در جستجوی فِرِدِی/ آریل دورفمن/ عبدالله کوثری
آنچه مىخوانيد فصلى از كتاب خاطرات صحرا[1] نوشته آريل دورفمن است. اين كتاب شرح سفر اوست به منطقه كويرى شمال شيلى كه به نورته گرانده موسوم است و زمانى، در طول قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به سبب وجود معادن نيترات كه در آن دوران بازار پر رونقى داشت به سرعت آباد شد و شهرها و آبادىهاى بسيار در آن پاگرفت و جهانگردان از هر سو به ديدار آن شتافتند. اما شكوفايى اين منطقه با كسادى بازار نيترات به پايان رسيد و از آن همه شكوه و تجمل چيزى برجا نماند. البته اين منطقه از حيث باستانشناسى و انسانشناسى نيز اهميت دارد و نشانههايى از ديرينهترين سكونتگاههاى انسان اوليه امريكاى لاتين در آنجا يافت شده است. اما دورفمن در ميان ويرانههاى قرن گذشته در پى چيز ديگرى هم هست. اصلاً چنان كه خود مىگويد به هواى چيز ديگرى به اين سو كشيده شده و آن خاطره دوست عزيزى است كه او مىداند در يكى از شهرهاى اينجا در جريان كودتاى پينوشه (1973) تيرباران شده. دورفمن به دنبال اين دوست، يا بهتر بگوييم در پى خاطره او و استخوانهاى او به اين برهوت شتافته؛ زيرا دژخيمان پينوشه حتى از نشان دادن گور فردى به همسر و ياران او خوددارى كردهاند. در جستجوى فِرِدى چيزى بيش از بازگويى خاطره و افسوس خوردن بر مرگ انسانى مبارز است. اين نوشته بازنمايى دوران وحشت نيز هست، دورانى كه بسيارى از آرزوها را به خاك كرد و فرصتهايى را از ميان برد كه ديگر تكرار نخواهد شد. دورفمن تاكنون دو كتاب و چندين مقاله درباره كودتاى 1973 شيلى نوشته. گويى اين كابوس سى ساله هنوز او را رها نمىكند. اما شايد اين نيز باشد كه او بيم آن دارد كه مردم شيلى – مثل خيلى مردم ديگر – اين رويداد هولناك را فراموش كنند، زيرا مىداند ملتى كه به فراموشى خو كرده بايد هر لحظه منتظر تكرار فاجعه باشد. از اين روست كه او بارها درباره اين كودتا و عاملان آن اين گفته هوشمندانه را تكرار كرده است: مىبخشيم اما فراموش نمىكنيم.
نكتهاى درباره عنوان اين نوشته. عنوان اصلى اين فصل Finding Freddy، داراى ايهامى است. يعنى از يك سو به تلاش نويسنده براى يافتن فِرِدى، يا بهتر بگوييم نشانههايى از فِرِدى و در نهايت گور فِرِدى، اشاره دارد و از سوى ديگر به اين گفته مكرر نويسنده كه در جريان اين جستجو به شناخت بيشتر يا كشف دوباره فِرِدى دست يافته است. مترجم عنوان در جستجوى فِرِدى را با علم به اين ايهام انتخاب كرد و اميد كه رساننده معنى باشد. مترجم
شنبه 25 مه 2002، پيساگوا
اينجا ايستادهام. جلو سلولى كه فِرِدى تابرنا آخرين شب بر اين خاك را در آن{P Freddy Taberna . P}
گذراند. اينجايم. در اين زندان واقع در پيساگوا، همان زندانى كه رئيس نظامىاش به دوست من فِردى خبر داد فردا جوخه اعدام تيربارانش خواهد كرد. دارم فِردى را در اين زندان پيش چشم مىآرم. زندانى كه سالها بعد از مرگ او تبديل به يگانه هتل پيساگوا شده.
هتلى بر بناى زندان قديمى، هتلى كه صدها زندان سياسى را بعد از كودتاى 1973 در آن حبس كردند. همان هتلى كه من و آنخليكا ديشب در آن خوابيديم.
نام پيساگوا هميشه در ذهن من طنينى ناخوشايند داشته، همچون مكانى بلازده، بندرى كه تاريخ نفرينش كرده. هزاران سال پيش از آن كه اسپانيايىها به اينجا برسند سكونتگاه سرخپوستان چانگو بوده و در دوران گرمى بازار نيترات دانشمندان سرشناسى چون داروين و دزدان دريايى بدنامى چون دريك به اينجا سر زدند و بعد از فروكش تب نيترات اينجا اگر تبديل به شهر ارواح نشد، صرفاً به اين دليل بود كه توانست كالايى را به اين و آن عرضه كند كه بيش از هر جاى ديگر از نورته گرانده رهاشده به امان خدا، در اينجا يافت مىشد و آن عزلت مطلق و كموبيش فلاكتبار آن بود. دولت در دهه 1920 زندان كوچكى در اينجا ساخته بود كه ديوارهايش با همه ستبرى مانع عمدهاى براى زندانيان فرارى نبود. در اينجا حصار اصلى كوههاى دور تا دور شهر و گستره عظيم بيابان بود كه خود شهر را بدل به دژى رخنهناپذير مىكرد. و بنابراين اينجا مناسبترين زبالهدانى براى روىهم ريختن زندانيان سياسى بود. تغيير كاركرد اين بندر پر رونق گذشته، كه با ورود هزاران تن از هواداران آلنده از 1973 به بعد به اوج خود رسيد، در آغاز با نوعى احتياط و كمرويى همراه بود و اين زمانى بود كه دهها تن از هواداران رژيم نازى را در طول جنگ دوم به اينجا تبعيد كردند.
اما در اواخر دهه 1940 و آغاز جنگ سرد مسئله جدىتر شد و رئيس جمهور گابريل گونسالس ويدلا دستور داد اردوگاهى براى جماعت كثيرى از كمونيستها در اينجا برپا كنند. چيزى كه اين ماجرا را دلخراشتر مىكرد صرفاً اين نبود كه فرماندهى اين اردوگاه ميان آن همه افسر به دست اوگوستو پينوشه افتاد كه آن روزها سروان ارتش بود (و داشت براى آينده مشق ديكتاتورى شيلى مىكرد) اين هم بود كه گونسالس ويدلا درست همان آدمهايى را در پيساگوا به زنجير كشيد كه به او كمك كرده بودند تا انتخاب بشود و در سالهاى نخست حكومتش مهمترين چهرههاى دولت او بودند. در واقع او دوستان و متحدان خودش را به حبس انداخته بود. اين يكى از مسائلى بود كه سبب شد آنخليكا در همراهى با من در سفر به اين ناحيه دودل باشد. پدر او، اومبرتو، به نحوى معجزآسا از تبعيد به پيساگوا جان در برده بود، يعنى توانسته بود درست وقتى كه مأموران لباسشخصى نيمههاى شب به سراغش آمده بودند، فرار كند. بله به سراغ اومبرتو آمده بودند، هر چند جناب گونسالس ويدلا پدرخوانده او بود و از سال 1916 – يعنى همان سال تولد اومبرتو – كه براى تحصيل در رشته حقوق به سانتياگو آمده بود، مفت و مجانى در خانه مادربزرگ كارملا پينتو زندگى كرده بود.
