دهمین سال خاموشی آخرین وطنیه سرا/ سیروس علی نژاد
برجستهترين وطنيات در شعر گذشتة ايران «ايوان مدائن» خاقاني است كه شاعر در آن بر خرابههاي ايران ويران شده، نالههاي باشكوه سر ميدهد. پس از آن «لزنيه» بهار است كه از نظمهاي پر شوكت زبان فارسي است و ديگر به قوت آن سروده نشده است؛ نيز شعرهاي عشقي در منظومة «رستاخيز شهريار ايران» و «كفن سياه»، كه هر دو يادگار سفر به ايوان مدائن است و در رثاي كاخ ساساني سروده شده است. اما هر قدر خاقاني در سرودة وطني خود تنها بود، بهار در سرودههاي وطنياش تنها نيست. شعراي عهد مشروطيت، از عشقي گرفته تا عارف و سيد اشرف گيلاني در اين زمينه با او همداستاناند و به سرودن وطنيه همت ميگمارند.
وطنيه سرايي كه در عهد مشروطيت پا گرفت، يادگار روشنفكري پيش از مشروطه و حاصل گرايشهاي ناسيوناليستي روشنفكراني چون ميرزا آقاخان كرماني است كه مليتخواهي و ملتگرايي را پايه تجدد قرار دادند. شعراي آزاديخواه دورة مشروطه گام در جاي پاي ناسيوناليستهاي پيش از مشروطه گذاشتند و وطنيهسرايي كردند. اين گرايش خود را تا سالهاي دهة درخشان 40 كشاند و پس از آن ديگر به شكل پيشين خود ادامه نيافت. آخرين سرايندة جدي وطنيات، حميد مصدق شاعر پرآوازة دوران ماست كه ده سال پيش از اين خاموش شد و اين نوشته به مناسبت دهمين سال خاموشي او قلمي ميشود.
در دهة چهل، پيش از آنكه كار به مبارزات چريكي برسد، يك نوع وطنگرايي در عرصههاي مختلف بروز كرده بود. از جمله در زمينة نشر، بنياد فرانكلين، در روشي كه براي بالا بردن تيراژ كتاب در پيش گرفته بود، به جوانان توجه كرد و نشر مجموعهاي را بر عهده گرفت كه با همت و دبيري دكتر اسلامي ندوشن انتشار مييافت. دو كتاب از اين مجموعه، يكي حسن صباح نوشتة كريم كشاورز و ديگري يعقوب ليث نوشتة باستاني پاريزي، و حتي كتاب ديگري به نام كريمخان زند از همان گرايش به ناسيوناليسم دورة مشروطه سيراب ميشد. البته گرايشي كه به تناسب زمان، نوعي خرابكاري را مشروع و محترم ميكرد. هم يعقوب ليث و هم حسن صباح كار چريكي را تا گذشتههاي دور ايران ريشهدار نشان ميدادند و توجيه ميكردند؛ پيروان حسن صباح عملاً چريك بودند و دست به خرابكاري ميزدند و يعقوب ليث هم از عياران بود و از راه عياري حكومت سيستان و سپس پارهاي نقاط ايران را به دست آورده بود. زودتر و ديرتر كارهاي ديگري نيز در اين زمينهها منتشر شد كه شايد ديگر در آنها نه ميل به ناسيوناليسم، بلكه يكسره اميال چپروانه حضور داشت. جنبش حروفيه و پسيخانيان علي ميرفطروس از همين قبيل بود. كارهاي صمد بهرنگي جاي خود داشت.
