از اینجا و آنجا و ماجراهای…/ علی دهباشی
ماجراى دفتر مجله بخارا
مجله بخارا در آغاز دفتر و دستك نداشت. در همان پاتوقهايى كه از دوران مجله كلك در آن رفت و آمد داشتيم، به فعاليتهاى خود ادامه مىداديم.
به لطف دكتر بهروز برومند مورد مهر و محبت عليرضا فرهومند قرار گرفتيم؛ ايشان محلى را در ميدان فردوسى، بنبست رفعتجاه، در اختيار مجله قرار دادند كه در همينجا سپاس و تشكر خود را به خاندان فرهومند تقديم مىداريم.
اينك پس از گذشت پنج سال به اضطرار مىبايد اين محل را ترك گوييم. در اين مدت دفتر مجله بخارا كانون فرهنگى فارسىزبانان به شمار مىرفت. نويسندگان و شاعران افغانستان و تاجيكستان، از بدخشان و پامير، مزار شريف و كابل، هرات، مرو، سمرقند، دوشنبه و بخارا بر ما وارد مىشدند و جلسات معارفه و آشنايى ايشان با نويسندگان و شاعران ايرانى در همين دفتر برگزار مىشد.
دفتر مجله بخارا بخاطر حضور و گردهمايى دهها تن از شخصيتهاى برجسته فرهنگى و هنرى خاطرهانگيز شده است. آخرين فعاليتهاى ما در اين محل، برگزارى نشستهاى «عصر پنجشنبه در بخارا» بود كه به بيست و دو جلسه رسيد. ما در عصر پنجشنبهها ميزبان استادانى همچون: عزتالله فولادوند، داريوش شايگان، سيمين بهبهانى، محمود دولتآبادى، محمد على همايون كاتوزيان، گلى ترقى، حسن عشايرى،خوشنويسى از على مرزى
پرى زنگنه، ميشل كويى پرس، محمد نقى غياثى، جمشيد ارجمند، جلال خالقى مطلق، انور خامهاى، حسن كامشاد، مصطفى ملكيان، شهريار عدل، پيروز سيار، عبدالله كوثرى، روحانگيز شريفيان و… بوديم. دوستداران ادبيات، فلسفه، تاريخ و هنر در همين فضاى محدود و كوچك گردهم مىآمدند تا با اين چهرههاى درخشان فرهنگى ملاقات و گفتگو كنند. شرح اين گفتگوها را به تدريج در شمارههاى آينده بخارا منتشر خواهيم كرد.
دفترچهاى كه براى «سايه دست» استادان در دفتر گذاشته بوديم، خود كتابى خواندنى شده است؛ يادداشتهايى از فريدون آدميت، استاد عبدالمحمد آيتى، دكتر قمر آريان، عمران صلاحى، دكتر محمد امين رياحى، ريچارد فراى (ايرانشناس آمريكايى)، فرانتسبول (نويسنده معاصر اتريشى)، اورهان پاموك (نويسنده معاصر ترك)، فيليپ ولتى (سفير سوئيس در ايران)، دكتر روبرتو توسكانو (سفير ايتاليا در ايران) و ديگران.
علاوه بر اينها دفتر مجله بخارا به نوعى موزه فرهنگ و ادبيات ايران بود؛ قلمها و دستخطهاى منتشر نشده سهراب سپهرى، غلامحسين ساعدى، صادق هدايت، نامههاى امبرتو اكو و گونترگراس به مجله بخارا و قلم خودنويس استاد زندهياد سيد جلالالدين آشتيانى از جمله اين يادگارىهاست.
سيد محمد على جمالزاده، عكس از ايرج افشار
در هر حال دوره ديگرى از فعاليتهاى ما سپرى شد و در آستانه دوره جديدى هستيم. در شماره آينده در اين زمينه با شما سخن خواهيم گفت.
