غیبت معانی و مضامین دینی در شکسپیر/جورج سانتایانا/دکتر محبوبه مهاجر
معمولاً يكي از مهمترين مايههاي عظمت در آثار شكسپير را پرداختن به مفاهيم و مضامين كلي و پرهيز از امور جزئي ميدانيم. هيچ شاعري چون او چنين به توصيف سرشت هزار جلوة انسان ننشسته يا با چنان غنايي از حيث سبك، شور و احساس، و لحن و آهنگ، به ترسيم اين همه خلجانها و حالات روح انسان نپرداخته. پس اگر بخواهيم بنايي رفيع از تمدن بشري برگزينيم كه تا اعصار بعد باقي بماند يا آن را به سيارهاي ديگر برند تا آينة تمام نماي روح اين موجود خاكي در نظر ساكنان آن سياره شود، اين انتخاب احتمالاً چيزي مگر آثار شكسپير نخواهد بود زيرا در آثار او حقيقيترين سيماي بشر و بهترين يادبودش را باز مييابيم. با اين وصف، باستان شناسان عصر بعد يا كيهان نگاران آن سوي كائنات، پس از بررسي دقيق شرح احوال و آثار شكسپيرمان، از يك حيث دچار بدفهمي دربارة زندگي اين موجود خاكي خواهند شد: بعيد است بفهمند آدميزاد چيزي هم به نام دين و مذهب داشته.
البته استغاثهها و فريادهايي در آثار شكسپير ميبينيم و ما كه مجهز به وسايل كسب اطلاعاتي سواي ساكنان آن سيارهايم ميتوانيم آنها را نشانة عقايد و افكار مذهبي رايج بدانيم. شكسپير اين نشانهها و ساير واژگان خود را از جامعهاش ميگيرد اما بهايي اندك يا هيچ برايشان قائل است. وقتي «اياگو» فرياد «سوگند به خون خدا!» سر ميدهد، ممكن است شارحي در توضيح و تفسير آن چيزهايي بگويد حاوي كل فلسفة اعتقادي مسيحيان اما اين احساسات مسيحي نه در دل و جان «اياگو» سرشته است نه در ذهن خود شكسپير، همان قدر كه فضايل هراكلس و مشقات دوازدهگانهاش، با خميرة روح هر برده و قوادي در آثار پلاتوس و ترنتيوس و در فرياد «هركول»شان درآميخته. نفرين و سوگند سنگوارههاي دينداري و تعبدند و از نظر زمينشناس آن سياره نيز بازماندههاي ديانتي هستند كه روزگاري فعال و ذياثر بوده اما در عصر شكسپير پشيزي ناچيز و سنگريزهاي بيش نيستند كه در پستوهاي ضمير ناآگاه انسان پخش و پلا شدهاند. استعمال مكرر و سبكسرانة اين نشانهها دال بر بيارزش بودنشان است.
اندكي پايينتر از اين لاية بقاياي زبان مذهب در كلام دنيوي و نزديكتر به عمق، با اشاراتي در مورد رسوم و سنن مذهبي در آثار شكسپير روبرو ميشويم: راهبه و اسقف و كاردينال ميبينيم، حتي به قديس هم اشاره ميشود اما نه شخصاً. پدر روحاني اگر حكمت و خردي دارد همان عقل و شعور خاكي است. برادرْ لارنس گياهان خوشبو را چنان برميچيند كه گويي همان مدئا است گيرم رئوفتر؛ و كاردينال وُلسي به نوميدي يك كافر دست از نام و جاه ميشويد چون جمال و كمال روحاني بار گراني است بر دوشاش. جوليت براي اعتراف به گناه ميرود تا وصال معشوق فراهم سازد و اُفيليا بايد به دِير رود تا وصل يار از ياد برد. حتي عفت و عصمت ايزابلا نيز به آساني همقوارة ايفيگينيا ميشود. خودِ هملت كه هپروتي شده «شبح واقعي» را به چشم ميبيند اما چنان زودگذر كه بيدرنگ به همان پوزيتيويسم مندرج در افكار شكسپير باز ميگردد و سخن از «سرزمين مجهول»ي ميگويد «كه هيچ مسافري از سرحداتش باز نميگردد.»
