جلوگیری از ادبیات / جرج اُرول / دکتر عزت الله فولادوند
جرج اُروِل (50 1903) نام مستعار اريك آرثر بلر، يكي از نويسندگان نامدار انگليسي در قرن بيستم بود. از او چند رمان و بسياري مقالهها و نقدهاي ادبي همه داراي صبغة اجتماعي و انساني و اغلب سياسي به جا مانده است. ارول به سوسيال دموكراسي و عدالت اجتماعي اعتقاد پرشور داشت و مخالف آشتيناپذير استبداد و توتاليتاريسم به هر شكل بود. به علت اين اعتقاد، در جنگ داخلي اسپانيا در دهة 1930 بر ضد فرانكو و فالانژيستها به صف جمهوريخواهان پيوست و در كنار جنگجويان «حزب كارگري اتحاد ماركسيستي» (POUM) و نه كمونيستها كه آنان را وابسته به استالين ميدانست مردانه جنگيد و فقط هنگامي جبهه را ترك گفت كه گلوله به گلويش اصابت كرد و او را تا آستانة مرگ پيش برد. يادگار اين تجربة شورانگيز كتاب به ياد كاتالونيا (1938) بود (ترجمة فارسي به همين قلم، انتشارات خوارزمي). همان پيكار سرسختانه با توتاليتاريسم همچنين او را به نگارش دو كتاب معروف 1984 و قلعة حيوانات در مخالفت با استالينيسم برانگيخت. اين دو كتاب كه هر دو به فارسي ترجمه شدهاند، از مهمترين و تأثيرگذارترين كتابهاي قرن بيستم بودهاند و شهرت جهاني ماندگار يافتهاند. به علاوه، چندين نوشتة كوتاه سياسي و اجتماعي نيز در بيان همان معنا و در همان جهت فكري از او باقي است كه اين مقاله از آن مقوله است. ويژگي برجستة نوشتههاي ارول صميميت و راستگويي و زبان روشن و بيتكلف است.
اين مقاله در 46 1946 در اوج اقتدار جهاني رژيم استالين نوشته شده است، در عصري كه هنوز نه تلويزيون به اين حد از پيشرفت فني رسيده بود و نه از اينترنت خبري بود. ولي آنچه ارول 65 سال پيش در زمينههاي فكري و اجتماعي و فرهنگي و سياسي ميگويد نهتنها همچنان به ارزش خود باقي است، بلكه حتي موضوعيت بيشتري يافته است چنانكه خواهيد ديد.
ع. ف.
در حدود يك سال پيش به يكي از جلسههاي باشگاه قلم[1] رفتم كه به مناسبت سيصدمين سال انتشار جزوهاي اثر [جان] ميلتن به نام آرئوپاگيتيكا[2] در دفاع از آزادي مطبوعات برپا شده بود. روي برگهاي كه براي تبليغ نشست انجمن قبلاً چاپ و پخش شده بود، جملة معروف ميلتن دربارة گناه «كشتن» كتاب به چشم ميخورد.
چهار سخنران اصلي در جايگاه كنار تريبون نشسته بودند. اولي نطقي دربارة آزادي مطبوعات ولي تنها مربوط به هندوستان ايراد كرد؛ دومي با ترديد و دودلي و به نحو بسيار كلي گفت كه آزادي چيز خوبي است؛ سومي قوانين راجع به هرزهنگاري در ادبيات را هدف حمله قرار داد. چهارمي بيشتر سخنرانياش را صرف دفاع از تصفيههاي روسيه [شوروي] كرد. از كساني كه از ميان جمعيت حاضر در تالار سخن گفتند، بعضي باز برگشتند به مسألة هرزهنگاري و قوانين مربوط به آن، و ديگران صرفاً به مدح و ستايش روسيه شوروي پرداختند. آزادي در موضوعات اخلاقي يعني آزادي بحث دربارة مسائل جنسي در كتابها و مطبوعات ظاهراً با تأييد عمومي روبرو بود، ولي از آزادي سياسي هيچ ذكري به ميان نيامد. از اين اجتماع چند صد نفري كه شايد نيمشان با حرفة نويسندگي ارتباط مستقيم داشتند، حتي يك نفر اشاره نكرد كه آزادي مطبوعات اگر اساساً معنايي بدهد، به معناي آزادي انتقاد و مخالفت است. جالب اينكه هيچ يك از سخنرانان از جزوهاي كه مجلس به يادبود آن برپا شده بود، هيچ مطلبي نقل نكرد، و هيچ ذكري از كتابهايي كه در اين كشور [انگلستان] و در ايالات متحد در زمان جنگ «كشته» شده بودند بر زبان كسي نيامد. نتيجة خالص جلسه، تظاهراتي به طرفداري از سانسور بود.[3]
جورج اُرول
چيز خصوصاً عجيبي در اين قضيه وجود نداشت. آزادي فكر و قلم در عصر ما از دو سو هدف حمله است. يك سو كساني كه بهموجب تئوري دشمني دارند و از توتاليتاريسم دفاع ميكنند، و از سوي ديگر، كساني كه در عمل دشمناند، يعني انحصارگريها و بوروكراسي. هر نويسنده يا روزنامهنگاري كه درصدد حفظ راستي و درستي خود باشد، ميبيند كه مسير عمومي جامعه بيش از تعقيب و آزار مانع او ميشود. چيزهايي بر ضد او به كار ميافتند از قبيل تمركز مطبوعات در دست عدة انگشتشماري از اشخاص پولدار، كنترل انحصاري راديو و سينما، بيميلي عامة مردم به پول خرج كردن براي كتاب، كه موجب ميشود هر نويسندهاي بخشي از معاشش را از راه كارهاي بازاري تأمين كند، تجاوز و دخالت سازمانهاي دولتي مانند شوراي [فرهنگي] بريتانيا[4] كه كمك ميكنند نويسنده بخور و نميري داشته باشد ولي وقت او را تلف ميكنند و عقايدش را ديكته ميكنند، و بالاخره فضاي جنگي مداوم ده سال گذشته[5] كه از آثار تحريفكنندة آن هيچكس در امان نبوده است. همه چيز در عصر ما دست به دست هم ميدهند تا نويسنده و هر هنرمندي از هر سنخ را به كارمند كوچكي تبديل كنند كه بايد در موضوعاتي كه از بالا داده ميشوند كار كند، و هرگز تمام حقيقت را به او نميگويند. جالب اينكه به نويسنده در نبرد با اين سرنوشت، هيچ كمكي از جبهة خودش هم نميرسد، يعني هيچ مجموعة بزرگي از افكار و عقايد نيست كه به او اطمينان دهد كه حق با اوست. در گذشته، در قرنهاي شاهد نهضت پروتستان، مفهوم شورش و مفهوم صداقت فكري باهم آميخته بودند. فرد مرتد اعم از سياسي، اخلاقي، مذهبي يا هنري كسي بود كه وجدان خودش را زير پا نميگذاشت. چكيدة نظرگاه او در اين سرود مذهبي «احياگران»[6] [پروتستان] آمده است:
دليرباش همچون دانيال[7]،
دلير باش كه تنها بايستي،
دلير باش استوار بر هدف،
دلير باش بر اعلام آن هدف.
