سیره استاد ما ادیب/ دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی
اگر از طرفِ حرمِ حضرتِ رضا(ع) بهخيابان تهران مىآمديد، يعنى بهسمتِ جنوب، بعد از فلكه آب (كه بعدها بازار رضا را در مشرقِ آن بنا كردند) كمى بعد از فلكه آب كه نام رسمىِ آن «ميدانِ دقيقى» بود، كمى آن طرفتر بهسمت جنوب در سمتِ غربى خيابان تهران، كوچه حاج ابراهيم چاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن كوچه كربلا قرار داشت و بعد از آن در همان راسته خيابان تهران و بعد از آن كوچه چَهْنُو بود كه اگر آن را بهطرف غرب ادامه مىداديم تا ارگ، كوچه بهكوچه راه داشت. نام اين محله چهنو را، در جغرافياى حافظ ابرو ديدهام و نشان مىدهد كه در قرن هشتم و اوايل قرن نهم جزء محلاتِ اصلى و معتبر مشهد بوده است. درست روبهروى همين كوچه چهنو، كه كوچه نسبتاً پهن و ماشينروى بود، كوچه ما بود يعنى كوچه اعتماد، كوچه تنگى بود كه ماشين وارد آن نمىشد. و در سيلى كه بهسال 1326 در مشهد آمد و بسيارى منازل سمتِ خيابان تهران را خراب كرد، بهياد دارم كه مردان كوچه آمدند و يك لت در را در برابر كوچه ما قرار دادند و با ريختن مقدارى شن و خاك در پشتِ آن از ورود سيل بهكوچه ما جلوگيرى كردند. منزل كوچك ما در همين كوچه اعتماد قرار داشت. بهنظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتوليه – كه منزلِ او در همين كوچه بود – بهاين كوچه داده بودند. شايد هم نام كوچه در اسناد دولتى و ثبتى كوچه اعتمادالتوليه بود. در منتهااليهِ همين كوچه اعتماد، قبل از آن كه بهسمت شمال و بهطرف كوچه كربلا حركت كنيم، منزل بسيار بزرگى بود كه خانوادهاى بهنام اعتمادى در آنجا زندگى مىكردند و در سالهاى كودكى من يكى از فرزندانشان بهنام رضا اعتمادى همبازىِ من بود. پسرى باهوش و بسيار درسخوان. پدرش و عمويش كه در همان منزل با آنها زندگى مىكرد، در بازار مشهد بهشغل پارچهفروشى اشتغال داشتند. اين رضاى اعتمادى كه تقريباً همسنِ من بود يكى از همبازىهاى من بود.
از نقطه منزل خانواده اعتمادى – كه احتمالاً همان منزل اعتمادالتوليه بود و كمى پلّه مىخورد و بهپايين مىرفت – وقتى بهسمت چپ و بهاندازه دو سه منزل بهطرف شمال مىرفتيم كوچه، يك پيچ بهطرف غرب مىخورد و مجدداً بهسمتِ شمال ادامه پيدا مىكرد بهسوى كوچه كربلا.
در همين تقاطعِ كوتاه، در سمتِ جنوب كوچه منزل بزرگى بود كه بهنام منزل كمالى مشهور بود. من آقاى كمالى را كه با كلاه دورهدارِ كارمندان عصرِ رضاشاهى از خانه بيرون مىآمد ديده بودم. مردى در سنِّ 60-50 سالگى. آيا از اولاد همان كمالىِ شاعر مقتدر و معروف خراسانى بود كه در سفينه فرخ نمونه قصايدش آمده است؟ شايد. بگذريم. منزل كمالى كه منزل نسبتاً بزرگى بود يك منزل كوچك هم ضميمهاش بود كه بهنام سراچه آقاى كمالى شناخته مىشد. منزل كوچكى بود كه كاملاً مستقل از منزل اصلى كمالى بود.
نخستين يادهايى كه از مرحوم اديب دارم هنگامى بود كه او هنوز منزلى نخريده بود و در سراچه كمالى مىنشست. بهرهن يا بهاجاره؟ نمىدانم. از اين سراچه كمالى تا منزل ما، بهلحاظِ هندسى، دو منزل بيشتر فاصله نبود امّا براى رسيدن ما از منزلمان بهسراچه كمالى كه منزل مرحوم اديب بود بايد دو ضلع و يا سه ضلع يك مستطيل را سير مىكرديم تا مىرسيديم بهسراچه كمالى، يعنى چهار پنج دقيقه راه بود.
نمىدانم مرحوم اديب از كى در سراچه كمالى ساكن شده بود. اين قدر مىدانم كه سالها پس از آن بود كه يكى دو كوچه آن طرفتر، قدرى بهطرف شمال و قدرى بهطرف شرق، در كوچه حمّام هادىخان منزلى خريد و تا آخر عمر در همان منزل مىزيست.
من از سن چهار – پنج سالگىِ خود بهخوبى بهياد مىآورم دوران اقامت مرحوم اديب را با همسرش كه در آن سراچه كمالى زندگى مىكردند و من و مرحومه مادرم بهديدار ايشان بهآنجا مىرفتيم.
شايد لازم بود كه از نقطه خويشاوندى خودمان با مرحوم اديب آغاز مىكردم. همسرِ مرحوم اديب كه طيّبه خانم نام داشت دختر حليمه خانم بود و حليمه خانم دخترعمّه پدرم بود و با پدرم از طريق رضاع، خواهر بود و محرم بودند. وقتى كه مادرم در جوانى، صبح روز 21 اسفند 1331 درگذشت همين حليمهخانم با مهربانى و لطفِ بسيار ماهها در منزلِ ما ماند كه چراغى را روشن بدارد و خانه از زن و زندگى خالى نباشد.
حليمهخانم يك پسر داشت بهنام شيخ ابوالقاسم كه بعدها در همين يادداشتها درباره او و فضايلِ او بهتفصيل بيشتر سخن خواهم گفت و يك دختر كه آن دختر همان طيّبهخانم بود و همسرِ مرحوم اديب.
تصور مىكنم نخستين خاطراتِ من از طيبهخانم و مرحوم اديب بهسال 1322-23 بازگردد كه اين زن و شوهر در همان سراچه كمالى زندگى مىكردند. قربِ جوار و قرابتِ خانوادگى سبب شده بود كه رفت و آمدِ مرحومه مادرم و من بهمنزل مرحوم اديب، در سراچه كمالى، مكرر و بسيار باشد و آمدنِ آنها بهمنزلِ ما.
اولين كتابى را كه در روى طاقچه كتابهاى مرحوم اديب و شايد در كنارِ بستر استراحتِ او بهياد مىآورم، در همان حدود پنج – شش سالگى، «ديوان حكيم سورى» بود كه من از عنوان آن خندهام مىگرفت بىآنكه بدانم «حكيم» يعنى چه و «ديوان» يعنى چه و «سورى» چرا؟
قبل از اين كه درباره انتقال مرحوم اديب از سراچه كمالى بهمنزل ملكىِ خودش – كه تا آخر عمر در همانجا مىزيست و در كوچه حمّامِ هادى خان قرار داشت – سخنى بگويم بد نيست بهيك منزل تاريخى در همان نزديكى سراچه كمالى اشاره كنم و آن منزل مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى بود كه از منازل بسيار مشهور شهر مشهد در 70-60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل بههمان اعتبار و اهميت باقى است و احفادِ مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى (شهيدى) در آن منزل مراسم دهه عاشورا را با شكوه و جلال بسيار برگزار مىكنند و شايد اكنون تبديل بهنوعى حسينيه شده باشد.
در منزلِ مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى كه خود از وُعّاظ و منبرىهاى بسيار خوشنام و محترم و موجّهِ مشهد بود، علاوه بر مراسم عزادارى محرّم و صفر، روزهاى جمعه، صبحها، نيز مجلس روضه برقرار بود و اين منزل با سراچه كمالى – يعنى محل سكونتِ مرحوم اديب – يكى دو منزل بيشتر فاصله نداشت.
درباره انزواى مرحوم اديب و يا محدوديّت انتخاب همنشينانش جاى ديگر بهتفصيل صحبت خواهم كرد. در اينجا فقط بهاجمال مىگويم كه مرحوم اديب حشر و نشر بسيار محدودى داشت و در اين محدوده، روزهاى جمعه غالباً بهمنزل مرحوم حاج شيخ مرتضا مىرفت و در اطاقى كه در سمتِ دَرِ ورودى و سمتِ شرقى منزل بود مىنشست و چپق مىكشيد و با مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى بسيار مأنوس بود.
بهدرستى بهياد ندارم كه در چه سالى مرحوم اديب آن منزل كوچه حمّام هادى خان را خريد و از سراچه كمالى بهمنزلِ شخصىِ خود نقل مكان كرد. تصور مىكنم قبل از سال 1328 يا كمى بعد از آن بود.
منزلى كه در كوچه حمام هادى خان خريد و تا آخر عمر در همانجا زندگى داشت منزلى بود در سمتِ جنوبىِ كوچه حمام هادى خان و پلّه مىخورد و مىرفت بهپايين. البته از سطح اصلى كوچه هم درى بهچند اطاقِ شمالى – كه مهمانخانه مرحوم اديب در آنجا قرار داشت – باز بود ولى رفت و آمد از پلّهها بود بهپايين و بعد بهداخل منزل و آنگاه رفتن از پلّههاى سمتِ شمالى بهبالا و وارد شدن بهاطاقِ بزرگى كه مهمانخانه اديب بود.
در سمتِ غربى منزل، ايوان كوچكى قرار داشت و در كنارِ اين ايوان يك اطاق تقريباً سه در چهار كه ديدارهاى خصوصى و خانوادگى مرحوم اديب در همان اطاق بود و تقريباً كتابخانه او را تشكيل مىداد.
تا آنجا كه بهياد مىآورم در اين كتابخانه قفسهبندى وجود نداشت و كتابها روى «رَف»ها و طاقچهها چيده شده بود. البته در اطاقهاى ديگر هم مقدارى كتاب بود كه جزئيات آن را بهدرستى نمىتوانم بهياد بياورم. در اطاقِ تدريس مرحوم اديب هم – كه در سرْدرِ مدرسه خيراتخان قرار داشت و درباره آن بهتفصيل بيشتر سخن خواهم گفت – مقدارى كتاب بود. آنجا نيز كتابها در طاقچهها و رَفها قرار داشت يعنى از قفسهبندى خبرى نبود.
