عُسرت و عشرت در شهر مسکو/دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
مجله معروف نشنال جئوگرافيك (National Geografic) چاپ امريكا، شماره ماه اوت 2008 خود را به ايران اختصاص داده، و از ايران هخامنشى به عنوان نخستين و بزرگترين امپراتورى جهان ياد كرده است؛ ما در فرصت ديگرى از آن حرف پيش خواهيم آورد. اما در همين شماره مجله، مقاله ديگرى راجع به شهر مسكو است كه آن نيز در نوع خود بسيار پرمعناست و جا دارد كه خلاصهاى از آن آورده شود. اكنون كه نزديك بيست سال از فروپاشى شوروى سابق مىگذرد، نشنال جئوگرافيك خبرنگار خود را به مسكو فرستاده است تا ببيند كه از پايتخت روسيه چه خبرى باز مىآورد. او طى يك شبانهروز به همراه دو آشناى روسى، گشتى در شهر زده و مشاهدات خود را بر قلم آورده است. غرابت موضوع در تفاوت ميان مسكو ديروز و امروز است. مسكو آرام، سر به زير و عسرتزده ديروز تبديل شده است به شهر عشرتزده امروز، و نتيجهاى كه از آن گرفته مىشود، اين است كه بشر در عين هميشه همان بودن، تا چه اندازه مواج و سيال است. اينك چكيده گزارش:
در سال 1973 كه من از مسكو ديدار كردم، با غروب آفتاب مردم به خانههاى خود مىخزيدند. مغازهها مقدارى ماهى دودى مىفروختند. همان تعداد كم اتومبيل هم كه بود، ساده و محقر بود: ميدان سرخ خالى بود مگر براى زيارت قبر لنين. تصوير برژنف بر ديوار خودنمايى مىكرد و شعار روى ديوار اين بود: «حزب كمونيست حامى طبقه زحمتكش است.»
اما اكنون در حالى كه بيش از بيست سال از فروپاشى شوروى نمىگذرد، بيا و تماشا كن! شهر پر از كاباره، كلوب، عشرتكده و قمارخانه است؛ زمين زير چرخ انواع موتوسيكلتها مىلرزد كه با سرعت 170 كيلومتر در ساعت، شهر را درمىنوردند و به هيچ قانونى اعتنا ندارند.
اكنون ديگر مردم آن مردمى نيستند كه اسكناسهاى كهنه را پشت ديوار قايم مىكردند. آنان اسكناسهاى قديمى را خوش ندارند قبول كنند. اسكناسهاى صد دلارى دست به دست مىگردد. يك ميليون دلار را چقدر مىشود خرج كرد تا تمام شود؟ به اين علت است كه اين كلوبهاى كذا ايجاد شدهاند.
آشنايان روسى كه خبرنگار را همراهى مىكنند، براى او توضيح مىدهند: در مسكو بيشتر از هر شهر ديگر در دنيا ميلياردر وجود دارد، بيشتر از نيويورك، بيشتر از لندن و دوبى، و تعداد ميليونرها در اين شهر به تعداد كبوترهاست. از سال 1990 به اين سو طبقهاى از ثروتمندان جديد سر برآوردهاند كه به آنها عنوان «تازه به دوران رسيدهها» داده شده است.
نام ديگر آنها «بندبازان اقتصادى» است. يك آپارتمان در مسكو دارند، يك خانه در بلگراويا Belgravia (يكى از محلههاى شيك لندن)، يك ويلا در «سن تروپز» Tropez Saint (از نقاط گردشگرى در فرانسه)، يك كلبه اسكى در كورشوال Courcheval (يكى از محلهاى اسكى در فرانسه). بچهها در مدارس خارج، و احياناً يك هواپيماى شخصى. روس اين چنانى كه اكنون در دلار غلت مىزند، در زمان استالين به چند سوسيس راضى بود، و به يك هفته استراحت در كنار دريا!
