گزارش یک زندگی( گفتگو با همایون صنعتی) / سیروس علی نژاد
دهباشى عزيز
اگرچه تاريخ مهم است اما اين افراد هستند كه مىدرخشند. تاريخنگارى را اگر به تعبيرى بتوان ضبط سرگذشت ملتها در عرصه حيات اجتماعى ـ فرهنگى و سياسى و نگاهى از كل به جزء به شمار آورد، زندگينامهنويسى و خاطرهنويسى نگاهى از جزء به كل است. در آنجا از سرگذشت يك ملت، يك رويداد كلان به يك شخصيت يا به رويدادى خرد مىرسيم در حالى كه در اينجا درست به عكس آن، از زندگى فرد به متن يك دوره يا دورههايى از تاريخ اجتماعى، سياسى يك سرزمين ره مىبريم. اما زندگينامهنويس، مورخ نيست، گزارشگر است و كار او اين است كه رويدادهاى زندگى يك چهره علمى، فرهنگى يا سياسى و… را در يك متن اجتماعى ـ تاريخى نشان دهد.
اين گزارش، به زندگى همايون صنعتىزاده بنيانگذار فرانكلين، دائرةالمعارف مصاحب، چاپخانه افست و كاغذسازى پارس اختصاص دارد. مردى كه سهم او در نوسازى ايران اندازه نگرفتنى است.
براى نوشتن اين گزارش، به غير از سالها حشر و نشر با همايون صنعتىزاده، چندين جلسه با او در تهران و كرمان، محل زندگى او به گفتوگو نشستهام. اين گفتوگوها نيز به تفاريق و در طول سالها انجام شده است. اما آخرين گفتوگوها در تيرماه 1387 در گينكان كرمان، در خانه ييلاقى همايون صنعتىزاده صورت پذيرفته است.
ويژگى ظاهرى صنعتىزاده، قد متوسط و زبان خوش تعريف اوست. برخلاف ديگر آدمهاى موفق كه غالبا غيرقابل تحملاند، همايون صنعتىزاده شيرين و صميمى است. از همان برخورد اول با كسى مواجه مىشويد كه انگار سالها دوست شما بوده است. در پاسخ تمام حرفهاى شما تقريبا مىپرسد «يعنى چه؟» تا درست مقصود شما را دريابد و با آن به موافقت يا مخالفت برخيزد. توانايى او در مديريت، او را در هر كارى كه به آن دست زده موفق كرده است. در تمام عمر ذهن جستجوگرش، او را ساعتى آرام نگذاشته است، مانند همه مديران موفق شيوهاش سپردن كار به دست ديگران و مراقبت از پيشرفت آن است. طبعا در اين گشادهدستى زيانهايى هم متوجه او شده است. چنانكه در انتشارات فرانكلين كسى را به جانشينى خود برگزيد كه سرانجام هم براى خود او دردسرساز شد و هم فرانكلين را به باد داد. پدر و پدربزرگش آدمهاى موفقى بودهاند، در شرايط خوبى پرورش يافته، اما به ضرس قاطع از اسلاف خود موفقتر بوده و به اصطلاح آنها را روسفيد كرده است. اعتماد به نفس بىحسابش سبب شده است كه بارها بتواند از صفر شروع كند و هر بار نيز موفقتر از پيش از كوره تجربه بيرون آمده است.
زندگى همايون صنعتىزاده كشش و جذابيت يك كتاب را دارد و اگر عمر وفا كرد به اين كار دست خواهم زد.
اين زندگينامه در چهار قسمت تنظيم شده است:
1. زندگينامه همايون صنعتى
2. گفتوگو درباره انتشارات فرانكلين
3. گفتوگو در باب دائرةالمعارف فارسى مصاحب
4. فهرست آثار
همايون صنعتىزاده ـ زندگينامه
اعجوبه! آنقدر زندگى جالبى دارد كه آدم درمىماند از كجا شروع كند. از انتشارات فرانكلين كه معروفترين كار اوست؟ از دائرةالمعارف مصاحب كه حاصل فكر و ابتكار او بود؟ از چاپ كتابهاى درسى كه به دست او سامان يافت؟ از سازمان كتابهاى جيبى كه انقلابى در تيراژ كتاب ايران ايجاد كرد؟ از مبارزه با بىسوادى كه اول بار او شروع كرد؟ از چاپخانه افست كه او بنا نهاد؟ از كاغذسازى پارس كه او بنيانگذارش بود؟ از كشت مرواريد كه در كيش آغاز كرد؟ از كارخانه رطب زهره كه به دست او پاگرفت؟ از پرورشگاه صنعتى كه همچنان زير نظر اوست؟ از خزرشهر كه بنياد اصلىاش را او گذاشت؟ از «گلاب زهرا» كه به دست او ساخته شد؟ از كتابهايى كه ترجمه كرده؟ از شعرهايى كه سروده؟ از مقالاتى كه نوشته؟ واقعا بعضىها در نوسازى ايران سهم قابل ملاحظه دارند. سهم همايون صنعتىزاده در نوسازى ايران فراموش نشدنى است.
اين بار هم مانند دو سه سال پيش ديدارم با اعجوبه از فرودگاه كرمان شروع شد. دو سه روز پيش از آن، تلفنى پرسيدم: «كِى مىآيى تهران كه ببينمت؟»، مثل هر بار گفت: «مگر من عقل ندارم كه بيايم تهران، ياالله پاشو بيا كرمان». وقتى رسيدم گرم و صميمى در سالن فرودگاه منتظر نشسته بود. عصا به دست داشت. اولين بار بود كه عصا به دستش مىديدم. مچ پايش درد مىكرد. مىلنگيد. وقتى راه افتاد همانى نبود كه چند سال پيش در بولوار كشاورز قدم مىزديم؛ يك كاپشن زيتونى به تن داشت، ريش انبوهش هم او را شبيه… كرده بود، راه مىرفتيم. قبراق و سرحال از ساعت ستارهاى اردكان يزد حرف مىزد. بعد ناگهان يكى دو قدم عقب افتاد، به سراپاى خود نگاهى كرد، با تعجب پرسيد: «سيروس! در قيافه من چيز خاصى مىبينى؟ چرا اين جورى به من نگاه مىكنند». نگفتم ولى معلوم بود چرا آن جورى نگاهش مىكردند. اين بار به آن اندازه قبراق نبود يا عصايى كه در دستش بود اينطور نشان مىداد.
از فرودگاه يك راست مرا به پرورشگاه صنعتى برد. توى ماشين تعريف كرد كه باغ شمال را هم سرانجام پس گرفته است. اما بيش از آن، خوشحال بود از اينكه قسمتهايى از پرورشگاه را در مركز شهر كرمان پس گرفته و بقيه را هم به زودى پس خواهد گرفت.
ذوق كرده بود جاهايى را كه پس گرفته نشانم بدهد. انقلاب كه شد بخشهاى قابل توجهى از پرورشگاه را تصاحب كردند. وزارت بهداشت و وزارت ارشاد، هر كدام در پى ساختمان و مكان مناسبى، بخشهايى از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعد از بيست و هفت هشت سال توانسته بود قسمتى را كه در دست بهزيستى بود، پس بگيرد و به بازسازى مشغول شود. كارگر و بنا و نقاش… غلغله بود. صبح تا شب مشغول كار بودند و صنعتى باز هم بيشتر عجله داشت. عجب سالنها و اتاقهايى را تصاحب كرده بودند و بيشتر از آن عجب فضاى دلپذيرى را. وارد كه شديم با بچهها سلام و عليك كرد. تكتك آنها را مىشناخت. به يكى كه چاق بود به اعتراض گفت: «تو هنوز خودت را لاغر نكردهاى؟ آى فلانى اين تا خودش را لاغر نكرده…»
همايون صنعتىزاده در سال 1304 در تهران به دنيا آمد. پدرش از اولين نويسندگان رمان ايرانى بود. كودكىِ خود را در كرمان نزد پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. سپس براى طى دوره دبيرستان به تهران آمد و به كار تجارت پرداخت. در واقع كرمانى است چون پدر و پدربزرگش كرمانىاند و خودش هم هيچگاه از كرمان دل نكنده است؛ اما از اصفهان و تهران هم نسب مىبرد، مادرش و همسرش اصفهانى بودهاند. ميرزا يحيى دولتآبادى دايى اوست كه حيات يحيىاش معروف است و در انقلاب مشروطه نقش تأثيرگذارى داشت. ميرزا يحيى را همه همنسلان ما مىشناسند. نه فقط از روى تاريخ مشروطه و حوادث مشروطيت، بلكه شايد بيشتر از شعرى كه از او در كتابهاى دبستانى خواندهاند:
شب تاريك رفت و آمد روز
وه چه روزى چو بخت من فيروز
باز شد ديدگان من از خواب
به به از آفتاب عالمتاب
اما صنعتىزاده بيش از آنكه كرمانى، اصفهانى يا تهرانى باشد بچه تاجر است. بچه تاجر باهوشى كه به كارهاى بزرگ پرداخت و در صنعت نشر ايران از توليد كتاب گرفته تا كاغذ و چاپ نامى ماندگار شد و سرانجام همه آنها را وانهاد تا در گوشهاى از ايران به كار مورد علاقهاش، كشاورزى بپردازد. خودش مىگويد از دو سه سال قبل از انقلاب معلوم بود كه كار حكومت تمام است. خود را كنار كشيده بود و به كرمان رفته بود و در لالهزار كرمان، در ملك پدرىاش، به كشت گل مشغول شده بود. شعر مىگفت و گل مىكاشت و گلاب مىگرفت. مطالعه زندگى او نشان مىدهد كه دو چيز هيچگاه رهايش نكرده است: كشاورزى و تحقيق در احوال ايران باستان. اما بيش از اينها اين ذهنش است كه هرگز رهايش نكرده است. ذهنش او را به دنبال خود مىكشاند. در تمام عمر كشانده است. يك بار كه كنار درياى خزر نشسته بود از خود پرسيد كه خزر يعنى چه؟ بعد از چهار پنج سال جاى مرتبى كنار دريا درست كرده بود و نشسته بود كه با فراغت تمام يك چاى بخورد. اما همين كه نشست و چشمش به آب خزر افتاد، سئوال «خزر يعنى چه؟» پيش آمد. كك به تنبانش افتاد. از خودش پرسيد اينجا كجاست اصلاً؟ به نظر سئوال مهمى نمىآيد. خب معلوم است لب درياى خزر. اما خزر چيست؟ اين نام از كجا آمده است؟ سركارگرى داشت كه در باغ مشغول كار بود. چايى به دست نزد او رفت پرسيد: «خزر يعنى چه؟» نمىدانست. چايى را زمين گذاشت و به ده نزديك رفت، از كدخدا پرسيد: «خزر چيست؟» نمىدانست. رفت به نوشهر، از فرماندار پرسيد نمىدانست، شهردار و بقيه و ديگران هم نمىدانستند. «دردسرتان ندهم. چهار پنج سال طول كشيد تا بدانم خزر نام قومى بوده است كه غير از نام اين دريا، هيچ چيز از آنها باقى نمانده است». يك بار مشغول مطالعه التفهيم ابوريحان بود، به جايى رسيد كه مىگفت ايرانىها در روزگار بيرونى تقويمى شبيه سالنامههاى امروزى داشتهاند كه مانند آن را در هندوستان هم درست مىكردند و به اطراف مىبردند و مىفروختند. مدتى بود به دنبال اين بود كه تقويم چه تحولاتى پيدا كرده است. «ديدم هيچ چاره نيست. دست خانم صنعتى را گرفتم، سوار طياره شديم تا ببينم مثل آن تقويم را در كجا درست مىكردند. مثل همه آدمهاى ابله از راه كه رسيدم رفتم به بايگانى ملى كشور هندوستان و موزهها. گفتند از همچه چيزى خبرى نيست. دردسر ندهم. معلوم شد كه هنوز همان را درست مىكنند و در كوچه و بازار مىفروشند. اما باز علاقه داشتم كه مال زمان بيرونى را پيدا كنم. گفتند يك استاد رياضيات آمريكايى هست در دانشگاه براون يونيورسيتىِ رودآيلند، كه در اين كار تخصص دارد و آمده چندتايى را خريده و برده است. ديدم هيچ چاره نيست. سوار شدم رفتم رودآيلند، او را پيدا كردم. به عقل جور درنمىآيد اما ايرانىها تقويمى داشتهاند براى سال قمرى 360 روزه، يعنى دقيق 12 ماهِ 30 روزه. اصلاً با عقل جور در نمىآيد».