در برآوردى كه حافظه من اكنون پس از قريب شصت سال، از مجموعه كتابهاى مرحوم اديب دارد، تصور مىكنم چيزى حدود هزار و پانصد تا دو هزار جلد كتاب بود. و آنهايى را كه من در عالم كودكى، فضولتاً باز مىكردم، دايرهمانندى در صفحه اولش بود كه در آن دايره، نام مالك كتاب، يعنى مرحوم اديب، ثبت شده بود.
آن سالها كه من بهمنزل مرحوم اديب بهطور پيوسته رفت و آمد داشتم نسخه خطى نمىشناختم. بنابراين نمىتوانم بهياد بياورم كه در ميان اين كتابها آيا نسخه خطى هم وجود داشت يا نه؟
بعد از انتقال مرحوم اديب بهمنزلِ شخصىاش، فاصله منزل ما تا منزلِ او قدرى دور شده بود، با اين همه حداكثر 10-12 دقيقه پياده بيشتر نبود. نزديكترين حمّام بهمنزل ما همان حمّام هادى خان بود و من گاه كه بهآن حمّام مىرفتم، مرحوم اديب را نيز در آنجا مىديدم. نه منزل ما و نه منزل مرحوم اديب، هيچ كدام، در آن زمان حمّام نداشت. شايد در تمام خيابان تهران – كه يكى از مهمترين خيابانهاى آن روزگار مشهد بود – منزلى كه حمّام داشته باشد اصلاً وجود نداشت.
خويشاوندىِ نزديكِ ما با مرحوم اديب، در آغاز دوره شاگردى من در خدمتِ او، يك معضلِ روانى براى طفل 8-9 سالهاى كه من بودم شده بود. داستان آن از اين قرار است، كه من، چنان كه بهتفصيل در جاى ديگر يادآور شدهام، هرگز بهدبستان و دبيرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرم مرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسى و مقدمات زبان عربى در حدِّ جامعالمقدمات، يعنى تقريباً تمام كتابهاى آن مجموعه را از شرح امثله تا تصريف و هدايه و صمديّه و انموذج و عوامل جرجانى و عوامل منظومه و حتى كُبرى فىالمنطق را. و من بر اغلب اين كتابها با همان خطِ كودكانهام حاشيه دارم و «اِن قلت و قلت»هاى خندهدار. يكى از آنها كه بهيادم مانده اين است كه وقتى ميرسيّدشريف در مبحث تناقض مىگويد «چنانك گويى هريك از انسان و طيور و بهائم فكِّ اَسْفل را مىجنبانند در حالِ مضغ» با آن خط كودكانه در حاشيه كتاب فارسى ايراد خود را بهعربى نوشتهام كه «هذاالمثال غلط لأَن الطيورَ لامَضْغَ لهم.» و «لهم» را هم بهضمير جمع مُذكّر آوردهام. و اينها همه در سنين بسيار خردسالى من بود.
وقتى در سن ميانِ 9-8 سالگى مرا بهدرس سيوطى (البهجة المرضيه فى شرح الألفيه) روانه كردند روز اول كه خواستم واردِ اطاقِ مدرس اديب شوم، هم سنِّ اندك و هم جُثّه كوچك و ريز و پيز من، سببِ خنده طلبههايى شده بود كه در سن 18-19 سالگى مىخواستند در درس سيوطى اديب شركت كنند. يادم هست كه با شوخى گفتند تو كوچولويى بايد تو را برداريم و در طاقچه مدرس اديب بگذاريم و دستهجمعى خنديدند. آنچه در آن روزِ نخستين بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگى و ترس، بههيچ بيانى قابل توصيف نيست. بالأخره بر خودم مسلّط شدم و رفتم در همان صفِ جلوِ مرحوم اديب نشستم.
مرحوم اديب پشت بهپنجرهاى مىنشست كه آن پنجره بهبستِ پايينِ خيابان باز مىشد. ايوانك بسيار كوچكى در حدود يك متر شايد پشت آن پنجره بود. روشنى اطاق فقط از همان پنجره سرچشمه مىگرفت نه لامپ برقى بود و نه چراغى. اصلاً در آن هنگام گويا مدرسه خيراتخان برق نداشت يا بعضى قسمتهايش چنين بود. طلبهها در اطاقهاى خود چراغ نفتى روشن مىكردند. بههمين دليل روزهاى ابرى، هواى اطاقِ مدرس قدرى تاريك مىشد. مرحوم اديب پشت بههمان پنجره مىنشست و حلقههاى نيمدايرهاى بر گردِ او از كوچكترين دايره – كه نزديكتر بهاو بود – تا وسيعترين دايره كه بهديوارهاى اطاق مىكشيد شكل مىگرفت. سعىِ طلبههاى جدّى اين بود كه در همان حلقههاىِ اوّل جا بگيرند. من هم در همان روز اوّل رفتم و در همان نيمدايره نخستين كه نزديكتر بهپنجره و استاد بود نشستم. كتاب سيوطى چاپ عبدالرحيم را كه تازه برايم خريده بودند درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما كتاب نسبتاً بسيار بود ولى در آن هنگام سيوطى نداشتيم.
بگذاريد از اينجا شروع كنم كه مرحوم اديب تنها استادى در حوزه خراسان – و شايد هم سراسر ايران – بود كه براى گذران زندگىاش ماهانه از هر شاگرد مبلغ ناچيزى مىگرفت. دفترى داشت كه ماه بهماه هر طلبه با پرداختن آن مبلغ ثبتنام مىكرد. مبلغ ثبتنام با درسهاى متفاوت مرحوم اديب تغيير مىكرد. ارزانترين آنها سيوطى و سپس مغنى و سپس مطول بود و درس مقامات حريرى كه در تابستانها مىداد گرانترين درسها بود.
وقتى كه از مدرس اديب وارد مىشديد در سمت غربى، بر كاغذى مستطيل روى ديوار، با خطِّ نستعليق بسيار زيبايى نوشته شده بود «الكاسِبُ حبيبُ اللَّه» اين نوشته در حقيقت عذرِ مرحوم اديب بود، در برابر طُلاّب كه وجهى از ايشان مىگرفت، يعنى نوعى كار و كسبِ اوست. او بههيچ روى حاضر نبود از اوقافِ مدرسه پولى دريافت كند يا از وجوهات شرعيهاى كه مراجع تقليد بهطُلاّب ماهيانه مىپرداختند. ممرِّ درآمدى هم جز همين نداشت. بنابراين در كارِ «ثبتنام» بسيار جدّى بود و در روزهاى آغازين هر ماه، دو سه جلسه با اين عبارت شروع مىشد كه: «هركس اسمش را ننوشته است بنويسد وگرنه در درس حاضر نشود.»
روز اول را در برابر اين عبارتِ «هركس اسمش را ننوشته است…» بهدشوارى تحمل كردم و با گريه و زارى رفتم بهمنزلمان نزدِ پدر و مادرم كه بايد پول بدهيد كه من ثبتنام كنم. آنها گفتند مقصودِ آقاى اديب تو نيستى. و من اصرار كردم كه همه بايد ثبتنام كنند. استاد مىگويد: «هركس اسمش را ننوشته…» روز دوم باز همان عبارت تكرار شد و يقين كردم كه من هم بايد پول ثبتنام را بپردازم. رفتم بهمنزل و گريه و زارى كه «ديديد كه استاد تكرار كرد و منظورش فقط من بودم چون همه، تقريباً ثبتنام كرده بودند.» پدرم مبلغ ثبتِنام را بهمن داد، گفت: «بگير ببر ولى مطمئن باش كه منظور ايشان تو نيستى.» روز سوم وقتى آن عبارت تكرار شد، من كه در صفِ اوّل و نزديكترين حلقه متّصل بهاستاد بودم، پول را درآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزديك بهاستاد شدم كه يعنى: «بفرمائيد اين هم حقِّ ثبتِ نام من!» مرحوم اديب قاهقاه خنديد و گفت: پولت را براى خودت نگه دار! و با اين عبارت آن اضطرابِ چندروزه بهپايان رسيد.
من پيش از اين كه بهحلقه درس اديب درآيم بخش قابل ملاحظهاى از الفيه ابنمالك را طوطىوار حفظ كرده بودم. شايد يك سوم يا قدرى كمتر از آن را. داستان آن از اين قرار بود كه مرحوم پدرم – كه يك فرزند داشت – تمامِ همّ و غمِ او اين بود كه بهمن چيزى ياد دهد. چون حافظه بسيار نيرومندى داشتم پارههايى از الفيّه را ايشان بر من قرائت مىكرد و من، بىآنكه معنىِ آنها را بدانم، طوطىوار حفظ مىكردم. از اين بابت در تمام محافل مشهد مشهور شده بودم. وقتى با پدرم بهمنزل بعضى از علما، مثلاً مرحوم حاج ميرزا احمد كفائى – پسر مرحوم آخوند خراسانى صاحب كفايةالاصول – مىرفتيم، فضلاى شهر يكى از خوشىهايشان اين بود كه مرا در خواندن ابيات الفيه ابنمالك امتحان كنند. از هرجا يك مصراع يا يك بيت را مىخواندند دنبالهاش را با شدّ و مدّ بسيار ادامه مىدادم، بىآنكه بدانم معنى آن ابيات چيست. نه تنها بخش قابل ملاحظهاى از الفيّه را تقريباً حفظ كرده بودم كه هم در خُردسالى در سنين 14-13 سالگى ابيات بسيارى از منظومه سبزوارى را، چه بخش منطقِ آن را و چه بخش حكمت آن را، بىآنكه معنىِ آنها را بدانم، در حفظ داشتم.
الآن وقتى در سرِ كلاس، بهمناسبت بحثى ادبى يا منطقى يا فلسفى بيتهايى از الفيّه يا منظومه سبزوارى را براى دانشجويان مىخوانم آنها تعجّب مىكنند. تعجّب آنها وقتى بيشتر مىشود كه مىگويم من اين ابيات را در سن 8-9 سالگى حفظ كردهام و بعدها معنىِ آن را بهدرس آموختهام.
