بزرگ مردا که تو بودی/ مسعود بهنود
در رثاى ايرج على آبادى
قصدم آن است كه در رثاى زندهياد دكتر ايرج علىآبادى شاعر و فنسالار محتشم بنويسم، كه دوهفته قبل در تهران خرقه تهى كرد. و گلايه كنم از روزگار دون كه به شرح مبتلى، چنان شهر را دچار غم نان و خوف سياست كرده كه چنين عزيز وجودى چنان كه شايسته اوست بدرقه نمىشود. مگر آن نامهاى بزرگوار كه در آگهى كوچك يادبود ديدم. مىپرسم يعنى نسل تازه خبر نگيرد كه يكى بود كه 60 سال قبل كتاب قصهاى به عنوان حكمت خدا نوشت، درست همان سالى كه ابراهيم گلستان هم اولين كتاب خود آذرماه آخر پاييز را منتشر كرد – هر دو با پول خودشان – يكى بود بلندبالا و زيبايىشناس و شعردان و شاعردل كه در زمينه اقتصاد و صنعت بيمه هم ملا بود و مرجع. يكى از اولين كسان كه قد برافراشت در شهر فرومرده بعد كودتاى 28 مرداد و قهرمانى و پهلوانى را نه در سكونت در قلعه فلكالافلاك يا مهاجرت به خانه دايى يوسف بلكه در مطالعه بر سيستمهاى تامين اجتماعى ديد. در جستوجوى آن برآمد كه چگونه مىتوان خلق را بىشعار و بىمنت خدمت كرد. يعنى بگذاريم ايرج علىآبادى در گوشهاى از اين خاك بخسبد، بىآنكه شهر خبر شود. مرد شاعر و خيرخواه مردم، بعد 30 سال كار براى تامين اجتماعى و بيمه، با وقوع انقلاب به خواست كاركنان بيمه كه او را به خوبى و پاكدامنى مىشناختند مديرعامل بيمه ايران و بعد بيمه حافظ شد. اما در آخراى سال 59 بود كه آن نامه را نوشت و خواست كه مستعفىاش بشناسند. بعدها وزير آن روزگار نوشت دكتر علىآبادى كه با اصرار رفت و بيمه دست تنها شد تازه ما دانستيم كه وى چه كارها كرده است و تازه دانستيم اخالزوجه آقاى ثقفى اخالزوجه رهبر انقلاب است. اما نامه استعفايش حافظانه بود از غناى طبع. آنجا كه وعده داد به خود كه «خواجه خود روش بندهپرورى داند.» او اگر كارى كرده بود از آنجا بود كه مىپنداشت بايد اين كار را براى خلق كرد.طلبى پس از كس نداشت. تا سخنم را درست جاانداخته باشم بايد ابتدا به جستوجوى تاريخ يك آغاز برآيم. از كى جدا شدند فنسالاران، يا كاردانها از قافله روشنفكر. از كى قرار شد شاعران حماسهسراى فقير باشند و روگردان از علم و مدرسه. اول گمانم بود جدايى عالمان از عملگرايان و مديران كاربلد و فنسالاران به زمانى است كه قزاقها كودتا كردند و تحصيلكردهها و فنسالاران معدود زمان را فرارى دادند و يا خانهنشين كردند، يعنى فاصله سالهاى 1302 تا 1306 كه رهبرشان به سنت دوران باستان تاج بر سر نهاد و شد شاه. اما اين تاريخ دقيقى نيست چون بعد از آن هم هنوز كسانى مانند حاج مخبرالسلطنه، ذكاءالملك فروغى، تيمورتاش، داور، على اصغر حكمت و مانند آنها به كار بودند، گيرم آرام آرام به خانه فرستاده شدند. پس به گمانم با اندكى تسامح بتوان گفت از زمان جنگ جهانى دوم، اواخر دوران رضاشاه بود كه نظام مديريتى كشور از روشنفكران تهى شد، مديران كاربلد ديگر روشنفكر نبودند و دانشورمردان هم از دولت