دوازده دروازه بخارا/ جلال اکرامی/ سیف الله گلکار
جلال اكرامي نويسندة نامدار تاجيكستان و برندة جايزه رودكي است. او در سال 1909 در بخارا زاده شد. از كتابهاي معروف او:
كتابهاي سهگانه (دوازده دروازه بخارا 1962 ـ 1974) ـ «شُدي» ـ «اين گناه من است» ـ «من و مدرسه و آموزگارم» را ميتوان نام برد. اكرامي در گسترش هنر نمايش و نمايشنامهنويسي تاجيكستان، با نوشتن نمايشنامههايي چون «سيتورا» ـ «دلهاي سوخته» و «گاريسون تسليم نشد» تلاش چشمگيري داشته است.
* * *
پهلوان سعيد، بامداد روز نشناخته (مقرر) از خواب برخاست و پسرش ميرك را بيدار كرد. ناشتايي سبكي خوردند و به جاليز رفتند. چند خربزه و طالبي رسيدهتر و بزرگتر را برداشتند و خرجين خر را با آنها پر كردند و به سوي بخارا به راه افتادند.
سعيد گفت: «شنيدهام دروازة كاوليا را خراب كردهاند، پس از بزرگراه نميرويم. از راه روستاي كاري و جويخانه ميرويم تا به دروازة مازارا (مزارع) برسيم.»
ميرك گفت: «بسيار خوب، پدر!» سپس انديشهاي به سرش راه يافت و پرسيد: «پدر! بخارا چند دروازه دارد؟»
: «پسرم! بخارا دروازههاي بسياري دارد: دروازة مازارا (مزارع)، دروازة سمرقند، دروازة نمازگاه، دروازة اوگلون، دروازة كاراكول، دروازة شيخ جلال، رويهم يازده دروازه ميشود… گمان ميكنم دروازة دوازدهمي نيز باشد كه سالهاست بسته است.»
: «چرا؟ مگر آن هم مانند دروازة كاوليا خراب شده است؟»
: «نميدانم!»
پدر و پسر راهي دراز در پيش داشتند. سعيد براي وقتگذراني از دروازة بخارا براي پسرش سخن ميگفت:
: «دروازهها را بيشتر در جايي ساختهاند كه راهي در آنسو بوده و به ديوار باروي شهر ميرسيده است. مانند راه كاراكول كه از دروازة كاراكول، راه كارشي كه از دروازة كارشي و راه سمرقند كه از دروازة سمرقند، آغاز ميشود. از دروازة دوازدهم نيز راهي به جايي آغاز ميشده كه به انگيزهاي، بيفايده مانده و بسته شده است…»
ميرك با شگفتي پرسيد: «پس بخارا به اندازة راههايي كه به آن ميرسيده، دروازه داشته است؟»
: «آري! راههاي گوناگوني به بخارا ميرسيدهاند كه همواره آمدوشد در آنها بسيار بوده است. بازرگانان، دانشمندان، دانشجويان و دزدان هر يك از راه خود و به كار خود و با هدف خود، به سوي بخارا راه ميافتادند. برخي دانش، آگاهي بيشتر و برتري به بخارا ميآوردند، برخي از آن، كالاها، پول، مال و منال، به چنگ ميآوردند و برخي نيز ماية ويراني آن بودند. برخي بر آبادي شهر ميافزودند و برخي ماية كاستي آن بودند. زندگي بخارا چنين بود… پسرم! دوازده دروازة بخارا مانند دوازده ماه سال بود. هر ماه، چهرة خوب و چهرة بد خود را دارد. پانزده شب هر ماه با مهتاب، روشن است، پانزده شب ديگر تاريك است! اما اكنون با دگرگوني پيش آمده، كسي نميداند آدمي كه از يكي از دروازههاي بخارا به درون شهر ميرود، چه با خود دارد و آنكه از دروازهاي بيرون ميرود، چه با خود ميبرد؟»
ميرك با خردهگيري گفت: «اكنون ديگر آشكار شده است كه از دروازهها، آزادي به درون شهر راه مييابد!»