اين زمانى بود كه از فرانكلين و امور مهم ديگر فراغت يافته، يعنى شاهكار زندگى خود را پشت سر گذاشته بود. من خيال مىكنم انتشارات فرانكلين شاهكار زندگى اوست. شكلگيرى فرانكلين داستان مهيجى دارد. در بازار تهران تجارت مىكرد. در آن زمان كه كسب و كار در ايران شكل مدرن به خود مىگرفت، نمايشگاهى هم در چهارراه كالج، در طبقه دوم خانه پدرىاش داير كرده بود و در آن تابلو مىفروخت. طبقه اول به موزه و نمايشگاه على اكبر صنعتى نقاش و مجسمهساز معروف اختصاص داشت كه از بچههاى پرورشگاه صنعتى بود و نامش را هم از آن داشت. هر چند بعدها نام على اكبر صنعتى از نام پرورشگاهى كه در آن بزرگ شده بود مشهورتر شد. بچههاى پرورشگاه شناسنامهشان را به نام صنعتى مىگرفتند. بارى، همايون در آن زمان يك نمايشگاه نقاشى و عكس و پوستر در طبقه دوم خانه پدرى داير كرده بود. روشنفكران و خارجيان را براى ديدار نمايشگاه دعوت مىكرد. در آن سال 1334 يك روز دو نفر آمريكايى به همراه اتاشه فرهنگى آمريكا آمدند و از او خواستند نمايندگى فرانكلين را در تهران بپذيرد. جوابش منفى بود. وقت نداشت. كسب و كارش پر رونق بود. چه نياز به نمايندگى كتاب و نشر داشت. چند روز بعد آنها دوباره آمدند و چون باز با جواب منفى روبهرو شدند از او خواستند اجازه بدهد كتابهايشان را در دفتر او به امانت بگذارند. پذيرفت و بعد از چند روز كه نگاهى به كتابها افكند به هيجان آمد. عجب كتابهايى بودند.
همايون صنعتىزاده ـ حاصل يك عمر
از بچگى با كتاب سروكار داشت. در نوجوانى در تعطيلات تابستان در كتابفروشى تهران، اول خيابان لالهزار شاگردى مىكرد و كتابهاى نو را خوانده بود. كتابهاى فرانكلين نيويورك را كه ديد به وسوسه افتاد. نمايندگى فرانكلين را پذيرفت. از اينجا به ترجمه و انتشار آثار آمريكايى و اروپايى روى آورد و پس از اندكى كارش گرفت و سازمانش تبديل به مهمترين سازمان نشر ايران شد. سازمانى كه كار كتاب و نشر و خواندن را در ايران به جنب و جوش درآورد. بىترديد هيچ سازمان نشرى در ايران به اندازه انتشارات فرانكلين موفق نبوده است. ويراستارى كتاب نخست در همين سازمان شكل گرفت. مهمترين كتابهاى ادبى آن دوره مانند از صبا تا نيما در اين سازمان آماده و منتشر شد. در مجموع 1500 عنوان از بهترين كتابهاى ترجمه در همين سازمان به فارسىزبانان اهدا شد. شيوه كار همايون صنعتىزاده در انتشارات فرانكلين جالب بود. حقالترجمه كتاب را يكجا مىخريد. همه امور مربوط به چاپ، از ويرايش تا تصحيح و غلطگيرى را انجام مىداد. اجرت طرح جلد و هزينه تبليغات را مىپرداخت و براى چاپ و نشر به دست ناشر مىسپرد و در ازاى تمام اين كارها 15 درصد از بهاى پشت جلد دريافت مىكرد. در ابتداى كتاب هم عبارت «با همكارى مؤسسه انتشارات فرانكلين» ذكر مىشد. كتاب در آن زمانها تيراژ چندانى نداشت. هر چند از تيراژ امروزى بيشتر بود. صنعتىزاده به فكر آن افتاد كه از طريق ارزان كردن كتاب، تيراژش را در ايران بالا ببرد. از اينجا به انتشار كتابهاى جيبى رسيد. بهتر است از اينجا قلم را به دست عبدالرحيم جعفرى بدهم كه خود از ناشران برجسته روزگار است و حرفش در اين زمينه سنديت بيشترى دارد. او در خاطراتش مىنويسد: «همايون ابتدا در اين زمينه با ناشران بعضى از كتابها مذاكراتى انجام داد و از آنها خواست كه موافقت كنند كتابهاى چاپ شده خود را به قطع جيبى به سرمايه فرانكلين در شركت كتابهاى جيبى تجديد چاپ كنند و از اين بابت مبلغى به صاحب اثر و ناشر بپردازد. عدهاى از ناشران هم موافقت كردند، و مؤسسه در ظرف مدتى كوتاه صدها عنوان كتاب جيبى به اين طريق منتشر كرد كه تيراژ آنها در آن روزگار پنج هزار تا بيست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضى از كتابها را به قطع پالتويى (قدرى بزرگتر از جيبى) منتشر كرد كه تيراژ آنها هم بين سههزار تا دههزار نسخه بود. چاپ كتابهاى جيبى از نظر ارزانى در گسترش فرهنگ كتاب و كتابخوانى ميان مردم در ايران جايگاه ويژهاى دارد. صنعتىزاده در اوايل، كار مديريت سازمان كتابهاى جيبى را به داريوش همايون سپرده بود كه بعدا به آقاى مجيد روشنگر واگذار كرد».
تمام دغدغه همايون در دوره اداره فرانكلين افزايش تيراژ كتاب بود. اين امر او را به سوى افغانستان هم سوق داد. افغانستان تنها كشور فارسىزبان بود كه به خط فارسى كتاب مىخواند. بنابراين به فكر آن افتاد كه كتابهاى خود را به افغانستان هم صادر كند. سفر به افغانستان اما حاصلى به همراه نداشت و در شرايط سال 1337، فرستادن كتاب به افغانستان هم احتمالاً امكانپذير نبود، اين سفر، اما دستاورد ديگرى به همراه داشت: چاپ كتابهاى درسى افغانستان. افغانها گويا پيش از ايرانىها به فكر سامان دادن به كار كتابهاى درسى دبستانى خود افتاده بودند. گرايش به روسيه نخست آنها را به سوى كشور شوراها سوق داده بود اما از كار آنها راضى نبودند. از صنعتىزاده خواستند كه كتابهاى درسىشان را چاپ كند. دولت و دربار ايران هم در آن زمان به اين كار روى موافق نشان مىداد و كمك مىكرد. چاپ كتابهاى درسى افغانستان سبب شد فرانكلين قوت و قدرت بيشترى بگيرد. در حالى كه اين كار موجب شلوغى چاپخانهها و شكايت آموزش و پرورش شد اما چند اتفاق فرخنده ديگر را در پى آورد. در آن زمان كتابهاى مدرسه در سراسر كشور شكل واحدى نداشت و در شهرهاى مختلف، بنا به سليقه دبيران از تأليفات متعدد استفاده مىشد. صنعتىزاده به كتابهاى درسى ايران هم پرداخت و آن را سازمان داد. «وضع كتابهاى درسى ايران خيلى خراب بود. شاه در هيئت دولت كتابهاى تاريخ و جغرافى را پرت كرده بود و گفته بود اين مزخرفات چيست؟ وزير فرهنگ گفته بود ما مشكل چاپ داريم. صنعتى همه چاپخانهها را گرفته دارد براى افغانستان كتاب چاپ مىكند. واقعا چاپخانهها پُر بود. ما هم پول زيادى داشتيم. به فرانكلين گفتيم كمك كند يك چاپخانه تأسيس كنيم. گفتند بكن. من هم ناشرين را جمع كردم و از كسانى مانند سيد حسن تقىزاده كمك گرفتم. تقىزاده كه از ايام جوانى به چاپ علاقهمند بود، شد رئيس هيئت مديره افست. من هم شدم مديرعامل. سهام افست را هم داديم به ناشرينى كه براى فرانكلين كتاب چاپ مىكردند. سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى هم سهم عمدهاى برداشت». به اين ترتيب فرانكلين بدل به سازمانى شد كه پول پارو مىكرد.
چاپخانه، نخست در خيابان قوامالسلطنه در مكانى كوچك پاگرفت اما با توجه به افكار بلند صنعتىزاده به سرعت رشد كرد و در خيابان گوته زمين بزرگ و ساختمانهاى متعددى را به اجاره گرفت و مؤسسه بزرگى شد كه در خاورميانه نظير نداشت و شايد هنوز هم نظير نداشته باشد. اين چاپخانه هنوز هم كتابهاى درسى ايران را چاپ مىكند و بيشترين بار چاپ ايران به عهده آن است.
چاپخانه با كاغذ سروكار دارد. كار چاپخانه بدون كاغذ لنگ مىماند. ايران مشكل كاغذ داشت. كاغذهاى وارداتى پاسخگوى نيازهاى رو به رشد نبود. صنعتىزاده به فكر تأسيس كارخانه كاغذسازى افتاد. «يك ماده خوبى هم براى تهيه كاغذ داشتيم به اسم باگاس، همان تفاله نيشكر، در نيشكر هفت تپه» و بزرگترين كارخانه كاغذسازى ايران، كاغذسازى پارس در نيشكر هفتتپه پاگرفت. به كمك سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى كه طرف حساب صنعتىزاده در قرارداد كتابهاى درسى بود، و نيز بانك توسعه صنعت و معدن، نخست چاپخانه افست و سپس كاغذسازى پارس بنياد شد. اما صنعتىزاده كه بنيانگذار و مديرعامل هر دو سازمان بود، در اين سازمانها دوام چندانى نكرد. در كاغذسازى پارس با مقامات بانك توسعه صنعت و معدن كه ظاهرا هواى شركت انگليسى «ريد» را مىداشتند، برخورد پيدا كرد و در چاپخانه افست با مسائل ديگرى كه سبب دل كندن از آن شد. در اين زمان انتشارات فرانكلين را هم به ديگران واگذاشته بود. كار سوادآموزى بزرگسالان هم سالها پيش از اين براى او به پايان رسيده بود. اما پيش از مبارزه با بىسوادى بايد از يك كار سترگ ديگر او ياد كنيم.
در انتشارات فرانكلين به اين نتيجه رسيده بود كه يك كتاب مرجع به زبان فارسى فراهم آورد. براى اين كار لازم بود كه سرمايه مالى و انسانى لازم را پيدا كند. مؤسسه فرانكلين نيويورك او را به سوى بنياد فورد هدايت كرد. از طريق بنياد فورد در آمريكا و نيز از طريق سرمايهداران داخلى سعى كرد مقدمات كار را آماده كند. اما دشوارتر از آن يافتن شخص با صلاحيت براى سردبيرى بود. جستجوهايش او را به سمت دكتر غلامحسين مصاحب كشاند كه احتمالاً لايقترين فردى بود كه مىتوانست به چنين كارى دست بزند. انتخاب مصاحب كه امروز بعد از حدود پنجاه سال نظير او را كمتر مىتوان يافت، نشاندهنده ديد باز و روح جستجوگر صنعتىزاده است. «اين خانه روشن مىشود چون ياد نامش مىكنم». مصاحب آن زمانها نامى نداشت؛ امروز وقتى براى يافتن سوابق هر موضوعى به دائرةالمعارف مصاحب مراجعه مىكنيم به اهميت كار و دقت وسواسآميز صنعتىزاده پى مىبريم. جلد اول دائرةالمعارف مصاحب در سال 1345 به قيمت 5000 ريال منتشر شد. وقتى همايون از مؤسسه رفت، كار مصاحب با جانشين صنعتىزاده، على اصغر مهاجر، به اختلاف كشيد و او هم از آن مؤسسه خارج شد. رضا اقصى جاى او را گرفت و جلد دوم دائرةالمعارف زير نظر رضا اقصى در سال 1356 منتشر شد. دائرةالمعارف مصاحب را سازمان كتابهاى جيبى منتشر كرد كه خود يكى ديگر از ابتكارات صنعتىزاده است و پيش از اين در اين باره سخن گفتهايم.