اين افراد، شبانگاه پاتق آنها كلوبهاى خاص است. دربانها قيافهشناس هستند، و مراقبت دارند كه غريبه وارد نشود. وقتى پا به درون كلوب مىنهيد، زنانى به استقبال شما مىآيند كه زيبايى دستچين شدهاى دارند، با كفشهاى به بلندى 6 اينچ پاشنه. در آنجا، در جلو بار (طربخانه) بوسه سبيل است و يك بطرى آب به 20 دلار فروخته مىشود، و غذا، خرچنگ كامچاتكاست (گرانترين غذا). مهمانان بسيار مهم در مكان مخصوص مىنشينند: «جانى واكر آبى» مىنوشند، و سيگار برگ كوبا دود مىكنند، و در همان زمان به «بيزنس» مىپردازند. خبرنگار مىنويسد:
زنها از اين كلوب به آن كلوب مىروند براى ملاقات ميليونرهاى خود. برنامه كلوبها از اين قرار است:
ساعت ده تا دوازده شب: صرف شام دوستانه.
دوازده تا چهار: «گردهمآيى» هم پيالهها.
چهار تا شش: استراحت.
معروفترين كلوب جايى است به نام دياقيلف و آن عبارت است از يك زيرزمين، غارمانند. غرقه در نور تند چراغها كه چشم را مىزند، همراه با صداى گوشخراش موزيك. اربابان نفت و نيكل و گاز وارد كلوب مىشوند؛ در معيت زنانى كه آنان را همراهى مىكنند. در اينجا يك ميلياردر احساس امنيت دارد. ورود اسلحه مجاز نيست. كلوب، چهل محافظ دارد و هر كسى هم كه ميل داشته باشد، مىتواند محافظ خصوصى با خود بياورد. يك سگ بمبشناس پاى صندلىها را بو مىكشد. مهمانان ايرانى نمىخواهند هنگام نوشيدن شامپاين، عكس از آنها گرفته شود! گزارشگر ادامه مىدهد: روسها موجودات اجتماعى هستند. سوداگرى را با «عشرت» همراه مىكنند. ميليونها دلار بر سر ميز به معامله گذارده مىشود. اين سنت روس است كه شما نمىتوانيد به كسى اعتماد ورزيد، و با او معامله كنيد، مگر آنكه با او مست كرده باشيد. غذا، ودكا و پول، هر سه دست در دست جلو مىروند.
از همه بامزهتر تحولى است كه در وضع زنان پيش آمده است، طى نه بيش از چند سال، از زنان چاق «سازنده سوسياليسم» به ستارگان تنيسباز بدل شدهاند كه خود را از مردم عادى يك سر و گردن بلندتر مىبينند.
در اطراف ميدان سرخ و ايستگاه «غازان»، مستها، گداها، ولگردها، بىخانمانها، فاحشهها، موادفروشها، مىپلكند. گداها احياناً زخمى هم بر صورت دارند. روى سينهاش نوشته: «اگر پول به من ندهى، از گرسنگى مىميرم.»
از سوى ديگر «گنگها» هستند، باجگيرها، خيلى جوان، ده تا بيست ساله، كه مزاحم مردم مىشوند. طى روز، مرسدسها توى شهر جولان مىدهند، به تعداد فراوان. شيشههاى خود را دودى كردهاند كه درون آن ناپيدا باشد. اين، گرچه غيرقانونى است، ولى اعتنا ندارند. شبها نوبت بى.ام.و و پورشه است.
اطراف كرملين، سرعت اتومبيل به حدى است كه پليس به گردش نمىرسد. اگر هم بر حسب اتفاق يك راننده خلافكار دستگير شود، پولى مىپردازد و رد مىشود. با پرداخت رشوه مىشود گواهى رانندگى گرفت. در وسط خيابان يك خط مجاز هست، براى مقامداران كه عجله دارند و بايد زود به كار خود برسند. اتومبيل آنها علامت «نور آبى» بالاى سر خود دارد. پولدارها مىتوانند 50 هزار دلار بپردازند و نور آبى بخرند. برآورد شده است كه سال 2005 قريب 316 ميليارد دلار رشوه در مسكو رد و بدل شده است.