فقط دو يا سه قطعه در نمايشنامهها و در يكي از غزلواره ] سانت [ هايش هست كه با غليان احساسات مذهبي به معناي واقعي كلمه روبرو ميشويم. از همة اين قطعات زيباتر همان قطعة رثائية «موبري» يا دوك نورفوك در ريچارد دوم است:
«چه جنگها كه در آن
نورفوك
اين خاك شكوهمند مسيحايي
نثار عيسي كرد
و پرچم چليپانشانِ مسيح
به دوش بُرد
به پيكار با كافران زنگي
با ترك و تازي
و آزرده تن از آن همه كارزار
دست از نبرد بشست
و عزم رحلت به ايطالي كرد
و در ونيز
تن به تربت پاك آن ديار سپرد
و جانِ پاك به سرورمان مسيح تسليم كرد
كه سالها در پناه درفشش
رزميده بود.»
اين قطعهاي است لطيف و اصيل و آكنده از روحية سلحشوري و تأثري وصفناپذير، با اين وصف در اين جا نيز حال و هواي جنگ غالب است نه روح مذهب و احساسمان به ايتاليا عميقتر است تا به عالم ملكوت. از اين واضحتر بروز احساسات ديني هنري پنجم پس از نبرد اجينكورت (آزنكور) است:
«بار خدايا، دست تو در كار بود
و نه دست ما، كه اين همه را مديون دست توئيم!
آن گاه كه بي هيچ حيلة جنگي
در برخوردي روياروي و كارزاري درست و برابر
آيا هيچ پيش آمده است
شكستي چنان بزرگ در يك سو
و چنين اندك در ديگر سو؟ ـ بار خدايا بپذير،
كه اين همه از آنِ تو باشد و بس.
….
همه با هم پيش به سوي دهكده
و سپاهيان را همه فراگوئيد
كه افتخار اين پيروزي را داشتن
يا دريغ كردن سپاس خداوند را
پاداش مرگ است،
كه سپاس و ستايش همو راست…
پس همه با هم دست به نيايش برميداريم؛
و ميخوانيم 2 Non nobis و Te Deum
همه با هم دست به نيايش برميداريم و ميخوانيم:
« Non nobis and Te Deum » 3
اين قطعه بيگمان از جلوههاي راستين بيان احساسات مذهبي است و درست از همان قسم كه ميتوان از يك نمايشنامهنويس انتظار داشت. در اين قطعه، زبان مذهبي نمودگار سرشت انسان و شور احساسات او است. اما اين شور و تأثر زادة خيال شكسپير نيست بلكه خصلتي تاريخي دارد: يگانه فرقش در اين است كه شاعر برخلاف معمول، عنصر مذهب را يكسره از قلم نينداخته.
ميتوانيم يك نمونة ديگر به اين نمونه از ترسيم ايمان مذهبي در هيأت نمايشنامه اضافه كنيم كه نمونهاي مأنوستر از نظر ما است. اين نمونه برگرفته از غزلوارههاي شكسپير است:
«اي روح بيچارهام
اي قلب خاكدان گناه آلودهام
كه بازيچة دست اين و آن نيروي سركشي
دريغ از آن همه ماتم و غم
براي نقش زدن به ديوارهايي
چنان آب و رنگ شده
دريغ از آن بهاي گران
با مهلتي چنان اندك
اجاره كردن بنايي را
چنان بي دوام
اين بها آيا
طعمة كرمها
وارثان اين فزونخواهي
نخواهد شد؟
اين است فرجام تن؟
پس اي روح
باقي بمان
به شكرانة مرگ خدمتگذارت
و بگذار ماتم و اندوه
بر اين خاكدان چيره شود
چون چشم جان گشايي
و حيات تن در فروشي
درون توانگر شود
و برون تهي دست
آن گاه مرگ
كه نيروستان از تو است
نيرو رسانت شود
و چون مرگ ميرد
مردن نماند.»