مبارزه با بىسوادى
داستان مبارزه با بىسوادى از اين قرار است كه در سال 1963 يا 64، كه يونسكو جشن سوادآموزى خود را در ايران برگزار مىكرد، در جلسهاى با حضور اشرف پهلوى طرح سوادآموزى در ميان افتاد. همه اهل فن را از وزير و وكيل تا كارشناسان رشتههاى گوناگون دعوت كرده بودند. براى قسمت كتاب و نشر هم از صنعتىزاده دعوت شده بود. ظاهرا در پايان جلسه اشرف پهلوى از صنعتىزاده كه تا آن زمان ساكت نشسته بود، پرسيده بود شما حرفى نداريد؟ او هم سئوالهايى مطرح كرده بود. مانند اينكه اصلاً سواد چيست؟ به كى مىخواهيد سواد ياد بدهيد؟ به چه زبانى مىخواهيد بياموزيد؟ و بعد هم پيشنهاد كرده بود طرح را ابتدا در يك گوشه از كشور اجرا كنند، با مشكلات آن آشنا شوند، كار را ياد بگيرند و بعد سراسرى كنند. با اين حرفها كار به گردن خود او افتاده بود. او هم براى آزمايش شهر قزوين را پيشنهاد كرده بود كه نيمى تركزبان و نيمى فارسزبان بودند. شده بود رئيس مبارزه با بىسوادى در قزوين. دولت كمك مىكرد،
نيروى هوايى هواپيما در اختيار مىگذاشت، ارتش از كمك دريغ نداشت، يك راديو اف.ام. راه انداخته بود. تمام روستاهاى قزوين را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب زير پوشش قرار داده بود. هشتادهزار نفر را سرِ كلاس نشانده بود. كميته ملى مبارزه با بىسوادى را شكل داده بود كه در آن آخوندها نقش بيشترى داشتند چون باسوادهاى روستا آخوند بودند. اين موجب نگرانى سازمان امنيت شده بود و ذهن شاه را خراب كرده بودند كه اين كار خطرناكى است.
مبارزه با بىسوادى از كارهايى است كه صنعتىزاده در آن از كارنامه خود راضى نيست. اين مبارزه را به نبرد كسى تشبيه مىكند كه در خواب به سمت دشمن مشت و لگد مىاندازد، اما مشت و لگدش كارگر نيست. «در هر كارى كه كردم موفق شدم به جز در مبارزه با بىسوادى». پس از مدتى تلاش به اين نتيجه رسيده بود كه باسواد كردن بزرگسالان كارى بيهوده است. بعد از مدتى آنچه را آموختهاند فراموش مىكنند. تازه بچههاى اين بزرگسالان، توى كوچه ول مىگردند و به مدرسه نمىروند. بنابراين راه اين نيست كه به جنگ بىسوادى بزرگسالان برويم، راه اين است كه شرايطى فراهم كنيم تا همه بچهها به مدرسه بروند تا بعد از گذشت يكى دو نسل، ديگر بىسواد نداشته باشيم. «حدود يك سال و نيم شب و روزِ مرا گرفت. تمام كلاسها را تك تك سركشى مىكردم. منطقه را تقسيم كرده بودم. سرپرست گذاشته بودم. حدود هزار تا معلم تربيت كرده بودم. خيلى خرج اين كارها شده بود. اما نتيجه صفر!». شايد اغراق مىكند كه نتيجه را صفر مىپندارد اما او براى خودش متر و معيارهايى دارد. «اواخر كار، روزها مىرفتم اداره پست، مىپرسيدم تعداد نامههايى كه از پست قزوين بيرون مىرود نسبت به يك سال پيش اضافه شده يا نه، نشده بود».
سرانجام بعد از اينكه براى شركت در كنفرانسى به توكيو رفته بود، سازمان امنيت زيرآبش را زده بود. «وقتى برگشتم ديدم كه آقاى سرتيپى را جاى من گذاشتهاند. من هم از خدا مىخواستم. از شر اين كار راحت شدم اما حقيقتش اين است كه هنوز هم رهايم نكرده است.»
واقعا هم رهايش نكرده است. بعد از انقلاب، براى اينكه سوادآموزى به راه درستترى برود، مدتها پشت در اتاق آقاى قرائتى نشسته تا او را ملاقات كند. به او گفته بىخود انرژى و پول مملكت را هدر ندهيد. «تمام انرژى و پول را صرف مادرها بكنيد. نه كسانى كه حالا مادرند، آنها كه قرار است فردا مادر شوند. اگر ما بياييم منابع اصلى آموزش را متوجه دخترهاى پاىبخت بكنيم و همه حواسمان را بگذاريم كه اين دخترها را آدمهايى بار بياوريم كنجكاو نسبت به هستى، يك نوع آدم بيدار شده از خواب درست كنيم، كارى كنيم كه شعور پيدا كنند، آن وقت اين جريان خودش، خودش را اصلاح خواهد كرد. آن وقت شايد صد سال بعد، ما صاحب يك جامعه با معرفت بشويم».
كشت مرواريد
داستان كشت مرواريد در جزيره كيش هم از «فضولىهاى بيش از حد» او ناشى شد. همان كه گفتم ذهنش او را به دنبال خود مىكشاند. يك بار عازم بندرعباس بود، طياره در حوالى بندرلنگه نقص فنى پيدا كرد و در آن شهر فرود آمد. از بالا بندر لنگه شهرى عظيم به نظر مىرسيد. وقتى وارد شد، شهرى ديد با باغهاى بزرگ و خانههاى قشنگ و خيابانهاى عالى، كه پرنده در آن پر نمىزند، شهر ارواح. «اگر بخواهم همه چيز را تعريف كنم اين قصه از قصه سندباد بحرى هم مفصلتر مىشود. بندر لنگه تا سال 1921 مركز صنعت مرواريد بود. صنعت مرواريد خليج فارس در زمان خود از صنعت نفت مهمتر بود. 120 هزار نفر در اين صنعت كار مىكردند. اما اين صنعت يكشبه از بين رفت. مىدانيد چرا؟ ژاپنىها مرواريد مصنوعى درست كردند. البته نه مصنوعى، اول بايد بدانيد كه مرواريد چيست. حيوانى است نرمتن به نام صدف، اگر ريگى وارد بدنش شود اذيتش مىكند. مثل ريگى كه به چشم آدم برود. البته براى آن حيوان صدبرابر بدتر است. ناچار از خود دفاع مىكند. دفاعش اين است كه به دور اين ريگ غشايى مىتند و آن را ايزوله مىكند، اين مىشود مرواريد. حيوان را مىكُشند و مرواريد را درمىآورند. رفتن ريگ در بدن صدف در طبيعت به طور تصادفى رخ مىدهد. ژاپنىها گفتند اين چه كارى است كه منتظر شويم برحسب اتفاق رخ دهد. ما مىرويم اين حيوان را مىگيريم و دانه شن را مىريزيم در بدنش. اين كار را كردند و مرواريد توليدى آنها به مرواريد مصنوعى مشهور شد».
چنين شد كه سر از جزيره كيش درآورد. قسمتى از جزيره را خريد و مشغول كشت مرواريد شد اما چندى بعد كيش را براى كارهاى ديگرى در نظر گرفتند و كشت مرواريد موقوف شد.
رطب زهره از كارهاى ديگر صنعتىزاده است، كه نخست بانك اعتبارات دستاندركارش بود اما ورشكست شد؛ به صنعتىزاده مراجعه كرده بودند كه فكرى به حال آن بكند. به بم رفت و شركت را ديد و فكر تأسيس آن را پسنديد. «تفاوت خرما و رطب مىدانى چيست؟ ميوه تازه خرما را رطب مىگويند. اما اين ميوه تازه ماندگار نيست. در آفتاب خشك مىكنند و تبديل به خرما مىشود. اما 60 درصد وزنش را از دست مىدهد. در بم يك رطبى هست به اسم مضافتى كه در دنيا بىنظير است. فكر اوليه اين بود كه رطب را بگيرند، در سردخانه نگه دارند، بعد به عنوان ميوه خارج از فصل بفروشند. هم از وزنش استفاده كنند و هم ميوه خارج از فصل گرانتر است».
صنعتىزاده شركت را خريده بود به اين معنى كه يك سوم بهايش را پرداخت كرده بود و دوسوم ديگر موكول به اين بود كه شركت سودآور شود. شركت سودآور شد اما رقابت اسراييلىها كه در ايران آن روز نفوذ زيادى داشتند، سبب شد كه در دوره نخستوزيرى آموزگار سعى كردند شركت را از دست صنعتىزاده خارج كنند. در اثناى دعوا، كار به انقلاب كشيد. پس از انقلاب همايون توانست از طريق دادگاه انقلاب شركت را پس بگيرد و درآمدش را به پرورشگاه صنعتى بم اختصاص دهد كه مخصوص دختران است. حالا هم هزينههاى پرورشگاه بم از طريق اين شركت تأمين مىشود.
يكى دو سال قبل از انقلاب، همايون به كرمان كوچ كرده بود و در ملك پدرىاش در لالهزار كرمان مشغول كاشتن گل محمدى و داير كردن دستگاههاى گلابگيرى شده بود. از آن روز تا امروز كشت گل و كار گلابگيرى توسعه بسيار يافته است اما در اين مدت اتفاقات ديگرى نيز افتاده است. از جمله رفتن صنعتىزاده به جبهه جنگ، و شركت در شكست حصر آبادان و نيز افتادن به زندان و سروكار يافتن با دادگاه انقلاب و مصادره اموال و پس گرفتن آن. از اتفاقات مهم ديگر اينكه در حين جنگ كه كارخانه كاغذسازى پارس از كار افتاده بود، پى او فرستادند كه كارخانه را به راه بيندازد. بار ديگر مديرعامل كارخانه كاغذ پارس شد اما اين بار هم مديريت او دوامى نداشت. چندى هم به راهاندازى چاپخانه آرشام در كرمان پرداخت اما آنجا تا رفت جلو سوءاستفادهها را بگيرد، عرصه را به او تنگ كردند و بعد به زندان افتاد.
برگهاى تازه
دو سه روزى با هم گفتوگو كرده بوديم. به نظرم رسيد حرفهايمان تمام شده است. گفتم: «هر چه حرف داشتيم زديم، اجازه بدهيد من شب برگردم به تهران.» گفت: «نه، هنوز از يكى از شغلهاى متعدد من خبر ندارى.» خيال كردم به لاستيك بىاف گودريچ اشاره مىكند كه مدتى مديرعامل آن بود. گفت: «نه، خزرشهر!» گفتم: «خزرشهر به شما چه مربوط است. مگر پالانچيان و دارودسته؟» گفت: «چرا، ولى بنشين تا بشنوى.»
حكايت كرد كه وقتى به كلى از دستگاه دولت و شاه و دربار كنار كشيده بود، و دنبال مرواريد و خرما و كار و بار خودش بود، يك روز عبدالرضا انصارى رئيس دفتر والاحضرت اشرف تلفن كرد كه به ديدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مديرعامل شركت خزرشهر برگزيدهاند. خزرشهر شهركى است در كنار درياى خزر نزديك محمودآباد. چند ده هكتار زمين گرفته بودند. شركتى درست كرده بودند. از بانك تجارت 15 ميليون تومان وام گرفته بودند كه شهرسازى كنند. آقاى پالانچيان هم كه شريك عمده اشرف پهلوى بود، مشغول شهرسازى شده بود، اما يك شب كه با طياره از رامسر به سمت تهران حركت كرده بود، در درياى خزر سقوط كرده و مرده بود.
صنعتىزاده وقتى براى بررسى حساب و كتاب و سركشى به شركت خزرشهر رفت، از كارهاى ساختمانى فقط چند تير چراغ برق ديد و از پول، فقط 1500 تومانى كه در حساب باقى مانده بود. «نه خيابانى، نه خانهاى، مطلقا برهوت». با پانزده نفر از كاركنان و مسئولان شركت به سركشى رفته بود. هنگام ناهار گفتند در كازينوى بابلسر ميز رزرو كردهاند. وقتى سرِ ميز نشستند، كارمندان سابق خزرشهر يكى يكى ناهار سفارش دادند. تا به او برسد كه خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود، در حدود 3500 تومان سفارش داده شده بود، نوبت كه به او رسيد پرسيد پول ناهار را چه كسى پرداخت مىكند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را كه بايد خورد. گفته بود بله اما چه ناهارى. شركت كه فقط 1500 تومان پول دارد. پول ناهار اينجا كه خيلى بيشتر مىشود. آنها را برده بود جايى كه نان و لوبيا بخورند. 14 نفرشان در جا رفته بودند و استعفا كرده بودند و صنعتىزاده را از دست خود خلاص كرده بودند. «فقط يك ارمنى بود كه گفت من نان و لوبيا را مىخورم. گفتم باركالله! من با ماشين تو برمىگردم تهران».
