بهرام چوبین در کجا کشته شد؟/ همایون صنعتی

 ناشر معتبر و خوشنام «طهورى» به تازگى چاپ نوينى از ترجمه فارسى كتاب بهرام چوبين تأليف پژوهشگر بلندآوازه دانماركى آرتور كريستين‏سن منتشر ساخته است. ترجمه خانم منيژه احدزادگان آهنى از اين كتاب درست و پذيرفتنى است. توضيحاتى هم كه مترجم اينجا و آنجا بر پانويس‏هاى كتاب افزوده سودمند است.

 كتاب بر اساس نقل قول‏هاى مورخين اوليه اسلامى و به ويژه روايت فردوسى از داستان بهرام چوبين استوار است. اشكالى كه گزارشگر با اين كتاب دارد متوجه مؤلف و مترجم كتاب نيست. چنين مى‏نمايد كه ساختار داستان بهرام چوبين، به اين شكل كه به دست ما رسيده، مشكل دارد. خلاصه داستان، كه آشنايان با ادب كلاسيك فارسى كم يا بيش، از آن آگاهند اين است كه شاوه شاه خاقان ترك در سلطنت هرمزد پسر انوشيروان كه مادرش ترك‏زاده و از خانواده خاقان ترك، (خواهر شاوه شاه؟) است، قصد دارد سپاه خود را از خاك ايران عبور دهد. هرمزد اجازه عبور به او نمى‏دهد. كار به جنگ مى‏كشد. بهرام چوبين مرزبان بردعه و اردبيل مأمور جنگ با شاوه شاه مى‏شود. بهرام با او روبرو شده وى را شكست داده و به دست خود مى‏كشد. در پايين نكات مهم اين رويداد را از قول كتاب بهرام چوبين تأليف كريستين سن نقل مى‏كنم:

 «شاوه كه در بلندى بر تخت زرين خود نشسته بود مى‏ديد كه جنگ را باخته است. ايرانى‏ها در حالى كه بهرام در رأس آنان قرار داشت، به تاخت نزديك مى‏شدند. شاوه شاه از تخت به زير آمد خواست كه سوار بر اسب عربى شود تا در امان باشد. اما بهرام از دور چشم بر او داشت و پيش از آنكه سوار بر اسب شود، تيرى در چله كمان گذاشت و پرتاب كرد. تير درست به ميان پشت شاه تركان خورد و ستون مهره‏هاى او را درهم شكست و او خونين بر زمين افتاد… سپس بهرام بدان سوى شتافت و سر شاه كشته شده را بريد و تركان گريختند.»

 چون هرمزد از پيروزى بهرام چوبين خبردار مى‏شود.

 «بهرام را تختى سيمين، چكمه‏هاى زراندود و ديگر چيزهاى گرانبها بخشيد… و در نامه‏اى به او دستور داد كه درصدد جنگ با پرموده [= پسر شاوه شاه‏] برآيد و خزانه‏اى را كه در دست اوست بگيرد و همراه با خزانه شاوه به دربار شاه ارسال دارد.»

 بهرام به جنگ پرموده مى‏رود و پس از چندين شبيخون و جنگ سرانجام پرموده را در دژى محاصره مى‏كند و به پرموده پيشنهاد مى‏كند يكى از دو راه را برگزيند. يا از دژ بيرون آيد و با بهرام بجنگد و يا آنكه دژ و خزانه را تسليم كند تا بهرام براى او از هرمزد امان بگيرد. پرموده تسليم به شاه ايران را برمى‏گزيند. بهرام از هرمزد براى پرموده امان مى‏خواهد. شاه نه تنها به پرموده امان مى‏دهد بلكه طى نامه‏اى به بهرام توصيه مى‏كند:

 «با شاهزاده زندانى با احترام تمام رفتار شود و آنچه نياز دارد در اختيارش گذاشته او را به دربار بفرستيد.»

 چند سطر بعد مى‏گويد:

 «بهرام به محض آن كه امان نامه را دريافت كرد آن را براى پرموده فرستاد. پرموده دژ را ترك كرد و آن جا را با همه‏ى خزانه تسليم بهرام كرد و آماده حركت شد. سپس سوار بر اسب همراه با رزمندگان خود بى آنكه حتى نگاهى به بهرام بياندازد به راه افتاد. بهرام از اين رفتار ناخرسند گشت. بدون در نظر گرفتن مقام پادشاهى پرموده چند تن از سربازان خود را به دنبال او فرستاد تا او را بازگردانند. آنان شاهزاده را پاى پياده پيش بهرام بردند. بهرام با خشم بر او بانگ زد: “آيا رسم شما در توران اين است كه بدون اجازه من اين جا را ترك كنيد؟” پرموده پاسخ داد: “من هميشه سرافراز بوده‏ام و حال به حضيض افتاده‏ام، اما تو با كشيدن من بدين جاى خلق و خوى بد خود را نشان دادى. من با امان‏نامه نزد هرمز شاه مى‏روم، با اين اميد كه با من برادرانه رفتار كند. من پس از آنكه تخت كشوردارى‏ام را به تو دادم ديگر كارى با تو ندارم.”

