها پایین می‌آمد. آمد. روبوسی کردیم،‌ نشستیم. زرد و تکیده و لاغر شده بود. به سختی حرف می‌زد. حتی لبخند همیشگی‌اش رنگ‌پریده به نظر می‌رسید. از صمیم دل متأثر شدم. گفتم آخر چرا اینقدر لاغر شده‌اید؟ غذا نمی‌خورید؟ گفت مطلقاً اشتها ندارم حتی کمی‌آب را هم به زحمت می‌خورم بعد دستش را بالا آورد. تکان داد و به تأسف گفت: بدتر از این،‌ اینکه اصلاً نمی‌دانم یک سطر بخوانم. مصیبتی است!‌ جمله‌هایش که به آخر می‌رسید در نفسی که یاری نمی‌کرد، محو می‌شد. گفت باید قرص آمیودارن را که برای قلب می‌خوردم بعد از مدتی ترک می‌کردم. دکتر نگفته بود. غدّة تیروئیدم پر کار شده. دواها تا به حال تأثیری نداشته. گفتم من هم می‌خوردم. قطع کردم. استاد کمی‌گرم شد. از مقاله‌هایش سخن گفت: از نوشته‌ای که نیمه کاره مانده بود. از فضلایی گفت، که تا چیزی می‌نویسی به انواع حيل آن را سرقت می‌کنند. رو کرد به من گفت، حتماً از این تجربه‌ها زیاد داری. گفتم متأسفانه خیلی. سرقت فکر و نوشته این روزها از سرقت مال مردم کمتر نیست!

استاد داشت خسته می‌شد. بلند شدیم. از دیدن ما چنان خوشحال می‌نمود که وقتی از خانه خارج می‌شدیم، از مزاحمت خود اصلاً پشیمان نبودیم. استاد حتی در اوج بیماری کوشیده بود که نشان دهد که دیدن ما حالش را بهتر کرده است. صفای باطنش اذن حضور به اندوه و ناامیدی می‌داد. در آن سوی این چهره حتی در اوج بیماری شاد و امیدوار چه می‌گذشت؟ به نوشته‌هایی فکر می‌کرد که ناتمام مانده بود؟

خبر ناگهانی درگذشتش غم‌انگیزترین و تلخ‌ترین خبرها و فقدانش دور از انتظار‌ترین واقعه‌ها بود. آخرین دیداری که با او در بیمارستان داشتم و آخرین کلماتی که دو روز پیش از درگذشت تأسف‌بارش شنیدم همچنان روی در امید و رضایت و زندگی داشت. دریغا زمانی از پویه و پرواز فرو ماند که در نیمة راه فتح قلة تأمل و خلاقیت بود. آیا تقدیر این فرصت را از او گرفت تا خواب و راحت به او ببخشد؟ روزی از آن سوی زندگی دربارة این سوی زندگی چنین گفته بود:

زنده که بودم

هراس مرگ و امید راحت و خوابم بود و

                                                خواب و راحت نه

حالا

همه راحتم

همه خواب

بی‌منّت هیچ امید و

                                                هراس‌مرگی

حالا او که عاشق زیبایی و حقیقت بود و برای کسب و نشر معرفت خواب و راحت نداشت و از مرگ که فرصت تقدیس زیبایی و معرفت را از او می‌گرفت، هراس داشت بی‌هراس مرگ و منت راحت در آن سوی زندگی غنوده است.

زنده که بود هفته‌ای دو سه روز به کلاردشت می‌رفت که فراری بود از شهر مرگ به قریة زندگی. روز تشییع جنازه‌اش از بیمارستان به کلاردشت گفتم: پيش از این خود می‌رفت و خود برمی‌گشت. امروز می‌برندش و دیغا که باز نمی‌گردانند. با خود زمزمه کردم:

ای کاش پیش از او                  از این هوای غربت و سالوس

روحم به آن دیار دگر رخت برده بود

تا با دو چشم خویش نمی‌دیدم

آن آب آب آب

از صولت هجوم زمستان

از پّر و پا بیفتد و ماند

در نیمه‌راه پویه و پرواز این‌چنان!

رفتار با‌صفای زلالش

وقتی که در سکوت

دور از هیاهوی غوغائیان شهر

می‌رفت و می‌سرود

گل را و سبزه را

از حبسگاه خاک

مثل بهار تازه صدا می‌کرد

و مثل فیض بارش باران و آفتاب

بر شوکت و شکوه درختان باغ می‌افزود.

ایثار بی‌مضایقة مهر و ماه را

ما در کدام نامه بخوانیم

یا از کدام گفته بیابیم

وقتی تو نیستی!

وقتی تو نیستی!

هنگام رفتنت

هم ما و هم زبان و ادب می‌گریستیم

در ازدحام سرقت و تزویر و ادعا

ای کاشف حقیقت و زیبایی

چه پاک و عاشقانه در این خطّه زیستی!

چه پاک و عاشقانه…..!