آدمیت پدر علم تاریخ در ایران/ دکتر علی اصغر حاج سیدجوادی
(بخشى از يك سخنرانى و يك گفتگو از كيواندخت قهارى)
من دو خصوصيت در زنده ياد دكتر فريدون آدميت مىبينم. يكى شخصيت سير و سلوك زندگى اجتماعى او بود، يكى آثار او. در زندگى اجتماعى، دكتر آدميت يك روشنفكر واقعى بود. به معناى اين كه روشنفكر واقعى به نظر من در نظامهاى استبدادى نمىتواند كارگزار و كارمند و به قول حضرات تكنوكرات باشد.
من دكتر آدميت را از آنهايى ديدم كه به خاطر دانش وسيع سياسى و تحصيلات دانشگاهى اش، طبعاً وارد كار دولت شد و تا حد سفارت كبراى هند، هلند و تا نمايندگى سازمان ملل هم پيش رفت. ولى بعد ديد نمىتواند با قضيه بحرين كنار بيايد. چون ايشان به جدايى بحرين معترض بود. در نتيجه نشان داد نمىتواند منش و كارشناسى را قربانى بكند. بنابراين كنار كشيد و رفت به آن كارى كه در حد توانايى او بود و به نحو احسنى هم انجام داد.
خصوصيت دوم او به نظر من مسأله تاريخ نگارى او بود كه بايد گفت كه اولين آدمى بود كه در ايران علم تاريخ را به عنوان يك علم مستقل در جاى واقعى خودش نشاند. اما در محور علم تاريخ يعنى تفكر تاريخى كه نقد اسناد و مدارك وقايع را از راه دور يعنى با فاصله گرفتن ببيند و نقد بكند و حقيقت قضايا را با سنجش عقل و خرد نقاد به نگارش درآورد، چنين رسمى نبود. البته آن موقع كم و بيش احمد كسروى فعال بود. تاريخنويسان ديگرى هم بودند. مىشود از عباس اقبال، نصرالله فلسفى، سعيد نفيسى و رشيد ياسمى نام برد و از خيلىها كه در واقع وقايعنگارى و تاريخنگارى را به صورتى انجام مىدادند كه عقيده شخصىشان را در وقايع دخالت مىدادند. در حالى كه دكتر آدميت آن جايى هم كه عقايد شخصى را مىگويد، مىبرد به پاورقى و نقل قول مىكند يعنى در واقع حقيقت و واقعيت تاريخى را با سليقه و ديد خودش مخلوط نمىكند.
دكتر آدميت كتابهاى بسيار مهمى درباره تاريخ معاصر ايران و چهرههاى تأثيرگذار آن نوشت كه از جمله مهمترين آنها كتاب ايدئولوژى نهضت مشروطيت و انديشه ترقى است و كتاب ديگرش اميركبير و ايران. اين كتاب اولين اثر درباره زندگى اميركبير بود كه در واقع بطور جدى يك نوع بيوگرافى همراه با اسناد و مدارك از اميركبير ارايه داد.
كتاب جالب ديگر او انديشههاى ميرزا آقاخان كرمانى بود. مساله ديگر، نگاه مترقى به ديد سوسيال دموكراسى رسولزاده بود. يكى ديگر از كارهاى خيلى جالب او، كتاب تاريخ فكر از سومر تا يونان و روم بود.
او با اسناد و مداركى كه جمع كرده بود، نشان داد كه تمدن تاريخنويسى و حركت شهرنشينى و فكر تاريخى، از يونان نمىآيد، از ميانرود مىآيد، از ايران مىآيد، از بابل و عاشور، كلده و سومر مىآيد. يعنى اولين قوم و جريانى كه به طرف تاريخ و تاريخنگارى مىرود و وقايعنگارى را مىبيند، سومرىها هستند. بعد اين همين طور مىآيد جلو تا مىرسد به آتن و بعد مىرود به روم و به جلو مىرود.