وقتى صحبت نان و لوبيا را مىكرد تصور كردم اغراق مىكند. اما اغراق نمىكرد. شاهدش را مىتوان در در جستجوى صبح عبدالرحيم جعفرى پيدا كرد. جعفرى نوشته است كه يك روز زمانى كه كار و بار فرانكلين سكه بود، به ديدار صنعتىزاده رفته بود. هنگام ناهار بود و او مشغول خوردن نان و ماست. «در دفترش نشسته بود و نان و ماست مىخورد. خيلى خودمانى گفتم من هم گرسنهام، ناهار چه دارى؟ گفت همين نان و ماست، ولى اگر بخواهى مىتوانم بگويم يك نيمرو هم برات بياورند! نشستيم به خوردن نان و ماست و نيمرو، و ضمن خوردن از اين در و آن در گفتن».
بعد از رفتن آن 14 نفر و پاكسازى شركت، فكر كرده بود كه با خزرشهر چه بكند. «يك كارخانه خانهسازى بود در فنلاند، از دوره كاغذسازى مىشناختم. پيش آنها خيلى آبرو داشتم. (بعد از انقلاب دو نفر فرستادند كه پاشو بيا فنلاند، اينجا برايت كار داريم. گفتم نمىآيم.) بهشان تلگراف زدم و پاشدم رفتم آنجا، گفتم يك محوطه مجانى در اختيار شما مىگذارم، ده تا خانه نمونه بسازيد نصب كنيد، ما مشترى مىآوريم كه زمين را بفروشيم خانههاى شما را هم مىفروشيم. گفتند چشم، تو بگويى ما مىكنيم. خانهها را از طريق بندر نوشهر فرستادند و نصب شد. پول تبليغات هم نداشتم. با يك شركت تبليغاتى قرار گذاشتم كه تبليغات بكند. گفتم من پول تبليغات نمىدهم اما هرچه فروش كردم يك درصد مال شما، قبول كردند. آنها شروع كردند به تبليغات، من شروع كردم به مشترى بردن، و پول گرفتن. خلاصه سر يك سال 15 ميليون قرض شركت را پرداختيم. بعد رفتم پيش آقاى انصارى گفتم آقا شركت ديگر قرض ندارد. بنده از خدمت شما مرخص. آنها هم از خدا خواستند».
شكلگيرى انتشارات فرانكلين
اين گفتوگو صرفا سرگذشت انتشارات فرانكلين را دنبال مىكند. اگر در مقدمه، درباره كودكى و جوانى همايون صنعتىزاده سخن مىرود بابت اين است كه بتوان به دوره كار او در بازار و سپس تشكيل انتشارات فرانكلين و سرگذشت آن رسيد. از اين رو تمام چيزهاى ديگرى كه احيانا در حين گفتوگو پيش آمده حذف شده است.
سيروس على نژاد : با اينكه بارها درباره زندگى شما صحبت كردهايم اما هيچ وقت براى من از كودكىات صحبت نكردهاى. كجا متولد شدى؟ كجاها درس خواندى؟ كرمان؟ تهران؟ دوره كودكىتان چطور گذشت؟
همايون صنعتىزاده : دوره كودكى من نگذشته است. من هيچ وقت از دوره كودكى عبور نكردهام. مگر خُلم آدم بزرگ بشوم كه احساس مسئوليت كنم؟ من از بچگى همش دنبال بازى بودهام. حالا هم دارم بازى مىكنم.
ـ مىدانم كه پدرتان عبدالحسين صنعتى بود كه رمانهايش جزو اولين رمانهاى زبان فارسى است.
ـ پدرم رماننويس عمده بود. من در تهران متولد شدم. پدربزرگ و مادربزرگم فقط يك بچه داشتند. به اين جهت پدرم مرا فرستاد كرمان، پيش آنها، كه جاى او باشم. به اين ترتيب من به كرمان آمدم. پدربزرگ من به كلى كَر بود، مادربزرگم به شدت وسواسى و مذهبى. از صبح تا شب قرآن مىخواند و با كسى حرف نمىزد. همين خانهاى كه حالا دفتر «گلاب زهرا» در آن هست، باغ بزرگى بود. من بودم و پدربزرگ و مادربزرگ، در اينجا زندگى مىكرديم. مىرفتم توى پرورشگاه صنعتى بازى مىكردم. همبازى هم فراوان بود. بابابزرگ من آدم خيلى مترقى و پيشرويى بود. نخستين سينماى كرمان را راه انداخته بود. يك سالن سينما درست كرده بود كه بىنظير بود. هنوز هست. آن وقتها تيرآهن كه نبود. معمارى مىخواهى ببينى بايد بيايى آنجا. سالنى به عرضِ گمان مىكنم هفده هجده متر، با طاق ضربى. شبها سينما مىدادند. سينما صامت بود. گاهى زيرنويس داشت و مردم سواد نداشتند. من مأمور بودم كه اينها را به صداى بلند بخوانم كه مردم متوجه قصه بشوند. مىتوانى حدس بزنى وقتى يك بچه پنج شش ساله انواع و اقسام فيلمهاى ريچارد تالماگ را مىبيند و زيرنويسها را براى مردم مىخواند دچار چه احساساتى مىشود.
ـ لابد خيلى احساس موفقيت مىكند؟
ـ اوه! چه جور. و چه جور ذهن و خيالش به كار مىافتد. البته پدربزرگ من خيلى آدم دانايى بود.
ـ چطور شده بود هشتاد سال پيش، آن هم در كرمان، اهل سينما شده بود؟
ـ از اينجا رفته بود بندرعباس، بعد هند، بعد اروپا. همه جا را ديده بود. به شدت مترقى بود. آدم آزادهاى بود. ما با هم هفتاد و اندى سال اختلاف سن داشتيم ولى چنان دوست بوديم كه نگو و نپرس. خيلى در تربيت من مؤثر بود حاج اكبر. اسمش حاج اكبر بود. معروف بود به حاج اكبر كَر.
ـ تا آن موقع مدرسه رفته بوديد؟
ـ خواندن و نوشتن را خيلى زود يادم داده بودند. وقتى آمدم اينجا، پدربزرگ، مرا معتاد به كتاب خواندن كرد. پول جيبى را وقتى مىداد كه كتاب مىخواندم. بايد كتاب را تعريف مىكردم تا پول جيبىام را بدهد. اول كتابى كه خواندم چهل طوطى بود. بعد امير ارسلان و حسين كُرد و بقيه. بعد همينجا رفتم مدرسه. اما نه. كلاس اول را در تهران خواندم در مدرسه زردشتىها. آنجا، روز اول كه رفتم سرِ كلاس، ديدم يك بچهاى كنار دستم نشسته، گفتم تو كى هستى، گفت ايرج افشار. حالا هفتاد و هفت هشت سال مىشود كه با او دوستيم.
ـ از كلاس دوم آمديد كرمان؟
ـ بله. در كلاس دوم يا سوم، در كرمان، يك همكلاسى داشتم كه زردشتى بود. عصرى كه به خانه برمىگشتيم گفت خانه ما جشن سده است برويم خانه ما. رفتيم. وقتى برگشتم دير بود. ساعت حدود شش هفت غروب. در همين كوچه گلاب زهرا ديدم پدربزرگم، نگران قدم مىزند و انتظار مىكشد. مرا كه ديد دستم را گرفت برد توى اطاق، هيچ هم نگفت. گفت بنشين. نشستم. از زير تخت خوابش دو تا تركه انار درآورد. گفتم مىخواهد مرا تنبيه كند. نشست روبهروى من. پرسيد كجا بودى؟ چطور بود؟ خلاصه چرا خبر ندادى؟ بعد خيلى آرام جورابهايش را كند، تركهها را دستش گرفت و خودش را فلك كرد و سخت خودش را زد. من خيلى او را دوست داشتم. شروع كردم به گريه كردن كه ول كن… ديگر يادم نيست چى شد. صبح كه بيدار شدم ديدم توى رختخواب بغلش هستم. با هم حرف مىزديم. بهش گفتم من دير آمده بودم، تو چرا خودت را زدى؟ پيرمرد زد زير گريه و بغلم كرد و ماچم كرد كه ببخشيد. من هاج و واج شده بودم. گفت فكر كردم اگر ترا بزنم پاى تو مىسوزد، دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم كه دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هيچ وقت نشده من يك بار دير بيايم. من در يك همچين محيطى بزرگ شدم. حاج اكبر خيلى روى من كار كرد.
ـ تهران هم مىرفتيد؟
ـ وقتى حدود ده سالم بود، يك بار قرار شد برويم تهران. از دو سه هفته پيش شبها خوابم نمىبرد. فكر مسافرت و تهران، خواب از چشمم ربوده بود. رفتم مقدارى متقال خريدم. كيسه درست كردم، شش هفت روزى تا تهران توى راه بوديم. هر جا اتوبوس وامىايستاد، من نمونه خاك برمىداشتم كه وقتى برمىگردم كرمان گندم بكارم ببينم گندمش چطور مىشود. بازى من اين بود. هنوز هم مشغول همين بازى هستم. كشاورزى هنوز ولم نكرده است.
ـ كى براى تحصيل به تهران رفتيد؟
ـ ديگر در كرمان بودم تا دبستان تمام شد. اينجا دبيرستانِ خوب نبود. به ناچار رفتم تهران. دبيرستان البرز.
ـ دبيرستان را در البرز پايان برديد؟
ـ به پايان نبردم. شهريور 1320 شد. شهر شلوغ شد. مملكت وضعش خراب شد. بعد از مرگ پدربزرگ (1318)، پدر، مادربزرگ را آورده بود تهران. شهريور بيست كه شد من و مادربزرگ را برگرداند كرمان. چون اينجا امنتر بود. از همان وقت من مأمور كارهاى پرورشگاه بودم. خيلى هم وضع بد بود. هيچ چيز گير نمىآمد. قحطى بود. مشكلات زياد بود.
ـ وقتى در شهريور 1320 به كرمان آمديد، چه مدت اينجا بوديد و كى برگشتيد؟
ـ تا سالهاى 21، 22 اينجا بودم. بعد، يك ملكى داشتيم در اصفهان كه هنوز هم گرفتارش هستيم، پدر به من نوشت كه برو اصفهان به كارهاى شمسآباد برس. همانجا هم درس بخوان. رفتم اصفهان، پهلوى مادرم كه از پدرم جدا شده بود. در اصفهان مدرسهاى بود مال انگليسىها، آنجا درس را تمام كردم. بهترين مدرسه اصفهان بود. بعد پدرم پايش را كرد توى يك كفش كه بايد بروى دانشگاه. من گفتم نمىروم. فكر مىكردم مىروم دانشگاه خِنگ مىشوم.
ـ چرا مگر دانشگاه آدم را خِنگ مىكند؟
ـ من هميشه در مدرسه بيشتر از معلمها مىدانستم. چهارده پانزده ساله بودم كه كتاب ايران باستان مشيرالدوله را حفظ كرده بودم. سرِ كلاس تاريخ، با معلم دعوام مىشد كه اين جور كه شما مىگوييد نيست. پدرم هم چون خودش مدرسه نرفته بود و دانشگاه نديده بود اصرار داشت كه من به دانشگاه بروم. كارمان به دعوا كشيد. من قهر كردم از خانه بابا آمدم بيرون. دو سه روز طول كشيد تا توى بازار در تجارتخانهاى مشغول شاگردى شدم. روزى بيست و پنج ريال، ماهى 75 تومان مزد مىگرفتم. سه سال آنجا كار كردم. در اين فاصله پدرم را نديده بودم. به كلى بىخبر بودم. يك خورده پول جمع كرده بودم. جنگ هم تمام شده بود. شده بود سالهاى 25، 26. رفتم يك صندوق پستى گرفتم و سرنامه چاپ كردم و تجارتخانه باز كردم. به كمپانىهاى خارجى نامه مىنوشتم و پست مىكردم كه مىخواهم نمايندگى شما را بگيرم. شروع كردند براى من sample فرستادن. اولين سمپلى كه براى من آمد يك بسته عمده پوستر بود. همينها كه كنار خيابان مىفروشند. از آمريكا فرستاده بودند. رفتم آنها را دوهزار تومان فروختم. سه چهار تا از اين كارها كردم، ديدم ده پانزده هزار تومان پول دارم. رفتم سراى جواهرى كه جاى كاسبكارهاى فقير بود، يك دكان گرفتم و تابلو زدم و شدم كاسب. يك، يك ماهى كه اين جورى كار كردم يك روز در باز شد و آقاى صنعتىزاده تشريف آوردند تو. گفتم چشمم روشن، آقا تجارتخانه باز كردن! كارت چطور است؟ چه كار مىكنى؟ نشست يك ساعتى حرف زد. بعد گفت بيا با هم كار كنيم.
