خطّه ای بازیافته مُلکِ « زوزن» در آستانۀ حمله مغول/ شهریار عدل/ ترجمه اصغر کریمی
در ابتداى امر مىتواند چنين به نظر برسد كه در شناخت عمومى جهان، دورهاى گويا و پرآوازه همانند دوره مغول شناخته شده است. ولى اين چنين نيست و بسيارى از مراحل و مسايل تاريخ جهانى در اين دوره ناشناخته مانده است.
به اين ترتيب، از بين موضوعاتى كه به حال خود رها شده و پرده ابهام آن را فراگرفته است به مسئله مُلكِ مَلِك زوزن برمىخوريم كه خطّه آن، واقع در جنوب خراسان، از همان ابتداى حمله مغول بر سر راه اين مهاجمين قرار گرفت و با وجود عظمت و اهميت آن در زمان خود به زودى نام مُلك و مَلِك و كردههاى برجسته او همه فراموش شد.
گفتهها و شنيدهها، روايات و حكايات، سپس فراموشى و نسيان، با سرعتى تمام ذات و شخصيت اين جنگسالار و سياستمدار بزرگ را تحت سيطره درآورده و پايتخت او، با چنان اشتهارى كه در دوران پيش از مغول داشت، به تدريج مبدل به تودهاى از ويرانههاى شكلباخته گرديد. تنها بازمانده سرافراشته آن استخوانبندى مسجد جامع آن است كه هنوز هم علىرغم خرابىها و ضايعاتى كه به آن وارد شده، عظمت خويش را حفظ كرده است. اين مسجد عظيم كه خود نمايانگر اعمال و آرزوهاى بزرگ مَلِك زوزن بود همچون بسيارى از كارهاى سياسى او نيمهكاره مانده زيرا همزمان با ظهور مغولها در سرحدات امپراطورى خوارزمشاهيان، دشمنان مَلِك او را از ميان برداشتند. شايد اگر ايشان از بُعد حمله مغول بويى برده بودند به اين كار دست نمىزدند زيرا كه توانايى نظامى و مكنت ملك زوزن بسيار بود و اتحادش با خوارزمشاه مىتوانست از همان ابتدا جلوى حمله مغول را بگيرد.
از نظر سعدى، يك اديب، اين شخصيت به قدر كافى شهرت داشته كه بدون هيچ نوع توضيح يا معرفى، نام او را در گلستان بياورد[1]، ولى ماركوپولو، بازرگان، درباره او چنان سكوت كرده كه گويى هرگز مَلِكى وجود نداشته است. اين خاموشى خود نمايانگر دگرگونىهاى ژرف دوران مغول است زيرا اين تاجر ونيزى از خود زوزن و يا دستكم از زمينهايى كه از نيمقرن پيش از عبور او جزو حوزه زوزن بوده، رد شده است.
پرده فراموشى و از نظر محوشدگى آن چنان ضخيم بوده كه هيچ يك از سياحان جديد درصدد رفتن به زوزن برنيامدهاند. در اوايل قرن، حتى كاشفان و نويسندگان تاريخ هنر چون ارنست ديتز Ernst Diez و سپس ارنست هرتسفلد Ernst Herzfeld ، در حالى كه بناهاى تاريخى خرگرد را كه در چند فرسنگى زوزن است، مطالعه مىكردهاند[2] به موجوديت مسجد عظيم آن پى نبردهاند. بدون ترديد، اگر تيمورتاش وزير قدرتمند دربار رضاشاه، در سال 1939 آندره گدار را در جريان وجود چنين مسجدى نمىگذاشت،
اين بنا از ديد و قلم او نيز پنهان مىماند. اين وزير توانا كه از ملاكان بزرگ بوده، زمينهايى در همان ناحيه داشته است.[3]
نه گدار و نه هيچ يك از سياحان، باستانشناسان و نگارندگان تاريخ و تاريخ هنر كه در گذشته به زوزن رفتهاند متوجه نشدهاند كه نهتنها به تحسين ويرانههاى يك بناى عظيم مشغولند بلكه به بازماندهها و ويرانههاى شهرى مىنگرند كه در زير آوارهاى خود مدفون و پنهان شده است. اين ناآگاهى تا دهه 80 ميلادى كه نويسنده اين سطور به زوزن رفت ادامه داشت و از آن زمان سازمان ميراث فرهنگى كشور وارد عمل شد و به تدريج مسجد را از خطر انهدام كامل رهاند. تاكنون مرمت مسجد، نقشهبردارى و بررسىهاى باستانشناسى ويرانههاى زوزن بدون وقفه ادامه داشته است. از جمله مسجد از راه فتوگرامترى به طور سهبعدى در فضا ترسيم گرديده و قابل رؤيت در رايانه مىباشد.
اموال مَلِك زوزن بيكران بوده و ثروت او كلان. فرمان او از حد و مرزهاى جنوبى نيشابور تا بنادر شمالى شبه جزيره عربستان و از مرزهاى شرقى فارس تا حد و حدود غربى كابلستان و سند به اجرا در مىآمده است. در جايى دارايى و زر او خشم و غضب و آشفتگى خوارزمشاه، اسكندر ثانى و پشتيبان او را تسكين مىداده، [4]و در جايى ديگر حتى پس از مرگ او نيز، اين اموال، بيهوده به جيحون (آمودريا) آورده مىشد تا از آن عليه مغولها استفاده گردد.[5] پس اين ملك قوامالدين مؤيدالملك، تاجالدين، امينالدين خواجه رضىالدين ابوبكر بن على، زوزنى، نيشابورى، اجل، ملِك زوزن، ملِك معظّم، كه خوارزمشاه او را اين چنين ناميده، كه بوده است؟[6]
اين شخصيت پيچيده و پر جنبش و اين جنگسالار بزرگ، در هر برههاى از زمان و در هر جايى از مكان، در مناصب متفاوت و با عناوين گوناگون ظاهر مىگردد. وقايعنگاران عصر او كلاً فقط چهرهاى از او را در لحظهاى معين و در مقابل وضعيتى كه توصيف مىكردهاند، ثبت كردهاند و به هيچوجه آنچنان كه بايد و شايد توجهى به شخصيت او در مجموع نكردهاند. به همين دليل است كه بازسازى زندگينامه او دشوار مىباشد. منباب مثال به سختى مىتوان درك كرد مردى كه در يك لحظه در قلب آسيا بوده، همان كسى است كه لحظهاى بعد در تنگه هرمز مىجنگيده است. مسير سرنوشت او به دليل يك دست نبودن ثبت تواريخ و ازمنه تاريخى باز هم بيشتر درهم مىآميزد و از بين بهترين منابع آن دوره، بعضى از آنها ترجيح مىدهند تقويمى را به كار گيرند كه مبتنى بر سالهاى خراجى است و نه تقويمى را كه مبتنى بر سالهاى هجرى قمرى.[7] در چنين شرايطى يافتن و برقرار نمودن رابطهها بسيار دشوار و حساس مىنمايد.
نسوى و ابن اثير در مورد اصل و نسب پايين و غيراشرافى او توافق دارند. از نظر نسوى، كه از او خوشش نمىآمده، اين مَلِك دروغين و قلابى كسى نبوده جز پسرِ دايه ملِك واقعى زوزن كه به قصد تملك جاى او، به اين ملِك خيانت كرده است.[8] ولى به ابناثير، كه طرفدار او نيست، گفتهاند كه ملِك زندگى خود را از حمّالى و باربرى شروع كرده و سپس كارواندار شده است. [9]هر دو روايت تضادى با هم ندارند زيرا ابوبكر بن على كه بنا به گفتهها از حمالى به ساربانى مىرسد، [10]مىتواند پسرِ دايه «صاحب» قديم زوزن باشد كه به ولىنعمت خود خيانت كرده باشد.
