درغرب چه خبر؟(47) ايرج هاشمي زاده
190 – زويا پيرزاد در آلمان چراغها را خاموش كرد!
مؤسسه نشر آلمانى «اينزل» وابسته به يكى از معتبرترين ناشران آلمان، «سوركامپ»، رمان خانم زويا پيرزاد را با ترجمه «سوزانه باغستانى» در فوريه 2006 وارد بازار كتاب كرد. ترجمه و انتشار آثار نويسندگان ايرانى در اروپا قدمى است مثبت در معرفى و شناخت ادبيات معاصر ايران كه بايد به فال نيك گرفت و استقبال كرد.
در ايران دو رمان و كتاب «سه كتاب» شامل قصههاى كوتاه زويا پيرزاد با استقبال بىسابقهاى روبرو شده كه باعث خوشحالى است. در تماس تلفنى كه با نشر مركز – نوامبر 2006 -، ناشر كتابهاى ايشان داشتم، تجديد چاپ دورمان و قصههاى كوتاه «سه كتاب» بقرار زير است:
چراغها را من خاموش مىكنم: چاپ 24، عادت مىكنيم: چاپ 14 و سه كتاب: چاپ 13.
حال اگر تيراژ متوسط هر يك را 3500 عدد بگيريم، ارقام جالبى بدست مىآيد: چراغها را خاموش مىكنيم. 8400، عادت مىكنيم 49000 و سه كتاب 45500. بعبارت ديگر سه كتاب خانم پيرزاد تا آبانماه 85 شمسى 178500 تيراژ داشته است. اين يك محاسبه سرانگشتى است، دقيقترش را نشر مركز اعلام كند.
در غرب هفتهنامهها و روزنامههاى معتبر هر هفته با كمك كتابفروشىهاى بزرگ ليست پرفروشترين كتابهاى هفته را، در دو ليست جداگانه، رمان و كتب علمى، سياسى منتشر مىكنند. در
هر دو ليست نام كتب بر حسب تعداد فروش از شماره يك تا شماره 10 از صدر تا انتهاى ليست،
آمده است.
با يك نگاه به اين دو ليست مىتوان نبض فروش و استقبال مردم را از كتابهاى منتشر شده بدست آورد، رمانى كه هفتهها در صدر ليست قرار گرفته يا جايگاه خود را در ليست از دست نداده و به پائين سقوط نكرده، كتاب پرفروش هفتهها و ماهها است.
با 13 تا 24 بار تجديد چاپ رمانهاى زويا پيرزاد، كه در ايران بىسابقه است، مىتوان رمانهاى زويا پيرزاد را موفقترين و پرفروشترين رمان چند ساله اخير در ايران دانست.
من هر دو رمان را با لذت تمام خواندهام و با بىصبرى در انتظارم تا در آينده نزديك با ديگر آثار خانم پيرزاد روبرو شوم خانم سوزانه باغستانى مترجم رمان «چراغها را من خاموش مىكنم» سابق بر اين نيز در انتشارات «سوركامپ» دو رمان فتانه حاج سيدجوادى: بامداد خمار و در خلوت خواب را ترجمه كرده است.
و اما نقد ادبى در جامعه ما!
من بندرت نقد رمان يا كتابى را در نشريات ايران خواندهام كه منتقدى، بىطرف و بىغرض اثرى را نقد و بررسى كرده باشد، منتقدين ما يا نويسنده را به صد ضربه شلاق در ملا عام محكوم مىكنند و حكم را به اجرا در مىآورند و يا سر تا پايش را با عسل و مربا مىپوشانند!
از ميان انبوه نقد رمانهاى زويا پيرزاد بيش از همه تحليل و بررسى نويسنده فاضل دكتر على محمد حقشناس استاد دانشگاه تهران در فصلنامه «نگاه نو» آبان ماه 85 بدل من نشست، حال با كمى تاخير در يكى از نشريات خارج از كشور، بانوئى بنام «نوشين شاهرخى» به نقد دو رمان زويا پيرزاد پرداخته و دو رمان پيرزاد را از سرى رمانهاى سه پولى و ارزان قيمت ارزشبندى كرده و مىنويسد:
«من علاقهاى به خواندن و يا بررسى آثارى ندارم كه آنها را جزو آثار «باارزش» نمىدانم. اما مجموعه عواملى باعث شدند تا من كتابهاى خانم زويا پيرزاد را بخوانم و نظرم را دربارهى رمانهاى ايشان بنويسم، عامل نخست موضوع كار دكتراى من است كه به «سيماى زن در ادبيات داستانى مدرن ايران» باز مىگردد و مرا وا مىدارد تا رمانهاى مطرح ايرانى را بخوانم. نكته مهم ديگر شگفتى من از طرح و جذابيت چنين داستانهائى، حتى در ميان اهل قلم است. اين دو انگيزه مرا بر آن داشت تا در تبادل نظر با پژوهشگران و منتقدان دوستدار اين نوع ادبى، حداقل نظر و نگاه خودم را پالايش دهم»
نوشين شاهرخى در شناخت نامه خود را مىنويسد:
«متولد 1343 شمسى در تهران، از سال 1365 مقيم آلمان فارغالتحصيل رشتههاى ادبيات آلمانى و علم اديان در مقطع كارشناسى ارشد و دانشجوى دكتراى ايرانشناسى و صاحب دو رمان: دسته گلى براى مرگ و تاكهاى عاشق.» نوشين شاهرخى رمانهاى زويا پيرزاد را «بىارزش» و بعبارت سادهتر سطحى و عوامپسند توصيف مىكند.
