زنگی /همایون صنعتی زاده
(اين داستان براى اولين بار است كه منتشر مىشود)
زنگى كه بايد حدس زده باشيد سياهرنگ است. زشتترين سگى است كه به عمرم ديدهام. نه تنها زشت و بدقيافه است كه شايد بدبختترين موجودات زنده باشد كه در طى عمر طولانى خود با او آشنا شدم.
سياهرنگ است. يك گوشش افتاده و هيچگاه راست نمىايستد. گوش ديگرش هميشه شق و رق است. چشمانش ريز و بىفروغ است. بداخلاق و عبوس و ديرآشنا است. يعنى اصلاً اهل آشنايى و دوستى نيست. پيوسته غمگين است. مانند ديگر سگها حتى نسبت به كسانى كه به آنان وابستگى دارد و غذايش مىدهند و يا به او مىرسند اظهار محبت و صميميت نمىكند. برايشان دم نمىجنباند. گاهى به علامت رضايت يا خوشآمد به ليسيدن دست و پايشان تظاهر نمىنمايد. چون از داستانش آگاهم و خود شاهد آن بودهام از اين كج خلقى و پرهيز او از هر آدميزادى تعجب نمىكنم.
بر حسب اتفاق سر راهم قرار گرفت.
ده دوازده سال پيش بود. رسم داشتم هر روز به قصد يكى دو ساعت راهپيمايى به جنگل قائم، كه سالها سال پيش توسط جمعى از نيكوكاران شهر كرمان كاشته شده بود، بروم. اوايل تابستان بود. كارى هم پيش آمده بود. برخلاف هميشه، صبح زود كه هنوز هوا گرم نشده بود به جنگل نرفتم. يكى دو ساعت به ظهر مانده به آنجا رسيدم. از ميان درختان كاج و راههاى باريك ميان آنان مىگذشتم. مثل هميشه تنها بودم. غرق در فكر و خيالهاى بى سر و ته. ناگهان روى زمين جلوى پايم جسمى سياه و چنبرزده نگاهم را جلب كرد. نخست تصور كردم بچه جوجهتيغى يا به قول كرمانىها بچه سيخور است.
خم شدم تا از نزديك نگاه كنم و مطمئن شوم. دقت كردم معلوم شد توله سگى دو سه ماهه است. بىحال بود. معلوم بود در حال مردن است. زير و رويش كردم، تا از چند و چون احوالش خبردار شوم. چون وارسى كردم و معلومم شد چه بر سر او آوردهاند. واقعاً چندشم شد. از كوره دررفتم. هرچه توانستم به هر كودك و يا جوان آدمنما اما بىشعور و احمقى كه به او، چنان ابلهانه و بىسبب، ظلم و جفا كرده بود لعنت فرستادم. بد و بىراه گفتم. اگر پيدايش مىكردم حداقل دك و دندانش را مىشكستم و خونى مىكردم. معلوم بود توله سگ آن وقتى كه هنوز دو يا سه هفته بيشتر زندگى نكرده بوده ابلهى بىشعور و نفهم، سيم آهنگى باريك و نازكى را به گردن او بسته بوده است. شايد مىخواسته او را همراه ببرد و يا خدا مىداند چه قصدى داشته است. بعد هم دنبال بازيگوشيش او را رها كرده بود. لابد يادش رفته بود كه به گردن حيوان زبانبسته نوزاد سيمى آهنى بسته است. حال از آن موقع بيش از يك ماه گذشته بود. توله سگ به گونهاى طبيعى رشد كرده بود، اما سيم آهنى گرداگرد گردن پا به پاى رشد بدن در پوست و گوشت گردن حيوان فرو رفته و بدجور زخم كرده بود. اندك اندك راه نفس كشيدن حيوان بىگناه و بىزبان تنگتر و تنگتر شده بود. از اين وحشتناكتر دورتادور گردن او چرك كرده بود. زخمى كه هر روز عميقتر شده بود. به سختى نفس مىكشيد. از درد، رنج مىبرد و آشكار بود در عرض يكى دو هفته آينده سرش از بدنش جدا خواهد شد. به نظرم علاج نداشت و مرگش حتمى بود. هرچه انديشيدم با او چه كنم عقلم قد نداد. وعده هم داشتم و هماكنون ديرم شده بود. ناچار اندوهگين از توانى و عجز خودم رهايش كردم و سوار شدم تا خود را به سر وعدهام برسانم.