اما كارهاي پيش از آن، يعني شعرهاي عهد مشروطيت از اين دست نبود. ناله و ندبه بر ديوار فروريختة ايران ساساني و پيش از آن بود كه نوعي گرايش ضدعربي هم در آنها به چشم ميآمد. شعراي اين دوره، بخصوص عارف و عشقي اساساً با اعراب ميانة خوشي نداشتند و همان طرز فكر بعدها در آثار صادق هدايت و ذبيح بهروز هم بروز كرد. پروين دختر ساسان و مازيار ، نوشتههاي صادق هدايت، ادامة همان وطنيهسرايي به نثر بود. كاري كه بعدها دكتر عبدالحسين زرينكوب در دو قرن سكوت به صورت تحقيق تاريخي در آورد و به مبارزات ايرانيان با اعراب پرداخت، ادامة همين طرز فكر بود. با وجود اين قهرمانان دو قرن سكوت كه ضد اعراب بودند و به خونخواهي ابومسلم برخاسته بودند، مانند سنباد كه به قول زرينكوب «آهنگ ويران كردن كعبه داشت» و استادسيس كه «دعوي پيامبري ميكرد» و مقنع كه «دعواي خدايي» داشت، هيچگاه موضوع و مضمون اشعاري كه ميتوان بدانها وطنيه خطاب كرد، قرار نگرفتند. همچنان كه گرايش شاعران آزاديخواه مشروطه به دوران باستان بود، بعدها نيز وقتي حميد مصدق منظومة درفش كاويان را ساخت (1341) اين قهرمانان تاريخي دو قرن سكوت نبودند كه در شعر او ظاهر شدند. او نيز به قهرمانان اسطورهاي نظر داشت. چنان كه سياوش كسرايي نيز در ساختن آرش كمانگير ، يك قهرمان اسطورهاي را موضوع شعر خود ميكرد. علت اين امر شايد اين باشد كه در وطنپرستي دورة مشروطه، وطن همواره به طور خالص و خلص ايران نبود و چنان كه ماشاءالله آجوداني در كتاب يا مرگ يا تجدد نشان داده است در شعر شعرايي مانند بهار و نسيم شمال وطنپرستي، معادل ايران و اسلام به صورت تؤامان بود. هر چند در شعر آنان رگههاي ايراندوستي منهاي اسلام، كم نيست. مستزاد «اي واي وطن واي» نسيم شمال كه با مطلع :
گرديده وطن غرقة اندوه و محن واي اي واي وطن واي
خيزيد و رويد از پي تابوت و كفن واي اي واي وطن واي
شروع ميشود، آشكارا به عظمت ايران پيش از اسلام نظر دارد:
كو بلخ و بخارا و چه شد خيوه و كابل كو بابل و زابل
شام و حلب و ارمن و عمان و عدن واي اي واي وطن واي
يا مستزاد ديگر او «درد ايران بي دواست» كه با مطلع :
دوش ميگفت اين سخن ديوانهاي بي بازخواست درد ايران بي دواست
عاقلي گفتا كه از ديوانه بشنو حرف راست درد ايران بي دواست
آغاز ميشود نيز همان خط سير را دنبال ميكند.
سیروس علی نژاد
مقصود از اين مقدمه آن است كه بگوييم شعر حميد مصدق كه خود ده سال پيش از اين، در آذرماه سال 1377 خورشيدي، در 59 سالگي به پايان خط رسيد، در مجموع نوعي شعر ناسيوناليستي به حساب ميآيد كه در همة آنچه برشمرديم ريشه دارد و شايد به غير از آنچه شعريت شعر ناميده ميشود، به خاطر گرايشهاي ناسيوناليستي شاعر ماندگار شده است. اگر شعر مصدق در زمان انقلاب شعار شد و دوشادوش شعر فرخي و ديگر شعراي ديگري كه سپانلو به آنها نام شاعر آزادي داده است، پيشاپيش جمعيت حركت كرد و حتي پس از انقلاب در جنبشهاي دانشجويي بيشتر مورد توجه قرار گرفت و بر سر زبانها افتاد، به همين علت بود. او پاداش گرايشهاي وطندوستانة خود را ميگرفت و آخرين شاعري بود كه در يك منظومة نسبتاً بلند ( درفش كاويان ) داستان كاوه آهنگر را چنان تنظيم كرد كه هم يادآور غيرت و مردانگي مردم ايران در عهد باستان بود و هم برانگيزانندة جواناني كه قصدشان آزادي و رهايي از يوغ استبداد است. او با درفش كاويان يك سرمشق كهن را كه كاوه بود، نو ميكرد و جامة تازه ميپوشاند. اين طرز فكر، يعني «حب وطن» كه از دوران جواني با شاعر بود تا پايان عمر او، بهرغم چپگراييهايي كه مرسوم زمانه بود و بالاتر از آن بدل به روح زمانه شده بود، ادامه يافت. هر چند ديگر شكل منظومه نداشت، بلكه به صورت پراكنده، در اشعار كوتاهش نمود مييافت. در آبي، خاكستري، سياه نيز كه دو سال بعد از درفش كاويان سروده شد، رگههاي پررنگ همان طرز فكر ديده ميشود و «من اگر برخيزم، تو اگر برخيزي…» از اين مجموعه است كه بر سر زبانها افتاده است.
شاعر در جواني در سرودههاي وطنياش كه در اينجا سعي خواهد شد مسطورهاي از آن به دست داده شود، لحن حماسي و دلير دارد. در «درآمد» مجموعة در رهگذار باد (1347) شاعر با لحن پر غروري غريو ميكشد و از مخاطبانش كه قاعدتاً بايد جوانان آن دوره باشند، خواستار تكرار حماسههاي تاريخ ميشود:
بشكن طلسم حادثه را بشكن!
مهر سكوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره،
بسپار
با لحن محكم و قاطعانهاي از مخاطبانش ميخواهد از مرگ سهرابهاي زمانه، به كسب نتيجه بپردازند و آزادي خود را به دست آورند.
سهراب مرده راست غمي سنگين
اما،
غمي كه افكند از پا نيست
برخيز رخش سركش خود
زين كن
اميد نوشداروي تو
از كيست؟
…….
افراسياب خون سياوش ريخت
بيژن به دست خصم
به چاه افتاد
كو گردي تو،
اي همه تن خاموش!
كو مردي تو
اي همه جان ناشاد!
