یادداشت های سفر تاجیکستان/ افشین شاهرودی

(29/12/88 تا 14/1/89)

پنجشنبه 27 اسفند 88

آبان ماه گذشته، در جریان برگزاری تور عکاسی در روستای مصر با احمد بهرامی دوست هنرمندم که دوسال پیش چند فیلم مستند از نوروز تاجیکستان تهیه کرده بود، او پیشنهاد کرد که در قالب گروهی مرکب از چند فیلمبردار و عکاس، نوروز سال 89 را در تاجیکستان بگذرانیم. این پیشنهاد را با خوشحالی پذیرفتم. پس از چندی تیم مورد نظر مرکب از خودم، مرضیه خورسند، آئین شاهرودی، مهرداد عسکری تاری و امیر عطرچی به‌عنوان عکاس و مهدی قربان‌پور و محمد شیروانی با یک دستیار به‌عنوان فیلمبردار تشکیل شد.

طبق برنامه‌ای که برای خودمان ریختیم روز شنبه 29 اسفند تهران را به مقصد دوشنبه پایتخت تاجیکستان زیبا ترک کردیم. کشوری با حدود یکصدوچهل‌وسه هزار کیلومتر مربع وسعت و هفت میلیون جمعیت که به خاطر مشترکات زیادی که با هم داریم در آنجا احساس غربت نمی کنیم. جایی که به قول خانم گلرخسار شاعر معروف تاجیک قبلا به آن ایرانویچ یعنی ایران کوچک گفته می‌شد.

تاجیکستان در زمان هخامنشیان جزء امپراطوری عظیم ایران بود. بعد از تسلط اسلام برسرزمین گستردة ایران، اولین سلسله پادشاهی ایرانی یعنی سامانیان در آنجا به قدرت رسیدند. امروزه واحد پول این کشور «سامانی» نام دارد که تقریبا معادل دویست و سی تومان است. این کشور که به برکت بارندگی‌های فراوان و کوهستانی بودن آن و منابع آب فراوانی که دارد، از طبیعت سرسبز و پاکیزه‌ای برخورداراست، خاستگاه رودکی پدر شعر فارسی و رابعه بنت کعب اولین زن شاعر پارسی‌گو بوده و اگرچه خط و نوشتار در آنجا با حروف سریلیک یا روسی صورت می‌گیرد، ولی گویش مردم آن به زبان شیرین فارسی تاجیکی است. زبان روسی نیز در روابط رسمی و بازرگانی رایج است.

این کشور که پایتخت آن شهر دوشنبه است، در سال 1924 رسما به‌عنوان یکی از جمهوری‌های شوروی سوسیالیستی تاسیس شد و در سال 1991 به دنبال فروپاشی نظام کمونیستی در شوروی، به استقلال دست‌یافت.

شنبه 29 اسفند

ساعت 2 بعد ازظهر پرواز کردیم. یک پرواز دو ساعتة راحت و بی دردسر از تهران تا دوشنبه. به وقت محلی ساعت 5/5 به دوشنبه رسیدیم. تشریفات خروج ساده، اما کند و بی‌نظم بود. طبق هماهنگی‌های آقای بهرامی با سفیر ایران درتاجیکستان، آقای دکتر شعر دوست که مردی است فرهیخته و فرهنگی، قرار بود در خانه‌ای که از طرف سفارت برای اقامتمان در نظر گرفته می‌شد، اقامت کنیم.

برخلاف فرودگاه دوشنبه که کوچک و بی‌نظم بود، مسیر ما از فرودگاه تا خانه تمیز و زیبا بنظر می‌رسید. خیابان اصلی شهر خیابانی است بسیار وسیع و تمیز به نام رودکی، شاعر بلندآوازة ایران، که ادارات و سازمان‌های بزرگی مانند کاخ ریاست‌جمهوری و شهرداری و هتل‌های اصلی شهر در آن واقعند. خیابانی است با پیاده‌روهای وسیع و چنارهای بلندوجوان که شاخه‌هایشان از دو طرف درهم فرورفته و منظرة زیبایی را به وجود آورده است. شاید پنجاه- شصت سال پیش که هنوز بسیاری از درختان خیابان ولیعصر ما هم در تهران ازبین نرفته بود، همینطور شاداب و جوان بودند. باران ملایمی می بارید و به هوا لطافت خاصی می‌داد.

یکشنبه 1/1/89

امروز نخستین روز نوروز بود. به قول مردم تاجیکستان نوروز جم و نوروز هفت هزارساله که امسال با ثبت به‌عنوان میراث جهانی در یونسکو، شور و شعف مردم تاجیکستان را دوچندان کرده بود.

جشن نوروزی و نو شدن طبیعت را در تاجیکستان تا پنج روز جشن می‌گیرند. در این مدت مردم از خانه‌هایشان بیرون می‌آیند و هر روز در جایی جمع می‌شوند وپا به پای خوانندگان و رقصنده‌هایی که از مدت‌ها پیش برنامه‌های شاد و زیبایی را برای این روزها آماده کرده‌اند، شادی می‌کنند. امروز صبح مردم در پارک بزرگی به نام پارک بوتانیک که به معنای پارک گیاهان است، جمع شده بودند. بلندگو مرتبا خطاب به مردم می‌گفت: نوروز عجم، نوروز آریایی مبارک باشد.

