چگونه كتاب بخوانيم؟/ ژوزف برادسكي/ سما قرائي
تصور نمايشگاه كتابي در شهر، جايي كه يك قرن پيش نيچه هوش از سرش پريد به نوبه خود جالب به نظر ميرسد. حلقة موبيوس (كه عموماً آن را به عنوان حلقه شريرانه ميشناسند)، به عبارت دقيقتر، چندين غرفه كه آن را مجموعهاي كامل و يا گلچيني از كتابهاي اين نويسنده بزرگ آلماني اشغال كرده است. روي هم رفته، بينهايت بودن محسوسترين جنبه حرفه نشر است، تنها يك دليل آن ميتواند اين باشد كه موجوديت نويسندهاي در گذشته را وراي آنچه در تصور خود او ميگنجيده گسترش ميدهد، يا براي نويسندهاي كه در قيد حيات است آيندهاي رقم ميزند كه همه دوست داشته باشند ابدي باشد.
به طور كلي، كتابها پايانناپذيرتر از ما هستند. حتي كمارزشترينشان هم تنها به صرف اينكه نسبت به مؤلفشان فضاي فيزيكي كمتري اشغال ميكنند، عمر بيشتري از خود نويسنده دارند. اغلب مدتها پس از آنكه نويسندهشان به مشتي خاك تبديل شده روي قفسه كتابخانهها مينشينند و گرد و غبار ميگيرند. با اين حال براي نويسنده حتي چنين آيندهاي بهتر از يادآوريهاي هر از چند گاه دوستان و بستگاني است كه نميشود رويش حساب كرد، بيشتر اوقات دقيقاً همين ميل به بقاي پس از مرگ است كه قلم نويسنده را براي نوشتن به حركت درميآورد.
پس همچنان كه اين اشياء مستطيلي بزرگ و كوچك رقعي، وزيري، رحلي و جيبي را به دست ميگيريم و زير و زبرش را برانداز ميكنيم، چندان به خطا نرفتهايم اگر تصور كنيم آنچه در دستان خود لمس ميكنيم، بالقوه يا بالفعل، همان خاكستردان جسد سوخته شدهمان است كه به دستمان رسيده. بالاخره هر چه باشد آنچه بر قلم نويسنده، به عنوان رمان، رساله فلسفي، مجموعه شعر، زندگينامه و يا داستاني پليسي، جاري ميشود، در نهايت از همين يك بار زندگي او سرچشمه ميگيرد و چه خوب و چه بد هميشه لاجرم محدود است. هر كس گفته فلسفيدن نوعي تمرين مردن است، از جهاتي بسيار درست گفته، زيرا با كتاب نوشتن هيچ كس جوانتر نميشود. اما با خواندنش هم كسي جوانتر نميشود. پس حالا كه اينطور است، پسند طبيعي ما بايد به سمت كتابهاي خوب باشد. اما تناقض اين گفته در اينجاست كه در ادبيات هم، مانند تقريباً هر جاي ديگر، «خوب» در يك دستهبندي مشخص جاي نميگيرد، به اين معني كه خوب از طريق تمايزي كه با «بد» دارد تعريف ميشود. افزون بر اين نويسندهاي كه ميخواهد كتاب خوب بنويسد بايد آثار بد و مبتذل زيادي بخواند و در غير اين صورت به معيارهاي لازم نخواهد رسيد. اين بهترين توجيه براي ادبيات نازل است كه در قضاوت نهايي به آن ميرسيم و در ضمن علت وجودي مطالبي است كه ميخوانيد.
از آنجا كه ما انسانها همه فاني هستيم و كتاب خواندن هم كار وقتگيري است، بايد نظامي طراحي كنيم كه به ما امكان صرفهجويي در اين كار را بدهد. البته اين به معني انكار لذتِ توي لاك خود رفتن با رماني قطور و سخت خوان و متوسط نيست و همهمان ميدانيم كه از اين بابت ميتوانيم بسيار به خودمان خوش بگذرانيم. در نهايت نه به صرف خواندن، كه ميخوانيم تا ياد بگيريم. بنابراين به ايجاز و تلخيص و تركيب آثاري نياز داريم كه رنج و گرفتاريهاي گوناگون انسان را به روشنترين كانون توجه تبديل ميكنند، به بياني ديگر به يك ميانبُر نياز داريم، به جهت عدم اطميناني كه به چنين ميانبرهايي داريم، به يك قطبنما نيازمنديم، قطبنمايي كه در اين اقيانوس آثار چاپي موجود راهنمايمان باشد.