جايزه ايرانى سيد محمد على جمالزاده
سه سال پيش، هيأت امناى چاپ آثار سيد محمد على جمالزاده (ايرج افشار، محمد ابراهيم باستانى پاريزى و محمد شكرچىزاده) تصميم گرفتند طرح جايزهاى جهانى را به نام محمد على جمالزاده ارائه كنند. در همان زمان بنده، سردبير بخارا، مسئوليت برنامهريزى، اطلاعرسانى و ساير امور مربوط به جايزه را بر عهده گرفتم. اينك براى يادآورى همگان، بهويژه كسانى كه از شرايط دريافت اين جايزه برخوردار هستند، متن اطلاعيه هيأت امناء را مجدداً منتشر مىكنيم:
چون سيد محمدعلى جمالزاده – نخستين نويسنده پيشگام داستاننويسى ايران (تولد اصفهان 1270 / 3 ژانويه 1892 – درگذشت ژنو 17 آبان 1376) بخشى از سرمايه خود را براى مصارف فرهنگى در اختيار دانشگاه تهران گذاشته است، هيأت امناى آن بخشش با اطلاعى كه از نيّات و هدفهاى آن مرحوم دارد، بر آن شده است تا هر پنج سال يكبار، جايزهاى به نام و ياد ايشان به يكى از برجستگان فرهنگى ايران يا كشورهاى ديگر داده شود.
1. به مناسبت مجموعه كارهاى دانشمند برجستهاى در زمينههاى ايرانشناسى.
2. براى يك كتاب پژوهشى مهم در زمينه ادبيات يا تاريخ ايران.
3. براى رمانى كه مضمون و فضاى آن ايرانى و به يكى از زبانهاى غيرفارسى باشد.
4. براى بهترين كتاب جديد در تحليل افكار و نقد ادبى آثار جمالزاده (به هر زبان).
5. محل دادن جايزه به موقع اعلام نام جايزه گيرنده تعيين مىشود.
6. جايزه يك قطعه قاليچه ابريشمى دستبافت ايران است كه در آن نام سيد محمد على جمالزاده و نگاره يكى بود يكى نبود، نشانه هيأت امنا، بافته مىشود.
7. نخستين جايزه در سالروز درگذشت جمالزاده در سال 2010 اهدا مىشود.
8. انتخاب هر يك از برندگان به يكى از دو طريق انجام خواهد شد:
الف) رسيدگى به كتابها و مداركى كه شركتكنندگان براى اخذ جايزه ارسال خواهند كرد.
ب) رسيدگى به مجموعه كارهاى ايرانشناسى افرادى كه هيأت رسيدگى راساً مورد تشخيص قرار مىدهد.
خون است دلم براى ايران
عصر شنبه سوم اسفند 1387 در محل مركز گسترش سينماى مستند و تجربى (سالن سينما حقيقت) فيلم مستندى از زندگى دكتر منوچهر ستوده به نمايش درآمد. «خون است دلم براى ايران» عنوانى است كه سيد جواد ميرهاشمى سينماگر مستندساز براى فيلمش از عنوان يكى از سرودههاى دكتر ستوده انتخاب كرده است.
در اين مراسم كه به نوعى مراسم تجليل از دكتر ستوده هم بود بسيارى از شخصيتهاى فرهنگى و ادبى همچون: دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى، ايرج افشار، احمد اقتدارى، دكتر منوچهر پارسادوست و… شركت داشتند.
ابتدا على دهباشى ضمن برشمردن فرازهايى از دكتر منوچهر ستوده چنين گفت:
استاد دكتر منوچهر ستوده، در 28 تيرماه 1292 خورشيدى، از پدر و مادرى مازندرانى در تهران زاده شد، پدر و پدربزرگ ايشان همراه صديقالدوله كه در ديار مظفرالدين شاه بود، به تهران كوچ كرد، پدرش بعدها مدير مدرسه ابتدايى آمريكاييها شد و ايشان دوره ابتدايى را در همان مدرسه و دوره متوسطه را در كالج آمريكايى (كه بعدها به دبيرستان البرز تغيير نام يافت) گذراند. دانشنامه ادبيات فارسى را در مقطع ليسانس، در سال 1317 در دانشسراى عالى (دارالمعلمين) دريافت كرد.
در سال 1320 به استخدام وزارت معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه درآمد و جهت تدريس به لاهيجان آمد و در سال 1321 به بندر انزلى منتقل گرديد. دكتر ستوده در لاهيجان و انزلى شاگردانى بسيار پرورش داد كه بعضاً خود از فضلا و انديشمندانند، در سال 1321 وارد دوره دكتراى زبان و ادبيات فارسى شد. به تقاضاى شادروان دكتر محمد على مجتهدى – رئيس دبيرستان البرز – به آن دبيرستان رفت.