بهدليل همين حافظه نيرومند وقتى اديب سيوطى را – كه شرح الفيه است – درس مىگفت و بيت بهبيت را برطبق شرح جلالالدين سيوطى توضيح مىداد من از بسيارى ديگر طلبهها، چون ابيات را حفظ داشتم، در فهمِ متنِ كتاب جلو بودم. جاى ديگر يادآور شدهام كه بخش آغازى كتاب سيوطى را، پيش از آن كه نزد اديب بخوانم، نزدِ مدرّس ديگرى خواندم. روز اوّلى كه بهدرسِ آن مدرّس (آقاى. م.م. و از علماى مشهور كنونى كه اطاقش در طبقه همكف، سمتِ شمال غربىِ مدرسه قرار داشت) حاضر شدم، خطاب بهسه چهار طلبه ديگرى كه شاگردانش بودند، گفت: «لا رَجُلَ للسيوطى» مىخواست بهزبان عربى، جورى كه من نفهمم، بگويد: اين بچه مرد كتابِ سيوطى نيست و گفت: «لا رجلَ للسيوطى» مىخواستم خودم را بكشم كه اين استاد بهجاى اين كه بگويد: «ليسَ هذا برجلٍ للسيوطى» مىگويد «لا رَجُلَ…» و اين «لا»، «لاى نفى جنس» است، و جاى كاربُردش اينجا نيست. اما بچگى و خجالت در برابر استاد مگر گذاشت كه بهاو بفهمانم كه آقا «غلط مىفرماييد!» اندكى بعد درس سيوطى اديب شروع شد و من درس آن استاد را رها كردم و رفتم بهدرس اديب.
گفتم كه روز اول طلبهها مرا مسخره كردند و گفتند «اين بچّه را بايد برداريم در طاقچه بگذاريم.» بعدها، در مواردى بعضى از پرسشهاى طلبههاى ريش و سبيلدار را مرحوم اديب بهمن ارجاع مىكرد. شايد براى تحقير آنها كه شما چه قدر كُندفهميد و مىگفت: «از آن بچه بپرسيد!»
من اين سعادت بزرگ را داشتم كه در محضر مرحوم اديب، سيوطى، مغنى، مطول و حاشيه (شرح تهذيبالمنطق تفتازانى) و مقامات حريرى را در مسير درس او با عشق و علاقهاى شگرف بخوانم و مطول را دو بار خواندم. گمان نكنم هيچ كس ديگرى چنين توفيقى نصيبش شده باشد. بار دوم كه بهدرس مطول او رفتم، وقتى بود كه شرح منظومه سبزوارى و قوانين مىخواندم و بهسرم زد كه يك بار ديگر و با چشماندازى ديگر مطول را در درس اديب حاضر شوم. بسيارى طلبهها، مرا مسخره مىكردند كه طلبهاى كه شرح لمعه و قوانين مىخواند مطول خواندنش چه معنى دارد؟ امّا من با نگاه ديگرى اين بار بهدرس مطول اديب مىرفتم.
در تابستانها مقامات حريرى بهما درس مىداد و علم عروض و قافيه. عروض را از روى كتابچهاى كه خود نوشته بود بهما املا مىكرد. مىنوشتيم. بعد توضيح مىداد و شعرها را تقطيع مىكرد و در اوزان مختلف شعرهاى گوناگون از حافظه شاهد مىآورد.
من تاريخ دقيق شروعِ درسهاى مختلف او را يادداشت نكردهام. تنها در دفترچه درس عروض نوشتهام: «كتابِ گوهرنامه در علم عروض و قافيه در تاريخ 35/2/3 شروع شد بهپاكنويس. چركنويس در تاريخ شهريور 34 تحرير گرديد، از نسخه اصل.» و اين نشان مىدهد كه در هنگام آموختنِ درس عروض من شانزده سال تمام داشتهام. دفترِ يادداشت من با اين عبارت شروع مىشود: «كتابِ گوهرنامه در علم عروض و قافيه از تأليفات حضرتِ بندگان حجةالحق استادنا الأَعظم آقاى اديب نيشابورى دامَ ظِلُّه العالى» و اين عبارتى بوده است كه آن مرحوم خود بر ما املا كرده است.
يكى از سنّتهاى قريب چهل سال معلّمى من در دانشگاه تهران – كه همه دانشجويان آن را بهنيكى مىشناسند – اين است كه هرگز يادداشت و كتاب بهسرِ كلاس نمىبرم و تمام اتّكاى من بهحافظه است. وقتى كه بخواهم مثنوى يا شاهنامه يا خاقانى درس بدهم – يعنى متن تدريس كنم – مثل مرحوم اديب كتابِ يكى از دانشجويان را مىگيرم و درس را شروع مىكنم. اين شيوه را از اديب آموختم. استاد بديعالزمان فروزانفر نيز همين شيوه را داشت.
وقتى وارد اطاقِ مَدْرَس مىشديم و همه مىنشستند مرحوم اديب مىگفت: «كتاب بدهيد!» يكى از طلبهها كه در همان حلقه اول نزديك بهاستاد نشسته بود كتابش را مىداد و خود از روى كتاب طلبه كنارىاش گوش مىداد. اديب مىپرسيد: كجا بوديم. مىگفتيم: مثلاً در صفحه فلان و آغاز فلان عبارت يا باب يا فصل. اديب كتاب را مىگشود و نگاهى بهصفحه مىانداخت و كتاب را مىبست و انگشتش را لاى صفحه نگه مىداشت و از حافظه، تقريباً، تمامى آن صفحه را درس مىگفت و گاه در اين فاصله نگاهى بهصفحه مىانداخت و عبارات را تقرير مىكرد.
در روزگارى كه من بهدرس مطوّل او مىرفتم معروف بود كه بيست يا سى دوره مطول را – تا آن روزگار – از آغاز تا پايان درس گفته بود. بههمين دليل تقريباً نيازى بهكتاب نداشت.
محبوبترين درسش و از لحاظ قيمتِ ثبتنام، گرانترين درسش همان مطول بود، در ميانِ درسهايى كه در طول سال مىداد. امّا در ميان درسهاى تابستانىاش «مقامات حريرى» از همه گرانتر بود. حال شما تصور مىكنيد چه مقدار پول براى مطول مىگرفت؟ همين مطولى كه از همه گرانتر بود، فقط 3 تومان، يعنى سى ريال بود در ماه. سيوطى و مُغنى و حاشيه از اين هم ارزانتر بود. با اين همه طلبههاى مشتاقى بودند كه از پرداختن همين مبلغِ ناچيز هم عاجز بودند. اين بود كه آنها در پشتِ درِ مَدْرَس و در راهروِ مدرس مىايستادند و گوش مىدادند و از درس او بهره مىبُردند زيرا استطاعتِ پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند.
مدرسِ اديب، اطاقى بود چهارگوشه تقريباً 5 متر در 6 متر كه يك درِ ورودى داشت از راهروى كه مىرسيد بهطبقه دوم و پنجرهاى هم بهبيرون داشت بهطرف بست پايين خيابان براى تهويه و روشنى. ديگر هيچ دريچه و روزنهاى وجود نداشت. بههمين دليل، صبحِ اولِ وقت، هنگامى كه مىآمد و قفلِ درِ مَدْرَس را مىگشود مىرفت و پنجره را باز مىكرد تا هواى اطاق كاملاً عوض شود و هواى مرده راكد از فضاى مدرس بيرون برود. گاهى بعضى از طلبهها براى اين كه جايى نزديكتر بهاستاد پيدا كنند هجوم مىآوردند و اديب مىگفت صبر كنيد. اجازه ورود نمىداد، تا هواى اطاق كاملاً عوض شود. سپس مىگفت: «بيائيد.»
درس را با «بسمالله الرحمن الرحيم» آغاز مىكرد و پارهاى از متن را مىخواند و شروع مىكرد بهتفسير عبارات. در خلالِ اين يك ساعت – كه مثلاً درس مطوّل بود – از شعر فارسى و عربى آن قدر مىخواند كه مايه حيرت بود يعنى بهتناسبِ مباحث كتاب و شواهدى كه در متن مطول بود از شعر عرب و گاه شعر فارسى نمونههاى بسيارى مىآورد و ما غالباً مىنوشتيم.
در بسيارى موارد، قبل از اين كه درس را آغاز كند و با عباراتِ مصنّف، سطر بهسطر، حركت كند مىگفت: بنويسيد. و اين اختصاص بهدرسِ مطول او داشت كه صبح اول وقت آغاز مىشد.
اين «بنويسيدِ» اديب يكى از ممتازترين وجوهِ درس او بود. بسيارى از شاهكارهاى متنبى و ابوالعلاء و ديگر كلاسيكهاى ادب عرب را بر ما املا مىكرد و بيت بهبيت آنها را تفسير مىكرد و تمام اينها غالباً از حافظهاش بود. تنها قصايد مَعَرّى و متنبّى و بزرگان ادب عرب نبود كه اديب بر ما املا مىكرد، بسيارى از شعرهاى فرخى و منوچهرى و مسعودسعد را نيز مىخواند تا ما بنويسيم. درس مطوّلِ اديب، خاصة، دايرةالمعارف ادب فارسى و ادب عربى، و بىهيچ اغراق نمونه درخشانِ درس ادبيات تطبيقى ميانِ فارسى و عربى بود. در درس مقامات حريرى نيز همين رفتار را داشت.
گاه از شعرهاى خويش نيز بر ما اِملا مىكرد و ما مىنوشتيم. من بههيچ روى بهخودم اجازه ندادم هرگز كه در باب شعرِ او، نگاهى انتقادى داشته باشم، بگذريم.
به تناسبِ فضاى درس، در كنارِ استشهاد بهشعرهاى قدما، گاه قطعهاى يا بيتى از خويش نيز مىخواند. خوب بهياد دارم كه وقتى در درس مُطوَّل، در بحث از احوالِ مُسْنَد، شعر ابنراوندى زنديق را كه بهجاى «هُوَ الّذىِ» ضمير «هذا الّذىِ» اسمِ ظاهر را آورده است و گفته است:
كم عاقلٍ عاقلٍ اَعْيَتْ مذاهبه
و جاهلٍ جاهلٍ تلقاهُ مرزوقا
هذا الذى ترك الأَوهام حائرة
و صَيَّر العالم النحريرَ زنديقا
مىخواند، گفت و خواجه حافظ نيز فرموده است:
فلك بهمردمِ نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلى همين گناهت بس
و ما نيز گفتهايم:
اين نيلگون فلك ز نخستين جفا كند
با اهل فضل گردش ريب و ريا كند
در موردِ كلمات آخر مصراع دوّم شك دارم. بعد از پنجاه و چند سال درست نمىدانم كه همين جور خواند يا بهجاى «ريب و ريا» كلمه ديگرى را آورد. حتماً در ديوان او، صورتِ اصلى اين بيت محفوظ است. حلقه درس اديب، بيش و كم نوعى جلسه بحث از ادبيات تطبيقى، يعنى جستجو در بِدِهْ بِستانهاى فارسى و عربى، نيز بود كه گاه بهتناسب موضوع پيش مىكشيد. مثلاً در درس مقامات حريرى، در همان اوايل كتاب وقتى حريرى بيتِ معروفِ وَأواءِ دمشقى:
فَأَمْطَرَتْ لؤلواً مِنْ نَرْجسٍ فَسَقتْ
وَرْداً وَ عَضَّت عَلى العُنّاب بالبَرَدِ
را نقل مىكند تا قهرمان داستانش، يعنى ابوزَيدِ سروجى نبوغِ شعرى خود را بهرُخِ حاضران بكشد، اديب بلافاصله مىخواند:
شبنم از نرگس فروباريد و گل را آب داد…
كه البته بيتِ بسيار مشهورى است و در كتبِ بديع فارسى، متأخرين آن را بههمين مناسبت نقل كردهاند.
