گفتگو با لوئیس اردریج / کورتنی جوردن/ ترجمه سیما سلطانی

هميشه‌ از شهر وپتن‌ ، به‌ عنوان‌ شهري‌ با آب‌ و هواي‌ غيرمعمول‌ ياد كرده‌اي‌، شهري‌ سيل‌خيز با گردباد و كولاك‌ برف‌. خاطره‌اي‌ به‌ ياد ماندني‌اي‌ از آب‌ و هواي‌ آنجا برايت‌ مانده‌ است‌؟

بسيار. بگذار ببينم‌. اولين‌ خاطره‌ام‌ تماشاي‌ ابرهايي‌ است‌ كه‌ ناگهان‌ در افق‌ به‌ حركت‌ درآمدند و ما ناچار شديم‌ به‌ زيرزمين‌ خانه‌ پناه‌ ببريم‌. در محوطة‌ مدرسة‌ وپتن‌ ايندين‌ Wahpton Indian  زيرزمين‌ بزرگي‌ بود براي‌ نگهداري‌ سيب‌زميني‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسيد پناهگاه‌ محكمي‌ باشد. اما پس‌ از باراني‌ سنگين‌، كل‌ پناهگاه‌ فرو ريخت‌ و ما خوشحال‌ بوديم‌ كه‌ كسي‌ به‌ آنجا پناه‌ نبرده‌ است‌. خاطرم‌ هست‌ پارك‌ غرقه‌ در آب‌ را و راه‌ رفتن‌ در آب‌، بگو شنا كردن‌، تا زانو و حتي‌ تا كمر را.

بيش‌ از همه‌، كولاك‌ برف‌ را دوست‌ داشتم‌، شايد چون‌ پس‌ از آن‌ مدرسه‌ تعطيل‌ مي‌شد. تودة‌ برف‌ آنقدر بلند بود كه‌ من‌ مي‌توانستم‌ از بالاي‌ آن‌ قدم‌زنان‌ به‌ روي‌ سقف‌ گاراژ بروم‌.

خاطرات‌ حسي‌ات‌ از شهر كودكي‌ چيست‌؟ صداها، بوها.

ميدولارك‌ها  ! باعث‌ نااميدي‌ است‌ كه‌ وقتي‌ به‌ آنجا مي‌روم‌، ديگر صداي‌ آنها را نمي‌شنوم‌. آنها ديگر آنجا زندگي‌ نمي‌كنند. در واقع‌ در آن‌ قسمت‌ از داكوتاي‌ شمالي‌ ميدولارك‌هاي‌ اندكي‌ باقي‌ مانده‌اند. در آن‌ زمان‌ صداي‌ آنها حتي‌ در وسط‌ شهر نيز قابل‌ شنيدن‌ بود. ديگر صداي‌ آنها به‌ گوش‌ نمي‌رسد. زيباترين‌ صدا، صداي‌ ماتم‌زدة‌ قمري‌ها در آخرين‌ ساعت‌هاي‌ بعدازظهر بود، اوايل‌ شب‌… گرماي‌ خواب‌آوري‌ كه‌ با گرگ‌وميش‌ پايين‌ مي‌آمد و در تابستان‌ تودة‌ انبوه‌ پشه‌ها همراهيش‌ مي‌كردند.

در ذهن‌ من‌، كودكي‌ام‌ با صداي‌ برف‌ درهم‌ آميخته‌ است‌. برف‌، بسته‌ به‌ نوعش‌، صداهاي‌ متفاوتي‌ ايجاد مي‌كند. فرض‌ كن‌ بيرون‌ مي‌روي‌ و هوا خيلي‌ سرد است‌. چكمه‌هايت‌ در برف‌ جيرجير مي‌كنند و تو از نوع‌ صدايي‌ كه‌ چكمه‌ها در برف‌ ايجاد مي‌كنند، مي‌تواني‌ نوع‌ برفي‌ را كه‌ باريده‌ است‌، تشخيص‌ دهي‌.

توسعه‌ تا چه‌ حد چهرة‌ شهر را تغيير داده‌ است‌؟ مي‌دانم‌ كه‌ وال‌ ـ مارت‌ Wal-Mart  راه‌ افتاده‌ است‌.