 هنگامى كه بهرام اين سخنان را شنيد خونش به جوش آمد و پرموده را شلاق زد. سپس شاهزاده را با غل و زنجير در چادر زندانى كرد… بهرام خيلى زود از آنچه كرده بود پشيمان گشت و به توصيه جرابزين، يكى از مشاوران عالى‏رتبه خود، بار ديگر اجازه داد كه غُل و زنجير از دست و پاى او بردارند و به او اسبى عالى و شمشيرى هندى با نيامى زرين هديه بدهند. بهرام خود پيش پرموده رفت و سعى كرد با كلمات دوستانه از او دلجويى كند و آن قدر پيش او ماند تا او سوار بر اسب شد. بهرام او را تا جاده همراهى كرد اما چهره‏ى پرموده از هم باز نشد. بهرام هنگام عزيمت از او پرسيد: “آيا هنوز در دلت به من كينه مى‏ورزى؟”

 پرموده پاسخ داد: “اگر جنگ و سازش براى تو يكى است پس منطق ندارى”

 بهرام گفت: “من اميدوار بودم آنچه اتفاق افتاده بازگو نشود. اما مايل نيستم خود را پشت روبند پنهان كنم. به دربار هرمز برو و هر آنچه مى‏خواهى بگو. با اين كار از شرف من كاسته نخواهد شد.”

 پرموده پاسخ داد: “شاهى كه در برابر خلاف‏كاريهاى خدمتگزارانش سكوت كند احمق است.”

 بهرام با شنيدن اين عبارت از خشم رنگش پريد. جرابزين بار ديگر به او هشدار داد كه بر خشم خود مسلط گردد.

 بهرام گفت: “اين ديوانه بى‏فكر مى‏خواهد به پدرش به پيوندد”

 خاقان فرياد زد: “اشتباه نكن. آيا من به سبب آن كه بى پدر شده‏ام بايد جوان بميرم؟ بدان كه باز مى‏گردم. من نزد هرمز مى‏روم كه از بدو تولد همتاى من است.”

 بهرام بدون آنكه كلامى بيش پاسخ دهد اسب را برگرداند و به سوى لشگرگاه خود تاخت.[1]

پرموده به دربار هرمز مى‏رود. هرمز تا دروازه شهر به استقبال او مى‏آيد. پرموده به او مى‏رسد. از اسب پياده مى‏شود. هرمز او را در آغوش مى‏گيرد و با هم به قصر مى‏روند. هرمز به تخت مى‏نشيند و اجازه داد كه پرموده بر پشتى تكيه دهد. او با خاقان با احترام رفتار كرد و با او با محبت سخن گفت و به شادمانى پرداخت. هرمز دستور داد تا پرموده در قصرى كه براى او تعيين شده بود اقامت گزيند. قصرى كه در آن هر چه مورد نياز او بود، از فرش و ظروف و كنيز و غلام و آشپزخانه و جز آن، در خود داشت. سپس او را نزد خود به ميهمانى دعوت كرد و سه روز از او پذيرايى نموده و به او هداياى گرانبهاى گوناگون بخشيد در همين زمان غنايم فراوان از راه رسيد… درباريان شكوه و زيبايى ارزشمند و مقدار خزانه را تحسين كردند اما بزرگ فرمدار، يزدان گشنسپ گفت: “آن سور بزرگ چه بوده كه واپس مانده آن اين است.”

 اين سخن سوءظن هرمز را برانگيخت. در همان زمان فرستاده‏اى همراه با نامه‏اى از… رسيد كه در آن نوشته بود بهرام گوشواره‏ها و چكمه‏هاى زراندود سياوش و دو قطعه بُرد يمانى را نگهداشته است. در واقع اين امر نشان مى‏داد آنچه فرستاده شده چيزى كم دارد گرچه در فهرست‏ها ضبط شده است.

 هنگامى كه پرموده دريافت شاه نسبت به سپاهبد خود [= بهرام چوبين‏] خشمگين شده آنچه را ميان خودشان اتفاق افتاده بود بازگو كرد و به طور مبهم اشاره كرد بهرام بيشتر از آنچه فرستاده از خزانه او و پدرش برداشت كرده است.

 هرمزد گفت : “بهرام چوبين از زمانى كه خاقان را كشته ادعايش زياد شده و با خزانه به دست آمده شرافتمندانه رفتار نكرده است. او را با گوشواره‏ها چه‏كار؟ آيا خيال شاه شدن در سر دارد؟

 شاه دست پرموده را گرفت و گفت سوگند بخور هنگامى كه به كشورت بازگردى دشمنى تازه با من آغاز نكنى.

 پرموده با آذر گشنسپ، آتش مقدس پادشاهان، سوگند خورد كه به پادشاه ايران وفادار خواهد ماند و هرمز نيز به دوستى سوگند خورد. سپس هرمز به خاقان اجازه داد كه با هداياى باارزش حركت كند و دو روز راه او را همراهى كرد.

