زنگی /همایون صنعتی زاده

(اين داستان براى اولين بار است كه منتشر مى‏شود)

زنگى كه بايد حدس زده باشيد سياه‏رنگ است. زشت‏ترين سگى است كه به عمرم ديده‏ام. نه تنها زشت و بدقيافه است كه شايد بدبخت‏ترين موجودات زنده باشد كه در طى عمر طولانى خود با او آشنا شدم.

سياه‏رنگ است. يك گوشش افتاده و هيچگاه راست نمى‏ايستد. گوش ديگرش هميشه شق و رق است. چشمانش ريز و بى‏فروغ است. بداخلاق و عبوس و ديرآشنا است. يعنى اصلاً اهل آشنايى و دوستى نيست. پيوسته غمگين است. مانند ديگر سگ‏ها حتى نسبت به كسانى كه به آنان وابستگى دارد و غذايش مى‏دهند و يا به او مى‏رسند اظهار محبت و صميميت نمى‏كند. برايشان دم نمى‏جنباند. گاهى به علامت رضايت يا خوش‏آمد به ليسيدن دست و پايشان تظاهر نمى‏نمايد. چون از داستانش آگاهم و خود شاهد آن بوده‏ام از اين كج خلقى و پرهيز او از هر آدميزادى تعجب نمى‏كنم.

بر حسب اتفاق سر راهم قرار گرفت.

ده دوازده سال پيش بود. رسم داشتم هر روز به قصد يكى دو ساعت راهپيمايى به جنگل قائم، كه سال‏ها سال پيش توسط جمعى از نيكوكاران شهر كرمان كاشته شده بود، بروم. اوايل تابستان بود. كارى هم پيش آمده بود. برخلاف هميشه، صبح زود كه هنوز هوا گرم نشده بود به جنگل نرفتم. يكى دو ساعت به ظهر مانده به آنجا رسيدم. از ميان درختان كاج و راه‏هاى باريك ميان آنان مى‏گذشتم. مثل هميشه تنها بودم. غرق در فكر و خيال‏هاى بى سر و ته. ناگهان روى زمين جلوى پايم جسمى سياه و چنبرزده نگاهم را جلب كرد. نخست تصور كردم بچه جوجه‏تيغى يا به قول كرمانى‏ها بچه سيخور است.

خم شدم تا از نزديك نگاه كنم و مطمئن شوم. دقت كردم معلوم شد توله سگى دو سه ماهه است. بى‏حال بود. معلوم بود در حال مردن است. زير و رويش كردم، تا از چند و چون احوالش خبردار شوم. چون وارسى كردم و معلومم شد چه بر سر او آورده‏اند. واقعاً چندشم شد. از كوره دررفتم. هرچه توانستم به هر كودك و يا جوان آدم‏نما اما بى‏شعور و احمقى كه به او، چنان ابلهانه و بى‏سبب، ظلم و جفا كرده بود لعنت فرستادم. بد و بى‏راه گفتم. اگر پيدايش مى‏كردم حداقل دك و دندانش را مى‏شكستم و خونى مى‏كردم. معلوم بود توله سگ آن وقتى كه هنوز دو يا سه هفته بيشتر زندگى نكرده بوده ابلهى بى‏شعور و نفهم، سيم آهنگى باريك و نازكى را به گردن او بسته بوده است. شايد مى‏خواسته او را همراه ببرد و يا خدا مى‏داند چه قصدى داشته است. بعد هم دنبال بازيگوشيش او را رها كرده بود. لابد يادش رفته بود كه به گردن حيوان زبان‏بسته نوزاد سيمى آهنى بسته است. حال از آن موقع بيش از يك ماه گذشته بود. توله سگ به گونه‏اى طبيعى رشد كرده بود، اما سيم آهنى گرداگرد گردن پا به پاى رشد بدن در پوست و گوشت گردن حيوان فرو رفته و بدجور زخم كرده بود. اندك اندك راه نفس كشيدن حيوان بى‏گناه و بى‏زبان تنگ‏تر و تنگ‏تر شده بود. از اين وحشتناك‏تر دورتادور گردن او چرك كرده بود. زخمى كه هر روز عميق‏تر شده بود. به سختى نفس مى‏كشيد. از درد، رنج مى‏برد و آشكار بود در عرض يكى دو هفته آينده سرش از بدنش جدا خواهد شد. به نظرم علاج نداشت و مرگش حتمى بود. هرچه انديشيدم با او چه كنم عقلم قد نداد. وعده هم داشتم و هم‏اكنون ديرم شده بود. ناچار اندوهگين از توانى و عجز خودم رهايش كردم و سوار شدم تا خود را به سر وعده‏ام برسانم.