اين غزلواره حاوي معنايي است بيش از غليان احساسات مذهبي به شكل طبيعي و بر اثر يك حادثه. اين غزلواره حاوي بازانديشي و مبيّن احساسي است كه نه تنها از لحاظ نمايشي درست بلكه از نظر عقلاني هم موجه است. ذهني كه بنا بر عادت دستخوش اين قبيل افكار شود، مؤمن به معناي فلسفي كلمه است؛ ذهني است دستخوش عوالم معنوي. همة غزلوارههاي شكسپير حالتي روحاني و معنوي دارند؛ شور عشق و هيجان در اين اشعار نظمي معقول پيدا ميكنند. در اين غزلوارهها، عشق سواي مصداقش كه چيزي مگر عشق به جمال و جواني به طور كلي نيست، وسيلهاي است براي چيرگي بر زمان طي استحالة متافيزيكي موضوع عشق به امري جاودانه. نخست اين زيبايي نوع بشر است كه از نسلي به نسل ديگر نو به نو ميشود، سپس وصف جمال است در سرودة شاعر، و سرانجام روح ناميرا است كه زيبايي با تأمل در آن غنا و كمال مييابد. اين مضمون بديع، آن جا كه شاعر در برابر عشقي ديگر و عاميانه قرارش ميدهد ـ عشقي كه بنا به ماهيتاش استعداد بدل شدن از حالتي به حالت ديگر را ندارد ـ به طرز بسيار مؤثرتري بيان ميشود. شاعر در مصراعي حاوي جوهر اصلي كل شعر فرياد برميآورد كه «دو عشق دارم… دو عشق دارم ـ يكي ماية امن و عيش و آن ديگر ماية هلاك.»
اما در سراسر تجربهاي چنين ژرف باز ميبينيم كه هيچ تصويري از دين و مذهب در ميان نيست. لحن غزلها روحاني است اما به جز همان مثال مبهمي كه پيشتر نقل كرديم، لحني مسيحي نيست و البته كه شاعر عصر شكسپير نميتوانست صورت و قالبي مگر مسيحيت براي بيان احساساتش داشته باشد. در روزگار ما و با اسلوبهاي وسيع و دقيقي كه براي ابراز احساسات تاريخي داريم شايد بتوانيم طرز سخني سواي شيوة بيان نياكانمان براي بيان يك حقيقت غائي در ساير مناسك و مسالك پيدا كنيم. اما در مورد شكسپير، انتخاب ميان بيان احساسات در قالب مذهب و در قالبي غير از مذهب، انتخاب ميان مسيحيت بود و هيچ. و شكسپير همان هيچ را انتخاب ميكند؛ انتخاب او واسپردن خود و قهرمانانش به دست زندگي و مرگ است بي هيچ فلسفة ديگري مگر آن چه در دايرة فكر و فهم عالم خاكي بگنجد.
نيازي به گفتن نيست كه اين پوزيتيويسم اصلاً زادة خشكي و خشونت يا كاهلي نيروي تخيل شكسپير نيست. او ميتواند هم در عالم خيال ايدئاليست باشد هم در عالم فكر مذهبي و معنوي. عرصة حيات در برابر ديدگانش فقط صحنة اوهام نبود. او به حكمت حيات رسيد و حكيم شد. چيزي نيست كه از قوة تميز آزمودة او يا از وسعت، تأثر و ايجاز مضمون در انديشهاش عدول كند. نويسندة هملت نميتواند استعداد «متافيزيكي» نداشته باشد؛ نوشتن مكبث بياتكا به منبع الهامي از غيب، يا سرودن غزلوارهها بدون ذهني افلاطوني ممكن نيست. پس اين نكته را هر چه بيشتر بايد يادآوري كنيم كه در سراسر آثار شكسپير آن قدر بايد بگرديم تا مگر شش بند پيدا كنيم با لحن مذهبيتر و تازه بررسي دقيق همان تكهها قطعاً نشانمان ميدهد كه مبيّن هيچ قسم احساس و تصور مذهبي نيستند. اگر شكسپير استعداد متافيزيكي يا بلوغ اخلاقي نداشت ميتوانستيم فقدان حساسيتش به دين و مذهب را در اين حدّ و اندازه توضيح دهيم، اما چون اين استعداد را دارد بايد در برابر اين بيتفاوتياش دچار شگفتي شويم و از خود بپرسيم كه علت چيست. زيرا حتي اگر نبايد غيبت ديانت را نقص افكار خودِ او بدانيم بايد تصديق كنيم كه علت آن نقص تصويري است كه از افكار ديگران ميدهد. پوزيتيويسم شايد براي يك فيلسوف حسن باشد اما براي نمايشنامهنويس كه كارش ترسيم عواطف و احساسات بشري است و تخيل مذهبي هميشه معنايي بزرگتر و عمقي بيشتر به آنها داده عيب به شمار ميآيد.
