علم و جهل / دکتر هوشنگ دولت آبادی
در دهه دوم سده كنونى بلديه طهران براى زيبا كردن شهر چند ميدان ساخت و در وسط آنها يك مجسمه قرار داد. در يكى از اين ميدانها در خيابان سىمترى باغ شاه مجسمه باشكوهى از يك پهلوان نيرومند ديده مىشد كه نيزه بلندى را در دهان يك هيولاى سياهرنگ فرو كرده بود. آن ميدان و اين مجسمه «علم و جهل» نام گرفتند و هر بينندهاى با يك نگاه درمىيافت كه آن انسان توانمند نمادِ علم است و ديو پليد، جهل را مجسم مىكند كه با سلاح دانش در شرف نابوديست…
در همان روزگار در كتاب اول ابتدايى داستان معلمى را آورده بودند كه با نوشتن حروف «م»، «الف» و «ر» بر تخته سياه به نوآموزان ياد مىداد مار را چگونه بايد نوشت و فرد بىسوادى كه از آنجا مىگذشت، با كشيدن شكل مار با معلم مخالفت مىكرد و مىگفت مار اينست نه آن! بديهى است ما كودكان سادهدل معلممان را دانا و رهگذر بىسواد را جاهل مىدانستيم و از اينكه باسواد شدهايم و به اردوى دانايان پيوسته ايم، احساس غرور مى كرديم و وقتى در راه بازگشتن از مدرسه از كنار مجسمه علم و جهل مىگذشتيم، پيروزى دانش را بر نادانى امرى مسلم تصور مىكرديم و از اينكه خودمان را در جمع لشگريان علم مىديديم، سر از پا نمىشناختيم.
اما آيا اين رؤيا تحقق يافته است؟ نويسنده اين سطور بر اين باورست كه جواب اين پرسش منفى است و اگر قرار باشد امروز با رعايت صداقت مجسمهاى از علم و جهل بسازند، بايد نمادِ دانش را به صورت انسانى رؤيايى نشان بدهند كه به آنچه در اطرافش مىگذرد، توجهى ندارد، نيزه جهلكشى را به گوشهاى انداخته است و در آسمانها دنبال گمشدهاى مىگردد. جهل را هم بايد به شكل موجودى موقر با قيافهاى حق به جانب مجسم كنند كه هراسى از گزند علم ندارد و مىداند كه مردم ديگر زبان عالمان را نمىفهمند و در ميان دستاوردهاى دانايان كمتر چيزى يافت مىشود كه دردى را دوا كند و مشكل تازهاى به وجود نياورد.
مىدانم كه در دنياى غرقه در «اطلاعات» روزگار ما اين ادعا به آسانى پذيرفتنى نيست و حتى ممكنست عدهاى مدعى را همطراز مرد بىسوادى بدانند كه شكل مار را بر تخته سياه مىكشيد، اما اجازه مىخواهم به عرض برسانم كه در جهان كنونى مرز بين علم و جهل ديگر سواد داشتن و بىسواد بودن نيست، بلكه آماده بودن براى پذيرفتن واقعيتها و يا انكار آنهاست و نگاهى گذرا به آنچه در جهان مىگذرد، نشان مىدهد كه اطمينان به چيره شدن دانش بر جهل، تا حد زيادى سادهلوحانه است.
ما انسانها براى خودمان در عرصه كائنات ارزش دروغين اغراقآميزى قائليم و حاضريم براى حفظ اين حيثيت ساختگى، هر واقعيتى را ناديده بگيريم. شايد اولين ضربه كشندهاى كه بر اين باور نادرست وارد آمد، كشف اين واقعيت بود كه زمين مركز عالم نيست بلكه كرهاى در جمع كرات ديگر است كه عبيدانه به دور خورشيد مىچرخد. واكنش كليساى كاتوليك كه در آن روزگار خود را متولى حفظ شأن آدمى مىدانست، جلوگيرى از انتشار اين يافته علمى بود و تكفير و سوزاندن كاشفان و پيروان آن. كليساى رم بعد از چند سده تجاهل، در صدد جبران اين اشتباه برآمد و در بيانيهاى پر از ابهام اذعان كرد كه ممكنست در آن روزگار اشتباهى رخ داده باشد و حتى براى آنكه نشان دهد واتيكان در خط اول مدافعان علم قرار دارد، قرار شد مجسمه گاليله را در باغ مصفاى واتيكان در جلوى محلى كه روزى زندان او بود نصب كنند، اما در همين ماه گذشته سرنوشت گاليله، تنديس و البته موقعيت كره زمين دچار تزلزل شد چون حضرت پاپ در يك سخنرانى از محاكمه كافران در قرون وسطى دفاع كرد و چون بر اساس تعريف، پاپ معصوم است و خطا نمىكند، معلوم نيست كه كره زمين بالاخره به دور خورشيد مىچرخد يا نه.
