در غرب چه خبر؟/ مهندس ایرج هاشمی زاده
198 – پاسدار حريم و حرمت هنر باشيم!
هر اثر هنرى يكتا است، بىنظير است و بىمانند. دوقلو خلق نمىشود؛ يكى است و براى ابد يكى باقى مىماند.
در گذشتهها؛ زمانِ مونه و دگا و حتى اگون شيله و كوكوشكا؛ پاى تكنيك هنوز درون كفش كودكى بود و از تكنيك ليتوگرافى خبرى نبود. ليتوگرافى ريشه يونانى دارد؛ ليتو يعنى سنگ و گرافى يعنى نوشتن، چاپ سنگى.
ليتوگرافى از سال 1950 م در حوزه هنر تصويرى به كار گرفته شد، اين تكنيك دست و پاى هنرمند را باز گذاشت و با ورود به جامعه، قانون همراهىاش كرد و حد و حدود هنرمند را از استفاده ليتوگرافى تعيين نمود.
گفتم اثر هنرى يكتا و بىنظير است! حال وقتى هنرمند بلندآوازهاى اثرى خلق مىكند، انبوهى از شيفتگان هنر او در صف ايستاده براى دسترسى به آن از هم سبقت مىگيرند و حاضرند هر قيمتى كه هنرمند طلب مىكند بپردازند.
هنرمند اما حق ندارد چون دستگاه فتوكپى از اثر هنرىاش پنج و شش اورژينال ديگر ارائه دهد؛ اين كار براى هر هنرمندى عملى و امكانپذير است، اما اين عمل در حوزه هنر غيرممكن و غيرقابل تصور است. پس بىدليل نيست اگر تابلويى از اگون شيله يا پيكاسو در حراجىهاى نيويورك و لندن به قيمتهاى سرسامآور و غيرقابل تصور دست به دست مىشود؛ چون جداً درخشندگى و زيبايى اثر تك است و يكتا.
گفتم كه قانون چهارچوب استفاده از ليتوگرافى را براى هنرمندان تعيين كرده است؛ قصدم از قانون قانون در كشورهاى غربى است!
بىشك براى بسيارى از خوانندگان بخارا نام «ارنست فوكس» نقاش معروف اتريشى و يكى از پايهگذاران سبك «مدرسه وين» نام آشنايى است؛ اين سبك در سالهاى 60م در وين پايتخت اتريش پاى در جهان هنر گذارد و ارنست فوكس هوندرت واسر، اريك برائر و رودلف هازن پيشقراولان اين سبك در عالم نقاشى بودند.
تابلوى هاى فوكس به قيمت سرسامآورى خريد و فروش مىشود. حال براى كسى كه شيفته نقاشى فوكس است و امكان خريد يك تابلوى اورژينالى از او را ندارد؛ ليتوگرافى اين امكان را به او مىدهد. هنرمند غربى اگر بخواهد مىتواند و اجازه دارد از يك اثر هنرى خود صد عدد از آن را – من تا به حال بيشتر از عدد 100 نديدهام – با استفاده از تكنيك ليتوگرافى به بازار ارائه دهد. هر صد عدد با امضاى هنرمند و شمارهاى چون 100/25 يا 100/98 و… در زير اثر مشخص شده؛ به اين معنا كه اين ليتوگرافى بيست و پنجمين و يا نود و هشتمين از صد ليتوگرافى است. بسته به شهرت و نام هنرمند هر يك از اين صد عدد ليتوگرافى با قيمتهاى صد يورو يا قيمتى بالاى آن به فروش مىرسد؛ به عبارت ديگر هنرمند با صد ليتوگرافى از يك اثر خود دههزار يورو نيز به دستش مىرسد و در كنارش 101 نفر – صد نفر با داشتن يكى از اين ليتوگرافىها و يك نفر با اورژينال – خود را خوشبختترين انسان روى زمين مىدانند! من خود صاحب چند ليتوگرافى از هنرمندان معروف اروپايى هستم، اجازه بدهيد در اينجا يك نكته را، كه به تازگى شخصاً تجربه كردم، شرح دهم. در اتريش نقاشى است به نام ادوارد آنجلى يكى از نقاشان معروف معاصر اتريش. آنجلى در جوانى سالها در استانبول (سالهاى 1966-71) در دانشكده هنرهاى زيبا تدريس مىكرد و به همين خاطر من در كارهاى او جاى پاى شرق را مىبينم و شايد هم اشتباه مىكنم! بگذريم؛ من 25 سال پيش يك ليتوگرافى زيبا از يكى از كارهاى او به نام «خوابيدهها» به مبلغ 130 يورو به پول امروز خريدم. دو سال پيش در تماسى با او براى خريد يك ليتوگرافى خواستار ملاقات با او شدم. به خانهاش رفتم؛ قيمتها سرسامآور بود و با بودجه من ابداً هماهنگى نمىكرد!، در بين آنها به ليتوگرافى «خوابيدهها» برخوردم. كنجكاو شدم و قيمت را پرسيدم؛ گفت اين تنها ليتوگرافى باقى مانده است و قيمت آن پانصد يورو است!