ترديد آنخليكا در سفر به پيساگوا دليل عينىترى هم داشت. او شنيده بود كه فرودآمدن از بلنداى گردنهاى كه مسافر را به اين شهر مىرساند بسيار خطرناك است و در اين دنيا هيچ چيز به اندازه جادههاى پرپيچ و خم مايه هراس همسر من نمىشود. من هر چند او را براى سفرى پر دردسر آماده كردم، بهاش دلدارى دادم كه دليلى ندارد بترسد. اما راستش را بخواهيد در طول سفرى كه در گرماگرم آن بوديم چنين صحراى تفته و خشكى نه ديده بودم و نه حتى پيشبينى كرده بودم. همين كه از جاده اصلى كه از ايكيكه به آريكا مىرفت خارج شديم، در طول چهل فرسنگ جز ويرانههاى دهكدهاى در دوردست، كه كنار جادهاى سراسر دستانداز افتاده بود، نشانى از حضور آدم به چشم نمىخورد. گفتم جاده؟ خيلى نظربلند شدهام. در واقع سرهمبندى كلى بريدگى و چاله چوله كه قرار بوده راهى براى عبور باشد. با همه اينها – محض دلدارى خودم و آنخليكا مىگفتم – به راستى تجربه پرارزشى بود. مگر راه ديگرى داشتيم براى اينكه بفهميم اين صحرا همين كه از جاده اصلى خارج شدى چقدر هولناك مىشود، مگر جور ديگرى مىشد به طرحى كمرنگ از تصوير اين بيابان برهوت در چشم نخستين كاشفانش برسيم كه به هزار تقلا راهى به سوى پيساگوا مىگشودند؟ و بعد، وقتى راهمان را از ميان اين تپههاى شنى و خاك و غبار باز مىكرديم، شيشه جلو اتوموبيل از غبار كبره مىبست و خورشيد نارنجى هم در سير نزولىاش ديد چشممان را بدتر و بدتر مىكرد. و ما همينطور پايين مىرفتيم، پايين و پايينتر، و يقين داشتيم كه اتوموبيل همين حالاست كه از هم وابرود، و باز پايين و پايينتر، تا اعماق اين انبانه وحشت كه ما را برخلاف انتظارمان نه به دريا بلكه به بالاى پرتگاهى بلند رسانيد و از آن بالا، كموبيش دو فرسنگ پايينتر، چشممان به دو خيابان بلاتكليف افتاد با دو رديف خانه كه به ساحل چنگ انداخته بودند، جورى كه انگار ساكنان آنها هنوز سردرگم بودند كه كداميك از اين دو بدتر است، آن كوههاى هراسآور يا درياى بىشفقت. اما اينجا هر چه بود پناهگاه مشكوك ما بود پس بايد خود را هرچه زودتر به آن مىرسانديم. از سمت جنوب، از سوى دريا، ابرى سفيد غلتان غلتان بر سر خليج و شهر فرود مىآمد، نفرينى شوم در هيئت مهى ستبر و فشرده، به پايين مىخزيد، اگر بشود گفت، مهشارى بود كه مثل آب فرو مىريخت، مه لغزهاى بود كه رو به پايين مىسُريد و فرود مىآمد، مثل پنجه خداوند كه انگار مىخواست آن جاده پيچ در پيچ باريك را كه به زحمت از ميان صخرهها بريده شده بود در مشت بگيرد، انگار مىخواست ما و اتوموبيلمان را پيش از آن كه به گسترهاى باز برسيم فرو ببلعد. اين چنين وارد پيساگوا شديم، همراه با مهى كه پنج دقيقه پيش از ورود ما پرهيب شهر را پوشانده بود و فقط امكان مىداد به زحمت زيبايى غريب اين بندر 150 نفره را دريابيم، بندرى كه زمانى چشم و چراغ صنعت نيترات بود، بندرى كه گروههاى اپرا از ميلان به هواى آن به اينجا مىآمدند و سارا برنار در تئاترش آثار راسين را دكلمه مىكرد. اين تكه از خاك كه هنوز در رؤياى دورانى بود كه بناهايش چنين ويران نشده بود و آقايان انگليسى خانمهاى غرق در تور سفيد و چتر به دست را زير نخلهاى پرشكوه و درختان تنومند، كه حتى امروز كنار ساحل صف كشيدهاند، همراهى مىكردند.
اما استقبالى از اين وحشتناكتر در انتظارمان بود.
كورمال كورمال از ميان مه و غبار توى شهر به راه افتاديم و چند بار تنها هتل پيساگوا را گم كرديم. اما سرانجام توانستيم اتوموبيل را جلو چيزى نگه داريم كه ظاهراً نيمچه قصرى باشكوه و دو طبقه از عصر ويكتوريا بود و پشت آن هيكل گت و گنده بنايى از سيمان كه آدم را به ياد معمارى زشتترين طرحهاى مسكنسازى عمومى مىانداخت. حتى يك چراغ هم در ساختمان روشن نبود، كوچكترين نشانهاى از سكونت آدم به چشم نمىخورد. من جلو رفتم و به در عريض و طويل ساختمان كوبيدم و آنخليكا توى اتوموبيل نشسته بود و با نگاهى گلايهآميز تماشا مىكرد. هيچ كس جواب نداد.
آنخليكا از توى اتوموبيل صدايم كرد: «مطمئنى كسى آنجا هست؟» پيش از اين به من هشدار داده بود كه حاضر نيست توى اين تاريكى دوباره از آن كوه بالا برود.
جوابش را ندادم. هيچ اطمينانى نداشتم كه حتماً كسى جوابمان را مىدهد. به من گفته بودند هتل اغلب بسته است و اين چيز عجيبى نبود، چون هفتهها مىگذشت و هيچ كس گذارش به اينجا نمىافتاد. اما ما از طريق ناتاليا وارلا، مدير پرنفوذ اداره جهانگردى منطقه تاراپاكا و يكى از دوستان سرگيو بيتار، پيشاپيش اتاقى گرفته بوديم و او به ما اطمينان داده بود كه مالكان هتل قول دادهاند آنجا را اختصاصى براى ما باز كنند. اما نكند اشتباهى در كار بوده، اشتباهى در مورد روز ورود ما يا يكى از آن مشكلات در آخرين لحظه؟ شايد ناچار بشويم به جاى خوابيدن در زندان فِردى و برادرش اسكار و خيلىهاى ديگر، برويم بالاى كوه توى خرابهها چادر بزنيم؟ اصلاً از كجا معلوم كه اين جورى معقولتر نباشد؟ آنجا دستكم اينقدر شوم و دلگير نيست و شايد هم راه بهترى باشد براى اداى احترام به دوستان كشته شدهمان.
دوباره در زدم.
سروصدايى از توى ساختمان بلند شد. نور بىرمقى در سرسرا تابيد و در به خميازهاى باز شد. چشمم به جغلهاى افتاد كه موهاش را آلمانىزده بود و لابد بيشتر از پنج – شش سال نداشت. با پررويى از آن پايين مرا ورانداز مىكرد، بىآن كه حرفى بزند.
«مادرت خانهست؟»
پسرك فرياد زد: «ماما…» صداى زنى از توى هتل جوابش را داد و در پى آن صدا زنى خوش سيما و مو طلايى كه بيست و چند سالى بيشتر نداشت پيدا شد و گفت منتظرمان بوده. گفت بايد به خيابان فرعى برويم و اتوموبيل را آنجا پارك كنيم كه امنترست.
حالا ديگر آنخليكا هم آمده بود و در حالى كه سعى مىكرد به خودش بقبولاند از اين عادىتر سفرى و از اين عادىتر هتلى وجود ندارد، به همان روش رايج براى بازكردن سرِ حرف با بچهها متوسل شد:
«كوچولو اسمت چىيه؟»
پسرك پيش از آن كه در كام غارمانند هتل فرو برود پاسخ داد:
«اوگوستو»
من و آنخليكا با چنان هراسى به هم نگاه كرديم كه انگار اسم دراكولا را شنيدهايم. توى شيلى هر كس كه اسم ديكتاتور سابق كشور را روى زادورودش بگذارد، حتماً آدم متعصبى است، از آنجور آدمها كه ترجيح مىدهيم ازشان پرهيز كنيم – بهخصوص در چنين جايى كه سى سال قبل يكى از دوستانمان حكم مرگ خودش را از دادگاهى نظامى شنيده بود، همان دادگاهى كه تحت فرمان مردى بود كه اين پسرك با افتخار تمام همنامش شده.
بارى، با ترس و لرز پا به هتل گذاشتيم، جورى كه انگار هر لحظه منتظر بوديم تا سايهها به ما حمله كنند. خودمان را براى شبى آكنده از ترس و تشويش آماده كرديم.
اما سخت اشتباه مىكرديم. ساختمان هتل كه خيلى با سليقه بازسازى شده بود، در واقع ساختمان ادارى زندان بود، چسبيده به ساختمان اصلى زندان. در اتاقهاى طبقه همكف هنوز خيلى از تجهيزات و وسائل به چشم مىخورد كه مربوط به زمانى بود كه اين ساختمان ساخته شده بود. تالار دادگاه، اتاقى كه در ايامى خوشتر به اداره ثبت احوال پيساگوا اختصاص داده بودند، سالن تفريحات و استراحت براى نگهبانان و ساير مسئولان كه حالا اوگوستوى كوچولو همانجا ساعتها مىنشيند و محو كارتونهاى جنگى مىشود. از اين همه دلنشينتر حياط خلوتى است با گياهان و گلهاى استوايى كه وسط سالنى افتاده كه ما در آن مىنشينيم و جرعهاى جانبخش از پيسكو مىنوشيم و نگاهى به انبوه اشيايى مىاندازيم كه دور و برمان را گرفته. بطرىهاى داروخانههاى قديمى و انواع قفلها و خرچنگهاى خشك شده. دوربينهاى عكاسى از كار افتاده، ماشينتحريرها و ساعتهاى خراب شده. اين هتل پُر است از ساعتهاى قديمى كه هر كدام روى زمان متفاوتى از كار ماندهاند و بعد، بعضى پوسترهاى دستچپى از نرودا و ويولتا پارا و ويكتور خارا. انگار كسى كه اينها را به ديوار زده مىخواسته به مهمانان برساند كه مسئول وقايع هولناكى كه در زندان واقع در پشت اين ساختمان روى داده، نيست. و اينجا و آنجا يادگارهايى از ساليتراها شبيه همان چيزهايى كه در سانتا لائورا{P . Saliteras عنوان كسانى كه در اوايل قرن نوزدهم براى استخراج نيترات و تجارت آن به اين منطقه آمده بودند. م. P}
ديده بودم. ابزار و اسباب، عكس، جورابهاى پشمى براى حفاظت كارگران از آبجوش. ميزبان ما مهماننواز و ظاهراً بسيار سادهدل بود و ادعا مىكرد كارى كه مىكند بدراهى براى گذران زندگى نيست. مىگفت اينجا براى بچهاش محيط سالمى است و شوهرش – كه شُكر خدا به دنبال كسب و كار رفته بود – مىتواند اينجا تا دلش بخواهد به دريا برود. شام بسيار لذيذ و ارزانى به ما داد و بعد جلو افتاد تا اتاقمان را نشان بدهد. پلهها جيرجير مىكرد و – اين را از خودم درنمىآرم – بوى حيوان مرده مىداد، موشى كه زير تختههاى كف سالن پوسيده بود، جنازه، جنازه، و يكباره هول برم داشت، و همراه آن موجى از خاطرات كه اين مكان در خود پنهان كرده بود. اما بقيه جاهاى هتل تميز و ساكت بود، جدا از جيغ جيغ گاه به گاه طوطى سفيدى كه توى قفس بزرگى در حياط خلوت اينور و آنور جست مىزد. و اتاق ما با ديوارهاى بلند و كمدى عتيقه و تختخوابى نالان كه آنخليكا را به ياد اتاقهاى روستا مىانداخت كه بيشتر ايام كودكى و نوجوانىاش را در آنجا گذرانده بود. بنابراين چيزى نگذشته خوابش برد، خسته از روزى كه در اداره ثبت احوال ايكيكه شروع شده بود و به ساعتها سفر در دل صحرا و سرانجام به دوزخ پيساگوا ختم شده بود.