دومين ضربه سهمگين صد و چهل و نه سال پيش با انتشار يافتههاى داروين بر تصوير نادرستى كه ما انسانها از خودمان ساختهايم وارد آمد و جنگى بين علم و جهل درگرفت كه هنوز در جريانست و شدت يافتن آن در روزگار به اصطلاح علمزده ما نشان مىدهد كه نادانى را نبايد دستكم گرفت! فرضيه تطور و تكامل نشان مىداد كه موجودات زنده به تدريج پديد آمدهاند. بيان اين نظريه از سوى داروين در قالب عبارتهايى احتياطآميز صورت پذيرفت و به اشتباه اين گونه تعبير شد كه در طى زمان هر موجودى جاى خويش را به موجودى كاملتر از خودش داده است و معنى اين سلسله مراتب در آفرينش، چيزى جز اين نبود كه انسان، يعنى وجود دور از همه عيبى كه تصور مىكرد همه كائنات فقط به خاطر او خلق شده است، از نسل ميمون است… اين نظريه طبعا در جامعه اشرافى انگلستان نيمه سده نوزدهم كه آن را همه پر نخوتترين دوران تاريخ مىنامند، غوغا به پا كرد. بحثهاى بسيارى درگرفت و همه سعى داشتند براى دفاع از «شأن انسانى» خود آن را مردود جلوه بدهند و يا دستكم خودشان را از شمول آن خارج سازند و شايد گوياترين مطلب درباره اين جنگ حيثيتى محكوم به شكست، جملهايست كه آن را به همسر اسقفى كه علمدار مخالفت با نظريه داروين بود، نسبت مىدهند. اين بانوى متشخص گفته بود «اميدوارست اين مطلب كه ميمونها جد ما هستند، درست نباشد و اگر هم اين قضيه واقعيت دارد، همسايههايمان از آن باخبر نشوند!»
از روزگار داروين تاكنون نظريه او موضوع هزاران تحقيق علمى بوده است. سنگوارههايى كه در لايههاى زمين از پانصد ميليون سال پيش تاكنون يافت شدهاند، منشعب شدن تدريجى موجودات زنده را از هم ثابت مىكنند و از جمله معلوم شده است كه انسان و ميمونهاى تكامل يافته كه آنها را ميمونهاى دنياى كهن يعنى آفريقا مىنامند، هفت ميليون سال پيش از نياى مشتركى منشعب شده و هر كدام به حيات خود ادامه دادهاند. در دهه اخير علم توارث هم به اثبات فرضيه تطور و تكامل انواع كمك كرده است و با شناخته شدن ساختار ژنى انسان و بعضى جانداران ديگر، معلوم شده است كه تفاوت بين ژنهاى انسان و شامپانزده فوقالعاده اندك است و حتى فرق بين ژنهاى انسان و پستانداران ديگر از چند درصد تجاوز نمىكند…
با اين دلايل و شواهد محكم انتظار مىرود كه ديگر كسى به مخالفت با داروينيسم برنخيزد، اما آنچه در عمل اتفاق افتاده، درست مخالف اين انتظار است. گروهى كه تكامل تدريجى موجودات زنده و خويشاوندى آنها را با هم باور ندارند، با برداشتى اصولگرايانه و پر تعصب از متون مسيحى، معتقدند همه موجودات زنده جدا از هم و درست به همين صورتى كه امروز هستند، خلق شدهاند و زمان اين خلقت را به تفاوت بين چهارهزار و چهار تا ده هزار سال پيش مىدانند و عدهاى هم اصرار دارند كه آفرينش از زمان طوفان نوح شروع شده است و حتى به اين تضاد آشكار در باور خود توجه ندارند كه اگر خلقت در آن زمان «شروع» شده، آن پيامبر بزرگوار چه دليلى داشته است كه با آن همه زحمت موجودات خوب و بد را از هم جدا كند، خوبها را در سرزمينى تازه سكنى بدهد و بدها را به دست طوفان بسپارد تا سزاى خود را ببينند و نابود شوند؟