حمید مصدق در سال 1357
اين مجموعه در سال 1347 چاپ شده و من خيال ميكنم همزماني چاپ اين مجموعه با شروع جنگهاي چريكي در ايران (واقعة سياهكل) امري كاملاً تصادفي است زيرا با همة حماسهسرايي كه در كار مصدق هست، اشعار او با افكار چپروانه سنخيتي ندارد.
اما اين لحن فاتحانه و حماسي كه در بيشتر اشعار اولية شاعر به چشم ميخورد، مخصوص دورة جواني شاعر است و در شعرهاي ميانسالي او نمودي ندارد. برعكس در ميانسالي، يك لحن غمانگيز يا دستكم غيرفاتحانه كه تا حدي بوي يأس و نااميدي ميدهد، جاي آن لحن پرشكوه را ميگيرد. در «مرگ شهزاده» از مجموعة سالهاي صبوري (1369) كه اشاره به شكستهاي عباس ميرزا در جنگ ايران و روس دارد، اين لحن به تمامي غمبار ميشود:
پشت شهزادة قاجار شكست
چون سر ميز به اجبار نشست
و اين لحن چه اندازه با نامي كه براي مجموعه خود برگزيده ( سالهاي صبوري ) تناسب دارد. اگر در درفش كاويان لحن او به اين شكل حماسي بود كه :
به پا خيزيد!
كف دستانتان را قبضة شمشير ميبايد
كماندارانتان را در كمانشان تير ميبايد
…….
دلي آگاه
همه با همدگر همراه
…….
شكستن شيشة نيرنگ
بريدن رشتة تزوير
دريدن پردة پندار
اگر مردانه روي آريد و برداريد
از روي زمين از دشمنان آثار
شود بي شك
تن و جانتان ز بند بندگي آزاد
دلها شاد
حمید مصدق و سیمین دانشور به همراه دخترش غزل
حمید مصدق و مهدی اخوان ثالث
اكنون لحن شاعر به شكلي دردانگيز بيصلابت شده است. حتي شكل نصيحت به خود گرفته است. در شعر كوتاه «عزم ويراني»، از مجموعة سالهاي صبوري ، همان موضوعِ كاوه آهنگر كه پيشتر در درفش كاويان با آن لحن حماسي پديدار شده بود، چنين بيان ميشود:
كاوة آهنگر ميگويد:
با نگاهي گويا
با لباني خاموش
قصر ضحاك هنوز آباد است
تو به ويراني اين كاخ بكوش
در آخرين كتابش شير سرخ كه نامش برگرفته از يك مصرع حافظ است (شير سرخيم و افعي سيهيم، مانند در رهگذار باد كه برگرفته از مصراعي ديگر از حافظ بود) اين لحن نوميدي تا درون جان شاعر نفوذ ميكند. چندان كه ناگزير ميشود به شكست خود اعتراف كند، اعتراف كند كه سياوش نيست، آرش نيست، يك فرزند معمولي ايران است اما چه كند كه مهر ايران در سينهاش شعله ميكشد:
نه سياووشم
نه آرش
من حميدم
با دلي از شوق چون آتش
با دلي روشنتر از آئينه
ـ بي كينه
بي محابا پرورم اين عشق در سينه
مهر ايران
عشق ديرينه
شير سرخ مربوط به سالهاي پس از انقلاب است. سالهايي كه هر كس رمقي در جان و پولي در جيب داشت، جلاي وطن ميكرد. ظاهراً از شاعر نيز خواسته ميشود كه برود و نماند اما او به صراحت ميگويد نميتواند از خاك ايران دل بركند.
چند تو خوانيام كه هان!
جامه رها كن و بيا!
نيست وطن لباس تن
تا كه ز خويش بركنم
غرب وطن نميشود، خانة من نميشود
شرق كهن نميشود
خانه چرا دگر كنم
مهر وطن سرشت من، دوزخ آن بهشت من
روز و شبان و دم به دم
دم ز وطن وطن زنم
حمید مصدق
حمید مصدق و دو دخترش غزل و ترانه
سرانجام در همين مجموعه، در شعر «دلبستة خاك» درختي را تصوير ميكند كه پاي گريزش نيست و بدين سان دلبستگي خود را به خاك وطن نشان ميدهد:
من نيز چون درخت
با ذره ذرة اين خاكم پيوندي است
پاي گريز نيست، توان گريز نيز
دلبستهام به خاك وطن
من
و پايدار
تا
پاي
دار!
حميد مصدق آخرين وطنيهسراي ماست. (اولين بار محمد علي سپانلو مرا متوجه وطنيههاي مصدق كرد و من از او سپاسگزارم) ده سال پس از خاموشي هنوز كسي جاي او را نگرفته است. با مرگ او شايد دوران وطنيهسرايي هم به پايان رسيده باشد. دستكم در چشمانداز نزديك جانشيني براي او متصور نيست. شعراي جلاي وطن كرده اشعار سوزناكي در دوري از خاك وطن دارند اما آنها به گمانم وطنيه نيست، غم غربت است، اندوه دورماندگي است.