حوالى يك بعدازظهر به خانه برگشتم. نيمساعتى نگذشت، زنم از سرِ كار برگشت. خسته و مانده بود. معلوم بود كه روزى سخت و دشوارى را گذرانده بود. رنگ و رو رفته و رنجور مىنمود. ياد توله سگى افتادم كه داشت خفه مىشد و نگاه التماسآميز او را نمىتوانستم فراموش كنم. درهم و ناآرام بودم. زنم پى برد كه دل آزردهام. هنوز روسرى و مانتويش را در نياورده بود كه آمد و پرسيد چه اتفاقى افتاده است؟ نخست نمىخواستم ماجرا را برايش تعريف كنم. خلق و خويش دستم بود. مىدانستم چگونه از آن ماجرا دلشكسته و پريشان خواهد شد. پافشارى و اصرار كرد، داستان را شرح دادم. چند ثانيهاى مرا با نگاهى پر از سرزنش ورانداز كرد. نشانى دقيق جايى كه توله را در آنجا ديده بودم پرسيد. مانتويش را هنوز درنياورده بود اما روسرىاش را دوباره سر كرد. حتى يك كلمه هم نگفت. رفت بيرون. چند لحظه بعد پاترول دو درى را كه سوار مىشد روشن كرد و رفت.
وقت نهار شد. هيچ خبرى از او نشد. ساعتها گذشت. مىدانستم به جنگل رفته است. انديشيدم بروم و پيدايش كنم و هر كارى كه مىخواست بكند، كمكش نمايم. اما انديشيدم هر لحظه ممكن است پريشان حال و افسرده خاطر برگردد. نمىخواستم تنها باشد. از شدت علاقه او به سگ، آن هم توله سگ، باخبر بودم.
***
حوالى ساعت پنج بعدازظهر پيدايش شد و توله سگ را كه بيهوش بود و در ملافهاى پيچيده شده بود در بغل داشت. معلوم شد رفته به جنگل. توله سگ را پيدا كرده بود. آن را به دامپزشكى رسانده. دامپزشك را كه براى نهار به خانهاش رفته بود با اصرار و الحاح آورده بود. توله را به اطاق عمل برده بودند سيم را قطع كرده و از لابلاى گوشتها درآورده بودند و علىرغم نظر دامپزشك كه مىگفت كار آن حيوان تمام است، زنم پايش را در يك كفش كرده و آنقدر اصرار كرده بود تا دور تا دور گردن مجروحش را بخيه زده بودند. گرد پنىسيلين رويش ريخته بودند. حوالى ساعت پنج بعدازظهر بود كه خسته و مانده و نهار نخورده، اما خوشحال و خندان، كه توله سگ را لااقل موقتاً از زجر هولناك خفه شدن نجات داده است، به خانه آمد.
تا دو سه هفته سرنوشتش معلوم نبود. اما سرانجام مواظبت دائم و شيرى كه در دهانش مىچكاند سبب شد موجودى كه از جايش تكان نمىخورد و فقط معصومانه و اندوهگين نگاه مىكرد به جنبش درآيد. پس از چند روزى برخواست و يواش يواش راه افتاد.
چون سياه رنگ بود اسمش را زنگى گذاشتيم اما از همان كودكى گوشهگير و بداخلاق بود.
اندك اندك بزرگ شد و راه افتاد و گاهى هم پارس مىكرد.