از شعر معاصران بيش از هركسى از شعر ايرج، در مطاوى گفتارش، مىتوانستى ببينى كه با آن لحن خاص، مثلاً مىخواند:
دو ذَرْعى مولوى را گُندهتر كن
خودت را «قصّه»خوانى معتبر كن
سرِ منبر اميران را دعا كن
به صدق ار نيست ممكن با ريا كن
بگو از همّتِ اين والىِ ماست
كه در اين فصل پيدا مىشود ماست
بگو از سعىِ اين دانا وزير است
كه سالمتر غذا نانِ پنير است
تمام «قصه»خوانها بىسوادند
تو را اين موهبت تنها ندادند
و از حكيم سورى، ابياتى ازين دست:
غير از حليم و روغن چيزى نمىپسندم
گر تو نمىپسندى تغيير ده غذا را
با اينكه خود را از «نسل اسكندر» مىشمرد و نسبت «اسكندرىِ هروى» را درباره خويش همواره تكرار مىكرد وقتى قصيده بهار را مىخواند:
آنگه كه ز اسكندر و اخلافِ لعينش
يك عمر كشيديم بلايا و محن را
ناگه وَزِشِ خشم دهاقينِ خراسان
از باغ وطن كرد برون زاغ و زغن را
با شور و هيجان مىخواند و بهار را مىستود.
در آن سالهاى نوجوانى، در اوقاتِ غيرِدرسى و فراغتهاى شهرستانى آن ايّام، بههرنوع كتابى سر مىزدم. كتابخانه آستان قدس و بعدها كتابخانه مسجد گوهرشاد، براى من، موهبتى بود. تمام نوشتههاى سيداحمد كسروى را خواندم. در يكى از مقالاتش كنايهاى داشت بهبهار كه مثلاً وقتى ميرزا نصراللهِ «بهار شروانى» مهمانِ پدرِ تو بوده است و فوت شده است، تو شعرهاى او را برداشتهاى و بهنامِ خودت كردهاى و تخلّص «بهار» را هم از او ربودهاى. در عالم كودكى و نوجوانى اين نكته را با هيجان بسيار بهعنوان يك كشفِ بزرگ نزدِ اديب بُردم و نقل كردم و نظرِ او را در اين باره جويا شدم. فرمود: «بسيار خوب! قصيده «فتح دهلى» را از چه كسى برداشته؟ «جُغدِ جنگ» را از كجا آورده است؟ مقدارى از شاهكارهاى بهار را نام بُرد كه مربوط بهسالهاى اواخرِ عمر بهار بود. و بدينگونه نظرِ خودش را درباره بهار و پاسخِ مرا بهشيواترين اسلوبى بيان فرمود.
لحنِ اديب، لحنى ويژه بود و كاملاً داراى سبك و اسلوب از «بسمالله الرحمن الرحيم» آغازِ درس كه حالتى كشيده داشت تا وقتى كه مىخواست بهنقطه پايانى برسد و مىگفت: «كه بس است ديگر!» و درس پايان مىگرفت. تمام لحظههاى درسِ او داراى اسلوب بود چه «بسمالله» گفتن و چه «كه بس است ديگر» گفتنش. او در خلال بحث، بهتناسب درس و گاه بهاسلوبِ تداعىِ معانى، حكايات تاريخى و داستانهايى از زندگى شاعران و اديبان و پادشاهان و حُكّام نيز نقل مىكرد. اديب اطلاعات تاريخىِ بسيار خوبى داشت و در عرضه كردنِ اين دانستهها، نوعى ذوق و مهارت ويژه نشان مىداد. مثل اين كه آن صفحه مثلاً مطوّل با آن حكايت در ذهنِ او نوعى گره خوردگى پيدا كرده بود.
در طول درس اجازه پرسيدن نمىداد. امّا قبل از شروع درس و پس از پايان آن، بهيك يك پرسشها با حوصلهاى شگرف پاسخ مىداد. با لذّتى تمام و وصف ناشدنى، پاسخ را ارائه مىكرد. هرگز نديدم كه بههنگام پاسخ، چهرهاى خسته و بىحوصله داشته باشد.
روزهاى پنجشنبه، در راهروِ مدرسه خيراتخان – كه دو سوى آن سكّوى طولانيى بود – مىنشست و در آنجا نيز بهپرسشهاى طُلاب پاسخ مىداد.
درست روبهروى درِ مدرسه، در طرفِ مقابل، يعنى سَمتِ جنوبىِ بَست، دُكانِ بسيار كوچكى بود از آنِ مردى بهنام «صَفَرعلى» كه دكان صرّافىِ او بود. در داخل دكان جايى براى هيچ كس جز شخص صفرعلى نبود. امّا اديب روى كُرسيچهاى كه بردرِ دكان صرافىِ صفرعلى مىنهادند مىنشست و چپق مىكشيد. در آنجا نيز بهپرسشهاى طُلاب و مراجعانى كه از جاهاى مختلف مىآمدند پاسخ مىداد.
اگر آن دفترچههاى ثبتنام در منزل مرحوم اديب باقى مانده باشد فهرست نام بسيارى از افاضل عصرِ ماست و نشان مىدهد كه هركدام در چه سالهايى مستفيذ از محضر او بودهاند. مرحوم اديب شاگردان خودش را كه از درس او فارغالتحصيل شده بودند و در عالم ادب و علم بهجايى رسيده بودند، وقتى ياد مىكرد، بهعنوان «اصحاب» از ايشان ياد مىكرد. صحبت هركدام از ايشان كه بهميان مىآمد، مىفرمود «از اصحاب است.» يعنى از شاگردان.
از اصحاب مرحوم اديب، كه بهقول قدما شريكان من در درس اديب بودند يعنى همدرسان من و شمارشان در حدود بيست – سى تن بود، من امروز اين نامها را بهياد مىآورم كه هركدام در جايگاه علمى و فرهنگى برجستهاى قرار دارند: حضرت آقاى على مقدادى (فرزند برومند مرحوم حاج شيخ حسين على نخودكى اصفهانى رضوانالله عليه)، استاد محمدرضا حكيمى، مرحوم آيةالله شيخ محمدرضا مهدوى دامغانى، استاد حجت خراسانى (= هاشمى مخملباف) كه سالها بعد همان روش و اسلوب مرحوم اديب را ادامه داد و شنيدهام كه حوزه درسش بعد از فوت مرحوم اديب بهترين حوزه درس ادبيات عرب در سى – چهل سال اخير است. دكتر درهمى (استاد پاتولوژى دانشكده پزشكى مشهد)، استاد دكتر ابوالقاسم امامى گرگانى استاد دانشكده الهيات تهران (مترجم قرآن و مصحح تجاربالأمم مسكويه و نيز مترجم همان كتاب)، زندهياد دكتر سيدمحمدحسين روحانىِ شهرى، مترجم برجسته فارسىگراى با تمايلات سياسى ويژه.
اينها از اصحاب مرحوم اديب و همدرسان من بودند كه امروز بهيادشان مىآورم. در دوره قبل از خودم كسانى را كه از اصحاب اديب شنيدهام و يا بهياد مىآورم عبارتند از شهيد آيةالله مرتضى مطهّرى و حضرت آيةالله العظمى سيستانى (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشيع در نجف اشرف) و استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى (استاد برجسته و بىمانند دانشكده ادبيات دانشگاه تهران در سالهاى قبل از انقلاب و استاد دانشگاه هاروارد در امروز)، استاد دكتر محمدجعفر جعفرى لنگرودى (استاد برجسته دانشكده حقوق دانشگاه تهران و رئيس همان دانشكده در سالهاى پس از انقلاب)، استاد دكتر مهدى محقق (استاد ممتاز دانشكده ادبيات دانشگاه تهران و نيز استاد دانشگاه مكگيل كانادا).
در نسلِ قبل از اينها نيز كسانى مانند استاد محمدتقى شريعتى مزينانى (پدرِ زندهياد دكتر على شريعتى) را بهعلم تفصيلى مىدانم كه از اصحاب اديب بوده است. بگذاريد بهنكتهاى درين باب اشاره كنم. در سال 1338 شادروان استاد شريعتى ازين بنده خواست كه مقالهاى تهيه كنم در بابِ خدمات مسلمانان بهجهانِ علم. من كه نه از «علم» كوچكترين اطلاعى داشتم و نه از «تاريخ علم» امتثالِ امرِ آن عزيز را، رفتم بهكتابخانه آستان قدس و چند كتاب فارسى و عربى دم دست را در باب تاريخ تمدن و تاريخ علم «تورّقى» كردم و آن مقاله را تدوين كردم و در تالار دانشكده پزشكى دانشگاه مشهد، در مجلسى كه بهمناسبت بعثت حضرت رسول(ص) تشكيل شده بود قبل از سخنرانىِ استاد شريعتى آن را خواندم. اولين بارى بود كه در جمع سخن مىگفتم. با شرمندگى و ترس و لرزِ بسيار. آن مقاله را مرحوم فخرالدين حجازى گرفت و در شماره اوّلِ مجله «آستان قدس» چاپ كرد. بعدها در جاهاى مختلف آن مقاله نقل شد و استاد محمدرضا حكيمى هم در كتاب «دانش مسلمينِ» خود با نگاه عنايت و لطف بدان مقاله نگريستهاند. بگذريم. مقاله در مجله آستان قدس نشر يافت. چندى بعد كه بهديدار مرحوم اديب رفتم ديدم قدرى با من سرسنگين است تعجب كردم و نگران شدم. معلوم شد ازينكه من مرحوم استاد شريعتى را در آن يادداشت «استادِ علاّمه» خوانده بودم سخت دلگير است. سرانجام پرده از دلگيرى خود برگرفت كه «اين كسى كه تو او را «استاد علامه» خواندهاى شاگردِ من است و….» بگذريم. خداوند هردو بزرگ را غريقِ رحمتِ بيكران خويش كناد! بىگمان تقصيرِ من بود كه در آن عالَم جوانى و خامى، چكِ بلامَحَل كشيده بودم. ايران هميشه مركزِ كشيدنِ اين گونه چكهاى بلامحل بوده است. ما چه قدر «سيّدُالحكماء» و عقلِ «رابع عَشَر» و «خامس عشر» داريم كه «ميراثِ عقلانى»شان براى بشريّت نهادنِ چهار تا «رادَّه» زيرِ ضميرِ «اِنَّه» براى «وجود» است و «اِنّها» براى «ماهيّت» در زير سطرهاى «شفا» يا «اشارات» يا «اسفار» و آن غارتگرِ بىرحم جهانى هم با انواعِ لطايفالحيلِ خويش ما را، در اين راه تشويق مىكند.