حوالى يك بعدازظهر به خانه برگشتم. نيم‏ساعتى نگذشت، زنم از سرِ كار برگشت. خسته و مانده بود. معلوم بود كه روزى سخت و دشوارى را گذرانده بود. رنگ و رو رفته و رنجور مى‏نمود. ياد توله سگى افتادم كه داشت خفه مى‏شد و نگاه التماس‏آميز او را نمى‏توانستم فراموش كنم. درهم و ناآرام بودم. زنم پى برد كه دل آزرده‏ام. هنوز روسرى و مانتويش را در نياورده بود كه آمد و پرسيد چه اتفاقى افتاده است؟ نخست نمى‏خواستم ماجرا را برايش تعريف كنم. خلق و خويش دستم بود. مى‏دانستم چگونه از آن ماجرا دلشكسته و پريشان خواهد شد. پافشارى و اصرار كرد، داستان را شرح دادم. چند ثانيه‏اى مرا با نگاهى پر از سرزنش ورانداز كرد. نشانى دقيق جايى كه توله را در آنجا ديده بودم پرسيد. مانتويش را هنوز درنياورده بود اما روسرى‏اش را دوباره سر كرد. حتى يك كلمه هم نگفت. رفت بيرون. چند لحظه بعد پاترول دو درى را كه سوار مى‏شد روشن كرد و رفت.

وقت نهار شد. هيچ خبرى از او نشد. ساعت‏ها گذشت. مى‏دانستم به جنگل رفته است. انديشيدم بروم و پيدايش كنم و هر كارى كه مى‏خواست بكند، كمكش نمايم. اما انديشيدم هر لحظه ممكن است پريشان حال و افسرده خاطر برگردد. نمى‏خواستم تنها باشد. از شدت علاقه او به سگ، آن هم توله سگ، باخبر بودم.

***

حوالى ساعت پنج بعدازظهر پيدايش شد و توله سگ را كه بيهوش بود و در ملافه‏اى پيچيده شده بود در بغل داشت. معلوم شد رفته به جنگل. توله سگ را پيدا كرده بود. آن را به دامپزشكى رسانده. دامپزشك را كه براى نهار به خانه‏اش رفته بود با اصرار و الحاح آورده بود. توله را به اطاق عمل برده بودند سيم را قطع كرده و از لابلاى گوشت‏ها درآورده بودند و على‏رغم نظر دامپزشك كه مى‏گفت كار آن حيوان تمام است، زنم پايش را در يك كفش كرده و آنقدر اصرار كرده بود تا دور تا دور گردن مجروحش را بخيه زده بودند. گرد پنى‏سيلين رويش ريخته بودند. حوالى ساعت پنج بعدازظهر بود كه خسته و مانده و نهار نخورده، اما خوشحال و خندان، كه توله سگ را لااقل موقتاً از زجر هولناك خفه شدن نجات داده است، به خانه آمد.

تا دو سه هفته سرنوشتش معلوم نبود. اما سرانجام مواظبت دائم و شيرى كه در دهانش مى‏چكاند سبب شد موجودى كه از جايش تكان نمى‏خورد و فقط معصومانه و اندوهگين نگاه مى‏كرد به جنبش درآيد. پس از چند روزى برخواست و يواش يواش راه افتاد.

چون سياه رنگ بود اسمش را زنگى گذاشتيم اما از همان كودكى گوشه‏گير و بداخلاق بود.

اندك اندك بزرگ شد و راه افتاد و گاهى هم پارس مى‏كرد.

