ماترلینگ،پیشگام مکتب سمبولیسم در ادبیات نمایشی / مینو مشیری
به مناسبت شصتمين سال درگذشت موريس ماترلينك
بلژيك در 5 ماه مه 2009 شصتمين سال درگذشت نويسندة بزرگ خود، موريس ماترلينك، را با مراسم ادبي ويژه و گستردهاي ارج خواهد گذاشت.
موريس ماترلينك 29 اوت 1862 در شهر گان (Gand) ، بلژيك، در خانوادهاي بورژوا، محافظهكار و متمكن به دنيا آمد. نخست به تشويق والدين و سنت خانوادگي به تحصيل حقوق پرداخت؛ اما كمي بعد تب ادبيات كه در جواني روح و جانش را ملتهب كرده بود از نو منقلبش كرد.
ماترلينك اديب، شاعر، نمايشنامهنويس و رسالهنويس قابلي بود كه در سال 1911، در 49 سالگي، موفق به دريافت جايزة نوبل ادبيات گشت.
آكادمي سوئد اين جايزه را «به خاطر فعاليتهاي ادبي چند جانبه و بهويژه براي آثار دراماتيكش» به او اهدا كرد.
در سال 1908، كنستانتين استانيلاوسكي، تئوريسين تئاتر، كارگردان، و بازيگر بلندآوازة روس (1938 ـ 1863) نمايش پرندة آبي او را در مسكو اجرا كرد. و ماترلينك به شهرت جهاني رسيد.
در سفري به پاريس، ماترلينك با هنرمندان نويسنده، شاعر، موسيقيدان، و مجسمهسازي از جمله اسكار وايلد، پل ورلن، ستفان ژيد، مالارمه، كاميل سنسانس، آناتول فرانس، و اگوست رودن آشنا و دوست شد و گيوم آپولينر، شاعر نامي فرانسه را سخت تحت تأثير قرار داد.
از مهمترين و تأثيرگذارترين رويدادهاي زندگي ماترلينك يكي مطالعة آثار يك عارف فلاندري قرون وسطايي كه در بلژيك او را به نام روينر بروك مُستحسن ميشناختند بود و ديگري آشنايي با ويليه دو ليل آدام، نويسندة فرانسوي تراژدي آكسل (Axحl) و قصههاي دلخراش (Contes Cruels) ، در سفرش به پاريس بود. ماترلينك در حُبابهاي آبي كه زندگينامة خودش است از او چنين ياد ميكند: «نابغة مسلم عصر ما» و «كسي كه سرنوشت مرا تعيين كرد و به آن جهت بخشيد.» ويليه دو ليل آدام بود كه به ماترلينك توصيه كرد رئاليسم ادبي را كنار بگذارد و به سراغ سمبوليسم برود. البته سرخوشي دوراني را كه در پاريس در ميان نويسندگان و شاعران سمبوليست گذرانده بود، خواه ناخواه ماترلينك را به همين سمت و سو ميكشاند.
سمبوليسم يا نمادگرايي يا نمادپردازي در ادبيات برداشتي است كه در آن تجربة دروني با استفاده از ارزيابي نمادين بيان ميگردد و اين سابقهاي دراز دارد. اما سمبوليسم به عنوان مكتب ادبي در اواخر سدة نوزدهم ميلادي به ابتكار عدهاي از شاعران فرانسوي و بلژيكي از جمله بودلر، مالارمه، ورلن و رمبو و ديگران پديد آمد و سپس دامنة نفوذ آن به داستان و نمايشنامه و نقاشي و تئاتر كشيده شد. در اين مكتب شاعران پيامبراني به شمار ميروند كه با تكيه بر قوه ادراكِ حساس خود ميتوانند درون يا وراي دنياي واقعي را ببينند و مشاهدات توصيفناپذير خود را با بياني نمادين تا حدودي القا كنند.