 بهرام هنگامى كه دريافت پرموده در حال بازگشت به امپراتورى خويش است دستور داد در تمام نقاطى كه خاقان از آن جاها مى‏گذشت آذوقه جمع آوردند و خود سواره به استقبال او رفت و از آنچه بر او روا داشته بود تقاضاى بخشش كرد. اما پرموده نگاهى به او نينداخت… و بهرام با خشمى در دل راه بازگشت پيش گرفت.[2]

دنباله داستان اين است كه هرمزد با فرستادن دوكدان و لباسى زنانه براى بهرام به او به شدت اهانت مى‏كند و كدورت ميان آن دو تا بدانجا بالا مى‏گيرد كه بهرام شورش مى‏كند و مى‏خواهد پسر او خسروپرويز را به جاى هرمزد شاه كند. هرمز آگاه مى‏شود براى قتل خسروپرويز توطئه مى‏نمايد. خسرو از توطئه آگاه شده پيشدستى مى‏كند پدرش را كور و زندانى مى‏كند. بعد ميان بهرام و خسروپرويز جنگ مى‏شود. بهرام در نبرد كامياب مى‏شود و ادعاى شاهى مى‏كند. خسرو فرارى شده از قيصر روم كمك مى‏خواهد و با كمك قيصر بهرام را شكست مى‏دهد. اين بار بهرام فرارى شده و به دربار خاقان!! پناه مى‏برد.

 وقايعى كه پس از تصميم بهرام به پناه بردن به خاقان رخ مى‏دهد به هيچ وجه با آنچه تا اينجاى داستان رخ داده هم‏آهنگى ندارد. سازگار نيست. آنچه پس از شكست بهرام رخ مى‏دهد بر طبق روايات مورخين اسلامى و فردوسى و نوشته كريستين سن اين است كه بهرام پس از شكست خوردن از سپاه خسرو در مغرب ايران، با ياران خود فرارى مى‏شود. پس از مدتى سرگردانى به قول فردوسى و بر طبق كتاب بهرام چوبين به «خاقان» پناه مى‏برد. در كتاب بهرام چوبين مى‏گويد:

 «[بهرام‏] با تنى چند از يارانش گريخت تا به ماوراى جيحون رسيد از آنجا فرستاده‏اى نزد خاقان “پسر پرموده” فرستاده و از او تقاضاى حمايت كرد.

 خاقان بى‏درنگ تقاضاى او را پذيرفت و به همراه مردان مورد اعتماد و فرماندهان به استقبال او رفت. هر دو از اسب زير آمدند. دست يكديگر را مانند دو مرد هم‏شأن فشردند. خاقان از بهرام پذيرايى باشكوهى كرد. آذوقه بسيار و هداياى باارزشى براى او فرستاد و به او گفت ما در فرماندهى شريك خواهيم بود. ما يك روح در دو بدن خواهيم شد و يكديگر را مانند برادر خواهيم انگاشت. در مال و دارايى با يكديگر شريك خواهيم بود مگر آن كه قانون و آئين جوانمردى اشتراك آن را منع كرده باشد. پس خرسند باش و به من اطمينان كن. من هر قدر در توانم باشد به خواسته‏هاى تو جامه‏ى عمل خواهم پوشاند.

 بهرام به خاطر محبت خاقان از او سپاسگذارى كرد.»[3]

آيا اين همان خاقانى است كه پس از تسليم شدن، بهرام او را غل و زنجير كرده و تازيانه مى‏زند و مورد اهانت قرار مى‏دهد؟

 چند صفحه بعد آمده است:

 «خسرو پرويز تا زمانى كه دشمنش بهرام زنده بود نمى‏توانست با آرامش از قدرتى كه به دست آورده بود لذت ببرد. از اين رو نامه‏اى پر از سرزنش براى خاقان فرستاد.

 خاقان در پاسخ نوشت: “بهرام از من تقاضاى حمايت كرد و نزد من پناه جست. من او را پذيرفتم و تحت حمايت خود گرفتم و تا جان در بدن دارم او را به تو نخواهم داد.”»

 باز هم اين پرسش را تكرار بايد كرد كه آيا اين همان خاقانى است كه، پس از تسليم شدن، بهرام او را غل و زنجير كرده و تازيانه زد و مورد اهانت قرار داد؟

    * * *

 آيا خاقانى كه بهرام به او پناه برده همان خاقانى است كه بهرام پدر او شاوه شاه را كشته بود؟

 اگر چنين بوده باشد آنگاه گفته فردوسى كه مى‏گويد:

 پدر كشتى و تخم كين كاشتى‏

پدر كشته را كى بود آشتى‏

 چه مى‏شود؟

 آيا خاقانى كه بهرام را چون برادر خود پنداشته و او را در فرماندهى شريك خود كرده و اصرار مى‏ورزد كه ما يك روح در دو بدن خواهيم شد… و در مال و دارايى با يكديگر شريك خواهيم بود همان خاقانى است كه توسط بهرام در دژى محاصره و مجبور به تسليم خود و تمام خزانه‏اش به او شد؟

 آيا اين همان خاقانى است كه پس از امان گرفتن از هرمزد شاه ايران دچار خشم و غضب بهرام شده و از دست او تازيانه مى‏خورد و به غل و زنجير كشيده مى‏شود و به موهون‏ترين وضع آزار و اذيت مى‏شود؟