باران تندی که انگار سر ایستادن نداشت مانع از جمع شدن مردم نشده بود. دخترها و پسرها، پیرها و کودکان، همه با لباس‌های رنگارنگ شاد وسنتی با هم گردآمده و شادی می‌کردند. جشنوارة رنگ، صحنه‌های زیبایی را برای عکاسی به‌وجود آورده بود. حیف که باران و هوای ابری نمی‌گذاشت در این فضای شاد و درخشان آن‌طور که دلم می‌خواست عکاسی کنم. اگرچه در همان هوای بارانی هم عکس‌هایی را که می‌خواستم گرفتم، ولی این دنیای شاد و رنگی و مردمان خوش اخلاق و مهربان در آفتاب لطف دیگری می‌داشت.

بعد از ظهر رفتیم میدان شاه اسماعیل سامانی. بزرگ‌ترین میدان شهر دوشنبه که به نام موسس سلسله سامانیان نام‌گذاری شده است. این میدان در انتهای جنوبی خیابان رودکی واقع است وبه دلیل اتصال خیابان‌های اصلی و مهم شهر در حکم شریان اصلی ارتباطی دوشنبه است. بنای یادمان این میدان نیز تاق بلندی است که قوس آن ملهم از معماری ساسانیان است و بر فراز آن تاج بلند طلایی‌رنگی می‌درخشد. درمقابل بنا و داخل قوس آن نیز بزرگترین مجسمة شهر که مجسمه‌ای از شاه اسماعیل است، قرار دارد. در نزدیکی این میدان پارکی وجود دارد که به پارک لنین معروف است و در انتهای آن ساختمان با عظمت کاخ ریاست‌جمهوری واقع است که به آن قصر ملت می‌گویند. در مرکز این پارک که مرکز تجمع مردم و بیشتر محل گردآمدن جوانان است، مجسمه بسیار بزرگی از رودکی، شاعر بلند آوازه عهد سامانیان، قرار دارد. مردم پای این مجسمه که از او با نام استاد رودکی یاد می‌کنند، مرتبا عکس یادگاری می‌گیرند. در تهران خودمان، غیر از خیابان پرت افتاده‌ای در غرب تهران، تنها جایی که به نام او بود تالار رودکی بود که پس از انقلاب به تالار وحدت تغییر کرد. مجسمة فردوسی هم در نقطة دیگری از شهر یکی از بزرگترین گردشگاه‌های مردم دوشنبه به شمار می‌رود. خیابان‌ها و مراکز فرهنگی مهم همه به نام مفاخر ادبیات فارسی نام‌گذاری شده است. مانند گالری کمال‌الدین بهزاد، تئاتر لاهوتی، کتابخانة فردوسی، دانشگاه ابوعلی سینا و بسیار جاهای دیگر. می‌گویند بعد از استقلال و سرنگون کردن مجسمه لنین در میدانی که امروزه میدان سامانی نام دارد، قدیمی‌ترین مجسمه‌ای که از رودکی در تاجیکستان وجود دارد، نصب شد. زمانی که تصمیم گرفتند آن مجسمه را به جای دیگری ببرند مردم زیادی به این تصور که می‌خواهند آن را کلا، بردارند پای آن جمع شده و مانع از این‌کار گردیدند، تا جایی که میان آنان با ماموران دولت درگیری شدیدی ایجاد شد و در آن درگیری هشت نفر کشته شدند.

ما پز رودکی را می‌دهیم ولی مجسمه و یادمان او در تاجیکستان بیشتر مورد احترام و توجه است و به او افتخار می‌کنند. ما به مولوی می‌نازیم ولی پولش را ترکیه به جیب می‌زند. نمونه‌های دیگری هم از این دست سراغ داریم که اسمش را ما می‌بریم ولی استفاده‌اش را دیگران. این نتیجة بذل و بخشش‌های حکام ناتوانی است که طی سده‌های گذشته بر کشور آریایی حکم رانده وهر وقت در مقابل حکومت‌های متجاوز احساس ضعف کرده‌اند، برای دوام حکومت خود خاک گران‌قدر این کشور را تکه‌تکه به حکومت‌های تاراجگر بخشیده‌اند.

دوشنبه 2/1/89

امروز قرار بود برای برگزاری جشن دومین روز نوروز مردم در پارک لنین جمع شوند ولی به علت بارندگی مراسم لغو شد. به جای آن به محله‌ای در جنوبی‌ترین نقطه دوشنبه در حاشیه شهر رفتیم. محله‌ای به نام خاوران که مردان در مکانی عمومی که حکم مسجد را داشت و به آن مصلحت‌گاه می‌گفتند جمع شده و ضمن اجرای موسیقی ، برنامه‌هایی شامل کشتی سنتنی، جنگ کبک و جنگ خروس نیز اجرا می‌کردند. زن‌ها هم در خانة یکی از اهالی به برنامة دیگری مشغول بودند. در این برنامه دختر زیبایی را لباس نوپوشانده و به‌عنوان عروس بهار برایش به شادی و رقص می‌پرداختند. دخترها و پسرهای نوجوان همه با لباس‌های نو در کنار هم شاد و خشنود بودند. همه با خوشرویی بر سر سفره‌ای بودند که مانند سفره‌های عید خودمان بود. سفره‌هایی که در بسیاری از شهرهای ایران کم کم فراموش می‌شود، ولی هنوز هم در روستاهای ایران اگرچه بی رمق و کمرنگ، ولی اجرا می‌شود. در این مراسم هم در بخش مردانه و هم زنانه توانستیم عکس‌های خوبی بگیریم.

