زمینه های فکری طرح گفتگوی تمدن ها / داریوش شایگان/ ترجمه فرزاد حاجی میرزایی
مركز ايراني گفتگوي فرهنگها در سال 1977 (1356) با مشاركت تلويزيون ملي ايران و دانشگاه فارابي و مؤسسه تحقيقات و برنامهريزي علمي و آموزشي پا به عرصه وجود نهاد. پروژه ما از آغاز دو هدف را دنبال ميكرد. نخست اينكه چرا بايد ما يكي از نخستين كشورهاي دنيا باشيم كه چنين وظيفهاي را متعهد ميشويم؟ و دوم اينكه اهدافي كه ما به دنبال آن هستيم، چه هستند؟
پرسش نخست احتمالاً به موقعيت ويژه فرهنگي كشور ما ارتباط پيدا ميكند.
ايران جايگاه خاصي در جهان اسلام دارد. در واقع ايران همچنان بهمنزله جهاني بر سر تقاطع دو قاره بزرگ روحاني باقي مانده است: از يك طرف به «شرق» مينگرد، زبان و اسطورههاي كهناش، آن را با هند و جهان هند ـ اروپايي پيوند ميدهد، از طرف ديگر جايگاهش به گونهاي است كه آن را با تمدنهاي كهن بينالنهرين مجاور ساخته و در ارتباطي متعارض با يونان باستان قرار داده كه لاجرم آن را به همسايه جهان غرب بدل كرده است. بودن در ميانه دو جهان ] موجب شده كه [ ايران نقش واسطهاي برجستهاي را ايفا كند و پلي ارتباطي جاودانه ميان قارهها باشد. به همين دليل است كه دانشمند فرانسوي رنه گروسه ايران را «امپراطوري ميانه» (Empire du milieu) در قلب جهان باستان ناميده است.
مثلاً ما ميدانيم كه گونهاي ايراني از آيين بودا وجود داشته كه تصويري از آن در شعر كلاسيك فارسي بهجا مانده است، همينطور ميدانيم كه در قرن دوم ] ميلادي [ ، پارتيان و سغديان، تمام گروههاي نژادي ايراني در بسط و گسترش آيين بودا در چين كنشگران فعالي بودهاند و پس از آزادي يهوديان بابل و يكپارچه شدن آنها با امپراطوري هخامنشي به دست كورش، مفهوم منجي و آخرتنگري دين كهن ايرانيان در يهوديت متأخر رخنه كرده است. ميتوان نمونههاي متعددي را مثال زد، به هر حال اين واقعيت همچنان پابرجاست كه ايران هنوز، به هر معنا، كشوري است كه هم در ميانه است و هم مياندار، به همان اندازه كه در جذب و همگونسازي اين عوامل مؤثر چندگانه و بازآفريني آنها به شكلي اصيل از توان بالايي برخوردار است، به همان ميزان تلاشهاي خستگيناپذيري براي بسط و تفصيل با شكوهترين و عظيمترين سنتزهاي فكري از خود بروز داده است. اين صرفاً يك رخداد تصادفي نيست كه فيلسوفي همچون سهروردي در اوايل قرن دوازدهم ] قرن ششم هجري [ اين جسارت را پيدا ميكند كه زرتشت پيامبر را با حكيم، افلاطون، پيوند بزند و آنها را با سلسله پيامبران سنت ابراهيمي متحد سازد. پس از فتح ايران به دست لشكر مسلمانان و سقوط امپراطوري ساساني، ما در طول عصر عباسيان (دوره طلايي تمدن اسلامي) شاهد آن چيزي هستيم كه برنارد لويس «اينترمزوي ايراني» مينامد يعني ظهور يك «امپراطوري ايراني جديدي با نقاب اسلام ايراني شده» . تأثير و نفوذ ادبيات پارسي و شهرت شاعران پارسيگوي به قدري گسترده و پرنفوذ است كه پس از يورش مغول و سقوط خلافت عباسي در قرن سيزدهم ] قرن هفتم هجري [ تمامي شمال جهان اسلام تحت سيطره تمدن ايراني قرار گرفته است و با مركزيت فلات ايران از غرب تا آناتولي و فراتر از آن و از شرق تا آسياي مركزي و تمدن نوين اسلامي در هند بسط و گسترش يافته است. تمامي اين واقعيات و حوادث تاريخي اين «امپراتوري ميانه»، ما را به اين مهم واداشت تا از نو آن نقش را به ياد بياوريم و يك مركز فرهنگي را براي انجام اين وظيفه خاص راهاندازي كنيم.