تذكر دو نكته ضرورى است، نكته اول اينكه هيچ هنرمندى در غرب با ارائه ليتوگرافى دست به تقلب نمىزند؛ يعنى وقتى اعلام مىكند كه از اين اثر صد عدد ليتوگرافى به بازار آورده، صحت دارد و دروغ نمىگويد. به دليل خيلى ساده؛ اينجا قانون بساز و بفروش حاكم نيست كه هر كه هر چه دل تنگش خواست انجام دهد و كسى هم كارى به او نداشته باشد. مىپرسيد جدى؟ و من مىگويم بلى، پس گوش كنيد:
ارنست فوكس معروف ما كه شهرت جهانى دارد و ميليونر است و به جز ميليونها ثروت، نقاش بزرگى هم هست، حماقتى كرد كه يا ناشى از خست طبعاش بود يا فكر كرد اينجا بازار هرت شهر است و كسى متوجه تقلب او نمىشود!
مردى هنرشناس و هنرشيفته در يكى از ليتوگرافىهاى تازه به بازار آمده فوكس با «مشكلى» روبرو شد، ليتوگرافى تازه فوكس درست كپى يكى از ليتوگرافىهايى بود كه سابق بر اين به تعداد صد عدد به بازار آمده بود و به فروش رفته بود. مرد وينى هنرشناس ما در ليتوگرافى جديد فوكس و مقايسه آن با ليتوگرافى قبلى كاشف به عمل آورد كه فوكس اين بار با تغييرات بسيار جزيى در اثر هنرىاش، اين اثر را به عنوان اثر تازه و جديد به بازار آورده!!
مرد وينى ما به دادگاه شكايت كرد! دادگاه تشكيل شد و فوكس، نقاش معروف ما، به پرداخت جريمه سنگينى محكوم گرديد و دادگاه به او اخطار داد بار ديگر از اين غلطها نكند والا…
شك ندارم حال، خوانندگان عزيز اين پرسش را با خود مطرح مىكنند كه قصد من از نوشتن اين مقدمه طولانى چيست و چه مىخواهم بگويم، نه؟
بايد با تأسف حضورتان عرض كنم كه من مدتهاست در كارهاى هنرمند نازنينى اثر انگشت دستگاه فتوكپى را مىبينم؛ آن هم نه ليتوگرافى بلكه به جاى يك اورژينال مرتب سه و چهار تا اورژينال وارد بازار مىكند!
مرد عزيز ما اين حكم بىبرو برگرد در حوزه هنر را زير پا گذارده است كه:
«يك اثر هنرى يكتا است، بىنظير است و بىمانند. دوقلو به دنيا نمىآيد؛ يكى است و براى ابد يكى باقى مىماند.»
از من به دور كه نامش را بر زبان بياورم ولى از همه علاقهمندان به هنر خواهش دارم مواظب باشند، در حوزه هنر، منش بساز و بفروشى جاى باز نكند و اجازه ندهند «حريم و حرمت هنر خدشهدار گردد». همين!
199 – غذاى ايرانى
من در اين چهل و اند سالى كه در «تبعيد» اتريش زندگى مىكنم!، بارها و بارها دوستان اتريشى را به شام در كلبهام دعوت كردهام؛ پيشبند آشپزى را به دور كمر مىبندم و برنج باسماتى را با تهديگ نان لواش يا ورقههاى سيبزمينى و زعفران آماده مىكنم و در كنارش با مواد اوليه خورش كلنجار مىروم. هنر خورشپزى من در چهارچوب تنگِ فسنجون و قرمه سبزى و قيمه و بادمجون محدود مىشود و مضاف بر آن از عهده پختن استانبولى پلو و باقلى پلو هم برمىآيم. در ضمن اضافه كنم كه همسر اتريشى من نيز در تهيه غذاهاى بالا استاد است! آخر خط!
