آمیزش افقها/ داریوش شایگان / ترجمۀ کامران فانی

 نامه‌ به‌ نسل‌هاي‌ آينده‌

 نمي‌دانم‌ تجربيات‌ پرماجرا و پيچاپيچ‌ من‌ از اين‌ قرن‌ رو به‌ افول‌ مي‌تواند سرمشقي‌ براي‌ نسل‌هاي‌ آينده‌ به‌ شمار آيد يا نه‌، به‌ هر حال‌ من‌ محصول‌ بسيار پيچيدة‌ آنم‌. من‌ كه‌ زندگي‌ام‌ را در حاشية‌ دگرگوني‌هاي‌ بزرگ‌ اين‌ قرن‌ گذرانده‌ام‌، خود را دستخوش‌ تمامي‌ آثار مثبت‌ و منفي‌ آن‌ مي‌بينم‌، بي‌آنكه‌ فرصت‌ بيابم‌ در جريان‌هاي‌ خلاق‌ آن‌ شركت‌ جويم‌.

 سفر از پيرامون‌ به‌ مركز مرا ناگزير كرده‌ بود كه‌ از هر امر خرده‌ريز بسيار چيزها بياموزم‌. چيزهايي‌ كه‌ در دنيايي‌ كه‌ در آن‌ پا نهاده‌ بودم‌ از بديهيات‌ بود. وقتي‌ به‌ راهي‌ كه‌ پشت‌سر گذارده‌ام‌ مي‌نگرم‌ از اين‌ همه‌ موانع‌ و از اين‌ همه‌ ساده‌نگري‌ خود دچار بهت‌ و حيرت‌ مي‌شوم‌ و حتي‌ به‌ هراس‌ مي‌افتم‌. چطور بگويم‌؟ در دنيايي‌ مي‌زيستم‌ كه‌ رنگ‌ و شكل‌ نداشت‌. تمدن‌ كهني‌ كه‌ بدان‌ تعلق‌ داشتم‌ ناتواني‌ خود را دريافته‌ بود: تجدد دست‌ بالا را داشت‌ و هر آنچه‌ كه‌ از غرب‌ مي‌آمد سرشار از جاذبة‌ سحرانگيز آواي‌ پريان‌ بود. ناگزير بودم‌ زبان‌ها و فرهنگ‌هاي‌ كشورهايي‌ را بياموزم‌ كه‌ خموشانه‌ ستايششان‌ مي‌كردم‌.

 تا آنجا كه‌ به‌ ياد دارم‌ در عوالم‌ گسسته‌اي‌ مي‌زيستم‌ كه‌ هيچ‌ چيزش‌ سر جايش‌ نبود. تكه‌ پاره‌هاي‌ پراكنده‌ و ناساز معرفتش‌ را به‌ هم‌ وصله‌پينه‌ كرده‌ بودند. تكه‌پاره‌هايي‌ كه‌ همچون‌ مرقعي‌ بي‌نقشه‌ و ترتيب‌ اتفاقاً كنار هم‌ چيده‌ شده‌ بود و هر كدام‌ ساز خود را مي‌زد، در نتيجه‌ همواره‌ اين‌ احساس‌ را داشتم‌ كه‌ گويي‌ در برزخ‌ زندگي‌ مي‌كنم‌. در واقع‌ نسل‌ من‌ برخورد فرهنگ‌ها را با تمام‌ وجودش‌ حس‌ كرده‌ بود و من‌ نيز بسيار زود از همان‌ اوان‌ كودكي‌ اين‌ برخورد فرهنگي‌ را در خود جذب‌ كردم‌. البته‌ نياز به‌ گفتن‌ ندارد كه‌ اين‌ همه‌ در سطح‌ ناآگاه‌ ذهن‌ من‌ بود، مدت‌ها بعد از اين‌ شكاف‌ها كه‌ به‌ يك‌ معني‌ وجودم‌ را شكل‌ بخشيده‌ بود آگاه‌ شدم‌.