شهردار مسكو دستور داده است كه «قمارخانهها» را كه به تعداد دويست در سراسر مسكو پراكندهاند، برچينند و به بيرون شهر انتقال دهند. همراهيان خبرنگار گفتهاند كه تصميم خطيرى است؛ زيرا «شهر بدون روشنايى كازينوها مانند سال بىبهار است» و اما خود شهردار مسكو، يك برجساز درجه يك است. مسكو را تبديل به يك برجستان كرده است. مىگويند كه بعد از استالين هيچ كس به اندازه او در روسيه اثرگذار نبوده. همسر شهردار كه او هم برجساز است، تنها زن ميلياردر روسيه شناخته مىشود.
شهردار هم فاسد است و هم كاردان. پول از مافياهاى شهرى مىگيرد و كليسا را تعمير مىكند. سرتراشيدهها و خالكوبىهايى ديده مىشوند كه عكس هيتلر بر سينه دارند. افراد مهم و ثروتمند يك محافظ شخصى به همراه خود مىكشانند.
پليس كار چندانى به كار مردم ندارد. جلو چشم ما، دو دزد، يك گذرنده را انداختند و بسته اسكناس را از جيبش بيرون آوردند. دو مأمور پليس هم ايستاده بودند و تماشا مىكردند. يكى داشت يك كتاب سرگرمكننده مىخواند، و ديگرى هم چرت مىزد.
گفتند كه مأموريت ما اين است كه از يك مغازه «تلفن همراه فروشى» مواظبت كنيم، به كار ديگر كار نداريم! مرد مالباخته كه خون از دهانش مىآمد، برخاست و آه كشيد. هيچ كس به فريادش نرسيد.
* * *
اين بود خلاصه گزارش خبرنگار نشنال جئوگرافيك درباره مسكو امروز. اين مقاله براى شخص من نيز بهخصوص جالب توجه بود كه سى و سه سال پيش ديدار از روسيه شوروى داشتم، و شهر مسكو را به گونهاى ديگر ديده بودم. به قول فرخى سيستانى: شهر غرنى نه همان است كه من ديدم پار!
اين رويكرد شوريدهوار گروهى از مردم مسكو به عيش و خوشباشى، واكنش روزگار بسته دوران سوسياليستى است كه انسان را با نگاه يك جهتى مىخواست و حال آنكه افق باز مورد نياز اوست. آدمى وابسته به سرشت خود است؛ به هر جا برود، باز به سوى آن باز مىگردد. تنها سامان اجتماعى و حكومت مسئول، مىتواند انتظام نسبى پديد آورد، و به آنچه گذشتگان ما آن را «هواى نفس» مىخواندند، دهنه بزند.
در نظام گذشته شوروى، مردم مانند بچه مدرسهاىها سر به راه حركت مىكردند. روز براى كار بود، شب براى بيرون آمدن از خستگى كار. در هر حال محور، كار بود و مىبايست بنده شاكر حزب بود.
وقتى مسكو بيست سال پيش و مسكو امروز را در كنار هم مىگذاريم، بار ديگر اين سئوال در ذهن مىگذرد كه : انسان در زندگى چه مىخواهد؟ چنين مىنمايد كه اول امنيت است و بعد آزادى؛ آزادى در حد ادراك هر كس. تمدن كوشيده است كه اين دو را با هم سازگار نگاه دارد. وقتى گفته مىشود آزادى، تنها به مفهوم غربى آن نيست كه در يك سلسله تمهيدات خلاصه شود، به مفهوم انسانى آن است، يعنى گشوده بودن راه در برابر شكفتگى روح. انسان كه هم امنيت مىخواهد و هم آزادى، در حال گشاد و بست به سر مىبرد. همواره آمادگى داشته كه بخشى از آزادى خود را فدا كند، تا به امنيت دست يابد. از اين رو، رو به سوى قدرت داشته. اينكه بر گرد يك زعيم، رئيس يا شاه حلقه زده است، براى آن بوده است كه تجسمى از قدرت را در برابر خود داشته باشد، و بعد چون نظر خود را تأمين شده نيافته، همان زعيم يا شاه را سرنگون كرده است. قدرت ناقبول به جامعه، موجب واكنش معارض و حتى وارونهخواهى مىشود. تا حد ممكن ملتها نيز مانند افراد، براى حفظ زندگى، تحت انضباط مىمانند، اما به محض آنكه جلوشان باز بماند، آمادهاند تا به خواهشهاى نفسانى خود ميدان بدهند. ملت روس همان ملت است. طى هفتاد سال نظام كمونيستى و استالينى را تحمل كرد، حتى آن را حماسه خواند و انتظار داشت كه عالمگير شود.