فكر مي‌كنم‌ تغيير به‌ كندي‌ اتفاق‌ افتاده‌ است‌. صاحبان‌ مشاغلي‌ وجود دارند كه‌ سخت‌ تلاش‌ كرده‌اند تا تغييرات‌ را از مركز شهر دور نگاه‌ دارند، من‌ آنان‌ را تحسين‌ مي‌كنم‌. آنان‌ به‌ شهر اهميت‌ مي‌دهند. سخت‌ است‌ كه‌ ببيني‌ مركز شهر شكل‌ عوض‌ مي‌كند. وال‌ـمارت‌ در همه‌ جا نشانة‌ ختم‌ فرهنگ‌ بومي‌ شهرهاي‌ كوچك‌ است‌. اين‌ موضوع‌ مرا بسيار ناراحت‌ مي‌كند. من‌ تنها زنجيره‌اي‌ پر رونق‌ از فروشگاه‌ها و بنگاه‌ها و رستوران‌ها را به‌ ياد مي‌آورم‌. ديدنش‌ اكنون‌ رنج‌آور است‌. از تحريم‌ و خشونت‌ در مورد وال‌ـمارت‌ بيزارم‌ اما اين‌ ايده‌ كه‌ تنها يكي‌ به‌ جاي‌ همه‌ باقي‌ بماند، بسيار دلسردكننده‌ است‌. احساس‌ مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ پاياني‌ بر فرهنگ‌ بومي‌ شهر است‌.

لوئیس اردریج

جايي‌ نوشته‌اي‌ كه‌ خانوادة‌ تو نقش‌ مهمي‌ در تحول‌ وپتن‌ بازي‌ كرده‌اند. ريشه‌ در خاك‌ داشتن‌ را چگونه‌ توصيف‌ مي‌كني‌؟ آيا همين‌ است‌ كه‌ به‌ تو حس‌ قوي‌ هويت‌ داشتن‌ بخشيده‌ است‌؟

بدون‌ شك‌. فكر مي‌كنم‌ اصلاً به‌ اين‌ دليل‌ بود كه‌ نويسنده‌ شدم‌. من‌ آنجا را ترك‌ كردم‌،

جاي‌ ديگري‌ درس‌ خواندم‌، اما قسمتي‌ از من‌ هرگز آنجا را رها نكرد. و من‌ خوشحالم‌ كه‌ هم‌اكنون‌ هنوز آنقدر به‌ آنجا نزديك‌ هستم‌ كه‌ مي‌توانم‌ آنجا را «خانه‌» بنامم‌. وپتن‌ از سوي‌ ديگر به‌ زمين‌ سرخ‌پوستان‌ سيستون‌   و خويشان‌ مادرم‌ نيز نزديك‌ است‌، 300 مايل‌ به‌ طرف‌ شمال‌، كوه‌هاي‌ ترتل‌  Turtle  قرار دارد. بخشي‌ از آنچه‌ مرا به‌ آنجا وابسته‌ مي‌كند، خواهرم‌ آنجلاست‌، او و همسرش‌ به‌ كار طبابت‌ در بخش‌ خدمات‌ درماني‌ بوميان‌ مشغولند. برادرم‌ رالف‌ نيز سوپروايزر است‌ و خواهر ديگري‌ در وپتن‌ دارم‌ كه‌ در مدرسة‌  Circle of Nations  كار مي‌كند. من‌ خويشان‌ بسياري‌ در آنجا دارم‌ و افتخار مي‌كنم‌ كه‌ خانواده‌ام‌ براي‌ درمان‌ بوميان‌ بسيار تلاش‌ كرده‌اند.

«خانه‌» مي‌تواند سرچشمة‌ نيرو باشد اما كساني‌ هستند كه‌ نزديك‌ زيستن‌ به‌ آن‌ را به‌ سخره‌ مي‌گيرند. من‌ از آنها نيستم‌، من‌ هنوز در «خانه‌» زندگي‌ مي‌كنم‌.

نمي‌دانم‌ اين‌ باور از كجا آب‌ مي‌خورد. شايد به‌ فرهنگ‌ «شهرت‌ را ترك‌ كن‌» باز گردد. در اروپا و در جوامع‌ بومي‌ كاملاً طبيعي‌ است‌ كه‌ تا مي‌تواني‌ در «خانه‌» بماني‌ و نزديك‌ پدر و مادرت‌ زندگي‌ كني‌، به‌ويژه‌ اگر آنقدر خوش‌ شانس‌ باشي‌ كه‌ پدر و مادر بي‌نظيري‌ چون‌ پدر و مادر من‌ داشته‌ باشي‌. دختران‌ من‌ در حال‌ حاضر هم‌ در خانه‌اند و هم‌ در بيرون‌ از خانه‌. آنها در سن‌ رفتن‌ به‌ كالج‌ هستند و گاه‌ زماني‌ طولاني‌ در خانه‌ مي‌مانند و اين‌ باعث‌ خشنودي‌ همة‌ ماست‌.