حال اگر بخواهيم اين سرود را به روز بياوريم، لابد بايد بر سر هر مصرع به جاي «باش» بگذاريم «مباش». زيرا يكي از خصوصيات عصر ما اين است كه كساني كه بر نظم موجود ميشورند يا به هر حال پرشمارترين آنان كه داراي خصلتهاي مشترك با يكديگرند در برابر صداقت فردي نيز طغيان ميكنند. «دليري در تنها ايستادن»، هم از نظر ايدهئولوژي جنايت است و هم عملاً بسيار خطرناك. از طرفي، نيروهاي مبهم اقتصادي پايههاي استقلال نويسنده و هنرمند را مانند موريانه ميخورند، و از طرف ديگر، كساني كه بايد مدافع آن باشند بنيادش را سست ميكنند. در اينجا سروكار من با موضوع دوم است.
حمله به آزادي انديشه و مطبوعات معمولاً با استدلالهايي صورت ميگيرد كه درخور اعتنا نيستند. هر كسي كه تجربة سخنراني و مناظره داشته باشد، آن استدلالها را از حفظ ميداند. نميخواهم در اينجا به اين ادعاي معمول بپردازم كه آزادي توهمي بيش نيست، يا اين ادعا كه آزادي در كشورهاي توتاليتر بيشتر از كشورهاي دموكراتيك است، بلكه ميخواهم وارد اين قضية به مراتب پذيرفتنيتر و خطرناكتر شوم كه ميگويد آزادي نامطلوب است و صداقت فكري و قلمي يكي از صورتهاي خودپسندي ضداجتماعي است. جنبههاي ديگر مسأله معمولاً بيشتر به چشم ميخورند، ولي مناقشه بر سر آزادي بيان و مطبوعات در اساس دربارة اين است كه آيا دروغ گفتن مطلوب است يا نه. محل اختلاف بهواقع اين است كه آيا كسي حق دارد رويدادهاي جاري را با راستگويي گزارش كند، يا فقط با همان حد از راستگويي سازگار با ناداني و پيشداوري و خودفريبي كه هر ناظري ضرورتاً دچار آن است. ممكن است به نظر برسد كه ميخواهم بگويم تنها شاخة مهم و شايان توجه ادبيات، «رپرتاژ» ساده است؛ ولي بعد سعي خواهم كرد نشان دهم كه در هر سطح ادبي و احتمالاً در يكايك هنرها همين مسأله منتها به درجات مختلف ظرافت پيش ميآيد. عجالتاً لازم است مطالب بيربطي را كه مسأله معمولاً در لابلاي آنها پيچيده ميشود، كنار بزنيم.
دشمنان آزادي انديشه و قلم هميشه ميكوشند مدعاي خود را دفاع از انضباط در مقابل فردگرايي جلوه دهند. مسألة راستي در مقابل دروغ تا حد امكان در پشت صحنه نگاه داشته ميشود. محل تأكيد امكان دارد تغيير كند، ولي نويسندهاي كه از فروش عقايدش سر باز بزند، هميشه داغ خودخواهي ميخورد، و متهم ميشود كه يا ميخواهد در برج عاج محبوس بماند، يا ميخواهد با جلوهفروشي شخصيت خود را به رخ بكشد، و يا ميخواهد در تلاش براي حفظ امتيازهاي ناموجهي كه از آنها برخوردار است در برابر جريان گريزناپذير تاريخ بايستد. كاتوليكها و كمونيستها از اين حيث مانند يكديگرند و هر دو مسلم ميگيرند كه شخص مخالف نميتواند در آنِ واحد هم صادق باشد و هم هوشمند. هر دو تلويحاً مدعياند كه «حقيقت» قبلاً آشكار شده، و مرتد اگر صرفاً احمق نباشد، پنهاني «حقيقت» را ميداند و فقط به انگيزة خودخواهي در برابر آن مقاومت ميكند. در ادبيات كمونيستي، حمله به آزادي انديشه و قلم معمولاً زير نقاب سخنوري در باب «فردگرايي خردهبورژوايي»، «توهمات ليبراليسم قرن نوزدهم» و مانند آن، و به كمك اهانتهايي از قبيل «رمانتيك» و «احساساتي» صورت ميگيرد كه چون موافقتي دربارة معناي اين كلمات وجود ندارد، پاسخگويي به آنها دشوار است. مسير مناقشه به اين شيوه با يك مانور از موضوع واقعي بحث منحرف ميشود. تز كمونيستي داير بر اين است كه آزادي ناب تنها در جامعة بيطبقه وجود خواهد داشت، و كسي از همه آزادتر است كه در راه ايجاد چنين جامعهاي كار كند. ميتوان اين تز را پذيرفت، و اغلب افراد روشنبين آن را ميپذيرند. اما همراه با اين، دو ادعاي بيپايه نيز به ما قالب ميشود: يكي اينكه هدف حزب كمونيست تأسيس جامعة بيطبقه است، دوم اينكه در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي اين هدف واقعاً در راه تحقق است. اگر اجازه دهيم كه ادعاي دوم تالي و نتيجة ادعاي اول باشد، ديگر هيچ توهيني به عقلم سليم و وجدان و اخلاق غيرقابل توجيه نيست. اما در اين ميان، نكتة اصلي به طفره برگذار شده است. آزادي انديشه و قلم به معناي آزادي گزارش كردن چيزي است كه شخص ديده و شنيده و احساس كرده است، نه اينكه كسي مجبور به جعل واقعيات و احساسات خيالي باشد. نطقهاي آتشين رايج در مخالفت با «واقعيتگريزي» و «فردگرايي» و «رمانتيسم» و غيره چيزي به جز شگردهاي سخنورانه به قصد آبرومند جلوه دادن تحريف تاريخ نيست.