خانم شاهرخى تنها به «بىارزشى» دو رمان پيرزاد بسنده نكرده بلكه شگفت زده هم هست كه چرا در ميان اهل قلم چنين رمانهائى مطرح و بدتر از همه جذابيت دارد!
نوشين شاهرخى در «پالايش» نظر خود مىنويسد: «… پيرزاد از ناگفتنىها، تابوها، آرزوها و افكار آشكار و پنهان شخصيتهايش نمىنويسد. شخصيتهاى پيرزاد قدمى از تيپهاى معمولى اجتماعى – فرهنگى ايران فراتر نمىنهند…». پرسش اينجا است كه اگر نويسندهاى بقول ايشان بسراغ «تيپهاى معمولى اجتماعى و فرهنگى» رفت بالطبع رمانش هم معمولى مىگردد؟
خانم شاهرخى بخاطر «عواملى يكى از آنها، تز دكترا»، به اجبار دو رمان «خسته كننده و بىارزش» زويا پيرزاد را خوانده و از اهالى قلم متعجب است كه چرا سواى – توده عوام و بىفرهنگ! – آنها نيز اين چنين مجذوب رمانهاى بىارزش و بىاهميت زويا پيرزاد شدهاند!
سالها است كه دلسوزان فرهنگ ما بحق از تيراژ اسفناك كتاب – 3 تا 5 هزار در برابر 60، 70 مليون جمعيت – شكايت دارند و آنوقت بانوئى كه از كتاب و مشگلات كتاب و تيراژ اسفناك آن در ايران بايد مطلع باشد، از استقبال بىسابقه رمانى تعجب مىكند و بدتر از آن از مجذوبيت اهالى قلم نسبت به رمان گله دارد.
رفيقى داشتم كه هميشه ناله مىكرد و نق مىزد، در يك روز آفتابى، آسمان صاف و بىابر – آنهم در اروپائى كه يك روز در ميان هوا ابرى و بارانى است – با هم قدم مىزديم نگاهى به آسمان كردم و گفتم: چه روز زيبائى، چه آفتابى ناله سر داد و نق زد و گفت: مگر پيشبينى هوا را در راديو نشنيدى؟ فردا هوا بارانى است!
چندى پيش در يكى از كانالهاى تلويزيون آلمان در معرفى و نقد كتب تازه، بانوى مصاحبه كننده در پايان برنامه رو به تماشاچيان گفت: شب بدون كتاب خوب به رختخواب نرويد و مطمئن باشيد كه كتاب خوب خرناس نمىكشد.
رمان خانم پيرزاد يكى از همين كتابها است، خرناس نمىكشد! اگر نخواندهايد، به اولين كتابفروشى سر كوچه برويد و رمانهاى پيرزاد را بخريد و بخوانيد و عادت كنيد همانطور كه هر روز نان و سبزى تازه مىخريد، سرى هم به كتابفروشى محله بزنيد و كتابى بخريد، هر روزنه ولى هفتهاى يكبار يك يا دو كتاب بخريد، بخوانيد و بدوستانتان كتاب هديه بدهيد! تا شايد زمانى يكى و دو نسل بعد، ما هم چون تركيه از ميانمان يك «اورهان پاموك» ايرانى برخيزد!
191 – يزد من
دوستى كه پس از سالها به ايران رفته بود تا دوباره وطنش را در بغل گيرد، وقتى برگشت و شروع به تعريف كرد، ديدم ترمزش بريده! چنان مجذوب گوشه و كنارهاى ناشناخته وطنش شده بود كه يك بند مىگفت و مىگفت و با هيچ تمهيدى ساكت نمىشد. يك جملهاش در خاطرم حك شد، گفت:
«بدون ديدار از يزد، ايران را نمىتوان شناخت».
بتازگى و برحسب اتفاق با كتابى روبرو شدم كه طرح روى جلد آن در همان نگاه اول مجذوبم كرد، روى جلد كتاب بر متنى زرد ملايم نام كتاب «يزدمن» و نام 18 ايرانى و اروپائى بفارسى و در پشت جلد بر همين متن زرد ملايم «My Yazd و اسامى همان 18 عكاس به لاتين نوشته شده بود.
كتاب با هماهنگى نريمان منصورى – معمار مقيم وين – و اشتفان شوارتز در تابستان 2006 در وين منتشر شده است.
در مقدمه كتاب چنين مىخوانيم:
«يزد نگين كوير، يزد شهر بادگيرها، يزد… وقتى به دنبال جمعآورى اطلاعات درباره اين شهر برويم، دير يا زود با اين عناوين مواجه مىشويم: شهريزد در ارتفاع 1200 مترى از سطح دريا، در درهاى در مركز ايران با مساحتى 2397 كيلومتر مربع و با جمعيتى قريب بر 500/000 نفر و مركز استانى با همين نام قرار گرفته است.
با اين حال چيزى كه جدا از آمار و ارقام مطرح است اينست كه: چگونه اين شهر – شهرى كه ما را اين چنين مجذوب خود مىكند – توسط ديگران مشاهده و تجربه مىشود؟ چه تصاويرى در ذهن بازديدكنندگان نقش مىبندد؟ و چه مقدار از دورنماى فرهنگى بازديدكننده، تصوير مشاهده شده را تحت تاثير قرار مىدهد؟ پاسخ به اين پرسش و پرسشهاى ديگر؛ نقطهى آغاز و انگيزه تولد پروژه «يزد من» بود.