آيا خاطرات‌ تو از شهر كودكي‌ات‌ الهام‌بخش‌ تو در نوشتن‌ است‌؟

بله‌، مخصوصاً پدرم‌ كه‌ هنوز مرا با داستان‌هايش‌ مي‌خنداند. ما دنيايي‌ داستان‌ براي‌ خود داريم‌. او راوي‌ بسيار خوبي‌ است‌ و من‌ فكر مي‌كنم‌ پيش‌ از آنكه‌ نوشتن‌ را بياموزم‌، راوي‌ بودن‌ را از پدرم‌ شنيده‌ام‌.

برخي‌ پيش‌فرض‌هايي‌ در مورد شهرهاي‌ كوچك‌ دارند. بزرگ‌ شدن‌ در يك‌ شهر كوچك‌ چگونه‌ تجربه‌اي‌ است‌؟

خوب‌، بخش‌ خوبش‌ آزادي‌ واقعي‌ و امنيتي‌ بود كه‌ داشتم‌. من‌ جز به‌ دليل‌ كارهاي‌ احمقانه‌اي‌ كه‌ خودم‌ انجام‌ مي‌دادم‌، كاملاً در امنيت‌ بودم‌. به‌ هر نقطه‌اي‌ در شهر مي‌توانستم‌ بروم‌. حتي‌ در دنياي‌ كودكي‌ وسيلة‌ حمل‌ و نقل‌ مخصوص‌ خودم‌ را داشتم‌. مي‌توانستم‌ پياده‌ بروم‌ يا دوچرخه‌سواري‌ كنم‌. مجبور نبودم‌ آنقدر كه‌ كودكان‌ حالا به‌ بزرگترها تكيه‌ مي‌كنند، به‌ آنها متكي‌ باشم‌. قسمت‌ بدش‌ هم‌ فكر مي‌كنم‌ اين‌ بود كه‌ موقعيت‌هاي‌ روشنفكري‌ براي‌ كسي‌ كه‌ در حال‌ بزرگ‌ شدن‌ بود و طبيعتاً مشتاق‌ بود تا انواع‌ فرهنگ‌هاي‌ موجود در جهان‌ را بچشد، در شهر محدود بود.

وقتي‌ من‌ آنجا را ترك‌ كردم‌، در مورد تفاوت‌هاي‌ مذهبي‌ و فرهنگي‌ مردم‌ چيز زيادي‌ نمي‌دانستم‌. اوايل‌ در دارتمورت‌ تا حدودي‌ مبهوت‌ و گيج‌ بودم‌. مجبور شدم‌ از منظري‌ ديگر به‌ مردم‌ نگاه‌ كنم‌. براي‌ درك‌ اين‌ موضوع‌ وقت‌ زيادي‌ صرف‌ كردم‌.

زماني‌ در تئاتر ذرت‌ بو داده‌ مي‌فروختي‌ و در مهمانخانه‌اي‌ محلي‌ نيز كار مي‌كردي‌. آيا پيشخدمت‌ خوبي‌ بودي‌؟ آيا به‌ جز اين‌، شغل‌هاي‌ جالب‌ ديگري‌ هم‌ تجربه‌ كرده‌اي‌؟

خوب‌، من‌ پيشخدمت‌ خوبي‌ بودم‌ اما گاه‌ نيز نسبت‌ به‌ كارم‌ بي‌ميل‌ مي‌شدم‌. يك‌ وقت‌هايي‌ از آن‌ نوع‌ پيشخدمت‌هايي‌ مي‌شدم‌ كه‌ اگر مشتري‌ چنگالش‌ را براي‌ سومين‌ بار به‌ زمين‌ مي‌انداخت‌، خيره‌ خيره‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كردم‌. در واقع‌ هميشه‌ پيشخدمت‌ خوبي‌ نبودم‌. گاهي‌ ناشكيبا بودم‌. زماني‌ در رستوران‌ 24 ساعتة‌ محلي‌ شب‌كاري‌ مي‌دادم‌. من‌ در چندين‌ رستوران‌ شهر كار كرده‌ام‌. نجات‌ غريق‌ هم‌ بوده‌ام‌. وقتي‌ كالج‌ را تمام‌ كردم‌، بازگشتم‌ و كار كردم‌. انواع‌ شغل‌هايي‌ را كه‌ در وپتن‌ يافت‌ مي‌شد، تجربه‌ كردم‌.