***

در خانه‏اى خشتى و كهنه و با معمارى قديمى زندگى مى‏كنيم. به سر و روى خانه دست كشيده‏ايم و درهايش را كه موريانه خورده بود نو نوار كرده بوديم. درها از چوب نراد روسى بود كه موريانه به آن علاقه ندارد. چهارچوب درها هم آهنى بود كه زور موريانه‏ها به آن نمى‏رسد. حياط خانه در حدود سيصد و يا چهارصد متر است. در سمت شمال هفت اطاق كوچك و بزرگ دارد. دهليزى آنها را از يكديگر جدا مى‏كند. همين دهليز، كه از روى حياط شروع مى‏شود، طول عمارت را قطع كرده و با پيچى نسبتاً تند به درِ ورودى خانه مى‏رسد.

عمارت روى كرسى است. براى ورود به دهليز بايد از دو پله بالا رفت. از ماه دوم و يا سوم زنگى گوشه دست چپ پله‏كان بالايى را به عنوان اقامتگاه خود انتخاب كرد. هنوز شش ماهه نشده بود كه ديگر هيچ كس جرئت نداشت از آن پله‏ها بالا رفته وارد عمارت شود. تنها به زنم و من اجازه عبور مى‏داد. به هيچ كس ديگر، حتى خانم بامحبت و زحمت‏كشى كه سال‏هاى سال است خانه‏مان را تميز و مرتب نگاه مى‏دارد و برايمان آشپزى مى‏نمايد اجازه ورود نمى‏داد. به جز من و زنم هيچ كس را قبول نداشت. رسالت زندگيش را پاسبانى توأم با خشونت از خانه و عمارت و من و زنم مى‏دانست. به هر كس كه مى‏خواست وارد عمارت شود چه آشنا و چه غيرآشنا حمله مى‏كرد. اگر خيلى جلو مى‏آمد به پايش مى‏پيچيد. اغلب پايش را مجروح مى‏كرد و شلوار يا دامنش را پاره. هنوز هم همينطور است.

اكنون از روزى كه به خانه ما آمده ده دوازده سال گذشته است. به ياد ندارم حتى يك بار هم محض نمونه نسبت به زنم و يا من يا كسى، مانند ديگر سگ‏ها، اظهار علاقه كند. دم تكان دهد و دست و پا بليسد. تربيت‏پذير هم نيست.

* * *

اوايل سال دومى بود كه به خانه آورده بوديمش كه بلاى وحشتناك ديگرى به سرش آمد. من و زنم به سفر رفته بوديم. با سگ ولگرد ديگرى كه لابد برعكس زنگى خوش اخلاق و خوش برخورد بوده بنا به اقتضاى طبيعت، جفت‏گيرى كرده بود. اهل خانه نگران باردار شدن و زاييدن او مى‏شوند. چون از شدت دلبستگى من و زنم به او آگاه بودند خودسرانه و به خيال خود از روى دلسوزى به هر حيله كه شده زنگى را در گونى گذاشته و به دامپزشكى مى‏برند. آنجا او را بيهوش مى‏كنند رحمش را درمى‏آورند كه باردار نشود. روز دوم يا سوم اين عمل بود كه ما از سفر برگشتيم و تعجب كرديم كه زنگى سرِ جايش گوشه پله‏ها نيست. هراسان در جستجويش برآمدم و او را ديدم كه كف باغچه كه آب انداخته بودند و مرطوب بود به شكم خوابيده است تا رطوبت زمين از شدت سوزش جراحتش بكاهد. از اين ظلم مضاعفى، كه، از روى حسن نيت و خيرخواهى نسبت به او شده بود، خشمناك شده و از كوره در رفتم. خوشبختانه زنم آرامم كرد و  يادآورم شد كه كاريست گذشته و سبويى است شكسته. راه علاجى هم نبود يكى دو هفته بعد زخمش خوب شد. باز گوشه پله جا گرفت و من و زنم نيز مطلب را فراموش كرديم. غافل از اينكه چه ماجراى هولناكى تازه آغاز شده است.