در مهر ماه 1384، از 17 عكاس ايرانى و 6 عكاس اروپائى دعوت كرديم تا به يزد بيايند و يك هفته را با يكديگر در يزد بگذرانند. اولين گام آنها براى شناخت همديگر، ارائه كار هر يك بصورت كنفرانسهاى كوتاه برداشته شد، بعضى از آنها كارگاههاى عكاسى براى دانشجويان ايرانى برگزار كردند، اما بيشترين زمان در اختيار هنرمندان جهت كاوش و مطالعه شهر، تلفيق احساسات، تجربيات و برداشتهاى آنها از يزد و بيان آن در قالب هنرى در نظر گرفته شده بود. در پايان عكسهاى هنرمندان مورد بحث و بررسى قرار گرفت و نتيجه آن كتابى است كه در دست داريد. تصوير يزد خود را در اين كتاب مىبينيد؟»
از ميان 17 عكاس ايرانى شركت كننده كارهاى كوروش جاويد پارسى جانى، سارا ساسانى، مريم محمدى، شهربانو ثابت سروستانى، قاسم معمارى، عبدالعلى حداديان، بابك زيرك و كارهاى 11 عكاس اروپائى، 6 عكاس از اتريش و 5 عكاس از كشورهاى لهستان، آلمان، رومانى، تركيه و ايتاليا، در كتاب ديده مىشود.
اين فكر كه از دريچه نگاه هنرمندان داخلى و خارجى شهرى را نگاه كرد و حاصل آنرا به علاقهمندان ارائه داد، فكر بكرى است كه سخت قابل تحسين است و مىتواند الگوئى در اين زمينه براى معرفى شهرهائى چون اصفهان، كاشان و… گردد.
كتاب از كمك مالى وزارت خارجه اتريش، انستيتو فرهنگى سفارت اتريش در تهران، دانشگاه شهر كسل در آلمان، پلى تكنيك شهر ميلان، دانشگاه بهشتى، دانشگاه يزد، سفارت آلمان در وين، دفتر نخست وزيرى اتريش، لهستان، و و برخوردار بوده است.
كتاب «يزد من» در 207 صفحه و شامل انبوهى تصاوير زيبا از معمارى، چهرهها، كوچهها، دكهها و… است هويت تصاوير با توضيحاتى چون «بدون شرح»، «شهر خورشيد»، «بازار» براى تماشاگر، ناشناس باقى مىماند بعنوان نمونه تصويرى از يك زورخانه با توضيح «بدون شرح» يا 14 تصوير زيبا از كوچههاى يزد با توضيح «كوچههاى يزد»، بسنده شده، آيا بهتر نبود كه با نام كوچهها نيز آشنا شويم؟ يا عكس زيبائى از حياط يك خانه قديمى و براستى زيبا كه از نام و آدرس خانه خبرى نيست.
متاسفانه اين مشكل در كتابهاى عكاسى ايران ديده مىشود؛ بتازگى در خانه دوستى كتاب «دماوند» نصراللّه كسرائيان به چشمم خورد، با آشنائى از كتاب «دماوند، بلندترين كوه ايران» اثر دو پژوهشگر اتريشى، انتظار داشتم كه با تماشاى تصاوير هنرمند صاحب نام ايرانى با دماوند بيشتر آشنا شوم، كتاب پر بود از تصاوير بسيار زيبا، يكى زيباتر از ديگرى، ولى متاسفانه هيچ نوع توضيحى زير تصاوير ديده نمىشد، غربىها مىگويند: «كنجكاوى، پايه و اساس علم و دانش است». كتاب براى سرگرمى نيست، نقش كتاب برانگيختن كنجكاوى، علاقه و تحريك اشتهاى خواننده و بدنبال آن درك بيشتر مفاهيم و آموختن است.
در كتاب «يزد من» در كنار شناخت نامه كوتاه عكاسان، ما با چهره عكاسان آشنا نمىشويم، آيا در كتاب عكاسى تماشاگر حق آشنائى با خود عكاس را ندارد؟
كتاب «يزد من» بجز اين دو نقص كوچك – بنظر من – كتاب زيبائى است كه حضورش را در كتابخانه كتاب دوستان توصيه مىكنيم!
192 – بياد دكتر هلموت اسلابى Helmut Slaby .Dr
دكتر هلموت اسلابى در نوامبر 2006 در وين درگذشت.
دكتر اسلابى 11 سال (1979 – 1968) در مصدر انستيتو فرهنگى ايران و اتريش در معرفى و نزديكى فرهنگ دو كشور خدمات شايانى از خود به يادگار گذاشت. يك نمونه برجسته آن كتاب روابط سياسى و ديپلماسى ايران و اتريش «شير و خورشيد و سرخ و سفيد و سرخ، سرگذشت روابط اتريش و ايران تا حال» است. اين كتاب در سال 1982 در 410 صفحه در اتريش منتشر شد و در كوتاه زمان ناياب گرديد. (اين همان كتابى است كه دوستم دكتر سعيد اسلامى آنرا ترجمه كرد، اين ترجمه سه سالى است كه در دانشگاه تهران خاك مىخورد، نگاه كنيد به همين ستون، بخاراى شماره 55).