تا سال 1890 شعر سمبوليك جاي خود را ميان مردم باز كرده بود، اما نمايشنامه نه؛ پرنسس مالن ، اولين نمايشنامة ماترلينك را كه اعتراضي بود به ناتوراليسم عيني و ملموسي كه آن زمان صحنة تئاتر را قبضه كرده بود، ميتوان نخستين نمايشنامة سمبوليستي ناميد. ماترلينك نسخهاي از اين نمايشنامه را براي مالارمه فرستاد. مالارمه چنان تحت تأثير اين نمايشنامه قرار گرفت كه آن را به يكي از دوستان نمايشنويسش داد تا بخواند و او هم به نوبة خود آن را به اكتاو ميربو (Octave Mirbeau) ، رماننويس و نمايشنامهنويس فرانسوي داد. 24 اوت 1890 روزنامه لو فيگارو (Le Figaro) در صفحة اول مقالهاي با عنوان درشت «موريس ماترلينك» از اكتاو ميربو چاپ كرد كه در آن ميربو با شور و حرارت پرنسس مالن را بهترين اثر نابغة زمان خواند و آن را تا حدّ آثار شكسپير والا دانست. منتقدان ديگر، حتي خودِ ماترلينك كه اين موضوع كمي نگرانش كرده بود، به ارزيابي ميربو اعتراض كردند، اما به هر جهت آن مقاله باعث شد كه نويسندة جوان از گمنامي درآيد. از آن پس ماترلينك در سراسر جهان شناخته شد. نمايشنامة ديگري از ماترلينك پلئاس و مليزاند كه صاحبنظران آن را شاهكار او ميدانند، در سال 1893 در پاريس اجرا شد و شهرت ادبي او را در دنيا تثبيت كرد
در همان سالِ 1889 كه نمايشنامة پرنسس مالِن منتشر شد، اشعار سمبوليستي ماترلينك نيز در مجموعة گلخانهها به چاپ رسيد. در گلخانهها ملال، دلتنگي و آرمانخواهي بودلري، صور خيال سمبوليستي با تمام ساز و برگش، قو، گل سوسن و گلهاي پژمرده، آب يخ بسته و راكد يا آب زلالي كه فواره ميزند، مهتاب و مه، رابطة ميان دنياي بيرون و درون و دنياي جسم و روح به نمايش گذارده ميشود.
ايماژ اصلي گلخانه در بسياري ايماژهاي مشابه، مانند آكواريوم و كپسول هوا نيز تكرار ميشود و دنيايي بسته، خفه و هراسآور، پر تكلف و غيرطبيعي را تداعي ميكند. از يك سو حس بيتحركي و در تنگنا بودن بر همه جا سايه افكنده و از سويي ديگر ميل به رفتن و گريختن، آزاد و رها زير برف و باران و آفتاب زيستن. از يك سو دعا به درگاه خداوند و از سوي ديگر يأس و دلسردي. آزادي را فقط در خواب و خيال ميتوان ديد؛ هيچ آرزويي محقق نميشود.
از نكات جالب گلخانهها اينست كه پيشاپيش از نمايشنامههاي سمبوليستياش خبر ميدهد. در اين مجموعه كه شامل 36 شعر است، هفت شعر در غالب شعر آزاد بيقافيه سروده شده است كه در آن زمان هنوز بدعت بزرگي به شمار ميرفت. در اين هفت شعر تشابه موضوعي زيادي به چشم ميخورد: انزوا، سردرگمي، حبس، شقاوت، بيماري و مرگ. از همه مهمتر همنشيني عجيب و غريب و ناساز ايماژها نظر ماترلينك را نشان ميدهد كه باور دارد «هيچ چيزي در جاي خودش نيست.»
رسالهها دربارة تاريخ طبيعي
ماترلينك تأليفاتي چون هوشمندي گلها ، زندگي زنبور عسل ، زندگي مورچگان ، زندگي موريانه و عنكبوت شيشهاي دربارة تاريخ طبيعي دارد. در اين آثار پژوهشي كه هدف ماترلينك در آنها فراتر از دقت علمي بود، مقايسههايي ميان زندگي زنبورها و جامعة انساني صورت ميگيرد كه معمولاً هم اين مقايسه به زيانِ جامعة انساني تمام ميشود. زنبورها همچون الگويي از تطابقپذيري و رفتار مسئولانه تصوير ميشوند و ماترلينك علاوه بر غريضه به آنها هوش هم نسبت ميدهد.
