نویسندگان و ایدئولوژی/ جرج ارول/ دکتر عزت الله فولادوند
جرج اُروِل (50 – 1903) نام مستعار اريك آرثر بلر، يكى از نويسندگان نامدار انگليسى در قرن بيستم بود. از او چند رمان و بسيارى مقالهها و نقدهاى ادبى همه داراى صبغه اجتماعى و انسانى و اغلب سياسى به جا مانده است. ارول به سوسيال دموكراسى و عدالت اجتماعى اعتقاد پرشور داشت و مخالف آشتىناپذير استبداد و توتاليتاريسم به هر شكل بود. به علت اين اعتقاد، در جنگ داخلى اسپانيا در دهه 1930 بر ضد فرانكو و فالانژيستها به صف جمهورىخواهان پيوست و در كنار جنگجويان «حزب كارگرى اتحاد ماركسيستى» (POUM) – و نه كمونيستها كه آنان را وابسته به استالين مىدانست – مردانه جنگيد و فقط هنگامى جبهه را ترك گفت كه گلوله به گلويش اصابت كرد و او را تا آستانه مرگ پيش برد. يادگار اين تجربه شورانگيز كتاب به ياد كاتالونيا (1938) بود (ترجمه فارسى به همين قلم). همان پيكار سرسختانه با توتاليتاريسم همچنين او را به نگارش دو كتاب معروف 1984 و قلعه حيوانات در مخالفت با استالينيسم برانگيخت. اين دو كتاب كه هر دو به فارسى ترجمه شدهاند، از مهمترين و تأثيرگذارترين كتابهاى قرن بيستم بودهاند و شهرت جهانى ماندگار يافتهاند. به علاوه چندين نوشته كوتاه سياسى و اجتماعى نيز در بيان همان معنا و در همان جهت فكرى از او باقى است كه اين مقاله از آن مقوله است. ويژگى برجسته نوشتههاى ارول صميميت و راستگويى و زبان روشن و بىتكلف است.
عنوان دقيق اين مقاله «نويسندگان و لوايتان» است. واژه «لوايتان» برگرفته از لفظ عبرى «لوياتان» است به معناى هيولايى دريايى و افسانهاى كه در عهد عتيق (تورات) و نوشتههاى مسيحيان از آن نام برده شده است. فيلسوف انگليسى تامس هابز در قرن هفدهم در كتابى معروف به همين نام، در دفاع از حاكميت مطلق فرمانروا و آزادى او از قيد هر گونه پيمان و تعهدى با مردم، چنين دولت جامع القوايى را «لوايتان» خوانده است. اما ارول در اين مقاله معنايى وسيعتر از آن واژه در نظر دارد و منظور او (علاوه بر زور و فشارهاى دولت) بيشتر ايدهئولوژى فراگيرى است كه در هر جا و هر عصر ممكن است بدون نقادى شايسته بر افكار و اذهان مردم چيره باشد و نويسندگان خواه و ناخواه در تبليغ و تحسين آن قلم بزنند – كارى كه، به اعتقاد ارول، به معناى عدم صداقت فكرى و خيانت به ضمير حقيقى خود اوست.
ع. ف.