دكتر هلموت اسلابى در مقدمه كوتاهى در كتاب «دماوند، بلندترين كوه ايران» اشارهاى هم به گذشته و دورانى كه در تهران بوده، مىكند و مىنويسد: «… خاطرات دوباره زنده مىشوند… از زمانى كه من سرپرست انستيتو فرهنگى اتريش در تهران بودم، تا به حال همه چيز تغيير كرده است. در زمان من تمام پژوهشگرانى كه در اين كتاب از آنان نام برده مىشود محل رفت و آمد هميشگىشان انستيتو فرهنگى بود. بين سالهاى 1968 تا 1679 بسيارى از پژوهشگران به انستيتوى ما مىآمدند، زمين شناسانى كه سنگهاى خود را به انستيتو مىآوردند، جانورشناسائى كه با مار و ديگر حيوانات مىآمدند و در آخر سر به مارمولكى رضايت مىدادند، پژوهشگران دريا كه خوشبختانه چيزى به جاى نمىگذاشتند؛ باستان شناسانى كه مريض مىشدند و احتياج به پرستارى داشتند، گياهشناسان، زمينشناسان، پزشگان، موسيقىدانان، نقاشان و شاعران، از همه آنها پذيرائى مىكرديم و به آنها كمك مىكرديم، آن روزها رشته كوه البرز و دماوند «روتر»، «هاديچ» و «موستلر» زمينشناس «بوبك» جغرافيادان «رشينگر» گياه شناس را ديگر بار به سوى خود كشيده بود و حتى سفير اتريش «كورنارو» را وادار كرده بود به بلندترين كوه ايران صعود كند. بعد تحت شرايطى، چند سالى سكوت بود، اما روابط ايران و اتريش در زمينههاى اقتصادى و فرهنگى به همان شدت ادامه داشت. انستيتو فرهنگى به مركز تدريس زبان آلمانى تبديل شده بود. در زمينه زمينشناسى بين دانشگاه تهران، اصفهان و تبريز با دانشگاه وين و لئوبن رابطه برقرار شد. در وين و گراتس تحقيقات گياهشناسى ايران آغاز شد و در گذشته نه چندان دور پس از ديدارهاى رسمى تبادل در زمينه موسيقى نيز آغاز شد كه به برگزارى كنسرت در دو كشور انجاميد. برگزارى نمايشگاه «7000 سال هنر ايران» در موزه هنرهاى تاريخى وين، يكى از زيباترين برخوردها و تفاهمهاى فرهنگى بين ايران و اتريش بود.
اميد است كه اين روند ادامه پيدا كند و شايد دوباره تحقيقات باستانشناسى اتريش در تپه كرد لار در نزديكى اروميه از سر گرفته شود. اين نوع تحقيقات آخرين بار توسط كولبلينگر و دوستانش در دماوند در سال 1977 و گروه پژوهشى اين كتاب در سال 1990 صورت گرفت. اينك 150 سال است كه اتريشى هادانستههائى درباره ايران و بخصوص دماوند ارايه كردهاند و دماوند همان دماوند است كه بود؛ پوشيده از برف سپيد و شايد هم به كسانى كه در جستجوى اسرارش هستند لبخند مىزند. بگذار اسرارش را در خود نهان دارد.
چه عظيم است طبيعت و چه خرد و كوچك است انسان. وين 2001»
دكتر هلموت اسلابى در سال 1933 در اتريش بدنيا آمد، در سال 1955 به اخذ دكتراى ادبيات آلمانى نائل آمد، چند سالى در مدارس اتريش زبان آلمانى و لاتين را تدريس مىكرد، سال 1974 در كنار دكترا، رشته حقوق را به پايان رساند و بعد بمدت 10 سال (1968 – 1958) استاد كالج گدورگ در استانبول بود، سپس بخدمت وزارت امور خارجه در آمد و با سمت سرپرستى انستيتو فرهنگى سفارت اتريش به تهران رفت و بمدت 11 سال، انستيتو فرهنگى را به كانون برخورد و همزيستى فرهنگ اتريش و ايران تبديل كرد.
يكسال قبل از مرگش در تماس تلفنى پرسيدم آيا موافق است در نشستى با من از خاطراتش در ايران صحبت كند؟
با مهربانى و تواضع گفت: «چرا نه؟ ولى حالم زياد خوب نيست، دو سه هفتهاى صبر كنيد، حالم كه بهتر شد، با كمال ميل.»
و من اول هر ماه زنگى مىزدم، احوالش را مىپرسيدم و آهسته مسئله مصاحبه را پيش مىكشيدم، حالش خوب نبود و هر بار، اميد داشت كه بهتر مىشود، متاسفانه عكس آن روى داد و اوايل ماه نوامبر از مرگش باخبر شدم. فقدان هر انسانى تاثرآور است. گاهى اما با مرگ انسانى ضربهاى بتو وارد مىشود. يكى از آنها دكتر هلموت اسلابى بود (شايد هم علتش تنهائى و زندگى در غربت است، نمىدانم). چقدر دلم مىخواست در چند نشست خاطرات او را از ايران كه مىتوانست خاطرات خودم باشد ضبط و چون تابلوى نقاشى بر ديوار حافظهام آويزان كنم و ساعتها به تماشاى وطنم در غربت بنشينم. اين آرزوى مرا دكتر هلموت اسلابى با خودش به گور برد.
