قضیۀ چاپ کتابهای درسی افغانستان / سیروس علی نژاد
يك گفتگوى چاپ نشده با همايون صنعتى
اين گفتوگو در تاريخ هفتم خرداد سال 1381 در گينكان كرمان انجام شده است. گينكان دهى است به فاصله يك ربع ساعت از كرمان كه همايون صنعتى در آنجا خانهاى ييلاقى خريده بود؛ يك خانه قديمى كه با سليقه شهين خانم، همسر صنعتى بازسازى شده بود. در اتاقهاى متعددش تختخواب و وسايل گذاشته بود كه از مهمانانشان پذيرايى كنند. از حياطش كه چند درخت كهن و گشن داشت، جوى آبى روان بود و همايون صنعتى تابستان از هواى گرم كرمان به آنجا پناه مىبرد و در هواى خوش ييلاق مىزيست. آن سال من به اصرار او براى ديدار از لالهزار – منطقهاى كه در آن گل فراوان كاشته بودند – به كرمان رفته بودم. فصل گل و گلاب بود و آقاى صنعتى مىخواست دم و دستگاه گلابگيرىاش را نشان من بدهد. در اثناى ديدار از جاهاى مختلف يا در خانه به هنگام استراحت، طبعاً فرصتهايى براى صحبت پيش مىآمد و هر بار كه صحبت مىكرديم يا در واقع او را به صحبت وامىداشتم، حرفها را ضبط مىكردم. حالا كه نگاه مىكنم مىبينم چند تا نوار از آن سفر به يادگار دارم كه در بيشتر آنها صحبتهاى پراكنده ضبط شده است اما بعضىهاشان بد هم نيست. مثل همين يكى كه آن را به سفارش على دهباشى براى مجله بخارا پياده كرده و يك دو آب شستهام تا قابل چاپ شود. صحبتهاى اين نوار درباره افغانستان و كارى است كه همايون صنعتى براى چاپ كتابهاى درسى در افغانستان كرده بود. من از قضيه كم و بيش اطلاع داشتم اما هيچ وقت جزيياتش را نپرسيده بودم. آن روز پرسيدم و همايون حرف خود را اينطور شروع كرد:
همایون صنعتی زاده ـ عکس از مجتبی میرطهماسب
همايون صنعتىزاده: عرض شود در فرانكلين كه بودم دغدغه من تيراژ كتاب بود. درصدد بودم كارى كنم كه تيراژ كتاب بالا برود و قيمت پايين بيايد. در فرانكلين كار من اين بود كه كتاب را مىدادم ترجمه مىكنند، حقالترجمه را مىخريدم و يك چاپش را مىفروختم به ناشر ديگر. اصلاً نشر از نظر من يعنى بستهبندى فكر. كالاى اصلى كه مىفروشى فكر است. چاپ و صحافى، بستهبندى آن است. من در فرانكلين دنبال كار اصلى بودم. با پول مختصرى كه در اختيار من بود، نمىرفتم كاغذ بخرم، مىدادم به حسن و حسين كه كتاب خوب را ترجمه كنند. بعد تمام سعى من اين بود كه اين كتاب هرچه زودتر فروش برود. براى اينكه هر دفعه كه كتاب چاپ مىشد 15 درصد قيمت پشت جلد را از ناشر مىگرفتم. كتاب اگر به چاپ دوم مىرسيد من خرجم را درآورده بودم. از چاپ سوم به بعد براى من استفاده داشت. اين كارى بود كه من كردم. آمريكايىها مىخواستند آن چندر غازى كه به من مىدهند با آن كتاب چاپ كنم، صبر كنم فروش برود، بعد پولش را بردارم كتاب ديگرى چاپ كنم. من ديدم اين چه كارى است. من رسمم هميشه اين بوده كه وقتى بخواهم كارى كنم تنهايى نمىكنم. حالا هم كه كار گلاب مىكنم پانصد نفر ديگر دارند گُل مىكارند. اگر من در فرانكلين سالى دويست سيصد تا كتاب چاپ كردم تنهايى كه نمىتوانستم اين كار را بكنم. ابن سينا، جعفرى، اقبال،… همه اينها را به كار كشيده بودم، با سرمايهشان كار مىكردم. خودم استفاده مىكردم.