ـ پدر چه كار مىكرد؟
ـ تجارتخانه داشت، در سبزهميدان. تجارت فيروزه مىكرد و سنگهاى قيمتى و البته قالى. رفتم با او شروع به كار كردم. به كار پوستر هم ادامه دادم. بعد ترقى كردم رفتم تو كار تكثير عكس. (reproduction)
ـ مىخريدند آن وقت؟
ـ چه جور! پدرِ من يك نمايشگاهى درست كرده بود از كارهاى على اكبر صنعتى، در چهارراه كالج. من در طبقه بالاى آن، نمايشگاه مىگذاشتم. تمام آتاشههاى فرنگى را دعوت مىكردم. روشنفكران آمد و رفت مىكردند. روزنامهها را دعوت مىكردم. خانلرى و امثال او مىآمدند. حكايتى بود. خيلى شلوغ مىكردم. يك شب كه همه آنها را دعوت كرده بودم اتاشه فرهنگى آمريكا با دو تا آمريكايى ديگر به ديدن نمايشگاه آمد. بعد از كودتاى 28 مرداد بود، سال 33. آمدند و پذيرايى كردم. بعد گفت اين دو تا آقايان ناشرند و قصد دارند كتابهاى آمريكايى را بياورند در ايران چاپ كنند. چون مىدانستم كه به كار كتاب علاقهمندى، اينها را آوردهام كه معرفى كنم، گفتم كار خوبى است حتما بكنيد. دو روز بعد گفتند مىخواهيم بياييم در دفتر شما حرف بزنيم. آمدند و باز همان حرفها را تكرار كردند. گفتند فلانى ما خيلى گشتيم كسى نماينده ما بشود. عده زيادى هم داوطلباند. اما تصميم گرفتيم شما را براى اين كار انتخاب كنيم. گفتم مرا؟ من اصلاً كار كتاب بلد نيستم.
ـ با اينها انگليسى صحبت مىكرديد؟
ـ بله. باباى من تعدادى آپارتمان داشت و آنها را اجاره داده بود به خارجيان، و طرف مكالمه مستأجرها من بودم. انگليسى من راه افتاده بود. به هر حال گفتم اين كار من نيست. من خودم ارباب خودم هستم حالا بيايم حقوقبگير شما بشوم؟ گفتند خب، پس يك كارى بكن. گفتم چى؟ گفتند اجازه بده تا وقتى كسى را پيدا نكرديم كتابها را به آدرس شما بفرستيم. گفتم خيلى خوب. رفتند و مقدارى كتاب فرستادند. يك روز وسوسه شدم ببينم اين كتابها چيست؟ نگاه كه كردم ديدم عجب كتابهاى قشنگى است. از جمله يك سرى جزوههاى كوچك 36 صفحهاى با قطع كوچك درباره اينكه اتم چيست؟ ملكول چيست؟ الكتريسيته چيست؟ نور چيست؟ و از اين قبيل. واقعا خوشم آمد. ديدم عجب دنيايى است. عصر وقتى به خانه مىرفتم، چند تا از آنها را زدم زير بغلم، رفتم سرِ چهارراه مخبرالدوله، انتشارات ابنسينا. آقاى رمضانى دوست من بود. كتابها را نشانش دادم و پرسيدم راجع به اين كتابها عقيدهات چيست. اگر ترجمه بشود چاپ مىكنى؟ گفت بله. گفتم حقالتأليف مىدهى؟ گفت بله. خواستم ببينم چقدر جدى مىگويد. گفتم چِكَش را مىنويسى؟ او هم برداشت پانصد تومان چك نوشت داد دست من. خيلى پول بود. صبح نامه نوشتم كه چند تا از كتابهاى شما را فروختم. ديتوس اسميت، مديرعامل فرانكلين كه قبلاً رئيس انتشارات دانشگاه پرينستون بود، به تهران آمد. به او گفتم خيلى خوب اين كار را مىكنم. اما شرطش اين است كه كتابها را من انتخاب كنم. گفتند باشد اما به نظرم حرفم را خيلى جديد نگرفتند. توى خيابان نادرى پدرم يك جايى داشت، كنار هتل نادرى، ازش كرايه كردم، شد دفتر فرانكلين. يك منشى نصفهروزه هم گرفتم و شروع كردم به كتاب ترجمه كردن. قرار بود كتاب بگيرم چاپ كنم. هر چه فكر كردم ديدم كار درستى نيست. برخلاف همه فرانكلينها، گفتم آقا من كتاب چاپ نمىكنم، من فقط متن را ترجمه و آماده چاپ مىكنم. كتاب را آماده مىكردم مىبردم پهلوى ناشر، 15 درصد مىگرفتم آنها چاپ مىكردند. ناشر هم از خدا مىخواست. كتاب آماده بود. خودم هم مىرفتم دنبال كار كه سريع چاپ شود، جلدش خوب باشد، روى جلد را هم خودم درست مىكردم. واى سيروس! تو دارى همه زندگى مرا دوباره به يادم مىآورى. به هر حال يك سال كه گذشت، نوشتم ديگر براى من پول نفرستيد. تا آن موقع براى من حقوق و اجاره محل مىفرستادند.
ـ چه كار كرده بوديد تا آن موقع؟
ـ حدود 15 تا كتاب درآورده بودم. تعدادى مترجم خوب گير آورده بودم و پول خوبى هم به مترجمان مىدادم. تاريخ علم را دادم احمد آرام ترجمه كرد، پنج هزار تومان حق ترجمه بهش دادم. اصلاً باورش نمىشد. خيلى پول بود. خودش هم در جايى اين را نوشته است. كتاب وقتى چاپ شد آنقدر گرفت كه نگو. داستان بشر را دادم جمالزاده ترجمه كرد. دفتر تلفن شهر رشت دست من افتاده بود. هزار تا نامه نوشتم به شهر رشت، 800 جلد از اين كتاب را فقط در شهر رشت فروختم. ناشر مىديد كه كتاب مرا مىگيرد چاپ مىكند، يك ماه بعدش كمياب مىشود. اين بود كه همه كتاب فرانكلين را مىخواستند. اوايل كار آقاى آلاحمد خيلى به من كمك مىكرد. آلاحمد با خانلرى و يارشاطر بد بود. يارشاطر بنگاه ترجمه و نشر كتاب را درست كرده بود. از لج او خيلى به من كمك مىكرد ولى مرا تحريك مىكرد كه به جنگ يارشاطر بروم. يك روز حوصلهام سر رفت. گفتم تو با يارشاطر دعوا دارى، داشته باش، من به اين كارها كارى ندارم. از آن وقت با من چپ شد. بعد يك چاه و دو چاله را نوشت عليه من. چاهش منم، چالهاش ابراهيم گلستان و ناصر وثوقى. سالها گذشت. فرانكلين مؤسسه بزرگى شد و آلاحمد مقالههاى وحشتناك عليه من مىنوشت. گفتند آلاحمد عليه شما نوشته بخوان. گفتم مگر من خُلم، بخوانم ناراحت شوم. اين كار را نمىكنم. نخواندم. نخواندم تا دوره انقلاب كه به زندان افتادم. بازجويى و بازجويىهاى حرفهاى و غيره. ديگر آخر كار كه داشت خيالشان جمع مىشد، يك روز بازجو به من گفت درباره مطالبى كه آلاحمد راجع به شما نوشته چه مىگويى؟ گفتم نخواندهام. گفت ما را دست نينداز. گفتم والله بالله نخواندم. باورش نمىشد. گفت خيلى خوب مىدهم بخوان. رفت آورد و خواندم ديدم عجب چرت و پرتى. يك فيلمى هست به نام گراس، كتابش هم هست. راجع به ايل بختيارى است. اين كتاب را داده بودم به ظفرخان بختيارى ترجمه كرده بود. بعد ديدم فارسىاش خيلى خراب است دادم سيمين دانشور كه فارسىاش را درست كند. آلاحمد نوشته اين كتاب را سيمين دانشور ترجمه كرد پولش را هم صنعتى داد، بعد برد داد به بختيارى (بختيارى آن وقت سناتور بود) و با او دوست شد و شب قمار كرد و يك ميليون تومان بهش باخت. بعد ظفرخان بختيارى واسطه شد، هزار تن كاغذ وارد كرد بدون گمرك.
ـ اصلاً شما كاغذ وارد مىكرديد؟
ـ حالا صبر كن. بازجو گفت راجع به اين حرف چه مىگويى؟ گفتم برادر اين كه ديگر قابل تحقيق است. هر چيز توى اين مملكت درست نباشد آمار گمركىاش درست است. برو اداره گمرك ببين اصلاً چنين وارداتى صحت دارد؟ رفت و بعد از دو روز برگشت گفت اين مزخرفات چيست كه آلاحمد نوشته است. ما را سه روز از كار و زندگى انداخت، اصلاً همچين خبرى نبود.
ـ كدام كتاب فرانكلين بيشتر از همه چاپ خورد؟ و كدامها ماجرا داشت؟
ـ كدام ماجرا نداشت؟ كتابى براى من فرستاده بودند به نام poor boys who became famous ، يك مشت آمريكايى بودند كه فقير و بىچيز بودند بعد آدمى شده بودند براى خودشان. دادم ترجمه كردند با عنوان مردان خودساخته. فكر كردم چند تا ايرانى هم تنگش بزنم. فكر كردم يكى از مردان خودساخته رضاشاه خودمان است. به سرم زد شرح حال او را بدهم پسرش محمدرضا شاه بنويسد. علا وزير دربار بود. شاه هم هنوز ميانهاش با من خوب بود. رفتم پيش علا خيلى استقبال كرد. گفت خودت بنويس. دادم نوشتند و توى آن هم آمد كه باباى من بىسواد بود، خواندن و نوشتن بلد نبود، وقتى چهل سالش بود در پادگان قصر خواندن و نوشتن ياد گرفت. به هر حال توى آن اين جمله آمده بود كه باباى من بىسواد بود. به علا گفتم نوشته حاضر است. گفت بيار من بخوانم. خانهاش دزآشيب بود. يك روز عصر بردم خواند، گفت بَه بَه، خيلى خوب است. ببر چاپش كن. گفتم نمىشود بايد خودشان ببينند امضا كنند. او هم برده بود ديده بود و احتمالاً نخوانده امضا كرده بود. ما هم تبليغات كرديم كه زندگى رضاشاه به قلم محمدرضاشاه. بيست هزار تا هم چاپ كرديم. گمان مىكنم انتشارات اقبال چاپ كرد. سرپرستى كتاب هم با ابراهيم خواجهنورى بيوگرافىنويس معروف بود. كتاب چاپ شد. مادرِ شاه شنيد كه پسرش شرح حال پدرش را نوشته است. فرستاده بود كتاب را آورده بودند. گويا يك روز سهشنبه بود. باز كه كرده بود چشمش افتاده بود به اين جمله كه باباى من بىسواد بود. روزهاى سهشنبه هم شاه مىرفت ديدن مادرش. آن روز كه شاه از راه رسيده بود مادرش داد و فرياد كرده بود كه آبروى فاميل مرا بردهاى. اين چه حرفى است كه زدهاى. آقا ما را بردند تحويل تيمور بختيار دادند. هيچ چى. مدتى طول كشيد تا بختيار بفهمد كه شاه خودش متن را ديده امضا كرده است.
ـ يادتان هست فرانكلين هر سال چند عنوان كتاب چاپ مىكرد و مجموعا چند عنوان كتاب چاپ كرد؟
ـ نه تنها يادم هست، صورتش هم هست. مجموعا 1500 عنوان كتاب چاپ كرديم. در اوين، بعد از اينكه روشن شد من براى «سى. آى. ا.» كار نمىكنم اداره اطلاعات مرا تحويل دادگاه انقلاب داد. گفتند ما ديگر با شما كارى نداريم. اما تو مشكلت با دادگاه انقلاب است. دادگاه انقلاب گفت 1500 عنوان كتاب آمريكايى چاپ كردى و باعث گمراهى شدهاى و… برايت تعريف كردهام.