نقش آن قطبنما را البته نقد ادبي و منتقدين به عهده دارند. دريغ كه سوزن اين قطبنما در نشان دادن جهت به شدت مردد است. آنچه براي عدهاي شمال است، براي عدهاي ديگر جنوب (و به بيان دقيقتر آمريكاي جنوبي) است؛ همين تشتت آراء البته با شدتي بيشتر در مورد شرق و غرب نيز صادق است. منتقد (حداقل) سه مشكل اساسي دارد:
1. ميتواند صفحه پُركني به بيسوادي خود ما باشد؛
2. ميتواند در مورد كتاب يا نوشتهاي پيشبينيهاي پر سروصدايي داشته باشد و يا در جهت جريان صنعت نشر حركت كند؛ و
3. اگر نويسنده بااستعدادي باشد نقدهاي خود را به آثار هنري مستقلي تبديل ميكند (مثلاً خورخه لوئيس بورخس چنين منتقدي بود) نتيجهاش هم اين ميشود كه خوانندگان به جاي خواندن خود كتابها به خواندن نقدهاي نوشته شده بر آن روي ميآورند.
به هر صورت در اين اقيانوس سرگردان ميشوريد و هزاران هزار صفحه ميخوانيد كه شما را به هر جهت ميكشانند و واميدارند كه خود را بر كلكي بيندازيد كه به استقامت آن روي آب اطمينان نداريد. شق ديگر آن است كه بتوانيد براي خود سليقه مستقلي پيدا كنيد، قطبنماي خود را بسازيد و خودتان را با ستارهها و صور فلكي درخشان همواره دور از دسترس آشنا سازيد. اما اين راه چنان زمان كُشندهاي از شما ميگيرد كه يك آن چشم باز ميكنيد و خودتان را پير و مو سفيد ميبينيد كه با دستهاي كتاب زير بغل به دنبال راه خروج ميگرديد. شق ديگري نيز وجود دارد يا شايد بتوان گفت كه بخشي از همان راه قبلي است، اين كه به شنيدهها: پيشنهاد يك دوست يا بريدهاي از يك كتابنامه كه به نظرمان جالب است، اعتماد كنيم. با اينكه اين روش به صورت عرف يا قرارداد درنيامده (كه اتفاقاً مقرر كردن آن نيز فكر چندان بدي نيست)، همه ما از سنين پايين با آن آشنا بودهايم. با اين حال اين شيوه نيز چندان مطمئن نيست و به گواهي همين نمايشگاه كتاب، اين نيز طوفان سهمگين ديگري است كه در اين اقيانوس گرفتار آن ميشويم. پس آن ساحل نجات، هر چند جزيرهاي غيرقابل سكونت، كه انتظارش را ميكشيم، كجاست؟ آيا قرار است سرگردان بمانيم؟
پيش از آنكه پيشنهاد خودم، يا در واقع آنچه آن را تنها راه حل پرورش ذائقهاي مناسب در ادبيات ميدانم، را مطرح كنم مايلم چند كلمهاي درباره منبع اين راه حل يا به عبارتي خود كمترينم صحبت كنم و اين نه به خاطر خودشيفتگي كه به خاطر اعتقادم به اين مسئله است كه ارزش هر نظري به متن و موقعيتي است كه به آن شكل داده است. در واقع اگر من ناشر بودم، بر روي جلد كتاب نه تنها نام نويسنده كه سن دقيق او را، زماني كه مشغول نگارش آن متن بخصوص بوده، چاپ ميكردم تا خوانندگان بتوانند تصميم بگيرند كه آيا ميتوانند روي اطلاعات كتابي كه توسط نويسندهاي بسيار جوانتر و يا گاهي بسيار پيرتر از آنها نوشته شده حساب كنند يا نه.