موقعيت نويسنده در عصر كنترل دولتى موضوعى است كه نسبتاً فراوان درباره آن بحث شده است، هر چند اغلب دلايل و شواهد احتمالاً مرتبط با آن هنوز در دست نيست. در اينجا نمىخواهم در رد يا قبول پشتيبانى دولت از هنرها عقيدهاى ابراز كنم؛ فقط مىخواهم بگويم اينكه چه نوع دولتى بر ما حكومت مىكند بعضاً به فضاى روشنفكرى حاكم بستگى دارد، يعنى، در متن بحث كنونى، از بعضى جهات وابسته است به موضع و نگرش خود نويسندگان و هنرمندان و به اينكه آيا حاضر باشند روح ليبراليسم را زنده نگهدارند يا نه. اگر ده سال ديگر ببينيم كه در برابر كسى مانند ژدانف بلشويك كهنهكار و از ياران نزديك استالين. مدارج ترقى سياسى را يكى پس از ديگرى پيمود. دبير كميته مركزى و سپس عضو دفتر سياسى (پوليت بورو) حزب كمونيست شوروى شد و بازوى تبليغات بينالمللى شوروى (كمينفرم) را بنياد كرد. پس از جنگ جهانى دوم كنترل امور فرهنگى شوروى را به دست گرفت و فعاليتهاى نويسندگان و هنرمندان در آن حوزه را مطابق با خط ايدهئولوژيك حزب به شدت محدود كرد. مسئله مرگ او مبهم است. پس از مرگ (احتمالاً با زمينهسازىهاى دشمنانى مانند مالنكف و بريا) بيش از دوهزار تن از ياران و همكارانش دستگير و با روشهاى استالينى تصفيه شدند. تن به خوارى و خفت مىدهيم، احتمالاً به اين دليل خواهد بود كه مستحق چنين وضعى بودهايم. پيداست كه در ميان روشنفكران ادبى انگلستان از هماكنون گرايشهاى قوى به توتاليتاريسم وجود دارد. در اينجا سروكار من با نهضتهاى خودآگاه و سازمانيافتهاى مانند كمونيسم نيست، بلكه مىخواهم در اين بحث كنم كه انديشه سياسى و نياز به جبههگيرى سياسى، در افراد برخوردار از حسن نيت چه تأثيرى دارد.
عصر ما عصرى سياسى است. آنچه درباره آن روزانه فكر مىكنيم و، بنابراين، درباره آن مىنويسيم، چيزهايى است از قبيل جنگ، فاشيسم، اردوگاههاى كار اجبارى، باتون و بمب اتمى، حتى هنگامى كه به صراحت از آنها نام نبريم. دست خودمان نيست. وقتى در كشتىاى نشستهايد كه در حال غرق شدن است، طبعاً درباره غرق شدن كشتىها فكر مىكنيد. ولى فقط موضوع فكر ما نيست كه بدين ترتيب محدود مىشود، بلكه سراسر موضع و نگرش ما از مواضعى رنگ مىپذيرد كه دستكم گاهى متوجه مىشويم كه غيرادبى است.
من غالباً احساس مىكنم كه حتى در بهترين اوقات، نقد ادبى تقلب و فريبكارى است، زيرا وقتى كه هيچگونه معيار پذيرفته شده و هيچگونه مرجع عينى وجود نداشته باشد كه معنايى به اين گفته بدهد كه فلان كتاب «خوب» است يا «بد»، هر داورى ادبى صرفاً عبارت از جعل يك مشت قواعد ساختگى براى توجيه پسندى غريزى خواهد بود. واكنش واقعى فرد به هر كتاب (البته اگر او اساساً واكنشى داشته باشد) اين است كه «اين كتاب را دوست دارم» يا «دوست ندارم»، و بقيه هرچه هست دليلتراشى است. ولى، به عقيده من، «اين كتاب را دوست دارم»، واكنشى غيرادبى است. واكنش غيرادبى يعنى اينكه «اين كتاب موافق طرفى است كه من هوادار آنم و، بنابراين، بايد محسناتى در آن پيدا كنم.» البته وقتى كسى به دلايل سياسى كتابى را ستايش مىكند، ممكن است از حيث عاطفى نيز صادق باشد، بدين معنا كه به لحاظ احساسى آن را تأييد كند، ولى غالباً نيز پيش مىآيد كه همبستگى حزبى نيازمند دروغگويى است.
جرج ارول در زمان نگارش مقاله نویسندگان و ایدئولوژی
هر كسى كه معمولاً در نشريات سياسى نقد كتاب مىنويسد، كاملاً از اين امر آگاه است. عموماً اگر در نشريهاى كار مىكنيد كه با آن موافقيد، با آنچه مىنويسيد مرتكب گناه مىشويد، و اگر براى نشريهاى در اردوگاه مخالف قلم مىزنيد، با آنچه نمىنويسيد. به هر حال، كتابهاى بىشمار له يا عليه روسيه شوروى، له يا عليه صهيونيسم، له يا عليه كليساى كاتوليك و غير آن مورد داورى قرار مىگيرند پيش از آنكه خوانده شده باشند يا در واقع پيش از آنكه حتى روى كاغذ بيايند. پيشاپيش مىدانيم كه از چنين كتابها در چه نشرياتى چگونه استقبال خواهد شد. با اينهمه، با دروغگويى و تقلبى كه ممكن است حتى از ربعى از آن هم آگاهى وجود نداشته باشد، اين ظاهرسازى همچنان برجاست كه نقدى كه نوشته مىشود كاملاً مطابق معيارهاى ادبى حقيقى است.