ياد ندارم ميهمان اتريشى و ناآشنا به غذاى ايرانى داشته باشم و شيفته غذاى ايرانى نشده باشد. بارها و بارها در لباس شوخى و جدى اين پرسش را مطرح كردهاند كه فلانى ما را كى دگربار به قرمه سبزى و… دعوت مىكنى؟
به تازگى كتابى به نام غذاى ايرانى: سحر و جادوى اورينت با سر و روى زيبا – چون همه كتابهاى ناشرين غربى – در تور كتابگيرى من افتاد!
آشپز اين كتاب بانويى است از ايران به نام ندا افرشى؛ متولد سال 1972 م در خوزستان، ديپلمه از مدارس تهران و فارغالتحصيل رشته طب از مجارستان و رشته زبان از آلمان و در حال حاضر مقيم تهران.
كتاب شامل 95 دستور طباخى است.
ناشر در اين كتاب به نكته جالبى اشاره مىكند؛ مىنويسد: «… غذاى ايرانى؛ غذاى بىريايى است، خواستار هزينه خاصى نيست، فقط يك چيز طلب مىكند: حوصله. يك سِر و سرّ ديگر هم در هنر طباخى ايرانى وجود دارد كه اينجا، در آلمان، دوباره همه خواهان آنند: غذاى ايرانى آهسته و آرام پخته مىشود؛ مواد اوليه كه توى قابلمه ريخته شد، آرام شروع به پختن مىكند تا زمانى كه طعم و عطر و اسانس يكايك مواد غذايى با هم متحد شوند.»
كتاب با تصاوير زيبايى از ايران، زنان برنجكار، دكه ادويه فروش، جمع خانواده به دور سفره نهار در منزل يا در رستوران و تصاويرى از پلوى پر از زعفران و خورش قرمهسبزى و… همراه است!
دهنتان آب افتاد؟ به اضافه تاريخچه مختصرى درباره فرهنگ غذا و آشپزى كه بىشك براى خواننده كنجكاو غربى جالب است.
كوچ و اقامت توده عظيم ايرانيان به غرب و تداخل دو فرهنگ و مضاف بر آن دست و دلبازى و مهماننوازى ما ايرانىها، اقليتى از غربىها را با روش صحيح پخت و پز برنج آشنا كرده و بازار فروش برنج باسماتى رونق گرفته است؛ فراموش نكنيم كه پخت برنج در آشپزخانه غرب يك مينى فاجعه است و به حليم ما دهنكجى مىكند!
انتشار چنين كتبى در غرب براى من سخت مسرتآور است، از ياد نبريم كه شناخت فرهنگ هر قوم و ملتى در چهارچوب ادبيات و هنر محدود نمىشود؛ اين عمل پروسهاى است چند لايه كه موسيقى، آشپزى، شعر، هنر، آداب و رسوم، مذهب و.. را هم در بر مىگيرد. شب شعرى از يك شاعر ايرانى در قلب اتريش با بوفه ايرانى و در كنارش «آب انار قرمز»، شب را براى ميهمانان غربى دوچندان زيبا مىكند! شناسنامه يك قوم و ملت فقط با نويسندگان و نقاشان و… شروع و خاتمه پيدا نمىكند.
پيتزاى ايتاليايى و شنتيزل وينى، قرمه سبزى ايرانى و.. در كنار مارچلو ماسترونى و موتسارت اتريشى و گلى ترقى معرف فرهنگ اين سه سرزميناند. فراموش نكنيم كه نجف دريابندرى با دو جلد كتاب مستطاب آشپزىاش چهارچوب تفكر كهنه حاكم بر جامعه سنتى ايران را شكست؛ نويسنده و مترجم صاحب نامى آن هم مرد نه زن! كتاب آشپزى چاپ مىكند؟ بله؛ چاپ مىكند كه حتى به ساير آثار او تنه هم مىزند.
200 – صندلى!