بزرگترين شعرايي كه معمولاً شكسپير را همرديفشان ميدانيم از اين امتياز دست نميشستند. اين شعرا انسان را پيراسته به پارسايي و جهان را آراسته به ايزدان بازمينمودند. هومر گنجينة اصلي ديانت يونان است و دانته شارح امين آئين كاتوليك. طبيعت بدون عالمي وراي طبيعت يا انسان بدون حضور يا صحبت خدايان در مخيّلة اينان نميگنجيد. اين شعرا در «نظام عالم» ميزيستند. در اذهانشان، همچنان كه در ذهن روزگارشان، تصوير كاملي از تكه پارههاي تجربه، چيزي شبيه به خرده شيشههاي كاليئدوسكوپ، شكل گرفته بود. جهانشان كلي است يگانه و يكپارچه. خيال و خرد يكسره بر آن چيره است و در آن ساكن. بينظمي را در آن راه نيست و اگر هست به شكل تنلرزهاي است غيرارادي كه بيدرنگ بدل به بيتفاوتي طبيعي ميشود. اين شعرا دربارة زندگي انسان صاحب نظريهاند. آنها روابط انساني را محاط در جهاني خويشاوند ميبينند كه براي هر كس در آن جايي مقدر شده، شخص مقصد و مقصود حيات را ميداند و طي اين طريق بي نقشه نميكند.
اما جهان شكسپير، برخلاف عالم اينان، همين جهان جمعي ما آدمها است. نظام عالم ميرماندش و گويي نيازي نميبيند كه طرحي نو دراندازد. او زندگي را در كمال غنا و گونه گونياش باز مينماياند ولي بي هيچ نظم و ترتيبي و لذا بي هيچ معنا و مقصودي. اگر از او بپرسيم معناي عشق و زيبايي كه چنان زنده و تابنده وصف ميكني چيست و اصلاً براي چيست، بعيد است پاسخ ديگري بدهد جز آن كلماتي كه بر زبان مكبث ميگذارد:
«فردا، و فردا، و فردا،
چه پاورچين در مينوردد روزها را،
تا آخرين واژة دفتر عمر؛
و ديروزهامان همه
فانوسي بودهاند ابلهان را
در خاكراه مرگ. بمير، اي شمع محتضر بمير!
زندگي جز سايهاي رونده نيست؛ بازيگري است مسكين
كه يك نَفَس بر صحنه خوش خرامد،
آن نفس فروسايد و سپس در خموشد:
قصهاي است از دهان ابلهي،
پُر هاي و هوي، بي معني.»
حال ببينيم پاسخ هومر يا دانته به اين سؤال چهقدر فرق ميكند! بر تراژديهاي اين دو ساية الوهيت زندگي و زيبايي و قداست رنج و مرگ چيره است. ايمان اين دو، عالم تجربه را در عالم خيال ميگنجاند، عالمي كه در آن آرمانهاي خيال و خرد و احساس نمودي طبيعي دارد. آنها رد و اثر افسانهاي را در واقعيت پيدا كرده بودند كه دلپذيرتر بود، افسانهاي كه واقعيت در آن كامل و بر وفق مرادشان بود و حدود و ثغورش ناگهان بيشتر ميشد و امورش خردپذير و پذيرفتنيتر يا به بيان ديگر، صورتي نمايشي و وحدتي تراژيك به عالم هستي ميدادند. درست برخلاف اين فلسفة واضح و زودفهم و اين تجربة خوشگوار، سكوت شكسپير و آوارگي فلسفهاش چيزي وحشي و سركش در بر دارد، چيزي كه ناگزير ميشويم بپرسيم آيا كُنه ضمير انسان شمالي، حتي در خودِ شكسپير، همان قدر عبوس و چموش نيست؟
اما پيش از اين كه اجازة استنباطي چنين شتابزده به خود بدهيم، بد نيست كمي درنگ كنيم و از خود بپرسيم آيا جوابي سادهتر به اين سؤال هم پيدا ميشود. شايد بهتر است بگوييم شاعر حماسي بالطبع درگير مضامين والاي عالم وجود است. او به دستگاهي فوق طبيعي نيازمند است چون حركت امور بشر را به شكلي كلي ترسيم ميكند كه مصداق آن تصوير قهرمان است و نقش او كه تجسم نيروهاي طبيعت است يا غلبه بر اين نيروها. جهان اين شاعر جهاني افسانهاي است چون منبع الهامش غيربشري است. اما نمايشنامهنويس واقعيت ملموس و محسوس را باز مينماياند. او نيازي به عالم فوق بشري براي نمايش تصوراتش ندارد زيرا چنين عالمي آفريدههايش را از نيروي حيات تهي ميكند. پيرنگهايش فقط بايد شامل آدمهاي واقعي و انگيزههايشان باشد. دست غيب هميشه حكم مزاحم يا فضول را در صحنة نمايشاش دارد. مادة كارش همان شور و عشق بشري است و بس؛ تار و پود بافتهاش چيزي جز اين نبايد باشد.