البته هجوم سياست به عرصه ادبيات ناگزير روى مىداد، و مىبايست روى دهد حتى اگر مشكل خاص توتاليتاريسم هرگز پيش نمىآمد، زيرا ما امروز به عذاب وجدانى دچار شدهايم كه اجدادمان از آن خبر نداشتند؛ ما امروز از بىعدالتى و بينوايى عظيم حاكم بر جهان آگاهى پيدا كردهايم و به اين احساس گناه گرفتاريم كه هر كس بايد به سهم خود كارى براى مبارزه با آن بكند، و اين امر حفظ نگرشى صرفاً زيبايىشناختى و هنرى نسبت به زندگى را ناممكن مىسازد. امروز ديگر هيچ كس نمىتواند مانند جيمز جويس يا هنرى جيمز سرسختانه و بىتوجه به هيچ چيز ديگر خود را وقف ادبيات كند. اما بدبختانه قبول مسؤوليت سياسى اكنون به معناى تسليم به شيوههاى فكرى مكتبى و «خط حزبى» است كه مستلزم كمدلى و دستبهعصارفتن و حتى دروغ و فريب است. در مقايسه با نويسندگان عصر ملكه ويكتوريا [در قرن نوزدهم]، ما به اين دردسر دچاريم كه در ميان ايدهئولوژىهاى سياسى روشن و مشخص زندگى مىكنيم و به يك نگاه پى مىبريم كه كدام افكار ارتدادى است. خوشبختانه معمولاً بيش از يك گروه وجود دارد، اما در هر زمان يك مكتب در موضع مسلط است كه تخلف از آن نيازمند پوستكلفت و گاهى به معناى كاهش درآمد به نصف در سالهاى بعد است.
در پانزده سال گذشته، مكتب مسلط، بهخصوص در ميان جوانان، بهوضوح ايدهئولوژى «چپ» بوده است. در اين مكتب، واژههاى كليدى، كلمات «پيشرو»، «دموكراتيك» و «انقلابى» بودهاند، و برچسبهايى كه به هر قيمت مىبايست از آنها اجتناب كرد، «بورژوا» و «مرتجع» و «فاشيست». اين روزها همه كس، حتى از ميان اكثر كاتوليكها و محافظهكاران، يا «پيشرو» و «مترقى» است، يا مىخواهد كه به اين نام شناخته شود. تا جايى كه مىدانم، هيچ كس هرگز خود را «بورژوا» توصيف نمىكند، و هيچ كسى كه از سواد خواندن و نوشتن بهره ببرد و كلمه «يهودستيز» را شنيده باشد، هيچگاه به يهودستيزى معترف نمىشود. ما همه امروز صميمانه دموكراتمنش و ضدفاشيست و ضدامپرياليست و از امتيازات طبقاتى بيزار و با تبعيضات نژادى سرسختانه مخالفيم. كوچكترين شكى نيست كه خط مكتبى «چپ» بهتر از خط مكتبى پرافاده و جانماز آبكش محافظهكارى است كه بيست سال پيش هنگامى كه مجله كرايتريون و (در سطحى پايينتر) نشريه لندن مركورى در ميان نشريات ادبى كارشان رونق داشت، مكتب فكرى مسلط بود. لااقل هدف ضمنى و عملى مكتب «چپ» تأسيس جامعهاى است كه اكثر مردم خواستار آنند. البته آن مكتب هم دروغها و نادرستىهايى خاص خودش را دارد كه چون هرگز به آنها تصديق نمىكند، نمىگذارد درباره بعضى مسائل به طور جدى بحث شود.