اكنون تحت شرايط ديگرى به سر مىبرد، و آزادى تا حدى كه مزاحم كار حكومت نشود، به او داده شده. از اين رو آن را در اين راه به كار مىاندازد كه ميلياردرها را در مقابل گداها بگذارد، و موتورى در خط ممنوع با هر سرعتى كه دلخواهش بود، براند.
آيا اين وضع قابل دوام خواهد بود؟ من نتيجهگيرى گزارشگر نشنال جئوگرافيك را در پايان مقالهاش مىآورم. او از خود مىپرسد: آيا ميليونها از مردم روس جان خود را در جنگها و اردوگاهها و زندانها از دست دادند، براى آنكه چنين روزى پيش آيد؟ آيا كسانى كه از فشارهاى كا.گ.ب K.G.B نترسيدند و يك امپراطورى را از پاى درآوردند، براى آن بود كه يك مشت شكمخواره، شب هنگام، به عيش و نوش بپردازند؟
* * *
اين چند كلمه را كه مىنوشتم، مسكو سى و سه سال پيش كه آن را ديده بودم در جلو چشمم مىآمد؛ شهر متين، آرام و مطيع، با صلابت قرن نوزدهميش؛ گنبدهاى طلايى و ميدان سرخ كه نويد عالمگير شدن انديشهاش را به جهانيان مىداد، و راديو كه ايستگاه كشورهاى ديگر را نمىگرفت، و مردمى كه نظامىوار در صف اتوبوس مىايستادند و دوپشته سوار مىشدند و همه جا انتظار، و در مردم حالت دلمشغول، در زير آسمانى خاكسترى.
اينها از نو به خاطرهام باز مىگشت كه شمهاى از آن را در كتاب در كشور شوراها آوردهام. اين دگرگونى كه در روسيه شوروى پيش آمده، از نوادر تاريخ است، ولى نبايد گفت كه او تنهاست. نظير همين حالت را در جمهورى خلق چين هم ديدم. هفده سالى كه ميان سفر نخستين من (1354) به آن كشور و سفر دوم (1372) پيش آمد، تفاوتى باورنكردنى ديده مىشد: آن حالت عسرت و خاموش به رونق و بروبيا بدل شده بود. لباس خاكسترى يخه بسته مردها به كراوات. خانمها از اين هم بيشتر: از شلوار ارمك و كفش كتانى بىپاشنه به مينى ژوپ و شلوارك داغ. همه اينها در ظرف چند سال، از مرگ مائو تا آمدن دنگ شيائوپينگ.
روزگار گردان است و برعكس آنچه در تفكرهاى جزمى تصور مىشود، روى خط مستقيم حركت نمىكند. رودكى هزار و صد سال پيش ماهيت آن را در اين چند بيت خلاصه كرده است كه گويا هرگز كهنه نشود:
جهان هميشه چو چشمى است، گرد و گردان است
هميشه تا بود، آئين گرد، گردان بود
همان كه درمان باشد، به جاى درد شود
و باز درد، همان كز نخست درمان بود
كهن كند به زمانى همان كجا نو بود
و نو كند به زمانى، همان كه خلقان بود
بسا شكسته بيابان كه باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن كجا بيابان بود
سالها پيش از فروپاشى،[1] چه در سفرنامه روسيه و چه در سفرنامه چين،[2] در حد مشاهده و شم خود به تغييرى كه مىتوانست در راه باشد، اشاره كردم. ركن اصلى كه آزادى معقول باشد، از اين نظامها غايب مانده بود، و سرشت انسان سرانجام راه خود را در پيش مىگيرد. گذشتن از خط اعتدال و توازن، جامعه را بىماجرا نخواهد گذارد. چون دوران تسليم به وضع موجود به سر آمده است، بايد روشى متقاعدكننده در كار آيد كه مردم دريابند كه آنچه هست، خارج از تحمل نيست.