زنگی، سگ همایون صنعتی زاده

* * *

چند ماه بعد، يك روز كه به خانه آمدم، زنگى سرِ جايش روى پله‏ها نبود. تعجب كردم. چون ذهنم مشغول بود به خود گفتم لابد رفته است پشت بته‏هاى گل خودش را خالى كند. جالب بود با آنكه كسى به او ياد نداده بود حتى يك بار هم نشده بود كه روى حياط و يا جلوى اين و آن قضاى حاجت كند. هميشه مى‏رفت در باغچه‏اى كه كف آن خاكى باشد و پشت بته‏اى گل و يا درختچه‏اى كارش را انجام مى‏داد. يكى دو ساعت بعد زنم از سرِ كار آمد. او هم بلافاصله متوجه نبودن زنگى شده بود. سراغش را از من گرفت. چون جوابى نداشتم پس از مختصر استراحت و لباس پوشيدن رفت زنگى را كه نبودنش سابقه نداشت پيدا كند. چند دقيقه‏اى نگذشت كه صداى شيون و ناله زنم سراسيمه‏ام كرد. رفتم بيرون معلوم شد زنگى را كه در سايه بوته گل سرخى بود و شكمش را به زمين چسبانده و سرش را روى دست‏هايش گذاشته بود مى‏بيند. مى‏رود جلو و مى‏خواهد او را نوازش كند. زنگى هم بى‏درنگ مچ دست او را گاز گرفته و مجروح كرده بود. زنم بيش از آنكه دردش بيايد و يا از ديدن جارى شدن خون ناراحت شود يكه و تكان خورده بود. همه چيز را انتظار داشت مگر اينكه زنگى به او حمله كند و گازش بگيرد. زنگى ول كن هم نبود. داد و فرياد كردم و تشرش زدم اما فايده نكرد. به عقلم رسيد سطلى كه كنار حوض بود پر از آب كنم و بريزم رويش. غافلگير شد. مچ دست زنم را رها كرد. اين بار اولى نبود كه دست و پاى زنم را سگى زخمى كرده بود. يكى دو بار پيش از آن هم كار به بيمارستان و جراحى و بخيه‏زدن رسيده بود. اما آن داستان ديگرى بود. همان زنگى كه سرش داشت از بدن جدا مى‏شد و مردنش را همه حتمى مى‏دانستند و زنم با توجه و پرستارى و دلسوزى واقعاً مادرانه پيوسته نجات داده بود و تصور مى‏كرد پاسدار و محافظى بهتر و وفادارتر از او ندارد. حال همان زنگى بى‏دليل و علت به او حمله كرده و دستش را گاز گرفته و مجروح كرده بود. ول كن هم نبود. زنم را به داخل عمارت بردم و روى دستش را كه خوشبختانه زخم چندان عميق نداشت با ماده ضدعفونى شستم، باند بستم. هر دو حيرت‏زده و رنگ و رو باخته تا مدتى نمى‏دانستيم چه بگوييم و چه كنيم. چاره‏اى جز صبر و حوصله نبود تا بلكه بدانيم چه اتفاقى افتاده است. اين تغيير حالت ناگهانى يا جنون آنى چه دليل مى‏توانست داشته باشد؟ بعد از نيم‏ساعتى خودم خواستم به زنگى نزديك شوم با همان شدت و خشونت به من هم حمله كرد.