به هر جهت، سرنوشت ابوبكر رو به تعالى بوده است. او هم در كنار سلطان علاءالدين تكش بن ايل ارسلان خوارزمشاه (596 – 569 ق. / 1200 – 1172 ميلادى) و هم در كنار امير (اتابك) نصرتالدين شاه قاضى بن محمد انار (مخوف)، «صاحب» و مَلِك زوزن، به ثروت رسيد و مدارج ترقى را پيمود. هر دو در كنار هم و به يارى لشگريان خوارزمشاه سعى به برقرارى حاكميت و سلطه شاه در كرمان مىكردند كه در آن هنگام تحت تعدى و ستمگرى غُزها بود. ولى امير نصرتالدين در سال 595 ق. / 1199 ميلادى فوت كرد و خواجه رضى، يعنى همان ابوبكر، براى دفن او به زوزن برگشت[11]. مطمئناً جانشين امير متوفى پسر او بوده است كه در آن زمان براى مدت اندكى «صاحب» زوزن مىشود. از نام او بىاطلاعيم.
در بازى فشردهاى كه در آن زمان بين خوارزمشاهيان، غوريان و اسماعيليه براى حكومت به خراسان بزرگ جريان داشت، ابوبكر با طرفدارى از خوارزمشاه برنده گرديد. برعكس، «صاحب» جديد بازنده شد زيرا خوارزمشاه را بىجهت رها كرده و در 601 ق. / 1204 ميلادى، براى جنگيدن عليه اسماعيليه، در كنار ملك علاءالدين (ضياءالدين) غورى قرار گرفت. اسماعيليه بكلى مغلوب نشدند، [12]ولى غوريان، برعكس، با رانده شدن از خراسان در سال 603 ق. / 1206 ميلادى توسط خوارزمشاه، به شكست قطعى رسيدند. [13]در اين احوال، خواجه رضى بدون اينكه منتظر چنين نتيجهاى باشد، احتمالاً از همان پاييز سال 601 ق / 1204 ميلادى، مالكيت زوزن را به نام سلطان محمد خوارزمشاه به دست گرفته و «صاحب» جديد زوزن شده بوده است. همين حوادث و وقايع است كه موجب زايش تحليلهايى درباره خيانت او مىشده. به هر صورت اين محتمل است كه او به عمد راهنمايى درستى به صاحب و مولاى خود در انتخاب، البته اگر انتخابى بوده، راه بدفرجام نكرده و در برخورد غوريان با خوارزمشاهيان، او را به طرفدارى از غوران تشويق نكرده باشد. اگر واقعاً خيانتى وجود داشته است، سرنوشت نيز انتقام چنين خيانتى را از او مىگيرد، زيرا سالها بعد، سپهسالار او كه بعداً سپهسالار پسرش شده بود، به نوبه خود براى اين كه جاى اين پسر را بگيرد، به او خيانت مىكند (نگاه كنيد به مطالب بعدى).
خواجه رضى، «صاحب» زوزن، در اقدامات نظامى كه در خراسان به عمل مىآمده نقش اصلى را ايفا مىكرده تا حكومت و سلطه خوارزمشاه را در آنجا مستقر و استوار نمايد. براى حذف عُمّال مشكوك و مردد و غيرقابل اعتماد، بهخصوص حسين خرميل، حكمران هرات و جانشين او سعدالدين (605 – 603 هجرى قمرى / 1208 – 1206 ميلادى) مساعدت نمود.[14] سپس در ركاب شاه براى سركوبى قَراخطائيان به راه افتاد و قَراخطائيان در ماه ربيعالاول سال 607 هجرى قمرى / 23 اوت تا 21 سپتامبر 1210 ميلادى در شمال سيردريا (جيحون) شكست خوردند.[15]
شاه پس از پيروزى بر كفار و مطيع ساختن اُترار و سمرقند و جاهاى ديگر، حد و مرزى براى جاهطلبىهاى خود نمىديد و او را اسكندر ثانى و ظلالله خواندند[16]. در ادامه كشورگشايىهايش، شاه خوارزم با خواجه رضى جاهطلب و بلندپرواز، براى پايان دادن به گردنكشى آنهايى كه هنوز هم جرأت كرده و در جنوب خراسان نافرمانى مىكردند، به توافق رسيده و همپيمان شدند. «صاحب» زوزن توانست از آن پس به صورتى مستمر عمليات خود را در جهت منافع خويش در جنوب شرقى ايران از سر گيرد. از زمانى كه براى مشاركت در تشييع جنازه مولاى قديم خود امير نصرتالدين در سال 595 قمرى / 1199 ميلادى به زوزن برگشته بود، اين عمليات، به دليل برخورد با مشكلات و مسائلى كه در خود خراسان با آنها مواجه بود، اولويت خود را از دست داده و جنبه اتفاقى پيدا كرده بودند. او همچنان چشم طمع به كرمان دوخته بود، ولى خواجه رضى تنها كسى نبود كه به كرمان نظر داشت. هنوز هم از غُزها در آن ناحيه باقى مانده بودند و اتابك ابوبكر سعد بن زنگى فارس نيز منافعى در كرمان داشت كه مىبايد از آنها حمايت و حفاظت مىكرد.
بنابراين، خواجه رضى «صاحب» زوزن از طريق سيستان – سرزمين متحدش – به طرف كرمان رفت[17] و اين تلاش اوليه منجر به شكست شبانكاره و استيلا به جيرفت و مُغون در سال 608 قمرى / 1212 ميلادى گرديد ولى بم، كه غزها از آن دفاع مىكردند، مقاومت نمود. علىرغم اين عدم موفقيت نسبى، خوارزمشاه به خواجه قوامالدين – كه كسى جز خواجه رضى، «صاحب» زوزن نبوده – ارتقاء مقام داده و عنوان مَلِك را به او اعطاء نمود و او را به نام مَلِك معظم خواند.[18]
سال بعد، يعنى به سال 610 – 609 قمرى / 1213 ميلادى، ملِك معظم حملات خود را از سر گرفت. او كه در ماه رمضان سال 609 قمرى / 25 ژانويه تا 23 فوريه سال 1213 ميلادى، براى اين دومين لشگركشى از زوزن راه افتاده بود، مجدداً از جيرفت براى تثبيت قدرت خود گذشته اين بار با حذف غُزها، بم را تسخير كرد.[19]
از پاييز سال 610 قمرى / 1213 ميلادى، ملك معظم به سرزمينهاى دورتر غرب كرمان كه تحت اختيار اتابك سلغرى فارس ابوبكر سعد زنگى بود چشم دوخت ولى چون شكار را خيلى بيشتر از آنچه محاسبه كرده بود سرسخت يافت،[20] به سرعت متوجه دو خطّه ديگر، يعنى گيچ و هرمز مىشود.
