امیرکبیر در نثر فریدون آدمیت / دکتر فریدون آدمیت
آنچه در پى مى آيد سه قسمت است از كتاب ماندگار دكتر آدميت يعنى اميركبير و ايران و منظور از نقل آن آشنايى خوانندگان است با روش نويسندگى ايشان و نحوه طرح مسأله و سپس توضيح آن، همچنين سليقه منفرد و به ياد ماندنى ايشان در گزيدن واژه ها و كاربرد آن. اين سه بخش از قسمتهاى آغازين، ميانه و پايانى شرح حال ميرزا تقى خان اميركبير انتخاب شده است و در نقل آن به متن كتاب قناعت كرديم و از نقل زيرنويسها كه اشاره به منابع داشت احتراز جستيم.
خوى و منش او
در اينجا از خوى عمومى و رگه هاى برجسته شخصيت امير بحث مى نماييم. قبلاً بايد بگوييم كه در ميان نويسندگانى كه امير را ديده اند، گويا تنها «بىنينگ» جهانگرد انگليسى است كه چهره و اندام او را وصف كرده است. در 1267 به ايران سفر كرد و با وزير مختار انگليس و اعضاى سفارت، ميرزا تقىخان را در باغ كوچكى نزديك قصر قاجار ملاقات نمود. امير را «درشت و تنومند، خوش قيافه و با سيمائى گشاده، و هوشمند» وصف كرده است. به علاوه مى نويسد: به قرارى كه شنيده ميرزا تقى خان در جوانى پهلوان و كشتى گير بوده است، و هيكل درشت و نيرومند او موهم اين مطلب نيست. يعنى به حقيقت فن كشتى آموخته بود. از پهلوانى او چيزى به يقين نمىدانيم. اما مىدانيم كه زورخانه كارى در آن زمان بسيار مرسوم بود و نشانه جوانمردى، گرچه صد سال بعد ماهيتش عوض شد و به لوطى بازى رسيد. وصف آن نويسنده از چهره و قامت امير با تصويرى كه از او در زمان زندگيش كشيده شده، تطبيق مىنمايد. لباسش جبه بود، و دستور داده بود كه منشيان نيز هميشه جبه بر تن كنند. كلاه بلند بر سر مىگذاشت و موهاى به اصطلاح «پاشنه نخواب» داشت كه در تصويرش هويداست. حالا از سيرت او بگوييم:
در هوش نابغهاى بود. هيچ نويسنده خودى و بيگانهاى نيست كه درباره او چيزى نوشته باشد، و از زيركى فوقالعاده و نيروى فكر و ذهن فرهيخته او سخنى نگفته باشد. كلام قائم مقام جامع همه است: «الحق يكاد زيتها يضيئى در حق قوه مدركهاش صادق است».
پشتكارى شگفتآور داشت. «واتسون» منشى سفارت انگليس مىنويسد: «امير نظام به همان اندازه پركار بود كه غيرت و مسئوليت داشت؛ روزها و هفتهها مىگذشت كه از بام تا شام كار مىكرد و نصيب خود را همان وظيفه مقدس مىدانست. و دشواريها و نيرنگها نيز او را از كار سست و دلسرد نمىساخت». به شرحى كه «ويليامز» نماينده انگليس در كنفرانس ارزنةالروم نگاشته، ميرزا تقىخان در آنجا سخت بيمار گشت، و چون نمايندگان روس و انگليس به احوال پرسى او رفتند، ديدند در بستر بيمارى با چهرهاى رنگ پريده و بدنى فرسوده مشغول مطالعه و تهيه طرح عهدنامه ايران و عثمانى است. و در همين حال با مأموران دو دولت به گفتگو و تحليل مواد پيمان پرداخت. «اين حس مسئوليت ميرزا تقىخان براى ما سخت تأثيرانگيز بود… و چنين غيرتى درخور احترام است». جاى ديگر كه شرح ماجراى آشوب شهر و سوءقصد عليه وزيرنظام و ويران شدن خانه و تاراج اموالش را مىدهد، مىنويسد: «ميرزا تقى خان با آن حال كوفتگى مدت هفت ساعت با ما (نمايندگان روس و انگليس) نشست، به گفتگو پرداخت و مشغول نوشتن نامههايى خطاب به ما شد، و فىالمجلس جواب خواست» و تا جواب نگرفت دست از كار نكشيد. اين سخن خود امير است به شاه: «احوال اين غلام را خواسته بوديد. از تصدق فرق فرقدان سامى همايون احوالم خيلى خوب است و از اشتغال به خدمات پادشاهى هيچ خستگى ندارم». و در جاى ديگر گويد: «مشغوليات اين غلام معلوم است بيكار نمىشود». و نيز دارد: «مقرر فرموده بودند كه در باغ خوش مىگذرد. بلى باغ و جا خوب است اما كار زياد است». در جاى ديگر مىنويسد: «ديشب از بس كه نشستهام حالا ناخوش هستم». اين حرفش هم خالى از لطف نيست: پس از سان لشكر «چنان خستهام كه هيچ شعور ندارم». در همان زمينه مىنويسد: «بس كه امروز نامه خوانده… قادر نشد كه به خط خود عريضه بنويسد». راجع به غائله سالار گويد:
«امشب خدا به فرياد اين غلام برسد كه بايد تا صبح براى كارهاى قشون خراسان و پول تا صبح بايد بنشيند». اين هم پاسخ اوست به شاه: «مقرر فرموده بودند كه فدوى در چه كار است؟ مشغول نوكرى سركار».
در استحكام اخلاقى او ترديد نيست، و مظاهر عينى آن گوناگون است. يك جنبهاش اينكه در عزمش پايدار بود. نويسنده صدرالتواريخ كه زير نظر اعتمادالسلطنه اين كتاب را پرداخته مىگويد: «اين وزير هم در وزارت مثل نادرشاه بود… هم مانند نادر عزم ثابت و اصالت رأى داشته است». در موردى كه نماينده انگليس خواست رأى امير را عوض كند، خود اعتراف دارد كه «… سعى من و كوشش نماينده روسيه، و تلاش مشترك ما همه باطل است. كسى نمىتواند ميرزا تقى خان را از تصميمش باز دارد». برهان استقلال فكر او همين بس كه در كنفرانس ارزنةالروم بارها دستور حاجى ميرزا آقاسى را كه مصلحت دولت نمىدانست، زيرپا نهاد. شگفت اينكه حتى امر محمدشاه را نيز ناديده مىگرفت و آنچه را كه خير مملكت تشخيص مىداد، همان را مىكرد. بىاثر بودن پافشاريهاى روس و انگليس و عثمانى در رأى او، جاى خود دارد. اما يكدندگى بىخردانه نمىكرد. حدشناسى از خصوصيات سياسى اوست و چون مىديد سياستى پيشرفت ندارد، روش خود را تغيير مىداد. اين مطلب را در اصول حكومت و سياست خارجى امير باز خواهيم نمود.