 كم‌كم‌ ياد گرفتم‌ تناقضات‌ وجودي‌ام‌ و محيط‌هاي‌ مختلفي‌ را كه‌ در آن‌ زندگي‌ مي‌كردم‌ رو كنم‌ و توفيق‌ يابم‌ سازوكاري‌ را كه‌ هم‌ در رفتارم‌ و هم‌ در معرفتم‌ در كار بود بازشناسم‌. نخست‌ به‌ معنويت‌ هند دل‌ بستم‌، آنگاه‌ به‌ آن‌ آنات‌ بلند تفكر غربي‌ كه‌ دلشوره‌ و اضطراب‌ نيروي‌ پرتوان‌ رانش‌ آن‌ است‌ روي‌ آوردم‌ و بعد به‌ ايران‌ و اسلام‌ دلبستگي‌ يافتم‌ و پژوهشگر رشته‌ اديان‌ تطبيقي‌ شدم‌؛ و سرانجام‌ نظاره‌گر پيگير شكنج‌ و شكاف‌هايي‌ شدم‌ كه‌ دگرگوني‌هاي‌ عظيم‌ دوران‌ جديد در تمدن‌هاي‌ كهن‌ ايجاد كرده‌ بود. به‌ علاوه‌ آثارم‌ نيز كه‌ در خلال‌ سير و سفر در شكاف‌هايي‌ كه‌ ميان‌ جهان‌هاي‌ گسسته‌ از هم‌ دهان‌ باز كرده‌، نوشته‌ شده‌، بيانگر همين‌ نكات‌ و رد پاي‌ به‌ جاي‌ مانده‌ آن‌ است‌. بدين‌گونه‌ است‌ كه‌ خود را دستخوش‌ سطوح‌ چندگانه‌ آگاهي‌ مي‌بينم‌ كه‌ در آن‌ تمامي‌ رسوبات‌ گذشته‌ ــ از دورترين‌ ايام‌ تا به‌ امروز ــ كنار هم‌ نشسته‌اند. باري‌ از آن‌ پس‌ بود كه‌ كوشيدم‌ تا آنجا كه‌ در توانم‌ هست‌ كلاف‌ سردرگم‌ اين‌ شهر فرنگ‌ هزار رنگ‌ را كه‌ خود بي‌آنكه‌ بدانم‌ تجسم‌ جلوه‌هاي‌ گوناگون‌ آن‌ بودم‌، بازگشايم‌.

داریوش شایگان ـ عکس از ستاره سلیمانی

 اينك‌ نگاهم‌ به‌ جهان‌ گسترده‌تر شده‌ است‌، دريافته‌ام‌ كه‌ تقارن‌ تمدن‌هاي‌ جهاني‌ جايگزين‌ توالي‌ پيشين‌ آنها شده‌ است‌. تمام‌ جابه‌جايي‌هاي‌ الگوهاي‌ معرفتي‌، تمام‌ لايه‌هاي‌ ذهن‌ و شعور ــ از عصر نوسنگي‌ تا عصر انفورماتيك‌ ــ اينك‌ حق‌ خود را مي‌طلبند. ساحت‌هاي‌ گوناگون‌ وجود در كنار هم‌ نشسته‌اند، از هم‌ نشأت‌ گرفته‌اند، با هم‌ تداخل‌ كرده‌اند و به‌ هم‌ پيوسته‌اند. نمي‌توان‌ به‌ آنها صورت‌ يك‌ ساختار خطي‌ را داد. بدين‌گونه‌ است‌ كه‌ امروزه‌ با درهم‌آميزي‌ سبك‌ها، با درآميختگي‌ عناصر ناساز، با اختلاط‌ و امتزاج‌ از هر نوع‌ و شكل‌ رو در روييم‌. وقتي‌ به‌ تاريخ‌ انديشه‌ها مي‌نگريم‌، در هر سرآغازه‌اي‌ نخست‌ دو پديده‌ ملازم‌ هم‌ مي‌بينيم‌: با پيدايش‌ هر انديشه‌ جديد، انديشة‌ قبلي‌ سركوب‌ مي‌شود. ولي‌ اگر به‌ ديد خود وسعت‌ بخشيم‌ و آن‌ را در گسترة‌ ديرپاي‌ زمان‌ بنگريم‌، مي‌بينيم‌ كه‌ در واقع‌ هيچ‌ چيز ناپديد نشده‌ است‌. مباحث‌ فقط‌ جايشان‌ عوض‌ مي‌شود، در وادي‌ خاموشان‌ جاي‌ مي‌گيرند، مدفون‌ مي‌شوند، تا نوبت‌ جلوه‌ و جلالشان‌ فرا رسد. شايد به‌ استثناي‌ مبحث‌ جهاني‌ مدرنيته‌ كه‌ اصول‌ برگرفته‌ از روشنگري‌اش‌، خوب‌ يا بد، امروزه‌ ميراث‌ كل‌ بشريت‌ شده‌ است‌، هيچ‌ مدعايي‌، هيچ‌ مسلك‌ و مشربي‌ قدرت‌ آن‌ را نداشته‌ كه‌ بقيه‌ را تحت‌الشعاع‌ خود قرار دهد. در تاريخ‌ بشري‌ چنين‌ جريان‌ فكري‌ به‌ يك‌ معني‌ بي‌سابقه‌ بوده‌ است‌. تحليل‌ اين‌ واقعه‌ بيانگر چيست‌؟ نخست‌ از همه‌ هويت‌هاي‌ صلب‌ و سخت‌، دولت‌ ـ ملت‌ها و سلطه‌جويي‌هاي‌ مسلكي‌ همه‌ و همه‌ در اين‌ جهاني‌ كه‌ در آن‌ «تفكر نسبي‌نگر» جاي‌ حقايق‌ سنگين‌ را گرفته‌ است‌، مدام‌ در حال‌ زوال‌ و نابودي‌اند. تمامي‌ تغييرات‌ شگرف‌ با طرد و رد عقايد يكدست‌ و يكپارچه‌ و نظام‌هاي‌ فكري‌ درختي‌شكل‌ صورت‌ مي‌پذيرد. در عوض‌ به‌ جاي‌ آنها، به‌ انديشة‌ سيار، به‌ پرورش‌ همدلي‌ و يگانگي‌ متقابل‌، به‌ دورگه‌گي‌ و باروري‌ متقابل‌ فرهنگ‌ها ارج‌ مي‌نهند، از اين‌ همه‌ به‌ گمان‌ من‌ سه‌ نتيجه‌ ناگزير حاصل‌ مي‌شود كه‌ سرنوشت‌ آينده‌ ما را در هزاره‌ بعد رقم‌ مي‌زند. به‌ هم‌ پيوستگي‌ كه‌ نشانه‌ وجه‌ وجودي‌ ما در جهان‌ آينده‌ است‌ خود را در تمامي‌ سطوح‌ واقعيت‌ جلوه‌گر مي‌سازد.