حياط خانه ما دو طبقه دارد. آن جايى كه باغچه است از بقيه حياط، كه با آجرهاى قديمى فرش شده و حوضى در ميان آن است، نيم مترى تفاوت ارتفاع دارد. دو سه روز نگذشت كه قسمت مرتفع حياط از سوى زنگى كاملاً تصرف شد. هيچ كس را اجازه نمى‏داد به طرفش برود. نه زنم نه من و نه هيچ‏يك از كسانى كه در خانه كار مى‏كردند و غذاى او را مى‏دادند. خوراك هم نمى‏خورد. چند بار كه اهل خانه بى‏هوا به آن طرف حياط رفته بودند به آنها حمله كرد و آنان زخمى و مجروح شدند. نيمى از حياط خانه كاملاً به تصرف او درآمده بود. كسى بدان طرف نمى‏رفت. يكى دو نفر از اهل خانه يقين داشتند هار شده است. اصرار داشتند هر چه زودتر او را بخوابانيم. زنم مردد بود. هر بار يكى از كارگران خانه مجروح و زخمى مى‏شد، كه حال به صورت جريان عادى درآمده بود، با نگاه اندوهناك از من كمك و يارى مى‏خواست؛ از يك طرف اين حيوان را با چنان صبر و حوصله و پشت‏كار از مرگ نجات داده بود و بهتر از هر كس مى‏دانست در طفوليت چه زجر و شكنجه‏اى را تحمل كرده است، از سوى ديگر اهل خانه واقعاً ناراحت بودند. امنيت نداشتند. من هم مردد بودم. مى‏دانستم اگر زنگى را بخوابانيم، على‏رغم آرامش ظاهرى مدت‏هاى مديد زنم سوگوار و دلسوخته خواهد بود. آنچه مرا آزار مى‏داد و مردد مى‏ساخت اين واقعيت بود كه نمى‏توانستم معما را بگشايم و بدانم چرا چنين شده است؟ اين سگ مظلوم و ملايم چرا ناگهان اين گونه خشن و بى رحم و ملاحظه و سنگدل شده است؟ نفس موضوع جالب بود. با زنم مشورت كرديم و تصميم گرفتيم كه صبر كنيم و شتاب‏زده راهى را كه برگشت نداشته باشد نرويم.

پس از چند هفته زنگى آرام شد. آب و غذا خورد و باز هم در گوشه خودش روى پله سكو جاخوش كرد. اما حال ديگر واقعاً به جز من و زنم حتى اگر پادرميانى هم مى‏كرديم زنجير گردنش را مى‏گرفتيم، كسى حق بالا رفتن از آن پله را نداشت.

ناچار پنجره‏هاى تمام قد دوطرف پلكان را باز گذاشتيم تا آمد و رفت به داخل عمارت از آنجا انجام شود.

***

چند هفته بعد به كلى آرام شد. ظاهراً مشكل گشوده شده بود. اما از اينكه نمى‏دانستم اين احوال چرا و از كجا در او پيدا شده بود احساس عدم امنيت مى‏كردم. حس مى‏كردم ممكن است دوباره اين حال به او دست دهد. اگر من يا زنم در سفر بوديم نمى‏دانستيم چه ماجرايى ميان زنگى و اهل خانه پيش خواهد آمد.

حدسم درست از آب درآمد. شش ماه بعد همين ماجرا دقيقاً همانند بار اول تكرار شد. همانقدر هم به طول انجاميد و دوچندان هم مشكل آفريد. آنچه مرا آزار مى‏داد ندانستن دليل و علت اين تغيير حال بود. هر شش ماه يك بار زنگى بى سروصدا و عبوس و ناگهان تغيير شخصيت پيدا مى‏كرد و گرگى درنده و خون‏آشام مى‏شد. دقيقاً مانند داستان دكتر جكيل و مسترهايد. يكى دو سه سالى به اين حال گذشت. تمام هوش و حواسم را جمع كردم شايد از بيخ و بن ماجرا باخبر شوم. يك روز بر حسب تصادف فهميدم كه سوراخ يا حفره‏اى عميق در باغچه خانه كنده است. خواستم بدانم آيا ميان پيدا شدن اين حفره و تغيير حال زنگى ارتباطى هست يا نه. چه دردسر بدهم پس از مدتى كنجكاوى و مراقبت در ظرف يكى دو فصل بعد معما را گشودم. از قرار معلوم با آنكه رحم زنگى را درآورده بودند كه باردار نشود اما زنگى بر حسب طبيعت و فطرت خود چون موقع جفت‏گيرى و بعد هم باردارى و زاييدن او مى‏شد اين تصور را پيدا مى‏كرد كه باردار است. حفره‏اى مى‏كند كه در آن وضع حمل كند. بعد هم تصور مى‏كرد كه وضع حمل كرده است. تا چند ماه بعد از آن از بچه‏هاى خياليش با چنگ و دندان دفاع مى‏كرد. اگر كسى از نزديك او مى‏گذشت مى‏پنداشت سوءقصدى نسبت به نوزادان او دارد و بدون ملاحظه آشنا يا بيگانه، از توله‏هاى خيالى و واهى دفاع و نگاهدارى مى‏كرد. اين وضع مدت‏ها ادامه داشت و با آن حوصله مى‏كردم.