در بخاراى شماره 44، مهر و آبان ماه 1384 با اشاره به رمان صندلى لهستانى خانم مهناز رونقى گريزى زده بودم به صندلى لهستانى. توضيح داده بودم كه چرا اين صندلى با چوب خميده به صندلى لهستانى در ايران معروف شده و بعد؛ اجازه بدهيد مختصر نگاهى به آن گزارش بكنيم:
«… صندلى در زندگى روزمره ما در ايران نقش اسفناكى را بازى مىكند!
صندلى در فرهنگ ما – چوبى يا فلزى – شيئى است با چهارپايه كه مىتوان روى آن نشست، همين و بس. طرح و فرم، نوع كيفيت آن، خوب و بدى ساخت آن مورد توجه ما نيست. ما اصولاً با زيبايى، طرح و فرم، دوستى و رفاقت نداريم براى همين است كه ويروس «مبلمان استيل» در ايران كولاك كرد و كولاك مىكند، به هر خانهاى كه پا مىگذارى با مبلهاى زشت و بىقواره «استيل» روبرو مىشوى. هجوم بىامان مبلمانهاى به اصطلاح «استيل» مرا وادار به مقابله كرد!…»
و بعد اشاره كردم به كتابى كه ترجمه كردهام و هيچ ناشرى حاضر به چاپ آن نيست و در انتها مژده دادم كه بالاخره ناشرى پيدا شد و حاضر است كتاب را چاپ كند.
به شتر گفتند چرا… كجه؟ گفت چه چيزم مثل همه كسه! ناشرى كه قول داده بود كتاب را چاپ كند دبه درآورد و گفت: چاپ مىكنم ولى ضرورى است شما هم در مخارج چاپ كمك كنيد و و…
كتاب را در 40 نسخه چاپ كردم و در پسگفتار آن نوشتم:
«كتابى كه در دست داريد مورد پسند هيچ ناشرى در پايتخت بزرگ ايران قرار نگرفت!»
ترجمه اين كتاب را من با آغاز تظاهرات و ناآرامىها در سال 57 شمسى به پايان رساندم، سپس كفش و كلاه كردم و به سراغ چند ناشر رفتم. پاسخها همه يكسان بود، گويى همگى از قبل با هم چنين قول و قرار گذاشته بودند: «كتاب جالبى است ولى آقا الان در اين موقعيت حاد سياسى كشور، تاريخ صندلى مدرن؟ نه متأسفيم. اگر ترجمه كتاب سياسى داريد با كمال ميل»
موزه هنرهاى معاصر مرا يارى داد و فرهنگسراى نياوران را كه چند ماهى از تولدش نمىگذشت پيشنهاد كرد. شاپور بختيار دو – سه روزى بود كه بر صندلى صدارت نشسته بود، به فرهنگسرا رفتم. مسئولين امر، كتاب را با دقت تماشا كردند و «بله» گفتند.
قرار شد پس از حل مسائل ويرايش و چاپ، قيمت و تيراژ، براى امضاى قرارداد باخبرم كنند. دو هفته بعد تلفنى از من خواستند به فرهنگسرا بروم. در فرهنگسرا (و چه فرهنگسراى زيبايى! ياد كامران ديبا بخير) در اطاقى روبروى 4 و 5 نفر نشستم. قيافه و ظاهرشان داد مىزد كه اهل بخيهاند. گفتند كه با شرايط كنونى كشور همه چيز خوابيده بنابراين تا تثبيت اوضاع بايد صبر و حوصله كنيم.
انگيزه من از ترجمه اين كتاب در آن زمان، اقامت كوتاه سه سالهام – 1358 / 1355 شمسى – در تهران بود. پس از 17 سال به وطن بازگشته بودم، به هر خانهاى كه قدم مىگذاشتم صندلىهاى استيل ساخت وطن در اطاق پذيرايى، نوشيدن چاى و گپ دوستانه را بر من حرام مىكرد. يكى زشتتر از ديگرى، گويى در پايتخت كشور به دستور حكومت همه موظف شده بودند در اطاق پذيرايى فقط و فقط صندلى و مبلمان «استيل» صاحب باشند!!