 1) در ساحت‌ فرهنگي‌ و هويت‌ها، بر روابط‌ چندريشگي‌ با ايجاد نوعي‌ الگوي‌ مرقع‌ يا معرق‌ كه‌ در آن‌ تمام‌ هويت‌ها با هم‌ جور مي‌شوند، تكيه‌ مي‌شود. پديدة‌ چندفرهنگي‌ و ظهور هويت‌هاي‌ چندگانه‌ از همين‌ اصل‌ نشأت‌ مي‌گيرد. در زمانه‌اي‌ كه‌ در آن‌ زندگي‌ مي‌كنيم‌، اساساً هيچ‌ كس‌ هويت‌ يگانه‌ ندارد. همة‌ ما موجودات‌ مختلط‌ايم‌، همة‌ ما كمابيش‌ آگاهي‌ دو رگه‌ داريم‌. ايدة‌ «هويت‌هاي‌ مرزي‌» چيزي‌ جز اين‌ نيست‌: ميانجياني‌ كه‌ از گسل‌هاي‌ تاريخي‌ آگاهي‌ گذر مي‌كنند. در اين‌ آشفته‌ بازار رفت‌ و برگشت‌هاي‌ هويت‌ها، يك‌ نكته‌ مسلم‌ است‌: مدرنيته‌ امر سطحي‌ زودگذري‌ نيست‌ كه‌ بتوان‌ بي‌آن‌ سر كرد. همة‌ ما با هر اصل‌ و نسب‌، به‌ يك‌ معني‌ «غربي‌» هستيم‌. هر كدام‌ تجسم‌ بي‌چون‌ و چراي‌ يكي‌ از جنبه‌ها و جلوه‌هاي‌ روشنگري‌ايم‌. هر هويتي‌ داشته‌ باشيم‌ ــ و خدا مي‌داند چند هويت‌ داريم‌ ــ بايد اين‌ آخري‌ را هم‌ كه‌ ما را صرف‌نظر از نژاد و دين‌ و فرهنگمان‌ به‌ ديگر ابناي‌ بشر بر روي‌ اين‌ كرة‌ ارض‌ وصل‌ مي‌كند بر آن‌ بيفزاييم‌. به‌ عبارت‌ ديگر، اين‌ فقط‌ هويت‌ مدرن‌ ماست‌ كه‌ با قوة‌ نقد همراه‌ است‌، تنها هويتي‌ كه‌ ــ هر چند متناقض‌ مي‌نمايد ــ مي‌تواند ژرف‌ترين‌ لايه‌هاي‌ پنهان‌ آگاهي‌مان‌ را برملا كند، به‌ آنها اظهار وجود بخشد، انواع‌ ابراز بيان‌ را تسهيل‌ سازد و زيست‌ ـ جهان‌هاي‌ اعصار مختلف‌ را به‌ يكديگر بپيوندد. اگر از اين‌ جهان‌ همواره‌ دگرگوني‌پذير كناره‌ جوييم‌، و زير حباب‌ شيشه‌اي‌ جاي‌ خوش‌ كنيم‌ و به‌ دنبال‌ اسلاف‌ خيالي‌ و اساطير اولين‌ باشيم‌، از چاله‌ به‌ چاه‌ افتاده‌ايم‌ و از بي‌حسي‌ و بي‌حركتي‌ به‌ تاريك‌انديشي‌ روي‌ نهاده‌ايم‌.