ما چند هدف داشتيم:
1. از نظر راقم اين سطور برجستهترين آنها به لحاظ رتبه تجديد دوباره پيوندهاي فرهنگي با تمدنهاي بزرگ شرقي است كه به خاطر سيطره جهاني غرب از هم گسستهاند. ما ميدانيم كه اين پيوندهاي فرهنگي در گذشته بهويژه به يمن مكاتب ترجمه فوقالعاده غني ومستعد بودهاند. مثلاً ترجمه آثار مقدس بوديسم ماهايانه از سانسكريت به تبتي و سپس به چيني و بعدها به ژاپني. يا ترجمههاي متون كلاسيك سانسكريت به پارسي طي دوره حكمراني گوركانيها در هند در قرون 16 و 17 ميلادي باعث ظهور تعداد قابل توجهي از مكاتب جالب و التقاطي فكري شد. اجازه دهيد يادي بكنم از شاهزاده فرمانروا، دارا شكوه ـ به عنوان يك شخصيت برجسته ـ پسر شاهجهان، معمار افسانهاي تاج محل، كه نه تنها پنجاه اپانيشاد را به نثر سهل و ممتنع خيرهكنندهاي از سانسكريت به پارسي برگرداند بلكه كتابي به نام مجمعالبحرين (يعني اسلام و هندوئيسم) نوشت كه باعث مرگش شد. او توسط برادرش اورنگزيب كه مردي متحجر بود متهم به ارتداد گشت و به طور وحشيانهاي اعدام شد. اينگونه، داستان غمانگيز اين شاهزاده محبوب و انديشمند به آخر ميرسد و او شهيد راه پيكار براي مدارا ميشود و با مرگ وي نيز اميد همنواسازي ميان دو جامعه بر باد ميرود. امري كه بيش از هر چيزي ميتوانست در وحدت هند كارگر افتد. امروزه بعضيها ميگويند اگر تلاشهاي دارا به موفقيت ميرسيد پس از استقلال شبهقاره هيچ جدايي ميان هند و پاكستان رخ نميداد.
2. هدف دوم ما، برگزاري سمينارها و همايشهايي درباره موضوعات حساس با دعوت از دانشمندان اقصي’ نقاط جهان بود. ما تنها توانستيم يك همايش بزرگ را درباره موضوع ذيل برگزار كنيم: آيا تأثير گسترده تفكر غربي بر جهان، امكان گفتگو ميان تمدنها را فراهم ميكند؟ تمامي مقالات انگليسي، فرانسوي و آلماني و بحثهاي متعاقب آن بعدها به زبانهاي اصلي چاپ شد و به فارسي نيز ترجمه شد. ما همچنين درصدد آن بوديم كه نمايشگاههاي هنري متعددي راجع به هنر ژاپني و هندي و عصر پيشـكلمبيايي (Pre-colombian) دوره تمدنهاي بزرگ بومي در آمريكا برگزار كنيم. با اين هدف من سفرهاي طولاني متعددي به هند، ژاپن و بعداً امريكاي جنوبي داشتم. اما به علت وقوع انقلاب ايران، اين پروژهها به نتيجه نرسيد.
3. هدف بعدي ما فراهم كردن يك كتابخانه غني دربارة تمامي علوم انساني و هنرها بود. ما در مدت زمان كوتاهي چهل هزار جلد كتاب جمعآوري كرديم. در اينجا من بايد از رضا قطبي رئيس ] وقت [ تلويزيون ملي ايران تشكر كنم. اگر به خاطر سخاوت بيتكلف و تشويقهاي پيدرپي او نبود، ما نميتوانستيم چنين وظيفه خطير و بزرگي را متعهد شويم و آن را به انجام رسانيم. من همچنين بايد از همكارم حسن ضيائي دانشمند برجسته در زمينه فلسفه اسلامي تشكر كنم، عضو هيأت مديره ما كه اكنون سرپرست مطالعات ايراني در دانشگاه كاليفرنيا، لس آنجلس (UCLA) است، چرا كه سختكوشانه در تمامي عرصههاي فعاليتيمان، به ما كمك ميكرد.
4. آخرالامر، هدف نهايي ما ساماندهي سه مركز وابسته به مركز ايراني گفتگوي تمدنها در سه كشور مصر، هند و ژاپن بود.
