این روزها بهار و بنفشه…/ محمدرضا شفیعی کدکنی
(چهل و یک شعر عيدي شفيعيكدكني به دوستداران شعر فارسي)
شعرْ درماني و ما اُنشِدُ الاَشعارَ اِلاّ تداوياً
مجنون
هر دم به اشارات ، شدم هر سويي
شايد كه بيابم از شفا يي، بويي
دردا كه نيافتم به قانون ، جز شعر،
بيماريِ روحِ خويش را دارويي
نام تو
اين جذبة عاشقي نگر تا چند است
نامِ تو شنيدم و دلم خرسند است
از نامِ تو شاد ميشود دل، آري،
نامِ تو و نامي كه بدان مانند است
ديوانة اشك
اين لحظه كه دل حريم ديدار شدهست
اشك آمده پيش چشم ديوار شدهست
دل خواست كه در نهان ترا دارد دوست
ديوانة اشك، چون خبردار شدهست؟
جمع ما پريشان گرديد
آن لحظه كه ديدار نمايان گرديد
با خود گفتم كه كار آسان گرديد
من بودم و او و خامُشي بود و نگاه
اشك آمد و جمعِ ما پريشان گرديد
زاغان
آنك شبِ شبانة تاريخ پر گشود
آنجا نگاه كن
انبوهِ بيكرانة اندوه!
اوه!
زاغان به رويِ دهكده، زاغان به روي شهر
زاغان به رويِ مزرعه، زاغان به رويِ باغ
زاغان به رويِ پنجره، زاغان به رويِ ماه
زاغان به روي آينهها،
آه!
از تيره و تبارِ همان زاغ
كِش راند از سفينة خود نوح
اندوهِ بيكرانه و انبوه.
زاغان به روي برف
زاغان به روي حرف
زاغان به روي موسقي و شعر
زاغان به روي راه
زاغان به روي هر چه تو بيني
از نور تا نگاه!
آن بنفشه نپژمرده باقيست
ناظما! حكمتِ شاعري چيست؟
جز پلي ساختن از سخنها
از براي عبورِ خلايق
روي شطّي كه همواره جاريست
ور جز اين است
ناظما! حرمتِ شاعري چيست؟
شعر اگر سايهاي از نبوّت،
هست و (دانم كه) در آن شكي نيست
بيعذاب و شكنجه نديديم
هيچ پيغمبري در جهان زيست
گر نه اين است
ناظما! لذتِ شاعري چيست؟
چون دگر پيشهها (راست گفتي!)
شاعري پيشه است و چه پيشه!
هر كه اين پيشه در پيش گيرد
با هراسيست همسو هميشه
گِردِ او اضطرابي نهانيست
ورنه اين است
ناظما! وحشتِ شاعري چيست؟
شاعرانِ جهان، از تو بايست
شيوة زندگي ياد گيرند
وين كه شاعر، به هر حال، در دَهر
بيگمان زندگاري سياسيست
ور جزين است
ناظما! فطرتِ شاعري چيست؟
پنجة تو به هر چنگ پرداخت
نغمة روحِ انسان طرازيد
معبدي بيكران ـ جاودان ساخت
در جهاني كه گويند فانيست
ور جز اين است
ناظما! فرصتِ شاعري چيست؟
راست گفتي و ز اشراق گفتي
«تا يكي از تبار بشر هست
بسته و خستة بند و زندان
من رهايي ندارم، اگرچند،
خود رهايم، نيَم شاد و خندان.»
اين سخن گر گزافست و دعويست
ناظما! صحبت شاعري چيست؟
راست گفتي كه «معني و صورت
يك حقيقت بُوَد جاودانه
صورت از زندگي مايه دارد
زندگي نيز همواره جاريست.»