پدر و مادرت‌ هر دو معلم‌ بودند. اين‌ موضوع‌ چه‌ تأثيري‌ بر كودكي‌ تو داشت‌؟ آيا واقعاً اين‌ دوران‌ براي‌ تو خلاق‌ بود؟

پدر من‌ داستان‌ مي‌نوشت‌ و آنها را براي‌ بچه‌ها تكثير مي‌كرد تا داستان‌ها را نقطه‌گذاري‌ كنند و يا بخوانند. يكي‌ از درس‌هاي‌ محبوب‌ من‌ قصة‌ زيباي‌  Great Pencil Shortage  بود.

او يك‌ محور زماني‌ جالب‌ ساخته‌ بود كه‌ دورتادور اتاق‌ امتداد داشت‌، ما و او چيزهايي‌ به‌ اين‌ خط‌ مي‌افزوديم‌. طوماري‌ نيز داشت‌ كه‌ همة‌ شاگردانش‌، از آغاز تا آن‌ زمان‌ امضايش‌ كرده‌ بودند. لئونارد پلتيه‌ نيز از جمله‌ امضاكنندگان‌ آن‌ بود.

تو كودكي‌ بسيار پرتحركي‌ داشته‌اي‌: شنا، تنيس‌، ماهيگيري‌، بيسبال‌. اما گفته‌اي‌ كه‌ زمان‌ زيادي‌ را نيز در كتابخانه‌ مي‌گذراندي‌. وقتي‌ بچه‌ بودي‌ چه‌ مي‌خواندي‌؟

جك‌ لندن‌ مي‌خواندم‌، عاشق‌  سپيد دندان‌ جك‌ لندن‌ بودم‌. آن‌ كتاب‌، اولين‌ تجربه‌ من‌، از كتاب‌هاي‌ واقعي‌ بود. به‌ خاطر دارم‌ زماني‌ را كه‌ داستان‌ كوتاه‌ «آتش‌ به‌ پا كردن‌» را مي‌خواندم‌، جك‌ لندن‌ در نظرم‌ بزرگ‌ترين‌ نويسنده‌ بود. جك‌ لندن‌، جورج‌ اورول‌. عاشق‌ مزرعه‌ حيوانات‌ بودم‌. آنها كتاب‌هايي‌ بودند كه‌ من‌ در كودكي‌ مي‌خواندم‌، در واقع‌ بعضي‌ را هم‌ كاملاً درك‌ نمي‌كردم‌.

وقتي‌ بچه‌ بودي‌ چيزي‌ هم‌ مي‌نوشتي‌؟

دفتر خاطرات‌ مي‌نوشتم‌ و پدر و مادرم‌، هر دو تشويقم‌ مي‌كردند كه‌ بنويسم‌. همه‌ چيز مي‌نوشتم‌. پس‌ از آشنايي‌ با شعر، سعي‌ كردم‌ چيزهايي‌ بنويسم‌ كه‌ بيشتر منظوم‌ باشد.

گفته‌اي‌ كه‌ روزي‌ وپتن‌ را ترك‌ كردي‌، چرا؟

خوب‌، مادرم‌ جايي‌ برايم‌ پيدا كرد كه‌ بروم‌. او اطلاعيه‌اي‌ در مورد كالج‌ دارتموت‌ ديده‌ بود و در مورد رشتة‌ ادبيات‌ در آنجا پرس‌وجو كرد و فهميد كه‌ آنها تدريس‌ ادبيات‌ بومي‌ امريكا را آغاز كرده‌اند و در آن‌ دوره‌ زنان‌ را هم‌ مي‌پذيرند. اينجور بود كه‌ من‌ در سالي‌ كه‌ آنها زنان‌ را پذيرفتند وارد دارتموت‌ شدم‌. اگرچه‌ من‌ از خارج‌ از دارتموت‌، از وپتن‌ در داكوتاي‌ شمالي‌، درخواست‌ پذيرش‌ داده‌ بودم‌، اما در واقع‌ تا پيش‌ از آن‌ هرگز ميدوست‌ را به‌ مدت‌ طولاني‌ ترك‌ نكرده‌ بودم‌. تنها يك‌ بار به‌ تنسي‌ رفته‌ بودم‌ كه‌ دورترين‌ سفر من‌ محسوب‌ مي‌شد. اين‌ جور بود كه‌ سوار هواپيما شدم‌ و به‌ نيوهمپشاير رفتم‌. همه‌ چيز خارق‌العاده‌ بود.