دکتر داریوش شایگان از سابقه گفتگوی تمدنها گفت
روش كار ما چه بود؟
شيوة روش ما به شكل مقايسهاي بود. مسائل مشترك ميان همه ما كه در ميان اين عوالم متضاد گرفتار آمدهايم چيست؟ دغدغهها و دلمشغوليهاي ثابت ما يا همانطوري كه روشنفكران روسي قرن 19 ميگويند «پرسشهاي دردسرساز» (questions maudites) ما كدامها هستند، مقصوشان رويارويي ميان سنت و مدرنيته، شكافهاي تاريخي ميان جهانبينيهاي متفاوت، مقاومتهاي قومي و قبيلهاي، انسدادهاي ذهني و در يك كلمه اسكيزوفرني فرهنگي ؟ آيا ما با وصل كردن تفاوتهاي ناهمگونمان ميتوانيم بر اين تفاوتها فائق آئيم؟ اين تفاوتها از كجا سر برميآورند؟ آيا يك هندي، يك عرب و يك ژاپني نسبت به دگرگونيها و جهشهاي دوران مدرن يك نگرش واحد را دارند؟ البته تعدادي پرسشهاي بيپاسخ بسيار بودند، اما روش بنيادي ما اين بود كه آنها را به دور از هرگونه تعصبات و تصورات پيشداورانه مطرح سازيم. آنچه من در مطالعات مقايسهاي متوجه شدم حيرتآور بود.
من دريافتم كه تقريباً تمامي تمدنهاي بزرگ آسيايي پس از قرون 17 و 18 ميلادي از خلاقيت و آفرينندگي بازماندهاند. اين دو قرن نقطه چرخشي در تاريخ عالم بود. قرن 17 تحت سيطره ابداع دكارتي شك سيستماتيك و روش پرسشگري بود و قرن 18 تحت نفوذ نقدگرايي و روشنگري كه البته اوج آن فلسفه كانتي بود. تمدنهاي آسيايي از تمام رخدادهاي مهم تاريخي غافل ماندند: رنسانس، عصر اصلاح و روشنگري، آنها در كنار تحولات تكاندهنده عالم و بلواهاي تاريخي كه چشمانداز سياره ما را تا نيمه دوم قرن 19 دچار دگرديسي كردند، باقي ماندند. چند مثال! سنتز بزرگ تفكر اسلامي در ايران در قرن 17 ميلادي طي دوران حكومت سلسله صفويه به كمال رسيد (1722 ـ 1571). نوزايش مكتب اصفهان، دستاورد عظيم ملاصدراي شيرازي (1640 ـ 1571) تعدادي جريانهاي همسو را به وجود آورد و آنها را در يك معماري فكري خيرهكننده در قالب يك سنتز تحسينبرانگيز تدوين كرد.
صدرا تقريباً معاصر دكارت است؛ در حالي كه وي آخرين ريزهكاريهاي يك جنبش باستاني فكري را پرداخت ميكرد و آخرين سنگ عمارت حيرتانگيز متافيزيك اسلامي را بنا مينهاد، دكارت گذشته را دور ميزند و طرق جديدي را نشان ميدهد كه ميخواهد آدمي را به صاحب قدرت عالم بدل كنند. تمامي پيشرفتهاي بعدي فلسفه ايراني به يك معنا تفاسيري راجع به اثر برجسته ملاصدرا بودند كه از آن پس هرگز كسي از محتواي متافيزكي آن فراتر نرفت.
ما تقريباً همين چيز را در مورد هند و چين هم ميتوانيم بگوئيم. راداكريشنان چهار دوره را در فلسفه هندي توضيح ميدهد: عصر ودايي (ق. م 600 ـ 1500 ق. م) عصر حماسي (ب. م 200 ـ ق. م 600)، دوره سوتراها و دوره اسكولاستيك كه در قرن 17 به پايان ميرسد. تمامي مكاتبي كه توسط آيين برهمايي پذيرفته شده بودند ـ به جز آيين بودا و جُين كه مذاهب بدعتگزار شمرده ميشوند ـ محدود به متون بسيار كوتاهي ميشدند كه «سوتراها» نام دارند (با فرمولهاي بسيار كوتاه كه به آساني به حافظه سپرده ميشوند). ظاهراً نوشتن تفسير بر تفسير و سپس دوباره تفسير بر تفسير و غيره كار درستي قلمداد ميشده است. تمامي ادبيات تفاسير كه بسيار ملالآور و به لحاظ فني بسيار خشك بود، كل دوره اسكولاستيك را تشكيل ميداد. اين دوره همچنين يك تحول فوقالعاده تفكر هندي را به خود ديده است: گونهاي آسمانخراش پر زرق و برق به سبك گوتيك باشكوه معماري فكري بينظير كه در تاريخ تمدنها بيسابقه بود اما سنگيني دستوپاگيرش آن را سرانجام از كار باز داشت. از قرن هفده به بعد، هندوئيسم ديگر نفس نميكشيد: ديگر هيچ خلاقيتي نبود، فقط تكرار، تكلف و عاقبت تحجر فكري.