سه شنبه 3/1/89

بعد از سه روز بارندگی مداوم امروز هوا کاملا آفتابی و صاف بود و از صبح مردم برای مراسم سومین روز بهار در مقابل ساختمان اُپرا بالت در مرکز شهرجمع شده بودند. برخلاف مراسم روز نخست در پارک بوتانیک که مراسمی رسمی بود و مقامات تاجیک از جمله امامعلی رحمان، رئیس جمهوری، هم درآن حضور داشت، این مراسم کاملا مردمی بود و هیچ محدودیت و ممنوعیتی نه برای عکاسی و نه برای رفت و آمد وجود نداشت. در همین‌جا بگویم که نام امامعلی رحمان قبلا امامعلی رحمانف بوده که چندی پیش پسوند «اوف» را از نام خود حذف کرد. مدتی است طی یک اقدام همگانی این پسوند از نام تمامی شهروندان تاجیک حذف شده است ولی هنوز عده‌ای از آن استفاده می‌کنند.

در این مراسم هم هنرمندان معروف رقص و آواز برای مردم برنامه اجرا کردند. گفته می‌شود که اگر رقص و آواز را از این مردم بگیرید می‌میرند. عشق به طبیعت و توصیف زیبایی‌های آن و شرح لحظات عاشقانه در ارتباط با طبیعت، در شعرها و ترانه‌های تاجیکی که همه شاد و امیدوار کننده است موج می‌زند. اگرچه تاجیکان از نظر مالی مردمی ندار هستند و طی هفتاد سال حکومت کمونیست‌ها یاد گرفته‌اند که زیاده خواه نباشند، ولی با رقص و شادی همة نداری‌های خود را جبران می کنند. سلطة کمونیسم ده‌ها سال مانع از اجرای رسومات و آداب فرهنگی آنان شد ولی نتوانست هویت قومی تاجیکان را که خود را آریایی می‌نامند، از آنان بگیرد. چنین بوده که ما ایرانی‌ها توانسته‌ایم با وجود دست درازی‌ها و تسلط تاراجگرانی که بارها در طول تاریخ بر سرزمین پهناور آریایی دست اندازی کرده و تسلط یافته‌اند، قومیت خودرا حفظ کنیم.

چهار شنبه 4/1/89

طبیعت تاجیکستان هنوز دست نخورده و بکر باقی مانده است. نمی‌دانم آیا این را می شود به پای خوبی کمونیست‌ها نوشت که با قطع رابطه با دنیا باعث شدند که بسیاری از سنت‌ها و اصالت‌ها در جمهوری‌های اتحاد جماهیر شوروی سابق حفظ شود. البته این را هم نباید از نظر دور داشت که خود آنان هم بسیاری از اصالت‌ها را از بین بردند. آنان در تمام دوران حکومتشان که بالغ بر هفتاد سال بود، مانع از اجرای مراسم نوروزی به بهانة اینکه یک مراسم اسلامی است، شدند. نوشتار و خط فارسی را در تاجیکستان از بین بردند و نوشتار روسی را جایگزین آن کردند.

بهانه این حرف‌ها سفری بود که امروز برای شرکت در مراسم نوروزی به روستایی به نام پرکم‌چی در نزدیکی شهر دن‌قره در یکصدوسی کیلومتری دوشنبه داشتیم و مسیر آن از طبیعت سبز و کم‌نظیری برخوردار است. با پسر جوانی به نام ذوالفقار که از اهالی این روستا است و دوسال پیش در تاجیکستان دستیار احمد بهرامی بوده، قرار گذاشته بودیم و او منتظر ما بود. در ورودی روستا او را دیدیم که منتظر ما بود. روستایی است نسبتا بزرگ که.در دامنة کوهی بلند قرار دارد. حال و هوا و فضای عمومی آن و حتی رفتار و برخورد مردم با غریبه‌ها و مهمان‌نوازی‌شان کاملا مانند روستاهای ایران است. معماری گلی، خانه‌هایی با سقف چوبی و کوچه‌های پرپیچ‌و‌خم خاکی. قرار بود امروز در این روستا ضمن انجام مراسم نوروزی، حدود چهل پسربچه را ختنه کنند. ذوالفقار ما را مستقیما به منزل خودشان برد که مانند هرخانة دیگری این روزها سفرة پذیرایی از میهمان در آن پهن است. پدر و مادرش به استقبال ما آمدند. خانواده ای مهربان و به قول پدرش آریایی نژاد فارسی زبان که تا دم بازگشت دائما می گفت یزدان پاک نگهدارشما! پدر ذوالفقار 43 سال است که به‌عنوان معلم در مدرسة روستا کار می کند. معلم بیشتر اهالی روستا بوده است. تنها کسی است در این روستا که با خط و نوشتار فارسی آشناست و اشعار حافظ و مولانا را از روی دیوان آنها می‌خواند. زبان فارسی، روسی و تا حدودی انگلیسی می داند. خانواده ای هستند اهل فرهنگ که در زیرزمین خانة روستائی‌شان بیش از پنج‌هزار جلد کتاب دارند. ما را به کنار سفره راهنمایی کردند. وقتی نشستیم دست به آسمان گرفت و این دعا را خواند: یزدان پاک نگهدار همة فارسی زبانان و آریائیان تاجیکستان، ایران و شمال افغانستان باشد. بعد از خواندن دعا از اتاق بیرون رفت و ما را تنها گذاشت. این رسم آنها است که با میهمان سرسفره نمی‌نشینند تا او بر سر سفره معذب نباشد.