تقريباً تمام كسانى را كه در سالهاى اواسطِ حكومت رضاشاه تا سالهاى بعد از شهريور 1320 در حوزه علمى خراسان بهتحصيل پرداخته بودهاند، بهعلمِ اجمالى مىتوان، در شمار اصحاب اديب بهحساب آورد. چون علم تفصيلى ندارم از آوردن آن گونه نامها پرهيز مىكنم. بهاحتمال مىتوانم از مرحوم دكتر فلاطورى و بهظن متاخم بهيقين از مرحوم دكتر حسن ملكشاهى (آشيخ حسن مازندرانى، در اطاق گوشه جنوب غربى مدرسه خيراتخان) و مرحوم شانچى (استاد دانشكده الهيات مشهد) و مرحوم جورابچى (زاهدى دوره بعد و استاد همان دانشكده) و حضرت آيةالله محمد واعظزاده خراسانى ياد كنم. و بسيار و چه بسيار و بيشماران ديگر.
آخرين سالهاى تحصيل من در محضر اديب باز مىگردد بهحدود سال 1335-36 كه براى بار دوم بهدرس مطول او رفتم و دليلش را پيش از اين يادآور شدم. در اين سالها من شرح منظومه سبزوارى و قوانين ميرزا قمى مىخواندم و بهمصداقِ «العَوْدُ اَحْمَد» رجوعى كردم بهدرس مطولِ او و اين را سعادتى مىدانم. بعضى مباحثِ «صُوَر خيال» و «موسيقى شعر» از لحظههاى درس مطول و مقامات حريرى اديب در ذهنِ من شكل گرفته است. در يادداشت آغاز كتاب صور خيال در 1349 نوشتهام:
«اينك خوشتر است كه سخنِ خويش را با سپاسگزارى و ياد نيك از يكيك استادان بزرگوارى كه در طول تحصيل در مدارس علوم اسلامى خراسان و دانشكده ادبيات مشهد و دانشگاه تهران، در زمينه مباحث اين كتاب از محضرشان بهرهمند بودهام بهپايان رسانم بهويژه شادروان استاد بديعالزمان فروزانفر (استاد دوره دكترى زبان و ادبيات فارسى دانشگاه تهران) و جناب آقاى محمدتقى اديب نيشابورى (استاد يگانه ادبيات عرب و بلاغت اسلامى در حوزه علمى خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جناب آقاى دكتر پرويز ناتلخانلرى (استاد دوره دكترى زبان و ادبيات فارسى دانشگاه تهران)…»
و هم اينجا يادآورمى شوم كه وقتى اديب ابيات خاتمه قصيده بىمانندِ بديعيّه سيدعلىخانِ مَدَنى شيرازى صاحب انوارالربيع را بهشاهدِ حُسن ختام، درفصل بديع مطول مىخواند و ابياتى از بديعيّه خودش را و بديعيّههاى ديگران را نيز اين بيت سيدعلىخان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنينانداز است كه:
تاريخُ خَتمى لأَنوارِ الرَبيعِ اَتى
طيبُ الخِتام فيا طوبى لمُخْتَتَمِ
و بهطورغريزى بسيارى از چشماندازهاى كتاب موسيقىِ شعر در ذهن من جرقّه مىزد. همين الآن هم كه اين بيت را نوشتم صداى اديب را با تمام وجودم احساس مىكنم. موسيقىِ [T/خ]/ در تاريخ / ختم / اتى / طيب / الختام و طوبى / و مختتم را چنان مشخّص و كشيده و ممتاز ادا مىكرد كه من در ضمير خود بهجستجوى مفاهيم ديگرى از صنايع بديعى مىرفتم كه با مصطلحات تفتازانى و سكّاكى قابل توضيح نبود. همينها، سالها و سالها بعد مباحثى از كتاب موسيقىِ شعر را در ذهن من آفريد. همچنان كه فصل مقايسه «ايماژ»هاى شعر شاعران عرب و شاعران فارسى در «صُوَر خيال» نوعى الهام از شيوه تدريس اديب در درس مطول و مقامات حريرى بود. و هم اينجا يادآور شوم كه وقتى شعرِ ابنراوندى را مىخواند، چنان بر كلمات «عاقلٍ عاقلٍ» و «جاهلٍ جاهلٍ» تكيه مىكرد كه من از همان زمان بهفكر افتادم كه اين چه نوع كاربُردى است. بعدها متوجه شدم كه ابنراوندى تحتِ تأثير زبان فارسى بوده است و در عربى اين گونه تكرار وجود ندارد. سالها پس از آن در كتاب سبكشناسى نيز فصلى درازدامن درين باره نوشتم. اديب خود درين باره چيزى بهمن نگفت. يعنى من ازو نپرسيدم. سالها بعد بهتأثير طنين صداى اديب، متوجه شدم كه اين يك فُرمِ ايرانى و فارسى است كه در هيچ زبان ديگرى وجود ندارد از جمله در انگليسى و آلمانى، تا آنجا كه من مىدانم. حال كه بحث بهاينجا كشيد اين را بگويم و بگذرم كه شعرِ «زنديق زنده» در كتاب «هزاره دوّم آهوى كوهى»، جرّقههاى آغازىاش از سر درس اديب و طرزِ خواندن او، در ذهنِ من، شكل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد.
من از او دقتهاى شگرفى در مشتركاتِ ادب فارسى و عربى ديدم كه جاى نقل آن در اينجا نيست. براى نمونه يك روز كه از او معنىِ اين شعرِ كسائى را پرسيدم:
گُل نعمتىست هديه فرستاده از بهشت
مردم كريمتر شود اندر نعيم گل
بعد از توضيح معنىِ بيت يادآور شد كه ميانِ كلمه «مردم» و «كريم» رابطهاى وجود دارد كه نوعى ايهام مىآفريند. بعد توضيح داد كه «مردم» علاوه بر معنىِ رايج آن كه خلايق است «مردمِ» چشم را نيز بهياد مىآورد و «كريم / كريمه» در عربى نيز بهمعنىِ مردمكِ چشم است و بلافاصله عبارت حريرى را از مقامه «بر قِعيديّه» خواند كه «ثُمَّ فَتَح كريمَتَيْه و رأرأَ بتوأمتيه» و در دنبال آن حديثى از رسول(ص) نقل كرد كه «مَنْ اَحَبَّ كريمَتَيْهِ لم يُطالع بَعْدَ العصر» هركه مردمك چشم خويش را دوست دارد، در شامگاه و بعد از عصر بهمطالعه نپردازد.
لطفِ شعرِ كسائى با اين توضيح اديب چندبرابر شد كه «مردم كريمتر شود» چه ايهام درخشانى دارد. من اين گونه دقّتها را در حلقه درس او بسيار ديدم و اعمّ اغلبِ شاگردانش از اين گونه ظرافتهاى سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سيوطى و مُغنى و مطوّل را، كه اديب توضيح مىداد، طالب بودند و لاغير. حتى گاه از اينكه چند دقيقهاى درسش از معيار هر روزه طولانىتر شده است احساس خستگى مىكردند.
مرحوم اديب، در آن سالها كمتر بهحرم حضرت رضا مىرفت و در عُرفِ مردم مشهدِ آن سالها، كسى كه روزى دو بار، يا دستِ كم هفتهاى دو سه بار بهحرم نمىرفت، در ايمانش ترديد مىكردند. امّا مرحوم اديب را عقيده بر اين بود كه اين گونه تكرارى شدنِ زيارت، آن حضورِ قلب را از ما مىگيرد. همان چيزى كه صورتگرايان روسى و ساختگرايان چك آن را اتوماتيزه شدن مىگويند. يعنى بايد در برخورد با هر پديدهاى – خواه هنرى و خواه دينى – ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشيم و لقلقه لسان و تكرارهاى فارغ از معنى، هيچ لطفى ندارد. بههمين دليل بهياد مىآورم كه در يكى از شعرهايش گفته بود:
بر درِ ايشان رو، معروفْوار
يعنى با همان خلوص و حضورِ قلبى كه معروفِ كرخى در محضر امام رضا عليهالسلام داشته است.
هرگز از او نشنيدم كه دست ارادت، بهپيرى داده باشد ولى از مطاوىِ گفتار و رفتارش ارادتى ويژه بهشاه نعمتاللَّه ولى را استنباط كرده بودم و در يكى از شعرهايش گفته بود (و اين را بهشاهد يكى از اوزان عروضى در درس عروض از او شنيدم):
شيخى حقيقت اسرار، ماهى نهان در ماهان
و در آثار منظوم او، آنها كه بر ما املا مىكرد نشانههاى ديگرى هم از اين گونه سلوك روحانى آشكارا بود.
مرحوم اديب در ولايتِ اهل بيت بسيار خالص و شديدالتأثر بود. خوب بهياد مىآورم كه در درسِ مطول وقتى بهرجزِ منسوب بهامام علىبن ابيطالب كه فرموده است:
انا الذى سَمَّتنى اُمّى حَيْدَرة
ضَرغامُ آجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرة
در بحث از احوالِ مسنداليه مىرسيد، و ايراد تفتازانى را بهساختارِ نحوى آن مطرح مىكرد كه مثلاً بايد گفته مىشد سَمَّتْهُ اُمّه نه سَمَّتنى اُمّى مىگفت:
اى تفتازانى! تو از گوشه بيابانِ تفتازان خراسان رفتهاى و قواعدى از ادب عرب را آموختهاى، اگر خودت اينجا نيستى روحِ تو حاضر است، بشنو و بدان كه حدِّ چون تويى نيست كه بركسى نكته بگيرى كه مظهرِ بلاغتِ زبان عرب است و بعد از قرآن كريم شيواترين كلام را در زبان عرب آفريده است.