انقلاب از راه رسيد، هشتم خردادماه 1358 شمسى تهران را ترك كردم و دوباره به اتريش آمدم، در آن شرايط سياسى روز نه صندلى مدرن مشكلى را حل مىكرد و نه كسى به فكر صندلى – با هر هويت و شناسنامهاى! – بود كه رويش بنشيند!
سالها گذشت، روزى بر حسب اتفاق ترجمه كتاب تاريخ صندلى مدرن از زير انبوهى كتاب و روزنامه حضورش را دوباره اعلام كرد.
كتاب را ورق زدم و ديدم اگرچه سى سالى از عمر كتاب گذشته و بسيارى از معماران نام برده در كتاب در قيد حيات نيستند، اما از تازگى محتواى كتاب و ضرورت آشنايى با صندلى مدرن با توجه به «مبلمان استيل»، كه هنوز در اطاق پذيرايى خانههاى ما حىّ و حاضرند، كاسته نشده و هنوز هم چاپ آن در ايران ضرورى است.
پس اين بار از راه دور، دست به دامان دوستان در تهران شدم. پاسخ چهار ناشرى كه كتاب را ارائه دادم، تقريباً همان پاسخ سى سال پيش بود؛ گويى عقربههاى ساعت در اين سى سال از حركت بازمانده بودند: «كتاب جالبى است ولى آقا تاريخ صندلى مدرن؟ نه متأسفانه اين نوع كتب فروش نداره، صرف نمىكنه، متأسفيم.»
حال چرا در غرب صدها بل هزاران كتب در حوزه فرش، معمارى و معمارى داخلى، مبلمان و صندلى، تزئين خانه و باغ و… در هر دكه كتابفروشى وجود دارد – و چاپش صرف مىكنه!! – و در ايران كه فرش آن شهره جهان است، يك و شايد دو كتاب درباره فرش وجود دارد و بعد بيابان است، صحراى كوير كتب تخصصى، نمىدانم!
قصد من از ترجمه اين كتاب در آن زمان بيرون كشيدن «مبلمان استيل» از خانههاى مردم و ارائه آلترناتيو بود.
اعتراف مىكنم با شكست روبرو شدم. پس زندهباد مبلمان استيل سبك ايرانى! يا بهتر بگويم: مبل استيل حق مسلم ماست! كتاب تاريخ صندلى مدرن را با تيراژ 40 عدد جهت هديه به دوستان اهل بخيه با هزينه شخصى چاپ كردم.»
201 – قصر كودكان و ديوار زندانها
رفته بودم وين به قصد دسترسى و مطالعه يك كتاب قديمى درباره ايران (سال انتشار 1880 م). اىميلى به كتابخانه ملّى اتريش (و چه كتابخانهاى! قصرى است با شكوه كه قادر به توصيف آن نيستم) فرستادم و خواهش كردم كه كتاب مورد نظرم را براى دو روز ديگر آماده كنند تا وقتم تلف نشود – تجربه به من آموخته بود كه از درخواست كتاب در كتابخانه تا دسترسى به آن دو ساعتى وقت لازم دارد.
صبح كه از خانه بيرون آمدم، هوا آفتابى و سرد بود، سرم را انداخته بودم پايين و مىرفتم كه يك تابلوى سنگى در كنار در ورودى خانه مجللى توجهام را جلب كرد؛ خانه به نوعى آسايشگاه بچهها بود. دوربين همراهم بود – دوربين هميشه همراه من است! – دو پايم دست به اعتصاب زدند؛ ايستادم و دوربين را درآوردم و عكسى گرفتم. درون اين تابلوى سنگى اين نوشته آمده بود:
«آن كس كه براى بچهها قصرها مىسازد، ديوار زندانها را خراب مىكند».
يوليوس تاندلر
زيبا نيست؟
202 – خانه ادبيات
اتريش كشورى است كوچك و غنى؛ غنى نه به خاطر غنايم زيرزمينى، بل به خاطر غنايم روى زمينى!
اجازه بدهيد اول چند آمار حضورتان ارائه دهم تا آماده رفتن به خانه ادبيات بشويم!
وسعت اتريش 83871 كيلومتر مربع است (1/20 ايران: 1648195 كيلومتر مربع) با 8353243 نفر جمعيت (1/10 ايران: 73215781 نفر) – با تراكم 995 نفر در هر كيلومترمربع (دوبرابر ايران: 449 نفر) – زبان رسمى كشور اتريش آلمانى است؛ 74/1 درصد كاتوليك و 4/6 درصد پروتستان هستند.
