شعر كارلِس‌ ريبا ترجمة‌ رامون‌ گاژا/ ویرایش فریده دکترزاده

 كارلِس‌ ريبا  (Carles Riba)  برترين‌ شاعر كاتالاني‌ سدة‌ بيستم‌ است‌. وي‌ در سال‌ 1893 در بارسلونا به‌ دنيا آمد. در دانشگاه‌ بارسلونا حقوق‌ و فلسفه‌ و سپس‌ در دانشگاه‌ مونيخ‌ ادبيات‌ خواند. در سال‌ 1916 با كلِمِنتينا آردِريو  (Clementina Arderiu) ، شاعر كاتالاني‌، ازدواج‌ كرد. با هم‌، به‌ آلمان‌، ايتاليا و يونان‌ سفر كردند. در جواني‌اش‌، در نوشتن‌  لغتنامة‌ زبان‌ كاتالاني‌   با پومپئو فابرا  (Pompeu Fabra)  در فرهنگستان‌ كاتالونيا همكاري‌ كرد. او شاعر، زبان‌شناس‌، استاد دانشگاه‌، مترجم‌، داستان‌نويس‌ و منتقد ادبي‌ بود. ترجمه‌هاي‌ او هميشه‌ مستقيم‌ بودند؛ يعني‌، از زبان‌ اصلي‌ به‌ كاتالاني‌. مثلاً، از يوناني‌ (هومر، اِسخيلوس‌، سُفُكل‌، اوريپيد، افلاتون‌، پلوتارك‌ يا كاوافيس‌)، از لاتيني‌ (ويرژيل‌)، از آلماني‌ (هولدرلين‌، ريلكه‌، كافكا، برادران‌ گريم‌) و از انگليسي‌ (ادگار آلن‌پو). با كودتاي‌ ژنرال‌ فرانكو، در شروع‌ سال‌ 1939 به‌ فرانسه‌ مي‌گريزد و با خانواده‌اش‌، در ده‌ بيئربيل‌  ، زندگي‌ مي‌كند. در سال‌ 1943 با خانواده‌اش‌ به‌ كاتالونيا برمي‌گردد، اما ديگر در دانشگاه‌ نمي‌تواند كار كند. در طول‌ اين‌ سال‌ها تا روز مرگش‌، در ترجمة‌ ادبيات‌ يوناني‌ براي‌ بنياد برنات‌ مِتژه‌   كار مي‌كند. وي‌ در سال‌ 1959، در شصت‌ و دو سالگي‌، مي‌ميرد.

 در شعر او دو دوره‌ قابل‌ تشخيص‌ است‌: دورة‌ پيش‌ از جنگ‌ داخلي‌ اسپانيا (1936 ـ 1939) و دورة‌ پس‌ از جنگ‌. مهمترين‌ كتاب‌هاي‌ شعر او پيش‌ از جنگ‌،  كتاب‌ نخست‌ بندها   (1919)،  كتاب‌ دوم‌ بندها   (1930) و  سه‌ سوئيت‌   (1937) مي‌باشند. شعر او در اين‌ دوره‌ رئاليستي‌ نيست‌، بلكه‌ او راه‌ شعر سمبوليست‌ مالارمه‌، بودلر، ريلكه‌ و والري‌ را ادامه‌ مي‌دهد. علاوه‌ بر اين‌، تأثير شعر پتر اركا و آوزياس‌ مارك‌  (Ausias March)  نيز در شعر او روشن‌ است‌. چكامه‌هاي‌ او در اين‌ دوره‌ دربارة‌ عشق‌ و شعر است‌. مثالي‌ از شعر دوره‌ پيش‌ از جنگ‌ چكامة‌  چشمان‌ من‌  است‌، كه‌ ماندگاري‌ عشق‌ واقعي‌ در دل‌ انسان‌ را مي‌سرايد:

 چشمان‌ من‌…

 چشمان‌ من‌، چشماني‌ كه‌ آزمند بر صورتم‌ مي‌زييد؛

 از راه‌ شما تصوير او، كه‌ حفظش‌ را شيرين‌ مي‌دارم‌،

 به‌ سمت‌ دلم‌ پايين‌ آمده‌ است‌، و نوري‌ آنقدر مقدس‌ آنجا مي‌افروزاند

 كه‌ ديگر زر خورشيدي‌ كه‌ نشانه‌ شكوه‌ شما است‌، در برابرش‌ بي‌ارزش‌ است‌.

 چطور است‌ كه‌ دلتنگي‌ از جسم‌ زيبا و زودگذر او،

 هنوز شما را باز نگاه‌ مي‌دارد؟

 زيرا كه‌ ديدن‌ او، خزان‌زده‌ و فرسوده‌،

 هر انديشة‌ عشق‌ را با زهر ناراحتي‌ مي‌آلايد.