ماترلينك و ادبيات نمايشي
ماترلينك همراه با چخوف، ايبسن، ستريندبرگ و هاتمان تحول عظيمي در تئاتر كلاسيك به وجود آوردند. اما اين ماترلينك بود كه به عنوان پيشگام مكتب و نهضت سمبوليسم در تئاتر شناخته شد. ماترلينك بود كه قالب و قواعد و رسم و رسوم تئاتر كلاسيك را درهم ريخت و فرم دراماتيك كاملاً نويني را روي صحنه برد. او بود كه با جسارت نمايش «تئآتر روح انسان» يا «تئاتر درون» را همانگونه كه سمبوليستها آن را مجسم كرده بودند به اجرا گذارد. بين سالهاي 1894 ـ 1889، هشت نمايشنامه از ماترلينك منتشر ميشوند كه در آنها بُعدي از انسان به نمايش درميآيد كه شايد تنها شكسپير در هملت به آن اشاره كرده باشد. يعني آن منِ متعالي و فراطبيعياي كه وقتي عقل و خرد انسان ناتوان ميماند، پديدار ميشود. ماترلينك در حقيقت «تئاتر درون» را بنيان ميگذارد، تئاتري كه ميكوشد ديالوگ روح انسان را با سرنوشتش قابل حس و درك كند.
اين بدعت و نوآوري در سه نمايشنامة او درون ، ناخوانده و كورها پديدار است و مباحث مطرح شده در آنها زيربناي تمام نمايشنامههاي سمبوليستي ماترلينك است.
ناخوانده در ژانويه 1890، دو ماه پس از پرنسس مالن چاپ شد. اين نمايشنامه ساختاري محكمتر دارد و كانون تأكيد آن مشخصتر است؛ همچنين شخصيتر و بديعتر است. اعتماد به نفس ماترلينك در بهكارگيري سمبلها به وضوح بيشتر شده است.
ماترلينك بر اين باور است كه فراسوي عقل و خرد انسان، «ورطة روح»، يا «اقيانوس تاريكي» وجود دارد كه عارفپيشه ميتواند در آن خدايش را لمس كند. ماترلينك «راسيوناليسم» يا عقلگرايي فرانسه را تنگ و محدود ميداند و به غناي مكاشفه ايمان دارد.
او با كشف تأثير بالقوة «آنچه به زبان رانده نميشود» به تئاتري مينيمال دست مييابد كه به سكوت منجر ميشود. با تئاتر رئاليست قطع ارتباط ميكند، افسانه و اسطوره را كنار ميگذارد و ديگر به پادشاه و ملكه وشاهزادگان نميپردازد.
اكنون در تئاتر او با درام مرگ روبرو هستيم كه در پشت نماي اطمينانبخش اما دروغين روزمره در كمين نشسته است.
در نمايشنامة تك پردهاي ناخوانده (L’Intruse) با موقعيتي مشابه روبرو هستيم. زمان وقوع داستان، زمان حال است، اما مكان خانهاي قديمي است با اتاق نشيمني كه شيشههاي رنگي دارد و نيمه تاريك و نمور است. يك ساعت فلاندري بلند هم در گوشة اتاق است. شخصيتها لباس امروزي به تن دارند كه اين البته نشانة بيزماني است. خانوادهاي در اتاق نشيمن دور هم نشستهاند. در اتاق مُجاور زائويي كه ظاهراً از خطر مرگ جسته است استراحت ميكند. خانواده انتظار آمدن يكي از خويشان نزديك را ميكشد. پدربزرگ كه كور است، دلنگران دختر بيمارش است. دامادش به او ميگويد دكتر اطمينان داده است كه حالش خوب ميشود.