ملِك معظم از مجدالدين ابوالمكارم، مَلِك گيچ، باج و خراج خواسته و مدعى آن بود كه آن را به خوارزمشاه خواهد رساند ولى ملك گيچ از پرداخت سر باز زده و به اين جهت با او وارد جنگ شده مَلِك گيچ را اسير كرده بر خزائنش چنگ انداخت. از آن جايى كه ابوالمكارم با اشاره به اصل و تبار ملِك معظم، او را ساربان ناميده بود، ملِك معظم اقدام به گرفتن انتقامى فجيع از او كرد. در جيرفت نمايش بزرگى ترتيب داد كه در آن مَلِك گيچ و فرزندانش را با عبور نخى ابريشمين از پرّه بينىاشان به صورت يك قطار شتر درآورده همه آنها را همچون كاروانى به طرف محل مجازات كشاند. او پسران را در مقابل چشم پدر به قتل رسانيد و پدر را با شديدترين شكنجهها در ساروج غوطهور ساخت.[21]
در اواخر همين سال 610 قمرى / پاييز سال 1214 ميلادى، ملِك معظم روى خاك هرمز گام برداشت. صاحب «دولت – شهر» هرمز، امير شهابالدين موندوروك (مولونگ)، به روشنى دريافته بود كه با چه كسى طرف است، بدون جنگ تسليم شد و پرداخت باج و خراج سنگينى را براى نجات جانش متقبل گرديد.[22] با تسليم صاحب (شاه) هرمز، برخى از قسمتهاى عمان منجمله بندر قلهات در منتهااليه شمال شرقى آن، در ورودى خليج عمان، تحت انقياد درآمد، خطبه در آن نقاط به نام خوارزمشاه خوانده شد. اگر جزيره كيش، كه مركز تجارى بزرگ ديگرى بود،[23] در هنگام اين اولين لشگركشى به هرمز مطيع و فرمانبردار نگرديد، به احتمال قريب به يقين در سال 612-13 قمرى / 16 – 1215 ميلادى، موقعى كه مَلِك مجدداً به هرمز بازمىگشت كه مجدداً باج و خراج سنگينى را دريافت كند، سر تسليم فرود آورد[24]. اين فرمانبردارىها و باجدهىها از طريق انقياد بلوچستان و مكران، كه منجر به فتح بندر تيز در روى كناره ايرانى خليج عمان گرديد، توسعه يافت[25]. مرزهاى نهايى شرقى مُلكِ مَلِك زوزن در نواحى سند و كابلستان تثبيت گرديد ولى شرايط انقياد آن نواحى از نظر زمانى و مكانى مبهم و تاريك مانده است.[26]
به وجود آمدن چنين تشكّلى از اهميت فراوانى برخوردار بود زيرا در اختيار داشتن مثلث دريايى هرمز، تيس و قلهات به ملِك معظم امكان مىداد كه منافع عظيمى را از بازرگانى شكوفاى اقيانوس هند به دست آورد. سياحان و وقايع نگاران همان زمان به اتفاق آراء درباره تنوع و غناى مبادلات بينالمللى آن دوره تأكيد دارند[27]. در اين شرايط كاملاً روشن است كه منباب مثال بخش قابل توجهى از وجوهات هنگفتى كه براى ساختن مسجد باشكوه و عظيم زوزن لازم بوده، به طور مستقيم يا غيرمستقيم از همين منابع تأمين شده باشد. بخشى از خزائنى كه از اين لشگركشىها آورده شده، در سال 612 قمرى / 1215 ميلادى در خوارزم به شاه تقديم شد. او در مقابل، وراى هرگونه حد و مرزى موقعيت مَلِك معظم را تقويت نموده و به او اجازه بازگشت مجدد داد[28]. در واقع، بدون ترديد، اسكندر ثانى خوارزمشاه او را به حضور خواسته بود كه از او حساب سفاكىهايى كه مرتكب شده و بهخصوص خزائنى كه روى هم انباشته بود، پس بگيرد. ولى زر اهدايى ملِك و صحنهسازىهاى او به سرعت بر وجدان اعليحضرت غالب آمد و به عكس به تحكيم موقعيت او انجاميد[29]. ملِك معظم به سرور خود قول داد كه در آينده روزانه هزار دينار به خزانه شاهى واريز نمايد.[30]
ملِك در پاييز سال 612 قمرى / 1215 ميلادى به كرمان بازگشت. در آنجا مردم را براى خراب كردن استحكامات قلعه كوه / قلعه كبير گواشير / بردسير (قلعه دختر موجود شهر كنونى كرمان كه به نام گواشير شناخته مىشد) به بيگارى كشيد. گفته شده كه علت اين تخريب آن بود كه نگهدارى قلعه از نظر نيروى انسانى و حفاظت براى او گران تمام مىشده است.[31]
در همان زمان پس از قتل شاه كبود جامه كه گويا به امر سلطان بوده دستور به دوختن لبهاى صدرالدين محمد، پسر قاضى تاجالدين ابوالخطّاب را داد و با اين عمل او را به تنبيه رساند. اين شخص و ساير ائمه و ارباب عمايم فرمان او را حقير و ناچيز شمرده و در حالى كه او آنها را از گواشير طرد و تبعيد كرده بود، بارها به آنجا برگشته بودند. مَلِك معظم مىگفت: «دانشمندان دائماً اراجيف و اخبار اكاذيب القاء مىكنند و مُلك و ولايت را مشوّش مىدارند و در ولايت من يك دانشمند كه اگر موشى در چاه افتد تدبير تطهير آن از وى سئوال كنند كافيست». به طور قطع در نظر او اگر براى كرمانىها چنين مسئلهاى پيش مىآمد كافى بود براى حل آن كسى از زوزن و از افراد او را بطلبند (!)[32]. بدون ترديد منظور از تنبيه صدرالدين محمد به وحشت انداختن ارباب عمايم بود تا درباره كارهاى مذهبى و بهخصوص درباره وقفنامهها و اموال وقفى تصميم شخصى نگيرند و خودسرانه عمل نكنند. «بر وفق اشارات او تمام وقفنامههاى كرمان را به خدمتش بردند. مجموع را در آب شست و رقبات را در حوزه ديوان گرفت»[33]. از دست دادن نفوذ و اعتبار و همچنين ضرر و زيان مالى كه از چنين اعمالى ناشى مىشد نمىتوانست مورد اغماض روحانيون باشد و از همين جاست كه مقاومت و جبههگيرى آنها آغاز شد و به تنبيه سخت ايشان انجاميد. در اين عمل بايد مبارزاتى را ديد كه بر سر منافع صورت مىگرفت و نه ريشه كردن اسلام زيرا كه از جانب ديگر، ملك در همين اوان يا پيش از آن، آغاز به ساختن بناى عظيم و مجللى كرده بود كه مىرفت مسجد زوزن، يعنى شاهكار او باشد.
ملِك معظم در اواخر سال 612 و در سال 613 قمرى (6 – 1215 ميلادى) مجدداً لشگركشىهاى ديگرى را به سوى جنوب كشور خودش سازماندهى كرد و به ويژه باز هم به هرمز رفت؛ در آنجا، همچون بار گذشته كه به آن اشاره شد، باج و خراج كلانى ستاند. به دنبال اين قضيه پس از سالها مجدداً و براى آخرين بار ملك معظم به كارهاى امپراطورى خوارزمشاه، شاهنشاه خود پرداخت و اين امر براى او عاقبتى شوم و بدفرجام آفريد.
در سال 614 قمرى / 1217 ميلادى، هنگامى كه شاه وارد عراق عجم شد، كه از آنجا به لشگركشى ناكام خود به سوى بغداد ادامه دهد، كرمان را به غياثالدين پير (بيز؟)، كه جوانترين پسرش بوده، داد و ملك معظم را اتابك او كرد. همچنين شاه به ملك معظم دستور داد كه پسرش اختيارالدين را به عنوان قائممقام در كرمان بگذارد و در عراق به او ملحق شود.[34]
ملِك پيش از عزيمت، فرزندش اختيارالدين را به نزد خود خواند و به او نصيحت و وصيت نمود. او به پسرش گفت: «من پير و مسن شدهام و خوابهاى پريشان مىبينم و از هواى جهان بوى فتنه عظيم به مشام من مىرسد و مىگويند لشكر مغول و تاتار در حركت آمدهاند» او همچنين اضافه مىكند سلطان ميل دارد حكومت و سلطه خود را بين فرزندانش تقسيم كند و حال كه خدمت او به عراق مىرود اگر احياناً سيهروزى گريبانگيرش شد و نگونبختى به او روى آورد، بايد اختيارالدين براى مدت هفت سال در درون قلعه زوزن (يا شايد قلعه گواشير)، كه در آن خزائن غيرقابل تصورى گردآورى شده است، پناه گيرد و بيرون نيايد. ملِك باز هم رو به فرزند كرده و گفت: [35]«زينهار سخن سپهسالار من شاه شجاعالدين ابوالقاسم (ابوالقاسم، اَعوَر، يعنى يك چشم) را در هيچ باب نشنوى چه او مردى شرير و فتان و مفسد است».[36] ظاهراً چهره كريه سپهسالار بازتابى از عيوب و رذالتهاى درونى او بوده است. عيوب و رذائلى كه بهرهبردارى از آنها در جهت منافع ملِك معظم، علىالظاهر هيچ نوع مسئله روحى براى اين ملِك پا به وجود نياورده است.