منبع پيشنهادي كه در پي ميآيد متعلق به گروهي از مردم (حيف كه ديگر نميتوانم از واژة «نسل» كه به يك توده يكپارچه دلالت دارد، استفاده كنم) است كه همواره ادبيات برايشان تودهاي از چند صد نام بوده؛ مردمي كه حتي رابينسون كروزوئه و تارزان هم از وقار و متانت اجتماعيشان يكه ميخورند؛ آنهايي كه در مراسم بزرگ معذبند و در مهمانيها نميرقصند، در پي يافتن دلايل متافيزيكي براي زنا هستند، در بحثهاي سياسي سختگير و بد قلقند؛ مردمي كه بيشتر از بدگويانشان از خود متنفرند؛ آنهايي كه همچنان الكل و تنباكو را به هروئين و ماريجوانا ترجيح ميدهند؛ آنهايي كه به گفته دبليو. اچ. اودن «هيچگاه بالاي ديواري نميبينيشان و هرگز به خود و يا عشاقشان شليك نميكنند.» چنين مردمي اگر خيلي اتفاقي خود را غرقه در خون خويش بر كف سلول زندان و يا در حال سخنراني از پشت تريبون ببينند به اين خاطر است كه نه بر عليه برخي بيعدالتيهاي موردي، بلكه عليه نظام جهان به عنوان يك كل شورش (و يا به بياني دقيقتر، اعتراض) كردهاند. درباره عينيت عقايدي كه مطرح ميكنند دچار توهم نميشوند و برعكس، از همان اول بحث به شخصي بودن ناگزير عقايدشان اعتراف ميكنند. منششان اين گونه است، اما نه به اين دليل كه به اين شيوه از خود در برابر نقدهاي احتمالي محافظت كنند، زيرا كه از آسيبپذيري ذاتي عقايدشان و موقعيتهايي كه درصدد دفاع از آنها برميآيند به خوبي آگاهند و اين را به عنوان يك اصل پذيرفتهاند. آنها در موضعي متباين با موضع داروينيها، آسيبپذيري و ضعف را از خصايص اصلي هر مسئلهاي ميدانند. بايد اضافه كنم كه اين تعريف بيشتر از آنكه به تمايلات مازوخيستي، كه امروزه به هر اهل قلمي نسبت ميدهند، مربوط باشد، به دانش غريزي و دست اولشان مربوط است كه در واقع همين شخصي بودن افراطي ايدهها، تعصبها و عادات غريب است كه به هنر كمك ميكند از كليشهها دور بماند و مقاومت در برابر كليشهها همان چيزي است كه هنر را از زندگي متمايز ميسازد.
حال كه با پيشينه مطلب مورد بحثم آشنا شديد، اين گونه بگويم كه راه پرورش ذائقهاي مناسب در ادبيات خواندن شعر است. اگر هم فكر ميكنيد كه با جانبداري حرفهاي حرف ميزنم و يا سعي دارم منافع صنفي خود را پيش ببرم، در اشتباهيد، چون در هيچ صنف و اتحاديهاي عضويت ندارم. مطلب اينجاست كه شعر به عنوان والاترين شكل بيان بشري نه تنها فشردهترين و پرمغزترين نوع ابراز زباني است، بلكه بالاترين معيارهاي محتمل هر نوع جوشش زباني، به خصوص آنهايي كه به كاغذ منتقل ميشوند، را ارائه ميكند.
هرچه بيشتر شعر بخوانيد، در برابر هر گونه زيادهگويي تنگ حوصلهتر ميگرديد، حال اين زيادهگويي ميتواند در سياست باشد يا در گفتمان فلسفي، در تاريخ باشد و يا مطالعات اجتماعي و حتي هنر داستاننويسي. سبك درست نثرنويسي هميشه در گرو پيروي از دقت، سرعت، و فشردگي زبان شعر است. شعر كه فرزند همان كتيبه نبشتهها و هزلهاي سابق است و ظاهراً ميانبري براي درك هر موضوع قابل تصوري است، شعر ناظر قدرتمند نثر است. نهتنها ارزش و وزن هر لغت، كه الگوهاي ذهني ناپايدار انسان، گزينههاي متفاوت محور جانشيني ذهن شاعر، فن حذف حضور آشكار در متن، تأكيد بر جزئيات، و تكنيكِ از اوج به فرود رساندن را نيز به نثر ميآموزد. مهمتر از همه اينكه شعر ميل به ماوراء را بيدار ميكند كه خود تميزدهنده اثري هنري با نامههاي عاشقانه است. بايد پذيرفت كه در اين مورد خاص نثر شاگرد ضعيفي بوده است.