ـ بله، بعد از انقلاب تكليف آن كتابها و فرانكلين چه شد؟
ـ هست. اول تبديل شد به سازمان آموزش انقلاب اسلامى و بعد سازمان علمى و فرهنگى. به كار خودش ادامه مىدهد. كتاب چاپ كردهام كه حالا چاپ بيست و پنجم آن درآمده. لذات فلسفه را دادم عباس زرياب ترجمه كند. گفت چشم، ولى خواننده نداردها! گفتم چه كار دارى. تا حالا بيشتر از سى بار چاپ شده است.
ـ خودتان هم بابت چاپ همين كتابها به زندان افتاديد؟
ـ خب، بابت مقدارى چيزها از جمله چاپ كتابها. يكى از چيزهاى عمدهاش همين بود كه مىگفتند ناشر فرهنگ غرب هستى. يك روز يك حاج آقايى كه آدم معقولى هم بود، در اوين به من گفت اتهامت اين است كه ناشر فرهنگ غرب هستى. كتاب آمريكايى چاپ كردهاى و باعث گمراهى مردم شدهاى، حرفى دارى، دفاعى دارى يا نه؟ گفتم حرف چى؟ نمىتوانم بگويم من مسئول فرانكلين نبودم. نمىتوانم بگويم اين كتابها در زمان تصدى من چاپ نشده، اما در ضمن، حرفهاى شما درست هم نيست. گفت ضد و نقيض حرف مىزنى. يا درست است يا درست نيست. گفتم هم درست است، هم درست نيست. مثلاً اگر به من بگويى تو يكى از توليدكنندگان بزرگ عرقى (اشاره به گلاب زهرا) حرفتان درست است. من هر سال چندين و چند هزار بطر عرق در جمهورى اسلامى توليد مىكنم. آنچه تهيه مىكنم اسمش عرق است. اما برداريد بخوريد ببينيد اين عرق پاكديس و قوچان است يا عرق نعناع. كتابهاى ما را هم بخوانيد ببينيد در آنها چه نوشته شده است.
ـ در آن زمان گلاب هم توليد مىكرديد؟
ـ بله. من خيلى پيش از انقلاب، فرانكلين را رها كردم. خب، اين آقاى روحانى مرد باحوصله دقيقى بود. گفت فلانى حرفى بزن كه معقول باشد، شدنى باشد. من كه نمىتوانم در اين شلوغى انقلاب بنشينم هفتصد هشتصد تا كتاب بخوانم. گفتم نيازى نيست. اين كار را كردهاند. مثلاً آقاى مطهرى، آقاى باهنر و ديگران. گفت چطور؟ گفتم كتابها را خواندهاند و در تأليفات خود از آنها استفاده كردهاند، ارجاع دادهاند. از اين گذشته اين كتابها هماكنون در جمهورى اسلامى دارد تجديد چاپ مىشود. بايد خدمت شما عرض كنم كه نگاه اين روحانى خيلى تغيير كرد.
ـ چطور شد از فرانكلين رفتيد؟
ـ راجع به على اصغر مهاجر چيزى مىدانى؟
ـ نه، فقط يك سفرنامه از او خواندهام درباره كوير.
ـ تازه فرانكلين را درست كرده بودم، يك روز آقايى وارد شد، گفت شنيدهام شما كتاب براى ترجمه سفارش مىدهيد اگر ممكن است كتابى بدهيد من ترجمه كنم. راستش من از قيافه او خوشم نيامد. يك مشت كتاب داشتم راجع به مديريت، يكى را دادم گفتم شما اين كتاب را ببريد و دو صفحهاش را ترجمه كنيد، 24 ساعت بعد بياوريد، ببينم. وقتى برگشت ديدم تمام كتاب را ترجمه كرده است. گفت ديدم دارم ترجمه مىكنم همهاش را ترجمه كردم. برداشتم نگاه كردم ديدم نثر بدى ندارد. گفتم شما چه كار مىكنيد؟ گفت من راننده تاكسى هستم، تعجب كردم. گفتم چطور شد شما راننده تاكسى هستيد؟ گفت در آبادان بوده و در گمرك خرمشهر كار مىكرده، عضو حزب ايران بوده از آنجا بيرونش كردهاند، آمده تهران، اينجا رانندگى مىكند. شرح حالش را پشت همان سفرنامه نوشته است. بگذار برايت بخوانم:
«على اصغر مهاجر طبق اسناد موجود به سال 1301 در تهران متولد شد. پس از پايان تحصيلات متوسطه به خدمت وزارت دارايى درآمد. آرامش و سكون وزارت ماليه فراغت تمام و كمال پيش آورد. ناچار به تحصيل ادامه داد. در سال 1325 از دانشكده حقوق فارغالتحصيل شد. از خدمت نظام معاف شده بود و مدتى در كلاسهاى شبانهروزى بزرگسالان به رايگان تعليم مىداد. سپس شغل رانندگى پيشه گرفت. دو سال در آبادان و تهران رانندگى كرد. در سال 1335 به خدمت مؤسسه انتشارات فرانكلين درآمد. وى در عين حال كه عضو پايه 9 ماليه است مىكوشد خادم فرهنگ باشد».
ـ به اين ترتيب على اصغر مهاجر وارد انتشارات فرانكلين شد؟
ـ بله. گفتم بنشين همينجا كتاب ترجمه كن. بعد هم كارى كرد كه خيلى براى من تعجبآور بود. گفت زنم مىخواهد برود طب بخواند، در آلمان. ده سال اين زن را فرستاد كه درس بخواند. خرجش را مىداد و تحمل مىكرد. در اين مدت واقعا مظهر پركارى و زحمتكشى بود. خيلى مورد اعتماد من واقع شد. وقتى مبارزه با بىسوادى را در قزوين راه انداختم فرماندار قزوين همكارى نمىكرد. سنگ مىانداخت. ديدم نمىشود. يك روز رفتم پيش هويدا گفتم اين طورى نمىشود. گفت يك كسى را خودت انتخاب كن، گفتم على اصغر مهاجر. مهاجر شد فرماندار قزوين. در آنجا از نزديك همكارى مىكرديم. مىديدم چقدر كارش را خوب انجام مىدهد. شب و نصفهشب مىرفت به زندان سركشى مىكرد، به مريضخانهها سركشى مىكرد. وقتى كارهاى من در بيرون زياد شد و خواستم از فرانكلين بروم كسى بهتر از او به نظرم نرسيد.
ـ چرا مىخواستيد از فرانكلين برويد؟
ـ يك علت اساسى اختلافى بود كه با مؤسسه فرانكلين پيدا كرده بودم. آنها مقادير زيادى از فرانكلين تهران قرض كرده بودند و پس نمىدادند. اگر اشتباه نكنم سال 65 يا 66 ميلادى بود. جانسون رئيس جمهور آمريكا بود. ناشران دنيا را دعوت كرده بودند كه در واشينگتن جلسهاى داشته باشند. من هم به نمايندگى از طرف ناشرين ايران رفتم. شب آخر كنگره، جانسون ناشران را به شام دعوت كرده بود. سر شام نطقى كرد كه ما چنين مىكنيم و چنان مىكنيم. من از دست فرانكلين كفرى بودم، دستم را بلند كردم گفتم آقاى رئيس جمهور! تا جايى كه من تجربه دارم فرمايشات شما با حقايق نمىخواند. من يك ناشر بىمقدار ايرانى هستم كه براى مؤسسه فرانكلين كار مىكنم. مدتى است كه مبلغى از من قرض كردهاند و زورم به آنها نمىرسد. شايد شما واسطه شويد و پول ما را پس بدهند. مجلس شام در واقع به هم خورد.
ـ مبلغى كه از فرانكلين تهران قرض كرده بودند چقدر بود؟
ـ زياد بود. بالغ بر سيصدهزار دلار. حوصلهام سر رفته بود. گفتم كار نمىكنم. گفتند پس بيا عضو هيئت مديره فرانكلين باش. گفتم نه. به خيال خودم سه چهار تا رفيق توى فرانكلين تربيت كرده بودم كه مىخواستم كار را ادامه بدهند. داستان كنت مونتكريستو را خواندهاى؟ يارو از سفر برمىگردد دو سه نفر از رفقايش عليه او توطئه مىكنند و پدرش را درمىآورند. عين اين بلا را همكاران من سر من آوردند، به رياست على اصغر مهاجر. اين آقاى مهاجر به قدرى مورد اعتماد من بود كه من او را جانشين خودم مىدانستم ولى آنقدر اذيتم كردند كه من ارتباطم را به كلى قطع كردم. آنها هم قصدشان دقيقا همين بود. البته بعدها فهميدم چه اتفاق خوبى براى من بود. به نفع من تمام شد.
ـ بالاخره آن پولها را از آمريكايىها پس گرفتيد؟
ـ نه. بعد از بيرون آمدن من هم فرانكلين يواش يواش از حركت ايستاد و پولهايش ته كشيد. شروع كردند به قرض كردن و فروختن دارايىهاى فرانكلين. هرچه فرانكلين داشت فروختند، مثلاً شركت سهامى جيبى را فروختند. مهاجر هم مقدار زيادى از پولها را برداشت و رفت در بورلى هيلز لسآنجلس ملكى خريد و در همانجا مرد. داستانش مفصل است.
پايان ـ اول تير 1387 ـ گينكان، منزل ييلاقى همايون صنعتىزاده
دائرةالمعارف مصاحب چگونه به وجود آمد؟
اين مصاحبه همان طور كه از تاريخ آن پيداست شش هفت سال پيش يعنى در تاريخ سىام مرداد 1381 انجام شده و تاكنون منتشر نشده است. موضوع مصاحبه چگونگى شكلگيرى دائرةالمعارف مصاحب است كه مشهورترين دائرةالمعارف فارسى است و بنياد همه دائرةالمعارفهايى كه پس از آن انتشار يافت يا در دست انتشار است. قابل ذكر است كه اين گفتوگو شامل نكاتى است كه همه آن را نمىتوان در حال حاضر منتشر كرد. ممكن است انتشار آن ماجراهايى بسازد و بگومگوهايى را سبب شود. به اين جهت ترجيح دادم قسمتى از آن را فعلاً منتشر نكنم. قسمتى كه البته حذف آن به طرز شكلگيرى دائرةالمعارف فارسى كه مقصود اين گفتوگوست لطمهاى نمىزند.
سيروس على نژاد : خوب قرار است امروز راجع به دائرةالمعارف مصاحب صحبت كنيم. حوصلهاش را داريد؟
همايون صنعتىزاده : حوصله دارم ولى نمىخواهم فعلاً منتشر شود. به دليلى كه مىدانى. همين امروز دادگاه انقلاب بودم. قرار است قضيه حكم مصادره اموال حل شود. بنابراين موقعش نيست كه حالا سرِ زبانها بيفتم.
ـ انتشارش مطرح نيست. اگر لازم است نوار را پيش خودتان نگهداريد تا موقعش برسد. ولى خوب است صحبت كرده باشيم و ضبط شده باشد و يك گوشهاى بماند تا شكل گرفتن دائرةالمعارف مصاحب از زبان شما مانده باشد.
ـ باشد. قبول، صحبت مىكنيم. من در انتشارات فرانكلين به اين نتيجه رسيده بودم كه جامعه فرهنگى ايران يك كتاب مرجع اطلاعات عمومى، تا حد ممكن دقيق و قابل استناد، لازم دارد. از همان اول پيدا بود كه تهيه چنين كتابى خرجش زياد است. كار يك روز و دو روز هم نيست. كار يك نفر و دو نفر هم نيست. كار يك هيئت است. بايد كسانى باشند كه اين كار را بلد باشند. آموزش ديده باشند. مىدانستم براى اين كار جمعى را بايد تربيت كرد. اين كار قواعد خاص خودش را دارد. به هر صورت مخارج آن را برآورد كردم، ديدم يك چيزى حدود سيصدهزار دلار خرج دارد.
هيئت مديره فرانكلين هم گفت كه ما اين نوع كارها را نمىكنيم ولى اينجا مؤسسات خيريهاى هست كه ممكن است اين كار را بكنند. ما سفارش مىكنيم، برو صحبت كن بلكه اين كار انجام شود. پنج شش جا رفتم. بالاخره به بنياد فورد راهنمايى شدم، اين بنياد در خاورميانه فعاليتهايى داشت. مركز فعاليتش هم بيروت بود. دو سه جلسه نشستم با اعضاى هيئت مديره بنياد فورد صحبت كردم. گفتند استدلال شما جالب است اما ما نمىتوانيم در اين زمينه تصميم بگيريم. براى اينكه ما نمايندهاى در خاورميانه داريم كه بايد موضوع را با او مطرح كنيد. پرسيدم نماينده شما در خاورميانه كيست و كجاست؟ گفتند در بيروت. پاشدم سر راهم به تهران رفتم بيروت. نشستيم صحبت كرديم؛ گفت حرفهايى كه مىزنى خوب است ولى من بايد بيايم تهران مطالعاتى بكنم بعد به شما جواب بدهم.