مخالفت سرسختانه با نظريه داروين، با وجود دلايلى كه براى اثبات آن پيدا شد، از ميان نرفت و به خصوص در كشور امريكا زمينه مساعدى براى گسترش يافت. تصادفا در همان زمانى كه مجسمه علم و جهل در تهران قديم ساخته شد، پانزده ايالت جنوبى امريكا قانونى را به تصويب رساندند كه براساس آن تدريس فرضيه تطور در مدارس جرم به حساب مىآمد و در شهر كوچك ديتون در ايالت تنسى دادگاهى براى محاكمه معلمى تشكيل شد كه قانون را در اين مورد رعايت نكرده بود. آن دادرسى كه به «محاكمه ميمون» شهرت يافت به محكوميت منجر نشد و اين نتيجه نشان مىدهد كه مخالفان داروينيسم در آن روزگار از پشتيبانى گستردهاى برخوردار نبودند. پرچمدار لشكر مخالفان داروين در آن رويارويى مردى بود كه سه بار با ناكامى داوطلب احراز مقام رياست جمهورى شده بود و درباره ميزان اطلاع وى از علم زيستشناسى كافيست به اين نكته توجه كنيم كه او براى خفيف كردن داروين بر او خرده گرفته بود كه با تأكيد بر اينكه انسان از نسل ميمونهاى افريقايى به وجود آمده، حتى اين حق را از امريكاييان سلب كرده است كه فرزند ميمونهاى قاره خودشان باشند! البته اين نكته را همه مىدانند كه ميمونهاى قاره امريكا از نظر رشد مغزى در مرحلهاى به مراتب پايينتر از ميمونهاى قاره افريقا قرار دارند و اگر قرار بود يكى از اين دو گونه ميمون نياى آدمى باشد، انتساب به ميمون افريقايى بدون ترديد نوعى افتخار به حساب مىآمد!
برخلاف روزگارى كه محاكمه ميمون برگزار شد، خلقتگراها در زمان حاضر، به خصوص در امريكا، از قدرتمندترين نيروهاى اجتماعى و سياسى هستند و با امكاناتى كه در دست دارند، گاه به گاه با گذراندن قانونى از مجالس ايالتى يا با گرفتن حكمى از يك قاضى همفكر، جلوى تدريس داروينيسم را در مدارس مىگيرند و يا برنامهريزان آموزشى را مجبور مىكنند معادل همان تعداد ساعتى كه صرف درس دادن فرضيه تطور مىشود، به خلقتگراها فرصت بدهند تا نظريههاى «علمى» خودشان را براى دانشآموزان مطرح كنند. آنان با هزينه بسيار زياد جوانان را به موزههاى خودشان مىبرند تا شواهدى را كه براى رد داروينيسم وجود دارد، ببينند، هر چند در اين بازديدها منحصرا به سفسطه قناعت مىشود، چون در حال حاضر مدرك علمى عليه فرضيه تطور وجود ندارد كه ارائه شود. علاوه بر اين، بنياد تمپلتون كه متعلق به يكى از ثروتمندترين مردم امريكاست، جايزه سالانهاى براى تحقيقات در رد نظريه داروين معين كرده است كه مبلغ آن از جايزه نوبل به مراتب بيشتر است و در ميان برندگان آن نام افرادى ديده مىشود كه در رشتههاى ديگر علوم به كشفيات عمدهاى نايل شدهاند و حتى يك برنده جايزه نوبل در ميان آنهاست…