***
در خانهاى خشتى و كهنه و با معمارى قديمى زندگى مىكنيم. به سر و روى خانه دست كشيدهايم و درهايش را كه موريانه خورده بود نو نوار كرده بوديم. درها از چوب نراد روسى بود كه موريانه به آن علاقه ندارد. چهارچوب درها هم آهنى بود كه زور موريانهها به آن نمىرسد. حياط خانه در حدود سيصد و يا چهارصد متر است. در سمت شمال هفت اطاق كوچك و بزرگ دارد. دهليزى آنها را از يكديگر جدا مىكند. همين دهليز، كه از روى حياط شروع مىشود، طول عمارت را قطع كرده و با پيچى نسبتاً تند به درِ ورودى خانه مىرسد.
عمارت روى كرسى است. براى ورود به دهليز بايد از دو پله بالا رفت. از ماه دوم و يا سوم زنگى گوشه دست چپ پلهكان بالايى را به عنوان اقامتگاه خود انتخاب كرد. هنوز شش ماهه نشده بود كه ديگر هيچ كس جرئت نداشت از آن پلهها بالا رفته وارد عمارت شود. تنها به زنم و من اجازه عبور مىداد. به هيچ كس ديگر، حتى خانم بامحبت و زحمتكشى كه سالهاى سال است خانهمان را تميز و مرتب نگاه مىدارد و برايمان آشپزى مىنمايد اجازه ورود نمىداد. به جز من و زنم هيچ كس را قبول نداشت. رسالت زندگيش را پاسبانى توأم با خشونت از خانه و عمارت و من و زنم مىدانست. به هر كس كه مىخواست وارد عمارت شود چه آشنا و چه غيرآشنا حمله مىكرد. اگر خيلى جلو مىآمد به پايش مىپيچيد. اغلب پايش را مجروح مىكرد و شلوار يا دامنش را پاره. هنوز هم همينطور است.
اكنون از روزى كه به خانه ما آمده ده دوازده سال گذشته است. به ياد ندارم حتى يك بار هم محض نمونه نسبت به زنم و يا من يا كسى، مانند ديگر سگها، اظهار علاقه كند. دم تكان دهد و دست و پا بليسد. تربيتپذير هم نيست.
* * *
اوايل سال دومى بود كه به خانه آورده بوديمش كه بلاى وحشتناك ديگرى به سرش آمد. من و زنم به سفر رفته بوديم. با سگ ولگرد ديگرى كه لابد برعكس زنگى خوش اخلاق و خوش برخورد بوده بنا به اقتضاى طبيعت، جفتگيرى كرده بود. اهل خانه نگران باردار شدن و زاييدن او مىشوند. چون از شدت دلبستگى من و زنم به او آگاه بودند خودسرانه و به خيال خود از روى دلسوزى به هر حيله كه شده زنگى را در گونى گذاشته و به دامپزشكى مىبرند. آنجا او را بيهوش مىكنند رحمش را درمىآورند كه باردار نشود. روز دوم يا سوم اين عمل بود كه ما از سفر برگشتيم و تعجب كرديم كه زنگى سرِ جايش گوشه پلهها نيست. هراسان در جستجويش برآمدم و او را ديدم كه كف باغچه كه آب انداخته بودند و مرطوب بود به شكم خوابيده است تا رطوبت زمين از شدت سوزش جراحتش بكاهد. از اين ظلم مضاعفى، كه، از روى حسن نيت و خيرخواهى نسبت به او شده بود، خشمناك شده و از كوره در رفتم. خوشبختانه زنم آرامم كرد و يادآورم شد كه كاريست گذشته و سبويى است شكسته. راه علاجى هم نبود يكى دو هفته بعد زخمش خوب شد. باز گوشه پله جا گرفت و من و زنم نيز مطلب را فراموش كرديم. غافل از اينكه چه ماجراى هولناكى تازه آغاز شده است.