: «آزادي؟ تو از كجا ميداني؟»
: «همة بچهها يكصدا چنين ميگويند! افزون بر آن در كاگان هم اين را شنيدم كه ميگفتند: اگر امير برود “حريت” پايدار ميشود. اما نميدانم حريت به چه ميگويند؟»
پهلوان سعيد كه درست مانك و معني حريت را نميدانست گفت: «اين هم چيزي مندرآوردي است كه تازگي بر سر زبانها انداختهاند… شايد معني آن رهايي و آزادي باشد!»
ميرك با شادماني پذيرفت و گفت: «چه خوب كه اين باشد! چون هر كس آزاد خواهد بود هر جا بخواهد برود و همه چيزها را ببيند!»
ميرك دوست داشت بخارا را تماشا كند. شهر بزرگ كهن، با بازارها، راستههاي پيشهوران، ارك امير، كاخها، مسجدها و منارههايش او را بر سر ذوق و شوق ميآورد. خيابانهاي آن را كه با قلوهسنگ فرش شده بود، بازارهاي سرپوشيده و خنكش را، استخر بزرگ ديوان بيگي آن را، درشكههايش را، رژة سربازان امير را نميتوانست فراموش كند… اما دگرگوني چه چيزهايي با خود آورده بود؟ آيا ارك امير هنوز پابرجا بود؟ شايد منارة بزرگ واژگون شده باشد؟ سربازان امير، چگونه شكست خوردهاند؟ امير به كجا گريخته است؟
ميرك بيتاب بود كه پاسخ اين پرسشها را بداند. چوبدستيش را در پي خر تكان ميداد، و غرق در چنين انديشههايي راه ميپيمود.
انديشههاي پهلوان سعيد، با نگراني و اندوه همراه بود: ميگويند در بخارا دگرگوني شده است. امير گريخته و فرمانداري ديگر به جاي او نشسته است. گيرم كه چنين باشد! اين دگرگوني چه سودي براي او دارد؟ چه سودي ميتواند داشته باشد؟ همان خاك تشنه و خشك، همان كمبود آب، همان تنگدستي و نداري، باز هم برجا خواهد ماند. چه كسي هنگام نياز به او ياري خواهد رساند؟ چه كسي او را از چنگ افزون خواه و رباخوار بيرون خواهد آورد؟ چه كسي به او يك جفت ورزو (گاونر) خواهد داد؟ ميشود يكشب، بي انديشة فردا، به آرامي سر به بالين بگذارد و بامدادان لبخند بر لب برخيزد؟
در آن سوي «كاري» به بزرگراهي رسيدند كه رفتوآمد در آن بسيار كم بود. دو اسبسوار را ديدند كه بيآنكه به آنها نگاه كنند، به تاخت ميرفتند. پس از جويخانه، راه فيضآباد، به دور تپهها پيچ ميخورد و آنها را به دروازة مازارا ميرساند. باروي شهر هنوز سرپا بود. دروازهها و گذرهاي سرپوشيده نيز در جاي خود بودند. تنها ديوارها با گلولهها ترك ترك شده بودند. در پاي ديوارها، پوكة فشنگهاي مصرف شده، تفنگهاي شكسته، توپهاي درهم شكسته، تكه پارة آهنهاي مچاله شده و رخت و لباسهاي ژنده و كثيف، ريخته شده بود. اما نه خوني ديده ميشد و نه كشتهاي بر جاي مانده بود.
نگهبانان دروازه، همه آدمهايي را كه به درون شهر ميرفتند يا از آن بيرون ميآمدند، بازرسي ميكردند، بهويژه آنها را كه از شهر بيرون ميرفتند. زن و مرد، همه بايد بازرسي ميشدند. همين كه سعيد و پسرش به دروازه رسيدند، بانگي را شنيد : «سلام… عمو سعيد! به بخارا خوش آمدي!»