درستى و راستكردارى از مظاهر ديگر استحكام اخلاقى اوست. از اين نظر فسادناپذير بود. قضاوت وزيرمختار انگليس اين است: «پول دوستى كه خوى ملى ايرانيان است در وجود امير بىاثر است». به قول رضاقلى خان هدايت كه او را نيك مىشناخت: «به رشوه و عشوه كسى فريفته نمىشد». دكتر پلاك اتريشى مىنويسد: «پولهايى كه مىخواستند به او بدهند و نمىگرفت، خرج كشتنش شد». ستايشى كه سرهنگ ويليامز نماينده انگليس در كنفرانس ارزنةالروم، مىكند بسيار بامعنى است. چون در آن شهر آشوب افتاد و دارايى ميرزا تقى خان را به يغما بردند، صورت آنها را با تعيين بهاى هر كدام به وسيله نمايندگان انگليس و روس به دولت عثمانى فرستاد. ويليامز در اعتبار نوشته وزيرنظام مىگويد: «اگر به گزارشهايى كه تا به حال… فرستادهام به اجمال نظر كنيد، به احترامى كه نسبت به استحكام منش ميرزا تقى خان دارم، پى خواهيد برد. به شما اطمينان مىدهم احترام بايستهاى كه به او داشتهام پس از آنكه شيوه بزرگوارانهاش را به گاه آن حمله شريرانه مردم شهر و روزهاى بعد ديدم، بس فزونى گرفت… و همين اعتقاد من نسبت به ميرزا تقى خان است كه به درستى و اعتبار نوشته او… كمال اعتماد را دارم». در پاكدامنى و فضيلت اخلاقى امير بيش از آنچه نقل كرديم، نمىتوان گفت. در ميان همه فرمانروايان دو قرن اخير ايران شايد يك نفر ديگر را بتوان به صفت «فسادناپذيرى» وصف كرد. اكثر آنان مردمى طرار بودند كه هستى و ثروت ملتشان را بر باد دادند و بر ملك و منال خود افزودند، و نام ننگين خود را ثبت تاريخ فرمودند.
جنبه ديگر خوى استوار امير اينكه به گفته و نوشته خويش اعتبار مىنهاد. واتسون مىنويسد: «امير نظام به آسانى به كسى قول نمىدهد. اما هر آينه انجام كارى را وعده مىكرد، بايد به سخنش اعتماد نمود و انجام آن كار را متحقق شمرد». امير خود به اين خصلت خود مىبالد. در نامه 26 ربيعالثانى 1266 به ميرزا جعفرخان مشيرالدوله مىنويسد: «شما خود طبيعت مرا مىدانيد، و بلديت به احوال من داريد كه خلاف اسلاف حرف بىمايه بىمغز نمىتوانم به زبان آورم چه جاى اينكه بنويسم». عباس ميرزاى ملكآرا برادر ناصرالدين شاه مىآورد: «امير نظام مردى بود كه تلون نداشت و تخلف در كلامش نبود». به قول نويسنده صدرالتواريخ «از براى حكم خود ناسخ قرار نمىداد. هر چه مىگفت بجا مىآورد، به هيچ وجه حكم او ناسخ نداشت».
دلير و جسور بود. ديديم پسر كربلايى قربان زمانى كه به مكتب مىرفت، از مخدومش تقاضاى قلمتراشى كرد. چون خواهش او برآورده نشد، چنان نامهاى به قائممقام فرستاد كه او خود مىگويد: «ببين چه تنبيهى از من كرده است. عجبتر اينكه بقال نشده ترازوزنى آموخته». اگر داستانهايى كه از دوران جوانى و خدمت ديوانى او آوردهاند، افسانهسازى صرف هم باشند، باز روشنگر همان فطرت او هستند.[1] حتى به عنوان مربى شاه جسارت او خيرهكننده است. مىنويسد: «امر با قبله عالم است. وليكن به اين طفرهها، و امروز و فردا كردن، و از كار گريختن، در ايران به اين هرزگى حكماً نمىتوان سلطنت كرد. گيرم من ناخوش يا مُردم فداى خاكپاى همايون شما. بايد سلطنت بكنيد يا نه….؟» البته بارها به شاه مىگويد: «اگر گاهى از راه الجاء و اضطرار عرض كردهام، آن را محض غيرت و ارادتى كه به شما دارم، بوده و هست… و فرض شخصى و منصبى خود عرض آن را مىدانم….». اين نكته را هم بايد افزود كه روحيه ناصرالدين شاه را خوب مىشناخت، و همان روش تند در شاه مؤثر افتاد، چنانكه بعد مىنويسد: «… خدا اين نصف جان ناقابل اين غلام را فداى خاكپاى همايون نمايد اميدوار از فضل خدا و باطن ائمه اطهار هستم كه دو ماه اين طور دماغ در كار بسوزانيد جميع خيالات فاسد از دماغ مردم بيرون برود و كارها چنان نظام بگيرد كه همه عالم حسرت بخورند و وجود امثال اين غلام باشد يا نباشد به فضل خدا همان ذات مبارك دواى هر دردى باشد… اين تملق و جسارت نبود حقيقت گويى بود…».
رفتارى متين و سنگين داشت. نمايندگان بيگانهاى كه او را مىشناختند از جمله «ربرت كرزن» از وقار و متانت او سخن گفتهاند. از قول منشى او، ميرزا سعيدخان نوشتهاند كه: «خنده او كمتر ديده شد». پس شگفت نيست كه دلقكها را از دربار بيرون كرده باشد.
چشمانى گيرا و سختنگر داشت. گفتهاند: «به درجهاى مهابت و صلابت داشته كه اگر به سرباز نگاه مىكرد، آن سرباز ضعف مىكرد و از حالت طبيعى بيرون مىشده است». سرباز كه جاى خود را داشت، حتى عليقلى ميرزا اعتضادالسلطنه پسر فتحعلى شاه و پيشكار مادر شاه را مورد بازخواست قرار داد. چون پاسخ قانعكنندهاى نشنيد، عليقلى ميرزا مىنويسد: «به من سخت نگريست، به قول عرب نظر الى بنظرة. گفت خوب جواب نگفتيد… يقين بدانيد اين امر را صورت گرفته از شما مىخواهم».