پانزده سال پيش وقتي كسي درصدد دفاع از آزادي فكر و قلم برميآمد، ميبايست از آن در مقابل محافظهكاران و كاتوليكها و تا حدي فاشيستها دفاع كند (فاشيستها در آن زمان اهميت زيادي در انگلستان نداشتند). امروز بايد از آن در برابر كمونيستها و «سمپاتها» دفاع كرد. البته دربارة تأثير مستقيم حزب كمونيست كوچك انگلستان نبايد مبالغه كرد، ولي در تأثير مسموم «اسطورة» روسيه [شوروي] در حيات روشنفكري انگلستان كمترين شبههاي نيست. به سبب آن، واقعيات شناخته شده به حدي پنهان ميمانند و تحريف ميشوند كه جاي ترديد وجود دارد كه تاريخ حقيقي روزگار ما هرگز نوشته شود. اجازه بدهيد تنها يك نمونه از صدها مثال قابل ذكر بياورم. وقتي آلمان [در جنگ جهاني دوم] شكست خورد، معلوم شد عدة بسيار زيادي از روسهاي شوروي بدون شك غالباً به انگيزههاي سياسي تغيير جبهه دادهاند و در كنار آلمانيها جنگيدهاند. همچنين شماري اندك ولي نه قابل چشمپوشي از اسيران و آوارگان روسي از بازگشت به اتحاد جماهير شوروي سر باز زدند، ولي دستكم بعضي از آنان برخلاف ميلشان به آنجا بازگردانده شدند. اين واقعيتها كه به بسياري از روزنامهنگاران حاضر در محل وقوع شناخته بودند، در مطبوعات انگلستان تقريباً به سكوت برگذار شدند؛ اما در همان حال تبليغگران هوادار روسيه در انگلستان با اين ادعا كه در اتحاد جماهير شوروي خائناني همدست با اشغالگران [آلماني] وجود نداشتهاند، همچنان به توجيه تصفيهها و تبعيدهاي دستهجمعي 38-1936 [دوران استالين] ادامه ميدادند. موضوعاتي از قبيل قحطي و گرسنگي در اوكراين و جنگ داخلي اسپانيا و سياست روسيه در لهستان و مانند اينها زير پردهاي از دروغ و اطلاعات نادرست پنهاناند. اين پردهپوشي كاملاً ناشي از بيصداقتي عمدي نيست، بلكه هر نويسنده يا روزنامهنگاري كه كلاً طرفدار اتحاد جماهير شوروي باشد يعني طرفدار به شيوهاي كه خود روسها ميخواهند بايد به دروغپردازيهاي عمدي دربارة مسائل مهم تن بدهد و سكوت كند. من هماكنون جزوة بسيار كميابي در دست دارم، نوشتة ماكسيم ليتوينف[8] در 1918، كه خلاصة رويدادهاي انقلاب روسيه را كه در آن هنگام هنوز زماني بر آنها نگذشته بود، به دست ميدهد. در اين جزوه هيچ ذكري از استالين نيست، ولي از تروتسكي و همچنين از زينووييف[9] و كامنييف[10] و ديگران فراوان ستايش ميشود. موضع حتي وسواسيترين روشنفكر كمونيست نسبت به اين جزوه چه ميتواند باشد؟ در بهترين حالت، موضع تاريكانديشانة كسي كه بگويد اين جزوه مدركي زيانآور است و بايد ممنوع شود. و اگر به دلايلي بخواهند صورتي مخدوش و دستكاري شده از آن را منتشر كنند كه تروتسكي در آن لكهدار و بدنام معرفي شود و همهجا نام استالين بيايد، هيچ كمونيست مؤمني نخواهد توانست اعتراض كند. جعلياتي به همين زشتي در سالهاي اخير روي دادهاند. اما نكتة مهم و معنادار خود چنين مطالب مجعولي نيست، بلكه اين است كه از آنها آگاهي هست ولي اين امر هيچ واكنشي از سوي روشنفكران چپ برنميانگيزد. استدلال ميكنند كه گفتن حقيقت «نامناسب» است و بهانه به دست اين و آن خواهد داد. احساس ميشود كه اين استدلال پاسخ ندارد، و كمتر كسي نگراني به خود راه ميدهد كه دروغهاي چشمپوشي شده در آينده از روزنامهها به كتابهاي تاريخ راه خواهند يافت.
دروغگويي منظم و سازمان يافتة دولتهاي توتاليتر برخلاف آنچه گاهي ادعا ميشود، بنا به مصلحت وقت و ماهيتاً مانند خدعه در جنگ نيست. جزء لاينفك توتاليتاريسم است؛ چيزي است كه همچنان ادامه خواهد داشت حتي اگر وجود اردوگاههاي كار اجباري و نيروهاي پليس مخفي ديگر لازم نباشد. در ميان كمونيستهاي هوشمند افسانهاي دهان به دهان ميگردد كه حكومت روسيه [شوروي] گرچه اكنون ناگزير از تبليغات دروغ و محاكمات فرمايشي و مانند آنهاست، اما واقعيات حقيقي را به طور سرّي ثبت و ضبط ميكند و بهموقع در آينده انتشار خواهد داد. بعقيدة من، ميتوان يقين داشت كه چنين چيزي حقيقت ندارد، زيرا اين كار مستلزم ذهنيت مورخ ليبرالي است كه باور دارد گذشته را نميتوان تغيير داد و دانش صحيح تاريخي مسلماً ارزشمند است. از ديدگاه توتاليتاريسم، تاريخ آموختني نيست، بلكه بايد آن را ساخت. دولت توتاليتر عملاً حكومتي آييني است، و كاست كاهنان و حاكمان براي اينكه در مقامشان باقي بمانند، بايد معصوم و خطاناپذير دانسته شوند. ولي چون در عمل هيچكس معصوم و خطاناپذير نيست، غالباً ضرورت پيدا ميكند كه رويدادهاي گذشته به نحوي دستكاري شوند كه نشان دهند فلان يا بهمان خطا صورت نگرفته يا فلان يا بهمان پيروزي فيالواقع بهوقوع پيوسته است. همچنين هر تغيير بزرگي در سياستگذاري نيازمند تغييري متناظر با آن در نظريه و آموزه و ارزيابي مجدد شخصيتهاي برجستة تاريخي است. چنين چيزي همه جا روي ميدهد، ولي وقوع آن در جوامعي كه در هر زمان فقط يك عقيده اجازة بروز دارد، به احتمال قويتر به قلب و تحريف حقايق ميانجامد. توتاليتاريسم خواهان تغيير دائمي گذشته است، و در درازمدت نياز دارد كه ديگر كسي حتي به وجود حقايق عيني معتقد نباشد. دوستداران توتاليتاريسم در اين كشور معمولاً به اين استدلال گرايش دارند كه چون حقيقت مطلق دستنيافتني است، پس دروغ بزرگ از دروغ كوچك بدتر نيست. اشاره ميكنند كه همة نوشتههاي تاريخي آميخته به پيشداوري و تعصب و از دقت بهدورند، و از سوي ديگر، فيزيك مدرن ثابت كرده است كه آنچه دنياي واقعي به نظر ميرسد توهمي بيش نيست و، بنابراين، اعتقاد به شواهدي كه از راه حس به ما ميرسند نشانة بيسوادي عوامانه است. جامعة توتاليتري كه بتواند مستقر شود و دوام پيدا كند، احتمالاً نظام فكري اسيكزوفرنيكي ايجاد خواهد كرد كه بر طبق آن، قوانين عقل سليم و شعور متعارف در زندگي روزانه و در برخي از علوم دقيق اعتبار دارند، ولي سياستمداران و مورخان و جامعهشناسان ميتوانند آن قوانين را ناديده بگيرند. هماكنون افرادي بيشمار وجود دارند كه فكر ميكنند تحريف حقايق در كتابهاي درسي علمي شرمآور است، ولي تحريف حقايق تاريخي هيچ عيبي ندارد. توتاليتاريسم در نقطة تلاقي ادبيات و سياست بزرگترين فشار را بر روشنفكر وارد ميكند. در حال حاضر، خطر تا آن اندازه علوم دقيق را تهديد نميكند، و اين توضيحي است براي اينكه چرا در همة كشورها پشتيباني از حكومتها براي دانشمندان آسانتر از نويسندگان است.