 تنها پاسخ معقول و ممكن به اين پرسش‏ها اين است كه شايد مورخين اوليه اسلامى واز جمله فردوسى خاقان تركستان را با خاقان ديگرى اشتباه كرده باشند. گزارشگر حدس مى‏زند خاقانى كه بهرام به او پناه برده خاقان خزر است نه خاقان ترك. شواهدى كه مؤيد اين حدس است اندك نيست از جمله :

  1. مى‏دانيم بهرام و خاندان او از ايام پيشين مرزبان بردع و اردبيل بودند كه مرز ايران با خزرستان بود. آنگاه كه هرمز سراغ سپهبدى مناسب براى فرماندهى لشكر مأمور جنگ با خاقان بايد بجنگد مى‏گيرد زاد فرخ كه سرپرست اسبان شاه است بهرام را به او معرفى كرده و مى‏گويد:

 ز بهرام بهرام پور گشسپ‏

سوارى سرافراز و پيچنده اسب‏

 ز انديشه من بخواهد گذشت‏

نديدم چنين مرزبانى به دشت‏

 كه دادى بدو بردع و اردبيل‏

يكى نامور گشت با كوس و خيل‏

 چه امرى طبيعى‏تر از اين كه خاندان مرزبان بردع و اردبيل كه نزديك و هم‏مرز با خزرستان است با خاقان خزر و دربار او از ديرباز روابط حسنه و دوستانه داشته باشد؟ اگر چنين مناسبات و روابط نيكو ميان مرزبان بردع و اردبيل با خاقان خزر بوده، آنهم از زمان پيش – زيرا مرزبانى آن نواحى در خانواده بهرام چوبين موروثى بوده است – فرض احتمال پناه بردن بهرام به خاقان خزر معقول و منطقى مى‏نمايد. شواهد ديگرى نيز بر اين احتمال مى‏افزايند.

 در تمام رواياتى كه از پناه بردن بهرام به دربار خاقان به جا مانده گفتگو از مشاجره‏ى تند و توأم با خشونتى است كه بهرام، به جانبدارى از خاقان، با يكى از نزديكان او مى‏كند. مشاجره‏اى كه منجر به جنگ تن به تن بهرام با شخص مورد بحث و كشته شدن اين فرد بسيار نزديك به خاقان مى‏شود. يادداشت شماره يك صفحه 147 كتاب داستان بهرام چوبين درباره نام اين فرد چنين مى‏گويد:

 «1. اين نام در تمام منابع بسيار مخدوش است شكل بغاوير Boghavir در روايت دينورى موجود است. نهايه نام يغزون Jaghzhn فردوسى: مقاتوره، در روايت يعقوبى اين نام قابل خواندن نيست و نكات انتقادى ناديده گرفته شده است در روايت بلعمى اين نام پيغو Peghu است. در روايت ثعالبى اين رويدادها وجود ندارد. شخص نامبرده در تمام منابع به جز فردوسى برادر خاقان است.»

 در پائين بخشى از شرحى كه فردوسى از ماجراى پناه بردن بهرام چوبين به دربار خاقان مى‏دهد نقل مى‏شود:

 ابيات فردوسى شماره‏گذارى شده تا توجه را به ابيات 23 – 29 جلب كند. بايد داورى شود آيا اين همان خاقان (يا پسر خاقان) است كه بهرام پدر او را به دست خود كشت و سر بريد و خود او را تازيانه زد و به غل و زنجير كشيد و مورد توهين قرار داد. آيا اين همان خاقانى است كه به دربار هرمز رفت و با شكايت و خبر از نادرستى بهرام كه هرمز داده موجبات شورش و طغيان او را فراهم آورد.

 همچنين اصرار دارم به ابيات شماره 30 – 50 و مخصوصاً بيت‏هاى 39 – 43 توجه مخصوص شود.