اما من پيش از خواب بايد به چند كار مىرسيدم.
رفتم پايين، به كنار دريا كه چند مترى دورتر بود. كمى به ورزش يوگا پرداختم. آرام آرام نفس را فرو بردم و بيرون دادم. تعمداً حواس خودم را متوجه فِردى كردم. سلول او درست پشت سر من بود، كمى بالاتر از مه و رطوبت شبانه كه بر درختها آويخته بود و از برگ درختان چكه چكه فرو مىريخت. اين لابد آخرين صدايى بوده كه فِردى در طول شب آخر شنيده و اگر بتوانم به چيزى يقين كنم اين است كه سراسر شب چشم برهم نگذاشته، حتماً به اين صداها گوش سپرده، به صداى موج و سنگريزهها، به جيغ جيغ ملتمسانه مرغهاى دريايى، عوعو سگها و لابههاى باد. به جنونى فكر كردم كه مرا به اينجا كشانده بود، به اين كه من زندهام و او مرده، به قرابت و تقابل زيبايى و هراس، هنجار و نابهنجار كه نوميدم مىكند، به حيرتم مىاندازد و تحريكم مىكند. ما چطور مىتوانستيم از آن شام لذت ببريم و در همان حال حواسمان باشد كه آن حجم عظيم سيمانى، كه بسيارى از مردان درمانده را در بسيارى ساعات نوميدى در خود جاى داده بود، يكسر حضور خودش را به رخ ما مىكشد.
فِردى چگونه كارش به اينجا ختم شده بود؟ چگونه در آخرين ساعات حضور در اين كره خاكى، كه زمانى غرق در شادى و اميد با هم بر آن زيسته بوديم، به اين دريا گوش سپرده بود؟
اين چند هفته اخير روز به روز به فِردى نزديكتر شده بودم، رد گامهايى را گرفته بودم كه او را به اينجا كشانده بود و سرانجام توانسته بودم بهتر از ايام حيات بشناسماش. آغازش گفتگويى سه ساعته با بيوه او خينى، در سانتياگو بود و بعد رشته درازى از خاطرات و يادها كه لائوتارو در سانپدرو و آتاكا و اسكار وارلا و همسرش ليلا در ايكيكه برايم نقل كرده بودند و خرده اطلاعاتى كه در هر ديدار تصادفى و در گفتگو بإ؛ففظز سناتور ريكاردو نوينس و ايوور اوستوئيجيك و سرگيو بيتار و سنن دوران و سرگيوگونسالس و گىيرمو راس – مورى گردآورده بودم، يعنى تمام كسانى كه فكر مىكردم چيزى درباره فِردى تابرنا دارند كه بگويند. و مهمترين آنها داستانى بود كه در ميان تق و توق ميز رولت در كازينوى ايكيكه، يك شب قبل از آن كه با آنخليكا از ايكيكه برويم، برايم تعريف كردند. در همان شبى كه سرانجام با پيچون تابرنا، برادر ناتنى فِردى و آخرين كسى كه با او قبل از مرگش حرف زده بود، ديدار كردم.
من از همان دم كه با فِردى آشنا شدم دريافتم كه آدمى استثنايى است، اما فقط حالا كه به جستجوى مكان و چگونگى اعدام او از سانتياگو به پيساگوا آمدهام، تصويرى واقعى از ماجراى او كمكم برايم روشن مىشود، تصويرى بس خارقالعادهتر از آنچه در ايام جوانى به فكرم مىرسيد.
فِردى زادهاى نامشروع بود و بيشتر پيش مادربزرگش خوستينا و دايىهاى ماهيگيرش بزرگ شده بود و اگر از همان سنين كودكى اشتياق خواندن هر كتابى كه به دستش مىرسيد در او بيدار نشده بود، سرنوشتش اين مىبود كه مثل همه بچههاى فقيرى كه توى خيابانهاى ايكيكه ول مىگشتند از دريا صدف صيد كند. اين دو دنيايى بود كه او هميشه با خود حمل مىكرد، در يكسو قلمرو پرخشونت دعواها و فحش و ناسزاى خيابانها بود و اين كه ندانى وعده بعدى غذا از كجا مىرسد، و در سوى ديگر قلمرو پر هيبت تفكر و انقلاب. اين دو دنيايى بود كه فِردى از همان نوجوانى هيچ وقت در آشتى دادن يا دستكم كنار هم نهادن آنها مشكلى نداشت. سنگ بزرگى بود كه خينى دربارهاش با من حرف زده بود، سنگى كنار يكى از خليجهاى كوچك ايكيكه. اين، سنگ بزرگ پرچاله چولهاى بود كه همين چند روز پيش من بالاى آن ايستاده بودم، يعنى همانجا كه فِردى هر روز صبح روى آن تكاليف مدرسهاش را مىنوشت. اين ميز تحرير او در خارج از خانه بود. اما از همين سنگ براى شكستن صدفهايى كه همان روز بعد از انجام تكاليف مدرسه از دريا صيد كرده بود، استفاده مىكرد و اين صدفها تنها خوراك او در طول روز بود. هيچ وقت سعى نكرده بود هويت خودش را پنهان كند هيچ وقت نخواسته بود تظاهر به چيزى كند كه نبود. خودم در آن روزهاى پيروزى مبارزات اتحاديه دانشجويان ديده بودماش كه سيلى از ركيكترين ناسزاها را نثار دشمنانش مىكرد و بعد بلافاصله به پيچيدهترين بحثهاى فلسفى ماركسيستى مىپرداخت. اين خط عوضكردن آسودهوار ميان نوشتن مقالات دشوار درباره سرخپوستان آئيمار و تأثير آنها بر نورتهگرانده و دريافت ژرف از زندگى جماعت فقير و بىسواد شيلى كه در او مىديديم چيزى بود كه در كار سياسى در حلبىآبادهاى سانتياگو بسيار به دردمان مىخورد اما من به فكرم نمىرسيد – در واقع اصلاً خبر نداشتم – كه اين مسئله چه تأثيرى بر حضور او در زادگاهش ايكيكه داشته. او اولين فرزند طبقه كارگر در آن محله بود كه توانسته بود به دانشگاه راه يابد و در زادگاهش بدل به افسانه شده بود و هر تابستان كه – براى جانكندن در كارهاى پست و درآوردن لقمهاى نان – به آنجا برمىگشت، هميشه انبوهى از جوانان به استقبال قطارش مىرفتند و بعد هم به دنبالش راه مىافتادند، انگار كه مثلاً قهرمان بوكس باشد. به پشتوانه همين محبوبيت و جاذبه بود كه بنا بر گفته سِنن دوران، يكى از تابستانها همه كسانى را كه از چند و چون كلمه ايكيكه سردرمىآوردند، بدون خوراك -اما نه بدون مشروب – در اتاقى زندانى كرده بود تا سرانجام حضرات متفقالرأى به اين نتيجه برسند كه كلمه ايكيكه از زبان آئيمارها گرفته شده و به معناى مكانى است كه مرغهاى دريايى براى خواب به آنجا مىآيند.