با غم و اندوه در برابرش سر خم مىكنم. روحش شاد باد!.
193 – فرهنگ لغات فارسى – آلمانى اوتو فون ملتسر
انستيتو ايرانشناسى آكادمى علوم در وين، به همت دكتر نصرتاللّه رستگار فرهنگ لغات و اصطلاحات «اوتو فن ملتسر» را در 4 جلد فارسى – آلمانى را منتشر ساخت. بهمين مناسبت در روز دوشنبه 27 نوامبر امسال مراسمى بمناسبت انتشار آن در محل آكادمى علوم بر پا بود.
انستيتو ايرانيستيك آكادمى علوم با همكارى انستيتو علوم زبان دانشگاه گراتس از سال 1996 انبوه عظيمى جعبههاى مقوائى (درون هر يك از آنها صدها اوراق كارتونى و بر روى هر يك دهها لغات و اصطلاحات فارسى و مقابل آنها معادل آلمانى) باقى مانده از ميراث «اتو فن ملتسر» ايرانشناس اتريشى، ردهبندى و پس از 10 سال كوشش مدوام و با پافشارى و از خودگذشتگى دكتر رستگار، در قامت چهار جلد و 2700 صفحه و به قيمت 470 يورو منتشر كرد در مراسم معرفى پروفسور فراگنر رئيس انستيتو ايرانشناسى آكادمى علوم وين، پروفسور ماير هوفر طى سخنرانى و اشاره به ميراث ملتسر از زحمات دكتر رستگار تشكر كردند.
194 – دو كتاب و دو ديدگاه به ايران!
1 – «دست شما درد نكند!» اين عنوان كتابى است از خانم «برونى پر اسكه» دختر خانم جوانى از آلمان كه بخاطر كار و شغلش با چند جوان ايرانى مهاجر، آشنا مىشود و بعد مثل اكثر اروپائيان كنجكاو كه هوس ديدار كشورهاى بيگانه در سر دارند، يكروز چمدانش را مىبندد و وارد تهران مىشود. تك و تنها ايران را دور مىزند، با هيچ نوع مزاحمتى، چه ادارى و چه جنسى روبرو نمىشود؛ بر عكس همه جا با مهربانى و محبت روبرو مىگردد و در پايان دل به يك جوان ايرانى در اصفهان مىدهد و با خاطرهاى زيبا از ايران و ايرانى روانه كشورش مىشود.
برونى بر اسكه نويسنده نيست، شهروند عادى كشور آلمان است، اما در اولين كتابش، در يادداشتهاى روزانه سفرش با هر جمله، خاطره يا حادثهاى از ايران و در ايران كه بر روى كاغذ مىآورد يك قاشق عسل بر ذهن خواننده كتاب مىچكاند! و سادگى و صداقتش در تعريف وقايع و رويدادها خواننده را مجذوب مىكند
انتخاب تيتر كتاب هم جالب است. «دست شما درد نكند» در اروپا هيچ معناى و مفهومى ندارد، اما در كشور ما چنان معمول و مورد استفاده دارد كه در پشت هر تقاضا و خواهشى يا دريافت ليوان آب، لقمه نانى خوابيده است. اما خواننده اروپائى را كنجكاو مىكند كه به چه علت و چرا دست شما نبايد…؟!!.
ايرانى است و تعارف و تعارف جزئى و گاه كلى از زندگى ما را تشكيل مىدهد!
كتاب بزبان آلمانى است والا تقديم حضورتان مىكردم و از دهان شما «دست شما درد نكند» را مىشنيدم!!
Bruni Prasske ,Moegen deine Haende niemals schmerzen
2 – «قهوهخانه ايرانى» اين روزها، دو هفته مانده به كريسمس، كتابفروشىها پر از انسان است، همه بدنبال خريد كتاب و هديه به دوستان و عزيزانشان هستند. طبق عادت هميشگى كه در ماه يكى و دوبار به كتابفروشىها سرى مىزنم و يكساعتى سر تا پاى كتابفروشى را زير و رو مىكنم. اين بار چشمم به كتاب «قهوهخانه ايرانى: مارشا مهران» افتاد. كتاب جيبى و ارزان قيمت بود، 8 يورو. كتاب را هنوز نخواندهام در پشت جلد چنين آمده: «در يك شهرك بندرى و كوچك در ايرلند بنام «باليناكروگ» اين شايعه براه افتاد كه سه خواهر ايرانى از بيوه زنى بنام «دومينكو» رستورانش را خريدهاند و مىخواهند رستوران ايرانى براه بياندازند. از آشپزخانه رستوران كه درهاى آن هنوز باز نشده بود بوى مطبوعى در هواى شهر پيچيده بود. سه خواهر، مرجان، بهار و ليلى امينپور در آشپزخانه مشغول آشپزى بودند. سه روز بعد كه درهاى رستوران بروى ميهمانان باز شد، شايعاتى ناخوشايند در شهر پيچيد. زنان شهر شايع براه انداختند كه «رستوران بابيلون» دوزخى است و سه خواهر زيبا رو ايرانى با ادويه و غذاهاى ناآشنا مىخواهند مردان ما را گمراه كنند و… پايان خوش و غيره. كه البته داستان اين سه خواهر قصهاى بيش نيست و نويسنده، مارشا مهران با يك قصه خيالى، خواننده را با آشپزى ايران آشنا مىكند و قبل از شروع هر فصل، طرز پخت يك غذا يا يك نوشيدنى و يا يك شيرينى ايرانى چون آش انار، دلمه، باقلوا، دوغ، چلو، ترشى، نان لواش، گوش فيل، آبگوشت را براى خواننده توضيح مىدهد:
Marsha Mehran ,Das Persische Cafe.