ما آمديم تهران. چند ماه بعد يك روزى وسطهاى هفته، ساعت ده يازده اين آقا به من تلفن كرد كه من آمدهام و در پارك هتل هستم. شما ساعت دو بعدازظهر بيا اينجا صحبت كنيم. من هم خيلى خوشحال كه بالاخره تكليف اين كار روشن خواهد شد. چون گفته بود ساعت دو، من فكر كردم لابد تا آن ساعت ناهارش را خورده است. آمدم خانه، همينجا، ناهار مختصرى خوردم و رفتم. يك آدم چاق ثمينِ گندهاى بود. رفتم نشستم سلام عليك و اينها گفت خب برويم ناهار بخوريم. من پيش خودم فكر كردم اگر بگويم ناهار خوردم، از همان اول كار را خراب كردهام گفتم برويم. رفتيم سرِ ناهار. اين آدم اصلاً اكول بود. واقعا هيچ وقت اينقدر به تنم بد نگذشته بود. براى اينكه اين آقا خاويار و سالاد و بيفتك و سوپ و غيره، همينطور سفارش مىداد و من هم براى اينكه مبادا كدورت خاطرى فراهم شود همراهى مىكردم. گمان مىكنم تا ساعت چهارونيم، پنج هم ناهار طول كشيد. وقتى آمدم خانه مريض شدم. به هر صورت صحبتهاى مرا شنيد و گفت من به شما خبر مىدهم. خبر هم داد، گفت ما نصف اين پول را به شما مىدهيم، 150 هزار دلار، به شرط اينكه يك ايرانى پيدا كنيد كه نصف ديگرش را بپردازد. من آنقدرى كه به عقلم مىرسيد كه سراغ چه كسانى بروم، رفتم. مثلاً حاج علينقى كاشانى نامى بود كه تاجر درجه يك بازار بود، يا آقاى نمازى كه نماينده چند كارخانه اتومبيل بود اينجا. اما هيچ كس كوچكترين علاقهاى نشان نداد.
در همان ايام ما كتابى چاپ مىكرديم كه از نظر من اهميت داشت. كسى در آمريكا پيدا شده بود به اسم بنيامين اسپاك كه متخصص طب كودكان بود. كتابى نوشته بود درباره اينكه بچهتان را چطور بزاييد و چطور بزرگ كنيد. كتاب خيلى شهرت پيدا كرده بود و آقاى اسپاك هم خيلى شهرت پيدا كرد و بعدش هم يكى از آزاديخواهان چپ آمريكا از آب درآمد كه سالها نهضت ضد بمب اتمى را اداره مىكرد. اين كتاب هم در انتشارات فرانكلين ترجمه شده بود و در دست چاپ بود. به همين جهت فكر كردم براى اينكه كتاب مورد بحث قرار بگيرد و مردم بهش توجه كنند بروم يكى از دو تا بانويى كه امور مختلف خيريه دستشان بود، شمس و اشرف، را ببينم. خلاصه كنم وقتى رفتم پيش اشرف، او قبول كرد كه كتاب به اسمش دربيايد.
ـ يعنى چه به اسمش دربيايد؟
ـ يعنى اينكه كس ديگرى ترجمه كند ولى روى جلد كتاب بنويسيم ترجمه والاحضرت اشرف. كتاب مادر و بچه به اسم والاحضرت اشرف پهلوى درآمد. از اينجا مختصر آشنايى با ايشان پيدا كردم. من كه از همه جا نااميد شده بودم، رفتم سراغ ايشان كه فلانى من براى كار دائرةالمعارف 150 هزار دلار احتياج دارم، سراغ خيلىها هم رفتهام ولى نشده. گفت باشد من خودم مىدهم. ما هم خيلى خوشحال كه شخص مورد نظر را پيدا كردهايم. آمديم و به بنياد فورد نوشتيم كه آقا ما كسى را پيدا كرديم كه 150 هزار دلار مىدهد. گفتند: كيست اين والامقام! گفتم: ايشان! گفتند: مىدهد؟ گفتم: بله مىدهد! گفتند خيلى خوب.
خوب حالا آمديم بر سر اين مسئله كه كى اين كار را اداره كند؟ اينور، آنور به دنبال كسى مىگشتم كه مدير اين كار باشد. اينهايى كه مىگويم از چيزهايى است كه واقعا براى من اسباب حيرت شده بود. سفت و سخت در جستجوى اين كار بودم و هرچه مىگشتم يك آدمى پيدا كنم كه مطمئن باشم مىتواند كار جدى بكند، پيدا نمىكردم. به جز يك شخص كه نمىدانم مىشناسى يا نه، آقاى على محمد عامرى. او را هم از آنجا مىشناختم و بهش اعتقاد داشتم كه معلم انگليسى بود و من يك سرى كتاب براى بچهها مىخواستم چاپ كنم، جزواتى 36 صفحهاى بود براى كودكان و نوجوانان، راجع به پديدههاى مختلف، مثل برق چيست؟ نور چيست؟ و از اين قبيل.
ـ اسم فارسى اين سرى چه بود؟
ـ اسم فارسى نداشت. بعضى از جزوههايش را بايد داشته باشم. وقتى چاپ شد خيلى گرفت و من در ترجمه آنها از اين شخص چيزهايى ديده بودم كه باعث حيرتم شده بود. رفتم دست به دامن آقاى عامرى شدم كه بيا و اين كار را به عهده بگير. جواب داد كه فلانى من از عهده اين كار برنمىآيم. اين خيلى زور مىبرد و من زورش را ندارم، اما مىگردم و كسى را پيدا مىكنم.
در اين اثنا يك روز يك آقاى شجاعالدين شفا پيدا شد. نمىدانم مىشناسيد يا نه؟
ـ بله. همانقدر كه همه مىشناسند. نه به طور مستقيم. هيچ وقت با ايشان حشر و نشرى نداشتم.
ـ بله. يك روز سروكلهاش پيدا شد كه فلانى من شنيدهام كه تو مىخواهى دايرةالمعارف درست كنى. من داوطلب هستم كه اين كار را اداره كنم. واقعا آخرين كسى كه ممكن بود فكر كنم براى اين كار مناسب است، او بود. آمدم به خيال خودم زرنگى كردم و گفتم فلانى اختيار انتخاب سردبيرى اين كار با من نيست، چند نفرند كه مشاوران عمده فرانكليناند و در اين قبيل امور آنها تصميم مىگيرند. گفت مثلاً كى؟ چون شنيده بودم و تصورم هم اين بود كه خيلى آدم قرص و محكمى است، گفتم آقاى سيد حسن تقىزاده. من تقىزاده را آدم قرص و محكمى مىشناختم، لااقل اين توهم براى من وجود داشت كه تقىزاده زير بار حرف هيچ كس نمىرود. يك هفته بعد، تقىزاده ما را صدا زد. معمولاً خيلى خودمانى حرف مىزديم. بعد از سلام و عليك سرش را پايين انداخت و بىآنكه به صورتم نگاه كند، گفت فلانى چطوره اين دايرةالمعارف را بدهى به آقاى شجاعالدين شفا. گاهى من اختيار از دستم در مىرود و تند مىشوم. گفتم آقاى تقىزاده شما مىگوييد من دايرةالمعارف را بدهم به آقاى شفا. باز سرش را انداخت زير و گفت: كس ديگرى نيست. من هم گفتم بهتر است كه دايرةالمعارف نباشد. سرش را بلند كرد و ته چشمش از اينكه من سفت و سخت جلوش ايستاده بودم و گفته بودم نه، خوشحال بود. من نمىدانم كه اين مرد (شفا) زورش اصلاً از كجا بود.
ـ آن موقع معاون وزارت دربار نبود؟
ـ نه. هنوز هيچ سمتى نداشت. واقعا اسباب حيرتم شد كه تقىزاده، چنين حرفى به من زد و ابهتش مقدار زيادى نزد من كم شد. هنوز هم برايم معماست كه تقىزاده چرا چنين پيشنهادى كرد. چه كسى مجبورش كرده بود كه چنين پيشنهادى بكند.
ـ بگذريم. چطور به مصاحب رسيديد؟
ـ يك روز آقاى عامرى آمد گفت كه فلانى پيدا كردم. گفتم كى؟ گفت: دكتر غلامحسين مصاحب. گفتم كيست؟ گفت: اين آقا اصلاً كارش رياضى است، در ضمن معاون امور سد كرج هم هست.
ـ يعنى سالهاى 39 ـ 40 بود؟
ـ موقعى بود كه سد كرج را مىساختند. آقاى دكتر مصاحب متصدى ساخت سد كرج بود، هنوز سد كرج ساخته نشده بود. يك مهندس طالقانى بود كه رييس امور سد بود، ولى عملاً مصاحب كارها را انجام مىداد. خانه مصاحب در خيابان منوچهرى بود. من پاشدم رفتم پهلوش. گفتم تصميم دارم كتاب مرجعى بسازم كه قابل اطمينان باشد و از نظر درستى و صحت يكجور سنتگذارى در مملكت باشد و پايه اطلاعات عمومى فرهنگ آسيايى ما باشد. از اين حرفها. خيلى از حرفهاى من خوشش آمد. گفت فلانى حرفى كه تو مىزنى آنقدر مهم است كه اگرچه كار سنگينى است ولى اگر راست بگويى، سنگينى كار مهم نيست، انجام مىدهم. با اينكه وقت ندارم اما هرچه وقت دارم صرف اين كار مىكنم. الان دو تا شغل دارم، به كلى آسايش از من سلب خواهد شد، ولى عيبى ندارد، مىكنم. اما يك شرط دارد و آن اين است كه توى كار من كسى دخالت نكند، مطلقا.
ـ جواب شما چه بود؟
ـ گفتم باشد، كسى دخالت نمىكند. قرار شد من سپر بشوم و مصاحب پشت اين سپر بنشيند و كار را شروع كند. اول كار گفت من بلد نيستم. گفتم عيبى ندارد. من پيشبينىاش را كردهام كه اين كار را بايد اول ياد گرفت. خرج سفرى هم براى اين كار منظور شده. چه دردسرتان بدهم دكتر مصاحب را روانه كرديم رفت چند ماه انگليس، چند ماه آمريكا، و چند ماه فرانسه، در مؤسسات مختلف ــ كه كارشان دايرةالمعارف سازى بود ــ دوره ديد.
ـ دوره چى؟ اينكه چطور بايد دايرةالمعارف نوشت يا اينكه چطور بايد يك دايرةالمعارف را مديريت كرد و سامان داد.
ـ ببين، در ايران الان دارند چهار پنج تا دايرةالمعارف مىنويسند. به نظر من كار همهشان اشكال دارد. اشكال اساسىاش اين است كه ابتدايىترين مطالب راجع به دايرةالمعارف را كسى براى اينها از روى تجربه نگفته است. تصور آنها از دايرةالمعارف اين است كه يك كتابى تهيه كنند كه تمام مطالب مربوط به دنيا در آن بيايد. اما اين كار شدنى نيست. مطلقا شدنى نيست. شوخى مىكنند. نه از روى جهالت بلكه از روى بىتجربگى مىگويند. اصل اول دايرةالمعارف نويسى اين است كه از روز اول مشخص كنيد كه اين دايرةالمعارف چند تا مدخل داشته باشد، چند تا صفحه داشته باشد، هر صفحه چند سطر داشته باشد و هر سطر چند كلمه داشته باشد. حتما بايد محدودهاى براى خودتان درست كنيد. براى اينكه دانش حد ندارد. كارى را شروع مىكنيد كه بىحد است. حرف الف چند سال طول مىكشد، حرف ب چند سال طول مىكشد، تا برسيد به حرف ى، هفتاد سال گذشته و مطالب حرف الف كهنه شده است. گفتن اينكه ما مىخواهيم دايرةالمعارف بزرگ بنويسيم، مثل اين است كه زنى بگويد مىخواهم بچه سى ساله بزايم. اين شامل حال تنها آقايانى كه در ايران دايرةالمعارف مىنويسند، نيست. من به كار آقاى احسان يارشاطر كه در آمريكا به اصطلاح مسئول اين كار است، نگاه كردم، ديدم او هم همين اشتباه را كرده. دايرةالمعارف بايد يك برنامه محدودى داشته باشد. محدوديت موضوعات را بايد از اول روشن كنيد. اينكه موضوعات مختلف هر كدام چند مدخل و چند مقاله داشته باشد و مجموعه كتاب چقدر باشد. مثلاً اگر بخواهيد مقالهاى راجع به سعدى بنويسيد بايد تصميمتان را گرفته باشيد كه اين مقاله مثلاً 650 كلمه بيشتر نباشد. اگر بيشتر شد، برنامهتان به هم مىخورد. خوب اينها ياد گرفتن مىخواهد.