ملِك در ركاب شاه، در حدود تابستان سال 614 قمرى / 1217 ميلادى به رى رسيد و جنگ با اتابك سعد زنگى فارس، كه نواحى واقع در بين قزوين و سمنان را اشغال كرده بود، درگرفت. اتابك مغلوب و دستگير شد. شاه مىخواست او را اعدام كند ولى اتابك از ملِك خواست كه شفاعت او را نمايد. شفاعت مَلِك معظم به نفع دشمن ديرين خود (مراجعه شود به قبل، لشگركشى به فارس) با موفقيت روبرو شد زيرا كه علاوه بر آن شاه امتيازات مالى كلانى نيز به دست آورد.[37]
حافظ ابرو – كه سهم او همراه با سهم افضل كرمان براى شناخت تاريخ زوزن اساس كار است – مىنويسد كه در آن زمان مَلِك در عراق عجم در مقابل، به اميران اين سرزمين به نظر مقاربت مىنگريست به ايشان بدگمان بود. او به شاهزاده ركنالدين قورسنچى، حاكم ايالت، نصيحت و توصيه نمود كه هرگز به اندرزها و مشورتهاى عراقيان توجه ننمايد كه ايشان بسيار سلطان و پادشاه به باد دادهاند». عمادالدين ساوجى كه وزير او بود گفت: «اى ملك چرا از اين نوع سخنان بر زبان مىرانى و بندگان يك دل سلطان را شكست مىكنى؟ جواب داد اول بر تو كه عمادالملكى و وزير معتمد عليه بايد كه اعتماد نفرمايد تا به ديگران چه رسد»! بزرگان مُلك شاهى بازگشت سعادت و خلاصى خود را فقط در حذف او ديدند و او را با نيش زهرآلود فصّادش به قتل رساندند[38]. مرگ مَلِك معظم در حدود نيمه دوم شوال سال 614 قمرى (نيمه دوم ژانويه سال 1218 ميلادى) در اصفهان روى داد. [39]اين تاريخ از آنجا به دست مىآيد كه خوارزمشاه هنگام بازگشت از لشگركشى بدفرجام خويش عليه خليفه در بغداد و به هنگام رسيدن به نيشابور، در ماه ذيقعده سال 614 قمرى / مطابق با 30 ژانويه – 28 فوريه سال 1218 ميلادى بود كه از مرگ ملِك زوزن مطلع گرديد.[40]
چيزى نگذشت كه كابوس ملِك معظم تبديل به واقعيت شد: مغولها دررسيدند و اختيارالدين، پسر خوشگذران مَلِك و جانشين او، با نديده گرفتن وصيت پدر، خود را بر باد داد. اختيارالدين در كرمان از مرگ ملِك معظم، پدرش، مطلع گشت. اندرزها و وصاياى پدر را از ياد برد، به سخنان شاه شجاعالدين اَعوَر، سپهسالار پدرش گوش فرا داد و به نيشابور و از آنجا رهسپار آمودريا شد تا به خوارزمشاه ملحق گردد. شاه كه از پيش از فرا رسيدن او در مقابل مغولها در وضعيت بدى قرار گرفته بود، نخست او را در مقامهاى خودش تأييد و تثبيت كرد، ولى چون آگاه شد كه اختيارالدين هداياى فاخرى كه براى وى آورده بود، از او مخفى كرده است، او را بركنار و در يكى از قلاع خراسان زندانى كرد.[41] اين حوادث در اواسط ذىالحجّه 616 قمرى / اواسط فوريه 1220 ميلادى رخ داد و باز هم هماهنگكننده اين دسيسهها شاه شجاعالدين اَعوَر بود. در واقع هم او بوده كه به اختيارالدين نصيحت كرد كه به دليل ابهام و نامطمئن بودن بيش از حد آينده خوارزمشاهيان، بهتر آن است كه هدايا را به شاه ندهد و سپس هم او بوده كه اين موضوع را به شاه خبر داد. شاه در پرتو نشانههايى كه اين شخص خائن در اختيارش گذاشته بود، به هدايا دست پيدا كرد و در عوض، وى را به نيابت پسر خود شاهزاده غياثالدين پيرشاه، كه فرمانرواى كرمان بود، قرار داد.[42]
شاه شجاعالدين اَعوَر پيشاپيش به سوى كرمان رفت[43]. رفتن او اصولاً بايد پيش از دريافت خبرى باشد كه خوارزمشاه درباره سقوط بخارا و سپس سمرقند در محرم 612 قمرى / 6 مارس – 6 آوريل 1220 دريافت كرد. اين فاجعه شاه را بيشتر ترساند و در همين زمان بود كه او كناره جنوبى آمودريا در طرف ترمذ را با عجله تمام ترك كرده تا در فرارى كه با شتابزدگى انجام مىگرفت، راهى غرب شود.[44] او در 12 صفر 612 قمرى (18 آوريل 1220 ميلادى) به نيشابور رسيد و چنان ترسيده بود و دستپاچه شده بود كه پيش از آغاز فرار دستور داد هفتاد بار شتر طلاى سرخ و اشياء نفس ملِك زوزن را كه تازه دريافت كرده بود، در آمودريا افكندند. همين كار را نيز با قسمتى از خزائن خود كرد تا كه به دست مغولها نيفتد.[45]
اَعوَر خائن نيز وقتى به كرمان رسيد، به گسترش قدرت خود پرداخت و قلاع مستحكم و خزاين اختيارالدين، ولى نعمت قديم خود را اشغال و تصاحب نمود.[46]
در طول اين زمان، شاه خودباخته، به قصد مازندران عراق عجم را ترك كرده و به نوبه خود شاهزاده ركنالدين قورسنچى، حاكم عراق، نيز درصدد نجات خود افتاده بدون ترديد با انديشه خزائنى كه ملِك معظم در كرمان داشته، به سوى آن ديار حركت كرده با چند تن از نزديكان خود به گواشير رسيد. قدرت اَعوَر نمىبايستى هنوز در آنجا كاملاً برقرار شده باشد، زيرا هواداران «ملِك [واقعى] زوزن» كه در اين شهر وجود داشتهاند، از شاهزاده استقبال مىكنند. اينها ابتدا قصد فرار داشتند، ولى وقتى كه دريافتند كه او شاهزاده ركنالدين است، تغيير رأى دادند. آنچه كه از خزائن ملِك معظم در گواشير موجود بود، در اختيار او گذاشتند. شاهزاده ركنالدين فقط نه ماه در گواشير ماند و سپس با سپاهى كه در پرتو پول ملِك تشكيل داده بود، به سوى عراق رفت.[47] اَعوَر – آن يك چشم – اختيار شهر را كاملاً در دست گرفت و اين بار حتى اجازه نداد كه شاهزاده غياثالدين پيرشاه، حاكم واقعى كرمان، وارد شهر شود. اَعوَر كه همچنان خود را خادم و قلعهبان او معرفى مىكرد ولى به او فهماند كه در كرمان ديگر جايى براى او نيست.[48]
فرمانرواى كرمان، ملِك شاه شجاعالدين سپهسالار اَعوَر (يك چشم) در فسق و فجور غرق شده بود و در نابسامانى و هرج و مرج عظيمى كه به دنبال هجوم مغول و مرگ خوارزمشاه پديدار شده بود دست به انواع مصادرات و مطالبات از خلق دراز كرده بود.[49] در راه اطفاى عطش خويش، او يورشى نافرجام به قوم و خيل و حشم و خدم بُراق سلطان حاجب قراخطايى برد تا روى عورات و اطفال و پرىچهرگان قراخطايى همراه او دست بگذارد. براق سلطان كه در گذشته نزديك به اسلام گرويده و به حاجبى خوارزمشاه ارتقاء يافته بود در هنگام حمله در حال كوچ به هند بود. شبيخون شاه شجاع كه در دهم محرم سال 621 / دوم فوريه 1224 ميلادى صورت گرفت به شكست خود او انجاميد و دستگير شد.[50] براق حاجب، اَعوَر را به زير باروى گواشير برد تا پسر او را، كه در درون شهر پناه گرفته بود، وادار به تسليم شهر نمايد. پسر نپذيرفت و بُراق حاجب، اَعوَر را اعدام كرده و شهر را محاصره نمود. [51]در اين ميان شاهزاده سلطان جلالالدين كه از هند مىآمد، به گواشير رسيد و پسر اَعوَر در اواخر جمادىالاول 621 / 9 – 19 ژوئن 1224 ميلادى از اين امر براى جادادن خود در ميان طرفداران او استفاده كرده و ارك را كه هنوز در دست داشت در اختيار سلطان جلالالدين گذاشت. جلالالدين كه براى حفظ خود در كرمان در مقابل براق حاجب از نظر نظامى بيش از حد ضعيف بود، به نوبه خود قدرت را به او تفويض كرده و خود به سوى عراق عجم مىرفت.[52] پيش از حركت، جلالالدين منشور حكومت طبس را به پسر اَعوَر داد.[53]
