خاطراتی از مارسل پروست/ سیدونی گابریل کولت/ ترجمه اصغر نوری
سيدوني گابريل كولت، به سال 1873 در سن سووِر آن پويزاي (يون) متولد شد و تا سال 1890 در اين شهر زندگي كرد و بعد به همراه خانوادهاش به شايتيون كوليني (لواره) مهاجرت كرد. ازدواج با آنري گوتيه ويار (معروف به ويلي) در سال 1893 باعث شد او به پاريس نقل مكان كند. ويلي كه سيزده سال از كولت بزرگتر بود، گروه ثابتي از نويسندگان را در اختيار داشت كه نام خود را پاي آثار آنها ميگذاشت. كولت كتابهاي اولش (مجموعه رمانهاي كلودين) را طي سالهاي 1900 تا 1904 با نام ويلي منتشر كرد و با استفاده از شهرت و نفوذ او توانست سري توي سرها دربياورد. در سال 1906 از ويلي جدا شد و به كار در موزيك هال روي آورد اما همچنان به نوشتن ادامه ميداد و كتابهايش را به نام كولت ويلي چاپ ميكرد. از سال 1918 آثارش را تنها با نام كولت منتشر ميكرد؛ آثاري متنوع كه شامل رمان، داستان، نمايشنامه، خاطرات و مقاله ميشد. مقالاتش را بيشتر در روزنامة لومَتَن چاپ ميكرد كه سردبيرش از سال 1912 تا 1924 شوهرش بود و يك دختر از او به دنيا آورد.
كولت از سال 1936 عضو آكادمي سلطنتي بلژيك بود و از سال 1944 عضو آكادمي گنكور. او به سال 1954 در پاريس درگذشت.
كولت به سبب سبك نوشتاري و تنوع آثارش جزو يكي از بهترين نويسندگان قرن بيست محسوب ميشود. تاكنون آثارش در تمام زبانها ترجمه شدهاند و بعضي از رمانهايش در سينما مورد اقتباس قرار گرفتهاند.
خاطراتي از مارسل پروست
وقتي او پسر جواني بود، من هم دختر جواني بودم اما آن موقع نتوانستم او را به خوبي بشناسم. روز چهارشنبهاي در خانة مادام آرمان دو كَيَوه (Madame Arman de Caillavet) با مارسل پروست ملاقات كردم، و از ادب بسيار زيادش چندان خوشم نيامد، همين طور توجه افراطي او به مخاطبانش، بهويژه مخاطبان زن، توجهي كه بر اختلاف سن بين آنها، او و مخاطبان زن، دلالت ميكرد. واقعيت اين بود كه او به طرز منحصر به فردي جوان به نظر ميرسيد، جوانتر از هر مردي، جوانتر از هر زنِ جواني. چشماني با حدقههاي بزرگ، به رنگ قهوهاي سوخته و غمناك، چهرهاي گاه صورتي رنگ و گاه رنگپريده، چشمان نگران، و دهانش كه به دقت سكوت طوري بسته و جمع ميشد كه گويي براي يك بوسه آماده است… لباسهاي رسمي و دسته مويي نامرتب…
دست نویس مارسل پروست از صفحات « در جستجوی زمان از دست رفته»
سالهاي زيادي ديگر او را نديدم. ميگفتند خيلي مريض است. بعد يك روز، لويي دو روبر (Luis Robert) ، طرف خانهي سووان را به من داد… چه فتحي! پيچ و خمهاي كودكي و نوجواني از سر گرفته، به طرزي روشن و سرسامآور توصيف شده بودند… تمام آنچه كه دلم ميخواست بنويسم، تمام آنچه كه نه جرأتش را داشتم و نه ميتوانستم بنويسم، انعكاس دنيا روي موجي بلند كه با كثرت خود مختل شده بود… كاش امروز لويي دو روبر بداند كه چرا نامة تشكر دريافت نكرد: او را فراموش كردم، فقط براي پروست نوشتم.
براي همديگر نامه مينوشتيم، اما در طول ده سال پاياني عمرش، او را بيشتر از ده بار نديدم. آخرين بار، همه چيز با نوعي شتاب و مستي حكايت از پايان زندگي او داشت. طرفهاي نيمهشب، در هالِ ريتز (Ritz) كه در آن ساعت خالي بود، او ميزبان چهار يا پنج دوست بود. يك پالتوي خزدار پوست سمور با دگمههاي باز كه زيرش، فراك و پيراهن سفيد او ديده ميشد و كراواتي از جنس باتيست كه نيمهباز بود. با زحمت، مدام ميخواست حرف بزند و شاد باشد. به سبب سرما و بي آنكه عذرخواهي كند، كلاه بلندش را از سر برنميداشت، كلاهي كه عقب رفته بود و دسته موهايش ريخته بود روي ابروهايش. در مجموع، لباس ضيافت هر روزه را به تن داشت، اما بههم ريخته گويي در اثر بادي خشن كه كلاه را عقب زده بود، پيراهن و كراوات را مچاله كرده بود و چينهاي گونه، حفرههاي حدقه و دهانِ از نفس افتاده را با خاكستري سياه پُر كرده بود؛ بادي كه آن مرد جوانِ پنجاه ساله را تا دم مرگ دنبال كرد.
منبع : كتاب در سرزمين آشنا ؛ مجموعه يادداشتها و خاطرات كولت.