به شخصيت خويش مغرور بود و نسبت به كاردانى و صفات برجستهاش آگاه. اما تعجب اينكه نامجو و شهرت خواه نبود. دليل ما اين است: هر چه به حكام ولايات و نمايندگان سياسى بيگانه در اصلاح امور مملكت نگاشته، همه را به نام شاه و به امر او قلمداد كرده است. مهمتر اينكه در سرتاسر روزنامه وقايع اتفاقيهى زمان صدارتش، از تجليل ميرزا تقى خان خبرى نيست. فقط چهار جا اسمش آمده و آن هم به حكم ضرورت.[2] هر چه هست و هر گامى در راه اصلاحات برداشته به نام شاه ثبت كرده است. و حال آنكه همه مىدانستند كه هر چه هست و هر كارى صورت مىگيرد اثر انديشه و كوشش اوست. و سهم شاه تنها تفويض قدرت و زمامدارى كشور بود به او و بس. نكته ديگر اينكه در عين غرور، خودپسندى نداشت و اين نيز از موارد استثنايى است. مرد خودبين مقتدر هيچ گاه حاضر نيست در نامه رسمى (9 رمضان 1266) به حاكم آذربايجان يعنى به مأمور خود چنين اعتراف كند: «اگرچه واقعاً من سررشتهاى از اين عمل حاصل نكردم و نفهميدم كه حاصل اين عمل چيست، ولى چون علىالظاهر چنين استنباط مىشود كه اين عمل به هيچ وجه ضررى براى اين دولت عليه ندارد… تعيين يك نفر صاحب منصب را قبول كرد…». همچنين به شاه اعتراف مىكند: در فلان قضيه «غلام سررشته ندارم». باز مىنويسد: «به عقل ناقص خود در دولتخواهى چيزى را بفهمم لابد براى مضرت بعد آن، عرض نمايم. آن هم معصوم نيستم، گاه هست درست فهميده باشم، گاه هست درست نفهميده باشم».
او را به مناعت طبع مىشناختند كه از مظاهر غرور نفسانىاش بود، و به خوارى تن در نمىداد. نماينده انگليس ضمن اينكه به حيثيت خواهى و «حساسيت» ميرزا تقى خان در روابط با بيگانگان اشاره مىكند، مىگويد: «هيچ گاه حاضر نيست رفتار متكبرانه كسى را تحمل كند». حتى وقتى كه مورد بىمهرى شاه واقع گشت و زمان عزلش فرا رسيد، حيثيت پرستى خود را از دست نداد. به شاه نوشت: «اگر حقيقة مقصودى دارند چرا آشكار فرمايش نمىفرمايند… بديهى است اين غلام طالب اين خدمات نبوده و نيست و براى خود سواى زحمت و تمام شدن عمر حاصلى نمىداند. تا هر طور دلخواه شماست به خدا با كمال رضا طالب آنست». در نامه ديگر گفت: «… ذرهاى استدعايى و منظورى نداشت و ندارد كه تفاوتى به حال نوكرى اين غلام حاصل آيد. حالت مهر خودبويى كه بايد مىدهد…». آنقدر از زبونى ننگ داشت كه در آشوب ارزنةالروم كه از ضرب سنگ و كلوخ زخمدار گشت، جراحت خود را پنهان داشت، و پزشك را سراغ همراهان مجروحش فرستاد كه آنان را درمان كند. ضمناً زيردستانش را بر خود برتر داشت. و اين نشانه ديگرى است از ناخودپسندى او.
قدرت روانى داشت، و به گاه خطر خونسرد و بر مغز و اعصابش حاكم بود. در همان هنگامه ارزنةالروم كه اوباش شهر خانهاش را ويران كردند و دو تن از همراهانش را كشتند – از بستر بيمارى برخاست و فرماندهى سى نفر عده خود را به عهده گرفت. فرمان داد: از تيراندازى بپرهيزند، اما اثاثيه و پول نقد را ميان مردم پخش كنند تا آنان سرگرم چپاول شوند و اينان لختى بياسايند مگر سپاه دولتى برسد. و اگر فتنه فرو ننشست و قطع اميد كرديم، به جنگ پردازيم و به خون خود از جماعت تركان بكشيم. البته كار به اينجا نكشيد. همان تدبيرش كارگر افتاد، و لشكر دولت در بزنگاه سر رسيد. چند ساعت بعد كه نمايندگان روس و انگليس به سراغش رفتند، او را «آرام و متين» يافتند. «ويليامز» نماينده انگليس در آن كنفرانس بارها از روح بزرگ وزيرنظام سخن گفته است. در يكى از جلسههاى آن مجمع، نماينده عثمانى به حدى به ميرزا تقىخان و سياست ايران پرخاش كرد كه به عقيده ويليامز اگر وزير نظام از كنفرانس بيرون رفته بود، ايرادى بر او وارد نبود. اما از جايش تكان نخورد – و همين كه نماينده عثمانى خواست متن گفتارش را به ميرزا تقى خان تسليم كند، دست خويش را عقب كشيد و يادداشت او را با بىاعتنايى رد كرد، و در جوابش فقط چند كلمه گفت. ويليامز مىنويسد: نماينده عثمانى از اين عكسالعمل وزير نظام «سخت به خشم آمد… بردبارى فوقالعاده و متانتى كه ميرزا تقى خان در اين جلسه نشان داد شايان تحسين است».
حقشناس بود. در اوج قدرت، از مخدومش به «مولاى من قائم مقام» ياد مىكند. هيچ گاه دِينِ اخلاقى خود را نسبت به قائم مقام فراموش نكرد. و به پاس آن بود كه چون به صدارت رسيد، بازماندگان او را از دست ستمكار دولت برهانيد و اموالشان را كه پس از كشتن قائم مقام به غصب برده بودند، بازگرداند. اديبالممالك فراهانى كه خود از اخلاف قائم مقام است، مىنويسد: ميرزا تقى خان كه خود را از پروردگان الطاف قائممقام مىدانست «به پاس اين سابقه از آن خانواده هر كس را كه بعد از چهارده سال رنج و تعب از فرار زندان و بست و گيرودار، جانى بدر برده بودند اطمينان داد و گرد خود فراهم آورد. املاكشان را كه به غصب برده بودند استرداد نموده به تصرف آنها داد از جمله ميرزا مهدى ملك را از قم به تهران خواست و خانه و باغات تهران و املاك شميران و فراهانش را از تصرف غاصبين درآورد». در اين خصوص به برادرش ميرزا حسن خان وزير نظام حاكم عراق دستورهاى مؤكد فرستاد. و استنباط ما اين است كه به همين قصد، وزير نظام را مدت كوتاهى به حكومت عراق گماشت كه دارائى بازماندگان قائم مقام را از دست غاصبان پس بگيرد. امير مستمرى ميرزا مهدى ملكالكتاب (پسرعمو و داماد قائم مقام) را كه حال پير و ناتوان گرديده بود، از محل سابق آن يعنى ماليات قريه آسنجران عراق، از نو برقرار ساخت. در حاشيه يكى از احكام كه به عنوان ريش سفيدان قريه آسنجران صادر گرديده، به خط خود دستور داد: «… مستمرى مطاع معزىاليه را بايد بدون كم و زياد عايد سازيد…»
اين قضيه بازنماى جنبه ديگر انسانى اوست: چون از يكى از گماشتگان سابق خود بى صفتى ديد، او را سرزنش كرد كه در «سلك لوطىگرى» حاجى على خان اعتمادالسلطنه درآمده است. معهذا «از براى آنكه نقص آبروى خود ديدم… سكوت كردم». و در فكر بهبود «معيشت» وى هم بود.[3]