به نظر نمىرسد كه پسر اَعوَر در طبس براى مدتى طولانى در مسند قدرت مانده باشد زيرا اگر سخن حافظ ابرو را خوب درك كرده باشيم، بُراق حاجب در نيمه دوم سال 621 قمرى – نيمه دوم 1224 ميلادى بر او تاخت. به هنگام اين لشگركشى به طرف خراسان، براق قراخطايى تا مسافت بسيار زيادى يعنى تا بسطام جلو رفت. به احتمال قريب به يقين، در ميان قواى او، سپاه زوزنى نيز، كه بدون ترديد در موقع ورود به طبس به او ملحق شده بود، او را همراهى مىكرده است. او قلعه بسطام را فتح كرده، موجب ويرانىهاى بيش از حدى در آن ناحيه شد و غنائم فراوانى جمع كرد. مَلِك جديد براى مدت دو سال سپاه زوزنىها را حفظ كرد ولى در نهايت، حالت بدگمانى نسبت به ايشان بر او غالب شده و همه ايشان را قتل عام كرد[54]. اين حادثه شايد در حدود نيمه اول سال 624 قمرى / نيمه اول 1224 ميلادى رخ داده باشد. در نهايت و در ديرترين حالات بُراق حاجب پسر اَعوَر را كه هنگام تاخت و تاز به سوى خراسان دستگير كرده بود، نيز در اين موقع به قتل رساند ولى به احتمال بيشتر او اين كار را بيش از دو سال قبل، هنگام فتح طبس به انجام رسانده بود.[55] قراخطايى ديگر خويشتن را جانشين ملك معظم شناخته بر تمام نواحى تحت فرمان او از جمله هرمز چنگ انداخته بود. از آنجا كه جاهطلبى وجودش را مىدريد و رشته امور نيز اساساً در امپراطورى از پا درافتاده خوارزمشاهى ازهم گسسته بود، او بر سر سوداى سلطنت نيز افتاد. براى رسيدن به اين آرزو در حدود اواخر 624 قمرى / اواخر 1226 ميلادى فرستادهاى را نزد خليفه گسيل داشت و درخواست كرد كه به عنوان سلطان شناخته شود. خليفه كه ظاهراً از سقوط امپراطورى خوارزمشاهيان خوشنود شده بود، نياز موالى جديد خود را برآورد. فرستاده خليفه براى رساندن اين خبر خوش به قراخطايى به كرمان گسيل شد و در ماه رجب سال 626 قمرى / 26 مه – 24 ژوئن 1229 ميلادى از آنجا به بغداد مراجعت كرد.[56] سال قبل، بُراق
حاجب قراخطايى با به عهده گرفتن مسئوليت قتل شاهزاده غياثالدين پيرشاه كه خود او مرتكب شده بود، از سوى اگتاى، جانشين چنگيزخان، نيز به عنوان «صاحب» كرمان شناخته شده بود. [57]خواجه مكينالدين ضياءالملك طالبى زوزنى، كه از زمان ملِك معظم وزير كرمان بود، مقام و منصب خود را در تشكيلات جديد حفظ كرد.[58]
در زوزن، عينالملك، داماد ملِك معظم است در ديرترين حالات در اواخر سال 617 قمرى / اوايل 1221 ميلادى توانست خود را به قدرت برساند. او در «قلعه قاهره» كه «آتش پاسبان از غايت بلندى آن، به شكل ستارگان در نظر مىآمد» و مَلِك معظم آن را در شمال شرقى شهر در درون حصار برپا كرده بود، مستقر بود. عينالملك، مثل بُراق حاجب و ساير ملِكهاى ديگر جزو «امراء سنه سبع» (اميران سالهاى 617) بوده است. نسوى مىنويسد كه به دنبال فروپاشى و انهدام حكومت در سال 617 قمرى / 1220 ميلادى، امراء و اصحاب و متغلبان ولايات بسيار شده بودند و هر كس به هر بقعه امير گشته و ظرفاء آن عهد اين جماعت را «امراء سنه سبع» نام كرده بودند[59]. عينالدين، كه توسط ساكنان زوزن، كه از تهديد مغول وحشت زده بودند، يارى مىشد، در حدود 20 ذىالحجه سال 617 قمرى / 20 فوريه 1221 ميلادى، مانع پناهنده شدن شاهزاده جلالالدين به قلعه قاهره شد. جلالالدين كه از جانب نيشابور آمده بود، از تاتارها مىگريخت. عينالملك بخشى از خزائنى را كه توسط ملِك معظم گردآورى شده بود به او داد وشاهزاده بهطرف بُست، غزنين وقندهار روان شد.[60] جلالالدين مسلماً مَلِكِمعظم را به خوبى مىشناخته و به غلط چنين مىانديشيده كه اقوام او امكاناتى را براى وى فراهم خواهند كرد و به او يارى خواهند رساند، از همانجاست كه بيهوده به زوزن آمد.
نمىدانيم كه رابطه بين عينالملك و اَعوَر (شاه شجاعالدين ابوالقاسم، ابوالقاسم اَعوَر) از يك سو و از سوى ديگر رابطه عينالملك با پسر اَعوَر چگونه بوده است – با اين فرض كه عينالملك قدرت خود را تا آمدن اين پسر به طبس در سال 621 قمرى / 1224 ميلادى حفظ كرده بود – در مجموع پيوند خانوادگى عينالملك با مَلِك معظم مىبايستى مانع ايجاد تفاهم با اَعوَر شده باشد كه به خانواده مَلِك خيانت كرد. بنابراين، عينالملك مىتوانسته با مشكلات كمترى به بُراق حاجب، هنگامى كه اين شخص در نيمه دوم سال 621 قمرى / نيمه دوم سال 1224 ميلادى لشگركشى خراسان خود را شروع كرد، يارى رساند. به هر حال، بزرگى و عظمت زوزن با از بين رفتن ملِك معظم آن به پايان مىرسد. ساختمان مسجد بزرگ نيز كه او آغاز كرده بود متوقف شد. در طول دههها و قرنها كه در پى مىآمد، مسجد جامع كم كم همچون شهرى كه زايش آن را ديده بود ويران و ويرانتر شد. كسى ديگر در زوزن خانه نكرد و خاكستر فراموشى روى آن را گرفت.
نقل از : مجموعه مقالات كنگره تاريخ معمارى و شهرسازى ايران، ارگ بم – كرمان، جلد سوم، سازمان ميراث فرهنگى كشور، 1375.
مآخذ
1. ابنالاثير: ابن الاثير، الكامل فى التاريخ، مصحح Tornberg .C.J ، 14 جلد، Leyde et Upsala ، 76 – 1851.
2. ابوحامد كرمانى، عقدالعلى للموقف الاعلى، مصحح ع. م. عامرى نائينى، چاپ دوم، تهران، 1536 شاهنشاهى / 1977 ميلادى.
3. افضل كرمان : حميدالدين احمد بن حامد كرمانى، افضل كرمان، المظاف الى بدايع، الازمان فى وقايع كرمان، مصحح ع. اقبال، تهران، 1331 شمسى / 1952 ميلادى، صفحه 47.
4. بناكتى، تاريخ بناكتى، مصحح ج. شعار، تهران 1348 شمسى / 1969 ميلادى.
5. تاريخ سيستان، مؤلف نامعلوم، تاريخ سيستان، مصحح ملكالشعراى بهار، تهران، 1314 شمسى / 1935 ميلادى.
6. جوزجانى : جوزجانى، طبقات ناصرى، مصحح ع. حبيبى، 2 جلد، كابل، 43 – 1342 شمسى / 64 – 1963 ميلادى.