 چشمان‌ من‌، اي‌ كاش‌ با درِ تاريكي‌ بسته‌ شويد

 و نگاهتان‌ به‌ سوي‌ درونم‌ بچرخد، به‌ سوي‌ دلم‌،

 و اين‌ شناخت‌ بسيار زندة‌ حس‌

 و بسيار جسمي‌ را، كه‌ ديگر بدون‌ ترس‌ است‌،

 به‌ سوي‌ تصوير وفاداري‌ كه‌ نمي‌ميرد،

 و به‌ سوي‌ عشقي‌ كه‌ او را تنگ‌ در بغل‌ مي‌گيرد، و به‌ سوي‌ تب‌، ببريد.

 مرگ‌، مي‌تواند بدن‌ زيبا را بخورد،

 اما تصوير درون‌ دلم‌ نخواهد لرزيد.

 كتاب‌ نخست‌ بندها ، شعر ده‌ (1919)

 

رامون گاژا و فریده دکترزاده ـ عکس از علی دهباشی

 چكامة‌ ديگري‌، مانند فرمانده‌، گزيدة‌ واژگان‌ در دل‌ شاعر را بيان‌ مي‌كند:

 مانند فرمانده‌

 مانند فرمانده‌اي‌ كه‌ با پاي‌ بالدار

 از ميان‌ مردان‌ خوابيده‌اش‌ مي‌گذرد

 و شانة‌ توانمند هر يك‌ از آناني‌ كه‌ در انديشه‌اش‌

 انتخاب‌ كرده‌ است‌، مهربانانه‌ تكان‌ مي‌دهد؛

 و آنان‌ بلند مي‌شوند و شمشير نبرد به‌ دست‌ مي‌گيرند:

 اين‌ چنين‌ تو، شادي‌، از درون‌ سينة‌ ترسوي‌ من‌

 واژگان‌ را مانند اين‌ گروه‌ گردان‌ دور مي‌كني‌.

 روز و شب‌ با هم‌ بوديم‌، اما آنها را بسيار كم‌ مي‌شناسم‌:

 بي‌ صدا خوابيدند، تا اكنون‌ كه‌ از من‌ دور مي‌شوند

 با موسيقي‌ شگفتي‌ كه‌ صداي‌ پرواز دارد.

 اما خوب‌ مي‌دانم‌ كه‌ زير پرچمت‌

 چقدر نيرو از من‌ مي‌ربايي‌: هر واژه‌ براي‌ من‌

 يك‌ جوي‌ خونم‌، هفت‌ سال‌ عشقم‌ بود.

 و هميشه‌ فتح‌ از برابر ايمانشان‌ مي‌گريزد…

 شادي‌، گردان‌ را به‌ من‌ برگردان‌، شعرم‌ را به‌ من‌ برگردان‌.

 مانند پدري‌ كه‌ پسران‌ جنگجو را

 ترك‌ كرد و روي‌ برج‌ منتظر مي‌ماند هستم‌.

 خالي‌ از واژگان‌ شعرم‌، آرزويم‌ دنبال‌ آنها

 بيهوده‌ مي‌دود: روزي‌، دستور الهي‌ات‌

 واژگان‌ بيشتري‌ را، مانند پسران‌ نوين‌ من‌، از من‌ خواهد گرفت‌.

 كتاب‌ نخست‌ بندها ، شعر سي‌ و پنج‌ (1919)

 شادمان‌ آنكه‌ زيسته‌ است‌…

 شادمان‌ آنكه‌ زيسته‌ است‌ زير آسماني‌ بيگانه‌،

 و آرامشش‌ تغيير نمي‌كرده‌ است‌؛

 و آنكه‌ با نگريستن‌ در ژرفاي‌ دريايي‌ چشمان‌ عشق‌،

 غبار فريب‌كاري‌ را نديده‌ است‌.

 و آنكه‌ روزهايش‌ را، با ارزشي‌ يكسان‌،

 مانند بخش‌هاي‌ برابر گنجي‌ قسمت‌ شده‌،

 دوست‌ دارد؛ و آن‌ كسي‌ كه‌

 به‌ دنبال‌ خاطرات‌ گذران‌ نمي‌رود.

 شادمان‌ آنكه‌ به‌ پشت‌ سر نگاه‌ نمي‌كند،

 به‌ جايي‌ كه‌ گذشتة‌ سيري‌ناپذير

 حتي‌ اميد را ـ كه‌ امانت‌ آتش‌ بس‌ مرگ‌ است‌ ـ

 از ما مي‌گيرد.

 و آنكه‌ نيز آرزويش‌ را تنها به‌ جلو نمي‌راند:

 كه‌ پاروها را ترك‌ مي‌كند و، دراز كشيده‌

 در قايقي‌ ظريف‌، رو به‌ ابرها، بي‌صدا،

 به‌ آرامش‌ آب‌ تسليم‌ مي‌شود.