سيروس على نژاد : داشتيد از بالا بردن تيراژ كتاب مىگفتيد.
– خب يك قسمت حواس من اين بود كه تيراژ كتاب بالا برود و به جاهايى كه زبان فارسى فروش دارد كتاب بدهم. كجاى دنيا زبان فارسى هست؟ افغانستان. گفتم پاشم بروم كابل و تيراژ كتاب را زياد كنم. «ايران اير» تازه يك خط تهران كابل درست كرده بود. شب مىرفتيد زاهدان مىخوابيديد صبح سوار مىشديد مىرفتيد كابل. يك مشت كتاب گذاشتم زير بغلم پاشدم رفتم كابل. آنقدر برخورد سردى با من شد كه نگو و نپرس. از هر چه ايرانى بود بدشان مىآمد.
با كجاها تماس گرفتيد؟
– اول رفتم بازار، كتابفروشىها، كتابخانهها، وزارت فرهنگ. اصلاً حاضر نبودند با من حرف بزنند. من واقعاً دماغم سوخت. يك آمريكايى بود به اسم مك ميكين. در اصل چهار كار مىكرد. با او كه داستانم را در ميان گذاشتم گفت فلانى من تنها كارى كه مىتوانم برايت بكنم اين است كه دو شب ديگر رؤساى وزارت فرهنگ افغانستان توى خانه من مهمانند. شما بيا توى دالان خانه من كتابهايت را بگذار. وقتى اينها مىآيند فرصت آن را دارى كه كتابها را به آنها معرفى كنى. تو ايرانى هستى و اينها از ايرانى خوششان نمىآيد ولى آنجا مهمان مناند و توجه مىكنند. فكر كردم به از هيچ است. رفتم توى دالان خانه آقاى مك ميكين كتابها را چيدم، افغانها هم آمدند سرسرى نگاهى كردند و رفتند. محض نمونه يك قران فروش نكردم. گذشت و گذشت تا يكسال، يك سال و نيم بعد، تلگرافى آمد از وزارت فرهنگ افغانستان كه آيا شما علاقهمنديد در كار كتابهاى درسى به ما كمك كنيد؟ كاشف به عمل آمد كه اينها براى چاپ كتابهاى درسىشان وسيله چاپ ندارند. سفارش داده بودند روسها براىشان چاپ كنند. روسها كتاب اول را گرفته بودند برده بودند چاپ كنند. افغانها محكمكارى كرده بودند توى قراردادشان گنجانده بودند كه مطلب كتاب را افغانها مىدهند و روسها موظف بودند همان مطلب را چاپ كنند. روسها يك جملهاى علاوه كرده بودند كه چون كتابها لازم است رنگى و مصور باشد تصوير كتابها را آنها تهيه كنند. وقتى رسيده بودند به حرف خ، يعنى وقتى مىخواستند حرف خ را ياد بدهند، به كلمه آخ برخورده بودند. براى آنكه آخ را نشان بدهند يك افغانىِ رعيتِ بدبختِ زارِ نزارِ ژندهاى كشيده بودند و يك مالك شكمگندهاى كه با چوب داشت مىزد توى سر رعيت و او مىگفت آخ!