سخن كوتاه مىگفت و كوتاه مىنوشت. وقتى كه عزيزخان مكرى همكار با كفايت پيشين خود در تبريز را براى آجودان باشى گرى سپاه از فارس به تهران فراخواند، يك جمله پنج كلمهاى به خط خود به او نوشت: «عزيز بيا تا عزيزت كنم». نه عزيزخان مىدانست براى چه كارى احضار گشته و نه هيچ كدام از ديوانيان. فقط امير گفته بود: «عزيزخان مىآيد، پذيره شويد». [4]مورد ديگر راجع به سفارت رضا قلى خان هدايت به خيوه است. هدايت مىنويسد: چون خدمت امير رسيدم «تمام سپارس را به يك مصراع فردوسى… مختصر كرد كه: فرستاده بايد فرستادهاى». مصراع دوم را نخواند، گفت: «باقيش را مىدانى». بعد دستور كتبى فرستاد. قضيه ديگرى ميان امير و عليقلى ميرزاى اعتضادالسلطنه گذشت. روزى اعتضادالسلطنه را مخاطب قرار داد و راجع به برخى از معاشران او كه شايد گرايشى به بابىگرى داشتند، پرسشهايى كرد. شاهزاده خواست مقدمهاى بچيند. حرفش را بريد و گفت: مقدمه «لازم نيست، از مطلب بگوئيد». اساساً مجال پرحرفى و پرنويسى نداشت. نامههاى روزانهاش به ناصرالدين شاه كوتاه و پرمطلب است، يك حرف زيادى ندارد و مقدمهپردازى نمىكند. ذهن روشن و فكر منظم و منطقى امير در آن نوشتهها و دستورهاى رسمى كه فرستاده، خوب نمايان است. تربيت مستوفىگرى و سروكار داشتن با عدد و رقم، دقت ذهنى خاصى به او بخشيده است. در غائله ارزنةالروم صورت دارايى تاراج شدهاش را با ذكر مشخصات هر چيز، و بهاى آن را با دقتى استثنايى ثبت كرده است. و همانجا در شرحى كه راجع به همراهان زخم خورده خود نگاشته، معين مىنمايد كه هر كدام چند زخم برداشته، به كدام عضوش وارد آمده، و نوع آن از زخم شمشير است يا از گلوله يا چوب.
سادهنويسى شيوهاش بود. از استادش قائممقام پيروى مىكرد، و به سبك او در كاغذهاى خصوصى لغتهاى محاورهاى آورده است. از نامههاى روزانهاش به شاه معلوم است كه آنها را سردستى نگاشته، و دوباره هم نخوانده، وگرنه حرفهاى افتاده را مىافزود و الفاظ مكرر را حذف مىكرد. اين يادداشتها خالى از لغزشهاى انشائى نيستند. اما در نامههاى رسمى و حاشيههايى كه بر احكام دولتى نگاشته، از استعمال كلمات محاورهاى پرهيز داشته و به سبك دبيران پرداخته است. خطش بسيار پخته، و گاه به شيوه خاص قائممقام حروف و الفاظ را به هم چسبانده است.
در سرتاسر كاغذهاى خصوصى و دولتى او لودگى و مطايبه به چشم نمىخورد از آنكه با شخصيت او سازگار نيست. اما طعن و كنايههاى بامعنى ديده مىشود، و گاه سخنش لطيف است. دو نمونه مىآوريم: شبى ناصرالدين شاه خواب بدى درباره امير ديد، و فرداى آن اسب امير لگدى به او انداخته يا خواسته بود گازش بگيرد. امير به شاه مىنويسد: بله، اسب امير «بى ادبى به سركار امارت كرد. اما خدا رحم كرد… الحمدالله كه با خواب سركارى به اينطور گذشت. اما ملاحظه فرمايند كه ديگر از اين خوابها براى غلام نبينند كه خودتان از بى نوكرى معطل خواهيد ماند. براى خنده سركار همايون كه بدانند آسيبى نرسيده، اينطور جسارت كرد». مورد ديگر باز نامهاى است كه به شاه نوشته: «در باب كليجه به شخص معلوم، حقيقة اگر نيّت اينطور آدمها در استدعاى لباس تن مبارك افتخار و اعتبار باشد، زهى نيّت درست، زهى سعادت. و اگر براى چرچرگرى و اخاذى است، امرى است على حده… اما اين آدم كه من ديدم بى ضرب چهارگاه مىرقصد، علىالخصوص كه از نو پيرايهاى بر او بندند».
چند كلمه از عادتش بگوئيم: غليان مىكشيد، تكاليف شرعى را انجام مىداد، نماز مىگزارد، روزه مىگرفت، و زيارتنامه عاشورا مىخواند. اين معانى در كاغذهايش به شاه آمده است: «احوال اين غلام… خوب است. در بالاخانه به قدر يك ساعت مشغول قيام و قعود هستم». «امان از ماه رمضان كه قوه تحرير و تقرير هر دو را برده است». «فدوى دو روز است روزه مىگيرد [حالم] نه خوب است و نه بد، راهى مىرود». «اميرنظام در خانه خود مشغول زيارت عاشورا است». اما در فرائض دينى به هيچ وجه متعصب و خشك نبود. به عكس، به قرارى كه عليقلى ميرزا اعتضادالسلطنه راجع به دوره «صغر سن» خويش مىنويسد: در آن زمان كه خيلى مقيد به انجام تكاليف شرعى بوده – وقتى ميرزا تقى خان مستوفى نظام اين حالتش را ديده، او را «به عوامى و حماقت تصور نموده، و مورد سخريه و استهزا» قرار داده بود. موضوع شكيبايى دينى و وجهه نظر آزادمنشانه امير نسبت به همه مذاهب مبحثى است جدا و خواهد آمد.
مطلب مهمى كه باقى مىماند وضع مزاجى و حالت روانى ميرزا تقىخان است: روى هم رفته تندرست بود و نشانه آن نيروى فوقالعاده كار اوست. اما بنا بر گزارش دكتر «ديكسون» پزشك معالج او در ارزنةالروم، همان پركارى و ناآسودگى فكرى، اختلالى در سلامت ميرزا تقى خان پديد آورد. چندى بعد به موجب تشخيص او گرفتار «تب بيمارى كيسه صفرا» گرديد كه قطع مىشد و عود مىكرد. باز چون دست از كار برنمىداشت، آثار فلج و نارسائى عضلهاى در دست چپش بروز كرد. روزى از حمام باز مىگشت بيهوش افتاد و حال مزاجى او ايجاد نگرانى زياد كرده بود اما با درمان پزشك انگليسى و رعايت خوراك، نگرانى از بين رفت و تندرستى و توانايى بدنى خود را بازيافت. به ايران هم كه آمد يك نوع عارضه ادوارى داشته و به خون گرفتن عادت پيدا كرده بود. در نامههايش به شاه بارها به اين معنى اشاره شده و شايد گرفتار فشار خون بوده است. يكجا مىنويسد: «احوال اين غلام را استفسار فرموده بودند. به نمك با محك قبله عالم روحنا فداه در عمرم چنين درد و وجع نديده بودم. قريب صد و سى مثقال خون گرفتم، باز همانطور هستم». در كاغذ ديگر مىگويد: «اين غلام امروز از ترس مرض و ناخوشى كه بسترى نشوم… اول صبح در خانه آمدم». در همان نامه اشارهاى دارد كه: «در ارزنةالروم اول همين طور شد، از تنبلى خوابيدم، شش ماه طول كشيد». چنان كه تصريح دارد پزشكان او در تهران «موسى كلكه و ملامحمد هر دو» بودند.