بارى، فِردى چنين آدمى بود، محبوب و كلهدار، خوشطبع و اهل تحليل، زورگو، شجاع، آماده دعوا با مشت و آماده دعوا با زبان، كموبيش دو زبانه، كه خيلى راحت از زبان بچههاى خيابانى به زبان نابغههاى دانشگاهى جست مىزد. مىدانم كه به عرش رساندن آدمها از آن فاصله خطرناكى كه مرگ ميان آنها مىاندازد چه مهلكههايى دارد. بىترديد آن روزها با او اختلافاتى داشتم و امروز هم اگر مثل آن روزهاى دانشجويى با او مىنشستم و گرم بحث مىشدم، همان اختلافات در ميان مىبود. در نظر من او هر چند احترام فراوان براى دموكراسى و بهخصوص آلنده قائل بود، پاك مسحور اين فكر شده بود كه مردم فقير اگر بخواهند بهراستى سرنوشتشان را تغيير بدهند به خشونت مسلحانه نياز دارند، حتى در انقلاب آرام ما در شيلى كه مدعى راهى مسالمتآميز به سوى سوسياليسم بود. دوست من در فكر فرايندى انقلابى بود كه به او فرصت مىداد رشد كند و پخته شود و آن وقت شايستگى خود را در مقام رهبرى طبيعى به همه نشان بدهد. فِردى موجود نابههنجارى نبود، آن هم در كشورى كه كل طبقه كارگر كه خودش عضوى از آن بود، از دل فقر و درماندگى برخاسته بود و در سال 1970 همراه آلنده به حكومت رسيده بود، يعنى نخستين رئيس جمهور شيلى كه يك كارگر نساجى را وزير كار و دهقانى را وزير كشاورزى كرده بود. حكومت آلنده بود كه سبب شد فِردى تابرنا، كه قبلاً به زادگاهش برگشته بود، در سن بيست و هفت سالگى يكى از مردان پرنفوذ نورتهگرانده گردد – مردى كه رئيس حزب سوسياليست رئيس جمهور در منطقه و نيز مسئول نهادى شد كه كموبيش در حكم وزارت اقتصاد ناحيه بود.
بهراستى همين مقام مهم بود كه فرصتى به او داد تا استعداد و توش و توان خود را آشكار كند. خينى در سانتياگو برايم تعريف كرد كه: «يك روز، فكر مىكنم سال 1972 بود، شنيدم زنگ مىزنند، رفتم در را باز كردم و ديدم پدر فِردى جلوم ايستاده. خينى آن مرد را شناخته بود چون چند ماه بعد از آن كه به ايكيكه رفته بودند، يعنى در سال 1967 فِردى مردى را توى خيابان به او نشان داده بود و گفته بود آن مرد را كه آنجا ايستاده مىبينى؟ پدر من است. خينى تعجب كرده بود و پرسيده بود: پس مىشناسيش؟ فِردى جواب داده بود: هيچ وقت باهاش آشنا نشدهام. خينى به او اصرار كرده بود به سراغ مردى برود كه مادرش را ول كرده بود و اصلاً سراغى از پسرش نگرفته بود. پدرى كه چند تا كاميون داشت اما كمترين كمكى به پسرش نكرده بود. فِردى حتى حاضر نشده برود و سلامى به مرد بكند، شانهاى بالا انداخته بود: «اصلاً برام مهم نيست. تا حالا باهاش حرف نزدهام حالا هم احتياجى ندارم كه باهاش حرف بزنم.» خينى به من گفت: «آن وقت در را باز كردم و ديدم آن مرد جلوم ايستاده. پدر پرسيده بود: “سينيور تابرنا منزل هستند؟” به فردى گفتم يك كم صبر كند، بعد رفتم و به فردى گفتم: “پدرت آمده. دم در است.” گفت: “چه كار دارد؟” سراغ سينيور تابرنا را مىگرفت.» يعنى فِردى را به نام پدرخواندهاش ناميده بود؛ نامى كه فردى از پدرخواندهاش گرفته بود.
«چه خدمتى از من ساختهست؟» فردى به مرد تعارف كرده بود برود تو و بنشيند: «چه كمكى از من برمىآيد؟» درست همان كارى كه خاص فردى بود – درك ديگران و اينكه چه مشكلى دارند، راحت كردن خيال پدرش، و داورى نكردن درباره او. پدر گفته بود كه قصد ندارد مزاحم سينيور تابرنا بشود و با كمرويى اضافه كرده بود كه مشكلى دارد.
زمانى بود كه تحريمهاى اقتصادى ايالات متحد بر ضد دولت آلنده كمبود اساسى در قطعات ماشينآلات و اتوموبيلها ايجاد كرده بود و نهادى كه مسئول توزيع اين قطعات بود همان اداره تحت مديريت فِردى بود. خينى از گوشه اتاق آن دو را تماشا مىكرد، اما چيز خاصى اتفاق نيفتاده بود. مثل دو تا آدم بالغ كه تا حالا همديگر را نديدهاند حرف مىزدند، مثل دو تا غريبه كه هيچ چيز آنها را به هم پيوند نمىدهد، بىهيچ اشاره به موارد مكررى كه پدر پسرش را در حال شستن قايقهاى ماهيگيرى، برق انداختن كف خانهها و شستن پنجرهها ديده بود و از كنار پسرش رد شده بود و تنها به تكان سرى بسنده كرده بود. خينى ادامه داد: «وقتى پدرش رفت به فردى گفتم بهاش مىگفتى برود به جهنم.» فردى گفته بود: «ابداً. كمكش مىكنم، همان طور كه به هر كس ديگر كه لازم باشد كمك مىكنم.»
فِردى با گذشت و سخاوتمند.
و اين چيزى است كه نبايد آن را با نرمش يا انعطاف در برابر دشمنان انقلاب به خطا بگيريم. در آن روزهاى پر آشوب و تقابل، فِردى دشمنان زيادى براى خودش ساخته بود و سرسختترين مأمور حكومت محلى به شمار مىرفت. در واقع يكى از دوستان -اوخنيو روئيس تاكله كه خودش بعد از كودتا وحشيانه شكنجه ديد و تكه تكهاش كردند- به فِردى هشدار داده بود كه ارتش نقشه كشيده در صورت رسيدن به قدرت بكشدش، اوخنيو اين را با استراق سمع از ژنرال فورستير فرمانده پادگان محل شنيده بود كه فِردى تابرنا اولين كسى است كه بايد نابود شود.
وقتى اين داستان را اول بار از خينى و بعد از لائوتارو نوينس شنيدم، به اين فكر افتادم كه آيا خود پينوشه پشت اين تصميمات نبوده و پرسيدم آيا هيچ دليلى يا شايعهاى درباره مشاركت شخص ديكتاتور در اعدام فِردى شنيدهاند. خينى و لائوتارو هر دوشان گفتند فقط حدس مىزنند.
اما پينوشه واقعاً دستور قتل فِردى را داده بود و اين چيزى بود كه من و آنخليكا در سفرمان كاملاً تصادفى كشف كرديم. و هر چند عجيب مىنمايد، كسى كه به ما خبر داد خاله آنخليكا، لائورا مولر، بود. لائورا دوست نزديك خانواده پينوشه بود و در ايامى كه ال خنرال فرمانده هنگ ايكيكه بود و لائورا هم قاضى دادگاه محلى بود، اغلب به خانه آنها مىرفت و با همسر او بريج بازى مىكرد. بعدها وقتى پينوشه كه ديگر مرد قدرتمند شيلى شده بود در اواسط دهه 1970 به ايكيكه – محبوبترين شهر او در دنيا – سفر كرده بود، لائورا و جناب ديكتاتور همديگر را ملاقات كرده بودند و آنطور كه دوست جديدمان ايوور، در آن شبى كه مهمانش بوديم، از قول لائورا روايت مىكرد، آن ديدار خيلى گرم و دوستانه بوده.
ايوور هر چند نمىخواسته لائورا را با يادآورى گذشته دردناك آزار بدهد، نتوانسته بود جلو خودش را بگيرد و بالاخره از او پرسيده بود چطور توانسته با ديكتاتور شيلى بنشيند و مشروب بخورد در حالى كه پسرش فرناندو – به قول خود لائورا – در وضعيت عجيبى جان داده بود. اين اصطلاحى بود براى گريز از اشاره مستقيم به قتل فرناندو…
از جواب لائورا به ايوور روشن بود كه او قصد انكار دارد و حاضر نيست ارتش را مسئول مرگ پسر كموبيش نابينايش در چند سال بعد از كودتا بداند. آخر لائورا موضوع صحبت را عوض كرده بود و گفته بود: «من از فرصت استفاده كردم تا چيز ديگرى از پينوشه بپرسم. ازش پرسيدم: چرا فِردى تابرنا را كشتيد؟»
ايوور توضيح داد كه لائورا فِردى را از بچگى مىشناخت و هميشه زيرچشمى مواظبش بود، خيلى به او علاقه داشت. شايد هم مىخواسته سراغ پسرش را بگيرد، مىخواسته درباره فرناندو حرف بزند و به جاى او فردى را پيش كشيده.
پينوشه هر چه بود اهل حاشيه رفتن و مجامله نبود. پس در پاسخ گفته بود: «لائوريتا، مىخواستى چه غلطى بكنم؟ منتظر بنشينم تا جنبش مقاومت راه بيندازد، اسلحه بردارد و عليه من شورش كند؟ خودت مىدانى او چه جور رهبرى از آب درمىآمد. ناچار بودم بكشماش.»
اما بعدها معلوم شد كه كار به اين سادگىها هم نيست.