ور جزين است
ناظما! رُخصتِ شاعري چيست؟
زان زماني كه از قلب زندان
ما صداي ترا ميشنيديم
تا به امروز پنجاه ساليست
كو دگر شاعري جز تو كاينسان
با مُذابي ز فرياد و آتش
نغمهاش چشمة زندگانيست
ور جزين است
ناظما! ساحتِ شاعري چيست؟
دستهاي از بنفشه كه آن روز
خواستي بهرِ يارت فرستي
وز بهايش لبي نان خريدي،
بهرِ يارانِ محروم زندان،
آن بنفشه نپژمرده باقيست
گرنه اين است
ناظما! شوكتِ شاعري چيست؟
راست گفتي كه «در دورة ما
قامتِ زندگاني خميدهست
بايدش، راست داريم،
يارا!
خوشترين روز،
روزيست،
كان روز
تاكنون روي ننموده ما را.»
وه! چه روزي، چه روزي، چه روزيست!
ور جزين است
ناظما! حكمتِ شاعري چيست؟
گمشده
طفلي به نامِ شادي، ديريست گمشدهست
با چشمهاي روشنِ برّاق
با گيسويي بلند، به بالاي آرزو.
هر كس ازو نشاني دارد،
ما را كند خبر
اين هم نشان ما:
يكسو، خليج فارس
سويِ دگر، خزر.
در چار راهِ بردهفروشان
بر زورقي ز واژه نشستن
وز آبِ رويِ خويش گذشتن
وانگه به گوشِ عرش رساندن
بيدادها و عربدهها را
مردم! چه سادهلوح و چه گوليد
اين «عارفان» حرفهاي شهر
شرمي نميكنند شما را
اينان كه زيرِ پرتوِ خورشيد
ـ در چار راهِ بردهفروشان ـ
حرّاج كردهاند خدا را!
تبعيد به درون
عمري، پيِ آرايشِ خورشيد شديم
آمد ظلماتِ عصر و نوميد شديم
دشوارترين شكنجه اين بود كه ما
يك يك به درونِ خويش تبعيد شديم
در آبگير غوكان
در آبگيرِ غوكان
از هر كجا كه گوش سپاري و هر جهت
بر بستري كه شنبه و آدينهاش يكيست
يكريز، يك صداست كه تكرار ميشود
تكرار بخشنامهاي قورّ و قورّ و قورّ
از شامگاه تا به سحرگاه
رويِ سكوتِ شيشهاي شهر
آزار و زهر و ظلمت و زنگار ميشود
در پشتِ اين طنينِ تباهي
از شادي و غمي خبري نيست
يكتن به جاي جملة اينان
طومارِ نعره را سرو
سردار ميشود
گيتي به شكل بيشه درآمد
بيشه به شكل آه
قلبم گرفته است و خسوفي
آفاق را به روي دلم تيره كرده است
اين چيست، اين كه بر سرم آوار ميشود.
حَبَّةُ القلب
كاش ميشد كه روزي، دلم را
مثلِ بذري بكارم كه
فردا
باروَر گردد و نسل عشّاق
از محيطِ زمين برنيفتد.
قطرة باران
با خاطرهها خوشيم، كان خوبتر است
كايينة پيش رو، نه جاي نظر است
چون قطرة باران كه چكيدهست به خاك
هر لطف كه دارد، همه، در پُشتِ سر است
مرثيه
مرگِ او، زندگيِ دوّم او بود،
كه گرديد آغاز.
شيشة عطري،
سربسته،
سرانجام شكست.
همگان بو بُردند،
كه چه چيزي را دادند از دست.
روي تارِ عنكبوت
سالها و سالها و سالهاست
ما نمازِ خويش را
خواندهايم،
رويِ تار عنكبوت.
عصرِ شكّ و در وجود خويش شك
عصر شكّ و در شكوكِ خويش شك
عصرِ نعره در سكوت.
آه اگر گسسته گردد اين،
ريسمانِ نازكِ عواطفي كه هست
ميكنيم در جهنمِ غيابِ هرچه خوبي و خدا،
سقوط.