آيا نزديكي‌ به‌ «خانه‌» در حال‌ حاضر مفهوم‌ خاصي‌ برايت‌ دارد؟

عملاً همه‌ چيز است‌. وقتي‌ كودك‌ بودم‌ نزديكي‌ به‌ خانه‌ را مغتنم‌ مي‌شمردم‌ اما در جواني‌ دريافتم‌ كه‌ مي‌خواهم‌ بخشي‌ از دنياي‌ بزرگ‌تر باشم‌ همچنان‌ كه‌ بيشتر مردم‌ مي‌خواهند. مي‌خواستم‌ سفر كنم‌ و ببينم‌ كه‌ زندگي‌ در جاهاي‌ ديگر چگونه‌ است‌. اكنون‌ من‌ در مينه‌پوليس‌ زندگي‌ مي‌كنم‌ و مطمئناً به‌ زندگي‌ در وپتن‌ باز نمي‌گردم‌ اما نزديكي‌ به‌ آنجا را دوست‌ دارم‌ و از همجواري‌ با دشت‌ لذت‌ مي‌برم‌. من‌ عميقاً نيازمند آسمان‌، افق‌ و دشت‌هاي‌ بزرگم‌.

در خواب‌ بودم‌ وقتي‌                                                        لوئيس‌ اردريچ‌/ ترجمه سیما سلطانی

درختان‌ بلوط‌ به‌ حركت‌ درآمدند


از درون‌ خانه‌ به‌ تماشا مي‌نشستيم‌

رود را، كه‌ ناخواسته‌ و درمانده‌، بزرگ‌ و بزرگتر مي‌شد

و در هيبتي‌ ناآشنا، ترسناك‌ جلوه‌ مي‌كرد.

آب‌، پرآشوب‌، همه‌ چيز را در خود مي‌كشيد،

بر گرد درختان‌ مي‌پيچيد و مي‌پيچيد،

چندان‌ كه‌ گويي‌ راه‌ زندگي‌ بر آنان‌ مي‌بست‌.

درختان‌ يكي‌ پس‌ از ديگري‌ در آب‌ غرقه‌ مي‌شدند،

و رود، پوسته‌ي‌ آنها را وامي‌كند.

از آشيانه‌ي‌ مرغان‌ ماهيخوار، در آن‌ بالا، تا ريشه‌ي‌ درختان‌

يكسره‌ شسته‌ شده‌ بود،

توده‌اي‌ از پوست‌ خيس‌ خورده‌ در كرانه‌ي‌ رود جمع‌ آمده‌ بود:

يك‌ جنگل‌ به‌ تمامي‌ به‌ زير دندان‌ها ريش‌ ريش‌ شده‌ بود. درختان‌

اينك‌ تك‌ تك‌ سر از آب‌ بيرون‌ مي‌كردند

و رود، پايين‌تر از زمين‌هاي‌ سرخ‌پوستان‌

به‌ شريان‌ كشتزارها، سرازير مي‌شد.

آنگاه‌ چون‌ اين‌ روفتن‌ ديرپا به‌ پايان‌ آمد

درختان‌ يك‌ بار ديگر خشك‌ مي‌نمودند، چونان‌ جنگلي‌ كه‌ پيش‌ از اين‌ بودند.

در ميانشان‌ گام‌ برمي‌داشتيم‌،

در زير آفتاب‌ داغ‌

شاخه‌ شاخه‌ مي‌نمودند و سپيد.

در بالاي‌ سر ما مرغان‌ ماهيخوار سرگردان‌

تنها، با صدايي‌ گرفته‌، درهم‌ شكسته‌

منقارهايشان‌ را در جايگاه‌ «مقدسان‌» فرو مي‌بردند.

پدربزرگ‌ گفت‌ «اينان‌ ارواح‌ درختانند

كه‌ بي‌قرار بالاي‌ سر ما در پروازند»

هنوز ما گاه‌گاه‌ در خواب‌، به‌ رقص‌ مرغان‌ ماهيخوار بازمي‌گرديم‌.

بال‌هاي‌ بلندشان‌ در هوا خم‌ مي‌شوند

و آنان‌ دايره‌وار فرود مي‌آيند.

و دوباره‌ پي‌ در پي‌ چرخ‌زنان‌ بالا مي‌روند.

تا چند،

تا چند بايد در ميان‌ انگشتان‌ خميده‌اي‌ كه‌ آنان‌ با شكل‌ گردن‌هايشان‌ مي‌سازند،

و فراخي‌ آسمان‌ را بر ما تنگ‌ مي‌كند، زندگي‌ كنيم‌.

بخارا 74، بهمن و اسفند 1388