7. جوينى: جوينى، تاريخ جهانگشا، مصحح م. قزوينى، 3 جلد، لندن، 37 – 1912.
8. حافظ ابرو : حافظ ابرو، جغرافيا، نسخه خطى مجموعه سابق والىهاى اردلان كردستان و Nicolas .A.L.M ، مجموعه شخصى، پاريس، نسخه خطى صفحهگذارى شده و فاقد برگشمارى.
9. رشيدالدين : رشيدالدين، جامع التواريخ، مصحح ب. كريمى. 2 جلد، تهران، 1338 شمسى / 1959 ميلادى.
10. سعدى، كليات، گلستان، مصحح م. ع. فروغى، تهران، 1334 شمسى / 1954 ميلادى.
11. عدل، ش. «يادداشتى بر مسجد و مدرسه زوزن»، اثر، شمارههاى 16 – 15، تابستان 1367 شمسى / 1989 ميلادى، صفحات 248 – 231.
12. كاشانى: ابوالقاسم كاشانى، زبدةالتواريخ، نسخه خطى برگشمارى نشده، كتابخانه مركزى دانشگاه تهران، شماره 9067.
13. محمد بن ابراهيم: محمد بن ابراهيم، تاريخ كرمان، سلجوقيان و غز در كرمان، مصحح م. ا. باستانى پاريزى، تهران، 1343 شمسى / 1964 ميلادى.
14. مستوفى : مستوفى، حمدالله، تاريخ گزيده، مصحح ع. ن. نوايى، تهران، 1339 شمسى / 1960 ميلادى.
15. منشى كرمانى : نصرالدين منشى كرمانى، سمط العلى اللحضرة العليا، در تاريخ قراخطائيان كرمان، مصحح ع. اقبال. تهران 1328 شمسى / 1949 ميلادى.
16. ميرخواند: ميرخواند، محمد بن سيد برهانالدين، تاريخ روضةالصفا، از انتشارات نشر مركزى، خيام و پيروز، تهران، 39 – 1338 شمسى / 60 – 1959 ميلادى.
17. مؤلف ناشناس، تاريخ شاهى، مصحح م. ا. باستانى پاريزى، تهران، 2537 شاهنشاهى / 1978 ميلادى.
18. مؤلف ناشناس، نگاه كنيد به تاريخ سيستان.
19. نسوى، نثر عرب يا نثر فارسى: محمد بن احمد نسوى خورندزى زيدرى، سيرت جلالالدين، تصحيح عربى توسط Houdas ، پاريس چاپ دوم، مبتنى بر چاپ اول توسط احمد حمدى، مصر، 1953، مترجم فارسى نامعلوم در قرنهاى هفتم و هشتم، مصحح م. مينوى، تهران، 1344 شمسى / 1965 ميلادى.
20. وزيرى: عليخان وزيرى، تاريخ كرمان، مصحح م. ا. باستانى پاريزى، 2 جلد، چاپ سوم، تهران، 1364 شمسى / 1985 ميلادى.
21. وصّاف، تاريخ، چاپ سنگى، بمبئى، 1269 قمرى / 1853 ميلادى.
.1918 ,Berlin ,Churasanishe Baudenkmaler ,DIEZ .E .22
.7-150 .pp ,1949 ,1 / IV .vol ,Iran إ-Athar ,”Khorasan” .A ,GODARD .23
.107-174 .pp ,1921 ,XI .vol ,Der Islam ,”Khorasan” ,.E ,HERAFELD .24
.pp ,1926 ,(Bd 80) Neue Folge Bd V ,ZDMG ,”Reisebericht” , ______________ .25
.284 -225
.1992 ,Ankara ,Harazmahlar devletti tarihi ,Kafesoglu .I : KAFESOGLU .26
.vol ,The Geographical Journal ,”A Fifth Journey in Persia : ,.M .P ,SYKES .27
.560-92 ,pp.423-53 ,1906 ,XXVIII
.1910 ,IRAS ,”Historical Notes on Khurasn” : ,______________ .28
.1900 ,Londres ,Khurasan and Sistan .E .C ,YATE .29
.1952 ,Vienne ,Die Erforschung Persiens ,GABRIEL .A .30
.1963 ,Vienne ,Marco Polo in Persien ,______________ .31
.1981 ,Graz ,II .vol ,Historical Gazetter of Iran ,.dإ .A .L ,ADAMEC .32
.1928 ,Londres ,Turkestan down to the Mongol invasion ,.W ,BARTHOLD .33
Architecture in Eastern – Islamic : The Madrasa at Zuzan” ,.S .S ,BLAIR .34
.75-91 .pp ,1975 ,3 .vol ,Muqarnas ,”Iran on the Eve ofThe Mongol Invasion
[1] سعدى، كليات، گلستان، م. ع. فروغى، تهران، 1334 ش. صفحات 99 – 100. سعدى در همين متن او را سلطان نيز خطاب مىكند كه نادرست است ولى نشانى است از عظمت مَلك زوزن.
[2] ارنست ديتز، ضمن ساير كارها، نقشههاى دو مدرسه سلجوقى و تيمورى خرگرد را تهيه كرد ولى از موجوديت ويرانههاى زوزن و مسجد آن بىاطلاع ماند:
.17-19 .pls ,29-34 .fig ,71-76 .pp ,1918 ,Berlin ,Churasanische Baudenkmler
مورد مربوط به ا. هرتسفلد نيز همين گونه بوده است. او در سال 1921 به مدرسه سلجوقى اشاره مىكند:
.169 .p ,174 ,107 .pp ,1921 ,XI .vol ,Der Islam ,”Khorassan“
ولى تا 20 و 21 مارس 1925 نتوانست از محل ديدن كند.
voir 274 ,284 – 225 .pp ,1926 ,(Bd 80) Neue Folge Bd V ,ZDMG ,”Reiseberichet“
.275 pp –
از بين «سياحان»، Yate .E .C كه در اولين روزهاى بهار سال 1894 ميلادى در خرگرد بوده است، نبايد از موجوديت زوزن كه در نقشه نهايى او آمده، بىاطلاع مانده باشد، ولى هرگز به آنجا نرفت.
(130 – 129 .pp ,1900 ,Londres ,Khorassan and Sistan)
بيان سايكس Sykes .M .P نيز درباره زوزن گويا نيست در حالى كه به خرگرد و مدرسه تيمورى آن كه در حدود اواخر پاييز 1905 ديده، اشاره مىكند.
.pp ,1906 ,vol XXVIII ,The Geographical Journal ,”A Fifth Journey in Persia “
;582 – 581 .pp .cf ,592- 560 ,453 – 245
همچنين مراجعه شود به همان مؤلف :
.1148 .p ,1910 ,JARS ,”Historia Notes on Khorassan“
سكوت او جاى تعجب دارد زيرا زوزن در روى برگيزهاى سرى General Staff of British India ، كه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم جمع شدهاند، مذكور است. مراجعه شود به :
,689-690 .pp ,1981 ,Graz ,II .vol ,Adamec .A .L ,.dإ ,Historical Gazetter of Iran
Zuzan ناونع تحت
در مورد ساير سفرها، بهخصوص در مورد سفرهاى محمد – صادق (صديق؟) و كريستى Christies .C در سالهاى اول قرن نوزدهم در ناحيه خواف مراجعه شود به :
.312 ,38 ,11 .pp ,137 .p ,1952 ,Vienne ,Die Erforschung Persiens ,Gabriel .P A}
[3] از نتايج بررسىهاى شخصى
[4] . حافظ ابرو، جغرافيا، نسخه خطى مجموعه سابق والىهاى اردلان كردستان و Nocolas .L .A ، كه اكنون در يك مجموعه شخصى در پاريس است. اوراق اين دستنويس برگ شمارى نشده ولى شماره صفحه خورده است.