برگِ بيدرخت (2)
برگي از شاخه افتاد در آب
روي بركه نوشت اين سخن را:
«اينهمه آب داري، چه جويي؟
ديگر از دل برون كن، وطن را.»
چند روزِ دگر، در بُنِ آب
بُرد از ياد اين داشتن را
مُرد و
پوسيد و
از ياد خود بُرد
هم وطن را و هم خويشتن را.
چمدانِ خالي
چو پرندهاي كه تنها،
همه روز را پريده
پيِ جُفتِ خويش و اكنون
به دمِ غروبِ غربت
نَفَسِ نشستنش نيست
چه كنم، خداي من!
چارة خستهباليام را
منم آن مسافرِ ره،
كه به ايستگاهِ فردا،
همه عمر، حمل كردم،
به هزارگون مشقّت
چمدانِ خاليام را.
شكوفة بادام
خوشا سپيدهدما
آن زمان كه در اسفند
براي خوردنِ شير از شكوفة بادام
زمين به كودكيِ خويش باز ميگردد.
آن لحظههاي آخريِ شط
زان لحظههاي روشنِ ديدار
بسيار سالها كه گذشته
فرخندگي به ديد و شنيدار!
مثلِ كسي كه بر لبِ شطّي
شطّي فراخدامن و بيتاب
مبهوت ايستاده و
در آب
خيرهست و فكر ميكند:
آيا
كي ميشود تمام
تا بگذرم به طالعِ بيدار.
وان لحظههاي آخريِ شط
هرگز نميشوند پديدار.
گويي درخت تشنهلبي…
آبيست آسمان و
افق باز
يك توده ابرِ كوچك،
در شيبِ درّهها
گويي درختِ تشنهلبي
آه ميكشد.
نامِ اين درخت
نامِ اين درخت چيست؟
نامِ اين درختِ نيكبخت چيست؟
اين درختِ شاعري كه در نهايتِ خزان
ـ آن زمان كه جمله برگهاش ريختهست
آن زمان كه باغ
خالي از پرندهها و برگهاست ـ
اينچنين
غرقِ گُل شدهست
مثلِ سالخوردهمردمي كه ناگهان
سر به عاشقي برآورد.
نام اين درخت
اين درخت نيكبخت
يا كه شوربخت،
چيست؟
نامِ اين درخت چيست؟
خطاب به گلهاي آفتابگردان
اي آفتابگردان، گلهاي عاشقان!
كاينسان، تمامِ عمر، به خورشيد خيرهايد!
يك لحظه
گوشِ خويش
بدين حرف واكنيد:
من در مدارِ خويش
هرگز قدم برون نَنَهم از طريقِ عشق
حتّي اگر شما،
همه،
يكروز
خسته شويد و شيوة خود را رها كنيد.
آن گل سرخ
آن گُلِ سرخي كه در آن بامداد
هديه آوردم ترا خندان و شاد
تو نبودي در درون خويش و ماند
روي قلبم، سالها، آواز خواند
همچنان شاداب و خندان باقي است
رمزي از آن حال و آن مشتاقي است
سوكسرودي ديگر براي سُهروَرديِ اشراق
جز از حضورِ نور نميگفت
جز با دعاي حِرزِ گلِ سرخ
هرگز شبي به عمر نميخفت
ميخواست، در سراسر آفاق
شمشير بر مدارِ قضا و قدر كشد
از خونِ خود مركّبِ سُرخي
آورد بهرِ عصر
تا نقشة جديد زمين را
بي مرزِ اعتقاد و
بي مرزِ رنگها
انسان دوباره، دور ز خوف و خطر كشد
تا باز
تا باز
تا باز بوتههاي گلِ سرخ
در اين زمين دوباره سر از خاك بركشد
اين بود سرگذشتش، آري
وين است سرنوشت كسي كو
ميخواست جاموارة دريا را
(بيدار يا كه خواب)
يكباره سر كشد.