زنگی، سگ همایون صنعتی زاده
* * *
چند ماه بعد، يك روز كه به خانه آمدم، زنگى سرِ جايش روى پلهها نبود. تعجب كردم. چون ذهنم مشغول بود به خود گفتم لابد رفته است پشت بتههاى گل خودش را خالى كند. جالب بود با آنكه كسى به او ياد نداده بود حتى يك بار هم نشده بود كه روى حياط و يا جلوى اين و آن قضاى حاجت كند. هميشه مىرفت در باغچهاى كه كف آن خاكى باشد و پشت بتهاى گل و يا درختچهاى كارش را انجام مىداد. يكى دو ساعت بعد زنم از سرِ كار آمد. او هم بلافاصله متوجه نبودن زنگى شده بود. سراغش را از من گرفت. چون جوابى نداشتم پس از مختصر استراحت و لباس پوشيدن رفت زنگى را كه نبودنش سابقه نداشت پيدا كند. چند دقيقهاى نگذشت كه صداى شيون و ناله زنم سراسيمهام كرد. رفتم بيرون معلوم شد زنگى را كه در سايه بوته گل سرخى بود و شكمش را به زمين چسبانده و سرش را روى دستهايش گذاشته بود مىبيند. مىرود جلو و مىخواهد او را نوازش كند. زنگى هم بىدرنگ مچ دست او را گاز گرفته و مجروح كرده بود. زنم بيش از آنكه دردش بيايد و يا از ديدن جارى شدن خون ناراحت شود يكه و تكان خورده بود. همه چيز را انتظار داشت مگر اينكه زنگى به او حمله كند و گازش بگيرد. زنگى ول كن هم نبود. داد و فرياد كردم و تشرش زدم اما فايده نكرد. به عقلم رسيد سطلى كه كنار حوض بود پر از آب كنم و بريزم رويش. غافلگير شد. مچ دست زنم را رها كرد. اين بار اولى نبود كه دست و پاى زنم را سگى زخمى كرده بود. يكى دو بار پيش از آن هم كار به بيمارستان و جراحى و بخيهزدن رسيده بود. اما آن داستان ديگرى بود. همان زنگى كه سرش داشت از بدن جدا مىشد و مردنش را همه حتمى مىدانستند و زنم با توجه و پرستارى و دلسوزى واقعاً مادرانه پيوسته نجات داده بود و تصور مىكرد پاسدار و محافظى بهتر و وفادارتر از او ندارد. حال همان زنگى بىدليل و علت به او حمله كرده و دستش را گاز گرفته و مجروح كرده بود. ول كن هم نبود. زنم را به داخل عمارت بردم و روى دستش را كه خوشبختانه زخم چندان عميق نداشت با ماده ضدعفونى شستم، باند بستم. هر دو حيرتزده و رنگ و رو باخته تا مدتى نمىدانستيم چه بگوييم و چه كنيم. چارهاى جز صبر و حوصله نبود تا بلكه بدانيم چه اتفاقى افتاده است. اين تغيير حالت ناگهانى يا جنون آنى چه دليل مىتوانست داشته باشد؟ بعد از نيمساعتى خودم خواستم به زنگى نزديك شوم با همان شدت و خشونت به من هم حمله كرد.