***

سال 1384 مطابق معمول براى فرار از سرماى زمستان كرمان به بندرعباس رفته بودم. قرار شد زنم به آنجا بيايد تا به دوبى رفته براى گرفتن ويزاى آمريكا اقدام كنيم.

صبح بيست و دوم بهمن از كرمان راه افتاد. از راه جيرفت مى‏آمد. حوالى ساعت يازده با تلفن دستى با من حرف زد. گفت كجا هست. كى به بندرعباس خواهد رسيد. قرار گذاشتيم كجا برويم و با هم نهار بخوريم. هنوز ده دقيقه از اين گفتگو نگذشته بود كه باز تلفن زنگ زد و خبر دادند كه بعد از كهنوج تصادف كرده است و درجا مرده است.

بى‏درنگ راهى كرمان شدم. پيمودن فاصله بندرعباس و كرمان دشوارترين ساعات زندگانيم بوده است. حتى ساعات فراوانى كه به مدت سه سال در سلول انفرادى مورد نوازش قرار مى‏گرفتم، اينسان دردناك و تلخ و مهوع نبود. دوزخى‏ساعاتى بود كه در عمرم تجربه كرده‏ام.

شب به كرمان رسيدم. روز بعد تعريف كردند كه صبح روز پيش كه زنم مى‏خواسته است عازم بندرعباس شود، زنگى با اصرار و سماجت سر راه او را گرفته بوده است كه راهى نشود. دامن پيراهنش را به دندان گرفته و پاره كرده و سعى داشته دسته چمدان را از دستش درآورد. زنم شگفت‏زده از راننده و يكى دو نفر از اهل خانه كه دور و برش بوده‏اند مى‏پرسد چرا نمى‏خواهد بروم. كسى جواب قانع‏كننده‏اى به او نمى‏دهد و سرانجام راه افتاد و رفت كه رفت.

***

تا چند ماه زنگى حتى از من هم محزون‏تر و اندوهگين‏تر و بدحال‏تر بود. حال فصل آن رسيده بود كه تصور كند باردار است. ديگر، لااقل نسبت به من، آن حالت درندگى و وحشيگرى را نداشت. بيشتر بعدازظهرها در پله‏كان خانه كنار هم مى‏نشستيم – اندك اندك سرش را مى‏گذاشت روى زانوى من و دراز مى‏كشيد.

با چشمان بى‏فروغ و واقعاً غمناك مرا مى‏نگريست.

در اين احوال معمولاً او را نوازش مى‏كردم او هم برخلاف گذشته اعتراضى نمى‏كرد. يك روز بر حسب اتفاق كه به پهلو خوابيده بود چشمان من به پستان‏هاى او افتاد كه ورم كرده بود. با خودم گفتم كه آيا ممكن است اين تصور و خيال باردار بودن تا آن اندازه در او قوت گرفته است كه پستان‏هايش به شير افتاده باشد؟ با احتياط دستم را پيش بردم و يكى از پستان‏هايش را گرفتم. اندك فشارى دادم. شير، مانند شلنگى پر آب، از آن فواره زد. ادامه دادم. آشكار بود كه هرچه بيشتر پستان‏هايش را مى‏دوشم آرام‏تر و آسوده‏تر مى‏شود. تمام پستان‏هايش را دوشيدم. شير فراوانى از آن آمد. صورتش آرامشى فرشته‏وار يافت. دست و پايش را شل كرد. چون هر هشت پستان او را دوشيدم مدتى لب‏هايش را باز مى‏كرد و آب دهانش را قورت مى‏داد. مى‏دانم آنگاه كه راحت و آسوده است چنين مى‏كند. آنها را با دقت و حوصله ليسيد. بعد هم سرش را روى پايم گذارد و چشمانش را بست. چند دقيقه بعد مست خواب شد.