دکتر عزت الله فولادوند ( عکس از مهرداد اسکویی)
براي اينكه به موضوع از چشمانداز درست نگاه كنيم، بگذاريد آنچه را در آغاز اين نوشته گفتم تكرار كنم: بدين معنا كه در انگلستان، دشمنان مستقيم راستگويي و، بنابراين، آزادي انديشه، بوروكراتها هستند و قدرتمنداني كه كنترل و ادارة مطبوعات و سينما در دست آنهاست، ولي اگر نگاه بلندتري بيندازيم خواهيم ديد كه مهمترين نشانة بيماري، تمايل رو به ضعف خود روشنفكران به آزادي است. ممكن است به نظر برسد كه من همة اين مدت دربارة تأثير سانسور نه در كل ادبيات، بلكه فقط در بخش روزنامهنگاري سياسي سخن ميگفتهام. فرض كنيم كه روسيه شوروي نوعي منطقة ممنوعه در مطبوعات بريتانياست؛ و باز فرض كنيم كه بحث جدي دربارة مسائلي از قبيل لهستان و جنگ داخلي اسپانيا و پيمان روسيه آلمان[11] و مانند اينها ممنوع باشد، و اگر اطلاعاتي داشته باشيد مغاير با روايت خشك و رسمي رايج، يا بايد آن را تحريف كنيد يا ساكت بمانيد. حال، با همة فرضها، پرسش اين است كه چرا ادبيات به معناي عام بايد تحت تأثير قرار بگيرد؟ آيا هر نويسندهاي سياستباز است، و آيا هر كتابي ضرورتاً «رپرتاژ» محض است؟ حتي در شديدترين ديكتاتوريها آيا نويسنده نميتواند در درون ذهن خودش آزاد بماند و چكيدة افكار خويش را كه مغاير با خشكانديشي رسمي است به نحوي روي كاغذ بياورد يا به صورت مبدل عرضه كند كه مقامات رسمي از فرط حماقت نتوانند تشخيص دهند؟ و به هر حال، اگر نويسنده موافق با خشكانديشي رسمي رايج باشد، چرا اين امر بايد اثر بازدارنده در او بگذارد؟ آيا به قويترين احتمال چنين نيست كه ادبيات يا هر هنر ديگر در جوامعي شكوفا ميشود كه اختلاف عقيدة عمده و مرزبندي محكم ميان هنرمند و مخاطبان او وجود نداشته باشد؟ آيا بايد فرض كرد كه هر نويسندهاي شورشگر است، يا حتي هر نويسندهاي از حيث نويسنده بودن موجودي استثنايي است؟
هرگاه ميخواهيم از آزادي انديشه و قلم در برابر خواستهاي توتاليتاريسم دفاع كنيم، به همان استدلالها به صورتهاي مختلف برميخوريم كه اساسشان بدفهمي كامل اين موضوع است كه ادبيات چگونه و شايد بهتر است بگوييم چرا بهوجود ميآيد. طرفداران توتاليتاريسم فرض را بر اين ميگذارند كه نويسنده يا به قصد تفريح و سرگرمي مينويسد يا قلمبهمزد مبتذلي است كه ميتواند مانند يك مطرب بهآساني از يك تصنيف به تصنيف ديگر برود. اما بايد پرسيد چگونه است كه اساساً كتابها نوشته ميشوند؟ بالاتر از يك حد نازل، ادبيات كوشش نويسنده است از راه ثبت تجربههايش براي اثر گذاردن در معاصران؛ و از حيث آزادي بيان، بين روزنامهنگار و «غيرسياسيترين» نويسندهاي كه به نيروي تخيل و آفرينندگي كار ميكند، تفاوت بزرگي نيست. روزنامهنگار از آزادي محروم است و از اين محروميت آگاهي دارد هنگامي كه بزور مجبور ميشود دروغ بنويسد يا از نوشتن آنچه به نظر خودش اخبار مهم است خودداري كند؛ نويسندة آفريننده نيز از آزادي محروم است هنگامي كه ناگزير احساسات ذهني خويش را كه نزد خودش واقعيت دارند به دروغ ميآلايد. ممكن است او براي روشنتر كردن منظور خويش، كاريكاتور يا تصويري كژ و كوژ از واقعيت بدست دهد، ولي صحنة ذهني خودش را نميتواند تحريف كند: نميتواند با هر درجه از يقين آنچه را دوست ندارد بگويد دوست دارم يا آنچه را باور ندارد بگويد باور ميكنم. اگر مجبور به اين كار شود، تنها نتيجه اين است كه قواي آفرينندهاش بخشكند. او حتي نميتواند با دوري از موضوعات مناقشهبرانگيز موفق به حل مشكل شود، زيرا چيزي به اسم ادبيات غيرسياسي وجود ندارد، بهويژه در عصري مانند زمانة ما كه ترسها و كينهها و وفاداريهاي سياسي درست نزديك سطح در اذهان همه كس موج ميزنند. حتي يك موضوع نهي و تحريمشده بهتنهايي ميتواند ذهن او را كلاً فلج كند، زيرا هميشه اين خطر هست كه هر فكري اگر آزادانه دنبال شود، ممكن است به آن فكر ممنوع بيانجامد. بنابراين، نتيجه ميگيريم كه فضاي توتاليتاريسم براي كسي كه به نثر مينويسد مرگبار است، هرچند شاعر يا به هر حال، شاعر غزلسرا امكان دارد در آن فضا بتواند تنفس كند. در هر جامعة توتاليتري كه بيش از دو نسل دوام بياورد، احتمالاً ادبيات منثور از نوعي كه در چهارصد سال گذشته وجود داشته است، بايد به پايان برسد .