حياط خانه ما دو طبقه دارد. آن جايى كه باغچه است از بقيه حياط، كه با آجرهاى قديمى فرش شده و حوضى در ميان آن است، نيم مترى تفاوت ارتفاع دارد. دو سه روز نگذشت كه قسمت مرتفع حياط از سوى زنگى كاملاً تصرف شد. هيچ كس را اجازه نمىداد به طرفش برود. نه زنم نه من و نه هيچيك از كسانى كه در خانه كار مىكردند و غذاى او را مىدادند. خوراك هم نمىخورد. چند بار كه اهل خانه بىهوا به آن طرف حياط رفته بودند به آنها حمله كرد و آنان زخمى و مجروح شدند. نيمى از حياط خانه كاملاً به تصرف او درآمده بود. كسى بدان طرف نمىرفت. يكى دو نفر از اهل خانه يقين داشتند هار شده است. اصرار داشتند هر چه زودتر او را بخوابانيم. زنم مردد بود. هر بار يكى از كارگران خانه مجروح و زخمى مىشد، كه حال به صورت جريان عادى درآمده بود، با نگاه اندوهناك از من كمك و يارى مىخواست؛ از يك طرف اين حيوان را با چنان صبر و حوصله و پشتكار از مرگ نجات داده بود و بهتر از هر كس مىدانست در طفوليت چه زجر و شكنجهاى را تحمل كرده است، از سوى ديگر اهل خانه واقعاً ناراحت بودند. امنيت نداشتند. من هم مردد بودم. مىدانستم اگر زنگى را بخوابانيم، علىرغم آرامش ظاهرى مدتهاى مديد زنم سوگوار و دلسوخته خواهد بود. آنچه مرا آزار مىداد و مردد مىساخت اين واقعيت بود كه نمىتوانستم معما را بگشايم و بدانم چرا چنين شده است؟ اين سگ مظلوم و ملايم چرا ناگهان اين گونه خشن و بى رحم و ملاحظه و سنگدل شده است؟ نفس موضوع جالب بود. با زنم مشورت كرديم و تصميم گرفتيم كه صبر كنيم و شتابزده راهى را كه برگشت نداشته باشد نرويم.
پس از چند هفته زنگى آرام شد. آب و غذا خورد و باز هم در گوشه خودش روى پله سكو جاخوش كرد. اما حال ديگر واقعاً به جز من و زنم حتى اگر پادرميانى هم مىكرديم زنجير گردنش را مىگرفتيم، كسى حق بالا رفتن از آن پله را نداشت.
ناچار پنجرههاى تمام قد دوطرف پلكان را باز گذاشتيم تا آمد و رفت به داخل عمارت از آنجا انجام شود.
***
چند هفته بعد به كلى آرام شد. ظاهراً مشكل گشوده شده بود. اما از اينكه نمىدانستم اين احوال چرا و از كجا در او پيدا شده بود احساس عدم امنيت مىكردم. حس مىكردم ممكن است دوباره اين حال به او دست دهد. اگر من يا زنم در سفر بوديم نمىدانستيم چه ماجرايى ميان زنگى و اهل خانه پيش خواهد آمد.
حدسم درست از آب درآمد. شش ماه بعد همين ماجرا دقيقاً همانند بار اول تكرار شد. همانقدر هم به طول انجاميد و دوچندان هم مشكل آفريد. آنچه مرا آزار مىداد ندانستن دليل و علت اين تغيير حال بود. هر شش ماه يك بار زنگى بى سروصدا و عبوس و ناگهان تغيير شخصيت پيدا مىكرد و گرگى درنده و خونآشام مىشد. دقيقاً مانند داستان دكتر جكيل و مسترهايد. يكى دو سه سالى به اين حال گذشت. تمام هوش و حواسم را جمع كردم شايد از بيخ و بن ماجرا باخبر شوم. يك روز بر حسب تصادف فهميدم كه سوراخ يا حفرهاى عميق در باغچه خانه كنده است. خواستم بدانم آيا ميان پيدا شدن اين حفره و تغيير حال زنگى ارتباطى هست يا نه. چه دردسر بدهم پس از مدتى كنجكاوى و مراقبت در ظرف يكى دو فصل بعد معما را گشودم. از قرار معلوم با آنكه رحم زنگى را درآورده بودند كه باردار نشود اما زنگى بر حسب طبيعت و فطرت خود چون موقع جفتگيرى و بعد هم باردارى و زاييدن او مىشد اين تصور را پيدا مىكرد كه باردار است. حفرهاى مىكند كه در آن وضع حمل كند. بعد هم تصور مىكرد كه وضع حمل كرده است. تا چند ماه بعد از آن از بچههاى خياليش با چنگ و دندان دفاع مىكرد. اگر كسى از نزديك او مىگذشت مىپنداشت سوءقصدى نسبت به نوزادان او دارد و بدون ملاحظه آشنا يا بيگانه، از تولههاى خيالى و واهى دفاع و نگاهدارى مىكرد. اين وضع مدتها ادامه داشت و با آن حوصله مىكردم.