دامن برچيدند. اين زمانى بود كه سياست كار خود كرد، روشنفكرى – به تعريف سارتر و چپهاى دوران دوقطبى – كار اصلىشان اعتراض و ضديت با حكومت شد و بالمال كاربلدها [فنسالاران] هم كارشان شد به سخره گرفتن جيغ بنفش و شعر نو. و اين جنگ تا پشت دروازههاى دانشگاه هم رسيد. استادان دانشگاه گذشتند از چشم روشنفكران شدند مردمان پرمدعاى مطنطن متملق، گردگرفتههاى محتضر، و روشنفكران مكتب نرفته شهره به ذوق، كشف و شهود شدند. كسى از شاملو و فروغ و سهراب توقع نداشت كه ساعتى را هم در دانشگاه تبهكرده باشند. شهريور 20 باعث رجعتى شد كوتاه و ميدانى تازه براى اهل فضل و كاربلد. به همان نشان كه رضاشاه وقتى از اريكه به زير مىآمد ترك عادت كرد و فرداى يورش متفقين، در خانهاى را كوفت كه در آن صاحب سير حكمت در اروپا عزلت گزيده و بيمار داشت با كمك حبيب يغمايى ديوان سعدى تصحيح مىكرد. فضايى كه با رفتن رضاشاه به درِ خانه فروغى به دلجويى، باز شد 10، 12 سالى ماند. دوباره على اصغرخان حكمت و غلامحسين خان رهنما و ملكالشعرا كسوت وزارت پوشيدند و هژير حافظ شناس شد وزير و صدراعظم. تازه اولين ارتشى كه به صدارت رسيد به فضل و كمال شهره بود حاجعلى رزمآرا، و اولين ژنرال چهارستاره پسر مخبرالدوله شاعر و شعرشناس شد. اما چندان نماند و باز همان شد كه در سالهاى آخر رضاشاه بود. مراقبت از روشنفكران شد موضوع يكى از ادارات مهم ساواك – به جاى نظميه – و مديران و فنسالاران در طبقهبندى سفيد [راست] قرار گرفتند.
چنان شد كه سرانجام كسى مىگفت رويايى شاعر نيست چون كه جيپ دولتى سوار مىشود [ذيحساب مالى هواشناسى بود شاعر دريايىها]، و وقتى رضا براهنى دستيار دكتر صورتگر شد در دانشگاه تهران، همشهريش ساعدى با شاملو همصدا شد و گفت آقارضا ديگه حسابشان جداست دانشگاهى شدهاند، و اين زمانى بود كه ساعدى خود از زير دوره كارآموزى دكتراى روانشناسى مىگريخت. گوهرمراد پزشك شدن نمىخواست. روزى هم طبابت نكرد. مگر دكتر بهمن دادخواه نقاش و مجسمهساز برجسته ايرانى روزى دندانپزشكى كرد. دانشگاه و دانشكده ادبيات كمتر مىشد كه دانشجويانش بخت آن داشته باشند كه امروز با همچو شفيعى كدكنى استادى دارند.
بازمىگردم به آنكه مرگش بهانه اين نوشتارست. ايرج علىآبادى گوهرى بود يكدانه در ميان اهل ذوق و اهل فن. در اين 50 كه رفت و ما در خوابيم، مديران كاربلد بودهاند امإ؛ك ظظ از شاعرى دور. شاعران را هم به بيمههاى اجتماعى كار نبوده است. علىآبادى آن نادرهاى بود كه آرمانخواهى دوران جوانى را تنها بر بال قصه و شعر ننوشت، به درسى كه خواند به علمى كه آموخت، دامن همت بست و صنعت بيمه ايران از وى يادگاران دارد كه نهايتش همچنان كه در كتاب دولت رفاه و بيمههاى اجتماعى نوشت به ميدان عمل رسيد. شاعر و داستاننويس و مترجم ما، فقط چنين نبود كه جستوجوى ناتمام را ترجمه كرد به دورانى كه كارل پوپر، يوسفى بود ولى هيچ خريدار نداشت. او اولبار شناساند پوپر را.