ادبيات گاهي در رژيمهاي استبدادي رونق گرفته است؛ ولي، چنانكه غالباً گفته شده، استبدادهاي گذشته توتاليتر نبودند. دستگاههاي سركوب هرگز كارآمدي نداشتند، طبقات حاكم معمولاً يا فاسد بودند يا بياعتنا يا نيمهليبرال، و آموزههاي مذهبي رايج معمولاً در جهت مخالف كمالجويي و تصور خطاناپذيري بشر سير ميكردند. با اينهمه، حقيقت عموماً اين است كه ادبيات منثور در دورههاي دموكراسي و آزادي انديشه به اوج رسيدهاند. آنچه در توتاليتاريسم تازگي دارد اين است كه آموزههاي آن نهتنها مصون از چالش، بلكه همچنين بيثباتاند و ممكن است در يك لحظه تغيير كنند، ولي سرپيچي از قبولشان مكافات به دنبال دارد. مثلاً در نظر بگيريد مواضع مختلف و كاملاً متعارضي را كه يك كمونيست يا «سمپات» انگليسي ناچار بوده نسبت به جنگ بريتانيا و آلمان اتخاذ كند. سالهاي پياپي پيش از سپتامبر 1939 از او انتظار ميرفت كه پيوسته از «جنايتهاي هولناك نازيسم» در خشم باشد و هرچه را مينويسد به نحوي بچرخاند كه به تقبيح هيتلر برسد؛ پس از سپتامبر 1939 به مدت بيست ماه او مجبور بود باور كند كه آلمان بيش از آنكه گناهكار باشد قرباني گناهكاري بوده است، و واژة «نازي» دستكم در مطالبي كه چاپ ميشد ميبايست از واژگان او حذف شود. ساعت 8 بامداد روز 22 ژوئن 1941، بلافاصله پس از شنيدن آخرين خبر، او ميبايست بار ديگر باور داشته باشد كه نازيسم هولناكترين شري است كه جهان هرگز به خود ديده است. اينگونه تغيير موضع براي سياستپيشگان آسان است، ولي براي نويسنده قضيه تفاوت ميكند. اگر قرار باشد او درست در لحظة لازم تغيير بيعت دهد، بايد يا دربارة احساسات ذهنياش دروغ بگويد، يا بكلي آنها را كتمان كند. در هر دو صورت، موتوري كه او را بهحركت درميآورد نابود ميشود. نهتنها ايدهها از او ميگريزند، بلكه همان واژههايي كه او به كار ميبرد به نظر ميرسد زير دستش خشك و متصلب ميشوند. نوشتة سياسي در عصر ما كمابيش تماماً از جملههاي پيشساختهاي تشكيل ميشود كه مانند اسباببازي كودكان به يكديگر پيچ و مهره ميشوند. اين امر نتيجة پرهيزناپذير خودسانسوري است. براي اينكه كسي به زباني زنده و قوي بنويسد، بايد بدون ترس بينديشد، و اگر بدون ترس بينديشد، ديگر نميتواند از نظر سياسي خشك و جامد باشد. ممكن است در «عصر ايمان» وضع غير از اين باشد، هنگامي كه آموزههاي خشك رسمي از مدتها پيش جا افتادهاند و ديگر چندان جدي گرفته نميشوند. در آن صورت امكانپذير خواهد بود يا شايد ممكن باشد كه بخشهاي بزرگي از ذهن شخص از تأثير اعتقادات رسمي او مصون بمانند. ولي حتي در چنين صورتي، اين نكته شايان توجه است كه ادبيات منثور در يگانه عصر ايمان در اروپا تقريباً از ميان رفت. در سراسر تمامي قرون وسطا ادبياتي كه به نيروي تخيل و آفرينندگي به نثر پديد آمده باشد وجود نداشت و تاريخنگاري بسيار اندك بود. پيشوايان فكري جامعه جديترين افكار خود را به زبان مردهاي بيان ميكردند كه در طول هزار سال تقريباً هيچ تغييري نكرد.
اما آنچه توتاليتاريسم نويد ميدهد بيش از آنكه عصر ايمان باشد، عصر اسكيزوفرني است. جامعه هنگامي توتاليتر ميشود كه ساختارهاي آن آشكارا مصنوعي شوند: يعني هنگامي كه طبقة حاكم كاركرد و وظيفة اصلي خويش را از دست ميدهد و با توسل به زور يا تقلب و حقهبازي به قدرت ميچسبد. چنين جامعهاي صرفنظر از اينكه چقدر دوام بياورد، هرگز نميتواند اهل مدارا و تساهل شود يا به ثبات فكري برسد؛ هرگز نميتواند به ثبت و ضبط واقعيات با حقيقتگويي يا به صداقت و صميميت عاطفي كه نياز آفرينندگي ادبي است تن در دهد. ولي براي اينكه كسي در نتيجة توتاليتاريسم فاسد شود، لازم نيست در كشوري توتاليتر زندگي كند. صِرف رواج و غلبة بعضي افكار ميتواند مانند زهري به كار بيفتد كه امكان استفاده از موضوعات پياپي براي مقاصد ادبي را از ميان ببرد. هرجا يك كيش خشك و رسمي يا چنانكه اغلب اتفاق ميافتد، دو چنين كيشي بزور تحميل شود، خوب نوشتن به پايان ميرسد. شاهد بسيار خوب اين امر جنگ داخلي اسپانيا بود. براي بسياري از روشنفكران انگليسي آن جنگ تجربهاي تكاندهنده بود، اما نه تجربهاي كه بتوانند با صميميت و صداقت دربارة آن بنويسند. تنها دربارة دو چيز مجاز به نوشتن بودند، و هر دو آشكارا دروغ فاحش. در نتيجه، محصول جنگ داخلي اسپانيا چندين جريب نوشتة چاپي بود، ولي تقريباً هيچ چيزي نبود كه به خواندن بيارزد.
يقين نيست كه تأثير توتاليتاريسم لزوماً همان قدر در شعر مرگبار باشد كه در نثر بوده است. سلسله دلايلي همگرا وجود دارد كه چرا شاعر تا حدي بيش از نثرنويس در جامعة اقتدارگرا احساس راحتي ميكند. نخست اينكه بوروكراتها و ساير افراد «اهل عمل» معمولاً آنقدر نسبت به شاعر به چشم حقارت نگاه ميكنند كه چندان علاقهاي به گفتههاي او ندارند. دوم، آنچه شاعر ميگويد اينكه «معناي» شعر او چيست اگر به نثر بيايد در نزد خود او نيز بنسبت بياهميت است. انديشهاي كه به قالب شعر ميرود هميشه ساده است، و مانند حكايتي كه موضوع ظاهري تابلوي نقاشي است، آن انديشه نيز غرض و مقصود اصلي از شعر نيست. همانگونه كه نقاشي تنظيم و آرايش ضربههاي قلممو است، شعر نيز آرايش صداها و تداعيهاست. البته در تكههاي كوتاه، مانند ترجيعبند يك آواز، شعر ممكن است معنا را بهكلي كنار بگذارد. بنابراين، شاعر نسبتاً آسان ميتواند از موضوعات خطرناك دوري بجويد و از كفر گفتن بپرهيزد، و حتي اگر كفر بگويد جلب توجه نكند. اما مهمتر از همه اينكه نظم خوب برخلاف نثر خوب ضرورتاً محصول يك تن بهتنهايي نيست. برخي از اقسام شعر مانند ترانههاي ساده و عاميانه با ماية داستاني، يا بعضي منظومههاي بسيار تصنعي، ممكن است با همكاري گروههايي از مردم سروده شوند. اينكه آيا ترانههاي ساده و عاميانه انگليسي و اسكاتلندي در اصل حاصل كار افراد بودهاند يا عامة مردم، جاي مناقشه دارد؛ ولي به هر حال اينگونه ترانهها غيرفردياند به اين معنا كه با دهان به دهان گشتن پيوسته تغيير ميكنند، و حتي در چاپ هيچ دو صورتي از آنها كاملاً يكي نيستند. شعر بسياري از اقوام بدوي حاصل كار مشترك و جمعي است. كسي احتمالاً با همراهي يكي از سازها آغاز به بديههسرايي ميكند؛ وقتي خوانندة اول از ادامه باز ميماند، كسي ديگر با بيت يا قافيهاي از خودش به او ميپيوندد، و قضيه همين طور جريان پيدا ميكند تا سرانجام آواز يا ترانهاي ساده و عاميانه با ماية داستاني بدون هيچ سراينده يا شاعري مشخص بهوجود ميآيد.