حدود ساعت 11 خبردادند که اهالی منتظرند تا مراسم نوروزی را که قرار است در مدرسه روستا برگزارشود، با حضور ما آغاز کنند. دوربین‌هایمان را برداشتیم و رفتیم.

مردم در حیاط مدرسه جمع شده بودند. سی – چهل پسر بچه را که قرار بود ختنه کنند کت و شلوار و کراوات پوشانده و دست در دست مادرانشان در جشن شرکت داده بودند. باز رقص و آواز و رنگ بود که فضا را پرکرده بود. با آغاز مراسم ابتدا دختری با لباس عروسی و سبزه‌ای در دست درحالیکه با دو دختر جوان و زیبا همراهی می‌شد، به‌عنوان عروس بهار به میان مردم آمد. سپس دو عروس و داماد که بصورت سمبلیک لباس عروسی و دامادی بر تن داشتند نیز به همان‌گونه به میان مردم آمدند. این رسم زیبا در تمام تاجیکستان برقرار است که در مراسم نوروزی دختران زیبایی به‌عنوان عروس بهار به نشانه زندگی و شادی لباس عروسی می‌پوشند و به میان مردم می‌روند. به دنبال آنان اهالی روستا از پیر و جوان و کودک و بزرگ با هم به رقص و شادمانی پرداختند. بیش از دوساعت، فقط رنگ بود و رقص و موسیقی زیبای تاجیکی که در کوه های بلند اطراف می‌پیچید.

بعد از پایان رقص و شادمانی مردم به خانه‌هایشان رفتند پسران را هم به خانه‌هایشان بردند تا شخصی را که به او استاد می‌گفتند یکی یکی به سراغشان رفته و ختنه‌شان کنند. این کار اگرچه طبق قانون می‌بایست در درمانگاه‌ها و توسط پزشک صورت گیرد ولی هنوز اهالی روستاها ترجیح می‌دهند توسط افراد باتجربه و به‌صورت سنتی انجام شود. جالب است که در طی دورة بهبودی از هیچ مسکن و دارویی نیز استفاده نمی‌کنند و می‌گویند این کودکان باید همان چیزی را که پدرانشان در کودکی تجربه کرده‌اند، تجربه کنند.

پنجشنبه 5/1/89

امروز بعدازظهر برای عکاسی به یکی از مجتمع‌های مسکونی دوشنبه به نام بهارستان رفتیم. مجموعه آپارتمان‌های مسکونی خاصی که معرف تیپ ویژة زندگی اشتراکی گذشته در جمهورهای شوروی سابق است. آپارتمان‌های سیمانی بلندی که از در و دیوار آن از نوک ساختمان گرفته تا پایین لباس آویزان بود. فضای جالبی برای عکاسی بود. تعداد بیشماری بچه در محوطه‌های عمومی آن بازی می‌کردند و جلوی هر بلوک، یک تنور دیده می‌شد که مردم به‌صورت مشترک و نوبتی از آن برای پخت نان استفاده می‌کردند. کاملا معلوم بود که همة اهالی این محله همدیگر را به درستی و دقیق می‌شناسند و در دایره یک رابطة جمعی با هم هستند. زندگی اشتراکی گذشته از جهات زیادی، آنها را کاملا به هم نزدیک کرده است. نوع زندگی گذشته، این مردم را در عین بی‌اعتمادی، به‌طرز عجیبی به هم نزدیک کرده بود و در نتیجه موجب شکل گرفتن شکل خاصی از مطالبات اجتماعی شده بود. این شاید پاشنة آشیلی برای رژیم کمونیستی بود که در فروپاشی آن بی تأثیر نبود.

روی تمام ساختمان‌ها ردیف شیشه‌های قسمت راه پله ها و جاهای عمومی شکسته بود. شب‌ها در راهرو این ساختمان‌ها به سختی می‌توان از پله‌های تاریک گذشت. ظاهرا طبق قاونی که از گذشته باقی مانده در آپارتمان‌ها مالکیت راه پله‌ها ونگهداری و تعمیرات آن متعلق و به عهدة دولت است. به همین دلیل معمولا راه پله‌های ساختمان‌ها به‌خاطر سوختن لامپ‌های آن نه برق دارند، نه شیشه، نه حفاظ و نه از نظافت درستی برخوردارند. حضور ما در این محله تقریبا وضع عادی را به هم ریخته و اهالی را متوجه خود کرده بود. بچه‌ها دور بر مارا گرفته و دائما از ما تقاضا می‌کردند که ازشان «صورت» بگیریم. درتاجیکستان به عکس می گویند صورت. زن‌ها از پنجره‌ها سرک کشیده، ما را می پاییدند.

جمعه 6/1/89

باران بسیار شدیدی می بارید و نتوانستیم عکاسی کنیم.