طبق آخرين آمار بانك جهانى، اتريش پس از كشورهاى سوئيس، دانمارك، سوئد، آمريكا، آلمان و ژاپن ثروتمندترين كشور جهان است. براى درك اين مسئله كافى است نگاهى بيندازيم به توليد ناخالص اتريش 8 ميليونى و مقايسه آن با ايران 73 ميليونى:
توليد ناخالص داخلى در اتريش برابر است با 373 ميليارد دلار و توليد ناخالص داخلى براى هر اتريشى 45181 دلار و در ايران توليد ناخالص داخلى برابر است با 3823 ميليارد دلار و توليد ناخالص داخلى براى هر ايرانى 5222 دلار. گراتس بعد از وين بزرگترين شهر اتريش است با مساحت 12758 كيلومترمربع كه 40 درصد آن جنگل و طبيعت سبز است و به شهر دانشگاهى مشهور است؛ جمعيت شهر 255354 نفر است.
سعید شاعر ایرانی تبار که به آلمانی می سراید
اتريش جمهورى فدرال است و به نُه ايالت تقسيم شده است. يكى از اين ايالتها، ايالت اشتاير مارك و مركز آن گراتس است. چهار و پنج سالى است كه در گراتس مانند اكثر مراكز ايالتهاى اتريش، انستيتويى به نام خانه ادبيات گشايش يافته است. خانه ادبيات در تمام سال برنامه فشرده و پربارى ارائه مىهد. هدف اصلى آن، در درجه اول معرفى و شناخت نويسندگان جوان و تازهنفس كشورهاى آلمانى زبان به مشتاقان ادبيات است. دوهفته در ماه، هر شب، نويسنده تازهنفس قسمتى از رمان و اثر جديدش را براى علاقهمندان قرائت مىكند. براى آشنايى با بودجه اين انستيتو كافى است حضورتان عرض كنم كه نويسنده جوانى كه از آلمان يا سوئيس يا از شهرهاى اتريش به گراتس دعوت مىشود، خانه ادبيات مخارج سفر و هتل را به اضافه مبلغ قابل توجهى بابت قرائت قسمتى از رمان به نويسنده پرداخت مىكند.
بعد از برگزارى شبهاى دو نويسنده ايرانى و اتريشى و آلمانىتبار، دكتر سما معانى (نگاه كنيد به كِلك. شماره 83 – 80) و نويد كرمانى (نگاه كنيد به بخاراى شماره 50) امسال نوبت به سعيد شاعر و نويسنده معروف – و كهنه نفس! – مقيم مونيخ و سودابه محافظ (بخاراى شماره 53) رسيد. سودابه محافظ، كه فرزند بانويى است از آلمان و پدرى از ايران، متولد 1963 م است و ايران را در سال 1977 ترك كرده است. آثار اين دو نويسنده ايرانىتبار به زبان آلمانى است. سعيد دو سالى نيز رياست پن كلوب آلمان را بر عهده داشت كه متأسفانه به خاطر بيمارى بار سنگين كلوپ را كنار گذارد.
بيهوده نيست اتريش هفتمين كشور ثروتمند دنيا است. شهرى با 260 هزار نفر جمعيت، صاحب بزرگترين مجموعه دانشكدههاى علمى با استانداردهاى بينالمللى است و بعد ادبياتش در هر نُه ايالتش صاحب خانهاى است با بودجه كافى و دست و دلباز و بعد توليد ناخالص داخلىاش كافى است. نگاهى به ارقام بالا بيندازيد! و بعد…
203 – كاريكاتور ايران
سومين كتاب كاريكاتور ايران را به تنهايى و با دست خالى روانه بازار كردم. اين بازار هم در رابطه با كتاب اصطلاح مضحكى است! كدام بازار؟ بازارى كه بالاترين رقم تيراژش پنج هزار نسخه است؟ يا بازارى كه تعداد كتب تخصصىاش از انگشتان دست هم تجاوز نمىكند؟
بد نيست بدانيد روزنامه اطلاعات سال 1998 م (ش 936، 10 مارس) با شوق و شعف اعلام نمود كه سرانه مطالعه هر ايرانى از يك دقيقه به ده دقيقه رسيده است. حالا مىتوانيم بدبينى را كنار بگذاريم و اميدوار باشيم كه با گذشت ده سال از آن تاريخ، 10 دقيقه به 125 دقيقه رشد كرده باشد. مبارك است! با پشتوانه و پشتگرمى همين 125 دقيقه در سال دست به انتشار سومين كتاب كاريكاتور ايران زدم (!) و اين بار قرعه به نام داريوش رادپور افتاد.