با اين وصف، قول به اين همه هم مشكلمان را حل نميكند. از نمايشنامهنويس نميتوان انتظار داشت كه علم كائنات را به صحنه كشد. نمايش معجزات يا شبيهخوانيهاي قرون وسطا، تنها در صورتي نمايشي ميشوند كه بشري شوند. اما نمايش عالمي فوق طبيعت كه نمايشنامهنويس در معرض تماشا نميگذارد ممكن است در هر حال در ذهن يك شخصيت نمايشي و تماشاگرانش وجود داشته باشد. ممكن است نمايشنامهنويس در اعمال و احساساتي كه به قهرمانهايش ميبندد به آن عالم بالا رجوع يا تشبث و به شكلي ضمني اشاره كند. و اگر مقايسة شكسپير با هومر يا دانته از حيث الهامات مذهبي به اين دليل بيمورد است كه شكسپير نمايشنامهنويس بود و آن دو حماسي سرا، يك قياس ديگر هم ميتوان ميان شكسپير و ساير نمايشنامهنويسان كرد تا بيدرنگ متوجه شويم كه بياعتنايياش به دين و مذهب امري خلاف عادت بود.
ميدانيم كه مفهوم غالب بر تراژدي يوناني، مفهوم سرنوشت است. حتي آن جا كه خدايان در هيأت انسان ظاهر نميشوند يا آن جا كه پرستش خدايان يا غفلت از آنها عامل محرك كل نمايشنامه نيست همان طور كه در باخائه و هيپوليتوس اثر ائوريپيدس هست، باز هم اعتقاد راسخ به محدودة آدميزاد و شرايط سعادت بشري است كه زيربناي حكايت را ميسازد. ارادة انسان مجري احكام الهي است. قهرمان مظهر قدرتي است برتر از قدرت خويش، هم در كاميابيها و هم در ناكاميهايش. تقدير، دليل راه آن كس است كه بخواهد و سد راه آن كس كه نخواهد. اين نگاه چند پاره به زندگي را هرگز در نمايشنامههاي رمانتيك كه در آنها حوادث مسبب سعادت يا فلاكت بيمعناي قهرمان ماجراجو و فوق حساس هستند نميبينيم. زندگي به صورتي تام و تمام و يكپارچه تصوير ميشود گيرم به شكل مينياتور، و به حدود و اصول كلياش بيشتر ميپردازند تا به جزئيات ريزش. بنابراين امر بشري همه جا با امر قدسي درميآميزد. فناپذيري انسان در كمال دقت تعريف و با قوت تمام بر آن تأكيد ميشود و نظرمان را هرچه بيشتر به جاودانگي طبيعت و قوانين حاكم بر آن جلب ميكند. قواي فوق قدرت آدمي نيز خارج از قوة فهم و انديشة انسان است و با قوت تمام در نداهايي به گوش ميرسد كه از عالم غيب نازل ميشوند و منبع الهام بسياري از اعمال بشري است.