كتاب چاپ شده بود و رسيده بود به كابل، افغانها كه ديده بودند آتش گرفته بودند. گفته بودند چه بكنيم، چه نكنيم؟ يك كسى گفته بود پارسال يك نفر از ايران آمده بود اينجا، برويم سراغ او. فرستاده بودند دنبال من. از سفارت هم تحقيق كرده بودند و سفارت هم نوشته بود كه بله ما گفتيم كتابهايشان را شما چاپ كنيد. خودشيرينى. يك روز نشسته بودم تلفن زنگ زد كه از دربار با شما كار دارند. وزير دربار بود. رفتم آنجا گفت شنيدم تشريف مىبريد افغانستان، اين خيلى كار مهمى است و چه و چه. گفتم مقصود؟ گفت ما چك سفيد امضا مىكنيم شما به هر قيمت شده اين كار را انجام بدهيد. گفتم خيلى هم ممنون اما من فعلاً به چك شما احتياج ندارم. بروم ببينم چه مىشود. جعفر صميمى را از چاپخانه افست برداشتم رفتم كابل. رفتيم در وزارت آموزش و پرورش آنجا، گفتند بله ما مىخواهيم اين كتابها را چاپ كنيم شما به ما قيمت بدهيد. من در كار نشر يك قاعده كلى دارم. مخارج فيزيكى كتاب هرچه هست اگر در طول زمان بخواهى ضرر نكنى بايد قيمت كتاب را چهاربرابر بگذارى. در نشر عمومى البته. براى اينكه از پنج تا كتابى كه چاپ مىكنى دو سهتاش نمىگيرد. يكى كه مىگيرد بايد پول بقيه را هم دربياورد. ما نشستيم قيمتها را درآورديم من ضرب در چهار كردم. بردم به آموزش و پرورش، افغانها قيمتها را كه ديدند پس افتادند. خيلى زياد شده بود. به من گفتند كه نمىتوانيم پرداخت كنيم. دلشان مىخواست اما نمىتوانستند پرداخت كنند. رفتيم سوار طياره بشويم برگرديم يك كسى آمد گفت حالا برگرديد دوباره حرف بزنيم. قهر نكنيد… بالاخره سه دفعه اين كار تكرار شد و هر بار رفتارشان بهتر شد. سرانجام قبول كردند و قرارداد بستيم و برگشتيم.
گفتيد كه آن نحوه حساب كردنتان براى كتابهاى عمومى بود. براى كتاب درسى كه همه پولش را يك جا مىدادند چرا ضرب در چهار كرديد؟
– براى اينكه نمىدانستم آنجا چه خبر است. بايد حساب چيزهايى را كه نمىدانستم هم مىكردم. وقتى برگشتم آقاى اعلم مرا صدا كرد كه چه خبر، گفتم هيچ قرارداد امضا كرديم. گفت چقدر بايد پول بدهيم؟ گفتم هيچ. قرارداد خوبى بستهام و پول هم دارم. قدرى وارفت. خلاصه دستگاهى درست كرديم براى چاپ كتاب. آقاى معروف هم به عنوان نماينده آموزش و پرورش افغانستان آمد كه ما در كتابها دست نبريم. اما دو تا اتفاق افتاد. اتفاق اول اين بود كه آموزش و پرورش ايران شكايت كرد.
كه چى؟
– كه ما خودمان كتاب نداريم و صنعتى دارد كتابهاى درسى افغانستان را چاپ مىكند. ما در ايران سرِ كتاب درسى مسئله داشتيم. حرفشان اين بود كه بايد كتابهاى درسى ايران را چاپ كنيم. اتفاق ديگر اين بود كه ما از فنلاند كاغذ خريديم براى چاپ كتابهاى افغانستان، كشتى حركت كرد آمد در درياى مديترانه، شد سال 1956، جنگ اعراب و اسرائيل شروع شد، كانال سوئز بسته شد. بايد كشتى مىرفت دور مىزد و مىآمد و اين دور زدن كار را به تعويق مىانداخت و كتابها بهموقع چاپ نمىشد. من در قرارداد يك ماده گذاشته بودم كه اگر اتفاق خارقالعادهاى بيفتد مقصر نباشم. اما ديدم اين حرفها كه براى بچههاى افغان كتاب نمىشود. حالا كه تعهد كردهام بايد كتابها را چاپ كنم و بدهم. يادم افتاد كه يك وقتى ته فرودگاه بيروت چند تا طياره ديده بودم كه رديف پارك شده بود. رفتم بيروت، شش تا طياره اجاره كردم. كاغذها را در بيروت بار كردم و آوردم تهران. تا شاهى آخر پولى كه گرفته بودم خرج طياره شد. اما كتابها بهموقع چاپ شد، يك روز دير نكردم. خيلى هم افغانها راضى شدند. اما سال ديگر يك عده رند رفتند و گفتند كه هرچه صنعتى مىگيرد، ما كمتر مىگيريم. وزير فرهنگ افغانستان هم گفته بود اگر يكدهم صنعتى هم بگيريد من او را ول نمىكنم. اين آدمى است كه اگر دنيا زيرورو شود، كتابها را بهموقع مىدهد. اين شد يك منبع عمده درآمد براى فرانكلين.