براساس آمار موجود، چهل و شش درصد امريكايىها خلقتگرايى را باور دارند. عده قابل ملاحظهاى از آنها معتقدند كه داروينيسم دروغى كفرآلود است و بايد از برنامه درسى حذف شود و عدهاى كه كمتر افراطى هستند، بر اين باورند كه داروينيسم و خلقتگرايى بايد با هم تدريس شوند و خوبست اين نكته را هم اضافه كنيم كه نامزد كنونى مقام رياست جمهورى از حزب جمهورىخواه به اين گروه تعلق دارد و اعلام كرده است كه در صورت انتخاب شدن اين برنامه را اجرا خواهد كرد. البته بايد اين واقعيت را هم ذكر كرد كه مخالفت با تطور و تكامل تدريجى موجودات زنده منحصر به امريكا نيست. در كشور رومانى داروينيسم از برنامه آموزشگاهها حذف شده است. در تركيه كتاب مصور اطلس آفرينش كه موضوع آن تأكيد بر آفرينش يكباره است، در هزاران نسخه چاپ و به رايگان توزيع شده است و در ايستگاههاى مركزى راهآهن در استانبول و شهرهاى بزرگ ديگر، غرفهاى براى عرضه اين كتاب برپا كردهاند. حضرت پاپ موجود هم از مخالفان سرسخت داروينيسم است و يكى از اولين اقداماتى كه بعد از رسيدن به قدرت انجام داد، عزل رئيس رصدخانه واتيكان بود كه خلقتگرايى را نمىپسنديد. اما شايد تأسفبارترين رويارويى با داروينيسم رويدادهاى كنونى در انگلستان موطن داروين باشد. در اين كشور يكى از دستگاههاى اقتصادى بسيار نيرومند اعلام كرده است كه در صدد ايجاد بزرگترين «پارك علمى» دنيا براى اشاعه خلقتگرايى است و دانشگاه لندن هم در ماه فوريه سال جارى «تالار داروين» را در ساختمان اصلى خود در اختيار بنيادى به نام «هارون يحيى» گذاشت تا كنفرانسى براى خلقتگراها در آن برگزار كند!
تأكيدى كه در اين نوشته بر مخالفت روزافزون با داروينيسم مىشود صرفا به اين دليل است كه در اين باره ارقام و آمار قابل اعتمادى وجود دارد كه روگردان شدن مردم را از علم ثابت مىكنند و علاوه بر آن نشان مىدهند كه چگونه باورهاى مذهبى متعصبانه و نژادپرستى توانايى آن را دارند كه چشم و گوش عده زيادى از مردم را بر روى دستاوردهاى دانش ببندند و زمينه انكار بديهيات را فراهم كنند. اما البته بايد به اين واقعيت توجه داشت كه اهميت اين جهل، در برابر پيامدهاى ناديده گرفتن يافتههاى علمى در زمينههاى ديگر بسيار ناچيز است. در كشور افريقاى جنوبى رئيس جمهور كنونى و همفكرانش نزديك دو دهه بر اين باور بودند، و شايد هنوز هم باشند، كه بيمارى ايدز يك عفونت ويروسى نيست! آنها با همه امكاناتى كه داشتند، جلوى اقدامات سازمان جهانى بهداشت را گرفتند و سعى كردند اين بيمارى را با جوشاندههاى بومى و رژيم غذايى درمان كنند. اين تتبع كه آن را با هر معيارى بايد جاهلانه ناميد، موجب شده است كه كشور افريقاى جنوبى از نظر وفور ايدز در مرتبه پنجم جهان قرار بگيرد. طبق آمار موجود نزديك يك چهارم از كل جمعيت آلودگى دارند و يك سوم زنان باردار با ويروس ايدز تماس داشتهاند و اگر تحت درمان قرار نگيرند، بيمارى را به نوزادانشان منتقل مىكنند.