پس از افول دين يوناني به دست مسيحيت، تصوير روابط فوق بشري در زندگي انسان به شيوة قديم منسوخ شد. از آن پس سخن گفتن بي شائبه دربارة غيبگويان و خدايان، نمسيس و آيريس مقدور نبود. البته مدتها بود كه سخن گفتن به زبان ديگر ممكن نبود. افكار و مفاهيم جديد در زبان هنر تعريف نشده بودند و ادبيات از كار افتاده بود. اما پس از چند عصر كه قدرت خيال مهلت و مجالي براي پرورش هنر مسيحي و فلسفة مسيحي پيدا كرد، شعراي دراماتيك نيز آن آمادگي را پيدا كردند كه به مضامين نو بپردازند. فقط آمادگي آنها در اين زمينه بود كه بر تواناييشان، دستكم تواناييشان از اين حيث كه خوشايند و باب ذوق كساني باشند كه اندك خاطرهاي از كمال هنر در عهد باستان داشتند، سبقت گرفت.
شبيه خواني، سرآغاز اين جريان بود. اين نوع نمايش بسيار بسيار خام و ابتدايي بود و در لوده بازي و سبكسري بياندازه گستاخ، اما نظير نمايشهاي يوناني محملي مذهبي و زمينهاي مذهبي داشت. شبيهخواني فاقد قدرت نمايشي نبود اما چنان خلاف ذوق و متمسك به تعبد و ايمان بود كه نتوانست جان سالم از رنسانس بدر برد. نمايشنامههايي چون پوليوكْت ، اثر كرنِي و ايثار كروز اثر كالدِرون و ساير نمايشنامههاي اسپانيايي كه بتوان نامي از آنها برد، از جمله نمايشنامههايي هستند كه شعراي فرهنگ نوشتهاند. اما به طور كلي بايد بگوئيم كه مسيحيت اگرچه توانست در نقاشي و معماري عرض اندام كند اما در هيچ نمايشنامهاي نتوانست آن طور كه ميخواست خودي نشان دهد. هرگاه مسيحيت قدرت و اقتدار داشت نمايشنامه يا وجود نداشت يا اگر داشت نمايش امور دنيوي بود. وانگهي مسيحيت هيچ گاه در طرح مضامين عالم هستي توفيق نداشت مگر به دست كساني چون گوته و واگنر كه يا مسيحيت را يكسره ناديده ميگرفتند يا به صورت آرايهاي جنبي و فرعي به كار خود ميزدند و به گفتة خودشان آن را در فلسفه اعتلا ميدادند.
حقيقت اين است كه انديشه و هنر هرگز نتوانستهاند موجب وحدت كامل دو عنصر اصلي تمدني چون تمدن غرب شوند كه فرهنگش را از يك منبع گرفته و دين و مذهب را از منبعي ديگر. ذوق مدرن هميشه و اكثراً مهجور بوده و هنوز هم هست و اكثراً انقلابي بوده است به سود چيزي قديم يا بيگانه. هر قدر دورهاي به كمال نزديكتر شده، بازگشت بيشتري نيز به قديم داشته تا منبع الهامش باشد. وجود آن جهان كاملتر شبحي بوده است بر ذهن همة كساني كه در راه ابراز وجود تقلا ميكردهاند و احتمالاً مزاحم رشد نبوغشان به شكلي طبيعي بوده. هنر قديم كه انصراف خاطر از آن ممكن نبود، اسباب انحراف خاطرشان از آرمان جديد و مانع از تجسم اين آرمان در عالم ظاهر ميشد در حالي كه همين آرمان به سبب همان تعلق خاطر دروني آنها موجب ميشد كه احياي شكلهاي باستاني به دستشان ساختگي و ناقص باشد. لذا اين تصور عجيب توانست مورد قبول افتد كه پرداختن به هنر شامل همة امور نميشود و هنر عرصة موازين ادب است. امور جدي و قدسي حيات را نبايد در قالب بيان و كلام صريح گنجاند، در حالي كه هنرها در كسوت قدمت عصر شرك ظاهر ميشدند، قدمتي كه در عين حال آميخته به ابتذالش ميدانستند و در حقيقت نبود. جدا كردن تجربه و بيان هنرمندانة آن به اين شيوة ناپسند، حاصلي جز اين نداشت كه زيبايي ناقص نشان داده شود و حقيقت وارونه.