سعيد چون نزديكتر شد، بانگ برآورنده را شناخت. او «آسو» بود: هماپوش (اونيفرمپوش)، كلاهي از پوست گوسپند بر سر و تپانچهاي بر كمر، ميان راه ايستاده بود و در كار بازرسي كمك ميكرد. سعيد از ديدن او شادمان شد. آسو يكي از دوستان حيدرگل بود كه سعيد ميخواست دربارة رويدادهاي بخارا از او آگاهيهايي به دست آورد تا بداند دگرگوني پيش آمده براي چيست…
سعيد پاسخ داد: «روزت خوش، آسوجان! چگونهاي؟ تن و توش و روانت درست است؟ نخست تو را نشناختم. فيروزهجان، چگونه است؟»
: «سپاسگزارم… همه چيز خوب است! فيروزه هم آنجاست!»
كنار در اتاق بازرسي، بانويي كه پيراهني از پارچة گلدار بر تن و روبنده بر چهره داشت ايستاده بود. همين كه سعيد به آنسو نگاه كرد، كمي خم شد و گفت: «روز خوش… عمو سعيد! بفرماييد و كمي بياساييد!»
آسو نيز در پي گفتة او گفت: «آري! خواهش ميكنم كمي نزد ما بمانيد! عمو حيدرگل نيز به زودي به اينجا ميآيد!»
سعيد با شادماني گفت: «به راستي؟ هماكنون ميخواستم از شما بپرسم كجا ميتوانم او را پيدا كنم؟ ميرك! خوب شد! افسار خر را ببند تا كمي آرام بگيريم!»
ميرك گفتة پدرش را به كار بست و هر دو به اتاق بازرسي رفتند… اتاقي بيپنجره، درون باروي شهر… نور از روزنة نردهدار بام، به درون ميتابيد. بر كف تميز شدة اتاق، قاليچهاي پهن بود. پتويي تاشده و بالشي در گوشة اتاق گذاشته شده بود. چهارپايهاي با دو صندلي كنار در اتاق بود. فيروزه روبندهاش را برداشت و روسري بزرگ ابريشمي را كنار گذاشت، دست بر سينه خوشآمد گفت… سعيد كه روي قاليچه مينشست گفت: «به نام خدا… آمين…»
فيروزه باز هم خوشآمد گفت و پرسيد: «زن عمويم چگونه است؟»
: «خوب است! سپاسگزارم! شما در اينجا چگونهايد؟ از جنگ آسوده شديد؟ از نگراني به در آمديد؟ تندرست و خوبيد؟»
: «آري! خدا را شكر! پيروز شديم! رهايي يافتيم و سرانجام ميتوانيم نفس بكشيم!»
: «شما در اينجا چه ميكنيد؟»
: «من و آسو به كار نگهباني از اين دروازه گماشته شدهايم!»
: «اگر اين تفنگها نبودند، گمان ميكردم شما در اينجا زندگي ميكنيد! پس اينجا كار ميكنيد؟ بسيار خوب است… آسو مردان را بازرسي ميكند و شما زنان را؟ حالا چرا بازرسي ميكنيد؟»
: «براي يافتن جنگافزار و اسلحههاي گوناگون و چيزهاي گرانبها…»
: «جنگ پايان يافته است، چرا بايد كسي اسلحه داشته باشد؟ مگر كم خون ريخته شده است؟ آيا مردم از جنگ، خسته و بيزار نشدهاند؟»
فيروزه خنديد و گفت: «از ديد و بينشي ديگر، شايد جنگ، انگيزة داشتن جنگافزار را بيشتر ميكند. ما روزي دو يا سه نفر را با جنگافزارهايشان بازداشت ميكنيم!»
: «با جنگافزار؟»
: «با تپانچه، نوار فشنگ، گلولهها… يا مال دزدي!»
: «مال دزدي؟»
: «طلا و چيزهاي گرانبهاي ديگر… چيزهاي باستاني و عتيقه…»
: «مردم با نان بخورونمير زندگي ميكنند اما برخي شرم ندارند! خدا ما را ببخشد!»