اينگونه همكاري نزديك در نثرنويسي محال است. نثر جدي بايد در تنهايي نوشته شود، حال آنكه هيجان ناشي از مشاركت در گروه به بعضي از اقسام نظمپردازي كمك ميكند. نظم و شايد نوع خوب نظم كه احياناً بالاترين نوع آن نخواهد بود ممكن است حتي از شديدترين رژيم تفتيش عقايد جان به در ببرد. حتي در جامعهاي كه چراغ آزادي و فرديت خاموش شده است، باز هم به آوازهاي ميهني و ترانههاي ساده و عاميانه به افتخار پيروزيها يا به منظومههاي تملقآميز پرآب و تاب نياز خواهد بود. اين قسم شعرها ممكن است بهطور سفارشي يا به شيوة مشترك و جمعي سروده شوند بيآنكه ضرورتاً خالي از ارزش هنري باشند. اما نثر غير از اين است، زيرا كسي كه به نثر مينويسد نميتواند بدون كشتن نيروي ابداع و ابتكار در خود، دامنة افكار خويش را محدود كند. با اينهمه، از تاريخ جوامع توتاليتر يا گروههاي داراي نگرش توتاليتر چنين برميآيد كه از دست رفتن آزادي براي همة اقسام ادبيات زيانآور است. در رژيم هيتلر، ادبيات آلمان تقريباً ناپديد شد، و در ايتاليا هم وضع خيلي بهتر از آن نبود. ادبيات روسيه، تا جايي كه بتوان بر پاية ترجمهها داوري كرد، از زمان انقلاب [اكتبر 1917] رو به ضعف گذاشته است، هرچند وضع نظم بعضاً بهتر از نثر بوده است. هيچ يا تقريباً هيچ رمان روسي نبوده كه در پانزده سال گذشته ترجمه شده باشد و بتوان آن را جدي گرفت. در اروپاي غربي و آمريكا، بخشهاي بزرگي از روشنفكران ادبي يا سري به حزب كمونيست زدهاند يا با آن همدلي نشان دادهاند، ولي كل اين حركت به چپ فوقالعاده كتابهاي اندكي پديد آورده است كه ارزش خواندن داشته باشند. كاتوليسيسم خشك و سختكيش نيز بنظر ميرسد تأثيري به همان درجه خردكننده در برخي از شكلهاي ادبي بهويژه رمان گذاشته باشد. در ظرف سيصد سال اخير، چند نفر در آن واحد هم رماننويسان خوب و هم كاتوليكهاي سفت و سخت بودهاند؟ واقعيت اين است كه بعضي موضوعات بدتر از آن كه بتوان در گراميداشت آنها سخن گفت، و جباريت يكي از آنهاست. هيچكس هرگز يك كتاب خوب در ستايش محكمههاي تفتيش عقايد [انكيزيسيون] ننوشته است. شعر ممكن است در عصر توتاليتاريسم زنده بماند، و جباريت حتي امكان دارد براي بعضي هنرها يا نيمههنرها مانند معماري سودمند باشد، ولي نثرنويس بايد بين سكوت و مرگ، يكي را انتخاب كند. ادبيات نثر تا جايي كه شناخت داريم، محصول خردگرايي و سدههاي بعد از ظهور مذهب پروتستان و آزادي فرد بوده است. نابودي آزادي انديشه و قلم به ترتيب روزنامهنگار و جامعهشناس و مورخ و رماننويس و منتقد و شاعر را يكي پس از ديگري فلج ميكند. در آينده شايد نوع جديدي از ادبيات فارغ از احساسات فردي يا ملاحظات صادقانه بهوجود بيايد، اما امروز چنين چيزي قابل تصور نيست. بسيار محتملتر به نظر ميرسد كه فرهنگ ليبرالي كه از عصر رنسانس در آن زندگي كردهايم به سر برسد و هنر ادبي نيز به همراه آن رو به مرگ برود.
جورج اُرول
البته چاپ همچنان كاربرد خواهد داشت، و جالب است حدس بزنيم كه در جامعهاي بشدت توتاليتر چه انواعي از خواندنيها جان سالم به در خواهند برد. تا هنگامي كه فنون تلويزيوني به سطحي بالا نرسيدهاند، روزنامهها احتمالاً خواهند بود، اما صرفنظر از روزنامهها، حتي امروز جاي ترديد است كه تودة مردم در كشورهاي صنعتي به هيچ قسمي از ادبيات احساس نياز كنند. به هر حال، تودة مردم رغبتي ندارند كه نزديك به همان مقدار كه براي ساير تفريحات پول ميپردازند، براي خريد مطالب خواندني نيز هزينه كنند. فيلم و برنامههاي راديويي احتمالاً به كلي جاي رمان و داستان را خواهند گرفت؛ يا شايد نوعي داستانهاي نازل و هيجانانگيز هنوز باقي بمانند كه با جرياني شبيه تسمة نقّاله كه نيروي ابداع انساني را در پايينترين سطح نگهدارد، به توليد برسند.