195 – فرويد و بوسه سينما
در ششم ماه مه امسال – 2006 ميلادى – جامعه غرب و بخصوص جامعه فرهنگى اتريش، يكصد و پنجاهمين سالگرد تولد زيگموند فرويد را با برپائى دهها سمينار، انتشار كتب و مقالات علمى، ياد كرد.
زيگموند فرويد در ششم ماه مه 1856 در شهر فرايبرگ در «مرن» شهركى در چكسلواكى سابق و چك امروز بدنيا آمد.
سه سال بعد در پى بحران اقتصادى و بيكارى پدر، خانواده فرويد به وين نقل مكان كرد. زيگموند پنج خواهر و يك برادر داشت. بعد از پايان تحصيلات متوسطه، در سال 1873 در دانشگاه وين در رشته طب نامنويسى كرد و 8 سال بعد به اخذ دكترا در طب عمومى نائل شد و اولين تحقيقات علمىاش را چهار سال بعد در وين منتشر كرد. سال 1885 به پاريس رفت و مدت يكسال نزد پروفسور شاركوت بعنوان دستيار خصوصى به تحقيق پرداخت. فرويد حدود 50 سال، از 1891 تا 1938 در خيابان برگ پلاك شماره 19 زندگى مىكرد. در طبقه هم كف آپارتمان سه اطاق، شماره 4 قرار دارد كه تا سال 1908 مطب دكتر فرويد بود، اطاق انتظار آن از سال 1902 تا 1908 ميلادى محل تجمع «گروه پسيكوز چهارشنبهها» بود، اين گروه در سال 1908 از هم پاشيد و بجاى آن «انجمن پسيكوز آناليز وين» بوجود آمد. فرويد در سال 1910 ميلادى انجمن بينالمللى روانكاوى را پايهريزى كرد. سال 1908 مطبش را از طبقه همكف به طبقه اول منتقل كرد. در اين طبقه دو آپارتمان قرار دارد، آپارتمان شماره 5 خانه مسكونى فرويد و آپارتمان شماره 6 مطب او بود. در اين آپارتمان از سال 1932 «آنا فرويد» دخترش دو اطاق را به مطب و سكونت خود اختصاص داده بود. آپارتمان مسكونى و مطب فرويد از سال 1971 ميلادى به موزه فرويد تبديل شد.
به قدرت رسيدن فاشيسم هيتلرى و اشغال اتريش، خانه فرويد مورد بازرسى و تفتيش قرار گرفت، گشتاپو دخترش «آنا» را دستگير و مورد بازجوئى قرار داد. با كمك «مارى بوناپارته» روانكاو ثروتمند و دوست فرويد و با پرداخت «ماليات فرار از رايش»!! فرويد و خانوادهاش توانستند اتريش را در تابستان 1938 ترك كنند و چهارم ماه مه 1938 وارد لندن شدند. فرويد در 23 سپتامبر 1939 در لندن درگذشت.
در ميان كوهى از مطالب و مقالات در نشريات غرب به مناسبت سالگرد فرويد، گفتگوى زير بيشتر از همه گفتهها و مقالات درباره فرويد جالبتر و زندهتر بود و حيفم آمد خوانندگان «بخارا» از آن بىخبر بمانند!
خانم مارگرت والتر تنها بيمار زنده فرويد در مصاحبهاى با پتر رووس نويسنده اتريشى نكات جالبى از ديدارش در مطب دكتر زيگموند فرويد، خيابان برگ پلاك 19 مطرح كرده كه در روزنامه معتبر «استاندارد» چاپ اتريش به چاپ رسيد.
گفتگو با خانم مارگرت والتر
– شما در سال 1936 در چه حالت روحى و به چه علتى به سراغ زيگموند فرويد رفتيد؟
تنهائى
– يعنى چه؟
دختر جوانى بودم و احساس تنهائى مىكردم.
– چرا؟
من تنها فرزند خانواده بودم، تولد من در سال 1918 به قيمت جان مادرم تمام شد و مادرم سر زايمان فوت كرد. عشق علت ازدواج پدر و مادر من بود و تولد من سعادت آنها را نابود كرد.
– پدر شما بعد از فوت مادر دوباره ازدواج كرد؟
– اين وظيفه را مادربزرگ – مادر پدرم – بعهده گرفت، مادربزرگم در دوران جوانى عاشق مردى بود، نتيجه آن تولد پدرم بود، اين مرد 30 سال تمام معشوق مادربزرگ من بود. يك رابطه پنهانى، چون پدربزرگ من علاوه بر بورژوا منشىاش، صاحب همسرى هم بود. مادربزرگ با دادن يك آگهى در روزنامه انتخاب همسرى را براى پدرم – زن باباى آينده من – آغاز كرد و با مشورت پدرم، زن آينده او را كه گويا از خانواده صاحب نام و اشراف و شيفته بچه بود انتخاب كرد، اين زن مرا دوست نداشت، ثروت پدرم را بيشتر دوست داشت.