بُعد پنجم درخت
اي پرندهاي كه در فضا، رها
ميپري و بال ميگشايي آن طرف
باز گِردِ اين درختِ لخت و عور ميپري
در مدارِ گردش تو رمزها و رازهاست
اين تويي كه با اميد
مينهي به پشتِ سر
روزهاي سخت را
اين تويي كه از مشام خود عبور ميدهي
بوي ابرهاي لخت لخت را
ما چه درك ميكنيم ازين حضور
اين كه روزهاي حامله
در كدام لحظه، با كدام فاصله
بار مينهند؟
اين تويي كه كشف كردهاي
بُعدِ پنجمِ درخت را.
كبوتر هَبطَتْ اليك منَ المحلِّ الارفعِ
شيخ الرّئيس
آه! اي كبوتر! آي كه زندان تو منم
ميدانِ پر گشودن و جولانِ تو منم
زين تنگناي عمر كه ديوارِ هستي است
بيرون چه چيزهاست كه حيرانِ تو منم
آيا تو راستي ز برون آمدي، بدين،
زندانْسرايِ جسم و نگهبانِ تو منم؟
يا مثل جوجههاي قناري، درين قفس،
زادي و در مخيّله زندان تو منم
بيرونِ اين قَفَس نَفَسي زندگيت هست؟
يا ماية حياتِ تو و جانِ تو منم؟
آيا تويي كه مايه و ميزان هستيي
يا در نهاد، مايه و ميزان تو منم؟
بر خوانِ زندگاني مهمانِ من تويي
يا ريزهخوارِ سفره و مهمان تو منم؟
اين پرسش شگفت «من» و «تو»، خداي را
در اين ميانه چيست كه نادانِ تو منم
دانم همين كه «امرِ» خدايي و آشكار
جز حيرتم نماند كه پنهان تو منم
در پرسش از «رئيس» سبكبار ميشوم
كاي «شيخ!» تازيانة وجدان تو منم
كبريت آرزو
در اين سكوت بيرحم، حرفي بزن خدا را
شعري بخوان كه ذوقي بخشد حضور ما را
بر سقف زندگاني خاموش مانده چنديست
روشن كن از سرودي قنديل واژهها را
تاريكي درونها، همراه سيل خونها
لحظه به لحظه سازد تاريكتر فضا را
ديوانگي اين ديو، ديوارها برآورد
تا آشنا نبيند ديدار آشنا را
چون صاعقه برافروز كبريتِ آرزويي
تا صبحدم ببيني يك لحظه پيش پا را
چه ميكني
يارا تو بركنار ز ياران چه ميكني
در جمع قيل و قالمداران چه ميكني
با آن دريدهچشم و دهان و نهان گروه
با آن گسستهبند و فساران چه ميكني
جانِ تو جوهرِ هنر و جوي جاري است
با اين لژننژاد و تباران چه ميكني
هنگامة تو رفرف معراج عاشقيست
حيف از تو! با ستورسواران چه ميكني
اينان حرامياند و فريبندة عوام
تو در شمارِ مارنگاران چه ميكني
در جمعِ ابتذال هنر نيست جاي تو
هشدار ازين كه با صف ياران چه ميكني
با برگهاي زرد خزان، يادگارِ پار،
اي شاخسارِ صبحِ بهاران چه ميكني
گلهاي گلدان
توي گلدان، گلي روي ميز است
كه رَهاوَردِ ياري عزيز است
سرخ و شاداب و غرقِ طراوت
مثل سيماي صبح صباوت
ميتوان ديد و لذت ازو بُرد
ميتوان سر به فكرت فرو بُرد
كه سرانجام گردد مچاله
جاي گيرد ميان زباله
زين دو بيرون دگر نيست راهي
تا تو اهلِ كدامين نگاهي
جاي خاليِ تو
در ميانِ اينهمه بهارها و باغهاي بارور
چون بَرَم ز ياد
قرنها و قرنها و قرنها
خشكسالي ترا؟
اي كوير وحشتي كه ريشههاي من
زينسويِ زمين بدانسوي زمين
از عروقِ صخرهها و
شعلة مُذابها و
عمقِ آبها
ميكَشَد مرا به سوي تو
با كه در ميان نهم
بُهتِ لالي و سكوتِ بيسؤاليِ ترا؟
اي عقاب قرنها، در اوج!