نوشتن كتاب با دستگاههاي ماشيني احتمالاً چيزي خارج از قوة هوش و ابتكار آدمي نيست، كمااينكه نوعي جريان مكانيكي از هماكنون در توليد فيلم و برنامههاي راديويي و آگهيهاي تجاري و تبليغات و سطوح پايين روزنامهنگاري به كار افتاده است. مثلاً فيلمهاي [والت] ديسني عمدتاً به وسيلة جرياني مانند خط توليد در كارخانهها ساخته ميشوند، و بخشي از كار به نحو مكانيكي و بخشي ديگر به دست تيمهايي از هنرمندان انجام ميگيرد كه سبك هنري شخصي خود را بايد تابع دستور قرار دهند. برنامههاي]سرگرمكنندة] راديويي را عموماً نويسندگان بازاري فرسودهاي مينويسند كه موضوع و شيوة كارشان از پيش ديكته شده است؛ ولي حتي در اين حد، آنچه مينويسند تازه مادة خامي است كه توليدكنندگان و سانسورگران بايد آن را ساطوري كنند و به شكل دلخواه درآورند. همينطورند كتابها و جزوههاي بيشماري كه ادارات دولتي سفارش ميدهند. توليد داستانهاي كوتاه و داستانهاي دنبالهدار و شعر براي مجلههاي مبتذل حتي از اين هم ماشينيتر است. نشرياتي از قبيل رايتر[12] پر از آگهيهاي آموزشگاههاي ادبياند، كه همه در ازاي مبلغي ناچيز طرحهاي داستاني پيشساخته به شما عرضه ميكنند. بعضي علاوه بر طرح داستان، جملههاي اول و آخر هر فصل را هم به شما ميدهند. بعضي ديگر نوعي فرمول جبري در اختيارتان ميگذارند كه به وسيلة آن خودتان ميتوانيد طرح داستان را بريزيد. و باز بعضي ديگر يك بسته كارت ميدهند كه روي هر يك خصوصيات شخصيتهاي داستان و وضعيتهاي مختلف نوشته شده است و كافي است كارتها را بُر بزنيد و پخش كنيد تا داستانهاي ابتكاري توليد شوند. ادبيات جوامع توتاليتر هم احتمالاً به چنين شيوهاي توليد خواهند شد، البته اگر هنوز به ادبيات احساس نيازي وجود داشته باشد. نيروي تخيل و آفرينندگي و تا حد امكان حتي شعور از نويسندگي حذف خواهد شد. بوروكراتها خطوط كلي كتابها را ترسيم خواهند كرد، و كتابها بايد آنقدر از زيردست بسياري بگذرند كه وقتي به مرحلة نهايي برسند همان اندازه كه يك اتومبيل فورد در پايان خط توليد نشاني از فرديت و تشخص دارد كتابها هم خواهند داشت. ناگفته پيداست كه هر چيزي كه به اين نحو توليد شود، چيزي جز آشغال نخواهد بود؛ منتها هر چيزي كه آشغال نباشد، ساختار دولت را به خطر خواهد انداخت. ادبيات گذشته هم بايد يا بكلي ممنوع يا وسيعاً بازنويسي شود.
تاكنون توتاليتاريسم در هيچ جا به پيروزي كامل نرسيده است. جامعة ما [انگلستان] هنوز عموماً ليبرال است. اگر درصدد اِعمال حق آزادي بيان باشيد، بايد با فشار اقتصادي و بخشهاي نيرومند افكار عمومي بجنگيد، نه (دستكم تاكنون) با پليس مخفي. ميتوانيد كمابيش هرچه ميخواهيد بگوييد يا بنويسيد تا هنگامي كه دور از ديدة عامه دست به اين كار بزنيد. اما، چنانكه در آغاز اين مقاله گفتم، نكتة شوم و منحوس اين است كه كساني آگاهانه با آزادي دشمني دارند كه آزادي نزدشان بايد بالاترين ارزش را داشته باشد. عامة مردم نفياً يا اثباتاً چندان اهميتي به موضوع نميدهند. نه طرفدار تعقيب و آزار دگرانديشانند، و نه زحمتي به خود در دفاع از آنان ميدهند. در آنِ واحد هم عاقلتر و هم احمقتر از آنند كه نگرش توتاليتر پيدا كنند. حملة مستقيم و آگاهانه به پاكيزهخويي روشنفكري از سوي خود روشنفكران وارد ميشود.
روشنفكران ستايشگر و پشتيبان سياستهاي روسيه اگر تسليم آن اسطورة خاص [كمونيسم روسي] نيز نشده بودند، امكان داشت به اسطورة ديگري از همان نوع تسليم شوند. ولي به هرحال، اسطورة [كمونيسم] روسي وجود دارد و گند فسادي كه برپا كرده درآمده است. وقتي ميبينيم كساني بسيار تحصيلكرده با بياعتنايي به ظلم و سركوب و تعقيب و آزار مينگرند، از خود ميپرسيم از عدم اعتقادشان به اصول و ارزشهاي انساني بايد بيشتر متنفر باشيم يا از كوتهبيني ايشان. مثلاً بسياري از دانشمندان بدون هيچگونه نقد و سنجش، اتحاد جماهير شوروي را ستايش ميكنند، و ظاهراً بر اين تصورند كه نابودي آزادي بياهميت است تا هنگامي كه عجالتاً در رشتة كار خودشان تأثيري نگذاشته باشد. اتحاد جماهير شوروي كشوري پهناور و بسرعت رو به توسعه است كه به فعالان رشتههاي علمي نياز شديد دارد و، بنابراين، با گشادهدستي با آنان رفتار ميكند. دانشمندان به شرط اجتناب از موضوعاتي خطرناك مانند روانشناسي، از امتيازاتي برخوردار ميشوند. اما نويسندگان وحشيانه مورد تعقيب و آزار قرار ميگيرند. درست است كه به روسپياني در عالم نويسندگي مانند ايليا ارنبورگ[13] و آلكسي تولستوي[14] پولهاي هنگفت پرداخت ميشود، ولي يگانه چيز باارزش نزد نويسنده به عنوان نويسنده يعني آزادي بيان از او گرفته ميشود. دستكم بعضي از دانشمندان انگليسي كه چنان با شوق و حرارت از امكاناتِ در دسترس دانشمندان روسي سخن ميگويند، قادر به فهم اين نكتهاند. ولي تأملاتشان بظاهر در اين خط سير ميكند كه: «نويسندگان در روسيه هدف تعقيب و آزارند. به من چه مربوط؟ من كه نويسنده نيستم.» اين افراد نميبينند كه هر حملهاي به آزادي انديشه و بيان و به حقيقت عيني، در درازمدت هر حوزهاي از انديشه را به مخاطره مياندازد.
دولت توتاليتر فعلاً دانشمندان را تحمل ميكند زيرا به آنان نيازمند است. حتي در آلمان نازي با دانشمندان، به استثناي يهوديان، نسبتاً خوب رفتار ميشد، و جامعة دانشمندان آلماني عموماً در برابر هيتلر مقاومتي نشان نميداد. در اين مرحله از تاريخ حتي خودكامهترين فرمانروايان، بخشي به دليل بقاياي عادتهاي فكري ليبرال و بخشي به دليل نياز به آمادگي براي جنگ، هنوز مجبور است واقعيت فيزيكي را به حساب بگيرد. تا هنگامي كه واقعيت فيزيكي را نتوان يكسره ناديده گرفت، تا هنگامي مثلاً در طراحي هواپيما دو دوتا هنوز مساوي چهار باشد، دانشمند كاركردي دارد و حتي ميتوان قدري به او آزادي داد. او بعد روزي بيدار خواهد شد كه دولت توتاليتر محكم مستقر شده باشد. در اين اثنا، اگر او بخواهد پاسدار راستي و درستي علم باشد، وظيفة او اين است كه نوعي همبستگي با همكاران ادبي خود به وجود آورد و هنگامي كه نويسندگان مجبور به سكوت يا خودكشي ميشوند و روزنامهها به طور منظم دروغ مينويسند، با بيتفاوتي نگاه نكند.