روز 11 سپتامبر 1973 يعنى روز كودتا، فِردى زندگى مخفى را شروع كرده بود. – فرار از اين خانه به آن خانه در تلاش براى مخفى كردن هيكلى كه سخت توى چشم مىزد. فردى بلند بود و لاغر و فوقالعاده چابك و عضلانى با سر و سيماى جذابى كه من هميشه حس مىكردم ميراث بومى اوست، اما در اين سفر فهميدم كه تا حد زيادى به پدربزرگ مادرىاش رفته كه كروات است. بارى، هر چه بود قيافه فِردى خيلى زود او را لو مىداد، حتى بعد از تراشيدن ريش ژوليده و كوتاه كردن موى درهم برهمش. اگر ارتش با همه يورشهاى بىوقفه نتوانست او را پيدا كند به اين علت بود كه پدران فرقه اوبلاتوس به او پناه داده بودند و اين فرقهاى است كه اولين كودكستان را در دهه 1930 در اومبرستون، وسط بيابانها تأسيس كرده بود. سرپرست فرقه كه شهروند كانادا بود بعدها مكافات سختى براى پناه دادن به فِردى پس داد. ارتش او را دستگير كرده بود و كشانده بودش به مرز پرو و آنجا ولش كرده بود. در تاكنا كشيش بيچاره به خاطر از دست دادن كشورى كه ديگر وطن خود مىدانست به گريه افتاده بود.
اما سرنوشت فِردى چيزى بدتر از تبعيد بود. وقتى ارتش شش روز بعد از كودتا خينى را بازداشت كرد و همه جا چو انداخت كه خينى در پادگان محلى مورد تجاوز دستهجمعى قرار گرفته و دو كودك آنها، ناچو (سه ساله) و دانيلا (يك ساله) به امان خدا رها شدهاند (كه البته راست نبود، چون اول اسكار وارلا و بعد مادر و خواهر خينى كه از زادگاهشان لاسرنا براى كمك آمده بودند، از بچهها نگهدارى مىكردند.) فِردى ناچار شد خودش را معرفى كند.
وقتى فِردى بازداشت شد خينى را آزاد كردند اما كمى بعد دوباره بازداشت شد. اما تا آن زمان او موفق شده بود وكيلى براى شوهرش پيدا كند و اين كارى دشوار بود چرا كه فِردى را توى يك كانتينر انداخته بودند و آنجا زير آفتاب سوزان ايكيكه حق ملاقات نداشت و مدام شكنجه مىشد. پيش از آن كه ارتش به سراغ خينى بيايد او فِردى را براى آخرين بار ديده بود، دورادور.
او مىرفت و بيرون ستاد فرماندهى ارتش مىايستاد. فِردى را از اينجا براى بازجويى روزانه مىبردند. سرانجام صبر و تحملش ثمر داد، چون يك روز بالاخره توانست در يك لحظه فِردى را ببيند. خينى فرياد زده بود و فِردى رو به طرف او كرده، لبخند زده بود و با دست اشارهاى كرده بود، انگار كه بگويد من حالم خوب است، مواظب خودت باش.
اما كسى كه به مواظبت نياز داشت خودش بود.
او بود كه بعد از يك ماه سرانجامش به اينجا كشيد، بعد از آن كه در دادگاه نظامى به آشوبگرى و خيانت به وطن متهم شد. قوزبالاقوز اين بود كه قاضى دادگاه كسى نبود جز ماريو آكونيا، يعنى مردى كه فِردى چند هفته قبل از كودتا او را جنايتكار اعلام كرده بود، قاچاقچى سرشناس مواد مخدر كه در عين حال در بازار سياه در آن دوران بحران اقتصادى دست داشت. آكونيا از چندى پيش تصفيه حسابهايش را شروع كرده بود. اسكار وارلا – ماهى شناس اهل سياست كه فقط به جرم دوستى با فِردى در پيساگوإ؛ككظظ زندانى شده بود – اجازه داشت همراه گروهبانى روزها به خليج برود و صدف صيد كند و اين خوراك لذيذى بود كه حضرات افسران خيلى خوششان مىآمد. وارلا از آن بالا اعدام چهار نفر از همدستان آكونيا در تجارت مواد مخدر را ديده بود.
و حالا آكونيا فِردى تابرنا را در چنگ خود داشت.
حالا، كموبيش سى سال بعد، من داشتم از جايى ديدار مىكردم كه حكم محكوميت فردى به او ابلاغ شده بود، همانجا كه او با برادرش خداحافظى كرده بود، همانجا كه او خود را براى آنچه قرار بود رخ بدهد آماده كرده بود.
از همان وقت كه عزم سفر به نورته گرانده و نوشتن اين كتاب به سرم افتاد، گذران چنين شبى را در پيساگوا پيشبينى كرده بودم. شايد شب را تا صبح بيدار بمانم، شايد بروم از بيرون زندان را تماشا كنم يا از توى هتل كه فقط چند مترى از زندان فِردى فاصله داشت. خودم را براى چيزى شبيه مراسم سوگوارى آماده كرده بودم. اما وقتى داشتم از پلهها بالا مىرفتم – باز هم آن بوى تعفن احاطهام كرد – فِردى را در خيال ديدم كه داشت به من مىخنديد، مىگفت، احمق نباش، آريل، تو فردا توش و توانت را لازم دارى. و من در جوابش لبخند زدم و به خوابى بىرؤيا فرو شدم و امروز شنبه بيدار شدم، روزى كه مىتوانم پيش از رفتن به گورستانى كه فِردى در آن روبروى جوخه اعدام ايستاد ساختمان زندان را بررسى كنم.
پس اينجاست همان حياطى كه شب 29 اكتبر 1973 درست ساعت ده شب، سرهنگ دوم رامون لارين با زندانىها حرف زده بود و خواسته بود به حرفهاش توجه كنند. اسكار وارلا در خانهاش در ايكيكه برايمان تعريف كرد: «ما توى سلولهامان در طبقه بالا حبس شده بوديم. اين بود كه نمىتوانستيم آن افسر را ببينيم، هر قدر هم كه خودمان را به ميلهها فشار مىداديم… فردى و بقيه هم او را نمىديدند.»
من و آنخليكا از پلههاى چوبى به طبقه سوم زندان رفتيم و فهميديم اسكار چه مىگفته. سلولهاى بيش از حد شلوغ – پانصد زندانى در زندانى كه براى شصت نفر ساخته شده بود – نيممتر از راهرو و نردههاى دور فضاى خالى بالاى حياط خلوت فاصله دارد و آن افسر توى همين حياط ايستاده بود و احكام دادگاه نظامى را اعلام كرده بود. من از آن بالا گردن كشيدم تا ببينم آن زندانىها چه چيزى را مىديدهاند. فقط بناى هتل به شكلى قناس از اينجا ديده مىشود و گلهاى استوايى با طراوت با شكوهشان. بنابراين آن پانصد نفر فقط صداى لارين را مىشنيدند كه اسامى ده زندانى را كه قرار بود صبح فردا اعدام شوند اعلام مىكرد و كاملاً ساكت بودند تا بشنوند محكومان كه پايين صف كشيده بودند چه واكنشى نشان مىدهند. اما هيچ صدايى از آن فضاى خالى بالا نمىآمد. اسكار به ما گفته بود: «به اين فكر افتادم كه شايد فردى هنوز توى سلولش باشد.» و بعد وقتى لارين يك ساعت بعد برگشته بود و اعلام كرده بود موفق شده شش تا از ده حكم اعدام را به حبس ابد تبديل كند، اين اميد در دلش جوانه زده بود كه شايد فِردى و سه رفيقش جزو اينها باشند.
اما چند دقيقه بعد چند تا سرباز آمده بودند و صليبهايى پلاستيكى بر ديوار جنب هر سلول چسبانده بودند. اين سربازها در تمام مدت سعى مىكردند چشمشان به چشم زندانى نيفتد و بعد از پايين پلهها، از توى حياط خلوت صداى كشيش زندان بلند شده بود كه براى چهار محكوم به اعدام دعا مىخواند و زندانىها از توى سلول اين دعا را گوش مىكردند.
من و آنخليكا خودمان را رسانديم به پايين، طبقه همكف، و جلو در بزرگى كه در يك ضلع حياط خلوت بود ايستاديم. اين سلولى بود كه بنا بر گفته پيچون فِردى توى آن حبس شده بود. درِ سلول انفرادى آن شب بسته بود اما حالا بىسروصدا باز شد و من وارد آن اتاق كوچك مرتب و روشن شدم كه تازه رنگ خورده بود. در را پشت سرم بستم و روشنايى را تماشا كردم كه از ميلههاى عمودى بالاى در به درون مىريخت. ميلهها بلندتر از آن بود كه فِردى بتواند از آنجا بيرون را تماشا كند. همچنين او قادر نبوده خودش را بالا بكشد تا از پنجره بزرگ ديوار ته سلول كه صداى دريا از آن شنيده مىشد چيزى را ببيند. شايد آن شب هم مثل امروز نسيمى از طرف دريا مىوزيده.
از همينجا بود كه فِردى زده بود زير آواز و ترانه خوانده بود. اسكار وارلا گفته بود كه تمام شب صداى ترانه خواندن فِردى را مىشنيدند. آن سه محكوم ديگر خاموش بودند. لارين به آنها مداد و كاغذ داده بود تا براى عزيزانشان نامه بنويسند، اما فِردى اين لطف را رد كرده بود. آن طور كه خينى مىگفت نمىخواسته همسرش بقيه عمر را با خواندن آخرين نامه او بگذراند.