در سال 1329 از رساله دكتراى ادبيات فارسى خود دفاع كرد و در سال 1335 به دانشكده الهيات و معارف اسلامى انتقال يافت و درس جغرافياى تاريخى را براى نخستين بار پىريزى كرد و 15 سال تمام به تدريس آن پرداخت.
بعد به تقاضاى دكتر سيد حسين نصر به دانشكده ادبيات رفت و عضو گروه تاريخ آن دانشكده شد. در سال 1357 بازنشسته شد، اما تحقيقات و تأليفات او همچنان ادامه دارد. استاد ستوده، استان گيلان را از «ونهبين» آستارا (مرز گيلان و اردبيل) تا سرچشمههاى رود كوچك «سورخانى» (مرز بين گيلان و مازندران) و از كرانههاى درياى كاسپين تا دورترين نقاط مناطق كوهستانى عمارلو و ديلمان و سمام و اشكور (مرز استانهاى قزوين و زنجان) را سوار بر اسب و قاطر و بعضاً با پاى پياده درنورديده و آنچه را كه از آثار باستانى از روزگاران كهن به جا مانده، ديدهاند ضبط نموده و كتاب گرانقدر ده جلدى از آستارا تا استارآباد را كه جلد اول و دوم آن مربوط به استان گيلان است تأليف كردهاند.
سپس احمد اقتدارى از پنجاه سال دوستى و سفرهايش در بيابانها و روستاهاى ايران با منوچهر ستوده، ايرج افشار، محمد امين رياحى، عباس زرياب خويى، مصطفى مقربى و ديگران گفت.
قبل از نمايش فيلم سيد جواد ميرهاشمى گزارشى از چگونگى ساخت اين فيلم مستند ارائه داد؛ از دشوارىهاى كار كه برايش از خستگى به شيرينى رسيده بود.
فيلم «خون است دلم براى ايران» سياحتنامه كارگردان و فيلمبردار از يك زندگى نود و چند ساله است. در اين فيلم خودِ سوژه روايتگر زندگى پر فراز و نشيب خويش است؛ با دكتر ستوده به گوشه و كنار اين سرزمين سفر مىكنيم و او ضمن روايت زندگى خود بخشى از تاريخ فرهنگ معاصر ما را روايت مىكند.
يادى از نصرتالله امينى
نصرتالله امينى در آخرين روزهاى فروردين ماه 1388 در واشنگتن درگذشت.
امينى مردى خوشنام و ميهندوست بود. در سى و پنج سالگى مورد اعتماد دكتر مصدق قرار گرفت و از جانب وى به شهردارى تهران منصوب شد. اقدامات امينى در كار آبادانى تهران حتى پس از چند دهه زبانزد خاص و عام بود. او پس از كودتاى 28 مرداد 1332 وكيل خصوصى دكتر مصدق شد و تنها كسى بود كه خارج از دايره بستگان وى به احمدآباد راه داشت. دكتر مصدق در نامهاى به او مىنويسد:
«در حضور، بلكه به كرات در غياب جنابعالى، اظهار عقيده نمودهام كه جنابعالى يكى از آن اشخاص درست و حسابى هستيد كه بنده در تمام مدت عمر ديدهام.»
شرح مبسوطى از كارنامه زندگى زندهياد نصرتالله امينى را به قلم محمد حسن شفيعيان در شماره آينده خواهيد خواند.
ماجراى ميس لمبتون
همانطور كه در شماره 67، بخش يادداشت سردبير نوشتيم، بعد از انتشار مقالهاى در شرح حال خانم لمبتون، در شماره 66 مجله بخارا، يك نفر از خوانندگان مجله از شهر بوخوم آلمان نامه بلندبالايى در ذم خانم لمبتون ارسال كردند كه در دو شماره قبل موفق به انتشار آن نشديم. اينك، با پوزش از آقاى دكتر عليرضا سروستانى، بخشى از مقاله ايشان را با هم مىخوانيم:
سردبير محترم بخارا:
با سلام، بعد از ستايش نامهاى كه در مجله شما نسبت به خانم لمبتون اين جاسوسه انگليسى خواندم، به نظرم رسيد بخشى از مطالعات خود را درباره اين خانم در قالب يك مقاله تقديم كنم. اگر روحيه دموكرات و با انصاف شما را نمىشناختم، هرگز اين مقاله را نمىفرستادم. مىدانم كه اين مقاله خيلى مفصل شد. سعى كنيد به صورت كامل چاپ كنيد كه حق اين خانم ادا شود!؟ در هر حال ريش و قيچى دست شماست.