 آيا امروزه‌ امكان‌ گفت‌وگو وجود دارد؟ اگر احتياط‌ لازم‌ پيشه‌ كنيم‌، جواب‌ آن‌ احتمالاً «بله‌» است‌. ولي‌ شرط‌ اولش‌ كنار گذاشتن‌ منطق‌ كينه‌توزي‌ است‌، ضد اين‌ و ضد آن‌ بودني‌ كه‌ چون‌ هيچ‌ دليل‌ قانع‌كننده‌اي‌ ندارد به‌ لعن‌ و تكفير پناه‌ مي‌برد، در حالي‌ كه‌ بايد بپذيريم‌ كه‌ ديگر نه‌ با فرهنگ‌هاي‌ مستقل‌ خودمدار، بلكه‌ با انواع‌ نحوه‌هاي‌ وجود سروكار داريم‌ كه‌ تنها در فضاي‌ حاكم‌ مدرنيته‌ شكوفا مي‌شوند؛ كه‌ ابراز بيان‌ اين‌ ساحت‌هاي‌ وجودي‌ از جاي‌ خود كنده‌ شده‌ همان‌ گفت‌وگوي‌ انسان‌ با خويشتن‌ است‌ كه‌ در وهلة‌ اول‌ مسأله‌اي‌ معرفت‌شناختي‌ است‌، هر چند عواقب‌ ناگزير سياسي‌ و اجتماعي‌ دارد. اينكه‌ چنين‌ گفت‌وگوهايي‌ تنها در يك‌ سطح‌ افقي‌ امكان‌پذير است‌، چون‌ حوزة‌ پيوندزني‌ و دو رگه‌ سازي‌ ــ يعني‌ هويت‌هاي‌ مرزي‌، بارورسازي‌ متقابل‌ هويت‌ها و تفكر سيار ــ مباني‌ خود را از آن‌ برمي‌گيرد، جلوه‌گر پديدة‌ ديگري‌ هم‌ هست‌: پديدة‌ مرقع‌پردازي‌ و همين‌ پديده‌ است‌ كه‌ هنر تركيبي‌ روابط‌ چندگانه‌ را ممكن‌ مي‌كند. به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ انسان‌ امروزه‌، مگر اينكه‌ كور باشد، راه‌ ديگري‌ ندارد جز آنكه‌ به‌ انواع‌ مرقع‌سازي‌ بپردازد. با مرقع‌كاري‌ است‌ كه‌ خود را در قالبي‌ تازه‌ مي‌ريزد و منظر وجودي‌ حيات‌ خود را آرايشي‌ تازه‌ مي‌بخشد، و در اين‌ دنياي‌ آشفته‌ به‌ وجودش‌ انسجام‌ مي‌دهد. به‌ سخني‌ ديگر، راه‌ به‌ اقاليم‌ ديگر هستي‌ مي‌برد.

 آيا اين‌ ابعاد معنوي‌ وجود دارند؟ مقصودم‌ از ديگر اقاليم‌ هستي‌، آن‌ فرهنگ‌هاي‌ سنتي‌اي‌ است‌ كه‌ هر چند ديگر كليتي‌ منسجم‌ ندارند و تكافوي‌ خود را از دست‌ داده‌اند، ولي‌ با اين‌ همه‌ ما را به‌ جهان‌هاي‌ ديگر معنا فرا مي‌خوانند. اين‌ فرهنگ‌ها در فراسوي‌ مدرنيته‌، در فراسوي‌ گسست‌هاي‌ معرفتي‌ جهان‌ مدرن‌ قرار دارند. به‌ عبارت‌ ديگر، آنها ضمير جمعي‌ بشريت‌ را به‌ كار مي‌گيرند. همگامي‌ ما با جهان‌ معاصر البته‌ تنها به‌ مدد قوة‌ نقادي‌ ميسر است‌، قوه‌اي‌ كه‌ ضامن‌ بقاي‌ هويت‌ مدرن‌ ماست‌. ولي‌ در مقابل‌ آن‌، ورود به‌ اين‌ اقاليم‌ والاي‌ هستي‌ نياز به‌ كليد معرفتي‌ تازه‌اي‌ دارد. در اين‌ فضاي‌ استحالات‌ تمثيلي‌ كه‌ فراسوي‌ آئينه‌ها قرار دارد، مدرنيته‌ مي‌لغزد و مي‌گريزد، تأثير خود را از دست‌ مي‌دهد و در راهنمايي‌ ما فرو مي‌ماند. در اين‌ فضاي‌ جديد ما با تجربه‌اي‌ ره‌نشناس‌ روياروييم‌ و به‌ سازمان‌بندي‌ ديگري‌ نيازمنديم‌. در اينجاست‌ كه‌ بايد مهار اين‌ كشتي‌ سرگردان‌ را در دست‌ گيريم‌. در اينجاست‌ كه‌ گفت‌وگو معني‌ ديگري‌ پيدا مي‌كند، نه‌ گفت‌وگوي‌ بازيگوشانة‌ فرهنگ‌ها، بلكه‌ گفت‌وگوي‌ فراتاريخ‌.