فقط پيغام داده بود كه «مىدانم كه چقدر دوستم دارد» و صداى خينى وقتى اين را تعريف مىكرد آرام بود، درست مثل همان وقت كه اول بار در تورونتو درباره تبعيد مشتركمان در اوايل دهه 1980 حرف زده بوديم. «و اين كه مىدانست بعد از مرگ او چه عذابى مىكشم و چه بر سرم مىآيد. اما من زن محكمى هستم و حتماً براى زندگى شريكى بهتر از او پيدا مىكنم. و اين كه هميشه او را با آن زن با هم به ياد بيارم، همانطور كه با هم زندگى كرده بودند.»
مىدانستيم كه اينها واقعاً آخرين پيغام فِردى براى همسرش بوده، چون كمى قبل از نيمهشب سربازى برادر ناتنى او پيچون را صدا زده بود: «تابرنا، هكتور تابرنا».
«حاضر!»
«برادرت مىخواهد باهات حرف بزند»
پيچون روز قبل در آخرين ديدارمان در ايكيكه، روز پنج شنبه 23 مه، اين گفتگوى آخر را برايم تعريف كرده بود. ديدار با پيچون مشكل بود چون او شبها تا دم صبح توى كازينو كار مىكند، بازرس آنجاست – و اين كار را هم بعد از بازگشت دموكراسى به او دادهاند، چون در طول هفده سال ديكتاتورى مقامات دولتى هميشه سد راهش مىشدند، فقط به اين علت كه با فِردى خويشاوند بوده. بالاخره ناچار شدم در كازينو ديدارش كنم. فقط من و او. اولين چيزى كه پيچون به من گفت اين بود كه آن شب قبل از آمدن به سرِ كار با عكس فِردى حرف زده «قرار است دوست قديمىات آريل دورفمن را ببينم». اين مراسمى بود كه سالها اجرا مىكرد، قبل از بيرون آمدن از خانه، با اين اميد كه برايش شگون دارد. هميشه نسبت به برادرش كه شش سال از او بزرگتر بود احترامى آميخته به ترس داشت، برادرى كه در ايكيكه دست به كارهايى زده بود كه هيچ كس خوابش را هم نمىديد.
پسرك ماهيگير فقيرى كه مدرك دانشگاهى گرفته بود و يكى از جغرافىدانانى بود كه هنگام بروز اختلاف مرزى با آرژانتين در تعيين مرز با آن كشور شركت كرده بود و بورس تحصيلى ايالات متحد را دريافت كرده بود و رئيس اتحاديه دانشجويى و مدير سازمان اقتصادى منطقه شده بود.
چيزى مرموز، كموبيش بهتآور، در قيافه پيچون، در شباهت او به فِردى وجود داشت. آن بينى عقابى، موى بلند و قد دراز. من كموبيش چهل سال مىشد كه فِردى را نديده بودم، حتى عكسى از او نداشتم و تصويرى كه در اين مدت در ذهنم ساخته بودم و مدام تعديلاش كرده بودم به هيچ وجه شباهتى به عكسهاى فِردى كه در اين چند هفته خينى و اسكار و ديگران نشانم داده بودند، نداشت. نه اين كه بگويم پيچون عين برادرش بود نه، به آن خوش قيافگى نبود، و چشمهاى باداميش رگههاى قرمز داشت و موهاش رگههاى سفيد. بينىاش هم وقتى دقت مىكردم پهنتر بود، اما در يك لحظه همان جسم و همان گرماى فِردى را كه مىشناختم و دوست مىداشتم برايم زنده كرد. خيلى بيشتر از عكسهاى بىروحى كه از دوست من دور شده بودند و با خاطره من نمىخواندند. انگار نسخه بدل فِردى با كمى دستكارى به سوى من بازگشته بود، درست در لحظهاى كه بهراستى به او نياز داشتم، وقتى كه قرار بود داستان آخرين ديدار او با خانوادهاش را از زبان برادرش بشنوم:
«از طبقه بالا دوان دوان خودم را به پايين رساندم و آنها در سلول فِردى را باز كردند و من ديدمش و خودم را انداختم توى بغلش و اين جورى، سفت و سخت بغلش كردم…» و در اينجا پيچون دستهاش را سفت و سخت دور خودش حلقه كرد، انگار كه فِردى را بغل كرده باشد، انگار فِردى همان جا كنار صندلىهاى ما توى كازينوى ايكيكه ايستاده بود، كمى دورتر از ميزهاى رولت و بلكجكها با آس و هفت و شاهشان «او آرامم كرد، دست به موهام، كه مثل حالا بلند بود، كشيد، تا حالم بهتر شد، آرام باش، آرام باش، و تازه آن وقت بود كه توانستم از او جدا بشوم و صورتش را ببينم، جاى شكنجهها را ببينم. و او سراپا وقار بود، سراپا ابهت بود و بهام گفت مسئلهاى نيست، گفت مبارزه ادامه پيدا مىكند، بايد پنج سال صبر كنم. پنج سال دست به كارى نزنم و بعد دوباره نبرد را شروع كنم و من باور نمىكردم اوست كه دارد به من دل و جرأت مىدهد، دارد ازم قول مىگيرد كه به بقيه دوستان بگويم غمگين نباشند و نترسند. بعد ساعتش را درآورد و داد به من.»
«بعد چى؟»
«ما تمام شب بيدار بوديم و صداى فِردى را مىشنيديم و آن وقت درست قبل از سپيده آنها را از سلول درآوردند و ما توانستيم او را ببينيم كه مىرفت و مشتهاش را بالا گرفته بود.»
«چيز ديگرى هم به تو گفت؟»
«فقط اين كه اتهاماتاش تمام دروغ بوده و محاكمه غيرقانونى بوده و علاوه بر اين…»
«علاوه بر اين…؟»
«اميدوارم درد نداشته باشد.»
اين را كه شنيدم نفس بلندى كشيدم. روبرو شدن با فِردى قهرمان، فِردى ابرمرد راحتتر از طرف شدن با فِردى معمولى بود، آدمى كه مثل هر كس ديگر از مرگ هولناكى كه در انتظارش بود مىترسيد. آن فِردى كه خودش را وامىگذاشت تا حتى براى يك لحظه ترس از مرگ را آشكار كند. اين مرا به او نزديكتر مىكرد، آن ترس از درد كه لابد از درون چيزى سر برمىآورد كه روز به روز و شب از پى شب در سياهچالهاى مختلفى كه زندانش بود بىرحمانه بر او تحميل كرده بودند. و آن واقعيت خُردم كرد، واقعيت چيزى كه در آن لحظه در انديشه او، در زندگى او مىگذشت. نياز مقاومتناپذيرى حس كردم به اين كه در آغوشى فشرده بشوم، فِردى را در آغوش بگيرم، پيچون را در آغوش بگيرم، هر كه باشد، هر كه باشد.
در آن لحظه چيزى از درون من سر بر كشيد، چيزى كه خينى در سانتياگو برايم تعريف كرده بود و من سعى كرده بودم فراموشش كنم. در آن لحظه نمىخواستم از نزديك باهاش روبرو بشوم. سالى كه بعد از مرگ فِردى فرا رسيد، آنطور كه خينى مىگفت، توى مه گذشته بود. هر چه از آن روزها مىداند از مادر و خواهر و دوستان شنيده، خودش حتى لحظهاى را به ياد نمىآرد. اگر آرام آرام از آن جنون و افسردگى كه بعد از شنيدن خبر اعدام فِردى گريبانگيرش شده بود بيرون آمد، براى آن بود كه رفته بود به كمك زنانى كه شوهرانشان اعدام شده بودند يا مفقود شده بودند و از آن مهمتر به اين دليل كه بايد به بچهها مىرسيد. روانشناسان به او اندرزهايى داده بودند كه امروز به نظرش نادرست مىآيد، گفته بودند سرنوشت پدر را براى پسرش و دختر كوچكترش آشكار نكند. به پسرش ناچو – كه اولين كسى بود كه سؤال كرده بود، اولين كسى بود كه متوجه شده بود مثل بقيه بچههاى دور و برش، پدرى ندارد – بگويد فِردى به خارج سفر مىكند، يا به خارج رفته و روزى برمىگردد، به پسرك دروغ بگويد تا از غم و غصه معافش كند، شايد اين جورى بتواند خودش را هم گول بزند. تا اين كه يك روز در سانتياگو، چند سال بعد از كشته شدن فِردى، وقتى داشتند در خيابان توبالابا، با آن شاخ و برگ درهم بافته درختان كه كناره آبراهى سبزگون را آراسته بود، قدم مىزدند، خينى تصميم گرفته بود حقيقت را به پسرك بگويد:
ناچيتو، مىدانى كه پدرت مُرده؟
چه طورى مُرد؟
ارتش كشتش.
چه طورى كشتش؟
با گلوله
توى قلبش زدند؟
آره.
دردش آمد؟
خينى پاسخ نداد و ناچو هم ديگر هرگز نپرسيد.
چقدر راحت مىتوان به فِردى فكر كرد كه وقتى آنها دارند تفنگهاشان را آماده مىكنند، آواز مىخواند، و چه دشوار است فكر كردن به لحظهاى كه گلولهها به بدن او رسيد. آخر خينى اين را هم گفته بود كه سربازهاى جوخه اعدام از همين سربازهاى معمولى بودهاند، تيراندازى شان خوب نبوده و وقتى كارشان تمام شده تازه اسپينوزا داويس، سروانى كه بعدها فرمانده يكى از شكنجهخانههاى پينوشه شد، به سراغ پيكر سوراخ سوراخ فِردى رفته و تير خلاص را شليك كرده.