اميدوارم اشتباه برداشت نكنيد. قصدم بياعتبار كردن نثر نيست. واقعيت امر اينجاست كه خيلي اتفاقي شعر قدمتي بيشتر از نثر دارد و لاجرم فضاي بيشتري را هم به خود اختصاص داده. اصلاً ادبيات با شعر آغاز شده، با آواز انساني اوليه كه قدمتش به پيش از ديوارنبشتههاي غارنشينها ميرسد. پيش از اين در جايي ديگر به تفاوتهاي شعر و نثر و تشبيه آن به تفاوتهاي پيادهنظام و نيروي هوايي پرداخته بودم و پيشنهادي هم كه اكنون مطرح ميكنم هيچ ربطي به سلسله مراتب و خاستگاههاي انسان شناختي ادبيات ندارد. تمام سعي من اين است كه طرحي قابل اجرا ارائه دهم و شما را از شر روبهرو شدن با حجم وسيعي از مواد رنگارنگ چاپي نجات دهم. ممكن است عدهاي بگويند كه شعر تنها به يك دليل به وجود آمده و آن هم مترادف بودن آن با ايجاز و در نتيجه اقتصاد است. پس كاري كه ما اكنون بايد بكنيم اين است كه اين فرايندي را كه در طول يك تاريخ دوهزار ساله در تمدنمان رخ داد، البته بصورت مينياتوري، جمعبندي كنيم. آسانتر از آن است كه تصورش را بكنيد چون حجم نظم موجود بسيار كمتر از نثر است. در قدم بعدي، اگر بيشتر به ادبيات معاصر دلبسته باشيد كه كارتان به راحتي آب خوردن است. فقط بايد چند ماهي شعرهايي، كه به زبان مادريتان و به خصوص آنهايي كه در نيمة اول قرن حاضر سروده شدهاند، مطالعه كنيد. فكر كنم در نهايت بتوانيد حدود دهها كتاب كم حجم جمع كنيد و تا آخر تابستان به پيشرفت فوقالعادهاي برسيد.
اگر زبان مادريتان انگليسي است كه رابرت فراست، توماس هاردي، ويليام باتلرييتس، تي. اس. اليوت، دبليو. اچ. اودن، ماريان مور، و اليزابت بيشاپ را پيشنهاد ميكنم. اگر زبانتان آلماني است، راينر ماريا ريلكه، گئورگ تراكل، پيتر هوخل، و گاتفريد بن پيشنهاد من هستند. در اسپانيايي آنتونيو ماكادو، فدريكو گارسيا لوركا، لوئيس سرنودا، رافائل آلبرتي، خوان رامون خيمنز، و اكتاويو پاز به كارتان ميآيند. اگر هم زبانتان لهستاني است (و يا لهستاني ميدانيد كه بسيار به سودتان است زيرا شگفتانگيزترين اشعار اين قرن به اين زبان سروده شدهاند)، مايلم با اين نامها آشنايتان كنم: لئوپالد استاف، چسلاو ميلوسز، زيبيگنيف هربرت، و ويسلاوا شيمبورسكا. در زبان فرانسه هم كه خوب البته گيوم آپولينر، ژول سوپرويل، پير روردي، بلس سندرار، برخي از اشعار پل الوار، چند شعر از آراگون، ويكتور سگالن، و هنري ميشو هستند. به زبان يوناني نيز بايد كنستانتين كاوافي، جرج سفريس، و يانيس ريتسوس بخوانيد. در زبان هلندي نيز شاعر سرشناس مارتينوس نيجهوف و به خصوص شعر «اواتر» شگفتآور اوست. زبان پرتغالي فرناندو پزوا و تا حدي كارلوس دروموند دو آندراده را دارد. در زبان سوئدي گونار اكلوف، هري مارتينسون، و توماس ترنسترومر را بخوانيد. در زبان روسي نيز حداقل بايد اين تعداد را نام برد: مارينا تسوتايوا، اوسيپ ماندلشتام، آنا آخماتووا، بوريس پاسترناك، ولاديسلاو خوداسويچ، ولمير خلبنيكوف، و نيكلا كليوف. فكر نميكنم كه در ايتاليايي بتوانم نامي به خوانندگانم تقديم كنم و اگر هم از كواسيمودو، سابا، اونگارتي، و مونتيل نام ميبرم تنها به اين خاطر است كه مدتهاست ميخواهم مراتب سپاس و قدردانيام را به محضر اين چهار شاعر بزرگ كه بر زندگيام تأثير عميق داشتهاند برسانم و عميقاً خوشحال ميشوم كه وقتي بر خاك ايتاليا ميايستم چنين كنم.