متأسفانه انكار لجوجانه يافتههاى علمى كه مىتوان آنها را «جهل حكومتى» ناميد، منحصر به حوزه بهداشت عمومى نيست. ناديده گرفتن ابتدائيات علم اقتصاد تعداد زيادى از مردم جهان را به معنى واقعى كلمه به روز سياه نشانده است و البته نبايد تصور كرد كه اين مشكلات خاص جوامع در حال توسعه هستند، چون در كشورهاى پيشرفته هم يافتههاى علمى در تصميمگيريهاى سياسى مورد توجه قرار نمىگيرند و به عنوان نمونه مسئله افزايش دماى زمين و خطرهايى كه پيش مىآورد، هنوز جدى گرفته نشده است. اين گونه غفلتهايى كه گاهى معلوم نيست بايد آنها را جهل ناميد يا تجاهل، انسانها را از ابتدايىترين حقشان يعنى آسوده زيستن محروم مىكند و در بسيارى موارد خسران به مرحلهاى رسيده است كه ديگر جبران آن ميسر نيست…
اگر با توجه به مطالب بالا بپذيريم كه نبرد بين دانايى و بىدانشى در زمان كنونى به سود دانش در جريان نيست، بايد جوابى براى اين سئوال بيابيم كه اين روند نامطلوب چگونه پيش آمده است. روزگار ما را «عصر طلايى علم» مىنامند و ادعا مىكنند نود و نه درصد همه عالمانى كه از ابتداى تاريخ علم مىزيستهاند، معاصر ما هستند و بيش از نود و پنج درصد نتايج درخشانى كه از پژوهشهاى علمى به دست آمده، مربوط به دهههاى اخير بوده است. در چنين شرايطى چگونه ممكنست جهل به طور خزنده در حال گسترش باشد و از نفوذ علم در ذهن مردم روز به روز كاسته شود؟
به گمان نويسنده اين گزارش براى بىرغبتى به علم دو دليل عمده وجود دارد، يكى اينكه خلق و خوى انسان تمايل چندانى به دانستن ندارد و ديگر آنكه علم به راهى افتاده است كه ديگر نمىتواند به آسانى اطمينان مردم را به خود جلب كند. بديهى است ادعاى اول يعنى بىميلى ذاتى مردم به دانستن، به آسانى پذيرفتنى نيست چون با تصوير دور از همه عيبى كه ما از انسان در ذهن خودمان داريم، در تضاد كامل است. اما واقعيت اينست كه بشر موجودى محتاط است كه ايمنى وضع موجود را به هر تغييرى ترجيح مىدهد و به همين دليل همواره تلاش كرده است يافتههاى علمى را كه پديد آورنده تغيير هستند و روال موجود را دچار تزلزل مىكنند، ناديده بگيرد. ما تصور مىكنيم اوضاع جهان هميشه همين گونه بوده است كه هست و همواره همين طور خواهد ماند. اگر چنين نبود، نظريههاى كپلر و گاليله بايد بنيان اعتقاد انسان را به خودش فرو مىريختند و او را فروتن مىكردند، فرضيه تطور و خويشاوندى نزديك انسان با طبيعت بايد بشر را به فكر حفاظت از محيط زيست مىانداخت، اما چنين چيزى اتفاق نيفتاده است چون ما خودمان و وضع موجود را غيرقابل تغيير تصور مىكنيم و از اين راه، درست مانند خلقتگراهايى هستيم كه معتقدند همه موجودات به همين صورت كه هستند، پديد آمدهاند. يافتههاى هشداردهنده علمى زمان حاضر، از جمله پيامدهاى گرم شدن كره زمين، تراكم خطرناك مواد راديواكتيو و شيوع بيمارىهاى كشندهاى كه ما در حال حاضر هيچ راهى براى مقابله با آنها نداريم، ذهن كسى را مشوش نمىكنند چون ما آموختهايم آنها را براى راحتى خيال خودمان به كلى ناديده بگيريم. ما همدل با همسر اسقفى كه مخالف داروين بود، اميدواريم آب شدن يخهاى قطب، بالا آمدن سطح درياها و در آب فرو رفتن بيشتر شهرهاى دنيا حقيقت نداشته باشد يا اگر دارد كسانى كه در كوهستانها زمين دارند، از آن باخبر نشوند…
دليل دومى كه براى كاسته شدن از اعتبار علم و عالم عرضه شد، اينست كه علم به بيراهه افتاده است. در زمانى نه چندان دور، مقصد پژوهشهاى علمى فقط رسيدن به واقعيت بود و بس در حالى كه در روزگار ما تحقيق بايد «مفيد» باشد. يعنى منافع كسانى را تأمين كند كه سرمايه لازم براى پژوهش را فراهم مىكنند و نيازى به تأكيد نيست كه سود صاحبان زر و زور كه بهاى بسيار گران وسايل تحقيق را مىپردازند، با منافع مردم هميشه همسو نيست. در حال حاضر بودجه بسيارى از پژوهشهاى علمى را دستگاههاى نظامى تأمين مىكنند. حاصل بعضى از اين تحقيقها سلاحهاى كشنده جديد است، اما كار به آن منحصر نيست. در زمينه داروهايى كه بر رفتار انسانها اثر مىگذارند، فعاليت بسيارى وجود دارد كه مىتوانند آسيب مغزى پايدار به وجود بياورند.