مدير برجسته صنعت بيمه، خلاف عهد، شاعرى بود اميدبخش، 60 سال پيش مجموعه داستانهاى در حكمت خدا را چاپ كرد، و همانوقت كه همينگوى به ترجمه گلستان جانى داده بود به فضاى قصهخوانى شهر، علىآبادى هم با همان شور و عدالتجويى همسفر منِ ماكسيم گوركى را ترجمه كرد و فردا خيلى ديرستِ آلفرد ماشار. امسال كه شهر را گذاشت و رفت، 80 سالش مىشد. در سالهاى 30 در بيمه ايران استخدام شد. اما نه براى آنكه آبباريكه دولت در آبانبارش بيفتد چنان كه رسم زمانه بود. بيمه را جدى گرفت و رفت به مدرسه مطالعات بيمه پاريس، كه از آنجا معتبرتر براى آموختن اين صنعت جايى نبود. تقريباً در تمام دهه 30 را كه در تهران حكومت نظامى تركتازى مىكرد علىآبادى در شهرى چون پاريس تحولات اجتماعى و سياسى را مىديد و دانشنامه گرفت تازه وقتى برگشت رفت و دكتراى حقوق و علوم سياسى گرفت از دانشگاه تهران و در همه اين سالها، همان آرمانخواهىها را كه وجودش از آن آكنده بود در قالب كار دولتى ريخت. قانون اجبارى بيمه شخص ثالث كه به گواه دوست و دشمن از مترقىترين قوانينى است كه داريم، به همت وى نوشته شد. روزهايى مىرفت به مجلس قلابى ايران نوين و اشخاصى را كه دستگاه نماينده مجلس كرده بود درس مىداد تا جايى كه لايحه نوشته وى عيناً تصويب شد. هيچ نمىگفت اما ارتفاع درد را مىشناخت. اين نكته را دارم از قول آقارضا ثقفى نقل مىكنم زندهيادش كه «اخالزوجه ايرج» را بسيار دوست مىداشت و غنيمت مىشمرد و كس نديدم شعرهاى علىآبادى را به اين خوبى و روانى در ياد داشته باشد. از جمله آن غمنامه بلند «باغ را داغ درختان جوان مىسوزد» كه پهلو مىزند به ناصرخسرو كه ايرج علىآبادى عاشق تلخى و خشكىاش بود، چنان كه عاشق ديگر خراسانى كه رودكى باشد. شبى و زيباشبى، هفت سال پيش، به همت مهرداد خواجهنورى كه خود را شاگرد دكتر علىآبادى مىداند در علم بيمه، و حاميان نور، مجلسى در بزرگداشت ايرج علىآبادى برپا شد در تهران.
نامداران صنعت بيمه بودند به قدردانى، ما نيز جمعى از قبيله ديگر، سخن را به من سپردند جمع. از آن بام هتل بزرگ اوين، نگاه از پنجره شمال زندان بزرگ شهر مىديد و از ديگر پنجره، شهربازى بود و شهر بود و گرمبازى. همين را مدخل سخن گرفتم. از آن شوريده گفتم كه در نوجوانى مىخواست جهانى را آباد كند، در جوانى به احياى حمام فروريخته اميريه بسنده داشت. و در ميانهسالى چنان كه خود سرود داغ ديگر در دل داشت. همان شب تجليل از او، كه دستپاچه بود از اينكه مدحش مىگفتند. هر چه كردند از خود چيزى نگفت كه در آن يك لاپوست و استخوان به جلايى رسيده بود كه نيازى نمىديد به خودنمايى. از رودكى به مناسبت خواند شاد زى با سياه چشمان شاد. و اينك بدرقه راهش سوگنامه همان رودكى كه گفت:
نگنجم در لحد گر زانكه لختى
نشينى بر مزارم سوگوارا
جهان اين است و چونين بود تا بود
و هم چونين بود، اينند يارا
و اين نوشته شد تا نسل نو بداند، هر خشت كه بر خشتى در اين ديار برجاست، هر قرار كه برقرار مانده، با همه بىنظمى هر نظم كه ايستاست در پشت آن يكى بوده است كه دل و جانش با اين ديار بوده. تا قدر فنسالاران و دانايان ندانيم، حكايت همين است كه ناصرخسرو گفت. مگر آن روز كه دامن همت به كمر زنيم و بزرگمردانى مانند دكتر علىآبادى را به نسل بعد بشناسانيم.