دیدرو و ژاک قضا و قدری/ مینو مشیری

انتشار رمان ژاك قضا و قدرى و اربابش با ترجمه مينو مشيرى در آخرين روزهاى اسفندماه، يكى از اتفاقات مهم ادبى در سال گذشته بود. اين رمان يكى از مهمترين رمانهاى نوشته شده در تاريخ ادبيات به شمار مى‏آيد.

 در نشست شهر كتاب مركزى در تاريخ 87/2/3 آقاى احمد سميعى گيلانى عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسى، دكتر ناصر فكوهى از دانشگاه تهران و دكتر شيخ رضايى از انجمن فلسفه و مينو مشيرى، مترجم كتاب، ابعاد گوناگون كتاب را بررسى كردند. سخنرانى مينو مشيرى در معرفى ترجمه‏اش را در زير مى‏خوانيد:

 سلام به همه و با تشكر از اساتيد گرامى حاضر در اين نشست به‏ ويژه از استاد ارجمند جناب آقاى احمد سميعى گيلانى، عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسى.

 قرار نيست در اين جلسه من سخنورى كنم بلكه مشتاقم نقد ترجمه‏ ام را از ژاك قضا و قدرى و اربابش اثر دُنى ديدرو از اهل فن بشنوم تا اگر مرتكب خبط و خطايى شده‏ام در چاپهاى بعدى – البته اگر اين اتفاق فرخنده بيافتد – تصحيح كنم. پس بدون مقدمه‏ چينى و به اختصار درباره ديدرو و اين اثر توضيحاتى مى‏دهم كه اميد دارم روشنگر باشند.

 اين گونه نبوده كه قضا و قدر مرا به كتابفروشى‏اى برده باشد و بر حسب تصادف اين  كتاب را ببينم، بخرم، بخوانم، خوشم بيايد و ترجمه كنم. من صادقانه شيفته قرن هجدهم – يا عصر روشنگرى – و شخصيت جذاب و شگفت‏انگيز ديدرو هستم. در دانشگاه در انگلستان با اين عصر و ديدرو آشنا شدم و اين توفيق را داشتم كه به مدت شش سال شاگرد ديدروشناسِ نامدارى در سطح جهانى يعنى پروفسور رابرت نيكلاوس (Robert Niklaus) باشم و رساله فوق‏ليسانسم را كه درباره طنز در رمانهاى ديدرو بود با سرپرستى و راهنمايى ايشان بنويسم.

 سالها بود كه آرزو داشتم ژاك قضا و قدرى را به فارسى ترجمه كنم. راستش مى‏ترسيدم. نه از متن كتاب، نه از ديدرو، نه از قرن هيجدهم، از استاد سميعى گيلانى مى‏ترسيدم! مى‏دانستم كه ايشان ترجمه اين اثر را در دست دارند. بخت يار شد و توفيق زيارت ايشان دست داد. ابداً ترسناك نبودند! همان فردا، از بيم آنكه فراموشم كنند، تلفن كردم، شرفياب شدم، اجازه گرفتم، اجازه دادند، سه ماه به فرانسه رفتم و در مركز بين‏المللى مترجمان ادبى، واقع در شهر كوچك و زيبا و باستانى آرل (ARLES) در بهترين شرايط و با شور و شوق اين اثر را ترجمه كردم.

 همعصران بلندآوازه ديدرو البته مونتسكيو، ولتر و روسو بودند. ديدرو نه مانند مونتسكيو يك اشرافزاده بود، نه مانند ولتر بهره‏مند از شهرت جهانى و مكنت، و نه حتى  نثر فاخر و رمانتيكِ ژان ژاك روسو را داشت. او پسر يك استاد چاقوساز شهرستانى و متعلق به طبقه متوسط بورژوازى اما بسيار سخت‏كوش بود و درخشان درس خواند و مانند اكثر جوانان بااستعداد شهرستانى به پاريس رفت. متجاوز از بيست سال از عمر مفيدش را در مقام سرويراستار وقفِ دائرةالمعارفى كرد كه نخست قرار بود برگردانِ دائرةالمعارف CHAMBERS از انگليسى به فرانسه باشد اما با همّت خستگى‏ناپذير ديدرو مبدل به 17 جلد قطور تأليف و 12 جلد تصوير و نقشه گرديد.