در روزگاري كه اوضاع خلاقيت هنري به اين منوال است جاي تعجب نيست كه چرا شكسپير، اين شاعر عصر رنسانس، تصوير عالم وجود را چنين به وجوه دنيوي و خاكياش محدود كرد و خوانندگان بعدي آثارش چنان در برابر غناي آن همه چيزهاي گوناگوني كه در دايرة فهم و احساساش ميگنجيد دچار حيرت شدند و انگشت روي آن چيزي كه از قلم انداخته بود نگذاشتند. وانگهي، اگر شكسپير اعتنايي به مذهب نداشت اين همان چيزي بود كه با طبعش نميساخت. اين شاعر آمده بود تا زير و بمهاي عشق و احساسات حيات را برايمان ترسيم كند، آمده بود كه زندگي را رندانه و انساني و بيش از هر چيز دلپذير توصيف كند. زيبايي و گيرايي چيزها كه ربطي به مكنونات و معتقدات عذابآوري كه خلق و خوي مؤمن مسيحي را چنان تلخ و عبوس ميكند، ندارد. در آن روزگار و دياري كه شكسپير ميزيست، مذهبي بودن رفته رفته معادل با خشكه مقدس بودن تلقي ميشد و بديهي است كه شخصي مجهز به چنان قدرت خيال هنگفت چون شكسپير، ميان تماميت حيات از يك سو و عمق و وحدت ايمان مذهبي از سوي ديگر، ميل به كدام يك ميكند. طبيعي است كه در نظر او جهاني آكنده از شور و عشق و جمال و بيمعنا، جالبتر و ارزندهتر از جهاني است يكسره آميخته به اصول و احكام توخالي، نحيف، خام انديش و كاذب. پيدا كردن اصلي براي همة عواطف و احساسات انسان و دين و مذهبي براي كل زندگي بشر از استطاعت تركيبي آن زمانه و آن ملت بيرون بود.
در حقيقت اين قدرت تركيب چنان دشوار و كمياب است كه اهتمام در بدست آوردنش گاه محكوم به فلسفه بازي و ميل به گرفتار كردن نگاه نقاد و تخيل خلاق در دامگه نظريههاي پوچ ميشود. مثلاً ميتوانيم بگوييم كه خالي بودن آثار شكسپير از مضامين مذهبي دال بر قوة تميز او است؛ به واسطة قوة درك بيواسطهاش ميتوانست فقط به همين جهان خاكي نظر كند و از اين حيث بر هومر و دانته برتري داشت زيرا اگر اين دو فهم و درايتشان را در پردة صور خيالانگيز ميپوشاندند، شكسپير قدرت تميز خود را در حقيقت بي پرده آشكار ميكرد يعني آن چه را اين دو به كنايت ميگفتند او به صراحت ميگفت. شايد بتوان گفت كه دستگاه فوق طبيعي اشعارشان مانعي جنبي، وسيلة بياني سنّتي، بود كه به درستي متوجه آن نبودند و بر اثر همين مانع زندگي را به شكلي غيرمستقيم و قدري غيرواقعي بازگو ميكردند. اما شكسپير به اوج بلوغ و استقلال شاعرانه رسيده بود. او تجربة بشري را نه به واسطة نمادها كه به زبان مستقيم قدرت خيال نشان ميداد. پس آن چه را محدوديت او دانستهايم چيزي مگر كمال توانمندياش نيست.
هميشه اذهاني هستند كه سراپردة تاريخ موجد نوعي دلسردي عقل در آنها ميشود. اينان دچار اين خيال باطلاند كه ميتوانند با اجتناب از كارهاي خطير از شكست بگريزند. در اين جا نيازي به درنگ كردن براي بحث در اين باره نيست كه يك سنتز فلسفي ميتواند به چه ارزش صدقي دست يابد. از حيث زيباشناسي نيازي هم نيست عليه مزيت طرحواره و اپيزود بر تصوير منطقي و وحداني زندگي اعتراض كنيم. فقط كافي است بگوئيم نوع بشر تاكنون هر گاه به مرحلهاي نسبتاً رفيع در مدارج كمال و آزادي رسيده، به تصوري از جايگاه خويش در طبيعت نيز دست يافته كه دست كمي از محتويات زندگي خود او نداشته؛ و اين كه اين تصور، محل مناسب براي بروز احساسات و اعمال مذهبي بوده؛ و علاوه بر اين هر هنري، خواه ادبي يا تجسمي، مضامين مطلوبش را از عرصة دين و مذهب به دست آورده است. تخيل شاعرانه معمولاً دست كمي از تخيل فلسفي در نشان دادن فضاي فوق بشري انسان نداشته.