شنبه 7/1/89

روز اول جشن در پارک بوتانیک با دختری به نام منیژه آشنا شدیم که می‌گفت به ایران و ایرانیان به‌شدت علاقمند است. خانواده‌ای مذهبی داشت و خود نیز به اعتقادات مذهبی شدیدا پایبند بود و با حجاب کامل اسلامی بیرون می‌آمد. امروز صبح برای بازدید نوروز به دعوت خانوادة او به خانه‌شان رفتیم. بعد از آن هم رفتیم به منزل مادربزرگش که در روستایی به نام وحدت در خارج از شهر زندگی می‌کند. این روستا هم شباهت زیادی به پرکم‌چی داشت که دو روز پیش رفته بودیم. جالب است که روستاها هیچکدام خالی از سکنه نیست و خانه‌ای را نمی‌بینی که به علت مهاجرت صاحبان آن به لانه مار و مور تبدیل شده باشد. آب، برق، تلفن، مدرسه، بهداشت و کلیه امکانات اولیه و ضروری زندگی تا حدی که ساکنین، بخصوص جوانان را از محیط طبیعی روستا فراری ندهد، وجود دارد. این کار کمونیست‌ها که امکانات اولیه را حتی تا دوردست ترین روستاها تامین کرده بودند، حالا باعث شده است که جمهوری‌های مستقل شده از شوروی سابق با مشکلی بنام مهاجرت که پی‌آمدهای مخرب آن بسیاری از جوامع را تهدید می‌کند روبرو نیستند. دراین روستا هم امکانات تحصیل تا پایان دوره متوسطه وجود داشت.

یکشنبه 8/1/89

امروز با یک تاکسی صحبت کردم و قرار گذاشتم برای تمام روز با پرداخت 120 سامانی مرا در نقاط مختلف شهر بگرداند و هرجا لازم شد بایستد تا من عکاسی کنم و علاوه بر آن تا شهرحصار و قلعه تاریخی آن در 35 کیلومتری دوشنبه ببرد و برگرداند. واتفاقا روز بسیار خوبی هم برای عکاسی داشتم.

حصار شهر کوچکی است در نزدیکی دوشنبه. و گفته می‌شود قلعة تاریخی آن نزدیک به دو هزارسال قدمت دارد. این قلعه سابقا محل حکمرانی خانات جنوب معروف به خُقند بوده است. زمانی که حکومت سامانیان منقرض شد، سرزمین آنان به دو بخش خوارزم شمالی و خوارزم جنوبی تقسیم گردید. قلعة حصار در واقع پایتخت خوارزم جنوبی بوده و حتی تا حدود یکصدسال پیش هم مردمانی در آن زندگی می‌کرده‌اند. در آن زمان دوشنبه روستای کوچکی بوده است.

دوشنبه 9/1/89

امروزصبح باز باران می‌بارید و امکان عکاسی کردن نبود ولی بعدازظهر با توقف باران، آفتاب درخشانی روی شهر افتاد. نزدیکی‌های غروب با توجه به اینکه هوا مناسب بود و می‌شد از ترکیب نور چراغ های مجسمة شاه اسماعیل سامانی و آسمان پس‌زمینة آن عکس خوبی گرفت؛ رفتم میدان سامانی. آسمان سرمه‌ای سر شب با ابرهای تیره در پس‌زمینة مجسمه فضای میدان را به تابلوی نقاشی زنده‌ای تبدیل کرده بود. در مسیر برگشت هم در خیابان زیبای رودکی مقداری از مناظر شبانة شهر عکاسی کردم. درختان چنار بسیار بلند این خیابان زیبا که هر روز از آنجا عبور می‌کنیم، به جز ترافیک آرام و فضای خلوت و شاعرانه‌اش در تمام طول شبانه روز مرا به یاد خیابان ولی عصر خودمان می‌اندازد.

سه شنبه 10/1/89

باز باران / باز باران با ترانه … اینجا بهار همیشه همینطور است. بیشتر روزها باران می بارد. در این چند بعدازظهر ساعت سه با خانم گلرخسار قرار داشتیم و باتفاق آقای بهرامی برای ملاقات با او رفتیم به اتحادیه نویسندگان که در اینجا به آن می‌گویند اتفاق نویسندگان. خانم گلرخسار معروف‌ترین شاعرناجیکستان است. او از معدود کسانی است که زبان فارسی را با الفبای فارسی می‌خواند و می نویسد. شخصیت محبوبی است و در حال حاضر رئیس آکادمی بین المللی شعر The International Academy of Poetry در تاجیکستان است. او ما را در دفتر کار ساده خود در اتاق شماره 34 در طبقه سوم ساختمان اتحادیه نویسندگان پذیرفت. بر دیوار اتاقش عکس‌هایی از فروغ فرخ زاد، سیمین بهبهانی و آنا آخماتوا دیده می‌شد. زنی است که میانسالگی را پشت سر گذاشته ولی همچنان با انرژی و شور فراوانی با لهجة زیبای تاجیکی شعر می‌خواند و حرف می‌زند. حرف‌هایش دلنشین و جذاب است و آدم از مصاحبتش خسته نمی‌شود. در تاجیکستان شهرة خاص وعام است و کسی نیست که او را نشناسد. کافی است به راننده تاکسی بگویی منزل خانم گلرخسار. مستقیم تورا می برد جلوی درخانه‌اش پیاده می‌کند.