 ديدرو شخصاً صدها مقاله گوناگون را براى encyclopإdie نوشت كه حكايت از دانش گسترده او دارد و توانست حمايت و همكارى بزرگانى را چون مونتسكيو، Condillac ، ولتر و روسو و دالامبر و بسيارى ديگر را جلب كند. به اصحاب دائرةالمعارف Philosophe يا فيلسوف مى‏گفتند. البته بايد تأكيد كرد كه در قرن هجدهم واژه «فيلسوف» بيشتر به معناى روشنفكر بود.

 ديدرو در زمان حياتش بيشتر به عنوان سرويراستار encyclopإdie معروف بود و آثار مهمش، از جمله ژاك قضا و قدرى پس از مرگش منتشر شد و ابعاد جديدى به اين شخصيت حيرت‏انگيز بخشيدند.

 در ميان تحسين‏كنندگان ديدرو بزرگانى چون گوته، شيلر، هِگِل، ماركس، فرويد، ستندال، بالزاك، بودلر و ژيد بودند. در ميان نويسندگان معاصر، ميلان كوندرا رمانِ ژاك قضا و قدرى و اربابش را «مسحوركننده» توصيف مى‏كند و با اقتباس از يك اپيزود يا قصه از اين اثر نمايشنامه‏اى به نام ژاك و اربابش در سال 1975 مى‏نويسد. روبر برسون، كارگردان نامدار معاصر فرانسوى نيز در سال 1945 از روى قصه ديگرى از همين رمان فيلمى ساخته است به نام خانم‏هاى جنگل بولونى كه ژان كوكتو ديالوگ فيلم را نوشته است. مُراد از اين مثالها اينست كه پس از گذشتِ متجاوز از دو قرن، ديدرو هنوز و هر روز بيشتر و بيشتر حرف براى گفتن با ما دارد.

 همانگونه كه در مقدمه كتاب آورده‏ام، بر اين باورم كه چهارصد سال تاريخ رمان بدون ژاك قضا و قدرى كامل نيست. ژاك قضا و قدرى و اربابش يك رمان فلسفى به زبان طنز است كه به مسئله جبر و اختيار مى‏پردازد. اما اين اثر ابداً يك رمان خشك فلسفى نيست. مشكل مى‏توان اين اثر را در قالب ادبى خاصى گنجاند. شايد بشود گفت كه برداشتى است شخصى از ژانر پيكارسك و وامدار سنت دن كيشوت. داستان بر رابطه ميانِ نوكر و اربابش استوار است كه با اسب سفر مى‏كنند. ديدرو برخلاف سروانتس نقش اصلى را به نوكر مى‏دهد و نه به ارباب و ژاك نماينده تيپ ادبى جديدى از نوكر مى‏شود كه تجسم آن را ديرتر در فيگاروى (Figaro) بومارشه مى‏يابيم. مقصد ژاك و اربابش را نمى‏دانيم. اهميتى هم ندارد. قرار است براى كاهش ملال سفر ژاك داستان عشقهايش را براى اربابش نقل كند. در واقع اين كار را نمى‏كند. خواهيم ديد چرا. به جملات آغازين اين اثر – با ترجمه مشعشع من! – گوش كنيد:

 «چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقى، مثل همه. اسمشان چيست؟ مگر برايتان مهم است؟ از كجا مى‏آيند؟ از همان دور و بر. كجا مى‏روند؟ مگر كسى هم مى‏داند كجا مى‏رود؟ چه مى‏گويند؟ ارباب حرفى نمى‏زند؛ و ژاك مى‏گويد فرماندهش مى‏گفته از خوب و بد هرچه اين پايين به سرمان مى‏آيد، آن بالا نوشته.»

 اين لحن و اين فضا هرگز پيش از ديدرو در تاريخ رمان‏نويسى ديده نشده است. نويسنده اطلاعات معمول را به خواننده‏اش نمى‏دهد. او به مراتب فراتر از عصر خودش مى‏رود و مرزهاى سنتى ميانِ مقولاتِ مختلف انديشه و دانش و مرزهاى ميانِ ژانرهاى ادبى و شيوه‏هاى بيان را مى‏شكند. در اين نوشتار چند لايه ديدرو هوشيارانه با زبان طنز به تقليد معيارها و شگردهاى معمول آثار تخيلى مى‏پردازد تا آنها را به تمسخر بگيرد و نفى كند، به همين دليل است كه ژاك قضا و قدرى و اربابش را يك ضدرمان خوانده‏اند، كه هست.