هر چه ميگذرد، پيرمرد كور بيشتر ترس برش ميدارد و سايرين را نيز مشوش ميكند. سكوت غريبي كه بيرون از خانه حكمفرماست سه دختر خانواده را ميترساند. قوهاي داخل بركه از ترس شناكنان دور ميشوند. پدربزرگ با گوشهاي تيزش كه حاصل محروم بودن از نعمت بينايي است، متوجه صداهايي ميشود كه سايرين نميشنوند و اين صداها به نظرش غريب و شوم ميآيند. چراغ، نفتش تمام ميشود و يكدفعه خاموش ميشود، فقط نور خوفانگيز ماه اتاق را روشن ميكند. ساعت كه در اين دوران انتظار تنها نشانة گذر زمان بوده است، ضربة نيمهشب را ميزند. صداي شيون كودك از پشت صحنه ميآيد، و بعد راهبهاي سياهپوش از اتاق مادر بيرون ميآيد و در سكوت علامت صليب ميكشد. اعضاي خانواده حالا درمييابند مهماني كه منتظرش بودند، كسي كه ورودش را حس كرده بودند ولي نديده بودند، مرگ بود. همگي در سكوت به اتاق مادر ميروند. پيرمرد كور كه تنها مانده، از سردرد فرياد ميزند: «كجا رفتيد؟ كجا رفتيد؟ ـ تنهام گذاشتند.» و پرده ميافتد.
ماترلينك براي اينكه توجه خواننده را به نمايشنامة ناگفتة آن سوي واژهها و سكوت جلب كند، چيزهاي متضاد را كنار هم ميگذارد ـ طبيعي و مافوق طبيعي، منطق و احساس، مرئي و نامرئي. و تنشهاي واقعي و ضمني بين اين قطبهاي مخالف است كه كشمكش دراماتيك نمايشنامه را ميسازد. پدر و عمو آدمهاي عادي و معمولياند. پدربزرگ پير است و كور و دنياي عادي و مرئي تمام درهايش به روي او بسته است؛ اما در عوض چشمي گشودهتر به واقعيات ناديدني و معنوي پيدا كرده است. او با احساسش به ديگران پاسخ ميدهد، سعي نميكند چيزي را توجيه كند يا دليل منطقي برايش بياورد. پديدههايي كه پدر و عمو به راحتي برايشان دليل منطقي ميآورند پدربزرگ را سخت آزار ميدهد، زيرا او به گونهاي ديگر اين پديدهها را حس و درك ميكند.
پيرمرد با چشم دل قوها را ميبيند، بسته شدن در و كمسو شدن چراغ را ميفهمد و همة اينها را دال بر حضوري نامرئي ميداند. تنها كسي كه وقايع را از هر دو زاويه ميبيند، تماشاگر است. در پايان وقتي همه پدربزرگ را تنها ميگذارند و به اتاق مادر مُرده ميروند، پيرمرد وحشتزده و سرگردان در دنيايي كه ديگر برايش آشنا نيست، تنها ميماند. پدربزرگ تنهاست، نميتواند ببيند، و به معناي واقعي كلام ميان اسرار غيرقابل فهم آغاز و پايان زندگي معلق است؛ او تجسم عيني وضع بشر است.
ماترلينك را خالق تئاتر استاتيك مينامند. اين گفته چه درست باشد چه غلط، در هر حال نمايشنامة درون (1894) بهترين نمايشنامة استاتيك ماترلينك شناخته شده است كه در آن تا منتهي درجه از سكوت استفاده شده است و به طرزي غريب از نمايشنامههاي بيماجراي در چشم انتظار گودو و آخر بازي بكت خبر ميدهد. جالب اين است كه بكت اين نمايشنامهها را پس از 60 سال نوشت.
اين بحثِ ناتواني واژهها در بيان حقايق ذهني، حقايقي كه فقط ميتوان با سكوت به آنها رسيد، پايه و اساس نمايشنامة تك پردهاي درون است. دلمشغولي ماترلينك اين بار تراژدي زندگي روزمره است. او در يكي از رسالههايش مينويسد:
«نوعي تراژدي در زندگي روزمره وجود دارد كه بسيار واقعيتر و عميقتر از تراژديهاي عجيب و شگفتانگيز است و با حقيقت زندگي ما سازگارتر است… تراژدي حقيقي زندگي ـ كه بسيار عادي و عميق است و تراژدي همه است ـ تازه آنجايي شروع ميشود كه ميپنداريم ماجراها، اندوهها و خطرات را پشت سر گذاشتهايم.»
درون يكي از همين تراژديهاي آرام و عادي روزمره است كه فقط ميتوان در سكوت آن را فهميد و به ديگران فهماند.