: «امروز نزديك بود با چاقو مرا زخمي كنند!»
: «چگونه؟»
: «يكي از افسران امير، رخت زنانه پوشيده و روبنده بر چهره بسته بود تا از شهر بيرون برود. من پي بردم كه او رخت زنانه پوشيده است. براي همين ميخواست با چاقو مرا بزند كه خوشبختانه آسو نزديك بود، او را بر زمين انداخت و دستگير كرد.»
فيروزه در اين هنگام گفت: «آب سماور بايد به جوش آمده باشد…»
آسو كه درست در همين هنگام به درون اتاق رسيده بود گفت: «سماور ديري است كه ميجوشد!»
فيروزه سفره را گسترد، قوري و پيالهها را كنار شوهرش گذاشت و گفت: بايد ببخشيد! اين نان را خودم پختهام. نانواييها چند روز است كه بسته شده است.» همانگونه كه نان ميخوردند و چاي مينوشيدند، سعيد به پرسشهاي آسو دربارة روستا و كارهاي آن پاسخ ميداد. آسو گفت: «در بخارا نيز كم كم كارها به سامان ميرسد و مردم به سر خانه و زندگيشان برميگردند… دكاندارها به كار ميپردازند… بايد همواره سپاسگزار كشاورزان و روستاييان خود باشيم كه شير و ميوه به شهر ميرسانند.»
تازه نوشيدن چاي به پايان رسيده بود كه حيدرگل هم رسيد. او نيز پوشش يكسان ارتشي بر تن، كلاه چرمي بر سر و چكمه به پا داشت. لاغر شده بود، چشمانش گودافتاده و موهاي سر و چهرهاش ژوليده بود. اما لبخندي شاد بر چهره داشت. از ديدن دوستانش شادمان شد و گفت: «پهلوان! خوش آمدي! آسو! خبر تازه چه داري؟»
: «همه چيز خوب است! امروز يكي از افسران امير را بازداشت كرديم، رخت زنانه بر تن كرده و روبنده زده بود! فيروزه او را شناخت… در بازرسي از او، تپانچهاي زير پيراهنش يافتيم، و در خرجينش در يك جعبة شيريني اين نامه را كه پنهان كرده بود بيرون كشيديم…» آسو از جيب نيمتنهاش كاغذي را بيرون آورد و آن را به حيدرگل داد. حيدرگل نامه را خواند… در نامه نوشته شده بود: «مقسوم جان! اين نامه را همراه يكي از ياران خودمان كه به او اعتماد داريم برايت ميفرستم… از او استفاده كن، بگذار شيربچههاي ما را آموزش بدهد…»
: «خوب… با آن افسر گرفتارشده چه كرديد؟»
: «او را به مركز فرستاديم!»
: «خوب كرديد!»
حيدرگل پس از گفتگويي دراز با پهلوان سعيد، برخاست و ديگران هم برخاستند. قرار شد ميرك به ديدار خواهر و شوهرخواهرش برود و پهلوان سعيد با حيدرگل در جلسهاي شركت كنند. حيدرگل و سعيد به سوي استخر ديوانبيگي به راه افتادند و ميرك خرش را باز كرد و سوار بر آن به سوي خانة خواهرش رفت.
ميرك خرش را به سوي خيابان كالآباد راند تا به مركز شهر برسد. او همواره چنين ميپنداشت كه بخارا زيباترين و شگفتآميزترين شهر جهان است. چه شبهايي كه خواب خيابانها، خانهها، دروازهها، گذرهاي سرپوشيده، برج و باروهاي بلند و كهن بخارا را ديده بود. تا آنجا كه به يادداشت انبوه آدمها همواره در خيابانهايش موج ميزدند. گاريها و درشكههاي بسياري داشت كه پيادهها به سختي ميتوانستند از ميان آنها بگذرند. ملاها، مرداني كه دستارهاي بزرگي به سر بسته بودند، سربازان، جوانان آراسته و خوشپوش پولدار، در همه جاي شهر ديده ميشدند. اكنون با اينكه خيابانها و خانهها همان خيابانها و خانهها بودند، آدمهايي كه ديده ميشدند، همان مردم پيشين نبودند. ديگر نه ملايي ديده ميشد و نه دستار به سري… اينجا مدرسة كالآباد است. سه يا چهار نفر طلبه مانند، در حياط بزرگ مدرسه قدم ميزدند. اما صدايي از آنها شنيده نميشد. در سوي راست مدرسه، آبانبار كالآباد بود. آبانباري روباز كه آب آن بسيار پايين بود و آبكشها و سقاها براي اينكه مشكهايشان را پُر كنند ناچار بودند خم شوند و نفسنفسزنان آنها را بردارند.