با اين وصف، شكسپير از اين حيث كه نه فلسفهاي دارد و نه متعبّد به دين و مذهب است، در ميان شعراي بزرگ ممتاز است. در نمايشنامههايش هيچ فكر و مفهوم ثابتي در مورد فلان عامل طبيعي يا اخلاقي نميبينيم كه فوق نيروهاي ميرندة انسان و فائق بر آنها باشد. حال چه بخواهيم اين ويژگي را حسن او بدانيم يا عيب او، نميتوانيم منكر حضورش شويم. كساني كه فكر ميكنند بهتر است از تعقيب اصول يا مفاهيم كلي دست كشيم يا ميتوانيم از تعقيب آنها صرفنظر كنيم و به حقيقت هزار چهرة چيزها در عالم قانعاند و هيچ اعتقادي به دوام يا كمال عقلاني آنها ندارند، به احتمال قوي شكسپير را پيامبر حقيقي خود ميدانند چون او نيز جز اين نميخواهد كه با صدهزار ديده به تماشاي صد هزار چهرة امور و احوال بنشيند. جهان شكسپير همچون كرة ارض در برابر كلمبوس، پهنهاي است بيكران كه سوداي كشف آن ندارد.
اما جماعتي از ما كه معتقد به كرانمندي اشيا و اموريم و فكر ميكنيم هم قوة عقل و هم قوة خيال بشر اقتضا ميكند كه فكر و نظر را در يك كل واحد جا دهيم و تصور ميكنيم مهمترين چيز در زندگي همان درس زندگي و نسبت آن با آرمان حيات است، حاشا نصيبي از اين ملكالشعرا بريم. كامل بودن حتماً به معناي تام و تمام بودن نيست و غناي توصيف، هر قدر بي حد و حصر، اگر اندكي از بالا نباشد و تنها به وحدت دراماتيك اكتفا كند ـ به همان وحدت معنايي كه به هزاران جزئيات ريز توصيف نوعي عظمت، وضوح، و نظم ميدهد ـ باز هم ناكافي به نظر ميرسد. اين همان قدرت تخيل است كه در چند شاعري كه نام برديم ميبينيم، همان قدرتي كه به برخي از قطعات لوكرتيوس عظمت و اعتلا ميدهد و نيز به بسياري از قطعات انجيل.
زيرا شرط تماميت نظري، نه فلان يا بهمان نظام بلكه يك جور نظام است. قدر و اعتبارش نه در ارزش صدق كه در پيروزي قوة خيال است. وحدت قوة تصور، خودْ همان شرط جمال است كه كم از شرط منطق و عقل ندارد. اگر تصوري از حاصل زندگي و روابط آن نداشته باشيم نميتوانيم تصوري والا از عظمت و عذابش داشته باشيم. بدون چنين تصوري، احساساتمان محلي براي تثبيت و تنوير پيدا نميكنند. بدون آن، تخيل نميتواند نقش اصلياش را ايفا كند يا به منتهاي توفيق رسد. اگر خود شكسپير در آن شرايط زماني و مكاني، روزگاري كه مذهب و نيروي تخيل مانع و رادع هم بودند نه يار و ياور يكديگر، نزيسته بود شايد پساپردة بيكرانتري بر اين صحنههاي مزدحم ميگذاشت. اگر مسيحي در ذهنش انسان واقعي نبود، دستكم كافر و مرتدش فاشگو ميشد. در اين صورت نيروهاي مادي طبيعت، يا تجسم گنگ آنها در پرستشگاهي شمالي، حتماً در پساپردة قهرمانانش قرار ميگرفت. سير حوادث گوناگون به شكل خرده رويدادهاي يك نمايش بزرگتر ظاهر ميشد كه دستكم رابطهاي نمادين با يكديگر داشتند. آن گاه از اين احساس كه حوادث بشري مستقل از نيروهاي كيهاني و دور گردوناند همان قدر دچار ترس و هيبت ميشديم كه گرفتار تأثر، و همان قدر احساس تزكية نفس ميكرديم كه احساس لذت. در اين صورت حتماً نميتوانستيم بگوئيم كه شكسپير لامذهب بود چون كار دين و مذهب به قول گوته، سازش دادن ما با امر محتوم و مقدر است؛ هر ديانتي ميكوشد كه اسباب اين وصلت باشد.