 2) پيوندها و پيوستگي‌هاي‌ نسبي‌ متقابل‌ كه‌ بر دنياي‌ جديد ما حاكم‌ است‌ خود را در عالم‌ معرفت‌ به‌ صورت‌ تأويل‌ و تفسير جلوه‌گر مي‌كند. با فروپاشي‌ و ارزش‌زدايي‌ حقايق‌ بزرگ‌ متافيزيكي‌اي‌ كه‌ هستي‌شناسي‌هاي‌ قديمي‌ بر پايه‌ آنها بنا شده‌ بود، نفس‌ چند پارة‌ انسان‌ امروزي‌ خود بدل‌ به‌ جريان‌ بي‌پايان‌ تأويلات‌ گوناگون‌ شده‌ است‌. هر فردي‌ جلوه‌هاي‌ هستي‌ را با ارزش‌هاي‌ ذهني‌ خود تفسير مي‌كند. ساختارهاي‌ قديمي‌ عقلانيت‌ از هم‌ پاشيده‌اند. انسان‌ها از بازگشت‌ امر قدسي‌ سخن‌ مي‌گويند. «الوهيت‌» كه‌ برخي‌ اين‌ چنين‌ مشتاق‌ آنند البته‌ هرگز نمي‌تواند نقاب‌ خدايان‌ باستاني‌ را بار ديگر به‌ چهره‌ زند و بازگردد و به‌ گفتة‌ رنه‌ ژيرار با «قهر» خود را متجلي‌ سازد. برعكس‌، با سست‌ شدن‌ پيوندهاي‌ قبيله‌اي‌ و با باز شدن‌ بي‌شمار راه‌ انتخاب‌ است‌ كه‌ اينك‌ خود را نشان‌ مي‌دهد. ديگر گرفتار دوراهي‌ «اين‌… يا آن‌» كي‌يركگوري‌، گرفتار مخمصة‌ لاينحل‌ نيستيم‌. راه‌ انتخاب‌ همچون‌ چتر در مقابلمان‌ باز شده‌ است‌ و با رنگ‌هاي‌ رنگين‌كمان‌ مي‌درخشد. چشم‌انداز مناظر گونه‌گون‌ معنوي‌ از هر كدام‌ از ما «انساني‌ سالك‌» ساخته‌ است‌، آن‌ هم‌ از نوع‌ بسيار خاصش‌. همة‌ ما زائريم‌، اما سفر زيارتمان‌ از جاده‌هاي‌ كوبيدة‌ گذشته‌ نمي‌گذرد. حس‌ طلب‌ و جست‌وجو وجودمان‌ را فراگرفته‌ است‌، ولي‌ لزوماً به‌ دنبال‌ جام‌ مقدس‌ نيستيم‌. مطلوب‌ ما همان‌ مرقع‌پردازي‌ بازيگوشانة‌ بشريت‌ است‌ كه‌ گاه‌ به‌ صورت‌ سامسارا (چرخ‌ زايش‌هاي‌ دوباره‌) درمي‌آيد، گاه‌ به‌ صورت‌ مايا (توهم‌ كيهاني‌) و گاهي‌ هم‌ قالب‌ آئين‌هاي‌ تشرف‌ شمني‌ را به‌ خود مي‌گيرد. با اين‌ تفصيل‌، گسترة‌ انتخاب‌ها كه‌ باروري‌ متقابل‌ فرهنگ‌ها بر دامنة‌ آن‌ افزوده‌ است‌ دور باطل‌ هرمنوتيكي‌ را درهم‌ مي‌شكند و سرزمين‌هايي‌ فراسوي‌ زمان‌ و مكان‌ سر برمي‌كشند. گويي‌ با برگرداندن‌ زمان‌، در طول‌ تاريخ‌ به‌ عقب‌ سفر مي‌كنيم‌، گويي‌ دفتر خاطرات‌ بشر را برگ‌ به‌ برگ‌ ورق‌ مي‌زنيم‌.