روي آسمانِ آبيِ ري و هواي «اَبرشهر»
چون توان در آن عفونتِ لجن
ايستاد و ديد
لحظههاي خستهحالي و شكستهباليِ ترا؟
ميروم به پيش و ميروم ز خويش
هر كجا كه بنگرم
در ميانِ ويترينِ موزهها
نقشِ قالي ترا و كاسة سفالي ترا.
اين هميشهها و بيشهها
اينهمه بهار و اينهمه بهشت
اينهمه بلوغِ باغ و بذر و كشت
در نگاه من
پُر نميكنند جاي خاليِ ترا.
آجيل خنده
در چار راهِ بردهفروشان
نخّاسِ پير، فردا
يك خطبه در ستايش آزادي
ايراد ميكند.
اي روزگار شعبدهبازِ نهانگريز!
يك مشت،
آجيلِ خنده، وقتِ تماشا،
در جيبِ ما بريز!
بازيِ ورق
بر اين دريچه بس كه نشستم
من خسته گشتهام ز نظاره
امّا،
اين باد و اين بلوط
ـ كه بر تنش لباسِ ستبرَق ـ
تا صبح،
خسته نميشوند،
از بازيِ ورق!
نردبان
نردبانيست، اين زندگاني!
با شماري بران پلّكانها
از نخستين،
تا به بالا.
ما از اين پلّهها در عبوريم
گه به بالا
گه به پايين
هر كسي پلّة ناگزيري
بهرِ خود دارد و
از همانجا
ميرَوَد سويِ آن بيكرانه.
از تو ميخواهم، اي جاودانه!
رويِ بالاترين پلّه (آنجا
كه وجودم همه شور و عشق است
و سرود و سخن ميسرايم)
پلّة ناگزيرِ مرا تو
ناگهاني نهي زير پايم.
در زير آسمانِ نشابور
پاييز در ره است و بلوطِ بلندِ باغ
با چند برگ زرد
«مِش» كرده گيسوانِ قشنگش را
وز ياد بُرده است
انديشة شتاب و درنگش را
از پنجره به كوچه نظر ميكنم
پاييز در ره است
وينجا درختها، همه، خندان
و برگها، چه سبز، چه شاداب!
يا در تبسّماند
و يا خواب.
حتّي،
ابري كه گاه گاه، برينجا،
ميبارد
در رعدِ خويش، خشم ندارد
ياد آيدم كه آنجا
(در زيرِ آسمانِ نشابور
در ميهن من)
آه! چه گويم؟
حتّي درخت و سبزه و گل هم
(از انعكاس آنچه تو داني)
در خشم و اخم و تخماند
بي بهره از عطوفت قانون
سر تا به پاي زيلي و زخماند.
پاييز در ره است.
ياسا
سبز است، آري اين چمن سبز است
وآرامشي دارد
اين جَست و خيز چابكِ سنجاب
زيباست، آري، بازيِ كودك به روي تاب.
در واژههاي «مام» با كودك
آرامش و مهريست كان را ميتوانم ديد
هرچند نتْوانم
چيزي ازان فهميد.
زيباست، آري، اين چمن زيباست
امّا
در چشمِ من آميخته با هول و وحشتهاست.
آري
جاي شگفتي دارد اين باري
از سرزميني ميرسم كانجا
«ياسا»ي چنگيزي و ياساهاي بعد از آن
از هر طرف ديوارها دارند:
بهرِ تبسّم، بهرِ بيداري
بهر تنفّس، بهر خنديدن
بهر نگاه و مهر ورزيدن
وز بهرِ انديشيدن و ديدن.