 1. كنون داستانهاى ديرينه گوى‏

سخنهاى بهرام چوبينه گوى‏

 2. كه چون او سوى شهر تركان رسيد

به نزد دلير و بزرگان رسيد

 3. ز گردان بيدار دل ده هزار

پذيره شدندش گزيده سوار

 4. پسر با برادرش پيش اندرون‏

ابا هر يكى موبدى رهنمون‏

 5. چو آمد بر تخت خاقان فراز

برو آفرين كرد و بردش نماز

 6. چو خاقان ورا ديد بر پاى جست‏

ببوسيد و بسترد رويش به دست‏

 7. بپرسيد بسيارش از رنج راه‏

ز كار و ز پيكار شاه و سپاه‏

 8. هم ايزد گشسپ و يلان سينه را

بپرسيد و خرّاد بر زينه را

 9. چو بهرام بر تخت سيمين نشست‏

گرفت آن زمان دست خاقان به دست‏

 10. بدو گفت كاى مهتر بافرين‏

سپهدار تركان و سالار چين‏

 11. تو دانى كه از شهريار جهان‏

نباشد كسى ايمن اندر نهان‏

 12. برآسايد از گنج و بگزايدش‏

تن آسان كند رنج بفزايدش‏

 13. گر ايدونك اندر پذيرى مرا

به هر نيك و بد دست‏گيرى مرا

 14. بدين مرز بى يار يار توام‏

به هر نيك و بد غمگسار توام‏

 15. وگر هيچ رنج آيدت بگذرم‏

زمين را سراسر به پى بسپرم‏

 16. گر ايدونك باشى تو همداستان‏

از ايدر شوم تو به هندوستان‏

 17. بدو گفت خاقان كه اى سرفراز

بدين روز هرگز مبادت نياز

 18. بدارم ترا همچو پيوند خويش‏

چه پيوند برتر ز فرزند خويش‏

 19. همه بوم با من بدين ياورند

اگر كهترانند اگر مهترند

 20. ترا بر سران سرفرازى دهم‏

هم از مهتران بى نيازى دهم‏

 21. بدين نيز بهرام سوگند خواست‏

زيان بود بر جان او بند خواست‏

 22. بدو گفت خاقان به برتر خداى‏

كه هست او مرا و ترا رهنماى‏

 23. كه تا زنده‏ام ويژه يار توام‏

به هر نيك و بد غمگسار توام‏

 24. از آن پس دو ايوان بياراستند

ز هر گونه‏اى جامه‏ها خواستند

 25. پرستنده و پوشش و خوردنى‏

ز چيزى كه بايست گستردنى‏

 26. ز سيمين و زرّين كه آيد به كار

ز دينار وز گوهر شاهوار

 27. فرستاد خاقان به نزديك اوى‏

درخشنده شد جان تاريك اوى‏

 28. به چوگان و مجلس به دشت شكار

نرفتى مگر كو بدى غمگسار

 29. برين گونه بر بود خاقان چين‏

همى خواند بهرام را آفرين‏

 30. يكى نامبردار بد يار اوى‏

به رزم اندرون دست بردار اوى‏

 31. ازو مه به گوهر مقاتوره نام‏

كه خاقان ازو يافتى نام و كام‏

 32. به شبگير نزديك خاقان شدى‏

دو لب را به انگشت خود بر زدى‏

 33. بر آن سان كه كهتر كند آفرين‏

بر آن نامبردار سالار چين‏

 34. هم آن گه ز دينار بردى هزار

ز گنج جهانديده نامدار

 35. همى ديد بهرام يك چند گاه‏

به خاقان همى كرد خيره نگاه‏

 36. بخنديد يك روز گفت اى بلند

تويى بر مهان جهان ارجمند

 37. به هر بامدادى به هنگام بار

چنين مرد دينار خواهد هزار

 38. به بخشش گرين بيستگانى بود

همه بهر او زرّ كانى بود

 39. بدو گفت خاقان كه آيين ما

چنين است و افروزش دين ما

 40. كه از ما هر آن كس كه جنگى‏ترست‏

به هنگام سختى درنگى‏ترست‏

 41. چو خواهد فزونى نداريم باز

ز مردان رزم‏آور جنگ‏ساز

 42. فزونى مر او راست بر ما كنون‏

به دينار خوانيم بر وى فسون‏

 43. چو زو باز گيرم بجوشد سپاه‏

ز لشكر شود روز روشن سياه‏

 44. جهانجوى گفت اى سر انجمن‏

تو كردى ورا خيره بر خويشتن‏

 45. چو باشد جهاندار بيدار و گرد

عنان را به كهتر نبايد سپرد

 46. اگر زو رهانم ترا شايدت‏

وگر ويژه آزرم او بايدت‏

 47. بدو گفت خاقان كه فرمان تراست‏

بدين آرزو رأى و پيمان تراست‏

 48. مرا گر توانى رهانيد از وى‏

سرآورده باشى همه گفت و گوى‏

 49. بدو گفت بهرام كاكنون پگاه‏

چو آيد مقاتوره دينار خواه‏

 50. مخند و برو هيچ مگشاى چشم‏

مده پاسخ و گر دهى جز به خشم‏

 51. گذشت آن شب و بامداد پگاه‏

بيامد مقاتوره نزديك شاه‏

 52. جهاندار خاقان بدو ننگريد

نه گفتار آن ترك جنگى شنيد

 53. ز خاقان مقاتوره آمد به خشم‏

يكايك برآشفت و بگشاد چشم‏

 54. به خاقان چنين گفت كاى نامدار

چرا گشتم امروز پيش تو خوار

 55. همانا كه اين مهتر پارسى‏

كه آمد بدين مرز با يار سى‏

 56. بكوشد همى تا بپيچى ز داد

سپاه ترا داد خواهد به باد

 57. بدو گفت بهرام كاى جنگجوى‏

چرا تيز گشتى بدين گفت و گوى‏

 58. چو خاقان برد راه و فرمان من‏