در تحليل روانشناسى او بايد گفت كمتر در درون خود آسوده و آرام بود. انفعالات نفسانيش نوسانهايى داشت، و گاه حالت غمزدگى و افسردگى روانى بر او استيلا مىيافت. اين گونه زير و بمهاى تند روانى را در احوال بسيارى از مردان داهى روزگار مىخوانيم. مىنويسد: «فدوى را كسالت مزاجى و خيالى هست. اما سببى ندارد زيرا مقدر حال اين غلام با كسالت انسى دارد». جاى ديگر گويد: «عمر است، مىگذرد. تازهاى نيست… دنيا هر دقيقهاى تازه است… از بس كه افسرده هستم زياد جسارت به عرض نشد». يا اينكه: «حالم مزاجاً چندان ناخوشى ندارد، ولكن خيالا خيلى پريشان است». باز دارد: «مقرر فرموده بودند كه چرا امروز در خانه نيامده؟ عايقى به جز افسردگى نداشت». همچنين مىخوانيم: «اين غلام حال و مزاج درستى ندارم… سوار شده، رفته باروط كوبخانه مهران را كه مىسازند، نگاه كرد. از افسردگى ساعتى در عباسآباد نشسته، بعد از اذان مراجعت كرد». باز مىآورد: «افسرده و خسته خيال هستم… امروز همه را به خيال گذراندم و هيچ حالت بشاشت روى نداد». حتى بنا بر نوشته كنسول انگليس در تبريز كه به احوال ميرزا تقىخان آشنايى داشته، گاه تحت تأثير شور و هيجان سخت مىگريست. اين سخن امير به شاه نمودار ژرفبينى اوست:
«خدا به شما دلتنگى ندهد زيرا خيال مثل درختى است كه از خود كرم بيرون مىآورد، و كم كم مىپوساند تا به جزئى صدمهاى تمام مىشود». اما گويا ندانسته بود كه ناصرالدين شاه خصيصههاى آدم متعارفى را داشت؛ بى خيال و فارغ از انديشه و اندوه.
از عالم عشق امير چيز درستى نمىدانيم. اما نامههاى روزانهاش به ناصرالدين شاه نكتههايى خصوصى و انسانى از زندگى زناشوئيش با عزتالدوله را دربر دارند: زنش را دوست مىداشت، و در بيماريش شب تا سحر بيدار مىماند. يك جا مىنويسد: «ديشب بعد از مرخصى از حضور همايون، منزل آمده، ديدم ملكزاده به واسطه درد پستان بسيار بدحال است. شب را فرستاده حكيم آورده، شب را تا زياده از نصف مشغول معالجه بوده… حالا او، هم اين غلام از فضل خدا و تصدق سرِ قبله عالم روحنا فداه حالمان خوب است…». گويا امير دلش پسر مىخواسته. در نامه ديگرى مىگويد: «… بلى، ملكزاده در زدوخورد درد دل است. مىخواهد انشاءالله غلام جديدى براى قبله عالم روحنا فداه حاصل نمايد…». اما بعد مىنويسد: «… ملكزاده ديشب بعد از زحمت زياد زياد، و بى خواب ماندن بى حد، يك نفر كنيز براى خانزادى قبله عالم روحنا فداه، زائيد…».
در امر زندگى خصوصى هر چه به دلش مىگذشت به شاه مىنوشت. اگر هم با عزتالدوله قهر و آشتى پيش مىآمد، از شكوه و شكايت كوتاهى نمىكرد. اين كارش هم شبيه معلمش قائممقام بود. شرحى كه در شكايت از عزتالدوله به شاه نگاشته، خالى از لطف نيست: «… اينكه با خانم صلح اتفاق افتاد زياد بجا شد و اين غلام نوشته نواب را به جهتى نگاه داشت.[5] اما آنكه مرقوم داشتهاند كه ملكزاده را براى راحتى شما به امير دادم، خبر ندارد كه جان امير را به چه بلا انداخته است. بارى وجود همايون سلامت باشد؛ بر اين غلام مىگذرد اما به نمك شاهنشاه روحنا فداه مثل مرگ مىگذرد. لابداً عرض كردم».
ديگر جنبه انسانى امير، مهرى است كه نسبت به مادرش در دل داشت. از اينكه او بر اثر فراق فرسوده و شكسته شده بود، اظهار تأثر كرده است. و نيز ديديم كه محبتهاى قائم مقام را هيچگاه از ياد نبرد و نسبت به بازماندگان او رفتارى بزرگوارانه داشت. در نامهاى هم كه به شاه نوشته به خوى مردانگى خود مىبالد: «از آن ساعت كه دست ارادت و نوكرى دادهام هر آن در عالم، حالت ارادت قلبى و نوكرى خود را زيادتر ديدهام… و همه بلاهاى دنيا را به جان خود خريدهام… يقين بدانيد كه من در عالم رعيتى خود مردم».
در شرافت نفسانى او كلامى بلندتر از وصفى كه «واتسون» كرده است، نمىتوان گفت. آن را در سردفتر زندگى امير خوانديم.
اميركبير و كنفرانس ارزنةالروم
موضوعى كه وقت كنفرانس را خيلى گرفت گفتگو بر سر ماده دهم طرح پيشنهادى عثمانى بود. از نظر اهميت آن به طور مشروح بيان مىكنيم: دانستيم كه طرح عثمانى نخست يازده ماده دربر داشت. سپس ماده نهم و يازدهم به هم آميخته شد، و پيشنهاد ده مادهاى آن مطرح گرديد. طرح ماده دهم مىگفت:
«اين معاهده حاضره اساس صلح گرديده، به مراد قرار دادن تفرعات مواد مندرجه آن و بعضى خصوصياتى كه تسويه آنها فيمابين دولتين لازم است، دولتين عليتين تعهد مىكنند كه بعد از تصديق كردن اين معاهده از طرفين وكلا تعيين نمايند.»