و در اين گفتار صدايش مىلرزيد و چشمانش در اشك غوطهور مىشد.
يا وقتى كه شعرِ صاحببن عبّاد را مىخواند:
قالَتْ تُحب معاوية؟
قلتُ اسكُتى يا زانية
اَتحبّ مَن شتم الوصىَّ علانية
فعلى يزيد لعنة و على ابيه ثمانية
چشمانش از اشك لبريز مىشد… و از شعرهاى او كه در مديح امام علىبن ابيطالب سروده بود و بر ما املا مىكرد اين مصراعها را از يك مخمسِ او بهياد دارم:
… تا آن كه دلم بنده دربارِ على شد
تا بنده انوارِ مقامِ ازلى شد
محرَم بهحريم حَرَم لميزلى شد
بر انجم و افلاك شد او آمر و سلطان
يك روز كه وارد مدرسه شدم، برخلاف هميشه، ديدم مرحوم اديب برافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روى سكّوىِ راهرو، نشسته است و با لحنى خشمگين و درمانده مىگويد:
«…من اين وجوه را براى سفرِ حج ذخيره كرده بودم…»
معلوم شد كه كسانى در شبِ قبل از روى پشتِ بامِ مدرسه، رفته بودند آجُرهاى سقف را كنده بودند و با طناب وارد اطاق اديب شده بودند و مبالغى پول را كه اديب در لاى اوراق كتابهاى خود گذاشته بود، برداشته بودند. احتمالاً اين افراد، از پشت دَرِ اطاق در روزهاى قبل ديده بودند كه او پولها را در لاى اوراق كتابها مىگذارد.
معلوم نشد كه چه كسانى اين جنايت را مرتكب شده بودند ولى قطعاً از بيرون مدرسه نيامده بودند. همه جور «طلبه» داشتيم.
اديب در تمامى معارف قديم مُدّعىِ اطلاع بود. حتى از علوم غريبه هم گاه سخنى مىگفت و اشارتى داشت. در يكى از شعرهايش كه بر ما املا مىكرد، مصراعى بود درين حدود كه:
داراى طلسماتم و اسرارِ غريبم
اين كه اين گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانى آموخته بود، خودش چيزى بهمن نگفت و من هم جرأت اين كه از او بپرسم نداشتم. تصور مىكنم در اين گونه معارف Self-Taught بود، مثل اكثر افاضلِ عصر ما!
اديب، در بعضى مسائل درسى و يا در تعيين جايگاه يك كتاب، گاه عقايد عجيبى داشت. وقتى طلبهها بهاو مىگفتند كدام چاپِ «المنجد» بهتر است كه ما بدان مراجعه كنيم، مىگفت: فقط «طبع نهم» با اينكه چاپهاى گستردهتر و بهترى ازين كتاب نشر يافته بود، ولى او همچنان اِصرار داشت كه المنجد «طبع نهم» و لاغير. حكمت اين پافشارى را هرگز درنيافتم ولى وقتى مىخواستم يك دوره «ابنخلكان» بخرم پرسيدم كه كدام چاپ آن بهتر است با قاطعيت فرمود: فقط چاپ سنگى تهران. با اينكه چاپهاى متعدد ازين كتاب در دست بود كه بر دست علماى بزرگِ «عربيت» تصحيح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگى تهران اصرار مىورزيد. البته حكمتِ آن را بعدها دانستم يكى حواشى بسيار مفيد مرحوم فرهاد ميرزاى قاجار بود كه از علماى بزرگ نسل خودش بوده است و ديگر صحّتِ ضبط كلمات كه در عمل با آن روبهرو شدم. حتى در چاپِ علمى و انتقادى استاد احسان عباس غلطهايى وجود دارد كه در چاپ سنگى ايران ديده نمىشود. بنابراين تشخيص اديب درين باره از روى بصيرت و اجتهاد بود. دوره دوجلدىِ «وفياتُالأعيانِ» چاپ سنگى را كه در تاريخ 24 ربيعالثانى سنة سبع و سبعين و ثلاثمائه و الف بهمبلغ هفتاد تومان خريدهام و اين بهتوصيه مرحوم اديب بوده است در ميان كتابهاى من بسيار عزيز است.
استادان او بعد از شيخ عبدالجواد اديب نيشابورى (متوفى ششم خرداد 1304 شمسى) يعنى اديب اوّل، همان شاعرِ برجسته نيمه اولِ قرن چهاردهم هجرى عبارت بودند از مرحوم آقابزرگ حكيم (آقابزرگ شهيدى) و مرحوم شيخ اَسَداللَّه يزدى (مدرس برجسته حكمت و داراى تجارب عرفانى بسيار ممتاز و مدفون در كوهْسنگىِ مشهد) نام اين دو استادِ او را من از مرحوم پدرم كه شاگرد اين دو بزرگ بود شنيده بودم يعنى خود مرحوم اديب از آقابزرگ حكيم و شيخ اسدالله يزدى، تا آنجا كه بهياد مىآورم، بهعنوان استادان خودش چيزى براى من نگفت ولى از مرحوم پدرم شنيدم كه اديب هم محضر درس آن دو بزرگ را درك كرده بوده است يعنى با مرحوم پدرم در درس اين دو استاد، همدوره و همدرس بوده است.
بهدليل آموختههايى كه از طب قديم داشت، مراجعات پزشكى هم بهاو مىشد. يعنى وقتى در سكّوى مدخلِ ورودى مدرسه خيراتخان مىنشست، در كنار طُلابى كه براى رفع اشكالِ درس روز قبل بهاو مراجعه مىكردند افرادى نيز براى معالجه بيمارىهاى خود نزد او مىآمدند و او هم با دادن داروهاى گياهى از نوع «گُل زوفا و سكَنْگور و سيهدانه» آنها را معالجه مىكرد و غذايى را كه غالباً بهبيماران توصيه مىكرد و خوب بهياد دارم «نخودآب» بود. با اِصرار اين كه هرچه بيشتر نخود را «خوب» بجوشانند.
بهدليل همين آشنايى مقدماتى و خودآموخته با طبِّ قديم، هيچ گونه اعتقادى بهطب جديد و مراجعه بهدكترها نداشت. تنها پزشكى كه با اديب حشر داشت مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملى بود كه از مشاهير اطباى شهرِ ما بود، پدرِ آقاى ناصر عاملى شاعر خراسانى حَفَظَهُاللَّه. مرحوم دكتر شيخ حسنخان كتابخانه بسيار خوبى داشت مشتمل بر كتب ادب و تاريخ و ديگر شاخههاى معارف غيرطبّى. همين آگاهى از طب قديم و عدم اعتقاد بهطب جديد، يك بار هم مايه گرفتارىِ مرحوم اديب شده بود. گويا در انگشت ايشان زخمى پديد آمده بود و با داروهاى گياهى، و با تشخيصهاى خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دكتر سعيد هدايتى – استاد برجسته چشمپزشكى دانشگاه مشهد و از دوستان انجمن ادبىِ خراسان كه يكى از نيكان اين عصر بود – شنيدم كه گفت: ديروز در بيمارستان بودم (احتمالاً بيمارستان شاهرضا) ديدم مردى آمده است و مىگويد:
«من اديب نيشابورى، مدرّسِ آستانِ قدسِ رضوى، اين دستِ مرا چه كسى بايد معالجه كند؟»
مرحوم دكتر هدايتى كه از ما، بارها و بارها فضايل اديب را شنيده بود و غياباً بهاو ارادتى يافته بود، باورش نشده بود كه اين شخص واقعاً اديب نيشابورى است. حتى فكر كرده بود كه دروغ مىگويد و قصدش سوءاستفاده از نام اديب است. با بىاعتنايى گفته بود: «آشيخ، برو بنشين تا نوبتت شود.» تعبيرى در اين حدود. بعداً كه اين واقعه را نقل كرد و من بهاو توضيح دادم كه آن شخص بهراستى اديب نيشابورى بوده است، مرحوم دكتر سعيد هدايتى خيلى اظهار شرمندگى و تأسف كرد. خداوند هردوشان را غريق رحمت بىپايان خويش كناد!
اين دكتر سعيد هدايتى كه سرانجامى دردناك يافت و بر اثرِ تصادف اتومبيل سالها و سالها در گوشه بيمارستانى – كه خودش بهيارى دوستانش براى فقرا ساخته بودند و بهنام دارالشفاى حضرت موسىبن جعفر(ع) بود – در خيابان تهران، در همان بيمارستان تا آخر عمر بسترى بود و از كمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم كتاب شعرِ امروز خراسان را بههمين دكتر سعيد هدايتى تقديم كردهايم.
در سالهايى كه من ديگر در تماس با ايشان نبودم، حدود سال 1340 بهبعد گويا آخرين بارى كه مرحوم سيد جلالالدين طهرانى نايبالتوليه آستان قدس رضوى شده بود، از مرحوم اديب – كه با يكديگر در درس اديبِ اوّل گويا همدوره و همدرس بودهاند – خواستار شده بود كه بهجاى تدريس در مدرس خودش، يعنى در اطاقِ سرْدرِ مدرسه خيراتخان، حوزه درسش را بهرواق شيخ بهائى در حرم انتقال دهد و عنوان «مُدرّسِ آستان قدسِ رضوى» را بپذيرد. ايشان هم پذيرفته بود و از اين تاريخ بهبعد جَلَساتِ درس ايشان در رواق مرحوم شيخ بهائى تشكيل مىشد. و ديگر از طُلاّب براى حقالتدريس وجهى قبول نمىكرد.
هروقت بهمشهد مشرف مىشدم براى دستبوسى بهخدمتش مىرفتم و ايشان در مكاتباتش – كه چند نامه آن را بهيادگار نگه داشتهام – با عنوان «نورچشمى آقارضاى شفيعى» با چه لطف و محبتى از من ياد مىكرد درست مانند يكى از فرزندانش. دريغا كه بههنگام درگذشت ايشان در سال 1355 من در دانشگاه پرينستون بودم و نتوانستم خود را بهايران برسانم و در مراسم ترحيم آن بزرگ حاضر شوم.