خرد را نپيچد ز پيمان من‏

 59. نمانم كه آيى تو هر بامداد

تن آسان دهى گنج او را به باد

 60. بر آن نه كه هستى تو سيصد سوار

به رزم اندرون شير جويى شكار

 61. نيرزد كه هر بامداد پگاه‏

به خروار دينار خواهى ز شاه‏

 62. مقاتوره بشنيد گفتار اوى‏

سرش گشت بر كين ز آزار اوى‏

 63. به خشم و به تندى بيازيد چنگ‏

ز تركش برآورد تير خدنگ‏

 64. به بهرام گفت اين نشان منست‏

به رزم اندرون ترجمان منست‏

 65. چو فردا بيايى بدين بارگاه‏

همى دار پيكان ما را نگاه‏

 66. چو بشنيد بهرام شد تيز چنگ‏

يكى تير پولاد پيكان خدنگ‏

 67. بدو داد و گفتا كه اين يادگار

بدار و ببين تا كى آيد به كار

 68. مقاتوره از پيش خاقان برفت‏

بيامد سوى خرگه خويش تفت‏

 آيا در دربار شاوه شاه و يا ديگر خاقان‏هاى ترك چنين آئين و رسمى وجود داشته كه عملاً علاوه بر خاقان شخصيت دومى در آن سرزمين فرمانروايى كند؟

 مى‏دانيم اسناد كتبى متعدد حكايت مى‏كند كه چنين شيوه حكومتى در سرزمين خزرها و دربار خاقان خزر مرسوم بوده است. در اينجا گفته ابن رسته در كتاب اعلاق‏النفيسه نقل مى‏شود كه از آنچه در ديگر منابع از جمله استخرى ابن حوقل، حدود العالم و ديگران آورده‏اند به ظاهر جمع و جورتر مى‏آيد مى‏گويد:

 «اين سرزمين [خزرستان‏] را پادشاهى است (ايشا؟) نام و پادشاه بزرگ آنان خزر خاقان نام دارد. فقط نامى از او باقى است و كسى مطيع او نيست. حكومت در دست “ايشا” است.»

 پيش از اينكه از شرح موارد مكرر سخاوت و جوانمردى كاملاً برخلاف عرف خاقان كه بهرام به او پناه برده بود پايان دهيم ذكر مورد ديگرى در اين زمينه تصوير را كامل مى‏كند. با اين شاهد آخرى ديگر به سختى مى‏توان شك كرد خاقانى كه بهرام چوبين بدو پناه برده و در كشور او به قتل مى‏رسد. خاقان ترك = پرموده = پسر شاوه شاه نبوده است.

 پس از آنكه خسروپرويز از پناه بردن بهرام چوبين به خاقان و رابطه نيك خاقان با بهرام چوبين آگاه مى‏شود سفيرى به دربار خاقان روانه مى‏كند تا او را قانع سازد بهرام چوبين را دستگير كرده نزد او بفرستد. پايين‏تر راجع به خود اين سفير و توانايى‏هاى حيرت‏انگيز او گفتگو خواهيم كرد. نخست به نامه خسروپرويز به خاقان در اين رابطه مى‏پردازيم. آنچه خواهد آمد از قول كريستين‏سن است كه مى‏گويد:

 «خسرو پرويز تا زمانى كه دشمنش بهرام زنده بود نمى‏توانست با آرامش از قدرتى كه بدست آورده بود لذت ببرد. از اين رو نامه‏اى پر از سرزنش براى خاقان فرستاد. پرويز نوشت “تو با دشمنى من، يك شورشى، پيوند دوستى بسته‏اى… اگر او را با غل و زنجير به دربار من بازگردانى من هميشه سپاسگذار تو خواهم بود و تو دوستى مرا به دست خواهى آورد كه بسيار به نفع تو باشد. اما اگر به عكس آن سگ ديوانه‏ى بى‏شرم و ترسو را بر من برگزينى پس بدان كه جنگ نزديك است جنگى كه آهن را ذوب و موى كودكان را خاكسترى خواهد كرد.” خاقان در پاسخ نوشت “بهرام از من تقاضاى حمايت كرد و نزد من پناه جست. من او را پذيرفتم و تحت حمايت خود گرفتم و تا جان در بدن دارم او را به تو نخواهم داد.”»

 پرويز هنگامى كه پاسخ را شنيد نگران شد…

 از اين رو پرويز هرمزد زيرك‏ترين مرد دربار را با هداياى بسيار و گوناگون به سرزمين تركان فرستاد. او را سفارش كرد «كه بايد مدام و بى‏وقفه ذهن خاقان را نسبت به بهرام بى‏اعتماد كند و تمام عوامل را بكار گيرد تا او را به نابودى كشاند.»

 جرابزين = (به گفته فردوسى خرادبرزين) رهسپار سرزمين تركان و دربار خاقان شد. خاقان او را با ميهمان‏نوازى بسيار استقبال كرد… هدايايش را پذيرفت… سفير منتظر زمان مطلوبى شد. روزى كه خود را با خاقان در خلوت يافت چنين گفت:

 «”پادشاها آيا شما نمى‏دانيد كه بهرام يكى از رعاياى شاه پرويز بود. ناسپاسى نشان داد و به ضد او شورش كرد اما بخت با او يار نبود. از آنجا كه او نسبت به سالار و حامى خود وفادارى نشان نداد از كجا ممكن است نسبت به شما وفادار باشد. عاقلانه‏ترين كار آن بود كه شما خدمتى در حق شاه پرويز انجام مى‏داديد تا هميشه در يادها بماند. چرا كه شما با فرستادن بهرام با غل و زنجير به نزد وى مى‏توانيد به او خدمت كرده هرچه آرزو داشتيد از او طلب كنيد.”