***
سال 1384 مطابق معمول براى فرار از سرماى زمستان كرمان به بندرعباس رفته بودم. قرار شد زنم به آنجا بيايد تا به دوبى رفته براى گرفتن ويزاى آمريكا اقدام كنيم.
صبح بيست و دوم بهمن از كرمان راه افتاد. از راه جيرفت مىآمد. حوالى ساعت يازده با تلفن دستى با من حرف زد. گفت كجا هست. كى به بندرعباس خواهد رسيد. قرار گذاشتيم كجا برويم و با هم نهار بخوريم. هنوز ده دقيقه از اين گفتگو نگذشته بود كه باز تلفن زنگ زد و خبر دادند كه بعد از كهنوج تصادف كرده است و درجا مرده است.
بىدرنگ راهى كرمان شدم. پيمودن فاصله بندرعباس و كرمان دشوارترين ساعات زندگانيم بوده است. حتى ساعات فراوانى كه به مدت سه سال در سلول انفرادى مورد نوازش قرار مىگرفتم، اينسان دردناك و تلخ و مهوع نبود. دوزخىساعاتى بود كه در عمرم تجربه كردهام.
شب به كرمان رسيدم. روز بعد تعريف كردند كه صبح روز پيش كه زنم مىخواسته است عازم بندرعباس شود، زنگى با اصرار و سماجت سر راه او را گرفته بوده است كه راهى نشود. دامن پيراهنش را به دندان گرفته و پاره كرده و سعى داشته دسته چمدان را از دستش درآورد. زنم شگفتزده از راننده و يكى دو نفر از اهل خانه كه دور و برش بودهاند مىپرسد چرا نمىخواهد بروم. كسى جواب قانعكنندهاى به او نمىدهد و سرانجام راه افتاد و رفت كه رفت.
***
تا چند ماه زنگى حتى از من هم محزونتر و اندوهگينتر و بدحالتر بود. حال فصل آن رسيده بود كه تصور كند باردار است. ديگر، لااقل نسبت به من، آن حالت درندگى و وحشيگرى را نداشت. بيشتر بعدازظهرها در پلهكان خانه كنار هم مىنشستيم – اندك اندك سرش را مىگذاشت روى زانوى من و دراز مىكشيد.
با چشمان بىفروغ و واقعاً غمناك مرا مىنگريست.
در اين احوال معمولاً او را نوازش مىكردم او هم برخلاف گذشته اعتراضى نمىكرد. يك روز بر حسب اتفاق كه به پهلو خوابيده بود چشمان من به پستانهاى او افتاد كه ورم كرده بود. با خودم گفتم كه آيا ممكن است اين تصور و خيال باردار بودن تا آن اندازه در او قوت گرفته است كه پستانهايش به شير افتاده باشد؟ با احتياط دستم را پيش بردم و يكى از پستانهايش را گرفتم. اندك فشارى دادم. شير، مانند شلنگى پر آب، از آن فواره زد. ادامه دادم. آشكار بود كه هرچه بيشتر پستانهايش را مىدوشم آرامتر و آسودهتر مىشود. تمام پستانهايش را دوشيدم. شير فراوانى از آن آمد. صورتش آرامشى فرشتهوار يافت. دست و پايش را شل كرد. چون هر هشت پستان او را دوشيدم مدتى لبهايش را باز مىكرد و آب دهانش را قورت مىداد. مىدانم آنگاه كه راحت و آسوده است چنين مىكند. آنها را با دقت و حوصله ليسيد. بعد هم سرش را روى پايم گذارد و چشمانش را بست. چند دقيقه بعد مست خواب شد.