 شگفت‌ آنكه‌ با بازپس‌نشيني‌ خدايان‌، جهان‌ ما جادويي‌تر و خردگريز از گذشته‌ شده‌ است‌. نه‌ تنها ناخودآگاهمان‌، كه‌ مملو از صور سركوب‌ شده‌ است‌ همچون‌ آتشفشاني‌ تازه‌ فوران‌ مي‌زند، بلكه‌ صورت‌هايي‌ هم‌ كه‌ فرامي‌افكند قالب‌ آشفته‌ترين‌ اشكال‌ را به‌ خود مي‌گيرند: نيمه‌ خدايي‌، نيمه‌ شيطاني‌، همان‌گونه‌ كه‌ شاهد هزاران‌ مفهوم‌ درآميخته‌ درحوزة‌ فرهنگيم‌، در اين‌ فرافكني‌ها هم‌ ملغمه‌اي‌ از نمادها مي‌آفرينيم‌ كه‌ در آن‌ طلسم‌ و شمايل‌، ماندالا و ايكون‌، يينگ‌ و يانگ‌ درهم‌ مي‌آميزند و جنگل‌ انبوهي‌ از نشانه‌هاي‌ خويشاوند مي‌سازند كه‌ در آن‌ هر تركيبي‌ ميسر است‌. ولي‌ هر چند تناقض‌آميز، اين‌ بازافسوني‌ با عرفي‌ كردن‌ دنيا مرتبط‌ است‌. بدون‌ عرفي‌ شدن‌ هرگز شاهد زايش‌ اين‌ معبد جديد خدايان‌ با صورت‌هاي‌ دو رگه‌ نمي‌شديم‌.

 3) در حوزة‌ رسانه‌ها اين‌ وضع‌ جديد خود را به‌ صورت‌ «مجازي‌سازي‌» جلوه‌گر كرده‌ و در سطح‌ جهاني‌، شبكة‌ به‌هم‌پيوستگي‌ را پديد آورده‌ است‌. بي‌درنگي‌، بي‌واسطگي‌ و همه‌ جا بودگي‌ اين‌ شبكه‌ از اين‌ واقعيت‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد كه‌ علاوه‌ بر انقباض‌ زمان‌ و مكان‌، همة‌ حواس‌ ما نيز با هم‌ تركيب‌ شده‌اند و ادراك‌ چندگانة‌ حسي‌ به‌ ما داده‌اند. در اينجاست‌ كه‌ شاهد ظهور يك‌ تقارن‌ عجيب‌ هستيم‌. از يكسو تمام‌ انديشه‌هاي‌ سرگردان‌ و سردرگمي‌ كه‌ حاصل‌ درآميختگي‌ بي‌سابقة‌ سنت‌ها بوده‌ است‌ و به‌ سويمان‌ هجوم‌ مي‌آورند، گونه‌اي‌ فراواقعيت‌ آفريده‌اند و از سوي‌ ديگر انقلاب‌ ارتباطات‌ در عصر ما با تكنولوژي‌هاي‌ جديد خود زمان‌ واقعي‌ را به‌ بازي‌ گرفته‌ است‌ و در كنار دنياي‌ ملموس‌ دور و برمان‌ دنيايي‌ مجازي‌ ساخته‌ است‌. اگر اين‌ دو نحوه‌ «مجازي‌سازي‌» را با هم‌ مقايسه‌ كنيم‌ ــ يعني‌ دنياي‌ رؤياها و رؤيت‌هاي‌ اسطوره‌ها و فرشته‌ها و دنياي‌ دستاورد عصر كامپيوتر به‌ صورتي‌ كه‌ با ديجيتالي‌ كردن‌ و اينترنت‌ و غيره‌ در «سايپراسپيس‌» متجلي‌ شده‌ است‌ ــ درمي‌يابيم‌ كه‌ با دو دنياي‌ موازي‌ هم‌ مواجهيم‌ كه‌ هرگز در يك‌ سطح‌ و ساحت‌ واقعيت‌ بر هم‌ منطبق‌ نمي‌شوند.