ارادتمند
عليرضا سروستانى
خانم لمبتون در يك خانواده درجه دو انگليسى به دنيا آمد. او پس از پايان تحصيلات عالى خود در دانشگاه كمبريج در رشته زبانهاى شرقى، به خدمت وزارت خارجه انگليس درآمد و مأمور ايران شد.
وى در ايران آموزش زبان فارسى خود را تكميل كرد. ابتدا لهجه دختران تهران و تمام اصطلاحها و جملههاى فارسى را ياد گرفت و سپس به اصفهان مسافرت كرد و در آن شهر نيز اصطلاحهاى اصفهانى و بختيارى را فراگرفت و در بازگشت از اين سفر به دليل نزديك شدن حوادث شهريورماه سال 1320، از سوى (سر ريدر بولارد) سفير انگليس در تهران مأمور اداره اطلاعات و مطبوعات سفارت انگليس در ايران شد. پس از شهريور 1320 وى موفق شد تمام مساعى خود را به نفع دولت متبوع خود (انگليس) در مطبوعات و محافل سياسى به كار ببرد. در اوايل سال 1322 پياده از تهران به اصفهان رفت. اين مسافرت او 24 روز طول كشيد، در اين مسافرت يك گزارش 2700 صفحهاى تهيه كرد كه همه آنها به صورت كتاب خطى مدوّنى درآمد.
ميس لمبتون علاوه بر زبان فارسى، عربى و تركى را نيز به خوبى تكلم مىكرد و با هر يك از زبانها، با لهجه محلى آن، صحبت مىكرد. به طورى كه وقتى به زبان فارسى حرف مىزد، طرف مقابل او نمىتوانست تشخيص بدهد كه او انگليسى است.
در سال 1330، ميس لمبتون قسمتى از فعاليتهاى سياسى خود را به نام فعاليتهاى فرهنگى در مجله انگليسى رويوار ناتيك منتشر كرد كه اين بخش از فعاليتهاى او مربوط به كوششى است كه وى براى دستگيرى «سام مولر» جاسوس زبردست آلمانى در قمصر و كاشان به كار برده است.
در آن روزها، «مولر» از طرف «ماير» جاسوس آلمانى مأمور شده بود به نواحى كاشان رفته و نقطه امنى را براى عمليات خود انتخاب كند.
مولر، ابتدا به كاشان مىرود ولى چون ماندن او در اين شهر ممكن بود موجب سوءظن مأموران شود، با مشورت يكى از تجار شهر مورد اعتماد ماير، قرار شد مولر براى انجام مأموريت خود به قمصر عزيمت كرده و در باغ آن تاجر كاشانى مستقر شود. مولر چون فارسى را به خوبى مىدانست بنا به معرفى تاجر، مالك باغ به عنوان شاگرد به باغبان باغ معرفى شد. طرز حرف زدن مولر و اثاثيه سنگينى كه او همراه خود داشت گرچه تا حدى مورد تعجب «مشهدى رحمان» تنها باغبان قرار گرفت ولى وقتى ارباب مولر را به نام «محمد بك» معرفى كرد به كلى سوءظن باغبان پير برطرف شد.
مولر، در ساختمان كوچكى در انتهاى باغ سكونت گزيد و دستگاه فرستنده خود را نيز در همان اتاق مستقر ساخت. روزها در كارهاى باغبانى به مشهدى رحمان كمك مىكرد و شبها براى خواب و استراحت و انجام كارهايش به اتاق خود مىرفت.
انگليسىها فهميده بودند كه دستگاه فرستندهاى در حوالى شهر كاشان وجود دارد، ولى آنها نمىدانستند اين فرستنده در كدام قسمت اين شهر مستقر است و چگونه مىتوانند به محل استقرار اين فرستنده دسترسى پيدا كنند. براى كشف اين فرستنده و شناسايى و دستگيرى متصدى راهاندازى آن، ميس لمبتون از طرف «بولارد» سفير انگليس در ايران مأموريت يافت به كاشان رفته و در كشف محل استقرار اين فرستنده و دستگيرى متصدى آلمانى آن عملياتى انجام دهد.
پس از يك ماه تلاش در اطراف كاشان، لمبتون به اين نتيجه رسيد كه محل استقرار دستگاه فرستنده و مسئول راهاندازى آن در قمصر كاشان است. بلافاصله با پاى پياده از «نياسر» راه قمصر را در پيش گرفت و بالاخره پس از دو شبانهروز به باغ تاجر كاشانى به عنوان محل استقرار بىسيم مظنون شد.