وقتی در مورد زنان شاعر در تاجیکستان از او پرسیدیم گفت: شعر مرد و زن ندارد و اصلا به چنین تقسیم‌بندی‌ای معتقد نیست. زن با سواد و مطلعی است و مسائل اجتماعی را خوب تحلیل می‌کند. به زبان و ادبیات روسی نیز کاملا مسلط است و سال‌های متمادی ادبیات روسی را در دانشگاه تدریس کرده است. اوقبل از فروپاشی نظام کمونیستی نمایندة تاجیکستان در پارلمان شوروی بوده و در همان زمان با اجازه گورباچف به ایران آمده بود. به ایران علاقة زیادی دارد و از آن با عشق و علاقه وافری صحبت می‌کند. وقتی مجله های بخارا را که علی دهباشی داده بود به او دادم، از او با لفظ علی جان یاد کرد و گفت امیدوارم که آسم اذیتش نکند.

فردا قرار است در وزارت فرهنگ همایشی که به منظور بزرگداشت «رابعه» نخستین زن شاعر فارسی‌گو با شرکت ادیبانی از ایران، افغانستان و تاجیکستان برگزارشود.

چهارشنبه 11/1/89

امروز رفتیم به وزارت فرهنگ تاجیکستان، محل برگزاری همایش بین المللی رابعه بنت کعب نخستین زن شاعر پارسی‌گوی که در دوره سامانیان می‌زیسته و هم‌عصر رودکی بوده است. اگرچه از اشعار او که به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفته ظاهرا جز پنجاه‌وپنج بیت چیزی به جا نمانده. اشعار او حاکی از عشق سوزان او به غلام برادرش بکتاش است که بخاطر آن به دست برادر به قتل رسید. این همایش با حضور سخنرانانی از کشورهای تاجیکستان، افغانستان و ایران برگزار می‌شد. اولین سخنران همایش، آقای آریانا فر رایزن فرهنگی افغانستان در تاجیکستان بود که در سخنرانی خود به نکته جالب توجهی اشاره کرد. او گفت که احتمالا قتل رابعه، یک قتل سیاسی بوده است و در این مورد باید بیشتر مطالعه و تحقیق شود. خانم گلرخسار هم با اشاره به اینکه این نکته تازه ای در مورد مرگ رابعه است که برای اولین بار مطرح می شود؛ از سه زن یاد کرد که در طول تاريخ ادبیات آریایی بخاطر شاعر بودنشان و اینکه می‌خواستند از زن بودنشان دفاع کنند و بگویند «من هستم» کشته شدند. یکی رابعه بنت کعب در قرن چهارم هجری، دیگری «طاهره» در قرن نوزدهم میلادی و یکی هم «نادیه انجمن» شاعره جوان افغانی که اخیرا به دست شوهرش در افغانستان کشته‌شد. آقای دکتر اردوش رایزن فرهنگی ایران در تاجیکستان در واکنش به این گفتة خانم گلرخسار گفت که قتل قره‌العین ربطی به شاعر بودنش نداشت. او وارد یک گروه تروریستی شده بود و شخصا دستور قتل چند نفر از جمله افرادی از اعضاء خانواده‌اش را صادر کرده بود. بنابراین قتل او را نباید قتل یک شاعر بلکه قتل یک تروریست دانست. یکی دیگر از سخنرانان ایرانی شخصی بود به نام آقای درگاهی که برای اولین بار بود ایشان را ملاقات می‌کردم. او در یک سخنرانی تند، ضمن نقل گفته‌هایی از محمد عوفی، جامی، رضاقلی‌خان هدایت، دهخدا و دیگران، عشق رابعه رابه بکتاش غلام برادرش، عشقی زمینی و مجازی توصیف کرد و چنین نتیجه گرفت که محققین و مورخینی که آن را که عشقی حقیقی دانسته‌اند، به‌خصوص شیخ عطار، دراین مورد اغراق کرده و به‌خطا رفته‌اند. بنظر من فحوای صحبت آقای درگاهی بیش ازآن که از یک گفتار محققانة بی طرف در مورد رابعه حکایت کند، اعتبار ادبی او را بخاطر عشق زمینی زیر سئوال می‌برد. این اظهارنظرها برای من بیشتربه معنای تایید نظر خانم گلرخسار بود.

بعدازظهر، آسمان آفتابی با ابرهای زیبایی که بر سر شهر حرکت می‌کردند نگذاشت در خانه بمانم. نهار را که خوردیم، دوربینم را برداشتم و به‌تنهایی، در جهت شمال خیابان رودکی ومخالف مسیری که هر روز می رفتیم پیاده راه افتادم. در این مسیر از کاخ جوانان، دانشگاه ابوعلی‌سینا و چند ساختمان دیگر که معماری خاص و یا مناسبت ویژه‌ای داشتند عکاسی کردم. در مقابل یک ساختمان نیمه تمام، بنرهای بزرگی را که تصاویر ساختمان‌های خاصی در دوشنبه را نشان می داد گذاشته بودند. فکر کردم با ترکیب عابرانی که با لباس‌های سنتی از مقابل بنرها می‌گذشتند، با چین و چروک‌هایی که روی آنها ایجاد شده بود، می‌شد طنزهای تصویری خوبی ایجاد کرد. لنز تله را روی دوربین بستم و رفتم آنطرف خیابان و کنار جوی آب نشستم و از فاصلة دور شروع به عکاسی کردم. مدت زیادی مشغول بودم. از اینکه احساس نمی‌کردم کسی مرا می پاید و نگران نبودم که هرلحظه ممکن است کسی بیاید و مانع عکاسی‌کردنم شود و بگوید برای چه عکس می‌گیری، احساس خوبی داشتم. آنقدر در بحر قیافه‌ها و تیپ آدم‌ها فرو رفته بودم که متوجه اطرافم نبودم. وقتی احساس کردم که عکس های مورد نظرم را گرفته‌ام از جا بلند شدم که راهم را ادامه دهم. همین‌که بلند شدم ماشین تمیز و بزرگی آمد و به طرف جایی که من پشت به آن نشسته بودم پیچید. باغ بزرگی و وسیعی بود که در آهنی بسیار بزرگی هم داشت. در که گویا الکترونیکی کنترل می‌شد به صورت کشویی کنار رفت و ماشین وارد باغ شد. در انتهای باغ ساختمانی شبیه یک قصر دیده می شد. بعد از ورود ماشین در دوباره بسته شد. چشم که گرداندم دیدم عده‌ای مامور پلیس در داخل باغ هستند. رفتم جلو و از آن ها پرسیدم: اینجا کجاست؟ یکی از آنها گفت: استراحتگاه رئیس جموری! جایی است که وقتی هم که سران کشورهای دیگر به تاجیکستان می آیند در آینجا اقامت کرده واز آنها پذیرایی می‌شود! راهم را ادامه دادم. بطرف جایی که قدیمی‌ترین مجسمة رودکی که در زمان استالین ساخته شده، درآنجا نصب شده است. در طول راه تا آنجا که توانستم عکاسی کردم. از ساختمان‌ها، از آدم‌ها، ماشین‌ها، درختان و از پلیس‌ها که در همه جای شهر هستند و از دیدنشان نمی‌ترسیدم و دوربینم را قایم نمی‌کردم.