در كنار دستگاههاى نظامى، كارخانههاى داروسازى سرمايه عظيمى براى يافتن داروهاى جديد صرف مىكنند، اما اين داروها كه طبعا بسيار گران هستند فقط براى مصرف در كشورهاى ثروتمند و به منظور مداواى بيمارىهاى فراوان در آن مناطق ساخته مىشوند و كسى به نيازهاى مردم فقير جهان توجهى ندارد. هر سال دو ميليون نفر از مالاريا مىميرند، اما كسى به فكر ساختن واكسن براى اين بيمارى نيست، اما شايد فاجعهاى كه در مورد سل يعنى يكى ديگر از بيمارىهاى همراه با فقر پديد آمده، بهتر نشان بدهد كه مشكل كجاست. در دهههاى پنجم و ششم سده گذشته تعداد محدودى داروى ضد سل به بازار عرضه شد و بعد از آن چون فروش اين دارو سودآور نبود، تحقيقى براى يافتن تركيبات تازه صورت نگرفت. طبيعت بيمارى سل ايجاب مىكند كه مداوا با يك يا چند دارو براى مدت معينى صورت پذيرد، اما اين كار نه با امكانات مادى مردم فقير سازگار است و نه با سهلانگارى آنها. به اين ترتيب درمان در بسيارى موارد ناتمام رها مىشود و بعد از مدتى با بازگشت مرض، از داروهاى ديگر تجويز مىشود. از سوى ديگر ميكروب سل مثل بسيارى عوامل بيمارىزاى ديگر، در خود تغييرهايى به وجود مىآورد تا بتواند در مقابل داروها مقاومت كند و به زندگى ادامه بدهد. نتيجه اين جنگ و گريز در مورد بيمارى سل به وجود آمدن ميكروبهايى شده است كه در مقابل همه داروهاى موجود مقاوم هستند. بيماران مبتلا به اين نوع سل وسيله اشاعه نوعى بيمارى هستند كه درمان ندارد و راهحلى كه در حال حاضر براى اين معضل در كشورهاى ثروتمند پيدا شده است، اينست كه اين افراد نگونبخت را به نام قرنطينه در سلولهاى انفرادى حبس مىكنند تا براى درمانشان دارويى پيدا شود يا بميرند و چون هنوز تحقيقى براى يافتن دواى جديد مؤثر شروع نشده، مىتوان پيشبينى كرد كه سرنوشت اين بيماران چيست؟
آنچه به عرض رسيد، بيشتر از مشتى از خروار نيست، اما شايد نشان بدهد كه چرا رؤياى آنها كه هفتاد و اندى سال پيش مجسمه علم و جهل را ساختند، تحقق نيافته است. اين نكته را هم بايد يادآور شوم كه كتاب دبستانى ما براى مجسم ساختن نماد جهل راه درستى نرفته بود چون رهگذرى كه شكل مار بر تخته سياه كشيد، جاهل نبود بلكه خط تصويرى را به كمك ذوق خود يافته بود، يعنى همان خطى را كه سه هزار سال وسيله رواج تمدن بود و هنوز به گونه اى در شرق آسيا كاربرد دارد.
خرداد هزار و سيصد و هشتاد و هفت