ميرك، خر را به تاخت واداشت و به راهش ادامه داد تا به خياباني رسيد كه نشانهاي از جنگ در آن پيدا نبود. در چهارراه كالي فرهاد باز هم ايستاد. خانة خواهرش كنار تيمبر بازار بود. بايد به سوي راست، رو به دروازة سمرقند ميرفت. اما چون دلش ميخواست كه ارك را ببيند به سوي دكانهاي زرگري و جواهرفروشي رفت.
در راستة زرگرها، دو مدرسه روبروي هم جاي گرفته بودند. ميدانست كه يكي از آنها مدرسة اولوغبيك و ديگري مدرسة عزيزخان نام دارد. مدرسهها آسيبي نديده بودند. كشاورزان، گرمك و طالبي و خربزههاي خود را در ميدان ميان دو مدرسه ميفروختند. راستة زرگران خلوت بود. گويا هنوز زرگرها ميترسيدند به بازار بيايند.
ميرك راه چنداني نرفته بود كه مسجد بزرگ و منارة ميرعرب را ديد. به هيچكدام آسيبي نرسيده بود، فقط نوك مناره اندكي آسيب ديده بود. اما خانههاي آنسوي مسجد، و بخش بزرگي از ميراكون محله با خاك يكسان شده بود. خيابان آنجا نيز ناپديد شده بود. مردم در ميان سنگها و آوارهاي برجا مانده با رفتوآمد خود راهي باز كرده بودند. ميرك كه ميخواست از دور هم كه شده ارك را ببيند، بيپروا خرش را به آنسو راند و نگهان ناچار شد بايستد.
در راستة كهنهفروشان، كه رختهاي دستدوم ميفروختند و راستة مسگران كه از مسجد بزرگ تا «ميزگارون» ادامه داشت، نهچندان دور از ميدان ريگستان، همه چيز سوخته و ويران شده بود. در ميان ويرانهها، در دوردست، ارك سربركشيده بود و هنوز از آن دود برميخاست. با آسيبهايي كه به برج و باروي ارك رسيده بود مانند مردي كهنسال شده بود كه دندانهايش را شكسته باشند. ميرك از ديدن اين چشمانداز اندوهگين شد و سر خرش را به سوي محلة توبكان برگرداند تا از كنار زندان بگذرد و به تيمبربازار برسد.
تيمبربازار، در شمال باختري بخارا، نزديك دروازة سمرقند و محلة فقيرنشين بخارا بود. خانة خواهر ميرك در آخر آن محله بود. ميرك خواهرش و خانوادة او را تندرست ديد. آنها آسيبي نديده بودند و بچهها از ديدن ميرك شادمان شدند، بهويژه از طالبي و خربزه و ميوههايي كه آورده بود بسيار خوشحال شدند.
شوهرخواهرش در پاسخ او گفت: «نميتواني تصورش را بكني كه جنگ، چگونه چيزي است! چهار شبانهروز نتوانستيم سرمان را از پنجره بيرون بياوريم. در خانه ماندن هم خطرناك بود. آنها كه سرداب داشتند در آنجا پنهان شدند و ما كه زيرزمين نداشتيم يكديگر را بغل كرديم و همينجا مانديم. روز سوم جنگ، پولدارها و نزديكان امير، بخشي از طلاهاي خود را زير خاك پنهان كردند و با آنچه ميتوانستند ببرند گريختند. ما كه جايي را نداشتيم تا برويم، به روستاي شما هم نميتوانستيم بياييم زيرا در راهها جنگ بود، گفتيم هرچه بادا باد! همينجا مانديم. باران گلوله بود كه ميباريد. ارك و راستة كهنهفروشها در آتش ميسوخت. خوشبختانه گلولة توپها در مسير محلة ما نبود و آسيبي نديديم.»