چين نيز در آغاز قرن هفده، نشانههاي از فرسودگي را به نمايش ميگذارد. دورههاي بزرگ تاريخ چين تقريباً در طول چهارهزار سال پراكنده است، از سلسله Xia (ق. م 1766 ـ 2207) تا پايان سلسله مانچوكينگ (1911 ـ 1644). دوره كينگ عصر تدوينهاي بزرگ، مجموعههاي ادبي و دايرةالمعارفهاست. تلاشي ميشد تا آنچه جمعآوري شده بود فهرستبندي شود، وضع حال فقط نسبت به اشكال گذشته سنجيده ميشد، بازگشت به منابع اصيل دوره كلاسيك (سلسله تانگ 907 ـ 618) هدف اصلي بود. اما ابداعي در كار نبود و دورهاي از بصيرتهاي نو و نگرشهاي خلاقانه مطرح و عرضه نميشد. حتي جوزف نيدهام كه يكي از تحسينگران بيقيد و شرط علم و تفكر چيني بود، ميپذيرد كه اگرچه چينيها در عرصههاي متعدد پيشگامان مبتكري بودهاند: آنها قطبنما، باروت و كاغذ و نوعي چاپ متحرك را اختراع كردند، ] اما [ هرگز به مقدمات علم جديد نرسيدند كه طبق ديدگاه نيدهام بر سه ركن مستقر بود: رياضيسازي گاليلهاي عالم، هندسي سازي مكان و تعميم مدل مكانيكي.
افول تمدنهاي آسيايي باعث شد تا باروري متقابل آنها از ميان برود. عصر ترجمههاي بزرگ كه منجر به روياروييهاي پرثمري ميان هند و چين، ايران و هند و چين و ژاپن شده بود، متوقف شد. اين تمدنها از يكديگر رويگردان شدند و اساساً به سمت جهان غرب چرخش كردند. آنها از تاريخ عقب ماندند و وارد مرحله «انتظار» شدند، از تجديد دوباره خويش سر باز زدند و به طور فزاينده براساس ميراث انباشتهشان زيستند. تقريباً ميتوان با هگل موافق بود كه روح جهاني جاهايي را كه فرهنگ فوقالعاده غني شده بود رها كرد و در غرب ملجاء يافت. من در يكي از كتابهايم اسكيزوفرني فرهنگي ، اين كنارهگيري شخصي، اين قطع تماس با واقعيتهاي در حال تغيير جهان را «تعطيلات در تاريخ» (en vacance dans l’histoire) نام نهادهام.
با توجه به برداشتي كه از دگرگونيهاي شناختشناسي معرفت داشتيم، آنچه ما واقعاً ميخواستيم در مركزمان انجام دهيم، تجديد گفتگو با اين تمدنهاي كهن و تلاش براي پايان دادن به اين «تعطيلي تاريخي» و به عبارت ديگر از سر گرفتن ارتباطات نوين بين فرهنگي بود. مثلاً دغدغههاي اصلي يك عرب، يك هندي و يك ايراني با توجه به سنتهايشان چه ميتواند باشد؟ چگونه اينان فيالمثل بر جهشهاي فناوري و علمي جديدي كه عوالمشان را به لرزه درآورده، فائق ميآيند؟ ما ميدانستيم كه در پايان قرن نوزده زماني كه تمدنهاي غيرعربي با قدرت تكنولوژيك غرب روبهرو شدند، عصر جديد به اوج بسط و گسترش خويش دست يافته بود و دچار تغيير الگوهاي بسياري شده بود.