ماده مزبور به ظاهر بسيار ساده مىنمود، اما به حقيقت چنين نبود. دربار ايران به معنى آن پى نبرده بود مگر خود ميرزا تقى خان. از نظر تحليل و ارزشيابى حقوقى جان كلام در اين عبارت نهفته بود: «به مراد قرار دادن تفرعات مواد مندرجه آن و بعضى خصوصياتى كه تسويه آنها» لازم است، طرفين «بعد از تصديق كردن» عهدنامه وكلائى تعيين نمايند. مفهومى كه بر اين عبارت پيچيده عمدى، مترتب بود اينكه اجراى قرارداد را معلق مىساخت. عهدنامه پس از «تصديق» دو دولت بى كم و كاست نافذ و لازمالاجرا مىگرديد. اگر مقصود موضوع تحديد مرزهاى دو كشور بود كه ماده سوم تكليف آن را به روشنى مشخص ساخته بود. يعنى مقرر مىداشت كه كميسيون سرحدى از نمايندگان دو دولت تشكيل گردد. اما آنچه عثمانيان در باطن در سر داشتند اين بود كه پس از تصديق عهدنامه يعنى در مرحله مبادله كردن آن، اشكالتراشى كنند و آنچه نتوانسته بودند در خود كنفرانس در مسأله محمره و شط العرب و زهاب به دست آورند – به موجب «تفرعات» تازهاى بر متن عهدنامه بيفزايند. و در اين مرحله مضمون قرارداد را به سود خود تعديل نمايند. در حقيقت ماده دهم كه به ظاهر آراسته بود، اجراى عهدنامه را سست مىكرد. به همين علت وزيرنظام به هيچ وجه به قبول آن سرننهاد. (بعد از اين باز خواهيم نمود كه پس از سفارت وزيرنظام چگونه آن «تفرعات» به صورت «ايضاحات» درآمد و از حقوق ايران كاست).
نمايندگان انگليس در اسلامبول و ارزنةالروم و تهران، از عثمانى پشتيبانى مىكردند و در گنجاندن ماده دهم پافشارى داشتند. حاجى ميرزا آقاسى هم تسليم محض بود – و فقط ميرزا تقى خان بود كه يك تنه سرسختى و ايستادگى كرد و نگذاشت آن ماده در عهدنامه بيايد – گرچه ميانه او و حاجى باز اختلاف افتاد. در ربيعالثانى 1262 (آوريل 1846) حاجى دستورى مبنى بر قبول ماده دهم صادر كرد. وزير مختار انگليس به ويليامز نوشت: «تقاضاى مخصوص دارم كه مراقبت نمائيد هيچ كس به موضوع صدور آن دستور به ميرزا تقى خان پى نبرد… و تصور مىكنم بتوانيد او را در پذيرفتن اين ماده وادار نمائيد». (اشاره شيل به ظاهر به نماينده روسيه است كه نمىخواست بگذارد آگاه شود). آن پندار واهى بود. وزيرنظام در جلسه بعدى كنفرانس گفت: حاضر به قبول آن ماده نيست. و اين تصميم را در واقع به مسئوليت خود گرفته بود. بنا بر گزارش ويليامز: «اصرار نمايندگان روس و انگليس هيچ تأثيرى در تغيير رويه او نداشت». نماينده انگليس باز به دست و پا افتاد. اين بار حاجى فرمان شاه را به ميرزا تقى خان ابلاغ كرد. نوشت: راجع به ماده دهم كه اولياى دولت عثمانى از آغاز تا به حال اصرار مىورزند «مراتب را به عرض خاكپاى اعليحضرت همايون رساندم. فرمودند: ضررى ندارد كه اين ماده را قبول كنيم. و از همان قرار در عهدنامه درج شود». بعد متن ماده را آورده، مىنويسد: «پس از علاوه كردن ماده اخير و مهر كردن عهدنامه فوراً مراجعت كنيد، و مراقبت شود تأخير و تعويق ديگرى صورت نگيرد». سواد آن را هم براى شيل فرستاد. امر محمد شاه وقتى ابلاغ شد كه آشوب شهر برخاسته، و كنفرانس در حال تعطيل بود. چون از نو برپا گشت، زمانى گذشته بود و ميرزا تقى خان هم به روى خود نياورد كه چنان امرى از جانب شاه صدور يافته بود. بنا بر اصرار وزير مختار انگليس، قرار شد دستور مؤكد ديگرى به ارزنةالروم ارسال شود. شيل مىنويسد: «بدبختانه همان وقت پيك ميرزا تقى خان رسيد، و در نامهاش گفته بود دولت عثمانى از موضوع ماده دهم گذشته است. پس دولت ايران هم از صدور تعليمات جديد منصرف شد». در واقع وزيرنظام دست بالا را گرفته و به تركان فهمانده بود كه پافشارى درباره ماده دهم به كلى بى ثمر است. و سرانجام آنان نيز قطع اميد كرده انصراف يافته بودند. ميرزا تقى خان هم ديگر تأخير را جايز ندانسته، مطلب را به دربار نگاشت و حاجى را در برابر كارى انجام يافته قرار داد. اين يكى از مواردى بود كه وزيرنظام انديشهاش را خيلى به زيركى پيش برد. امر شاه و دستور حاجى و فشار انگليسها در وى اثر نبخشيد. شيل مىنويسد: «جاى تأسف است كه ميرزا تقى خان در عقيده خويش اين اندازه پافشارى به خرج دهد، و خدمتش را در اين مىداند كه دشوارى و زحمت بىخود ايجاد كند».
اينجا قضيه جالب توجهى رخ داد: همان وقتى كه ميرزا تقى خان متن نهائى عهدنامه را در نه ماده به تهران فرستاد و نوشت كه موضوع ماده دهم منتفى گشته – وزير مختار انگليس و روس به دربار اطلاع دادند كه عهدنامه در ده ماده تنظيم شده و ماده دهم نيز در آن مندرج آمده است. در واقع نماينده انگليس با جلب همكارى نماينده روس، آخرين كوشش خود را در قبولاندن ماده دهم به كار برد. حاجى بى حوصله از تناقض نوشته وزيرنظام و گفته آنان گيج شد. براى اينكه از دست ميرزا تقى خان و شر روس و انگليس خودش را خلاص كند، متن عهدنامه نه مادهاى ارسالى وزيرنظام و همچنين متن ماده دهم معروضه روس و انگليس را جداگانه مهر كرد و هر دو را به ارزنةالروم فرستاد. و به ميرزا تقى خان نوشت كه ماده مزبور را به مواد نهگانه بيفزايد. وجهه نظر صدراعظم ايران از نامه چهاردهم ذيقعده 1262 كه به وزير نظام نوشته نمايان مىگردد:
«در باب فقره دهم، آن فرزند نوشته بود كه اولياى دولت عليه عثمانى از اين فقره گذشتهاند، و عاليجاه انور افندى هم در اين باب اظهارى نكرده است… اما در اينجا… وزراى مختار دولتين فخيمتين واسطه مىفرمايند كه: اولياى دولت عليه عثمانى از اين فقره نگذشتهاند، اصرار زيادى در استقرار فقره مزبور دارند. سخن آن فرزند با فرمايش جنابان معزىاليهما مغايرت و منافات كلى دارد. لكن چون جنابان معزىاليهما اينطور مىفرمايند به آن فرزند مؤكداً قلمى مىشود كه: «فقره دهم را كه به تركى و فارسى نگارش و به مهر من رسيده، در جوف اين نوشته نزد آن فرزند فرستاده شد، به فقرات تسعه ملحق ساخته، قرارنامه را ده فقره قرار بدهد.