 مجازي‌سازي‌ البته‌ در «جز ـ اينجا» واقع‌ است‌ و جايي‌ ندارد، ولي‌ نمي‌تواند با تكنولوژي‌ ديجيتال‌ خود را متحقق‌ سازد. تجلي‌گاه‌ دنياي‌ آركه‌تيپ‌ صور هم‌ساحت‌ تخيل‌ خلاق‌ است‌. اين‌ دو در يك‌ سطح‌ ادراك‌ قرار ندارند. مجازي‌سازي‌ به‌ گفتة‌ بودريار با تبديل‌ واقعيت‌ به‌ واقعيت‌ حاد و حتي‌ به‌ شبيه‌سازي‌ توهم‌زايي‌ مي‌كند، در حالي‌ كه‌ آن‌ ديگري‌ توهم‌ را به‌ صورت‌ تخيل‌ خلاق‌ درمي‌آورد كه‌ همان‌ فرشته‌شناسي‌ است‌، ولي‌ در نهايت‌ اين‌ دو نحوة‌ مجازي‌سازي‌ شباهتي‌ چشمگير به‌ هم‌ دارند. هر دو ضابطة‌ خاص‌ خود را دارند، در هر دو اثر موبيوس‌ حضور تام‌ دارد، زيرا در هر دوي‌ آنها شاهد نحوة‌ تبديل‌ از حالتي‌ به‌ حالت‌ ديگريم‌. هر دو بي‌جا و مكان‌اند، بي‌وطن‌اند، در هر دو مورد با كوچ‌گران‌ خانه‌ به‌دوش‌، با مهاجران‌ سيار مواجهيم‌. يكي‌ از روي‌ هوس‌ يا نيازش‌ بر روي‌ شبكه‌اي‌ از شبكه‌ها سير مي‌كند و ديگري‌ آن‌ زائر مهاجر، طريق‌ صعودي‌طلب‌ معنويش‌ را دنبال‌ مي‌گيرد. اين‌ شباهت‌هاي‌ ناگزير نشان‌ مي‌دهند كه‌ انسان‌ مدرن‌ سخت‌ شيفتة‌ امر ناملموس‌ است‌ و دلبستة‌ آينگي‌ و تناسخ‌ اشكال‌. به‌ يك‌ معني‌، دنياي‌ ما با انتقال‌ اطلاعات‌ كه‌ با سرعت‌ نور حركت‌ مي‌كند دوباره‌ افسون‌شدگي‌ را كشف‌ كرده‌ است‌. همه‌جا بودگي‌، اين‌ رؤياي‌ دور روزهاي‌ گذشتة‌ بشر با دستگاه‌هاي‌ فاكس‌ و اي‌ ـ ميل‌، يعني‌ همه‌ آن‌ چيزهايي‌ كه‌ تا چند سال‌ پيش‌ غيرممكن‌ و بازي‌ ذهن‌ خيال‌پرور انسان‌ مي‌نمود، اينك‌ تحقق‌ يافته‌ است‌.