پنجشنبه 12/1/88

امروز صبح رفتیم دیدن حسن یوسفی، پیرمرد87 ساله‌ای که بیش از 65 سال است به دنبال مبارزات توده‌ای خود از ایران متواری شده و پس از چندسال دربه‌دری و زندان و تحمل در عشق آباد ترکمستان، اینک در واپسین روزهای زندگی خود، در دوشنبه زندگی می‌کند. او در 17 سالگی در کارخانه نساجی مازندران در قائم‌شهر به کار پرداخت. کارخانه‌ای که کارگران آن در شرایطی دشوار و با مزدی اندک روزی دوازده ساعت کار می‌کردند. شرایط دشوار کار درکارخانه او را به سوی مبارزات کارگری کشاند. با شروع جنگ جهانی دوم و کنار رفتن رضاخان از قدرت و ضعف حکومت، با گروهی از دوستانش ادارة امور کارخانه را در دست گرفتند و ساعت کار روزانه را از 12 ساعت به هشت ساعت تقلیل دادند.

در ادامه مبارزاتش به حزب توده پیوست و به دنبال فعالیت‌های حزب دموکرات و در گیری‌های آذربایجان به اردبیل بازگشت. درسال 1324 با دختر دابی خود عقد ازدواج بست. فردای شب عروسی، صبح هنگام، ماموران امنیتی که رد او را در اردبیل پیدا کرده بودند، برای دستگیری او به خانه‌شان رفتند ولی او موفق به فرار شد و تا امروز که 65 سال از آن تاریخ می‌گذرد، دیگر هرگز عروس یک‌شبة خود را ملاقات نکرده و از سرنوشت او هیچ اطلاعی ندارد.

به دنبال فرار از اردبیل در تهران دستگیر شد و به ده سال زندان محکوم گردید ولی پس از چهار سال از زندان آزاد شد. او هنوز دستمال گلدوزی شده و یک جفت جوراب و یک قالب صابونی را که در زمان زندان، مادرش برایش فرستاده بود به‌عنوان تنها یادگار مادری که از زمان دستگیری تا امروز دیگر اورا ندیده و از سرنوشت او و دیگر اعضاء خانواده‌اش بی اطلاع مانده، نگه‌داشته است.

پس از آزادی از زندان رفقای حزبی‌اش به او پیشنهاد می‌کنند که به شوروی برود. ولی به محض ورود به خاک شوروی که از طریق کوه‌های شمال خراسان و عشق‌آباد ترکمنستان صورت گرفت، به عنوان جاسوس دستگیر شد وبه زندان افتاد. سه سال طول کشید تا مشخص شد جاسوس نیست و به خاطر سوابق مبارزاتی‌اش در ایران مدت‌ها در زندان بوده و برای زندگی و کار از ایران گریخته و به شوروی آمده است. با مشخص شدن این مسئله و به دنبال نامه‌ای که در این ارتباط به استالین نوشته بود، از زندان آزاد شد و به دستور شخص استالین به تاجیکستان و شهر دوشنبه که در آن زمان به آن استالین‌آباد می‌گفتند فرستاده شد و به‌عنوان رانندة تاکسی به کار پرداخت. او از آن زمان تا کنون در دوشنبه زندگی می کند و در تمام این سال‌ها از سرنوشت همسری که فقط یک شب با او زندگی کرد و همینطور از مادر و دوستان و اقوام خود در ایران، هیچ خبر و اطلاعی ندارد.

در ملاقاتی که با او داشتیم به شدت از سیاست ابراز انزجار می کرد و مرتبا با صدایی که از کهولت می‌لرزد می‌گفت حزب یعنی حیله، یعنی دروغ! می گفت من به‌خاطر حزب و سیاست، سال‌ها زندان و شکنجه را تحمل کردم. ده‌ها سال غربت و تنهایی را تحمل کردم، چه به دست آوردم؟ هیچ! ولی همه چیزم را از دست دادم. همسر، خانواده و حتی دوستانم را.