تمامى آن درد به سراغ من مىآيد، چيزى كه مىخواستم از سرم بيرون برانمش و آن حرفهاى پيچون در كازينوى ايكيكه دوباره آنها را به ذهن من برگرداند، تمام وجودم را فرا مىگيرد.
ديگر چيزى براى گفتگو نمانده بود.
يكى ميان حرفهامان پريده بود و به پيچون گفته بود سرِ فلان ميز كارش دارند. پيچون نگاه درماندهاى به من انداخته بود «مىدانى، از آن وقت تا حالا با خودم اينور آنور مىبرمش. مثل كولهپشتى. با خودم حمل مىكنمش. جورى زندگى مىكنم كه او بهام افتخار كند».
چنان اندوهى در جانش موج مىزد و چنان بىدفاع و آسيبپذير به نظر مىآمد كه يكباره متوجه شدم چرا هكتور تابرنا را پيچون صدا مىزنند. شايد اين اسم را خود فِردى رويش گذاشته بود. پيچون، يعنى پرنده كوچك، جوجهاى كه تازه از تخم درآمده و احتياج به مراقبت دارد. هنوز حسرت برادر مرده افسانهايش را به دل دارد و قادر نيست تكه پارههاى زندگى خودش را جمع و جور كند.
حس كردم انتظار دارد چيزى بگويم…
در جوابش گفتم: «حتم دارم كه مىتوانى با خودت داشته باشيش. حالا ديگر تو برادر بزرگترى، مگر نه؟ او هميشه همان كه بود مىماند، توى همان سنى كه كشته شد. اما تو دارى بزرگتر مىشوى، رئيس خانواده مىشوى.»
چند لحظه ساكت ماند و بعد: «فكر مىكنى اين چيزى است كه فِردى به من مىگفت؟»
«شايد.»
سرش را تكان داد. «فردا كه به خانه بروم به فِردى سلام مىكنم و بهاش مىگويم تو را ديدم». پيچون، اين دست و آن دست مىكند و بعد انگار كه بخواهد هديهاى به دوست برادرش بدهد مىگويد: «مىدانى، فِردى اغلب به خانه مىآمد. درِ قابلمه و ماهيتابه را برمىداشت و غذاها را بو مىكشيد. و آن روز كه كشتنش – روز 30 اكتبر بود و آخرين شب قبل از… فِردى يادش بود كه فردا روز تولد مادرمان است و از من خواست تا به مامان بگويم آن روز را فراموش نكرده. خب، روز 30 اكتبر همان اوائل صبح، درِ قابلمههايى كه روى آتش بود شروع كرد به تلق تلق كردن و پريدن به بالا. من فكر مىكنم فِردى بود كه آمده بود با مامان خداحافظى كند. آره فكر كنم خودش بود.»
و اما من. در اين شنبه، در پيساگوا، حس مىكنم بايد از اين زندان كه پيچون آنجور دقيق برايم توصيف كرد بيرون بزنم. يكباره دلم از اين زندان، از اين هتل، از اين ديوارهاى سفيد كثيف مىگيرد، دلم مىخواهد به آنجا بروم كه فِردى كشته شد، همانجا كه آن سوى روز درخشان آبى به انتظار من است.
بايد گشت كوتاه ديگرى بزنم.
اول به سراغ رافائل كائته و همسرش كاترين سالدينا مىرويم، زن و شوهرى كه طرفدار آلنده بودند و چند سال قبل از تبعيدگاه كانادا برگشتند. با آنها راه مىافتيم توى شهر. بايد مىديدم كه مردم اين شهر تا چه حد وارفته، خاموش و مفلوكاند. هيچ كس حرف نمىزند، هيچ كس توى چشمهات نگاه نمىكند، اين شهرى كه در قرن نوزدهم به خودش قول داده بود سخاوتمند و پر توش و توان باشد، مثل ايكيكه. و آخر كار اينجور درهم شكسته و ناكام مانده بود. از آنها مىخواهيم تئاتر شهردارى را نشانمان بدهند؛ تئاترى كه كنار دريا ساخته شده و موجها به ديوارش مىكوبند. كاترين ما را به طبقه دوم ساختمان مجاور مىبرد. در اينجا خانمها و آقايان، در دوران شكوفايى تجارت نيترات مىنشستند و قبل از شروع لاتراوياتا جامى مىزدند، همانجا كه كموبيش يك قرن بعد، صدها زن زندانى، زندانيان سياسى جدا شده از مردان زندانى، در آنجا مىخوردند و مىخوابيدند و مىشاشيدند و سعى مىكردند پيغامهاشان را رد كنند. در اين غرفههاى ويران زنها گاه صداى گلوله را از آن طرف خليج مىشنيدند و حدس مىزدند كه اعدامى در كار بوده. اين راه خوبى براى پايان دادن به ديدار از پيساگوا بود. پيساگواى تاريخى، پيساگوايى كه كاترين به آن اميد بسته و مىخواهد براى آيندگان حفظش كند. همان پيساگوايى كه فِردى از خيابانهاش عبور كرده، توى كاميون يا توى جيپ يا هر كوفت ديگرى كه او و سه رفيقش را توش نشانده بودند. همان جاده كه خليج را دور مىزند، به طول سه چهار فرسنگ، و بالاخره به گورستان مىرسيم كه پرت افتاده و دور از هر جنبندهاى است و صليبهاش مثل خلال دندانهايى زشت از ميان ماسهها و سنگهاى قهوهاى رنگ بيرون زده.
رافائل ما را به كنار گودالى پهن و عميق مىبرد كه باقيمانده جسد نوزده زندانى سياسى را توى آن پيدا كردهاند. اسمها را نوشتهاند، توى شن و ماسه گل كاشتهاند و سنگهايى دورتادور اين گودال گذاشتهاند و شعر بىبديل نرودا را بر سنگ بزرگى كندهاند. دهها مكان مثل اين در شيلى ديدهايم، در واقع هفته قبل يكى از اينها را ديديم، بيرون كالاما، سر راهمان به سانپدرو، يك تپه خشك لميزرع، همانجا كه بعضى از دوستان ديگرمان را بعد از كودتا اعدام كرده بودند. باريكهاى از بيابان آفتابسوخته كه پرت افتادهتر و محزونتر از اين يكى بود، چون اين يكى دستكم كنار اقيانوس افتاده، دستكم در اينجا جسدهايى پيدا كردهاند.
فِردى توى آن نوزده نفر نبود. توى شيلى نظير او خيلى هست. همان مفقودشدگان كه اجسادشان هيچ وقت به خانوادهشان تحويل داده نشد. بيشتر اين مخالفان را دزديده بودند، پليس مخفى بازداشت يا محل نگهداريشان را انكار كرده و به اين ترتيب بستگانشان را در بلاتكليفى دائم انداخته بود. چيزى كه فِردى و چند نفر ديگر را از آنها جدا مىكند اين است كه در اين مورد دستكم ارتش كشتن آنها را تأييد كرده و اين دلخوشكنك را به خانوادهشان داده كه يقين داشته باشند عزيزانشان به راستى مردهاند. خينى برخلاف بسيارى از زنها ناچار نبوده شوهرش را در خيال مجسم كند كه توى يك سياهچال تنگ و نمور كتك مىخورد و شكنجه مىكشد، او بقيه عمرش را با اميد برگشت شوهر و بعد آرام آرام دريافتِ اين واقعيت كه برگشت يا رستاخيز او ناممكن است، تباه نكرده. اين امتياز محنتزا را داشته. به خينى گفته بودند كه فِردى كشته شده.
عجيب است كه اولين كسى كه مردم را از چگونگى مرگ آنها باخبر كرد سرهنگ دوم رامون لارين بود و من حالا ناچارم براى دريافت آنچه در اينجا روى داده حرفهاى او را به ياد بياورم.
لارين كموبيش يك ساعت بعد از اجراى مراسم اعدام در صبح روز 30 اكتبر برگشته بود و براى زندانيان حرف زده بود. به آنها گفته بود فِردى تابرنا شجاعترين آدمى بوده كه در عمرش ديده و سربازهاى شيليايى بايد از او ياد بگيرند. گفته بود فِردى حاضر نشده بود از داروى مخدرى كه براى بىحس كردن به محكومان مىدادند استفاده كند، از آنها خواسته بود چشمبندش را بردارند و وقتى كنار ديوار سنگى وا ايستاده بودندش شروع به خواندن سرود مارسىيز كرده بود و درست پيش از آن كه گلولهها شليك شود فرياد زده بود: نمىتوانند ما را ساكت كنند. ما پيروز مىشويم.
و باز همين لارين كه پايان ماجراى فِردى را روايت كرده بود، همان كسى بود كه پايان داستانش را مثل زخمى باز رها كرده بود، چون خود او ترتيبى داده بود تا جسد فِردى ناپديد شود. و بدين ترتيب خينى و فرزندانش را از نهادن نقطه پايان بر اين ماجرا محروم كرده بود و همينطور پيچون را از احساس سبك شدن بعد از مراسم تدفين و نيز مإ؛للظظ پبرجاماندگان را از حق سوگوارى بر گور او. لارين جستجويى را بر ما تحميل كرد كه تا امروز ادامه داشته.