«ولى از آن فرزند بسيار بعيد است كه دروغ و خلاف به من گويد. و دولت عليه عثمانى اصرارى در اين فقره از فقره دهم داشته باشد، به من بنويسد كه آنها از اين فقره گذشتهاند. و اگرچه اين فقره براى دولت عليه ضرر و نقصانى ندارد، اما سخن در اين است كه چرا آن فرزند به من دروغ نوشته است… در كمال تأكيد به آن فرزند مىنويسم كه به محض… زيارت ملفوفه فرمان همايون فقرات عشره را كه مختوم به مهر من است با اولياى دولت عليه روم مهر و مبادله كرده، معاودت كند. و تشكيك و ترديد را از خود دور سازد…». (به دنبال آن شعرى هم آورده است). اما بعد روشن شد كه سخن وزير نظام درست بوده و عهدنامه را در نه ماده پرداخته بود. فقط روس و انگليس مىخواستند ماده دهم را رندانه داخل قرارداد نمايند. حاجى بار ديگر از شتابزدگى خود شرمسار گرديد.
مرگ اميركبير
توطئه كشتن ميرزا تقى خان اوج گرفت.
بجاست كه سخنى از وضعيت عباس ميرزا وليعهد را به پسرش محمد ميرزا بياوريم، سخنى كه زهرخند مكرر تاريخ است. در دستخط مفصلى پيش از مرگش نوشت: «مىگويند قاجاريه وقت احتياج و حاجت و ترس و كار، كمال تملق را دارند. رفع اينها كه شد، ديگر نمىشناسند. اين حالت خدا مىداند در من نيست و نبود. شما هم نباشيد». عباس ميرزا پسرش را از القاى شبهه «مغرضين و مفسدين» برحذر مىدارد كه «حرف يكى دو نفر، بلكه ده نفر را باور نكند؛ در باطن شايد با هم ساختهاند و در ظاهر نمىگويند». باز هشدار مىدهد: «امان از كسان نزديك پادشاه؛ خيلى زود شبهه مىنمايند». اين را «مرقوم داشتيم كه بماند». بيان صادقانه عباس ميرزا ستودنى است، گرچه آن قضيه تاريخى در نظام حكمرانى ايرانى نامكرر نبود. و بر آن دستورنامه هم اثرى مترتب نبود. همين كه «احتياج و حاجت و ترس» محمدشاه برطرف شد، كار وزيرش قائم مقام را بساخت. حالا نوبت اميرنظام بود و سست پيمانى ناصرالدين شاه.
شاه را دشمنان امير محاصره كردند. عوامل اصلى توطئه بنا بر اسنادى كه به دست خواهيم داد عبارت بودند از: مهدعليا، ميرزا آقاخان نورى، پسردائيهاى شاه از جمله شيرخان عينالملك ايلخان طايفه قاجار، و سردار محمد حسن خان ايروانى داماد محمد شاه. اين كسان همدست بودند و با هم در كنكاش.
انگيزه اصلى در نابود كردن امير همانا انديشه تجديد صدارت او بود. زمامدارى ميرزا تقى خان به حدى درخشان بود و تأثير آن به حدى در دل شاه ژرف بود – كه هيچ گاه از فكر بازگرداندن او به وزارت دست برنمىداشت. اگر آن فكر در زمان مغضوبى امير در ذهن شاه جاى داشت – به يقين پس از چندى كه خشم و بىمهرى شاه فرو مىنشست، امير از نو به دولت مىرسيد. اين معنى بر معاندان امير روشن بود، و در پى يك هدف بودند و بس. نوشته صدرالتواريخ مبنى بر اينكه «چون خواستند صدارت را بر ميرزا آقاخان دهند، او اعدام ميرزا تقى خان را جزو شرايط صدارت قرار داد»، براى ما نامعتبر است. نامههاى شاه به امير و گزارشهاى وزير مختار انگليس اين حقيقت را بى چون و چرا ثابت كرد كه پس از عزلش، هنوز شاه بر سر مهر بود. پادشاهى كه به وزيرش پس از عزل او مىنويسد «به خدا قسم اگر كسى چه در حضور من و چه پيش اشخاص ديگر يك كلمه بىاحترامى درباره شما بكند، پدر سوختهام اگر او را جلو توپ نگذارم»، و به ياد او مىگريست و مىگفت «قلب من آرزوى شما را مىكند» – هرچه هم حق ناشناس باشد در آن لحظه، به شرط اعدام او تن در نمىداد، بايد به ياد بياوريم كه در آن زمان تنها موضوع بركنارى امير از صدارت درميان بود؛ نه مادر شاه و نه ميرزا آقاخان حتى جرأت عنوان كردن اعدام امير را نداشتند، گرچه در باطن در پى آن بوده باشند.
در زمان تبعيد بود كه موضوع نابود كردن امير مطرح گشت. سخنانى كه به گوش شاه مىخواندند از اين قبيل بود: به نوشته واتسون: «به شاه خاطرنشان كردند كه تا وزير معزول زنده است هيچ دولتى قوامى نخواهد گرفت. و اگر طالب ايمنى اورنگ پادشاهى است بايد او را معدوم گرداند. ولى شاه به كشتن امير تن درنمىداد». در بيان انگيزه ديگر نوشتهاند: «جمعى از وزراء و امراء هم در اين باب همداستان شدند و بيم آن كردند كه اگر ميرزا تقى خان در حيات ماند، شايد روزى دوباره به صدارت رسد، و در ملت و دولت و وضيع و شريف آشوب اندازد». اين هراس ساختگى بود و ناموجه زيرا امير به شاه نوشته بود: «فرموده بوديد كه مبادا اذيت به مردم برسانم… راضى نيستم بشناسم كه كى بد مرا گفته، و اين غلام اگر خونى پدرم را يا برادرم را بفرمايند، به نمك شما گذشتم و به سر شما گذشتم، تا به اين حرفها چه برسد». آن پيغام را شاه توسط عزتالدوله زمانى به امير فرستاده بود آن گاه كه موضوع بازگشت امير به صدارت درميان بود. پس آنچه گروه عياران دربار در اين زمينه مىپروراندند نه از بيم فردى بود، دشمنى با اساس صدارت شخص امير بود.