دکتر عزت الله فولادوند
كل ايدهئولوژى چپ، خواه علمى و خواه خيالى يا ناكجاآبادى، به دست كسانى به وجود آمد و متكامل شد كه امكان نداشت در آينده نزديك به قدرت برسند. بنابراين، ايدهئولوژى چپ، ايدهئولوژى افراطى و تندروى شد كه به شاهان و حكومتها و قوانين و زندانها و پليس و ارتش و پرچم و مرزهاى ملى و ميهنپرستى و دين و اخلاق عرفى و خلاصه به كل نظم موجود به چشم تحقير و انزجار مىنگريست. تا جايى كه افراد زنده هنوز به ياد مىآورند، نيروهاى چپ در همه كشورها با استبدادى بهظاهر شكستناپذير مىجنگيدند و، از اين رو، آسان مسلّم گرفته مىشد كه اگر آن استبداد خاص – يعنى سرمايهدارى – بربيفتد، طبعاً سوسياليسم به جاى آن خواهد آمد. از اين گذشته، چپ بعضى اعتقادهاى مشكوك هم از ليبراليسم به ارث برده بود، از اين قبيل كه حقيقت سرانجام پيروز خواهد شد و تعقيب و آزار مخالفان بالاخره خودبهخود شكست خواهد خورد و آدمى فطرتاً نيكسيرت است و محيط او را فاسد كرده است. اين ايدهئولوژى كمالطلبانه در تقريباً همه ما همچنان باقى است، و با تكيه بر آن است كه وقتى مثلاً دولت كارگرى [در بريتانيا] اعتبارات عظيمى براى مخارج دختران پادشاه تصويب مىكند يا در ملى كردن صنعت فولاد دودلى نشان مىدهد، همه اعتراض مىكنيم. ولى، گذشته از اين، در نتيجه ضربه خوردن از واقعيات، يك سلسله تناقضها نيز در ذهن خود انباشتهايم كه هرگز به آنها اعتراف نمىكنيم.
نخستين ضربه انقلاب روسيه بود. كمابيش كل جناح چپ انگليس به دلايل پيچيده بهناچار مىگويد كه رژيم روسيه «سوسياليستى» است، اما در همان حال بىآنكه صداى قضيه را درآورد، كاملاً آگاهى دارد كه هم روح و هم عمل آن رژيم با هرچه در اين كشور «سوسياليسم» خوانده مىشود بيگانه است. بنابراين، نوعى شيوه فكرى اسكيزوفرنيك پيدا شده است كه الفاظى مانند «دموكراسى» دو معناى آشتىناپذير مىدهند، و چيزهايى از قبيل اردوگاههاى كار اجبارى و كوچاندن انبوه و دستهجمعى مردم مىتواند در آن واحد هم درست باشد و هم نادرست. ضربه بعدى به ايدهئولوژى چپ، ظهور فاشيسم بود كه صلحطلبى و انترناسيوناليسم جناح چپ را به لرزه درآورد، بىآنكه به هيچگونه بيان مجدد آموزههاى سوسياليسم بينجامد. وقتى آلمانىها كشورهاى ديگر را اشغال كردند، اين تجربه همان پندى را به اروپاييان آموخت كه مردم مستعمرات قبلاً آموخته بودند، بدين معنا كه پيكار طبقاتى در درجه اول اهميت نيست و چيزهاى ديگرى نيز مانند منافع ملى وجود دارند. بعد از هيتلر، ديگر نمىشد به همان جديّت گفت كه «دشمن در درون كشور ماست» و استقلال ملى بىارزش است. ولى گرچه همه به اين امر آگاهيم و در صورت ضرورت بر پايه آن عمل مىكنيم، هنوز به اين احساس دچاريم كه گفتن آن به صداى بلند نوعى خيانت است. و سرانجام از همه مشكلات بزرگتر اينكه چپ اكنون در رأس قدرت است و بايد مسؤوليت بپذيرد و تصميمهاى واقعى بگيرد.
روی پوستر نوشته شده : بُرش مجانی به مناسبت مرگ استالین
حكومتهاى چپ تقريباً هميشه پشتيبانانشان را سرخورده و نااميد كردهاند، زيرا حتى در اوقاتى كه رونق و ثروتى كه نويد آن را دادهاند قابل دسترسى است، قبلاً درباره دوره لازم و ناراحتكننده گذار يا انتقال كمتر چيزى گفتهاند. امروز حكومت خود ما [در بريتانيا] در تنگناهاى اقتصادى مستأصلكنندهاى است و در واقع بايد با تبليغات گذشته خودش بجنگد. بحران كنونى ما نه مانند زلزله بلايى ناگهانى بوده كه بر سرمان نازل شود، و نه به علت جنگ پديد آمده است. جنگ فقط به آن شتاب بخشيده است. از دهها سال پيش مىشد پيشبينى كرد كه چيزى از اين قبيل روى خواهد داد.