اينجا، درين آرامشِ سبز بهشتآگين
تا خندهاي قهقاه
در پارك، يا در صحن دانشگاه
ناگه به گوشم ميرسد، بر خويش ميلرزم
از بيمِ آن «ياسا» و آن آيين.
در هر كجاي اين جهان باشم
غمگينم و دلتنگ
هر جا رَوَم رويِ سَرم چتريست
فرسنگ در فرسنگ
چشمم سياهي ميرود زان دودِ ديوآسا
وز هولِ آن «ياسا».
آغاز و پايان
اي خزانهاي خزنده، در عروق سبز باغ!
كاينچنين سرسبزي ما پايكوبان شماست
از تبارِ ديگريم و از بهارِ ديگريم
ميشويم آغاز ازآنجايي كه پايانِ شماست
اندوهِ بنفشهها
اسفند و فرودين، لبة جويبارها
تا روزگارِ كودكيِ من
پُر بود از بنفشة وحشي
با رنگِ بيقرارِ كبودش
وان خامشيطنينِ سرودش
يادآورِ ترنّم حافظ
در برگْبرگِ معجزة او كتاب او
وان تابِ مويِ شاهدِ عهدِ شباب او
اين روزها بهار و بنفشه
معناي ديگري به من آرد
وز لونِ ديگريست
زرد و سفيد و صورتي و گاه قهوهاي
با چهرهاي به گونة مردم
با چشم و با دهان و تبسّم
شايد كه دلپذير و قشنگ است
كز دوده و تبارِ فرنگ است
شايد كمي اَجَق وَجَق، از دور
در ديدگان اهلِ نشابور!
يعني چو نيك مينگرم، من،
آن جلوه و جمال ندارد
وان بوي و حُسن و حال ندارد
ياد آن بهينبنفشة ايرانيِ كبود
حُسنِ فرنگ آمد و آن رنگ را ربود
تا چند سالِ ديگر
(دردا و حسرتا!)
كس را به ياد نيست كه خود بود يا نبود!
مناجات
دستِ مرا بگير خدايا!
دستي كه كورمال،
به هر سوي،
در جستجوي تست.
وز هيچ مخزنِ كتب اينجا
يك پنجره به سوي تو نگشود.
اوراقِ هر كتاب،
چون برگهاي زردِ خزاني،
در لحظة تلاطمِ طوفان،
تنها،
بر دامنِ تحيّرم افزود.
دستِ مرا بگير!
بادبزن
قرني گذشت و ما به هزار امّيد
خود را هلاكِ حرف زدن كرديم
بي آنكه خود تكان بخوريم، از جاي
پرواز،
مثلِ بادبزن كرديم!
آن آتش جاودانه
عشقي كه زبون گرفت و آزرد مرا
چون شير به سرپنجهاش افشرد مرا
موسيصفت آمدم كه آتش ببرم
آن آتشِ جاودانه خود بُرد مرا
با متنبّي
تا همسفرِ سيرِ شقايق نشود
دل، بهرِ رموزِ عشق لايق نشود
در دهر نديدم ار تو ديدي بنماي،
آن كس كه ترا بيند و عاشق نشود
شعله در آب
آنچه از زندگي، امروز نشاني دارم
يادهاييست كه از عهدِ جواني دارم
گاه، حس ميكنم اندر سرِ پيري، ناگاه،
زان جنونهاي جوانانه و آني دارم
ميروم جانبِ طفلي و جواني بيخويش
كز رخِ جان هوس گردفشاني دارم
چند ازين خانهتكاني و به سالي يكبار
اين نَفَس، آرزويِ عمرْتكاني دارم
گرچه دورم ز تو اكنون به هزاران فرسنگ
گلهها از تو به لفظي كه نداني دارم
شعر را دارويِ ديوانگيِ خود كردم
كه دلي شاعر و بيمارِ رواني دارم
شعله در آب بُوَد شعبدهبازي و منش
نقشِ آيينة الفاظ و معاني دارم