ميرك گفت: «شايد توپها ميدانستند شما آدمهاي بينوايي هستيد؟»
: «گمان ميكنم به محلة ما اهميتي نميدادند. روز پنجشنبه امير فرار كرد و شهر آرام شد.»
ناگهان ميرك گفت: «آه، دير كردهام… منتظر من هستند!»
خواهرش نگذاشت او برود مگر پس از آنكه نان و گوشت پخته شده را خورد. آنگاه سوار بر خرش شد و به راه افتاد.
در خيابان تك و توك آدمهايي ديده ميشدند. روز به پايان ميرسيد، گرما كاهش پيدا ميكرد و خيابان را سايه فرا ميگرفت. ميرك از سوي محلة سراي سبا ميرفت كه در آنجا هويج ميفروختند. پس از آن به راستة زرگرها و بازارچة تلپاك ميرسيد كه در آن كلاه ميفروختند. نزديك تلپاك، دادگستري را ديد كه هنوز در آتش ميسوخت. مردم در تلاش بودند تا آتش را خاموش كنند. ميرك به كمك آنها رفت. سطلها، ديگها، كوزهها، مشكها و خيكها ـ هر چيز كه به دست ميآمد ـ از آب پر ميشد و دست به دست نزديك جايگاه برده ميشد. ميرك نزديك به پانزده سطل و كوزه را پر از آب كرد كه آتش كمكم رو به خاموشي گذاشت.
اتومبيلي سر رسيد و دو افسر از آن پياده شدند و به تلاش مردم براي خاموش كردن آتش نگاه كردند. يكي از آن دو افسر به ميرك نگاه كرد لبخند زد و به زبان تاجيكي به او گفت: «اينجه بيه!» ميرك بيدرنگ به سوي او رفت، دستش را بر سينه گذاشت و سرش را خم كرد. افسر دستش را دراز كرد و ميرك دست او را فشرد…
: «نامت چيست؟»
: «ميرك!»
: «چه كسي گفت در خاموش كردن آتش كمك كني؟»
: «هيچكس! خودم اين كار را كردم! چرا نبايد كمك ميكردم؟ ميگذاشتم همه چيز بسوزد؟»
: «تو شهر خودت را دوست داري؟»
: «دوست دارم! مگر ميشود كسي شهرش را دوست نداشته باشد؟»
آنگاه افسر با بانگي استوار گفت: «آدمهاي پستي هستند كه چيزي را دوست ندارند، نه شهرشان را و نه سرزمينشان را، نه مادر و نه بچههايشان را… آنها هستند كه آتش ميزنند، دزدي ميكنند، زنها و بچهها را ميكشند. ما آنها را دستگير ميكنيم و به دادگاه ميسپاريم تا كه به كيفر برسند! ميرك! تو پسر خوبي هستي! كشور به شما و آدمهايي مانند شما نياز دارد… شما بايد پيشرفت كنيد، بزرگ شويد و كشورتان را اداره كنيد! بدرود! دوست من!»
ميرك به سوي دروازة مازارا رفت. هوا ديگر تاريك شده بود، فيروزه نگران و پريشان بود. با ديدن ميرك به سوي او دويد و گفت: «سرانجام آمدي! چرا اينقدر دير كردي؟»
ميرك رويداد آتشسوزي و تلاش خود را براي خاموش كردن آتش، بازگو كرد… و فيروزه شور و شوق بسيار او را ارج مينهاد… فيروزه خيلي خوب بود. او ميفهميد…
بخارا 75، فروردین ـ تیر 1389