ولي صرفنظر از چگونگي وضع علوم طبيعي يا وضع موسيقي و نقاشي و معماري، چنانكه كوشيدهام نشان دهم، اگر آزادي انديشه بميرد، مرگ ادبيات قطعي است. ادبيات نهتنها در هر كشوري با ساختار توتاليتر محكوم به مرگ است، بلكه هر نويسندهاي كه ديدگاه توتاليتر اختيار كند و به عذرتراشي براي تعقيب و آزار بپردازد و دست به قلب و تحريف واقعيت بزند، خود را بعنوان نويسنده نابود كرده است. هيچ راهي براي برونرفت از اين بنبست وجود ندارد. هيچ نطق و خطابهاي در ردّ «فردگرايي» و «برج عاج» و هيچ مكررگويي و شعار زاهدمآبانهاي داير بر اينكه «فرديت حقيقي تنها با يكي دانستن خويش با جماعت بدست ميآيد»، حريف اين واقعيت نميشود كه فكر و ذهن خودفروخته، فكر و ذهني ضايع است. آفرينندگي ادبي محال ميشود و حتي خود زبان بجمود و تحجر ميگرايد مگر آنكه خودانگيختگي به نحوي به ميدان بيايد. شايد وقتي در آينده اگر ذهن انسان مبدل به چيزي بشود بكلي غير از آنچه اكنون هست، بتوانيم بياموزيم كه محصول خلاقيت ادبي را از صداقت فكري جدا كنيم. ولي امروز فقط ميدانيم كه نيروي تخيل و آفرينندگي نيز مانند بعضي جانوران وحشي در قفس از زايش باز ميماند. هر نويسنده يا روزنامهنگاري كه اين واقعيت را انكار كند (و امروز كمابيش همة ستايشهايي كه نثار اتحاد شوروي ميشوند به تلويح يا به تصريح چنين انكاري در بر دارند) عملاً خواستار نابودي خويش است.
46-1945
[1]. P.E.N. Club انجمن بينالمللي نويسندگان و قديمترين سازمان غيردولتي ادبي كه در 1921 به كوشش شخصيتهايي همچون جان گلزورذي، برنارد شا و ايچ. جي. ولز در لندن بنياد شد. نام آن در اصل كوتهنوشتي براي سه كلمة Poets, Essayists, Novelists («شاعران، جستارنويسان و رماننويسان») بوده است. ولي انجمن اكنون همه كساني را كه در فرهنگ و ادبيات دست دارند، از جمله مترجمان و مورخان و روزنامهنگاران، و كساني را كه در ايجاد تفاهم ميان تمدنها ميكوشند، در بر ميگيرد، و مدافع آزادي بيان و حقوق بشر و روزنامهنگاران است، و هر سال جايزههاي متعدد به افراد برجسته در هر رشته اعطا ميكند. (مترجم)
[2]. Areopagitica رسالة كوتاه ميلتن شاعر بزرگ انگليسي (74-1608) در دفاع از آزادي مطبوعات و مخالفت با سانسور. (مترجم)
[3]. بايد انصاف داد كه جشنوارة باشگاه قلم كه يك هفته يا بيشتر ادامه داشت، همواره در يك سطح نماند. من اتفاقاً به روز بدي برخوردم. ولي بررسي سخنرانيها (كه زير عنوان آزادي بيان به چاپ رسيده) نشان ميدهد كه هيچكس در عصر ما نميتواند صريحاً و كاملاً مانند ميلتن در 300 سال پيش در هواداري از آزادي فكر و قلم سخن بگويد، و نبايد از ياد برد كه ميلتن در دورة جنگهاي داخلي دست به قلم برده است. (يادداشت نويسنده)
[4]. British Council
[5]. مقصود جنگ جهاني دوم (45-1939) است. ارول اين مطلب را در 1946 نوشته است. (مترجم)
[6]. Revivalists
[7]. Daniel از پيامبران بنياسرائيل كه دفتري در عهد عتيق از آن اوست. به اسارت در روزگار نبوكد نصر به بابل برده شد، ولي به فرمان كوروش بزرگ آزاد گشت. در روايت است كه با شير پنجه افكند. (مترجم)
[8]. Maxim Litvinoff (1951-1876). از رهبران كمونيست روسي و ياران لنين كه در زمان او و استالين به معاونت و وزارت خارجة شوروي رسيد. (مترجم)
[9]. Grigory Zinoviev (1936-1883). از رهبران كمونيست روسي و از دستياران لنين در تشكيل گروه بلشويك، عضو دفتر سياسي حزب و رئيس بينالملل سوم. مدتي با كامنييف و استالين يكي از حكمرانان سهگانه شوروي بود، سرانجام در تصفيههاي استالين اعدام شد. (مترجم)
[10]. L.B.Kamenev (1936-1883). از رهبران كمونيست و ياران لنين كه به مقامات بالا از جمله عضويت دفتر سياسي حزب رسيد، با خواهر تروتسكي ازدواج كرد، سرانجام در تصفيههاي استالين زنداني و سپس اعدام شد. (مترجم)
[11]. اين سند كه به نامهاي «پيمان عدم تعرض آلمان شوروي» و «پيمان هيتلر استالين» نيز معروف است در 23 اوت 1939 تنها چند روز پيش از آغاز جنگ جهاني دوم به ضميمة چند تروتكل سرّي بين فون ريبن تروپ و مولوتف وزيران خارجه آلمان و شوروي در حضور استالين در مسكو به امضا رسيد و، بموجب آن، اروپاي شرقي به دو حوزة نفوذ دو كشور تقسيم شد و طرفين تعهد كردند كه به خاك يا حوزة نفوذ يكديگر تجاوز نكنند. هر دو طرف با نهايت سوءاستفاده از اين پيمان كشورهاي كوچك همسايه يا بخشهايي از آنها را به خاك خود افزودند، ولي دو سال بعد با حملة هيتلر به شوروي، پيمان عملاً زيرپا گذاشته شد. (مترجم)
[12]. Writer
[13]. Ilya Ehrenburg (1967-1891). نويسنده و روزنامهنگار روس. (مترجم)
[14]. Alexei Tolstoy (1945-1882). رماننويس روس از خويشاوندان دور نويسندة بزرگ قرن نوزدهم روسيه به همين نام. در دورة استالين بسيار از او تجليل ميشد. (مترجم)
بخارا 75؛ فروردین ـ تیر 1389