پيش از آن هروقت بهمشهد مشرّف مىشدم يكى از نخستين وظايفِ شرعىِ خودم را دستبوسى ايشان و زيارت ايشان مىدانستم. از احوال تهران و استادان تهران كه مىپرسيد (با اينكه با علامه بىنظير و نادره دهر بديعالزمان فروزانفر محشور بودم) براى شادى خاطر او و سپاس از زحماتى كه براى من كشيده بود اين بيت متنبى را در پاسخش مىخواندم كه:
قواصِدَ كافورٍ توارِكَ غيرِه
وَ مَنْ قَصَدَ البحر اِستقَلَّ السّواقيا
و اين بيت نابغه ذبيانى را:
فأنّكَ شمسٌ و الملوكُ كواكبٌ
اذا طَلَعَتْ لم يُبْدِ منهنّ كوكبُ
كه هم در درس مطول و مبحث تشبيه مجمل از خودش آموخته بودم و او احساس نوعى شادمانى مىكرد از اين حقشناسىِ من.
مرحوم اديب بهسال 1310 قمرى / 1276 شمسى در خيرآباد نيشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست بهيادم مانده باشد، مرحوم شيخ اسدالله بوده است. اين شيخ اسدالله مقيم خيرآباد نيشابور و با كدكن مرتبط بوده است. همسرِ مرحوم اديب دختر دخترْعمه پدرم و از اهالى كدكن بود چنان كه پيش از اين ياد كردم. بهياد مىآورم كه مرحوم اديب در نسبِ خودش عنوان «اسكندرى هروى» را در درس عروض و در مقدمه رساله كوچك عروضى خودش بر ما املا مىكرد «محمدتقى اديبِ راموزِ بهاور» و با عنوان «اسكندرى هروى». از خصايص آن بزرگ بود كه مىخواست تا شاگردانش او را با عنوان «حجةالحق استاد اعظم اديبِ راموزِ بهاور» بشناسند و ثبت كنند و ما نيز بههمين صورت در دفاتر يادداشت خود ثبت مىكرديم.
اين نوع سليقه او حاصل انزواى بيش از حدِّ او بود. جز افراد بسيار نزديك خويشاوندش – مثل خانواده ما – و چند تن انگشتشمار با هيچ كس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همان حلقه درس و در مدرس خويش، با هيچ كسى آميزش نداشت. از آنها كه مىتوانم بهياد آورم و بگويم كه با آنها حشر داشت (غير از افرادِ خويشاوندش) يكى مرحوم دكتر شيخ حسنخان عاملى (متوفّى 1332 شمسى) بود، ديگرى مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى بود. ديگرى مرحوم ولايى (كتابشناس برجسته كتابخانه آستان قدس رضوى) و مرحوم رياضى، مؤلف كتاب دانشوران خراسان و شايد چند تن ديگر كه علىالتحقيق عددشان بهشمار انگشتان دو دست نمىرسيد.
بهدليل همين انزوا بود كه ادباى رسمى مشهد – آنها كه بيرون حوزه طلبگى بودند – امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادى و ديگران بهاو نگاه مثبتى نداشتند. عبارتى كه مرحوم گلشن آزادى در كتاب «صد سال شعر خراسان» در حق مرحوم اديب نوشته است قدرى بىانصافى است. از مرحوم اديب شنيدم كه در سالهاى تأسيس انجمن ادبى در خراسان گويا مرحوم فرخ و يا نصرتِ منشىباشى – كه بر فرخ تقدمِ سنّى داشت و عملاً رئيس انجمن ادبى بود – از مرحوم اديب دعوت كرده بودند كه عضويّتِ انجمن را بپذيرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود: «اگر شما هفتهاى يك ساعت «جَلْسَةُ الأدب» داريد من هرروز و هرساعت جلسةالأَدب دارم.» و نرفته بود.
انزواى بيش از حدّ و توغُّلِ در كتابهاى كهن او را از هرچه بهزمانه ما تعلق داشت دور مىكرد مثل همان قضيه بىاعتقادى بهطبّ جديد يا سوار ماشين نشدن. شايد شما باور نكنيد كه مردى تمام عمر در مشهد نيمه دوّمِ قرن بيستم زندگى كند و سوار ماشين نشود. مىگفت: «مَرْكبِ شيطانى است!» و هرگز سوار ماشين نشد. اگر ضرورتى پيش مىآمد از درشكه استفاده مىكرد. تا من در مشهد بودم يعنى تا بهارِ سال 1344 يعنى حدود ده سال قبل از فوتش نشنيدم كه او راضى شده باشد كه سوار ماشين شود. ماشين «مركب شيطانى» بود. همين گونه تَلَقّى از حيات در نوعِ سليقه شعرى او هم اثر گذاشته بود كه من بههيچ روى بهخودم اجازه نمىدهم كه در آن وادى نظرى انتقادى داشته باشم. اديب براى من عزيز است و قدسى، و در امورِ قُدسى نگاهِ انتقادى و تاريخى نمىتوان داشت.
همين انزواى بيش از حدّ سبب شده بود كه نمىدانم روى چه مقدماتى، او را، يك بار، در مجلس سلام شاه در حرم مطهّرِ حضرت رضا(ع) حاضر كرده بودند. چه جورى توىِ جلدِ او رفته بودند و او را بدانجا كشانده بودند؟ نمىدانم. اديب اهل اين گونه كارها و جاهطلبىها نبود. احتمالاً بهعنوانِ اين كه «شما حالا مدرّسِ آستان قدس رضوى هستيد و…» و مثلاً اينگونه تلقينات او را بدانجا كشانده بودند. گويا وقتى كه شاه از برابرِ حاضران مىگذشته بود، مرحوم اديب شروع كرده بود بهخواندن قصيده معروف ابومنصور ثعالبى كه بيت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقديم مسند بر مسند اليه، از جهتِ تفأل:
سَعِدَتْ بغُرّة وَجْهِكَ الأَيّامُ
وَ تَزَيَّنَتْ بلقاءِكَ الأَعوامُ
وَ ترفَعَّتْ بكَ فى المعالى همّة
تَعيابها مِنْ دونها الأَوهام…
و پيش خودش فكر كرده بود كه او در جايگاه ابومنصور ثعالبى است و شاه هم در جايگاهِ سلطان محمودِ غزنوى، بعد از فتح سيستان و زرنج و حالا شاه – كه يك بيت شعر فارسى در حافظهاش نداشت و اصلاً بهادبيات و هنر سرِ سوزنى علاقهمند نبود – محوِ زيبائى اين قصيده عربى مىشود و دستور مىدهد كه دهان «انشادكننده» شعر را پُر از جواهر كنند. اين را از باب ايجاد فضاى تاريخى گفتم وگرنه اديب با سلطنتِ فقر خويش ازين حرفها بىنياز بود. شاه كه احتمالاً ذهنش در آن لحظه مشغول يكى از مسائل «اوپك» يا بهياد يكى از «دهها معشوقه» داخلى و خارجى خودش بود، (خاطرات عَلَم ديده شود) بىاعتنا رد شده بود و پُرسيده بود كه اين آشيخ، چه مىگويد؟
من اديب را فقط از چشماندازِ يك معلم، يك استاد و مدرّسِ ادبيات عرب مىنگرم و او را در كار خود در اوج مىبينم. جز اين هم از او نبايد توقّع داشت نه بهشعرش كارى دارم و نه بهتأليفاتش. شايد نشرِ شعرها و آثارش چيزى برمقام او نيفزايد.
يك نكته را هم در باب ديوان جمالالدين محمدبن عبدالرزاق – كه بهنام او چاپ شده است – هم اينجا يادآور شوم تا آنها كه در حقِ او بهديده انتقادى مىنگرند، از اين بابت خلع سلاح شوند. مرحوم اديب بارها و بارها بهمن فرمود كه من در چاپ ديوان جمال عبدالرزاق هيچ دخالتى نداشتم. كتابفروشى – كه الآن اسمش را بهياد ندارم و روى كتاب اسمش ثبت شده است – مىخواسته است ديوان جمال را چاپ كند و نسخهاى بهخطِّ مرحوم عبرت نايينى را بهچاپ سپرده بوده است از مرحوم اديب خواسته بود كه تقريظ مانندى دراين باره بنويسد و او هم چند سطرى نوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط بهجمال عبدالرزاق از كتاب سخن و سخنوران استاد فروزانفر را در دنبال يادداشت ايشان گذاشته بود. هركس از كُنْهِ ماجرا بىخبر باشد خيال مىكند كه مرحوم اديب عباراتِ استاد فروزانفر را انتحال كرده است. حال آن كه روحِ او از اين كار، بهكُلّى، بىخبر بوده است و عملاً در برابر كارى انجام شده قرار گرفته بود. هيچ وسيلهاى براى تكذيب نداشت. تنها بهما كه شاگردانش بوديم بهطور شفاهى اين سخن را مىگفت.
تمام اين يادداشت ستايشنامه آن بزرگ است. بگذاريد در پايان دهه اول قرنِ بيست و يكم قدرى هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادى داشته باشيم. همين انزواى عجيب و استغراق در كتابهايى مُعيّن و محدود، و عدم تماس با ديگران و حتى نوعى قبول نداشتن ديگران سبب شده بود كه او تصورى بسيار عجيب از فرهنگ بشرى داشته باشد، حتى در همان رشته خودش كه تحقيق در متون مُعينى از قبيل سيوطى و مغنى و مقامات حريرى و مطول بود. بهفلسفه و رياضىدانى و طب و نجومش كارى ندارم. او نمىدانست كه در هرگوشه نحو و صرف و فقهاللغه زبان و تاريخ ادبياتِ عرب، امروز، چه محققان بزرگى در دانشگاههاى اروپا وجود دارند و حتى از اينكه در مصر و لبنان و عراق و سوريّه و حتى هند، چه دانشمندان بزرگى هستند كه دامنه تخصّص و اطلاعاتشان تا بهكجاهاست؟ شايد اسم عبدالعزيز الميمَنى يا محمدكُرد على يا احمد تيمورپاشا را از نسلِ قبل از خودش نشنيده بود و اگر شنيده بود از دامنه كارهاى ايشان آگاهى نداشت. آخرين و جديدترين اطلاعات، براى او، در اين زمينهها، تاريخ آداب اللُّغه جُرجى زيدان بود. و «طبع نهم» المنجد درين جهانِ ساده و روستائىاش نوعى گرفتارى «مرد نحوى» و «كشتيبانِ» مثنوى را داشت بعضى از علاقمندان او – كه اصرارِ بر نشرِ آثار او دارند، امروز گرفتار چنين تصورى هستند و غافلاند از اينكه امتياز او، در معلّمى و تدريس همان كتابها، در فضاى مشهد و ايرانِ آن سالها بوده است و جِدّيّتى كه در تربيتِ شاگردان خود داشته است ولاغير.