ـ براى تهيه دايرةالمعارف مصاحب همه اينها را از اول معين كرده بوديد؟
ـ در دايرةالمعارفى كه مصاحب تهيه مىكرد يكى از اولين كارهايى كه ما كرديم اين بود كه ورقههايى مخصوص مقاله چاپ كرديم. فرض كنيد كسى مىخواست درباره رشت مقاله بنويسد. اين ورقهاى كه چاپ كرده بوديم مثل جدول بود كه كلمات را مىبايست در خانههاى جدول بنويسد. مثلاً فرض كنيد مقاله رشت 780 كلمه بايد مىبود. خانه 781 ضربدر مىخورد. يعنى مقاله رشت بايد اينجا تمام شود. ضمنا سفارش مىشد كه مطلب بايد منطقى باشد، حرف بىربط درش نباشد، هر كلمه آن مستند باشد و… در دايرةالمعارف فارسى خيلى جاها در مقابل جمعيت اعلام شده يك شهر علامت سئوال هست. يعنى دقيق نمىدانستيم كه جمعيت فلان شهر چقدر است.
ـ الگويى هم براى كار داشتيد؟
ـ ما انتظار داشتيم كه اين كار در عرض سه سال تمام شود. اين اشتباه ديگر ما بود. آمديم دايرةالمعارف كلمبيا را كه يك جلدى است الگو قرار داديم. گفتيم بهتر است يك الگويى داشته باشيم. مقالات اين دايرةالمعارف بيشتر درباره آمريكاست. فكر كرديم مقالات مربوط به آمريكا را كنار مىگذاريم و مقالات علمىاش را ترجمه مىكنيم. مثلاً عدد اصم چيست؟ تئورى نسبيت اينشتين چه مىگويد. خيال كرديم كارمان اين جورى نصف مىشود اما ديديم شدنى نيست.
ـ اين كارها در دفتر فرانكلين انجام مىشد؟
ـ در دفتر فرانكلين شروع شد. بعد فهميديم شدنى نيست. دفترى گرفتيم براى مصاحب در خيابان نادرى كه سه اتاق داشت. دكتر مصاحب و دو سه نفر از همكارانش كه اسامى آنها در دايرةالمعارف هست آنجا شروع به كار كردند. مسئله اساسى دايرةالمعارف كتابخانهاى است كه لازم دارد. بايد تمام كتابهاى مرجع دنيا را در اختيار داشته باشد. پولى كه داشتيم صرف به وجود آمدن اين كتابخانه شد. مقدارى كه جلو رفتيم ديديم كه اين كار شوخى بردار نيست. ما اگر بخواهيم فرض كنيد راجع به جغرافياى ايران مطلب بنويسيم لغات لازم را نداريم. مصاحب مجبور شد گروههاى مختلفى براى ساختن لغت تشكيل بدهد. گروه لغت فيزيك، گروه لغت رياضى، جغرافيا و… چه لغتهاى قشنگى هم ساخت.
ـ هزينه كار به همان صورتى كه گفتيد فراهم شد؟
ـ ضمن اين كارها گاه گاه پيغام مىفرستادم براى اوليا كه 150 هزار دلار ما دارد تمام مىشود. آمريكايىها هم از آن طرف فشار مىآوردند كه پس كو آن 150 هزار دلارى كه وعده كرده بودى؟
ـ مگر نظارت مىكردند؟
ـ نه، ولى ما بايد گزارش مالى مىفرستاديم. خلاصهاش كنم چند دفعه پيغام فرستادم، نشد.
ـ توسط چه كسى پيغام مىفرستاديد؟
ـ توسط رييس دفتر والاحضرت. مراجعه مىكردم و مىگفتم والاحضرت همچين قولى داده است. يك روز گفتند والاحضرت مىخواهد دكتر مصاحب را ببيند. ما خيلى خوشحال شديم كه قضيه دارد جدى مىشود. رفتيم به مصاحب گفتيم. گفت من نمىآيم. مصاحب اين طورى بود. رييس فرانكلين آمد و مىخواست دايرةالمعارف را ببيند، خب، پروژه به عهده آنها بود. به دكتر مصاحب گفتم، گفت من حوصله آمريكايى گاوچران را ندارم. در مورد اشرف پهلوى، رفتم سراغ مصاحب گفتم قضيه از اين قرار است كه اين يارو قرار است 150 هزار دلار بدهد. درست است كه قرار است من سپر تو باشم، اما تو هم قرار نيست كارها را به هم بريزى. با چه بدبختى راضىاش كردم. اشرف فهميده بود، يك روز ناهار دعوتش كرد. رفتيم آنجا ناهار خورديم و مصاحب توضيحاتى داد.
ـ دكتر مصاحب آدم خوش صحبتى بود؟
ـ بسيار، اگر مىخواست. درياى علم بود. آدم رُك و راستى هم بود. ترس من هم از رُك و راستىاش بود. والاحضرت در اثناى صحبت گفت على اصغر حكمت علاقهمند است جزو تهيهكنندگان دايرةالمعارف باشد، خواهش مىكنم كارى به ايشان واگذار كن. مصاحب هم نه گذاشت نه برداشت، بدون معطلى گفت عيب ندارد، بفرماييد بيايد من مقالات مربوط به يهود را بدهم ايشان بنويسد. اشرف رنگش پريد. حكمت جدش يهودى بود. مجلس خُنك و يخ شد، اشرف مانده بود چه بگويد. من ديدم قضيه 150 هزار دلار ديگر تمام شد. اين حرف را من تا حالا به كسى نگفتهام. خودم ناچار شدم يواش يواش از جيب خودم دادم.
ـ تمام 150 هزار دلار را خودتان پرداختيد و والاحضرت هيچ؟
ـ حتى يك شاهى. دكتر مصاحب هم نمىدانست و اسمش را در مقدمه آورده است. او هم نمىدانست كه اشرف آن پول را نداده است. من نمىتوانستم به كسى بگويم. گفتنى نبود.
ـ بنابراين شما 150 هزار دلار را از جيب خودتان پرداخت كرديد؟
ـ در هر صورت توى دفاتر ما اين جورى ثبت شد كه والاحضرت اين مبلغ را پرداخت كردند.
ـ پس از آن كار دايرةالمعارف چطورى پيش رفت؟
ـ مشكلات يكى و دو تا نبود. ديدم كار دارد خيلى حجيم مىشود. به فكر كاغذ افتادم. مجبور شدم براى اين كار كاغذ مخصوص به كارخانه سفارش بدهم. به جلد اول كه نگاه كنيد مىبينيد كاغذ آن 40 گرمى است. خيلى كاغذ نازكى است ولى پشت نمىزند. علتش اين بود كه به خمير كاغذش مقدارى تيتانيوم اضافه كرديم. تيتانيوم فلز گرانبهايى است.
ـ كجا سفارش داديد؟
ـ فنلاند. من هم از روى ناشيگرى مطمئن نبودم. رفتم آنجا كه موقع اضافه كردن تيتانيوم بالاى سر كار باشم. رفتم و ديدم فنلاندىها چه آدمهاى پاكى هستند. به هر صورت جلد اول دايرةالمعارف درآمد. اگر نگاه كنيد مىبينيد كه ناشرش فرانكلين نيست، بلكه گروهى از ناشراناند. يعنى اين سيصد هزار دلارى كه صرف كار شد پولى بود كه به شخص معينى تعلق نداشت.
ـ يعنى نه مال فرانكلين بود، نه جاى ديگر؟
ـ ما گفتيم اين مال همه كسانى است كه در كار نشر هستند و آن را دستهجمعى چاپ مىكنند. جلد اولش اينطورى چاپ شد. حالا شده بود سال 47 ـ 48. من از فرانكلين آمده بودم بيرون و على اصغر مهاجر آمده بود جاى من.
ـ دايرةالمعارف را ظاهرا شركت سهامى كتابهاى جيبى منتشر مىكرد.
ـ بله، توليدكنندهاش بود اما اسم ناشرانش هست. مصاحب را هم كنار گذاشتند. ديدند زورشان به او نمىرسد، البته مصاحب هم نمىتوانست با آنها كار كند. رضا اقصى را به جاى او آوردند. كار به جايى رسيد كه دايرةالمعارف را فروختند به انتشارات اميركبير. همه دستگاه و دارايىها و كتابخانه عظيمش را كه سى ـ چهل ميليون تومان مىارزيد، فروختند و تبديل به دلار كردند.
ـ مرحوم مصاحب چند سال با دايرةالمعارف همكارى كرد؟
ـ تا وقتى من بودم نزديك ده سال.
ـ تمام وقت كار مىكرد؟
ـ نه عصرها مىآمد.
ـ عيبى ندارد بدانم چقدر حقوق مىگرفت؟
ـ نه، خيلى جزيى، 15 هزار تومان. به خاطر علاقهاى كه داشت مىآمد. من واقعا مريد او شده بودم. يك وقتى در اين كشور مىفهمند كه مصاحب چه كار كرده است.
ـ شما با هم روابط نزديكى داشتيد؟
ـ من اينقدر به غلامحسين علاقهمند شده بودم كه خانهام را در شميران رها كردم و آمدم خيابان ميكده آپارتمانى اجاره كردم كه نزديك او باشم. خانه ما دويست قدم با يكديگر فاصله داشت. مصاحب وقت نداشت و تا دو بعد از نيمه شب كار مىكرد.
ـ از ابتدا دايرةالمعارف در سه جلد پيشبينى شده بود؟
ـ نه. اول يك جلد پيشبينى شده بود، بعد دو جلدى شد و جلد دوم آن را دو قسمت كرديم.
ـ حجم جلد دوم بسيار كمتر از جلد اول بود. بقيه مطالب به جلد سوم منتقل شده بود؟ يعنى همان بخش دوم جلد دو كه بعدها درآمد؟
ـ بله اما كارها را مصاحب انجام داده بود. يعنى آخرين مقالهاى كه توى آخرين جلد هم مىبينيد مدخلش را معلوم كرده بود، تعداد كلماتش را معلوم كرده بود. همه چيزش را ديگر. ديمى كار نمىكرد. اگر در نثرش هم دقت كنيد مىبينيد يكى از بهترين نثرهاست.
ـ چه كسى روى نثر دايرةالمعارف كار مىكرد؟
ـ خود دكتر مصاحب. خودش مقالات را يكى يكى مىخواند و به شكل نهايى درمىآورد.
پايان بخش سوم 30 مرداد 81 ـ منزل همايون صنعتى ـ ساختمان سامان
فهرست آثار همايون صنعتىزاده
1. تاريخ كيش زرتشت، مرى بويس، سه جلد، انتشارات توس
2. چكيده تاريخ كيش زرتشت، مرى بويس، انتشارات صفىعليشاه
3. پس از اسكندر گجسته، مرى بويس و… انتشارات توس.
4. جغرافياى تاريخى ايران، ويلهلم بارتولد، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار.
5. جغرافياى استرابو، سرزمين زير فرمان هخامنشيان، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار.
6. تاريخ سومر، ادوارد وولى، نشر گستره.
7. ايران در شرق باستان، ارنست هرتسفلد، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى
8. علم در ايران باستان، مجموعه مقالات، نشر قطره
9. تاريخ هند، دو جلد، اميل تاپارو، انتشارات مركز اديان قم
10. تأثير علم بر انديشه (رابطه علم و دين)، ريچارد فهيمن، انتشارات مركز اديان قم
11. جغرافياى ادارى هخامنشى، آرنولد توينبى، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار
12. جغرافياى تاريخى ايران پيش از اسلام، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار، زير چاپ
13. شيراز در روزگار حافظ، جان ليمبرت، انتشارات بنياد فارس شناسى
14. گاهشمارى زرتشتى، انتشارات دانشگاه كرمان
15. بيست و سه قصه، تولستوى، نشر قطره
16. گنجينه لغات مثنوى، انتشارات فرهنگ معاصر، زير چاپ
17. قالى عمر، شعر