وقتي پرده بالا ميرود، تماشاگران نماي پشت خانه را از حياط ميبينند. از پنجرههاي بزرگ پشت خانه پدر و مادر، دو دخترشان و يك كودك، كه در خواب است، در اتاق نشيمن هستند. احساس آرامش و رضايت خاطر در فضا موج ميزند. در حياط خانه، پيرمردي كه دوست خانواده است با مردي بيگانه دارند با هم آهسته حرف ميزنند و منتظر لحظهاي هستند كه يكي از آنها يا هر دويشان بايد بروند، در خانه را بزنند، و به پدر و مادر بگويند كه دختر سومشان غرق شده است. چند روستايي جسد دخترك را از رودخانه گرفتهاند و دارند ميآورند. پيرمردي كه دوست خانواده است به طرف در ورودي خانه ميرود (كه تماشاگر آن را از ميان پنجرهها ميبيند) و اين خبر مصيبتبار را به اهل خانه ميدهد. خبر دادن او را فقط ميبينيم، نميشنويم. موقعيت كلي نمايشنامه اشارات محو و مبهمي به ناخوانده دارد، اما در اينجا سادگي و عادي بودن به حدّ كمال رسيده است. هيچ رگهاي از افسانههاي عجيب و غريب پريان نيست، حتي از جلوههاي صحنه هم استفاده نشده است. حرفهاي دو مرد در حياط پشت خانه و احساساتشان نمادهايي هستند كه به كُنه نمايشنامة واقعي اشاره ميكنند، نمايشنامهاي كه در سكوت اجرا ميشود.
ابتكار جسورانة ماترلينك آن است كه مبناي تراژدي را بر زمانِ گذراي آرامش و سعادتِ موقعيتهاي عادي اشخاص معمولي كه به ناگاه واژگون ميشود، قرار ميدهد.
درك عميق ماترلينك از موقعيت تراژيك انسان معمولي در زندگي غمبار روزمره، واقعبينياش از عجز كامل انسان در مقابل سرنوشتي ناگزير كه انتخاب او نيست، از او همدل و همدردي شفيق نسبت به همة انسانها ميسازد و اهميت و احترام و بزرگي ماترلينك به همين ويژگيهاست.
ماترلينك در نمايشنامههايش به رمز و راز زندگي و سرنوشت و استيصال انسان در برابر دست خشنِ تقدير و قهر بيعدالت مرگ، ميپردازد و اينكه برخي افكار و احساسات را نميتوان مستقيماً به زبان آورد بلكه بايد در قالب اشارات بيانشان كرد. توانِ تخيل ماترلينك هم دقيقاً چنين مُحركي را ميطلبيد. مفهوم ماترلينك از انسان اين است كه بشر بازيچة دست نيروهاي نامرئي است كه فراتر از حدّ درك و فهم اويند. مفهوم روح نيز براي او اين است كه عميقترين جوهر خويشتنِ انسان را بايد در سكوت جُست و نه در كلام. او مفاهيمي چون ذهن و روح، ضمير خودآگاه و ناخودآگاه، شعور و شهود را در تقابلي دايمي قرار ميدهد و ميكاود. شايد به همين دلايل نمايشنامههايش (به استثناي پرنده آبي ) تلخ و بدبينانهاند. اما مهمترين و اصيلترين كارهاي او مربوط به دورانِ گرايش او به سمبوليسم هستند كه شخصيتها نماد انسانيت هستند و موقعيتشان نماد وضع بشر.
و جايگاه ماترلينك در تاريخ ادبيات با نمايشنامههاي سمبوليستي او تضمين شده است.
ماترلينك شصت سال پيش در 5 مه 1949 در شهر نيس فرانسه از جهان رفت.
از ديگر آثار موريس ماترلينك :
گلخانه (مجموعه اشعار) 1889
پرنسس مالن 1889
كورها و ناخوانده 1890
هفت شاهزاده خانم 1891
پلئاس و مليزاند 1892
درون 1894
زندگي زنبور عسل 1901
آريان و ريش آبي 1902
مونا وانا 1902
هوشمندي گلها 1907
پرنده آبي 1909
زندگي مورچگان 1930
دروازة بزرگ 1939
دنياي ديگر 1942
ژاندارك 1948