.5 محمد ابن احمد نسوى خورندزى زيدارى، سيرت جلالالدين، مصحح عربى ح. ا. حمدى، قاهره، 1953، صفحه 75، فارسى آن مربوط به قرنهاى هفتم / نهم، مصحح فارسى آن مجتبى مينوى، تهران 1344 شمسى، صفحه 42
6. افضل كرمان، حميدالدين احمد بن حامد كرمانى، المظاف الى بدايع الازمان فى وقايع كرمان، مصحح عباس اقبال، تهران، 1331 شمسى، صفحه 47
[7] . من باب نمونه، تاريخ كرمان، سلجوقيان و غُز در كرمان، محمد بن ابراهيم، مصحح محمد ابراهيم باستانى پاريزى، تهران، 1343 شمسى.
[8] . نسوى، مصحح عرب، صفحات 74 – 75، مصحح فارسى، صفحه 41.
[9] . ابن الاثير، الكامل فى التاريخ، به كوشش Tornberg .C.J ، 14 جلد، 1581-76 ,Leyde et Upsala جلد دوازدهم، صفحه 260
[10] P . حافظ ابرو موضوع را طورى بيان مىكند كه مىشود فهميد ملِك ساربان بوده است. صفحه 408
[11] . اين تاريخ حاصل محاسبات من است. درباره فوت اين امير مراجعه شود به محمد بن ابراهيم، صفحه 198 و افضل كرمان، صفحات 6 – 7. افضل تاريخى ذكر نكرده ولى ا. اقبال، مصحح متن او، سال 539 را پيشنهاد كرده است (همان مأخذ شماره 1 قبلى، صفحه 7).
[12] . ابن الاثير، صفحه 11، سال 600؛ جلد دوازدهم، صفحه 189. جوزجانى، طبقات ناصرى، به تصحيح ع. حبيبى، 2 جلد، كابل، 43 – 1342 شمسى / 64 – 1963 ميلادى، جلد اول، ص 370 – 371. ابوالقاسم كاشانى نيز، بدون اينكه نامى از زوزنىها ببرد، به حملات غوريان اشاره مىكند (زبدةالتواريخ، نسخه خطى برگ شمارى نشده، كتابخانه مركزى دانشگاه تهران، شماره 9067، بخش خوارزمشاهيان در زمان حكومت علاءالدين محمد). ويرانىهاى انجام شده توسط غوريان در سرزمينهاى اسماعيلى ضربالمثل شده بود (مراجعه شود به محمد بن ابراهيم، صفحه 219).
مسجد – مدرسه باشكوه و مجلل زوزن حنفى است، ولى تعداد نامعينى از زوزنىها اسماعيلى بودهاند، از آن جمله مىتوان به اصيلالدين زوزنى كه از نزديكان ركنالدين خورشاه بوده است، انديشيد (بناكتى، تاريخ بناكتى، به تصحيح جعفر شعار، تهران، 1348 شمسى / 1969 ميلادى، صفحه 244).
[13] جوينى، تاريخ جهانگشا، به تصحيح محمد قزوينى، 3 جلد، لندن، 37 – 1912، جلد دوم، صفحات 64 – 65؛ ابن الاثير، سال 603، جلد دوازدهم، صفحه 246؛ جوزجانى، جلد اول، صفحه 307؛ حافظ ابرو، صفحات 701 – 700؛ .161-164 .pp ,1992 ,Ankara ,Harezmahlar devletti tarihi ,P Kafesogalu}
[14] . جوينى، جلد دوم، صفحات 66 – 69 ؛ جوزجانى، جلد اول، صفحه 307 ؛ ابنالاثير، سال 604، جلد دوازدهم، صفحات 260 – 266 ؛ حافظ ابرو، صفحه 704 ؛ كاشانى، بخش خوارزمشاهيان، تصرف سرزمين غور؛ ميرخواند، تاريخ روضةالصفا، از انتشارات كتابخانه مركزى، خيام و پيروز، 7 جلد، تهران، 39 – 1338 شمسى / 60 – 1959 ميلادى، جلد چهارم، صفحات 96 – 394.
[15] . جوينى، جلد دوم، صفحات 77 – 78 ؛ كاشانى، بخش خوارزمشاهيان، گشودن ماوراءالنهر؛ گفتههاى جوينى را تكرار مىكند
[16] . جوينى، جلد دوم، صفحات 79 – 78.
[17] افضل كرمان، صفحه 47. در تنها نسخه تاريخ سيستان (مؤلف نامعلوم، تاريخ سيستان، به تصحيح ملكالشعراى بهار، تهران 1314 شمسى / 1935 ميلادى، صفحه 393) اين حركت به مانند آغاز فتح كرمان در سال 606 قمرى / 10 – 1209 ميلادى آورده شده است كه از نظر زمتنى زود است، اشتباه كاتب وجود دارد ولى مىتوان چنين نيز انديشيد كه در اين سال، لشكريان سيستان به يارى لشكريان زوزن حملهاى به كرمان كرده باشند
[18] . افضل كرمان، صفحه 47.
[19] حافظ ابرو، همان مأخذ شماره 6 قبلى، صفحه 407.
[20] . افضل كرمان، صفحات 48 – 49.
[21] حافظ ابرو، صفحه 408. تسخير مكران نيز توسط ابنالاثير تأييد شده است (سال 611، جلد دوازدهم، صفحه 303).
[22] P . افضل كرمان، صفحات 49، 55 – 54.
[23] . ابن الاثير، سال 611، جلد دوازدهم، صفحات 303 – 304.
[24] . افضل كرمان، همان مأخذ شماره 8 قبلى، صفحه 52؛ نسوى، همان مأخذ شماره 7 قبلى، نشر عرب، صفحه 32، نشر فارسى صفحه 40
[25] افضل كرمان، صفحه 52؛ حافظ ابرو، صفحه 408 ؛ احمد على خان وزيرى، تاريخ كرمان، به تصحيح محمد ابراهيم باستانى پاريزى، 2 جلد، چاپ سوم، تهران 1364 شمسى / 1985 ميلادى، جلد اول، صفحه 423
[26] ابنالاثير، سال 611، جلد دوازدهم، صفحه 303 ؛ حافظ ابرو، صفحه 408 ؛ ناصرالدين منشى كرمانى مرزهاى هند حد شرقى مُلكِ مَلكِ زوزن مىشناسد (سمط العلى اللحضرة العليا، تصحيح عباس اقبال، تهران، 1328 شمسى، 1949 ميلادى، صفحه 20).
[27] . در مورد بازرگانى تيز، كه كمتر شناخته شده است، همراه با ذكرى از هرمز مراجعه شود به ابو حامد كرمانى، عقدالعلى للموقف العلى به تصحيح ع. م. عامرى نائينى، چاپ دوم، تهران، 2536 شاهنشاهى / 1977 ميلادى، صفحات 127 – 128.
[28] . افضل كرمان، صفحه 52.
[29] . حافظ ابرو، صفحات 408 – 409.
[30] . همان مأخذ قبلى، صفحه 409.
[31] . افضل كرمان، صفحات 50 – 51
[32] . همان مأخذ قبلى، صفحات 51 – 52 ؛ حافظ ابرو، صفحه 409.
[33] . همان مأخذ قبلى
[34] حافظ ابرو، صفحه 409. در واقع، مىنويسد كه حكومت كرمان توسط شاه به پسرش «ركنالدين اوزلاق» واگذار شد. مسلم اين است كه اسامى و شمارش پسران خوارزمشاه مسئله آفرين است، ولى پسرى به نام ركنالدين اوزلاق وجود نداشته است، نام ذكر شده سهواً از دو نام ساير پسران شاه ساخته شده است: اوزلوغ / اوزلوق شاه، شاهزاده ولىعهد و ركنالدين غورسانچى. درباره نامهاى شاهزادگان و تيول آنها مراجعه شود به نسوى، صفحات 37 – 39 و 4؛ جوينى، جلد دوم، صفحه 201
[35] . مستوفى، تاريخ گزيده، به كوشش ع. ج. نوايى، تهران صفحه 528 و وزيرى جلد اول، صفحه 425. مستوفى و علىخان وزيرى تا آنجايى كه من مىدانم تنها نويسندگانى هستند كه به اين لقب كه با واقعيت منطبق است، اشاره كردهاند (مستوفى، صفحه 529). وزيرى، با وجود آنكه يك مورخ معاصر است، معذالك از مستوفى استنساخ و رونويسى نكرده و منبع (يا منابع) اين دو مؤلف تا امروز ناشناخته مانده است.