از قرن نوزدهم تاكنون، بخشى از درآمد ملى ما هميشه به سود حاصل از سرمايهگذارىهاى خارجى و به بازارهاى مطمئن و مواد اوليه ارزان در مستعمرات بستگى داشته كه در عين حال فوقالعاده متزلزل بوده است. قطعى بود كه عاقبت دير يا زود اتفاق بدى خواهد افتاد و مجبور خواهيم شد بين صادرات و وارداتمان توازن برقرار كنيم، و وقتى چنين اتفاقى بيفتد، سطح زندگى مردم، از جمله طبقه كارگر، در بريتانيا لااقل موقتاً پايين خواهد رفت. ولى احزاب چپ حتى در مواقعى كه فريادهاى ضدامپرياليستى سر مىدادند، هرگز اين واقعيتها را روشن نكردند. گاهى تصديق مىكردند كه كارگران بريتانيايى تا حدى از غارت آسيا و آفريقا سود بردهاند، اما همواره اجازه مىدادند چنين به نظر برسد كه مىتوانيم از چپاول دست برداريم ولى در همان حال كار و بارمان همچنان پر رونق بماند. بىشك، بسيارى از كارگران چون به آنان گفته شده بود كه استثمار مىشوند، به سوسياليسم جلب شدند. اما حقيقت واضح اين بود كه اگر كل جهان را در نظر بگيريم، كارگران خودشان استثمارگر بودند. اكنون همه چيز حكايت از آن دارد كه سطح زندگى طبقه كارگر نه تنها بالا نخواهد رفت، بلكه حفظ آن در سطح كنونى هم امكانپذير نيست. حتى اگر آنقدر به ثروتمندان فشار بياوريم كه اثرى از وجودشان باقى نماند، باز هم توده مردم بايد يا كمتر مصرف كنند يا توليدشان بيشتر شود. تصور مىكنيد مبالغه مىكنم؟ ممكن است، و بسيار خوشحال مىشوم كه ببينم اشتباه كردهام. اما نكتهاى كه مىخواهم بگويم اين است كه اين مسئله را نمىتوان در ميان وفاداران به ايدهئولوژى چپ به بحث واقعى گذارد. احساس اين است كه كاهش دستمزدها و افزايش ساعات كار اقداماتى ذاتاً ضدسوسياليستى است و، بنابراين، صرفنظر از چگونگى وضع اقتصادى، پيشاپيش بايد رد شود. كسى كه بگويد چنين چيزى اجتنابناپذير است، با اين خطر روبرو خواهد شد كه به سرتاپايش همان برچسبهايى را بچسبانند كه همه از آن وحشت داريم. به مراتب سالمتر و بىخطرتر است كه از مسئله طفره برويم و وانمود كنيم كه صرفاً با توزيع مجدد ثروت ملى موجود، همه چيز روبراه خواهد شد.
پذيرفتن هر خط فكرى مكتبى هميشه به معناى ارث بردن تناقضهاى حل نشده است. از باب مثال، اين واقعيت را در نظر بگيريد كه همه افراد حساس از صنعتگسترى و توليدات آن بيزارند، و با اين حال آگاهند كه پيروزى بر فقر و آزاد ساختن طبقه كارگر نيازمند صنعتى شدن بيشتر است، نه كمتر. يا اين واقعيت را بسنجيد كه وجود بعضى مشاغل مطلقاً ضرورى است، ولى هيچ كس مگر به اجبار حاضر به انجام آنها نيست. يا اين واقعيت ديگر را مثال مىزنيم كه ممكن نيست كشورى بدون داشتن نيروهاى مسلح نيرومند، سياست خارجى مثبتى داشته باشد. مثالها را مىتوان همچنان ادامه داد، اما در همه موارد ديده مىشود كه نتيجه كاملاً واضحى وجود دارد كه فقط كسى به آن تصديق مىكند كه به طور خصوصى وفادارى به ايدهئولوژى رسمى را كنار بگذارد. واكنش معمول اين است كه مسئله را بدون پاسخ به گوشهاى از ذهن بيندازيم و مانند هميشه شعارهاى ضد و نقيض را تكرار كنيم. حتى جستوجويى سطحى در نشريات و مجلهها براى پىبردن به آثار اينگونه شيوه فكرى كافى است.
