مهربانی نابینایان/ وسیلاوا شیم بورسکا ترجمۀ مجید روشنگر
شاعري شعرهايش را براي نابينايان ميخواند.
نميدانست كه تا اين حد اين كار سخت است.
صدايش ميشكند.
دستهايش ميلرزد…
حس ميكند كه هر مصرع
با تاريكي بايد روي پاي خودش بايستد
بدون رنگها و نورها
يك ماجراجويي خطرناك
براي ستارگان آسمان شعرش
براي بامدادان، رنگين كمان، ابرها، نورهاي نئون، و ماه
براي آن ماهي كه تا همين يك لحظه پيش نقرهاي در قعر آبها بود،
و شاهيني كه با سكوت در آسمان در پرواز.
شاعر شعرهايش را ميخواند زيرا كه براي توقف حالا ديگر دير است
از پسربچهاي با روپوش زرد در علفزاري سبز
وسيلاوا شيم بورسكا
از بامهاي سرخ رنگي كه در درهها به آساني ديده ميشوند
از شمارههاي بيقرار بر پيراهن بازيكنان
و غريبة عرياني كه بر آستانة دري باز ظاهر ميشود
شاعر ميخواهد گرچه ديگر اختياري ندارد
هر آن قديسان سقف كليسا را
آن موج بدرود گفتن از پنجرة قطار را
عدسيهاي ميكروسكوپ را
شعاع نهفته در گوهر را،
پردههاي سينما، آينهها، و آلبوم عكسها را مسكوت بگذارد.
اما مهرباني نابينايان بيحد است،
و ترحم و سخاوتشان گسترده
نابينايان گوش ميدهند، لبخند و دست ميزنند.
يكي از آنها، حتي،
با كتابي كه آن را وارونه در دست دارد پيش ميآيد،
و تقاضاي امضايي دارد كه قابل روايت نيست.