او در حال حاضر در آپارتمان 46 متری محقری که تیپ آپارتمان‌هایی است که در زمان قبل از فروپاشی نظام کمونیستی به مردم داده می‌شد، در شهرک ابن‌سینا در شهر دوشنبه با 150 سامانی ( معادل تقریبا 34500 تومان) حقوق بازنشستگی از شغل رانندگی تاکسی که از دولت تاجیکستان دریافت می‌کند و هر دو ماه و نیم، یک کیلوو نیم شکر، دو بسته ماکارونی، یک کیلو نمک، پنج کیلو آرد یا برنج و 150 سامانی پول که از طریق کمیتة امداد امام ایران به او داده می‌شود زندگی می‌کند! البته به این در آمد سرمایه‌ای را نیز باید اضافه کرد و آن دستمال سفید رنگ قدیمی‌ای است که نام مادرش گوشه آن گلدوزی شده و در آن چند عکس از مادر، یک جوراب و یک قالب صابون وچند عکس نیز از سال‌های جوانی‌اش را نگهداری می‌کند. دخترش سعیده که با 27 سال سن به زن پنجاه ساله‌ای می‌ماند و پزشک است، کار نمی‌کند و بیست و چهار ساعت شبانه روز را به نگهداری از پدر پیر و فرتوت خود در خانه می‌گذراند. پدری که با کوله باری از تجربیات تلخ و سرخوردگی عمیق از سیاست دائما می گوید : امروز جیب‌های من پر است ، نه از پول بلکه از سیاست!

جمعه 13/1/89

امروز رفتیم برای عکاسی از چهار و به‌عبارتی سه دروازة شهر دوشنبه. این شهر تا چند ماه پیش، چهار دروازه در شمال (ورزاب)، جنوب ( قرقان تپه) ، شرق (وحدت) و غرب (وادی‌حصار) داشت که تنها مبادی ورودی و خروجی شهر بودند و هستند. چندماه قبل دروازه شمالی را برای توسعه مسیر عبور و مرور تخریب کردند و قرار است مجددا آن را بازسازی کنند اما سه دروازة دیگر همچنمان مورد استفاده است و تمامی مسافرانی که از جنوب، شرق و غرب به دوشنبه وارد یا از آن خارج می شوند باید از این دروازه‌ها عبور نمایند . متاسفانه با وجودی‌ که دروازه‌ها این پتانسیل را دارند که به‌عنوان جاذبه‌های گردشگری از طریق آنها به جلب توریست پرداخته شود، ولی چنین کاری صورت نمی‌گیرد. به‌نظر نمی‌رسد که برنامه‌ریزی و کار اصولی و پایه‌ای، برای جلب توریست، در تاجیکستان وجود داشته باشد. اصالت‌های بومی در تاجیکستان آنقدر فراوان است که اگر در این مورد برنامه‌ریزی درستی صورت‌گیرد، می‌تواند منبع درآمد مناسب و قابل توجهی را برای آن ایجاد کند. نمی‌دانم با عکس می‌شود ضعف مدیریت و عدم برنامه‌ریزی را نشان داد یا نه ولی من سعی کردم از دروازه‌هایی که نمی‌دانم در سال‌های آینده با افزایش تعداد ماشین‌ها در این کشور، سرجایشان می‌مانند یا نه، عکاسی کنم. یاد میدان حسن آباد تهران می افتم که سه ضلع آن را سه ساختمان یک شکل و بسیار زیبای قاجاری که تمام خصوصیات یک معماری بومی و اصیل تهران آن سال ها را دارد، تشکیل داده ولی درضلع جنوب شرقی آن ساختمان بی‌قواره‌ای با تابلوی بانک ملی، مثل خار توی چشم آدم فرو می‌رود. تهران همیشه پر از «آلودگی بصری» است. درست مثل ترافیک، آلودگی هوا و آلودگی صوتی. اگر آلودگی هوا و آلودگی صوتی به سلامت جسمی ما لطمه می‌زند آلودگی تصویری و عدم توازن و تعادل عناصر دیداری با همدیگر در فضاهای شهری به احساسات و سلامت روح ما آسیب می‌زند. این آلودگی کم کم دارد به شهرهای دور و نزدیک ما نیز سرایت می کند. درختان بدقواره و حیوانات سیمانی در ورودی شهرها، تابلو‌ها و نوشته‌های تبلیغاتی مربوط به بانک‌ها و کالاهای مصرفی روی کوه‌ها و کنار جاده‌ها و خیلی چیزهای دیگر نشانه‌های گسترش این آلودگی است. شاید یکی از دلایل بی‌حوصلگی و پرخاشجویی تهرانی‌ها همین نکته باشد که با آلودگی های بصری زیادی به‌طور مداوم روبرو هستند.

ظهر به خانه برگشتیم. تصمیم گرفتم بقیه مدت را تا فردا که قرار است برگردیم تهران، در خانه بمانم و به عکس‌ها و یادداشت هایم بپردازم وبه آنها را سروسامان بدهم. نمی‌دانم عکس‌هایی که در این مدت گرفته‌ام می‌تواند به‌عنوان یادداشت‌های بصری نوشته‌هایم را تکمیل کند یا نه؟

دارم فکر می‌کنم انسان هرچه بیشتر می‌بیند، بیشتر می‌فهمد که دنیای خودش را نمی‌شناسد. دنیایی که مال اوست ولی در دست او نیست.