اگر پس از مطالعه هر كدام از آثاري كه برشمردم از خواندن كتاب نثري كه انتخاب كرده بوديد منصرف شويد، اشكال از شما نيست. چنانچه به خواندنش ادامه دهيد، مايه سرفرازي و خوش اقبالي نويسنده خواهد بود؛ اين بدين معني است كه نويسنده نيز مانند شعراي مذكور حقيقتاً واقف بر مسائلي است كه به حقيقت وجود ما چيزي ميافزايد و اين حداقل ثابت ميكند كه اين نويسنده تكراركننده حرف سايرين نيست و زبانش انرژي و لطف ديگري دارد. وگرنه بايد نتيجه گرفت كه خواندن اعتياد غيرقابل ترك شماست، و اين به عنوان يك اعتياد، چندان هم خطرناك نيست.
بگذاريد اينجا كاريكاتوري برايتان رسم كنم، كاريكاتورها هميشه نكات اساسي را برجسته ميكنند. در اين كاريكاتور خوانندهاي را ميبينم كه هر دو دستش پر از كتابهاي باز است. در دست چپش مجموعه شعري است؛ در دست راستش هم نسخهاي از يك كتاب نثر. حال بگذاريد ببينيم كداميك را اول مياندازد. او البته ميتواند هر دو دستش را پر از كتابهاي نثر كند، اما بعد خودش با معيارهاي سلبي كنارشان ميگذارد. البته احتمال اين هم هست كه بپرسد چه معياري شعر خوب و بد را از هم متمايز ميكند و چه تضميني هست كه بار دست چپ ارزش آن را دارد كه برايش زمان و انرژي صرف شود؟
خوب، اول اينكه بار دست چپ به هر شكل سبكتر از بار دست راست است. دوم اينكه همانطور كه مانتيل هم جايي گفته شعر هنري به شدت معنيگراست و امكان شيادي در آن خيلي كم است. خواننده هنوز به خط سوم شعر نرسيده بر كيفيت آنچه در دست چپ دارد واقف ميگردد زيرا شعر معني و مفهوم خود را خيلي زود نشان ميدهد و كيفيت زبانش را به سرعت به نمايش ميگذارد.
اين تصوير، همانطور كه پيش از اين هم گفتم، يك كاريكاتور است. در عين حال تصور ميكنم بسياري از شما در نمايشگاه كتاب مذكور دچار چنين وضعيتي باشيد. حداقل اطمينان حاصل كنيد كتابهايي كه در دست داريد از گونههاي متفاوت ادبياند. حالا اين چشم چرخاندن از چپ به راست هم كلافهكننده است؛ با اين حال ديگر بيرون نمايشگاه هيچ گاريچياي در خيابان تورين نايستاده تا صحنه شلاق زدن او به حيوانش حال شما را هنگام ترك اين نمايشگاه وخيمتر سازد. افزون بر اينكه اكنون، صد سال پس از نيچه، ديوانگي هيچ بني بشري را به خاطر اين جمعيت انبوه، كه تعدادشان از تمام حروف چاپي سياه و كوچك همه كتابهاي اين نمايشگاه بيشتر است، نميآزارد. پس شما هم احتمالاً ميتوانيد از ترفند كوچكي كه به شما پيشنهاد كردم استفاده كنيد