لمبتون با تسلطى كه به زبان فارسى داشت به راحتى توانست با پيرزنى كه در همسايگى باغ تاجر كاشانى زندگى مىكرد دوستى برقرار سازد و خود را دختر يكى از زارعين «نياسر» معرفى كند كه از پدر و مادرش قهر كرده و به قمصر آمده است.
پيرزن با خدا دلش به حال او سوخت بدون تأمل براى او يك دست لباس زنانه تهيه كرد و وعده داد تا روزى كه او بخواهد در خانهاش از وى نگهدارى خواهد كرد و نخواهد گذاشت خبر او به پدر و مادرش كه شايد در جستوجوى او به قمصر بيايند، برسد!
بين باغ تاجر كاشانى و پيرزن يك ديوار چينهاى كوتاه وجود داشت. لمبتون در همان شب اول وقتى پيرزن به خواب رفت از رختخوابش بيرون آمده، آهسته از اتاق خارج شد و از اين سوى ديوار به تماشاى داخل باغ تاجر كاشانى پرداخت و مشاهده كرد كه در آن وقت هنوز چراغ اتاق شاگرد مشهدى رحمان باغبان روشن است. عصر آن روز او محمد بك، شاگرد باغبان را از دور ديده و حدس زده بود كه او ايرانى نيست.
ميس لمبتون در تمام مدت سال صبحها لخت شده و در حوض مىرفت و اين كار را حتى در قمصر آن هم در فصل پاييز كه واقعاً هوا گزنده است، نمىتوانست ترك كند.
يك روز صبح پيرمرد باغبان از كنار ديوار مىگذشت ناگهان چشم او به ميس لمبتون افتاد كه بدون توجه به اطراف خود مشغول آبتنى در حوض بود.
از آن روز به بعد مشهدى رحمان براى ايجاد روابط صميمانه نزديكتر با ميس لمبتون، روزانه چند بار به بهانههاى مختلف به خانه نيرهخانم مىرفت. يك هفته بعد، سرانجام مشهدى رحمان از صفيه (ميس لمبتون) خواهرزاده نيرهخانم خواستگارى كرد!
قرار شد صفيه خانم (ميس لمبتون) به عقد موقت (صيغه) مشهدى رحمان درآيد. ميس لمبتون به تمام قوانين ايران آشنايى داشت، اين پيشنهاد مشهدى رحمان را پذيرفت و قبول كرد كه فعلاً صيغه عقد موقت جارى شود ولى با اين شرط كه براى جلب رضايت والدينش براى انجام مراسم عقد دائم به او وقت كافى داده شود. اين شرط «صيغه» مورد قبول مشهدى رحمان قرار گرفت.
قرار شد چند روز بعد مجلس كوچكى در منزل نيره خانم ترتيب داده شود و صيغه عقد صفيه خانم براى مشهدى رحمان كوثرى توسط خود داماد جارى شود. شاهد عقد هم محمد بك شاگرد مشهدى رحمان باشد.
روز مقرر محمد بك ديرتر در مجلس عقدكنان حاضر شد. به محض اينكه چشمش به ميس لمبتون افتاد يك لحظه حالت مخصوصى پيدا كرد ولى خيلى زود بر خودش تسلط يافت. محمد بك پس از انجام مراسم عقد، يك ربع بيشتر آنجا نماند. به بهانه اينكه كارى دارد از اتاق بيرون رفت.
شب اول عروسى به خوبى و خوشى گذشت و قرار شد شب بعد مشهدى رحمان يك ميهمانى ترتيب داده و در اين ميهمانى نيره خانم، صفيه خانم (ميس لمبتون) و محمد بك شركت داشته باشند. نزديك ساعت ده شب محمد بك به خانه آمد. پس از سلام و احوالپرسى، از ديرآمدنش معذرت خواست و گفت: چون يكى از خويشاوندانش به محله «درآتش» آمده بايد شب آنجا برود و فوراً خداحافظى كرد و بيرون رفت.
اين موقعيت پيش آمده براى ميس لمبتون بسيار عالى بود كه شب وقتى همه به خواب رفتند او داخل باغ شده و به اتاق محمد بك وارد شد و پس از كاوش، بررسى و اطمينان ترتيب دستگيرى مولر را فراهم آورد.