انتشار اين كتاب در رسانههاى اتريشى و روزنامههاى ايرانى خارج از كشور انعكاس مثبت و خوبى داشت. روزنامه معروف اتريش دى كلاينه چايتونگ يك صفحه ستون فرهنگىاش را به اين كتاب اختصاص داد و «والتر تيتز» منتقد هنرى اين نشريه زير عنوان «انسان؛ قدرت و ناهنجارىها» در رابطه با كاريكاتورهاى رادپور نوشت «… انتقاد مىتواند شاعرانه هم باشد…»
حسن كريمپور كاريكاتوريست و گرافيست نيز در فصلنامه وزين نگاه نو (شماره 80، بهمن 1387) با نگاه خاص حرفهاىاش، انتشار كتاب را چنين تفسيركرد: «… گفتنى درباره شخصيت رادپور و كيفيت آثارش بسيار است… پس براى اهميت دادن به كتابى كه نام خواهم برد به اين پيشزمينه بسنده مىكنم و عنوان بهترين كتاب سال را به كتاب داريوش رادپور مىدهم كه مجموعهاى است از كاريكاتورهاى اخير او. اين كتاب به همت يك انسان فرهيخته و گرانقدر در كشور اتريش منتشر شده است… كتاب داريوش رادپور در 136 صفحه چهار رنگ، قطع رحلى بزرگ با جلد شوميز و در نهايت سليقه و كيفيت در شهر گراتس اتريش منتشر شده و از آن كتابهايى است كه حتماً جايگاه ويژهاى در كتابخانهتان به آن اختصاص خواهيد داد».
مخارج كتاب – ده هزار يورو – را سازمانهاى فرهنگى و دولتى اتريش تقبل كردند. من در صفحات اول كتاب ضمن نام بردن از آنها، به آلمانى و فارسى چنين نوشتم: «بدون كمكهاى مادى انستيتو فرهنگى و سازمانهاى دولتى اتريش، انتشار اين كتاب در چهارچوب آرزوهاى من باقى مىماند. مرسى»
استقبال گرم اهل بخيه و در كنارش عدم توجه اكثريت جامعه ايرانيان به كتاب و بخصوص كاريكاتور را در يك كفه ترازو و در كفه ديگر چند ماه تلاش و دوندگى در چاپخانه و ادارات دولتى جهت دريافت كمكهاى مالى و… كه مىگذارم، آن وقت به عقل خودم شك مىكنم، حتى اگر گاهى هم حق را به مولانا مىدهم كه :
خُنُك آن قماربازى كه بباخت هر چه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر!
توضيح ضرورى همراه با پوزش
از آغاز همكارى مجدد من با بخارا، ويروس بىتوجهى در گزارشاتم دوباره رخنه كرده است.
* در بخاراى شماره 50 زير عنوان «دلم براى باغچه مىسوزد» به سراغ قوم بىفرهنگ بساز و بفروشان رفته بودم و با انگشت بر تصوير زيباى درِ ورودى يك خانه قديمى و كهن در ايران و بىتوجهى به آثار تاريخى، خواننده را چند بار به تماشاى تصوير و بلايى كه بر سر اين خانه زيبا آمده، دعوت كردم. از تصوير اما خبرى نبود!! شايستهتر بود متن بدون عكس منتشر نمىشد.
* در بخاراى شماره 60 گزارشى داشتم از سالگرد تولد فرويد و ترجمه مصاحبهاى با تنها شاهد زنده آن دوران، سردبير در مقاله اينجا و آنجا دستى برده بود، مهم نيست و قابل قبول، اما مطلب اينجاست كه دستكارى به شكلى صورت گرفته بود كه براى خواننده اين پرسش مطرح مىشد كه مخلص و نويسنده گزارش با اين سواد بهتر است دست به قلم نبرد.
بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388