نمىخواهم بگويم كه عدم صداقت فكرى به سوسياليستها و عموماً چپها اختصاص دارد، يا حتى از همه بيشتر در ميان آنان رايج است. مطلب اين است كه پذيرش هر مكتب فكرى سياسى ظاهراً با صداقت ادبى منافات دارد. اين حكم شامل جنبشهايى مانند صلحطلبى و هواداران محوريت شخصيت و فرديت نيز مىشود كهادعا دارند از مبارزات عادى سياسى بركنارند. به نظر مىرسد كه حتى از صداى الفاظ مختوم به «ايسم» بوى تبليغات به مشام مىرسد. البته وفادارى به گروه ضرورى است، ولى براى ادبيات، تا جايى كه ادبيات محصول افراد باشد، زهر كشنده است. به محض اينكه وفادارىهاى گروهى شروع به تأثير و حتى تأثير منفى در آثار ادبى كنند، نتيجه نهتنها دروغ و تقلب، بلكه غالباً خشكيدن سرچشمههاى خلاقيت است.
پس چه بايد كرد؟ آيا بايد نتيجه بگيريم كه وظيفه نويسنده دورى جستن و بركنار ماندن از سياست است؟ به هيچ وجه. به هر حال، چنانكه قبلاً نيز گفتم، در روزگارى مانند روزگار كنونى، هيچ شخص متفكرى نمىتواند از سياست بركنار بماند و نمىماند. حرف من فقط اين است كه بايد مرزى روشنتر و مشخصتر از مرز فعلى بين وفادارىهاى سياسى و وفادارىهاى ادبى خودمان تعيين كنيم، و متوجه باشيم كه آمادگى براى دست زدن به بعضى كارهاى نامطبوع ولى ضرورى مستلزم پذيرش بىچون و چراى اعتقادهاى ملازم با آن كارها نيست. نويسنده هنگامى كه وارد فعاليت سياسى مىشود، نه به عنوان نويسنده، بلكه به عنوان يك شهروند و يك انسان پا به آن عرصه مىگذارد. به نظر من، او حق ندارد صرفاً به دليل حساسيتهاى شخصى، از كارهاى سختى كه فعاليت سياسى مستلزم آن است، شانه خالى كند. او نيز مانند هر كس ديگر بايد براى سخنرانى، شعارنويسى، نظرسنجى از رأىدهندگان، پخش اعلاميه و حتى در صورت ضرورت، شركت در جنگ داخلى آماده باشد. اما جدا از هر كارى در خدمت حزب، هرگز نبايد براى حزب قلم روى كاغذ بگذارد. بايد از اول روشن كند كه نويسندگى براى او چيز ديگرى است. بايد قادر به همكارى باشد، ولى در عين حال اگر چنين تشخيص دهد، ايدهئولوژى رسمى را به كلى رد كند. هرگز نبايد به دليل اينكه رشته افكارى احياناً به انحراف از خط حزبى مىانجامد، از آن برگردد، و هرگز نبايد اگر بوى ارتداد از نوشتهاش به مشام برسد (كه احتمالاً خواهد رسيد) به خود دغدغه راه دهد. شايد حتى اين نشانه خوبى در يك نويسنده نباشد كه نگويند واپسگراست، همچنانكه بيست سال پيش نشانه خوبى نبود اگر نمىگفتند نويسندهاى با كمونيسم همدلى دارد.