چرا خودشان نمىتوانستند كتاب چاپ كنند؟
– گذشت و گذشت و مأمورين وزارت فرهنگ افغانستان با من اياق شدند. چند نفر را هم گرفتم كه براى من كتاب ترجمه كنند. يك روز وزير فرهنگ افغانستان مرا صدا كرد گفت فلانى تو مثل برادر منى، من يك چاپخانهاى دارم كه كلى از بودجه وزارتخانه را مىبلعد، ولى هيچ كارى نمىكند. هر وقت هم مىپرسم از مشكلاتى مىگويند كه من سر در نمىآورم. تو بيا برو ببين موضوع چيست. فقط راهنمايى كن. گفتم چشم. رفتم توى چاپخانه، ديدم واقعاً چاپخانه عظيمى است. در حدود سيصد نفر كارگر، پنجاه نفر كارمند، و انواع و اقسام ماشين چاپ دارد، اما صدايى هيچ صدايى از آن بلند نمىشود. رفتم پيش مدير چاپخانه، سلام و عليك و احوالپرسى و چاى و غيره. بعد گفتم فلانى چرا ماشينها كار نمىكنند. گفت ماشينها اشكالى ندارند، من كاغذ ندارم. گفتم خب برو بازار كابل كاغذ بخر. گفت نه، كاغذ در انبار هست اما انبار درش بسته است. گفتم خب برو باز كن. گفت انباردار نيست. گفتم خب بگو بيايد. گفت نه بابا، پسرعمويش مرده رفته چاريكار براى عزادارى، تا او نيايد نمىتوانم درِ انبار را باز كنم. گفتم كى مىآيد؟ گفت بسته به هواست. اگر باران و برف بيايد يكى دو ماه ديگر. اگر نيايد يكى دو هفته ديگر. ديدم حرف زدن بىفايده است. بهانه مىآورد، نمىخواهد كار كند. رفتم پيش دكتر بوبل گفتم چاپخانهات خيلى خوب است. يك مدير بايد بگذارى اينجا كه مشكل حل شود. گفت از كجا بياورم؟ گفتم نمىدانم. اگر اينجا مدير پيدا مىكنى از اينجا، اگر نه از ايران بگير، اگر نه يك آمريكايى را بردار از اصل چهار بگذار اينجا مشكلت حل مىشود.
اين كار به منافع خودتان لطمه نمىزد؟
– بعد به اين فكر كردم. فكر كردم اى دل غافل اين چه كارى بود كردم. من سالى هفتصد هشتصد هزار دلار از اينجا درآمد دارم، خب اين درآمد با اين ترتيب از دست مىرود. اما سرِ سال كه شد با كمال تعجب ديدم قرارداد ما لغو نشد. بعد كه رفتم افغانستان، وزير از من گله كرد كه فلانى من از تو توقع نداشتم. گفتم چه شده؟ گفت تو گفتى برو مدير بيار، من رفتم به جاى يك مدير چند تا آوردم، اما مشكل من حل نشد. مىشود دوباره سرى بزنى ببينى قضيه چيست؟ رفتم چاپخانه، ديدم يك مشت آمريكايى گوش تا گوش نشستهاند بيكار. رفتم پيش مدير كه يك آمريكايى قد بلند بود از كاليفرنيا، سلام و عليك و اينها، براى ما نسكافه آوردند و چاپخانه همچنان ساكت و بى سروصدا بود. كار نمىكرد. گفتم چرا چاپخانه كار نمىكند. پرسيد تو از كار چاپ سررشته دارى؟ گفتم اى مختصرى. گفت بيا تا نشانت بدهم. رفتم، دو تا چارتر درآورد گفت ببين اين خط توليد ماست. اينجا ماشين حروفچينى است، اينجا ماشين ورق تاكنى، اما ما ماشين ورق تاكنى نداريم. براى همين خط توليد خوابيده. گفتم چرا نداريد؟ اين مدت چه كار مىكرديد؟ گفت ماشينها را سفارش داده بوديم و قرار بود از راه پاكستان حمل شود. اما پيش از آن ميانه پاكستان و افغانستان بههم خورد و گمرك را بستند و ماشينها در گمرك پاكستان ماند. گفتم بالاخره چى؟ گفت هيچى. رفتم دوباره پيشنهاد گرفتم و دادم به مجلس كه بودجهاش را تصويب كنند، پولش را بفرستم و اين بار ماشينها را از راه ايران بياورم. دفترش در ميدانى بود كه دوروبر آن عدهاى افغانى بيكار نشسته بودند در انتظار كار. دستش را گرفتم بردم كنار پنجره، كارگرها را نشانش دادم گفتم ببين، اين آدمها همه دست دارند، گفت خب! گفتم اينها را بگير، اگر مىخواهى حروفچينى كنى با دست حروفچينى كن، اگر مىخواهى ورق تاكنى با دست تاكن. قبل از لاينوتايپ و اينترتايپ و ماشين ورق تاكنى مگر با دست حروف نمىچيدند و فرمها را تا نمىكردند؟ آقا يارو امريكايى از كوره دررفت كه مرا از آمريكا آوردهاند كه اينها را از قرن هيجدهم بياورم به قرن بيستم، اين آقا مىخواهد مرا ببرد به قرن هيجدهم. رفتم پهلوى آقاى دكتر گفتم فلانى حرف همان است كه گفتم، برو يك مدير خوب بياور، كارت راه مىافتد.
سرانجام چه شد؟
– گفت خودت بيا اداره كن. گفتم به يك شرط. گفت چه شرطى؟ گفتم چاپخانه را از همه آدمهايى كه الان توش هستند، خالى كن تحويل من بده. گفت چشم. چاپخانه را خالى كرد و تحويل من داد. نشستم حساب كردم ديدم به 70 تا كارگر احتياج دارم. كارمندانش را هم مرخص كردم. توى كارگران افغانى گشتم سى و پنج تاشان را انتخاب كردم، سوار طياره كردم آوردم تهران، بردم چاپخانه افست، شش ماه گذاشتم كار ياد بگيرند. سى و پنج تا كارگر ايرانى را هم خودم برداشتم. يك در ميان افغانى و ايرانى، بردم كابل، سر شش ماه كارخانه راه افتاد. و از آن پس كتابهاىشان را خودشان چاپ كردند.
چند سال كتابهاى درسى افغانستان را چاپ مىكرديد؟
– حدود ده سال. آره ده سالى شد.
هر سال چقدر براى فرانكلين سود داشت؟
– حدود يك ميليون دلار، شايد كمتر. همين حدودها. يك ميليون دلار خيلى پول بود.
دفعه اول كه رفتيد براى فروش كتاب، افغانستان را چطور ديديد؟
– خيلى ابتدايى. فقط يك مشت كتاب مذهبى از پاكستان مىآوردند. خب ساعت ده شد بايد برويم.
حالا ديگر يادم نيست كجا بايد مىرفتيم. شهين صنعتى، از بيرون آمده بود با همان ماشين پژوى سفيدى كه سرانجام با آن تصادف كرد و از دست رفت. معلوم بود كه منتظر است صحبتهاى ما تمام شود با او به جايى برويم. ما توى حياط، زير درخت، كنار جوى آب نشسته بوديم. آقاى صنعتى گفت خانم اگر بايد برويم كه هيچ، اگر نه من و آقا بساطمان را پهن كنيم بنشينيم به گپ زدن. شهين خنديد گفت آقايان را باش از ساعت هفت صبح دارند حرف مىزنند، تازه مىخواهند بساطشان را پهن كنند. ما خنديديم و صحبتهاى آن روز تمام شد. راه افتاديم و احتمالاً به لالهزار رفتيم كه شهين در آنجا مشغول گل و گلاب بود.
روان هر دو شاد
بخارا 73-72، مهر و دی 1388