همانطوري كه «ميشل فوكو» بسيار مناسب و بجا در كتاب به ياد ماندنياش نظم اشياء ميگويد: نظم، جانشين قياس ميشود، سپس توسط تاريخ بركنار ميگردد. عوالم غيرغربي همواره با بستههاي آمادة مصرف علوم انساني مواجه بودند كه در آن مردمشناسي غالب بود و تاريخيت به منزله بعد اساسي آدمي ديده ميشد. تنها ابزارهاي شناخت كه در دسترس اين تمدنهاي بيدفاع موجود بود، از نوع قالب معرفتي پيش-مدرن بود. آنها هنوز به يك جهان پيشا ـ گاليلهاي عادت كرده بودند كه در آن قياس، همدلي، روابط جادويي ميان عالم صغير و عالم كبير، تطابقات مرموز ميان اشياء و موجودات، اصول غالب فهم بودند.
اين كنارهگيري از تاريخ را ميتوان تا حدودي در آمريكاي لاتين هم تشخيص داد. «اكتاويوپاز» به درستي خاطرنشان ميسازد كه اگرچه ايرانيها، هنديها و چينيها به تمدنهاي غيرغربي تعلق دارند، آمريكاي لاتين به واقع دنباله غرب است و ديوار به ديوار اسپانيا و پرتقال است . در نتيجه آنها نماينده يكي از اركان آمريكاي غرب هستند، ديگر اركان تشكيلدهنده آن ايالات متحده و كانادا هستند. اما تفاوت اساسي ميان آمريكاي شمالي و جنوبي وجود دارد. چرا كه در حين اينكه امريكائيان شمالي همزاد دوران مدرن، در طي عصر رفرم و دايرةالمعارف هستند، ورود آمريكاي لاتين به صحنة جهان توام با خصومت با مدرنيته بوده است يعني ضد رفرم و جهانبيني مدرسي جديد . بنابراين ماهيت خاص آمريكاي لاتين كه فيالواقع جهان سومي نيست، و قرابت ضعيفي با غرب دارد پاز را به اين نتيجه واميدارد: «اين همانجاست كه شكاف در آن جاي دارد: جايي كه دوران جديد شروع ميشود، آنجا جداييمان نيز آغاز ميگردد» . به عبارت ديگر اين گسست با مدرنيته و حقيقت اجتماعي سرشته در آن بدين معناست كه ايدهها ديگر همتاياني در حقيقت اجتماعي نخواهند يافت، تنها ميتوانند به ماسك و ايدئولوژيها بدل گردند. بنابراين آنها به پردههايي بدل ميشوند كه بصيرت سوژه نسبت به حقيقت را قطع ميكنند و اين منجر به جدايي ميان تصورات و نگرشها ميگردد. ممكن است ايدهها در مُد سياسي آخرين چيزها باشند، اما نگرشها در مقاومتها سرسختانه و محكمي ريشه دارند. وي در تعريف نگرش روشنفكران امريكاي لاتين اضافه ميكند: «تصورات، تصورات امروزند، نگرشها، نگرشهاي ديروز، اجداد آنها ] در گذشته [ به توماس قديس سوگند ياد ميكردند، ولي آنها به ماركس قسم ميخورند، اما هر دو خود را اسلحهاي در خدمت يك حقيقت با «ح» بزرگ (Truth) ميدانند كه رسالت روشنفكران براي دفاع است. آنها يك تصور جدلي و نظامي از فرهنگ و تفكر دارند: آنها مبارزين هستند.»
شاعر مكزيكي در يك تذكر هوشمندانه دو دوره متفاوت را بكار ميگيرد ـ ديروز و امروز ـ تا دو گونه متفاوت از دانستن و بودن را ترسيم كند، همانطوري كه، با دو گونه «اپيستمه» متفاوت (در اصطلاحات فوكو) مواجه بوديم؛ يكي بر نگرشهاي دروني و عاطفي و رواني تأثير ميگذارد و ديگري تصورات مدرن را شكل ميدهد كه از بيرون ميآيند. ميان آنها تضادي سرسخت برقرار است. شكافي كه فلجكننده است چرا كه آن موجود را به دو بخش نابرابر و به لحاظ وجودي ناسازگار تقسيم ميكند. در واقع اين دقيقاً همانجاست كه انواع و اقسام كژتابيها (distortion) بروز ميكنند، چرا كه دو تكه كه همانند صفحات منعكسكننده با يكديگر روبرو ميشوند، تصاويرشان با مغشوش كردن متقابل يكديگر از ريخت ميافتند. اما چرا؟ چون كه از جهان ما هنوز به طور كامل افسونزدايي نشده است: آسمانها كاملاً از سمبلها خالي نشدهاند، تصاوير افكنده شده آنجا همچنان باقي ماندهاند، اگرچه به طور مثله شده.