 كتاب‌ دوم‌ بندها ، شعر شش‌ (1930)

 اواخر ژانويه‌ 1939، چند روز پيش‌ از ورود سپاه‌ ژنرال‌ فرانكو به‌ بارسلونا، ريبا با همسر و سه‌ فرزندش‌، به‌ فرانسه‌ مهاجرت‌ مي‌كند. در هنگام‌ جنگ‌ جهاني‌ دوم‌، در طول‌ چهار سال‌، در حالي‌ كه‌ در فرانسه‌ زندگي‌ فقيرانه‌اي‌ دارد،  مرثيه‌هاي‌ بيئربيل‌   را مي‌نويسد.  مرثيه‌هاي‌ بيئربيل‌ ، به‌ سه‌ دليل‌ كلاسيك‌ هستند: همة‌ شعرها به‌ يونان‌ باستان‌ اشاره‌ مي‌كنند؛ وزن‌ اين‌ شعرها، همين‌ وزن‌ بيت‌ مرثيه‌اي‌ يوناني‌ را دارد. علاوه‌ بر اين‌، مرثيه‌هاي‌ ريبا كلاسيك‌ هستند زيرا از هومانيسم‌، از جستجوي‌ حقيقت‌ انساني‌، ريشه‌ مي‌گيرند. به‌ اين‌ دليل‌ اين‌ كتاب‌ يكي‌ از شاهكارهاي‌ شعر كاتالاني‌ قرن‌ بيستم‌ مي‌باشد.

 اين‌ كتاب‌ در سال‌ 1942 در بارسلونا، اما با اسم‌ شهر بوئنوس‌ آيرس‌ (پايتخت‌ آرژانتين‌)، به‌ خاطر ترس‌ از ديكتاتوري‌، به‌ چاپ‌ رسيد.

 در زير، يكي‌ از اين‌ مرثيه‌ها براي‌ خوانندگان‌ پارسي‌گو آورده‌ شده‌ است‌. ريبا در جواني‌ با همسرش‌ به‌ يونان‌ سفر كرد و اكنون‌، غربت‌ گزيده‌ در فرانسه‌، در ميان‌ درختان‌ جنگل‌ بيئربيل‌، معبد يونان‌ باستان‌، در دماغة‌ سونيون‌، را به‌ ياد مي‌آورد. در يونان‌ باستان‌، ملوانان‌ در دريا اين‌ معبد را از دور مي‌ديدند و براي‌ شناختن‌ راه‌ به‌ سوي‌ آتن‌ براي‌ آنها مفيد بود. به‌ خاطر گذشت‌ سده‌ها، چند ستون‌ اين‌ معبد از بالاي‌ دماغه‌ به‌ دريا افتاده‌اند. اما معبد، مانند شاعر، مانند ملت‌ كاتالاني‌، با وجود ويرانگي‌ و غربت‌ گزيدگي‌، هنوز پاكي‌اش‌ را نگاه‌ مي‌دارد.

 مرثية‌ دوم‌

 سونيون‌! از دور با بانگِ شادي‌ تو را به‌ ياد خواهم‌ آورد،

 تو و خورشيد وفادارت‌، پادشاه‌ دريا و باد:

 ياد تو، شادمان‌ همچون‌ نمك‌ برانگيخته‌ موج‌ها، ياد مرمر خالصت‌،

 روحم‌ را كه‌ شريف‌ و باستان‌ است‌ همانند تو، بالا مي‌بَرَد.

 معبد مجروح‌! تحقيركننده‌ ستون‌هايي‌

 كه‌ در ته‌ پرتگاهت‌، زير موج‌ خندان‌،

 جاودانه‌ مي‌خوابند! تو، سفيد در بلندي‌،

 از دريانوردي‌ كه‌ به‌ خاطر تو مسيرش‌ را مي‌يابد، نگاهداري‌ مي‌كني‌؛

 از مستِ نامت‌، كه‌ از ميان‌ بلوط‌زار برهنه‌،

 بي‌نهايت‌ مانند يقين‌ خدايان‌، به‌ دنبال‌ تو مي‌آيد؛

 از تبعيد شده‌اي‌ كه‌ از ميان‌ درختزارهاي‌ تاريك‌ ناگهان‌

 تو را از دور نگاه‌ مي‌كند، اي‌ دقيق‌، اي‌ خيالي‌! و نيرويت‌،

 نيرويي‌ كه‌ از ضربه‌هاي‌ سرنوشت‌ او را نجات‌ مي‌دهد، مي‌شناسد،

 ثروتمند از آنچه‌ داده‌ است‌ و در ويراني‌اش‌ آن‌قدر پاك‌.

 مرثيه‌هاي‌ بيئرويل‌  (1943)

 مهمترين‌ كتاب‌ او پس‌ از مرثيه‌هاي‌ بيئربيل‌، دل‌ وحشي‌   (1952) است‌، كه‌ درون‌گرايي‌ بيشتري‌ در آن‌ ديده‌ مي‌شود.

 اميدوارم‌ كه‌ پس‌ از معرفي‌ شعر كارلِس‌ ريبا، در شماره‌هاي‌ آينده‌ اين‌ مجله‌ بتوانم‌ شاعران‌ كاتالاني‌ ديگري‌ را به‌ خوانندگان‌ پارسي‌گو معرفي‌ كنم‌.