 خاقان با خشم پاسخ داد “آيا درست است كه شما با مردى مانند من چنين سخن بگوييد؟ اگر به عنوان سفير نيامده بوديد دستور مى‏دادم كه روح از بدنتان جدا كنند اگر از اين پس از بهرام بدگويى كنيد دستور خواهم داد سرتان را از بدنتان جدا كنند.»[4]

باز هم اين سؤال را تكرار كنيم آيا اين همان خاقان تركان، پرموده پسر شاوه شاه است كه بهرام پدرش را با دست خود كشت و خود او را شكست داد و وادار به تسليم كليه خزانه خود كرد و پس از آنكه براى وى از هرمزدشاه ايران امان گرفت او را غل و زنجير كرد و تازيانه زد و تا آنجا كه مى‏شد تحقير كرد؟

    * * *

 اما در مورد زيرك‏ترين مرد دربار ساسانى يعنى جرابزين (خرادبرزين). آنچه درباره اين مرد در شاهنامه و ديگر منابع آمده بيشتر به افسانه مى‏ماند تا به حقيقت. اگر آنچه درباره مأموريت‏هاى پنهانى و سرى او و كاميابى‏هايش گفته مى‏شود واقعيت داشته است روى دست تمام عياران و مأمورين مخفى امثال سمك عيار و جيمز باند مى‏زند. شمه‏اى از آنچه در كتاب داستان بهرام چوبين درباره مأموريت‏ها و كاميابى، جرابزين گفته مى‏شود چنين است:

 پادشاه [هرمزد] پس از حركت بهرام [به جنگ شاوه شاه‏] پيغامى به يكى از بزرگان خود مردى هوشمند، هرمزدبن جرابزين نام، فرستاد و به او نوشت:

 «شتابان بهرام را دنبال كن و وقتى او را ديدى به او بگو من به وسيله تو دامى براى شاه تركان مى‏گذارم. بنابرين مهم است كه نام او بهرام و شهرتش فاش نگردد. سپس به سوى لشكرگاه شاوه شاه برو و تمام توانت را به كار گير كه شاه تركان در مرزهاى امپراطورى معطل بماند تا بهرام بدان جا رسد و او را از پا درآورد. جرابزين بى‏درنگ به راه افتاد و در نزديكى هرات با بهرام روبرو شد و پس از انجام وظيفه‏ى خود درباره بهرام به سوى بلخ رفت در آنجا لشكرگاه تركان قرار داشت. جرابزين با زرنگى تمام بدانجا راه يافت به طورى خود را دوست تركان جا زد و چندان با چاپلوسى تملق شاوه شاه را گفت كه شاه پند او را به گوش گرفت و مدت زيادى را در بلخ به بطالت گذراند.»

 بهرام پيشروى آغاز كرد و به بلخ رسيد و در آن جا لشكرگاه خود را در برابر شاوه شاه برپا كرد. هنگامى كه شاوه شاه دريافت سپاه دشمن فرارسيده به پيك دستور داد تا جرابزين را با خشم و صداى بلند خطاب قرار دهد. «اى اهريمن پرفريب، از جانب شاه بدبخت ايران براى فريب من خوش آمدى».

 جرابزين پاسخ داد:

 «هيچ انديشه بد درباره‏ى اين گروه كوچك به خود راه مدهيد. مرزبانى است كه از اين نقطه گذر مى‏كند. يا مرد بزرگى است كه مى‏خواهد نزد شما پناه جويد. يا بازرگانى است كه با خود محافظانى مى‏برد تا مطمئن‏تر سفر كند.»

 خاقان اطمينان خاطر يافت. اجازه داد جرابزين به چادر خود بازگردد و تصميم گرفت درباره اين گروه بيگانه پرس و جو كند. اما جرابزين در سياهى شب گريخت و با موفقيت به سپاه ايران پيوست. آنگاه كه بهرام پرموده را تازيانه مى‏زند و غل و زنجير مى‏كند اين جرابزين است كه بهرام را توصيه به آرامش و بردبارى مى‏كند. هنگامى كه بهرام تصميم به شورش مى‏گيرد اين جرابزين است تصميم مى‏گيرد از اردوى بهرام بگريزد و خود را به دربار برساند و شاه هرمزد را آگاه كند. در تمام طول ماجرا در لحظه‏هاى حساس هرمز هميشه جرابزين است كه نقش‏هاى عمده بر عهده دارد. جالب‏ترين اين موارد اين است كه باز هم اين هرمزد جرابزين است كه به عنوان سفير خسرو پرويز به دربار خاقان مى‏رود تا او را قانع سازد كه بهرام را با غل و زنجير تحويل خسرو پرويز دهد و خاقان از كوره به در رفته مى‏خواهد او را به قتل رساند.