قوتِ غالبِ مردم كشورِ ما، هميشه «شايعه» بوده و ستون فقرات تاريخِ ما را – بعد از روزگار رازى و بيرونى بهويژه بعد از مغول – «حجّيتِ ظن» هميشه شكل داده است. در زمانى كه ما مستفيد از محضرِ آن بزرگ بوديم شايعات عجيبى در پيرامون او وجود داشت كه مثلاً بارها او را براى «رياستِ دانشگاه الأزهر» دعوت كردهاند و او نپذيرفته. يا براى «تدريس ادبيات عرب در دانشگاه قاهره». طَلَبههاى سادهلوحى كه اين گونه شايعات را دامن مىزدند، چه تصوّرى از «او» و چه تصورى از رياستِ «الأَزهر» يا «دانشگاه قاهره» داشتند؟ حتى بعضى از همان آدمها، شايعه نوعى «كرامات» را هم براى ايشان دامن مىزدند. بهقرينه صارفه «الأَزهر» و «دانشگاه قاهره»، آن كرامات هم قابل درك است.
اميدوارم آيندگان و اكنونيان بهويژه فرزندان برومندِ آن بزرگ حمل بر ناسپاسى نكنند. من از روحِ بزرگِ آن استاد بىمانند عذر مىخواهم كه چنين جسارتى را مرتكب شدم و حقيقتى را كه روزى بايد روشن شود، با خوانندگان اين يادداشت در ميان نهادم. باز هم تكرار مىكنم كه او معلّمى دلسوز و بر كارِ خود مسلّط و جدّى بود و در پرورش نسلهاى پى در پىِ فاضلان حوزه و دانشگاه بزرگترين سهم را در عصرِ خود و در رشته خود داشت. چه كرامتى ازين بالاتر؟ آن هم در مملكتى كه هيچ كس در كارِ خود جدّى نيست و بهگفته فروغِ فرّخزاد مملكتِ «اى بابا ولش كن!» است، يعنى «مرزِ پُرگهر!». تا «قوتِ غالبِ» ما ايرانيان شايعه است و ستونِ فقراتِ فرهنگ ما را «حُجّيتِ ظنّ» تشكيل مىدهد روز بهروز ازين هم ناتوانتر مىشويم و گرفتارِ شايعههاى بزرگتر و خطرناكتر. سرانجام بايد روزى، جلوِ اين گونه «تابو»پرورىها گرفته شود و صبحدم «رئاليته» از شبِ تاريخى و تخيّلىِ ما، طلوع كند. تمامِ رسانههاى اين مملكت در خدمتِ دامن زدن به«حُجّيتِ ظنّ» و شايعهپرورىاند و اين براى نسلهاى آينده بسيار خطرناك است. از حشيش و ترياك و هروئين و شيشه و گراس هم خطرناكتر است.
خط و تأليفات و شعرِ او را نبايد معيار فضلِ او قرار داد. او را بايد از منظر يك مدرّسِ بىنظير متون ادبيات عرب، در نظام آموزشى قديم، بررسى كرد. در چنان چشماندازى بىهمانند بود. اگر كسى امروز بخواهد از روى كليله و دمنه يا گلستانى كه مرحوم ميرزا عبدالعظيم خانِ قريب نشر داده است، درباره مقام شامخ و والاى او در حوزه تعليم و تربيت نسلهاى مختلف قرن بيستم ايران داورى كند، اشتباه كرده است. همچنان كه كسى نقاشىهاى ملكالشعراء بهار را معيار نقد شعر او قرار دهد يا بهاخوان ثالث و فروغ و شاملو و سايه از روى مدركِ تحصيلىشان بخواهد نمره شاعرى بدهد.
مرحوم اديب در دوره رضاشاه، در دبيرستان «معقول و منقول» يا چيزى بهنام دانشكده معقول و منقول كه در مشهد تأسيس شده بود تدريس مىكرده است. نخستين ديدارهايى كه از او در سراچه كمالى بهخاطر دارم و من در آن هنگام 4-5 ساله بودم، او را معمّم بهياد نمىآورم لباسى كه در منزل مىپوشيد شلوارى بود كه بهجاى كمربند دوبندِ اُريب قيقاچ از روى شانه او رد مىشد، بهجاى كمربند يا بند شلوار. شايد در دوره رضاشاه عمامه را بهكنارى نهاده بود و بعدها در سالهاى بعد از شهريور، مثل بسيارى از طُلاب و علما، دوباره لباس روحانى بهتن كرده بود. اين قدر بر من مسلّم است كه او در آن سالها نوعى همكارى با وزارت فرهنگ داشت و شايد در بعضى از دبيرستانها، مثلاً دبيرستان فردوسى مشهد، در خيابان پُلِ فردوس، از متفرعاتِ خيابان تهران، تدريس مىكرد. بعدها، اين كار را رها كرد و بههمان تدريس در مدرسه خيراتخان قناعت ورزيد.
اديب در كارِ تدريس خود بسيار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع مىكردو براى هر درسى حدود يك ساعت تا يك ساعت و ربع وقت صرف مىكرد، در اين يك ساعت يا يك ساعت و ربع يك صفحه و گاه كمى بيشتر از مطول را – از روى چاپ عبدالرحيم يا محمدكاظم – با دقّتى حيرتآور درس مىداد، بهگونهاى كه اگر كسى با هوش و حافظه متوسط، نيمى از حواسش را بهدرس ميداد، هيچ ابهام و پرسشى برايش باقى نمىماند تا چه رسد بهآنها كه هوش و حافظهاى نيرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقريرات استاد را يادداشت مىكردند.
من بهدليل اتكاى بيش از حدّ بهحافظهام بهاختصار تقريرات استاد را براى خودم مىنوشتم در حدّى كه از روى آن مختصر، كُلِّ گفتار استاد را بتوانم بهياد بياورم. امّا بودند كسانى كه تمام جزئيات گفتار اديب را – با تمام دقايق و حكايات و حتى شوخىها و طنزهايش – يادداشت مىكردند، و در ميان همدرسان من، آقاى هاشمى مخملباف (يعنى حجةالحق ابومعين امروز) تمام فرمايشات اديب را تندنويسى مىكرد و حتى درمنزل آنها را پاكنويس مىكرد و روز بعد با پرسيدن از ديگران كم و كسرىِ يادداشتهايش را تكميل مىكرد. آقاى هاشمى مخملباف دفترهايى داشت بياضى مثل طومارهاى نوحهخوانان، كه عطفِ كوچك ولى صفحات نسبتاً درازى داشت با جلدهاى چرمى. اگر آقاى هاشمى آن دفترها را نگه داشته باشد، سَنَدِ بسيار ارزشمندى است از شيوه تدريس مرحوم اديب، نوعِ حاشيه رفتنها و فوائدِ جَنبىِ هر درسش، شعرهاى فارسى و عربىيى كه مىخواند و نوعِ مثالهايى كه براى تقرير مطلب داشت و اين مثالها نوعى كليشه بود. بارِدوم كه بهدرس مطوّل او رفتم متوجه شدم كه در هرصفحه يا فصل كجا عيناً همان حكايت يا مثل را نقل مىكرد. اين عيبِ كارِ او نبود بلكه ورزيدگىِ او را در تقريرِ درس نشان مىداد كه براى هرنكتهاى، فُرمِ ويژهاى از بيان را آماده داشت.
درس اديب تعطيلبردار نبود. مىگفت «اگر من بخواهم مثل اينها (منظورش علماى حوزه بود) بههر بهانهاى درسم را تعطيل كنم بايد اصلاً درس نگويم. چون يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر بوده و در طول سال، هر روزى وفات چند تا از اينهاست.» جز همان تاسوعا و عاشورا و چند تعطيل اساسى، مثل ايّامِ نوروز تعطيل ديگرى را قبول نداشت. در ميانِ برف و باران و يخبندان، بههرزحمتى بود، سرِوقت خود را بهمدرسه مىرسانيد. همين امر هم سبب شد كه در يكى از اين زمستانهاى سرد و يخبندانِ مشهد وقتى مىآمده بود براى درس افتاده بود و پايش شكسته بود. مدتها خانهنشين شده بود. من در آن ايام ديگر در تهران بودم و اين گونه صحنهها از زندگى او را نديدم.
تمام سال در حال تدريس بود. درسهاى تابستانىاش عبارت بود از تدريس معلقات سبع، مقامات حريرى، عروض و قافيه و در طول سال هم سيوطى، مغنى، حاشيه، مطول و شرح نظام. در دورهاى كه من سعادت شاگردى او را داشتم شرح نظام گفتن او را نديدم و بهياد نمىآورم امّا گويا براى طلبههاى نسل قبل از من شرح نظام هم تدريس مىكرده بود.
اديب با هيچ كس از علماى حوزه ارتباط نداشت. مثلاً با مرحوم حاج سيديونس اردبيلى يا مرحوم حاج ميرزا احمد كفايى يا مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى يا مرحوم آيةالله ميلانى و ديگر بزرگان حوزه.
از تشتُّتى كه در نمازهاى جماعتِ مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاه در يك شبستان دو امام بهنماز مىايستادند تا طرفدارانشان بهآنها اقتدا كنندو اين با وحدت كلمه مسلمانى تناسبى نداشت بسيار دلگير بود. از شعرهاى اديب – كه برما املا كرده و من در حافظه دارم – يك مثنوى است كه سراسرِ آن انتقاد از همين گونه عالمان جاهطلبى است كه وحدتِ اسلامى را، با تمايلات شخصىِ خود، پايمال مىكنند:
آبِ نجف خورده و فائق شده
حجةالأِسلام خلايق شده
يك وَرَق آورده پُر از صاف و دُرد
تا بهوجوهات زَنَد دستبرد
مُفتىِ اعظم، مَلِكُ الآكِلين
داده بدو منصب و جاهى چنين
كيست كه داند ز تمامِ اَنام
يك ره و يك مسجد و پانصد امام!
باز هم اين دسته ز هم بدترند
درصددِ آهوى يك ديگرند
خودش توضيح مىداد كه «آهو» در اينجا بهدو معنى است، «عيب» و نيز همان حيوانى كه در صحرا «صيد» مىشود.
بيش از اين حافظهام مدد نكرد تا شعرى را كه متجاوز از پنجاه و پنج سال قبل از املاى او بهخاطر سپرده بودم، اكنون بهتمامى بهياد آورم. تهران، اسفند1387
بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388