اولين كسى كه به اينجا برگشت اسكار وارلا بود كه بعد از گذراندن زندان به آريكا تبعيد شده بود و پنج سال بعد از بازگشت از آريكا دست همسرش ليلا را گرفت و به اينجا آوردش تا نشان بدهد فِردى در كجا كشته شده و به دنبال نشانهاى از محل دفن او بگردد. ارتش از چند وقت پيش عمليات پاكسازى را در مكانهايى كه قتلعام يا اعدامى در آنجا صورت گرفته بود شروع كرده بود. اسكار مىگفت انگار بادى وزيده و همه چيز را پاك روفته بود، هيچ نشانهاى حتى از اردوگاه زندانيان كه خود آنها قبل از اعدام فِردى برپا كرده بودند، باقى نمانده بود.
تنها بعد از بازگشت دموكراسى در سال 1990 بود كه چند نفر از دوستان فِردى، آنقدر خودشان را آزاد ديدند كه به جستجوى جسد او برآيند. بعد از چند بار آزمون و خطا و كندن زمين ماسهاى در جايى صدها متر دورتر از قتلگاه فِردى، سرانجام به اين قطعه از گورستان رسيده بودند، همينجا كه من ايستادهام و منظره پيش رو را تماشا مىكنم، تكهاى از زمين كه نرمتر به نظر مىرسد و در كنار آن كلماتى معماگون، سال 1973، كه بر سنگى كنده شده. آنوقت بود كه لائوتارو نوينس را به عنوان كارشناس خبر كردند و زمين را كندند و به اين گور دستهجمعى رسيدند.
كلى استخوان در اينجا پيدا شد كه همه را مرتب توى كيسه روى هم چيده بودند. اينهمه استخوان بود، اما از فِردى خبرى نبود.
چه به سرش آمده؟
كجا را بايد بگردم؟
سرم انباشته از صداهاست. هر كس چيزى مىگويد، شايعاتى كه در طول ساليان به راه افتاده در سرم طنين مىاندازد. هر داستان تازهاى به جستجو و حفر چالهاى جديد انجاميده و اميد به يافتن فِرد را دوباره زنده كرده. ريكاردو نوينس خليج كوچكى را نزديك پيساگوا به ياد مىآورد، نزديك اسكلهاى كه من ديشب بالاى آن قدم مىزدم. سرگيو بيتار از آدمى ياد مىكند كه انعامى طلب مىكرده تا جاى مخفى كردن جسد فِردى را نشانش بدهد. اسكار فكر مىكند اول فِردى را خاك كردهاند و بعد جسدش را درآوردهاند تا گموگور كنند و پيچون به اصرار مىگويد كه جسد برادرش را با ديناميت منفجر كردهاند و بايد در خرابههاى شمال گورستان دنبالش بگرديم. و بعد خينى كه با من از هول و هراس كندن و باز كندن ماسهها حرف مىزد و مىگفت تلخترين ايامى بوده كه بعد از اعدام فِردى بر او گذشته و رافائل ميزبان ما گفت كه در شهر شايع شده كه ارتش اجساد را توى همين گورستان دفن كرده، مگر جايى بهتر از اين براى مخفى كردن اجساد پيدا مىشود؟
اما آنچه در نهايت توجه مرا جلب مىكند حرفهاى لائوتارو است كه وقت پرسهزدن در اين قتلگاه، كه مىدانم چيزى در آن نمىيابم، راهنمايم مىشود. «ما دنبال جايى مىگشتيم كه ممكن است هليكوپترى فرود آمده باشد. همراه با معمارى كه در اين جستجو كمكمان مىكرد، ده متر دورتر از نقطهاى كه نشانههايى از يك تكه برزنت نشان مىداد جسدهايى را با آن پوشانده بودند، به باقيمانده ماسه و سيمان رسيديم. اين تنها نشانه از سيمان در اين اطراف بود. به اين ترتيب هر باستانشناسى مىتواند صحنه را براى خودش مجسم كند: سربازها ده متر دورتر از جسد، سيمان و ماسه را مخلوط مىكنند. براى چى؟ براى اين كه جسد را اين جورى سنگين كنند و مطمئن بشوند كه وقتى از هليكوپتر پايين مىاندازندش به ته دريا مىرود.
فِردى را به ته دريا انداختهاند.
حالا رافائل مرا به كنار صخرهاى مىبرد كه مىتوانم جاى گلولهها را روى آن ببينم، همينجا فردى و بقيه را وا ايستاندند، يكى بعد از ديگرى.
من از جايم تكان نمىخورم.
رافائل و آنخليكا مىروند و من مىمانم. آنها قصد دارند گورستان نزديك را هم بگردند. آنخليكا به من اشاره مىكند. رافائل بايد به پيساگوا برگردد. همسرش كاترين ناهارى تهيه كرده. و ما هم بايد راه بيفتيم تا شب را در آريكا باشيم.
پس اين چيزى است كه فِردى تابرنا ديده، اين امواج وحشى، اين خليج كوچك، هزارها صليب گورستانى كه دو قرن عمر دارد. اين آخرين چيزى است كه فِردى ديده، وقتى چشمبندش را باز كردهاند، آخرين منظره پيش از آن كه گلولههاى جوخه اعدام به او برسد.
همينجاست كه فِردى فرمان آتش لارين را شنيده.
مىخواهم اين مكان را به حرف دربياورم تا به من بگويد آن هليكوپتر كجا فرود آمد؟ مىخواهم از صخرهها بپرسم چهها ديدهاند. چارهاى جز اين ندارم. چشمم به جاى پاى تازه سگى مىافتد. اين مكان كه بارها و بارها براى من توصيفش كردهاند، جنبه واقعى دارد و در عين حال پوك است، از درون خشك است، قطرهاى آب يا شفقت از اين سنگهاى بىاحساس بيرون نمىچكد.
كجاست؟ فِردى كجاست؟
عجيب است كه فِردى را حالا بعد از مرگش بهتر از قبل مىشناسم، بهتر از زمانى كه باغها را و هوا را و مبارزه در سانتياگو را با هم قسمت مىكرديم. عجيب است كه اگر او نمرده بود من به اين شيوه دوباره كشفش نمىكردم. عجيب است كه چيزى كه فِردى را به ما برگرداند مرگ او بود.
نه، اينجا جايى نيست كه من بتوانم فِردى را پيدا كنم.
بايد ردپاى او را در جايى ديگر بهياد بياورم؛ جايىكه او اگر مىديد بهآن لبخند مىزد.
در ايكيكه خيابانى به نام او هست. كايه د فردى تابرنا. هر روز صبح وقت طلوع آفتاب – فكرش را بكنيد، كموبيش همان لحظه كه او در پيساگوا جلو جوخه اعدام ايستاده بود… صبح خيلى زود كه خوش دارم پيادهروىام را شروع كنم، حدود ده بلوك از هتل دور مىشوم و به سوى آشوب صخره و موج در اين خليج مىروم، همانجا كه او در آب غوطه مىخورد تا قوت روزانهاش را صيد كند. آنجا چند لحظه كنار اقيانوس آرام مىايستم و يوگا مىكنم و از آنجا به سوى آن خيابان مىروم. ته خيابان به مدرسهاى مىرسم كه سيلى از زنان و مردان جوان به سوى آن سرازير شده، همان مدرسهاى كه فِردى در آن درس مىخواند. اين محله مثل خود ايكيكه آكنده از شور حيات است، آميزهاى از مردمان و شيوههاى مختلف زندگى، در ميان ويرانه قصرهايى كه از دوران رونق تجارت نيترات و بعد فروپاشيدن آن برجا مانده.
كايه د فِردى تابرنا، 14. كايه د فردى تابرنا 45. كايه د فردى تابرنا 133.
خوش دارم به نامههايى فكر كنم كه از دور و نزديك براى كسانى مىآيد كه خيابان فردى تابرنا را دوست دارند، در آن زندگى مىكنند، محله المورو در ايكيكه كه فِردى وقتى بچه بود توى آن بازى مىكرد و پرسه مىزد، بىخبر از آن كه سرانجامش به دريايى مىكشد كه آنقدر دوستش داشت، يا اين كه روزى از نوشتن آخرين نامه خوددارى خواهد كرد.
چكيده فِردى اين بود: نمىخواست زندگى يا داستانش تمام شود، به آخر برسد. هميشه در حركت بود، هميشه به چيزى بهتر براى خود و ديگران اميد بسته بود. با اينهمه من خوش دارم او را اينجور به ياد بياورند، همه آن آدمها نامههايى دريافت مىكنند با نام او بر پشت پاكت، همه آن مردان و زنان، پير و جوان و كودك، مىنشينند تا خودشان نامههايى بنويسند با همان نشانى برگشت بر پشت پاكتش، فِردى تابرنا، فِردى ما، خيابانى در ايكيكه كه زندگى، خيلى ساده، در آن جريان دارد.