فریدون آدمیت، این پرندۀ کوچک/ محمود دولت آبادی

 (متن‌ سخنراني‌ در يكمين‌ سالروز آدميت‌ جمعه‌ 14 فروردين‌ 1388)

 

 به‌ احترام‌ بانو شهيندخت‌ آدميت‌

 اگرچه‌ من‌ آدمي‌ هستم‌ كه‌ بيشتر در ذهنم‌ زندگي‌ مي‌كنم‌ و انسان‌هايي‌ را كه‌ دوست‌ دارم‌ بديد و نابديد در ذهنم‌ مرور مي‌كنم‌ و به‌ آنها مهر مي‌ورزم‌، اما چه‌ بگويم‌ در حالي‌ كه‌ حتي‌ يك‌ بار شرف‌ درك‌ محضر فريدون‌ آدميت‌ را نيافتم‌؟ بله‌، حتي‌ يك‌ لحظه‌. وقتي‌ بود كه‌ دكتر حميد دبّاشي‌ به‌ ايران‌ آمده‌ بود و گفت‌ قرار ناهار دارد با جناب‌ آدميت‌. با خود گفتم‌ كاش‌ وقت‌ ديگري‌ بود كه‌ مي‌توانستم‌ بگويم‌ مرا هم‌ ببر. پس‌ نشد. بعد از آن‌، گمانم‌ كمتر از سه‌ سال‌ پيش‌ يكي‌ دو تن‌ از بچه‌هاي‌ مطبوعات‌ ـ در نشر چشمه‌ بود ـ گفتند مي‌خواهند وقت‌ بگيرند از دكتر آدميت‌ و بروند منزلش‌، من‌ مثل‌ كودكي‌ از آنها خواهش‌ كردم‌ مرا هم‌ خبر كنيد بيايم‌. اما نشد. سرانجام‌ دهباشي‌ را ديدم‌؛ گفتم‌ اقلاً مرا ببر بيمارستان‌ اين‌ آدم‌ را ببينم‌؛ بنا شد… اما باز هم‌ نشد؛ دير شده‌ بود. هميشه‌ دير مي‌شود! هميشه‌ دير مي‌شود و من‌ مي‌مانم‌ با حسرت‌، حسرتي‌ كه‌ بيش‌ و بيش‌تر مي‌شود، و باز انباشتِ آن‌ اندوه‌ كهن‌ كه‌ در ما آدميان‌ با شير اندرون‌ شده‌ است‌. به‌ اين‌ ترتيب‌ چه‌ بگويم‌ مگر از زبان‌ پرنده‌اي‌ كوچك‌ در كناره‌هاي‌ خرمنگاه‌ دانش‌ و تجربه‌، كوشش‌ و بينش‌ شخصيّتي‌ كه‌ فريدون‌ آدميت‌ بود. انساني‌ كه‌ در تاريخ‌ فرهنگ‌ عصر ما كوشيد كه‌ به‌ اين‌ پرندگان‌ كوچك‌ كه‌ ما بوديم‌ بفهماند كه‌ «كه‌ و چه‌» بوده‌ايم‌ و براي‌ «چه‌» هستيم‌؟ چگونه‌ مي‌توانيم‌ به‌ ارزيابي‌ درست‌ و واقع‌بينانه‌اي‌ از خود نزديك‌ بشويم‌؛ و چه‌ تهي‌گاه‌ بدي‌ مي‌شد اگر آثار و انديشه‌هاي‌ فريدون‌ آدميت‌ حدّ فاصل‌ روند رشد فكري‌ ـ با فراز و فرودهاي‌ آن‌ ـ از ميرزا فتحعلي‌ آخوندزاده‌ تا جلال‌ آل‌احمد را به‌ رشتة‌ نقد و نظر نمي‌كشيد؟ آدميت‌ مهم‌ترين‌ و دهشتبارترين‌ حفره‌ از روحيات‌ و خصوصيّات‌ ملي‌ ما را به‌ دقت‌ ديده‌ و باز جسته‌ بود و همة‌ عمر به‌ ترميم‌ و بازسازي‌ و درمان‌ آن‌ كوشيد؛ حفره‌اي‌ كه‌ شايد بتوان‌ آن‌ را در عبارت‌ كوتاه‌ «فراموشي‌ تاريخي‌» به‌ عنوان‌ آورد. بله‌، ما مردماني‌ هستيم‌ دچار آسيب‌ فراموشي‌؛ و آدميت‌ كوشيد تا به‌ دور از عبارات‌ پر طنطنة‌ فخرآميز و خيال‌انگيز گذشته‌گرايي‌ باستان‌، هم‌ به‌ دور از تيره‌انديشي‌ روزمره‌گي‌ روشنفكري‌گونه‌، بينشي‌ خردورانه‌ را به‌ ما مردمي‌ كه‌ گرفتار دَوَرانِ عدم‌ تعادل‌ هستيم‌ هديه‌ كند و هديه‌ كرد؛ اما به‌ راستي‌ ـ ما مردم‌ ـ اعمّ از دولت‌ و ملّت‌، و حتي‌ ناشرانِ او ـ قدر و اهميت‌ آنچه‌ را او مي‌بخشيد درك‌ كرده‌ بوديم‌ و درك‌ كرديم‌؟ اين‌ رابطة‌ ارائه‌ انديشه‌ و دريافت‌ آن‌ با دهليزهايي‌ كه‌ پيموده‌ مي‌شوند در آن‌ حدّ فاصل‌ خلق‌ اثر و رسيدن‌ آن‌ به‌ مخاطب‌ يكي‌ از مهمترين‌ مقولات‌ است‌ در حوزة‌ علم‌ ارتباط‌ و اخلاق‌ اجتماعي‌ و نقش‌ دولت‌ها و ملّت‌ كه‌ آسيب‌شناسي‌ آن‌ در عهده‌ و توان‌ من‌ نيست‌. اما يك‌ نكتة‌ ظريف‌ و مويين‌ را مي‌توانم‌ بفهمم‌ و بيان‌ كنم‌ در مفهوم‌ معيار در بيان‌ و فكر؛ با آنچه‌ نوشته‌ها و گفته‌ها و سروده‌ها را منش‌ و هويت‌ مي‌بخشد. در اين‌ زمينه‌ كه‌ مي‌انديشيم‌ درمي‌يابيم‌ فريدون‌ آدميّت‌ ذهن‌ و جان‌ و عمر خود را در عرصه‌اي‌ عجيب‌ دشوار و صعب‌ به‌ كار انداخته‌ بوده‌ است‌: يعني‌ عرصه‌ خرد (در مقابله‌ با كهنگي‌ و خرافه‌ و اثرات‌ آن‌!) و تعقل‌ و اصالت‌ علم‌ آيا دشوار و صعب‌ نبوده‌ و نيست‌؟ او در جامعه‌اي‌ بر پاية‌  اصالت‌ خرد  به‌ نگارش‌ و پژوهش‌ و نوشتن‌ پرداخته‌ است‌ كه‌ عارف‌ و عامي‌ آن‌، هر كه‌ به‌ وجهي‌ در موقعيت‌ خردگريزي‌ و بسا كه‌ خردستيزي‌ قرار مي‌گيرد. چنين‌ انساني‌ در آغازه‌هاي‌ كار خود آيا واقف‌ بوده‌ است‌ به‌ اينكه‌ چراغي‌ در مِه‌ و توفان‌ به‌ دست‌ گرفته‌ و در مسير بي‌پايان‌ تنهايي‌ گام‌ نهاده‌ است‌؟ بلي‌، شواهد زندگي‌ و كار او نشان‌ مي‌دهند كه‌ فريدون‌ آدميت‌ به‌ آدميّتِ خردورزانة‌ خود واقف‌ بوده‌ است‌ و آن‌ حفرة‌ دهشتبار و در عين‌ حال‌ هوش‌ربا را مي‌شناخته‌ است‌؛ ولي‌ آيا شناخت‌ او به‌ هنگام‌ ـ و چنانچه‌ شيوه‌هاي‌ درست‌ ارائه‌ شناخت‌ به‌ ارباب‌ جهل‌ امثال‌ من‌ است‌ ـ انجام‌ گرفته‌؟ شخصاً مي‌توانم‌ بگويم‌ نه‌! اين‌ هم‌ يكي‌ از شگردهاي‌ محدود كردن‌ شخصيت‌هاي‌ برجسته‌ چون‌ آدميّت‌ است‌ كه‌ آثار وي‌ مي‌بايست‌ اندك‌ شمار، در بهترين‌ كيفيت‌ چاپ‌ و بسيار دير و دور به‌ نشر درآيد و با همان‌ آهنگ‌ كند و مثلاً با وقار به‌ مخاطب‌ انتقال‌ يابد؛ و اين‌ يعني‌ حبس‌ كردن‌ شخصيت‌ در شأن‌ خودش‌؛ و در اين‌ سوي‌، بسته‌ و محروم‌ نگه‌ داشتن‌ انبوه‌ مردماني‌ كه‌ دور مي‌مانند از شناخت‌ زمان‌ و مكاني‌ كه‌ در آن‌ بسر مي‌برند ـ و لاجرم‌ گرداب‌وار مي‌چرخند تا فرو شوند در آن‌ حفره‌هاي‌ بي‌پايان‌ هوش‌رُبا در گونه‌هاي‌ متنوع‌ ايده‌. از آنكه‌ عقل‌ و علم‌ و كاويدن‌ آن‌ بسيار سخت‌ و دشوار است‌ و اذهانِ عادت‌ يافته‌ به‌ باورهاي‌ سطحي‌ رغبتي‌ ندارند به‌ درگير شدن‌ با دشواري‌ها كه‌ البته‌ پيامدي‌ بجز دردسرهاي‌ نامطلوب‌ ندارند. معنا روشن‌ است‌: خفتگي‌، آسوده‌ و آسان‌تر است‌ از چالش‌هاي‌ بيداري‌؛ و فريدون‌ آدميّت‌ همه‌ عمري‌ كه‌ در كار آورد، در فشرده‌ترين‌ بيان‌ چنين‌ تواند بود كه‌ كوشيد تا بر نقاط‌ حسّاس‌ لحظات‌ بيدارشوندگي‌ ملّت‌ خود، انگشت‌ بگذارد، مگر ما به‌ ياد بياوريم‌ كه‌ چه‌گونه‌ و با چه‌ دشواري‌هايي‌ در پاره‌ ـ پاره‌هايي‌ از تاريخ‌ يكصد و پنجاه‌ سالة‌ معاصر لحظاتي‌ به‌ خود آمده‌ و باز از خود بيخود شده‌ايم‌. بدين‌ ترتيب‌ ـ به‌ استناد آثارش‌ ـ به‌ يقين‌ مي‌توان‌ گفت‌ آدميّت‌ با شهامت‌ اخلاقي‌، باور علمي‌ و انصاف‌ خردمندانه‌اش‌، آشكار مي‌كند كه‌ مردم‌ كشورش‌ ميراث‌دار خرافاتي‌ تاريخي‌ بوده‌اند كه‌ آنها را از هر بابت‌ دچار فاصله‌اي‌ ژرف‌ تا دنيايي‌ قرار داده‌ كه‌ با تحول‌ از خرافات‌ به‌ اصالت‌ خرد، از گذشتة‌ خود با تحمل‌ چه‌ دشواري‌هايي‌ فاصله‌ گرفته‌اند. عبارتي‌ كه‌ روايت‌ مي‌كنم‌، پاره‌اي‌ از يك‌ متن‌ است‌ مربوط‌ به‌ عهد ناصري‌ كه‌ دكتر آدميت‌ آن‌ را از نسخة‌ اصلي‌ نقل‌ مي‌كند در اشاره‌ به‌  ] روزگاري‌ كه‌ علوم‌ جديد رواج‌ نپذيرفته‌ بودند، مغرب‌ زمينيان‌ نيز مانند «مردم‌ آسيا در اعمال‌ انساني‌ معتقد به‌ تأثير كواكب‌ بودند.» اما به‌ حقيقت‌، انسان‌ «در عالَم‌ مؤثر است‌ نه‌ آن‌ كه‌ از حالت‌ فلان‌ كوكب‌ متأثر شود.» در استناد به‌ همان‌ مأخذ، تمام‌ فصول‌ كتاب‌هاي‌ نجوم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ امري‌ عظيم‌ در عالم‌ كون‌ و فساد، چون‌ «انتقال‌ دولتي‌ يا ظهور ملتي‌… تغييري‌ در اوضاع‌ كواكب‌ واقع‌ شود» مهمل‌ و بيهوده‌ است‌. و پيدايش‌ ستاره‌اي‌ نه‌ باعث‌ «انقراض‌ عالم‌ و ظهور قيامت‌» خواهد شد و نه‌ كُميت‌ دهر لنگ‌» مي‌گردد! [