هان ای دل عبرت بین…
ولى آيا آنچه گفتيم بدين معناست كه نويسنده نهتنها بايد از اينكه رؤساى حزب به او ديكته كنند سر باز بزند، بلكه همچنين بايد از نوشتن درباره سياست خوددارى كند؟ باز هم به هيچ وجه. هيچ دليلى نيست كه نويسنده مطابق ميل خود به سياسىترين وجه مطلب ننويسد. منتها بايد به عنوان يك فرد، به عنوان كسى از بيرون و در بالاترين حد به عنوان يك چريك در كنار ارتش منظم دست به قلم ببرد. اين موضع كاملاً با سودمندى عادى سياسى سازگار است. كاملاً معقول و منطقى است كه كسى در جنگى بجنگد زيرا فكر مىكند آن جنگ بايد به پيروزى برسد، ولى در عين حال از اينكه مطالب تبليغى درباره جنگ بنويسد امتناع كند. گاهى اگر نويسنده صداقت داشته باشد، نوشتهها و فعاليتهاى سياسى او ممكن است با يكديگر در تناقض بيايند. در بعضى مواقع چنين چيزى آشكارا نامطلوب است. ولى چاره آن خاموش ماندن است، نه دروغگويى و تقلب درباره انگيزههاى خويش.
اينكه بگوييم نويسنده خلاق بايد در روزگار ستيزه و تعارض زندگى خود را به دو بخش مجزا تقسيم كند، ممكن است نشانه روحيه شكست يا هوسبازى بنمايد. اما نمىدانم در عمل او چه كار ديگرى ممكن است بكند. نشستن در برج عاج و در به روى دنيا بستن، نه ممكن است و نه مطلوب. از سوى ديگر، تسليم نه تنها به دستگاه حزبى، بلكه حتى به ايدهئولوژى گروه، به معناى خودكشى نويسنده است. ما سرگردانى بر سر اين دوراهى را به اين جهت دردناك مىدانيم كه مىبينيم ورود به كار سياسى ضرورى است و در عين حال تشخيص مىدهيم كه كار سياسى چقدر كثيف و خفتآور است.
در اغلب ما هنوز بقاياى اين اعتقاد وجود دارد كه هر انتخاب و حتى هر انتخاب سياسى، انتخاب ميان خوب و بد و خير و شر است، و اگر كارى ضرورى باشد پس حتماً خوب است. من تصور مىكنم جاى اين اعتقاد در كودكستان است و بايد آن را دور بيندازيم. در سياست هرگز كارى بيش از اين از ما برنمىآيد كه تعيين كنيم از دو شق كدام بد و كدام بدتر است، و در بعضى اوضاع تنها راه گريز اين است كه يا مانند شياطين يا ديوانگان عمل كنيم. جنگ مثلاً ممكن است ضرورى باشد، ولى يقيناً نه درست است و نه عاقلانه. آنچه در يك انتخابات عمومى مىبينيم مسلماً نه خوشايند است و نه تهذيبكننده و حاوى درس اخلاق. اگر بايد در چنين چيزها شركت كنيد – كه معتقدم بايد شركت كنيد مگر آنكه عذرتان سالخوردگى باشد يا به سلاح حماقت يا تزوير مجهز باشيد – همچنين بايد بخشى از وجودتان حريمى مصون از تجاوز باشد كه براى خودتان محفوظ بماند.
براى بيشتر مردم مشكل به اين صورت پيش نمىآيد، زيرا زندگى آنان پيشاپيش شكاف برداشته و به دو بخش تقسيم شده است. چنين افراد تنها در اوقات فراغت بهراستى زندهاند، و بين كار و شغلشان از يك طرف و فعاليتهايشان در سياست از طرف ديگر هيچگونه رابطه عاطفى وجود ندارد، و عموماً هيچ كس از آنان نمىخواهد كه به دليل وفادارى سياسى، دست به كارهايى برخلاف شأن خويش بزنند و خود را كوچك كنند. اما از هنرمند، بهويژه از نويسنده، مىخواهند كه دست به چنين كارى بزند – و در واقع اين تنها چيزى است كه سياستمداران از او مىخواهند. اگر او سر باز بزند، نبايد تصور كند كه به بىعملى محكوم است. نيمى از او – كه به يك معنا تمامى وجود اوست – هنوز مىتواند محكم و استوار، و در صورت لزوم حتى با پرخاش و خشونت، وارد عمل شود. اما ارزش نوشته او همواره به اين است از خرد و روشنبينى او برخيزد. بر اوست كه آنچه را روى مىدهد با اذعان به ضرورت آن به ثبت برساند، اما هرگز نبايد درباره ماهيت حقيقى آن خود را فريب دهد.
بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388