***

معما حل شده بود. فصل باردار شدن او كه مى‏شد احساس باردارى مى‏كرد. براى اينكه بزايد لانه امن براى خود مى‏كَند. بعد هم در عالم خيال در آنجا وضع حمل مى‏كرد. شب و روز از كودكانش پرستارى مى‏نمود. اما فشار شيرى كه در پستان‏هايش جمع مى‏شد دردآور بود و آزارش مى‏داد. زنگى حال ديگر هار و وحشى نمى‏شود. پس از آنكه به خيال خودش وضع حمل مى‏كند نزد من مى‏آيد و به پشت مى‏خوابد و پاهايش را باز مى‏كند. من هم از روى حوصله پستان‏هايش را مى‏دوشم. احساس آرامش مى‏كند. آسوده مى‏شود. همانجا مانند طفلى معصوم به خواب مى‏رود.

هنوز نفهميده بودم كه آيا در آن خواب رويا هم دارد يا نه. آيا در آن رويا باز هم همراه من مى‏شود و رنج و اندوهى را تا به حال كشيده است فراموش مى‏كند. آيا زنم يادش هست؟ كه آنگونه شيرين و دلپذير لب‏هايش را اندك باز و بسته مى‏كند تا اينكه خوابش مى‏برد؟ و گاهى خروپف مى‏كند.

يك سال عمر سگ برابر با پنج سال زندگى آدمى است. آنچه آسمان خاطرم را گاهى مكدر مى‏كند اين است كه اگر من زودتر از اينجا رفتم چه خواهد شد. بر سر او چه خواهد آمد؟ آيا كسى شير او را خواهد دوشيد؟ برعكس اگر زودتر از من رفت چه غمى را بايد تحمل كنم. تجربه كرده‏ام. مى‏دانم چه مى‏گويم. راستش را بخواهيد ماه‏هاى اولى كه زنم رفته بود اندكى از او دلتنگ شده بودم. احساس مى‏كردم كه مختصرى به من جفا كرده است. حق نبود مرا پس از اين همه سال، در پايان راه، تنها بگذارد. اما مدتى بعد كه اندكى دردم آرام گرفت و سر عقل آمدم، ديدم چندان هم بد نشد. حال دورى چاره‏ناپذير را تجربه كرده‏ام. مى‏دانم تا چه اندازه دردناك و رنج‏آور است. چنان خاطرخواه او بودم و هستم كه اصلاً حاضر نيستم او چنان رنج و دردى را بچشد و تحمل كند. به هر حال تحمل و صبر من اندكى بيش از اوست.

***

تصور مى‏كردم پس از رفتن زنم كه واقعاً براى زنگى حكم پدر، مادر و پرستار و محافظ داشت ناآرام و آشفته خواهد شد. از آنچه هم هميشه بود، غمگين‏تر شده است. از چشمانش هميشه سيل اندوه جارى است.

اكنون سخت با هم كنار آمده‏ايم. آنگاه كه با هم هستيم خواه پياده‏روى مى‏كنيم يا پيش پايم دراز كشيده است، آرام است. غصه‏اى ندارد. نه از كسى مى‏ترسد و نه با كسى دشمن است. از اينكه با من است خوش است و من از اينكه او را پرستارى مى‏كنم و نوازش، احساسى دارم مانند نسيم سحرى، آرام‏بخش و معطر و مطبوع. نمى‏دانم تا كى با هم خواهيم بود. هر دو به آخر راه رسيده‏ايم. من بيش از هشتاد و او بيش از هفتاد سال دارد. هر سال عمر سگ تقريباً برابر با پنج سال عمر آدم است. يعنى تا به حال در حدود يازده بار باردار شده است.

***

يادم رفت بگويم، زنگى تنها سگى است كه گردن‏بند دارد. انگار دور تا دور گردنش نوار سفيدى به عرض تقريباً دو سانتيمتر بسته‏اند. موهاى جاى زخم سيم آهنى دور تا دور گردنش مثل برف سفيد است. اگر آن موهاى سفيد را كنار بزنيد شيارى به عمق تقريباً نيم سانتيمتر خواهيد ديد كه پوست اوست. تنها بارى كه ممكن است به بدن كسى ليس بزند آن وقتى است كه چند دقيقه اين شيار نوازش داده شود

بخارا 73-72، مهر و دی 1388