– از ثروت پدر چى باقى مانده بود؟
– پدر من صاحب يك كارخانه و در شغلش بسيار موفق بود. 18 كارگر داشت و تشتك نمدى براى مهمات توليد و به خارج منجمله روسيه صادر مىكرد. ما يك طبقه بزرگ مسكونى در محله هفتم وين داشتيم، يك ويلا در محله وينر والد (جنگل وين)، يك حوض بزرگ ماهى، پيشخدمت و شوفر و صاحب تنها اتومبيل در خيابانى كه زندگى مىكرديم، بوديم.
– چرا با اين ثروت و راحتى خيال، احساس تنهائى مىكرديد؟
كسى با من حرف نىمزد، كسى مرا در آغوش نمىگرفت، نمىبوسيد.
– آيا علت خاصى وجود داشت كه به كوچه برگ پلاك 19 رفتيد؟
من در منزل به تنهائى بازى تاتر مىكردم و در نقش ايزولده با لباس و دكور كامل كنار پنجره انتظار تريستان را مىكشيدم. كنار پنجره ايستاده بودم كه زغال فروش محله امان پائين در خيابان زغال در گارى بار مىزد، حضورش جاى تماشاچى را پر مىكرد و من به نرمى دست تكان دادم، زغال فروش به مستخدمين ما گفته بود: «اين دخترك كاملاً ديوانه ا ست!» و آنها هم عين داستان را براى پدرم تعريف كردند. پدرم دكتر خانوادگى را احضار كرد، دكتر برونشيت و «ناراحتى روحى» تشخيص داد كه اين نكته آخرى را از من پنهان نگه داشتند. دكتر نامهاى به دكتر فرويد كه در رشته خودش يك «صاحب نظر و اهل فن» و ويزيتش بسيار سنگين بود، نوشته بود. بدين ترتيب شوفر ما پدرم را با «دختر ديوانه»اش به كوچه «برگ» برد.
– آيا آنزمان فرويد در وين صاحب نام و شهرت نبود؟
– منظورتان اين است كه وينىها امروز فرويد را نمىپذيرفتند؟
– چه خاطرهاى از ملاقات آنروز داريد؟
پيرمرد بود. كمى خميده، ريش سفيد. كت و شلوار خاكسترى و با اينهمه با ورودش به اطاق، فضا را پر كرد به دقت مرا نگاه كرد. با پدرم برخورد سرد و خشكى داشت. بعد اسم مرا پرسيد. پدرم پاسخ داد. از مدرسهام پرسيد…
اين بار نيز پدرم پاسخ داد. از من پرسيد شغل ايدهآلم چيست؟ اين بار هم پاسخ از دهان من بيرون نيامد. من در مطب فرويد بودم چون شئى بودم، اما كه كسى با خودش آورده بود.
– فرويد چگونه شروع به كار كرد؟
با لهجه سطح بالاى وينى حرف مىزد اما ناگهان سكوت كرد و بعد اتفاقى افتاد كه براى من يك نوع انقلاب بود! فرويد از پدرم خواست كه اطاق را ترك كند. اتفاق غير قابل تصورى بود! يك چنين پدرى را از اطاق بيرون نمىكنند. در هيچ زمانى! پدرم مرد بلند قد و قوى هيكلى بود. خشم بر چهرهاش نشسته بود و ناگهان ترس، ترس جهنمى من از اين مرد مستبد فرو ريخت. فشارى كه بر روى من بود از بين رفت. فرويد با لحن صميمانه رو به پدر گفت «خواهش مىكنم به اطاق انتظار برويد. مىخواهم تنها با دخترتان صحبت كنم» و پدر قبول كرد و بيرون رفت.
– و بعد؟
فرويد چرخى زد و به من نگاه كرد، صندلىاش را بطرف من چرخاند و جلو كشيد و با تمام هيكل توجهاش را متوجه من كرد و قبل از هر چيز چشمهايش! فوقالعاده بود و بعد گفت «حالا ما تنهائيم».
– جاذبه و نفوذش چگونه بود؟
– بىاندازه صميمانه. آرام. مطبوع. به هيچ وجه به رفتار يك پزشك كه ترس توليد مىكند شباهت نداشت.
– و آنهم در سنى به سن مادربزرگ شما
اين شباهت تا بحال به فكر من نرسيده بود. چون او چيزى غير از ديگران بود. ديگرانى كه من مىشناختم. با علاقه تمام، متوجه من بود. فقط من. به همين جهت چيزى را در من گشود كه تا آنروز هيچ كس ميلى به گشودن آن نداشت. زيگموند فرويد اولين انسانى بود كه حقيقتاً علاقه به زندگى من نشان داد، مرا جدى گرفت و مايل بود به مشكلات من پىببرد و با دقت به حرفهاى من گوش مىكرد.
– چه مطالبى با او در ميان گذاشتيد؟
يكهو و رك و راست توانستم صحبت كنم و تمامى تنفرم را نسبت به زن بابا بيان كنم. گردش روزهاى يكشنبه، مدرسه، نگرانىام از نمرات بد در فاصله كوتاه به امتحانات ديپلم، عدم اجازه داشتن دوست دخترى، عدم حق انتخاب مدرسه و عدم انتخاب نوع لباس و اينكه تنهايم، تنهائى كه آقاى دكتر فرويد نمىتواند تصور كند.