 آيا اين همان خاقانى است كه بيش از اين هرمزد جرابزين از سوى هرمز شاه مأمور شده بود او را در بلخ فريب دهد سرگرم كند تا بهرام چوبين از راه برسد و با او بجنگد و بعد هم از چنگ مأمورين خاقان فرار كرده و به اردوى بهرام مى‏رود؟

    * * *

 سرانجام ابن حوقل در صورت الارض آنگاه كه راجع به شهر سرير شرح مى‏دهد مى‏گويد: «در سرير تختى است از يكى از پادشاهان ايران كه از طلا بود.»

 و در يادداشت شماره 27 صفحه 96 تحقيق معتبر تاريخ يهوديان خزرها تأليف دى.ام. دانلوب در رابطه با همين تخت زرين موجود در سرير مى‏گويد:

 «به هنگام سلطنت انوشيروان و هرمزد ساسانى بهرام چوبين در مرزهاى قفقازيه فعال بود.»

    * * *

 در اواخر سده‏ى ششم و اوايل سده‏ى هفتم ميلادى امپراطورى خزر در شمال درياى خزر و سرزمين قفقاز در نهايت قدرتمندى بود. با شاهنشاه ايرانشهر و امپراطور بيزانس مدعى برابرى بود. حكومت خزرها هم اصولاً عبارت بود از خاقان خزر كه اسماً رئيس حكومت بود و شخص دومى كه «بيك» خوانده مى‏شد. عملاً اختيار حكومت در دست «بيك» بود. مانند حكومت ژاپون تا عصر «ميجى» كه ميكادو اسماً رئيس كشور بود اما عملاً اختيارات در خاندان «شگون»ها بود. از سده‏ى هفتم ميلادى به بعد در اثر حملات مكرر اعراب به قفقاز در جنوب خزرستان و پيشروى روسها از شمال به تدريج امپراطورى خزرها كوچك و كوچك‏تر شد. به روزگار مورخين اوليه اسلام و فردوسى كه مى‏رسيم خزرستان امارت كوچك و بى اهميتى شده بود. اصطلاح «خاقان» موجب اشتباه اينان شده اين تصور نادرست پيدا مى‏شود كه بهرام چوبين پس از شكست از خسرو پرويز به خاقان ترك پناه مى‏برد و در آنجا كشته مى‏شود. حال آنكه تمام شواهد حاكى از آنست كه بايد به خزرستان رفته و در آنجا در اثر توطئه جرابزين به قتل رسيده باشد. به احتمال قريب به يقين هم اصطلاح «بيگ» در دست مورخين اسلام نخست «پيغو» و سپس «بغاوير» و يغزون مى‏شود.[5]

    * * *

 يادداشت دكتر جلال خالقى مطلق :

 مقاله آقاى همايون صنعتى گزارشى هست از تئوفيلاكتوس (8 – 3/6) كه نولدكه آن را در ترجمه بخش ايران تاريخ طبرى به آلمانى (ص 272، ج 3) و ترجمه فارسى آن از زرياب‏خويى (ص 420، ج 149) آمده كه بهرام چوبين پس از جنگ تركان در آلبانى (آرال) از روميان شكست خورد.

 نمى‏دانم اين گزارش به كار آقاى صنعتى مى‏خورد يا نه. درباره مقاله ايشان چند پرسش به نظر من رسيد:

 1. برخى منابع گزارش كرده‏اند كه بهرام چوبين پيش از رفتن به نزد خاقان در خراسان بود آيا اين گزارش غلط و بى‏اعتبار است؟

 2. اگر بهرام چوبين در تركستان كشته نشده گزارش فرار خواهر و پيروان او از اين سرزمين نيز سهو مورخان است؟ يعنى اين گزارش يا بكلى افسانه است و يا آنها نيز از خزرستان به ايران گريخته بودند؟

 3. در جنگ بهرام چوبين با پرويز سپاه ترك نيز از بهرام حمايت مى‏كرد. اين مطلب را جز منابع داخلى تئوفيلاكتوس (5/10) نيز تأييد مى‏كند. (نولدكه، همانجا، ترجمه فارسى، ص 422). پس عداوت بهرام و خاقان بايد به صلح انجاميده بوده باشد.

 4. داستان بهرام چوبين البته يك رمان تاريخى است ولى به گزارش مورخ ارمنى اباگريوس نيز بهرام به بلخ گريخته بود و در آنجا به توطئه پرويز به قتل رسيد. (نولدكه، ترجمه عباس زرياب خويى، ص 420 و 721، ج 7).

 5. جرابزين (خرداد برزين در شاهنامه) در منابع غربى نيز به عنوان يك ديپلمات ماهر معرفى شده است و از اين رو شايد شهرت او افسانه نباشد.

    هامبورگ 1 ژولاى 2008



[1] . داستان بهرام چوبين، صفحات 95 – 96.

[2] . داستان بهرام چوبين، صفحات 98 – 100.

[3] . داستان بهرام چوبين، صفحه 146

[4] . داستان بهرام چوبين، صفحات 149 – 150.

[5] . داستان بهرام چوبين، زيرنويس يك، صفحه 147.