نتيجهگيري
در واقع وقتي كه ما مركز ايراني گفتگو را راهاندازي كرديم، اينها دلمشغوليهاي اصلي ما بود. ما ميخواستيم گفتگويي را دوباره از سر گيريم كه به خاطر يورشهاي پيدرپي جهان مدرن از هم گسسته بود. ما همچنين ميخواستم كژتابيهاي ذهني خويش را بفهميم و تحليل كنيم، از يكديگر بياموزيم كه راههاي پشت سر گذاشتن طرز فكرهاي شخصي و فرهنگيمان كدامها هستند و در صورت امكان راهحلهاي مناسبي براي مشكلات مشتركمان بيابيم. ما فكر ميكرديم با توجه به گستره راههاي جديد زندگي و بسط جهاني فناوريهاي نوين، ميتوانيم تا حدودي در يك سرنوشت تاريخي مشترك با هم سهيم باشيم. همچنين دريافتيم كه براي پيشبرد بيشتر در اين جهت ما بايستي با مراكز ديگر در آفريقا و آسيا هماهنگ شويم. فرض بر اين بود كه سه مركز ديگر بايد تأسيس شوند: يكي در مصر تحت مديريت عثمان يحيي، دانشمند بزرگ سوري كه در عرفان اسلامي بهويژه ابن عربي سرآمد بود، يك مركز در دهلي نو و يك مركز در توكيو تحت هدايت توشيكو ايزوتسو، دانشمند ژاپني كه در فلسفه اسلامي، آيين بودا و آيين تائو تبحر بسيار داشت. انقلاب ايران مُهر پايان بر تمامي پروژههاي متعدد ما گذاشت و پروفسور ايزوتسو كه من بياندازه او را تحسين ميكردم حدود ده سال پيش درگذشت. گفتگوي تمدنها بعدها توسط رئيس جمهور پيشين محمد خاتمي به عنوان يك برنامه فرهنگي مجدداً شروع به كار كرد. اين برنامه انعكاس گستردهاي در تمامي دنيا داشت. من نميدانم آيا آنها مقدمات فلسفي ما را در نظر گرفتند يا نه، اما ميدانم كه اين ايده شكوفا گرديد و تحت رياست ايشان به موفقيت دست پيدا كرد.
اكنون اجازه دهيد نتيجهگيري كنم. آنچه ما در 1970 به عنوان راهي برون شو از وضعيتهاي دشوار فرهنگيمان ميجستيم اكنون به يمن جهانيسازي و انقلاب عظيم الكترونيكي واقعيت مجازي، اشكال جديدي به خود گرفته است، با اين برداشت كه ما در يك جهان تكه شده با وجودشناسيهاي شكسته زندگي ميكنيم، من فكر ميكنم در جهاني كه در آن مفهوم ارتباط درهم تنيده جايگزين بنيادهاي متافيزيكي كهن شدهاند، اين درهم تنيدگي پيوندها خود را در تمامي سطوح فرهنگي، شناخت و علم جلوهگر ميسازد: نگرش چند فرهنگي ، هويتهاي متكثر، شبكه گسترده جهاني. ما در جهاني از فرهنگهاي نامتجانس زندگي ميكنيم كه در آن تمامي سطوح آگاهي در يكديگر تداخل ميكنند. اگر اين صورتبندي موزائيك جهان را با روشنبيني و بدون غيظ بپذيريم اين شناسايي ميتواند ساختهاي شناخت ما را وسيع كند و دامنة حساسيتمان را گسترش دهد اما اگر اين وضعيت موضوع شناسايي انتقادي قرار نگيرد به فروبستگيهاي ذهني ميانجامد، نگاه را مثله ميكند و واقعيت جهان و تصويرهاي ذهن را درهم ميشكند چنان كه گويي در آئينه شكسته منعكس شدهاند.
ما بايد تا حد ممكن از تمامي انواع تقليلگرايي (reductionism) بپرهيزيم، ما بايد به اشكال جديد نگريستن به جهان متوسل شويم، شايد ما بتوانيم از اين راه به نگاه تركيبي به جهان نائل آئيم نگاهي كه ميتواند به تمام سطوح آگاهي اشراف پيدا كند.
بخارا 74 ـ بهمن و اسفند 1388