دو ساعت از نيمه شب گذشته، ميس لمبتون از رختخواب بيرون آمد با احتياط و كورمال كورمال از اتاق خارج شد و به سمت اتاق محمد بك رفت. وقتى دست روى در گذاشت ديد قفل باز است. ابتدا كمى ترديد كرد ولى بعد به اين فكر افتاد كه محمد بك به خاطر عجلهاى كه داشته، فراموش كرده است در اتاقش را قفل كند. به آرامى قفل را از روى در برداشت، داخل اتاق شد. هنوز دو قدم بيشتر در تاريكى جلو نرفته بود كه ضربه سنگينى به سرش وارد آمد و نقش زمين شد و بلافاصله اتاق روشن شد. در پناه نور ضعيف شمع او «مولر» را مشاهده كرد كه دستگاه فرستنده و اثاثيه خود را جمعآورى كرده، آماده خروج است.
كسى نمىداند در آن وقت شب بين اين دو جاسوس (يكى انگليسى و ديگرى آلمانى) چه گذشت. نيم ساعت بعد محمد بك (مولر) از اتاق بيرون آمد و در اتاق را از بيرون قفل كرد. لحظهاى بعد صداى قدمهاى سنگين او سپس صداى زنگ قاطرى كه در نزديكى باغ به راه افتاد، به گوش ميس لمبتون رسيد.
صبح آن روز وقتى مشهدى رحمان و نيره خانم از خواب بيدار مىشوند مىبينند صفيه نيست، به تصور اينكه او از باغ بيرون رفته و راه را گم كرده، در صدد يافتن او برآمدند. نزديك ظهر اغلب اهالى محل از ماجراى گم شدن صفيه خبردار شدند. در اين بين مشاجره لفظى شديدى بين مشهدى رحمان و نيره خانم پيش آمد. نيره خانم مىگفت مشهدى رحمان بىخبر از من، دختر خواهرم را برده و مشهدى رحمان نيز مىگفت نمىدانم اين زن (نيره) چه بلايى بر سر همسر من آورده است.
آن روز كوشش نيره و مشهدى رحمان و تلاش اهالى براى پيدا كردن صفيه به جايى نرسيد. سرانجام نزديك غروب تازه آنها متوجه شدند محمد بك نيز به خانه بازنگشته است. آنگاه به سراغ اتاق محمد بك رفتند در از بيرون قفل شده بود. در اتاق را به صورتى شكسته، داخل شدند و با مشاهده صفيه خانم (ميس لمبتون) كه دهان و دستانش بسته شده و در گوشهاى افتاده بود، همگى دچار حيرت شدند…
فرداى آن روز ميس لمبتون هويت واقعى خود را براى بخشدار محل فاش ساخت و تقاضا كرد مأموران انتظامى در تعقيب مولر برآمده و او را دستگير كنند. وقتى لمبتون خواست وسايل خود را جمعآورى كرده و به كاشان برود. اين بار فرياد مشهدى رحمان بلند شد كه تو زن منى و حق ندارى بدون اجازه من از اينجا بيرون بروى…
اصرار و استدلال پيرمرد باغبان، لمبتون را گيج و حيران ساخته بود. بالاخره بخشدار و ساير كاركنان دولتى، باغبان پير را قانع كردند كه اين ازدواج مصلحتى بوده و اين صفيه، ايرانى نيست و نام واقعى او ميس لمبتون و عضو سياسى سفارت انگليس در ايران است…
مأموران انتظامى ميس لمبتون را تا كاشان همراهى كردند كه از آنجا به تهران برود. مىگويند: «مولر» خود را از قمصر به «چيمه» در نزديكى نطنز رساند و پس از 20 روز اقامت در نطنز راه كوههاى كركس را در پيش گرفت و از آن تاريخ به بعد خبرى از او به دست نيامد و معلوم نشد كه سرنوشت او در كوههاى خطرناك كركس و جنگلهاى موحش آن به كجا رسيد!
خانم لمبتون پس از پايان جنگ دوم جهانى و خروج نيروهاى متفقين بار ديگر به ايران آمد. ورود او هفده روز پس از تشكيل دولت هژير وهمزمان بامسافرت شاه بهانگليس انجام شده بود.
بحثهاى داغى درباره مأموريت جديد او و فعاليتهايى كه در گذشته انجام داده بود در روزنامههاى مخالف دولت درگرفت