– عكس العملش چى بود؟
– بىوقفه به من نگاه مىكرد، چشمان بسيار گرمى داشت، احساس همدردىاش مرا پوشاند. شگفتانگيز است، نه؟ 80 سالش بود، من 18 سالم بود و به حرفهاى دختر جوان، به يك بچهى از همه جا بىخبر، مطلقاً غير مستقل، صغير و ناپخته گوش مىكرد.
– خوب اين شغلش بود، نه؟
آره ولى من آنزمان اطلاعى از حرفه او نداشتم، او فقط گوش مىداد، كار ديگرى نمىكرد فقط گاه گاهى سئوالى مىكرد.
– نكتهاى هم بود كه طرح آن برايتان مشكل بود؟
خواندن كتاب زير لحاف و بدون اطلاع پدر! دنبال كليد بودم و با كليدهاى مختلف امتحان مىكردم ولى نمىدانستم كه با كليد ساعت ديوارى مىتوان كمد كتابها را هم باز كرد. و بدين ترتيب به اسرار زن بابا پىبردم. پشت كتب گريل پارتسر و گوته كتابهاى «جذاب» را پنهان كرده بودند و من شبها كنار خرناس مادربزرگم آنها را مىبلعيدم. و بعد گفتم كه وقتى با پدرم به سينما مىروم اجازه ندارم صحنههاى عاشقانه را تا به آخر تماشا كنم.
– حتماً اين موضوع مورد توجه فرويد قرار گرفت.
تعجب كرد. در سينما وقتى لحظه صحنه بوسه نزديك مىشد پدرم بلند خطاب به من مىگفت «اين صحنه براى تو نيست» و تماشاچىها مىخنديدند.
– و شما اطاعت مىكرديد؟
فرويد هم همين سئوال را از من كرد. اعتراض به پدر براى من غيرقابل تصور بود. پدرم واژه «مقاومت» را نمىشناخت و با آن بيگانه بود.
– و بدين ترتيب اولين گفتگوى شما كمكم به پايان رسيده بود، چنين نيست؟
قبل از اينكه فرويد از پدرم كه برخلاف ميل در اطاق انتظار نشسته بود، بخواهد دوباره به اطاق ويزيت باز گردد، نسخهاى نوشت، چند سطرى براى دكتر خانوادگى و دستمزد ويزيت و گفتگويش را با من براى پدر نوشت، بعد دوباره با چشمانش به من خيره شد، شروع به آناليز و جمعبندى كرد؛ و بعد رويش را به من كرد و گفت: شما 18 ساله و دختر بالغى هستى، براى انسان بالغ گله و شكايت به تنهائى كافى نيست. هر چيزى كه برايت ارزشمند است بايد خودت مستقلاً به آن دست يابى. زمان آن رسيده كه بدانى چه خواسته و آرزوهائى دارى و براى دستيابى به آن بايد تلاش كنى. «همه چيز را ساكت و آرام قبول نكنيد» اينها را گفت و بعد با لحن جدى ادامه داد «وقتى آن صحنهها در سينما روى پرده آمد، سر جايتان بنشينيد! صريحاً مىگويم: از جايتان بلند نشويد!». بعد چند دقيقهاى ساكت شد و بعد با قاطعيت گفت: «به گفته من فكر كنيد!»
– در صحنه بعدى ياد فرويد افتاديد؟
من تمام زندگىام به فرويد فكر كردم. اگر چه تا بحال حتى يك كلمه هم از او نخواندهام، براى چى؟ او دوبار با من دست داد و دستم را فشرد و بدين خاطر حتى به يك كلمه از نوشتههايش احتياج ندارم. كارل گوستاو يونگ – روانشناس سوئيسى – با كتباش مرا در طول زندگى همراهى كرد.
– زيگموند فرويد شما را چگونه عوض كرد؟
برخلاف ميل پدرم از قبول مسئوليت در شركت او خوددارى كردم و جانشين او نشدم. من برخلاف ميل پدر و شوهرم در آكادمى هنر وين در رشته مجسمهسازى نامنويسى كردم و تحصيلاتم را به پايان رساندم و تا به امروز با اين هنر زندگى مىكنم. من آموختم سئوال كنم «چرا» و اين پرسش را امروز هم بر زبان مىآورم. و در مواقع ضرورى مقاومت و ايستادگى نشان مىدهم. بعد از ويزيت فرويد يكراست به سينما «آدميرال» رفتم. وقتى آرتيسته مىخواست شانه… برخلاف دستور پدر آنهم نه يكبار بلكه دوبار: «بلند شو بريم» سرجايم نشستم و سينما را ترك نكردم. تمام انرژىام را بخرج دادم و نشستم. و حقيقتش نفهميدم سرانجام چه اتفاقى در فيلم افتاد.
– آيا در اين 70 سال گذشته يكبار گذرتان به خانه شماره 19 كوچه برگ افتاد؟
– متاسفانه نه، فقط در اين روزهاى سالگرد تولد فرويد به درخواست دوست عزيزى به آنجا رفتم. متاسفانه! داد و ستد با فرويد وحشتناكه. فندك، بلوز، مداد و خودكار، اين گشادهبازى با چهره نجيب فرويد روى اين اشياىِ بنجل و هنر بازارى است.
– آيا هيچوقت آرزوى ديدار دوباره با مردى كه بهتر از همه شما را درك كرد، نداشتيد؟
زيگموند فرويد بىشك و ترديد مىدانست كه 45 دقيقه ديدار ما براى زندگى من كافى بود.