علی دهباشی، جواد مجابی، محمود دولت آبادی، حسن کامشاد، سید عبدالله انوار و محمد علی سپانلو در مراسم سالروز درگذشت دکتر آدمیت ـ عکس از شهروز هزارنژاد

 اين‌ اصل‌ تغيير و عبور از كهنگي‌ گذشته‌ و نو شدن‌، معناي‌ مهمي‌ است‌ كه‌ ذهن‌ پويا و درخشان‌ فريدون‌ آدميت‌ در تاريخ‌ معاصر ايران‌ بيشتر از منظر نظري‌ به‌ آن‌ مشغول‌ بود، و به‌ اين‌ ترتيب‌ مي‌توانيم‌ او را شخصيّت‌ روشنگري‌ بناميم‌، اما نمي‌توانيم‌ بگوييم‌ شأني‌ در «عصر روشنگري‌» زيرا به‌ شعور بستة‌ من‌ نمي‌رسد كه‌ در كشور و جامعه‌ خود، دورة‌ معيني‌ از تاريخ‌ يكصد و پنجاه‌ سالة‌ ايران‌ را با عنوان‌ مشخصي‌ نام‌گذاري‌ كنيم‌. همين‌ قدر مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ يكصد و پنجاه‌ سالة‌ اخير دورة‌ پركشاكشي‌ بوده‌ است‌ كه‌ ايجاب‌هاي‌ خردگرايي‌ و عقل‌باوري‌ موجبات‌ كنش‌ ـ واكنش‌هايي‌ شده‌، بوده‌ و خواهد بود؛ و در اين‌ مسير پُر افت‌ و خيز ـ در عرصه‌هاي‌ گوناگون‌ ـ آدمياني‌ پديد آمده‌اند كه‌ چون‌ بارور شدند، هرگاه‌ به‌ پيرامون‌ و محيط‌ نظر كردند خود را تنها يافتند؛ تنهاتر. مصدق‌ و دهخدا دو نمونة‌ ديگر از همين‌ سلسله‌اي‌ هستند كه‌ فريدون‌ آدميت‌ هم‌ يكي‌ از اين‌ سلسله‌ گُسست‌ است‌؛ آيا في‌المثل‌ آريان‌پور و به‌آذين‌ يا ساعدي‌ سرنوشتي‌ جز اين‌ داشته‌اند؟

 باري‌… او را نديده‌ بودم‌ هرگز. اما چون‌ شنيدم‌ آدميّت‌ يك‌ بار به‌ كانون‌ نويسندگان‌ قدم‌ گذاشته‌، رفته‌ و بازنگشته‌ است‌؛ او را دريافتم‌. از آنكه‌ مرد خردمند نمي‌توانست‌ حوصلة‌ خود را در گرو قال‌ و مقال‌هايي‌ بگذارد كه‌ ناظر بودند به‌ پرخاش‌هاي‌ مربوط‌ به‌ روزمرگي‌هاي‌ گروهي‌ ـ سياسيِ روز در عطش‌ ايام‌ انقلاب‌. يعني‌ خروش‌ و جدل‌هايي‌ كه‌ فرآيند بيش‌ از يك‌ قرن‌ ـ به‌ تناوب‌ سركوب‌ بوده‌اند. او پيشينة‌ دور و نزديك‌ ما را مي‌شناخت‌. پس‌ دليل‌ موجّهي‌ نمي‌يافت‌ ذهن‌ خود را درگير خروش‌ عواطفي‌ كند كه‌ مقاطع‌ تاريخي‌ آن‌ را شناخته‌ و بعضاً آزموده‌ بود. بعد از آن‌ بود كه‌ شنيدم‌ آثار آدميّت‌ منتشر نمي‌شوند؛ و سپس‌ اينكه‌ گفته‌ است‌ ديگر سخن‌ نخواهد گفت‌؛ و سرانجام‌ اينكه‌ او باقيداشت‌هاي‌ كار خود ـ فيش‌ها و يادداشت‌ها ـ و نيمه‌ نوشته‌ها را نابود كرده‌ است‌. اما… در پرداختن‌ به‌ اين‌ قهر و دلزدگي‌، نمي‌توانم‌ خود را قانع‌ و آن‌ واكنش‌ را توجيه‌ كنم‌؟ قهر و دل‌زدگي‌ از كه‌ و كه‌ها؟ از ما؟ از جامعة‌ پريشان‌ شده‌ و نابسامان‌ روشنفكري‌ ما؟ از كه‌ و چه‌ كساني‌؟ از جامعه‌ و مردماني‌ كه‌ به‌ جبر از هويت‌ شخصي‌ خود حتي‌ مي‌گريزند. يا دست‌كم‌ به‌ تَبع‌ زمانه‌ آن‌ را پنهان‌ داشتند تا به‌ ريخت‌ و قوارة‌ باب‌ طبع‌ روزگار در بيايند؟ نه‌؛ ما قابل‌ و قابليت‌ قهر نداريم‌، انساني‌ به‌ منزلت‌ او كه‌ جامعه‌ ما و ما را بهتر مي‌شناخت‌؟ پس‌ مي‌توان‌ و بايد به‌ قهر نسبت‌ به‌ كس‌ ـ كساني‌ نگريست‌ كه‌ ارزش‌ و اهميت‌ قهر او را درك‌ كنند! نه‌ قهر نسبت‌ به‌ مجموعه‌اي‌ كه‌ در پريشاني‌ دست‌ و پا گم‌ كرده‌ است‌ يا بدل‌ شده‌ و جامه‌ ديگر كرده‌ است‌، يا در باور بيهودگي‌ روز مي‌گذراند! پس‌ اين‌ جنبه‌ از واكنشِ چنان‌ منشي‌ نسبت‌ به‌ ما مردم‌ از نگاه‌ من‌ ـ اين‌ پرنده‌ كوچك‌ ـ توجيه‌پذير نيست‌. ديگر اينكه‌ مگر او نمي‌دانست‌ اين‌ كشور رويشگاه‌ انسان‌هاي‌ تنها است‌؟ و حد فاصل‌ اين‌ آدم‌هاي‌ تنها فرسافرسنگ‌ راه‌ است‌ اگر به‌ همسايگي‌ ديوار به‌ ديوار باشند. اما وجه‌ دوم‌ چنان‌ اقدامي‌ ـ يعني‌ سوزاندن‌ باقي‌ نوشته‌ها. به‌ گمان‌ من‌ علت‌ و نشانة‌ غم‌انگيزتري‌ دارد، و آن‌ فقدان‌ پي‌ و پيوند حرفه‌اي‌، پژوهشي‌ است‌ كه‌ منطقاً بايد ادامة‌ راه‌ و كار وي‌ مي‌بود و نبود! كجا رفتند و چه‌ شدند نزديكان‌، دانشوران‌ و همكاران‌ و هم‌انديشان‌ آدميت‌ بعد از واقعه‌؟ و اين‌ بدان‌ معنا نيست‌ آيا كه‌ ما، محيط‌ انديشه‌ورزي‌ ما، هنوز به‌ عنواني‌ كه‌ عصر دانش‌ و روشنگري‌ اصطلاح‌ مي‌شود، وارد نشده‌ است‌؟! چه‌ دلگيركننده‌ است‌ عرصة‌ وهمناك‌ انسان‌هاي‌ «تنها»؟ چرا، همچنين‌ است‌! اينجا مزرعة‌ رويش‌ آدميان‌ تنها است‌؛ مزرعه‌اي‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ و هيچ‌ دستي‌ آن‌ را آبياري‌ نمي‌كند و تاوان‌ رويش‌ تنهايي‌ خود را، هم‌ با تنهايي‌ بايد پرداخت‌؛ و با ساية‌ خود، فقط‌ با او، به‌ او بايد و مي‌توان‌ اعتماد كني‌ در سكوت‌ پهن‌ شده‌ به‌ روزگارت‌، و آرام‌ زمزمه‌ كني‌ و بگويي‌ هيچ‌ اسمي‌ پاي‌ تسليت‌ مرا مزيّن‌ به‌ مهر و امضاء خود نكند، مگر خود تو شهين‌، اي‌ شهين‌دخت‌ آدميت‌!