کامران فانی

 از اين‌ همه‌ چه‌ نتيجه‌اي‌ بايد بگيريم‌؟ اين‌ به‌هم‌ پيوستگي‌ كه‌ رسانه‌ها و انسان‌ها و فرهنگ‌ها و هويت‌هاي‌ چندگانه‌ را دربر مي‌گيرد، اين‌ موقعيتي‌ كه‌ تقدير هر انساني‌ شده‌ است‌، دنياي‌ رنگارنگي‌ از آميختگي‌ها ساخته‌ كه‌ پرنقش‌ و نگارتر از آن‌ به‌ تصور نمي‌آيد. من‌ اين‌ دنيا را منطقه‌ دو رگه‌گي‌ و پيوندزني‌، منطقه‌ ميانجي‌ و برزخي‌ ناميده‌ام‌. جايي‌ كه‌ تمام‌ سطوح‌ آگاهي‌ در آن‌ متمركز مي‌شوند و درون‌ هم‌ مي‌لغزند. در اينجا ديدگاه‌هاي‌ ترك‌خوردة‌ تاريخي‌ روي‌ هم‌ مي‌افتند و با هم‌ تداخل‌ مي‌كنند و دنيايي‌ مي‌سازند كه‌ انسجام‌ آن‌ همان‌ قدر به‌ قوة‌ سازندة‌ تخيل‌ نيازمند است‌ كه‌ به‌ شقاق‌هاي‌ مشوش‌ واقعيت‌. اگر ادبيات‌، اين‌ منطقة‌ ميانجي‌، در گذشته‌ صرفاً خود را محدود به‌ نوعي‌ خاص‌ از تجربة‌ ادبي‌ مي‌كرد، امروزه‌ با جهاني‌ شدن‌ و ظهور اشكال‌ متنوع‌ به‌ پديده‌اي‌ جهاني‌ و به‌ سرنوشت‌ انسان‌ معاصر بدل‌ گشته‌ است‌. آثار خلاقة‌ بلند و ماندني‌ ادبيات‌ پيراموني‌ ــادبيات‌ هندي‌ ـ انگليسي‌، آمريكاي‌ لاتيني‌، سياهان‌ آمريكايي‌ ــ شاهد اين‌ مدعاست‌. به‌ نظر من‌ در دهه‌هاي‌ آينده‌ شاهد بهره‌گيري‌ موفق‌ از اين‌ منطقه‌ خواهيم‌ بود، منطقه‌اي‌ كه‌ در آن‌ سطوح‌ گوناگون‌ معني‌ از كهن‌ترين‌ تا جديدترين‌ صور آن‌ با هم‌ برخورد مي‌كنند و اين‌ همه‌ البته‌ لازمه‌اش‌ آن‌ است‌ كه‌ در كنار همشان‌ قرار دهيم‌، فاصلة‌ خود را با آنها حفظ‌ كنيم‌، هشيارانه‌ دل‌ به‌ بازي‌ آينه‌هاي‌ بازتابنده‌ بسپاريم‌، بر مغاك‌ها پل‌ بزنيم‌ و همزيستي‌ آنها را با به‌كارگيري‌ درست‌ نيروي‌ بالقوه‌شان‌ تسهيل‌ بخشيم‌. همين‌ در آينده‌ چه‌بسا ما را مجاز دارد تا تمامي‌ رسوبات‌ گذشته‌ را دوباره‌ به‌ قالبي‌ منسجم‌ درآوريم‌، رسوباتي‌ كه‌ با ترك‌خوردگي‌ روزافزون‌ معرفت‌ ديگر توان‌ ارتباطشان‌ را از دست‌ داده‌اند و هر كدام‌ خود را در محدودة‌ تنگ‌ يك‌ رشتة‌ خاص‌ محبوس‌ كرده‌اند. همچنين‌ به‌ ما اين‌ توان‌ را مي‌بخشد كه‌ ربط‌ و رابطة‌ گفت‌وگويي‌ را كشف‌ كنيم‌ كه‌ آنها را به‌ هم‌ مي‌پيوندد و ارزش‌ «آميزش‌ افق‌ها» را برملا مي‌سازد. و اين‌ همه‌ در يك‌ كلام‌، تكليف‌ توانفرسايي‌ است‌ كه‌ بر دوش‌ نسل‌هاي‌ آينده‌ نهاده‌ شده‌، نسل‌هايي‌ كه‌ محكوم‌ به‌ زندگي‌ در جهان‌ چند فرهنگي‌اند و آميزش‌ افق‌ها و باروري‌ متقابل‌ گويي‌ نحوة‌ طبيعي‌ وجودشان‌ است‌. ماية‌ شادماني‌ من‌ است‌ كه‌ ادبيات‌ جديد پيراموني‌ با جسارتي‌ بي‌نظير حظ‌ خود را از اين‌ چشم‌انداز خيالي‌ دنياي‌ باروري‌هاي‌ متقابل‌ برده‌ است‌. علاقه‌ به‌ موجودات‌ دو رگة‌ پيوندي‌ در حوزة‌ ادبيات‌ از اينجا ناشي‌ مي‌شود كه‌ اينك‌، اين‌ منطقة‌ ميانجي‌ با آفريدن‌ اشكال‌ و صورت‌هاي‌ جهشي‌اش‌  (mutant)  براي‌ خود دنيايي‌ مستقل‌ شده‌ است‌، قلمرو خلاقيتي‌ جديد، جايي‌ كه‌ در آن‌ باروري‌ متقابل‌ حاصل‌ بهره‌گيري‌ بي‌سابقه‌ از عالم‌ خيال‌ است‌. انسان‌هايي‌ كه‌ چنين‌ دنيايي‌ را تجربه‌ مي‌كنند و نويسندگاني‌ كه‌ اين‌ داستان‌ها را مي‌نويسند خود موجودات‌ دو رگه‌اند: يك‌ پايشان‌ در فرهنگ‌هاي‌ ماقبل‌ تاريخ‌شان‌ است‌ و پاي‌ ديگرشان‌ در استحاله‌ها و دگرديسي‌هاي‌ آينده‌.

 در پايان‌ دوست‌ دارم‌ نقل‌ قولي‌ از منتقد بزرگ‌ آلماني‌، ارنست‌ روبرت‌ كورتيوس‌ بياورم‌ كه‌ دربارة‌ نبوغ‌ جهاني‌ گوته‌ است‌: «در پندار اين‌ شاعر بزرگ‌، مادة‌المواد ايوني‌، روح‌ جهاني‌ افلاطون‌، كمال‌ ارسطو، طبيعت‌ خلاق‌ و طبيعت‌ مخلوق‌ اسپينوزا، مونادهاي‌ لايب‌نيتس‌ و حكمت‌ شلينگ‌ همه‌ جمع‌اند، ولي‌ تمامي‌ اين‌ عناصر پراكنده‌ را ايدة‌ دگرديسي‌ به‌ يكديگر مي‌پيوندد. اين‌ انديشة‌ اصلي‌ گوته‌ است‌ و همين‌ است‌ كه‌ او را جزء جداناپذير تداوم‌ حكمت‌ جاويدان‌ و نيز جزئي‌ از آن‌ رمز و راز كهن‌ وحي‌ مسيحي‌ كرده‌ است‌.»

 استحالة‌ دوگانه‌اي‌ كه‌ فاوست‌ پيدا مي‌كند ــ يعني‌ تجديد حيواني‌ و تغيير صورت‌ ــ شايد همان‌ تقدير نسل‌هاي‌ آينده‌ باشد.