***
معما حل شده بود. فصل باردار شدن او كه مىشد احساس باردارى مىكرد. براى اينكه بزايد لانه امن براى خود مىكَند. بعد هم در عالم خيال در آنجا وضع حمل مىكرد. شب و روز از كودكانش پرستارى مىنمود. اما فشار شيرى كه در پستانهايش جمع مىشد دردآور بود و آزارش مىداد. زنگى حال ديگر هار و وحشى نمىشود. پس از آنكه به خيال خودش وضع حمل مىكند نزد من مىآيد و به پشت مىخوابد و پاهايش را باز مىكند. من هم از روى حوصله پستانهايش را مىدوشم. احساس آرامش مىكند. آسوده مىشود. همانجا مانند طفلى معصوم به خواب مىرود.
هنوز نفهميده بودم كه آيا در آن خواب رويا هم دارد يا نه. آيا در آن رويا باز هم همراه من مىشود و رنج و اندوهى را تا به حال كشيده است فراموش مىكند. آيا زنم يادش هست؟ كه آنگونه شيرين و دلپذير لبهايش را اندك باز و بسته مىكند تا اينكه خوابش مىبرد؟ و گاهى خروپف مىكند.
يك سال عمر سگ برابر با پنج سال زندگى آدمى است. آنچه آسمان خاطرم را گاهى مكدر مىكند اين است كه اگر من زودتر از اينجا رفتم چه خواهد شد. بر سر او چه خواهد آمد؟ آيا كسى شير او را خواهد دوشيد؟ برعكس اگر زودتر از من رفت چه غمى را بايد تحمل كنم. تجربه كردهام. مىدانم چه مىگويم. راستش را بخواهيد ماههاى اولى كه زنم رفته بود اندكى از او دلتنگ شده بودم. احساس مىكردم كه مختصرى به من جفا كرده است. حق نبود مرا پس از اين همه سال، در پايان راه، تنها بگذارد. اما مدتى بعد كه اندكى دردم آرام گرفت و سر عقل آمدم، ديدم چندان هم بد نشد. حال دورى چارهناپذير را تجربه كردهام. مىدانم تا چه اندازه دردناك و رنجآور است. چنان خاطرخواه او بودم و هستم كه اصلاً حاضر نيستم او چنان رنج و دردى را بچشد و تحمل كند. به هر حال تحمل و صبر من اندكى بيش از اوست.
***
تصور مىكردم پس از رفتن زنم كه واقعاً براى زنگى حكم پدر، مادر و پرستار و محافظ داشت ناآرام و آشفته خواهد شد. از آنچه هم هميشه بود، غمگينتر شده است. از چشمانش هميشه سيل اندوه جارى است.
اكنون سخت با هم كنار آمدهايم. آنگاه كه با هم هستيم خواه پيادهروى مىكنيم يا پيش پايم دراز كشيده است، آرام است. غصهاى ندارد. نه از كسى مىترسد و نه با كسى دشمن است. از اينكه با من است خوش است و من از اينكه او را پرستارى مىكنم و نوازش، احساسى دارم مانند نسيم سحرى، آرامبخش و معطر و مطبوع. نمىدانم تا كى با هم خواهيم بود. هر دو به آخر راه رسيدهايم. من بيش از هشتاد و او بيش از هفتاد سال دارد. هر سال عمر سگ تقريباً برابر با پنج سال عمر آدم است. يعنى تا به حال در حدود يازده بار باردار شده است.
***
يادم رفت بگويم، زنگى تنها سگى است كه گردنبند دارد. انگار دور تا دور گردنش نوار سفيدى به عرض تقريباً دو سانتيمتر بستهاند. موهاى جاى زخم سيم آهنى دور تا دور گردنش مثل برف سفيد است. اگر آن موهاى سفيد را كنار بزنيد شيارى به عمق تقريباً نيم سانتيمتر خواهيد ديد كه پوست اوست. تنها بارى كه ممكن است به بدن كسى ليس بزند آن وقتى است كه چند دقيقه اين شيار نوازش داده شود
بخارا 73-72، مهر و دی 1388