آتش فتنه را سخن نسنجيده وزيرمختار روس تيزتر كرد. شرح مطلب را واتسون نوشته و در نامه ميرزا آقاخان نيز آمده است، اما در گزارش وزير مختار انگليس هيچ منعكس نيست. واتسون مىنويسد: «اين قسمت پرنس دالگوروكى بود كه بايد آلت بدبختى وزيرى گردد كه از روى صفا مىخواست كمكى به حفظ جان او بكند. شاهزاده روس از نتيجه كار سابقش سخت افسرده دل بود. چون گزارش وقايع را به پطرزبورگ نوشت و رسيدن جواب نزديك مىگرديد، آشكارا به گزاف گفته بود همين چند روزه در انتظار وصول دستور دولتش مىباشد كه به سرنوشت نامعلوم ميرزا تقى خان خاتمه داده شود؛ سرنوشت نامعلومى كه زود معلوم گشت. دشمنان امير اين لاف بى ملاحظه دالگوروكى را به گوش شاه رساندند كه از جانب دولت روسيه تقاضائى مبنى بر تأمين جانى ميرزا تقى خان خواهد رسيد. براى اينكه شاه در محذور نيفتد اعدام امير را پيش از وصول چنين تقاضائى لازم شمردند».
نامه ميرزا آقاخان كه بعدها به مصلحتگذار ايران در پطرزبورگ فرستاده از نظر شناخت تلقينهاى درباريان قابل توجه است. مىنويسد: «جناب مشاراليه (دالگوروكى) به هيچ وجه اعتنا به پيغامات خيرخواهانه من نكرد، سهل است هر روز شهرت داد كه عنقريب اعليحضرت ايمپراطورى ميرزا تقى خان را در پناه خود خواهد گرفت. اين نوع سخنان وزير مختار را دشمنان ميرزا تقى خان غنيمت شمرده، هر روز بندگان اعليحضرت… را در انديشهاى تازه انداختند. شاه جوان به تشويش اينكه مبادا كار ميرزا تقى خان هم مثل نواب بهمن ميرزا شود… و يگانه همشيره شاه را با همه دولت و جواهر برداشته به خاك روس برود… به جهت آسودگى خيال خودشان و جميع اعيان دولت، به كلى چشم از او پوشيدند». راجع به خودش مزورانه گويد: موسيو جان «از اول تا آخر مطلع مىباشد و مىداند كه چقدر در استقرار شغل آن مرحوم و استخلاص او كوشيدم».
امير در تبعيدگاه، از همه جا بىخبر، و دستش از شاه كوتاه بود. ميدان براى مهره گردانى شعبدهبازان دربار آماده بود، هر كدام سمى در ذهن شاه مىپاشيدند، و هر روز مضمون نوى مىتراشيدند. دسته جمعى شاه را در تنگناى تصميم گرفتار كرده، هر لحظه قدمى به سوى هدف نزديك مىشدند. امير در پيشبينى خود صائب بود و شخصيت عاجز و ضعيف شاه را خوب مىشناخت: پس از عزل از صدارت، آنگاه كه هنوز امارت نظام را به عهده داشت و شاه دستخطهاى موثق پىدرپى به او مىفرستاد (كه چند نمونهاش را شنيديم) ميرزا يعقوب خان سراغش رفت. او صحبت خود را با امير دقيقاً ثبت كرده، مىنويسد: «ميرزا تقى خان را همه وقت محرم و هواخواهش بودم، خاصه در روزهاى پريشانى و اضطرارش. دستخطهاى همايون كه غالباً اعتمادانگيز بود به من نشان داد. بعد از زيارت گفتم كه: اگر ده يك اينها صدق باشد جاى اين همه انديشه نيست كه شما داريد. گفت: راست مىگويى، اما حرف در اين است كه بندگان شاهنشاهى با يك وجود تنها، در مقابل اين همه رخنه دردمندان سپر خواهند انداخت – و لابداً به جهت آسودگى خودشان مرا قربان خواهند كرد…».
[1] . يكى از آن قصهها اين است: قائم مقام ميرزا تقى خان را به كارى گماشت، و چون خوب از عهده آن برآمد يكى از جبههايش را به او داد. او هم جبه را پوشيد و سرِ جاى قائممقام نشست. همين كه مورد بازخواست قرار گرفت، گفت: هر كس چنين جبهاى را بپوشد شايسته اين مسند است. كسى كه به قائممقام آن كاغذ را بنويسد، شگفت نيست كه چنين كارى را هم بكند. حكايت ديگر اينكه: خان ملك ساسانى مىنويسد: از عونالدوله پسر ملا اسدالله واعظ زنوزى در منزل حاج ملكالتجار، اين حكايت را كه از قول پدرش نقل مىكرد، شنيدم: «در باغ شمال تبريز بوديم در مجلس محمد خان زنگنه اميرنظام. ميرزا تقى خان از دور پيدا شد. اميرنظام گفت مشق وزارت مىكند، و وقتى كه وزير شد ربع مسكون وزيرى مثل او نديده است». (يادداشتهاى متفرقه خان ملك ساسانى). واتسون نويسنده انگليسى معاصر امير هم اين داستان را شنيده كه امير گفته بود: اگر عمرش به چهل پنجاه سالگى برسد حتماً صدراعظم ايران خواهد شد. اما از اين بابت نگران بود كه فتحعلى شاه و محمدشاه نخستين صدراعظمهاى خود را كشته بودند. (واتسون، ص 366
[2] . آن چهار مورد اين است: بناى سراى اتابكيه، ملاقات نمايندگان روس و انگليس در عيد نوروز از امير، از همراهان شاه به سفر اصفهان، بناى خانه امير در نياوران.
[3] . آن شخص مهدى خان تبريزى «خازن جيب» شاه بود. اين نامه را به او نوشت: «مهدى خان، اولاً در باب معيشت خود در اينكه بايد قرارى براى تو گذاشت، حرفى نيست. ثانياً تو نوكر و منسوب من بودى. و من براى اينكه تو در ميان مردم راه نوكرى و آبرو داشته باشى، تو را به اين خدمت گذاشتم. بعد از آن حقيقة از تو در اين خدمت و نوكرى، رضامندى به هم نرساندم، سهل است، بر اعتماد سابقاً هم قدرى كسرتر شد. زيرا كه تو را از سلك عقل آقا محمد حسن و آن آبرو و صداقت نديده، از تربيت يافتگان و سلك لوطىگرى حاجى علىخان ديدم… پيغام دادم، فايدهيى به احوالت نكرد… ما هم از براى آنكه نقص آبروى خود ديدم كه به مقام اذيت تو برايم، سكوت كردم. اين حقيقت امر بود كه نوشتم». (مجموعه كاغذهاى امير، خطى)
[4] شرح داستان را نادر ميرزا از قول خود عزيزخان مكرى آورده است. نگاه كنيد به تاريخ و جغرافياى تبريز، ص 208 – 207.
[5] نواب» اشاره به مهد عليا مادر ناصرالدين شاه و عزت الدوله است.