[36] . حافظ ابرو، همان مأخذ شماره 6 قبلى، صفحات 409 – 410.
[37] . جوينى، جلد دوم، صفحه 97؛ كاشانى، بخش سلغريان؛ وصّاف، تاريخ، چاپ سنگى، بمبئى، 1269 / 1853 ميلادى، صفحات 153 – 154 ؛ حافظ ابرو، صفحه 258؛ از متن رشيدالدين چنين استنباط مىشود كه مَلِك، حكومت فارس را نيز به دست آورد (جامع التواريخ، به تصحيح بهمن كريمى، 2 جلد، تهران 1338 شمسى / 1959 ميلادى، جلد اول، صفحه 352)؛ ميرخواند، جلد چهارم، صفحات 399، 610.
[38] . حافظ ابرو، صفحه 410. مؤلف درباره نام شاهزاده حاكم اشتباه مىكند. ركنالدين اوزيق وجود نداشته است. مراجعه شود به زيرنويسهاى پيشين.
[39] . منشى كرمان، صفحه 20؛ وزيرى (جلد اول، صفحه 424) وقتى كه مىنويسد او در ساردويه كرمان مرده است، اشتباه مىكند.
[40] . نسوى، همان مأخذ شماره 7 قبلى، نشر عرب صفحه 32، نشر فارسى صفحه 40. درباره وقايعنگارى مراجعه شود به ابنالاثير، همان مأخذ شماره 11 قبلى، سال 614، جلد دوازدهم، صفحه 318.
[41] . حافظ ابرو، صفحه 410. منشى كرمانى نيز اين اعمال را گزارش مىدهد ولى به طور خلاصه (صفحات 21 – 20). مستوفى نيز مطالب را تأييد و مثل منشى كرمانى مىنويسد كه اختيارالدين را شاه منفصل و معزول كرد زيرا كارآمد نبوده است (مستوفى، صفحه 491).
[42] حافظ ابرو، صفحات 401 – 411. همچنين مراجعه شود به منشى كرمانى، صفحه 21 و مستوفى، صفحه 491؛ وزيرى، همان مأخذ شماره 29 قبلى، جلد اول، صفحات 424 – 425.
[43] حافظ ابرو، صفحه 411.
[44] . جوينى، جلد اول، صفحات 96 و 97 و جلد دوم صفحات 108 – 109؛ ابنالاثير، سال 617، جلد دوازدهم، صفحات 362 – 370 ؛ جوزجانى، جلد اول، صفحه 312. تواريخ وقايعنگارى رشيدالدين اين حوادث را كم و بيش يك سال جلوتر مىبرد (رشيدالدين، جلد اول، صفحات 362، 364، 374 – 375 و غيره). در مورد توضيحى درباره اين كه چرا تواريخ رشيدالدين جلو است مراجعه شود به :
.371 .p ,1928 ,Londres ,Turkestan down to the Mongol Invasion ,Barthold .W
شاه از سمرقند حركت كرده بود و از راه نخشب (جوينى، جلد دوم، صفحه 105) با گذشتن از آمودريا و بدون ترديد از كلف Kalaf / كيف Kif / كيلف Kilaf وارد ناحيه اندخود مىشود (نسوى، نشر عرب صفحه ؟، نشر فارسى صفحات 63 – 64)؛ سپس از بلخ گذشته به سوى آمودريا در پنجاب / ترمذ رفت و از ترمذ به طرف نيشاپور راه افتاد (جوينى، جلد دوم، صفحات 107 – 109 و ابنالاثير، سال 617، جلد دوازدهم، صفحات 365، 367، 369. كه دقت و قطعيت كمترى دارد)
[45] . نسوى، نشر عرب صفحه 75، نشر فارسى صفحه 42.
[46] حافظ ابرو، صفحه 411
[47] . جوينى، جلد دوم، صفحه 209 ؛ نسوى، نشر فارسى صفحه 96. مراجعه شود به رشيدالدين، جلد اول، صفحه 397 كه به نظر مىرسد مطالب خويش را از جوينى گرفته. مستوفى صفحات 495 – 496 و ميرخواند، جلد چهارم، صفحه 412 كه او هم از روى جوينى استنساخ كرده است.
[48] جوينى، جلد دوم، صفحه 202؛ مستوفى، صفحه 496 – 495 ؛ نسوى (نشر فارسى صفحه 98) روايت متفاوتى را نقل مىكند و مىنويسد كه غياثالدين پيرشاه در كرمان مستقر شد و در آنجا رو به ترقى گذاشت. روايت مشابه ديگرى نيز توسط جوينى ذكر شده است، جلد اول، صفحه 314. همچنين نگاه كنيد به ميرخواند، جلد چهارم، صفحه 413
[49] . حافظ ابرو، صفحه 411؛ منشى كرمانى، صفحه 31.
[50] حافظ ابرو (صفحه 411) تنها كسى است كه ذكر تاريخ كرده است؛ همچنين نگاه كنيد به منشى كرمانى، صفحه 23؛ جوزجانى، جلد اول، صفحه 315 و وزيرى، جلد 1، صفحات 425 – 426 (تاريخى كه ذكر كرده به خودى خود اشتباه است و با تاريخهايى كه در صفحه 429 همان كتاب داده شده در تضاد است كه در آنجا مؤلف تشخيص نداده كه هنوز هم با همان شجاعالدين سروكار دارد)؛ ميرخواند، جلد چهارم، صفحه 437.
[51] جوينى، جلد دوم، صفحات 211 – 212؛ مستوفى، صفحات 529 – 530
[52] . جوينى، جلد دوم، صفحات 213، 149 – 150؛ حافظ ابرو (صفحات 411 – 413) تنها كسى است كه تاريخهاى دقيق ذكر مىكند. منشى كرمانى (صفحات 23 – 24)، كه بطور غيرقابل انكارى بر همان منابعى متكى است كه حافظ ابرو استفاده مىكند، تاريخها را از قلم مىاندازد و در مجموع دقت و وسواس كمترى دارد. منبع مشترك بين دو مورخ، ناشناخته مانده است. روايت جوزجانى درباره اين حوادث، بدون اينكه كاملاً غلط باشد، به نظر مشوش و مبهم مىآيد (جوزجانى، جلد اول، صفحات 31 – 315). همچنين نگاه كنيد به مستوفى، صفحات 498، 529 – 530، رشيدالدين كه اشتباهاً اين حوادث را در سال 620 جاى مىدهد (رشيدالدين، جلد اول، صفحات 391 و 398) و ميرخواند، صفحات 424 – 425.
[53] حافظ ابرو، صفحه 413.
[54] همان مأخذ قبلى
[55] . منشى كرمانى، صفحه 24. مؤلف اشاره نمىكند كه مرگ پسر اَعوَر در چه شرايط و موقعيتى صورت پذيرفته است. شاه شجاعالدين ابوالقاسم (ابوالقاسم اَعوَر) شايد پسر ديگرى به نام ناصرالدين محمد شاه داشته است (مراجعه شود به مؤلف نامعلوم، تاريخ شاهى، به تصحيح م. ا. باستانى پاريزى، تهران، 2537 شاهنشاهى / 1978 ميلادى، صفحه 193).
[56] . حافظ ابرو، صفحه 413؛ منشى كرمانى، صفحه 24؛ وزيرى، جلد اول، صفحه 434.
[57] P . منشى كرمانى، صفحه 25؛ رشيدالدين، جلد اول، صفحه 468؛ حافظ ابرو، صفحات 413 – 414
[58] . منشى كرمانى، صفحات 24، 35؛ حافظ ابرو، صفحه 714.
[59] . نسوى، نشر عرب صفحه 63، نشر فارسى صفحات 91 – 92؛ همچنين نگاه كنيد به حافظ ابرو، صفحات 714 و 739 – 741.
[60] . همان مأخذ قبلى؛ جوينى، جلد دوم، صفحات 133 – 135؛ حافظ ابرو، صفحه 718؛ ميرخواند نيز به اين مطلب اشاره كرده است، جلد چهارم، صفحه 418.