 مى‏توان ادعا كرد كه سنت‏گريزى، ساختار پيچيده، بى‏نظمى استادانه، آوردنِ داستان در داستان، پارادوكسها و تضادهاى گستاخانه، آميزه طنز و تخيل و جابجايى زمان در اين ضدرمان، ژاك قضا و قدرى را مبدل به نمونه‏اى كاملاً حيرت‏آور از داستان‏نويسى مدرن كرده است. نثر زنده و پوياى ديدرو با آن ضربآهنگ تند و تيز و چالاك، استفاده‏اش از ديالوگ كه امكان مطرح كردنِ نظرگاههاى مختلف و متضاد را فراهم مى‏آورد، خواندن اين رمان را لذت‏بخش، تفكربرانگيز و امروزى مى‏كند.

 زمانى كه ديدرو ژاك قضا و قدرى و اربابش را مى‏نويسد سخت تحت تأثير يكى از پايه‏گذارانِ رمان نو در انگلستان يعنى لارنس سترن و اثر معروف 9 جلدى‏اش تريسترام شندى (Tristram Shandy) است. تريسترام شندى يك راوى دارد كه همان تريسترام است. سترن با دقت و وسواس و طنز كم‏نظيرى كم‏اهميت‏ترين جزئياتِ افكار او را با كُندى حساب شده‏اى موشكافى مى‏كند. اما ديدرو از پنج راوى كه مُدام سخن يكديگر را قطع مى‏كنند تا داستان خود را تعريف كنند استفاده مى‏كند. نويسنده با خواننده‏اش گفتگو و شوخى مى‏كند و سر به سرش مى‏گذارد، جملات معترضانه مى‏گويد و اغلب به بيراهه مى‏زند. آنگاه گفتگوهاى ژاك با اربابش و ارباب با ژاك را مى‏شنويم؛ سپس به داستان‏هايى كه خانم مهمانخانه‏دار براى مهمانانش نقل مى‏كند گوش مى‏سپاريم و سرانجام از روايت‏هاى ماركى دِ زارسى، يكى از شخصيت‏هاى داستان، شگفت‏زده مى‏شويم. ديدرو بارها و بارها اپيزود يا داستانى را نيمه‏كاره مى‏گذارد و اپيزود يا داستان ديگرى را شروع مى‏كند و با استفاده ماهرانه از اين ترفند بى‏انضباطى و با جابجا نمودنِ زمان نه فقط اجازه نمى‏دهد رمانش يكنواخت و يا كسل‏كننده شود بلكه نمونه‏اى اعجاب‏آور از رمان نو را ارائه مى‏دهد. به گفته كارلوس فوئنتس رمان ژاك قضا و قدرى و اربابش متعلق به قرن هجدهم نيست، متعلق به پايان قرن بيستم و آغاز قرنِ بيست و يكم است.

 استعدادهاى گوناگون ديدروى فيلسوف، رمان‏نويس، نمايشنامه‏نويس، نظريه‏پرداز زيباشناسى و منتقد هنرى علاوه بر دانش گسترده، تخيل قوى و تفكر علمى‏اش سرانجام در دهه‏هاى اخير آوازه راستين و به حق خود را يافته است. او امروز در كنار ديگر فيلسوفان جنبش روشنگرى فرانسه در مقام چهره برجسته قرن هجدهم فرانسه، از جايگاه رفيعى برخوردار است.

 ايمانِ بشردوستانه به استقلال و منزلت فرد از ديدرو يك اومانيست آزادانديش در عصر روشنگرى ساخته است. بايد با او بيشتر آشنا شد. اگر با ترجمه ژاك قضا و قدرى و اربابش گام كوچكى در اين راه برداشته باشم، بى‏نهايت خوشحال مى‏شوم.

 از اينكه به صحبت من گوش داديد متشكرم و ديگر عرضى ندارم.