آن چيزى كه من از داخل ايران مىبينم اين است كه نسل جوان و تحصيلكردهها مخصوصاً، به تاريخ و به مسأله چگونگى انقلاب خيلى اهميت مىدهند. در حالى كه قبل از انقلاب هم اين گونه نبود. البته نقصهايى وجود دارد، اما مهم تنوع حركت نگاه تاريخى به وقايع تاريخ معاصر است كه در تاريخ ايران بىسابقه است. قبلاً فقط رجالى بودند كه در خلوت خاطره مىنوشتند. مثل اعتمادالسلطنه و ديگران. ولى تا آن جايى كه من ديدم و آثار زيادى توسط نسل جديد درباره تاريخ معاصر ايران نوشته شده است.
(بخشى از سخنرانى در مجلس يادبود دكتر آدميت در پاريس)
گفتگويى درباره دكتر آدميت
– آقاى دكتر حاج سيدجوادى شما در چه دورهاى با آقاى آدميت برخورد داشتيد و احياناً همنشين بوديد؟
من با دكتر آدميت در واقع آشنايى و همكارى نزديك نداشتم، فقط در دوره كانون نويسندگان با ايشان و به مدت كوتاهى آشنايى پيدا كردم.
– ما در مصاحبهاى كه با آقاى باقر پرهام داشتيم، ايشان در مورد اين دوره صحبت كردند و از شما هم نام برده شد. شما چه خاطره و برداشتى از آن دوره داريد؟
عرض مىكنم آن طورى كه از تحليل دكتر باقر پرهام شنيدم، فكر مىكنم با توجه به وضعيتى كه در كانون نويسندگان دوره دوم بوجود آمد، كه تعداد زيادى از اعضايش هنوز زندهاند يا در داخل و يا در خارج، ايشان كمى يك واقعيتى را پنهان كرده، يعنى اصل اينكه كانون سرنوشتش به كجا كشيد را به آن صورت اشاره نكرده و در واقع خواسته يك جنگلى را با دستاويز به يك درخت پنهان كند و آن را اين طور بيان كردند كه كانون نويسندگان بر مبناى چشماندازى كه از باز شدن فضاى سياسى ايران بوجود آمده بود تشكيل شد و در واقع بوسيله ما تشكيل شد و اعلاميهاى نوشته شد و بنا شد كه آقايان امضا كنند و هيئت مؤسسى تشكيل بشود ولى آنچه را كه براى اين قصه گفته نشده اين بود كه آقاى باقر پرهام و يا سايرين، اعضاى كانون را به دو دسته تقسيم كردند كه يك دسته آقاى محمود اعتمادزاده بود و يك دسته هم بنده بودم و در نتيجه جنگ و دعوا بر سر رهبرى كانون بود. در حالى كه قضيه از اساس اين طور نبود و اساس قضيه بر اين بود كه قبل از تشكيل كانون من در كميته دفاع از زندانيان سياسى نامههاى سرگشادهاى در سالهاى 54 و 55 به دربار نوشتم و وضعيت ايران را تشريح كردم كه وضعيت ايران رو به خرابى است به اين دليل و… نامهها در حدود دويست و سى صفحه كم كم بتدريج كه شروع شد كانون را هم تشكيل داديم در حالى كه در آن موقع در واقع آقاى باقر پرهام نقشى نداشت ولى با توجه به اينكه بعضى از مؤسسين اوليه كانون مانند آقاى جلال آلاحمد رفته بود و بايد از نويسندگان و شاعران براى اعلاميه تشكيل كانون امضا جمع مىشد به گروهى مثل آقاى محمود اعتمادزاده رجوع شد. آقاى اعتمادزاده و گروه ايشان از اول قضيه به اين فكر رسيده بودند كه يك عدهاى – امثال بنده – كه به قول ايشان متعلق به نيروى سوم هستيم خيال داريم كانون را مركز فعاليت نيروى سوم قرار دهيم در مقابل كى؟ حزب توده. منظورم اين است كه از عجايب كار آقاى باقر پرهام اين است كه اصل قضيه را نمىگويد. در حالى كه تمام اين جريان توسط اعتمادزاده در دو كتاب خودشان به اسم از هر درى سخنى تشريح شده البته گويا آقاى سپانلو هم كتاب مفصلى درباره تاريخچه تأسيس كانون و خط سير كانون كه آخرش به كجا كشيد نوشته كه البته نقطهنظر ايشان هم از اين زاويه اشتباه است كه دستهبندىها را مطرح كرده بود، منظور اينكه شمإ؛آ ظظ وقتى كتاب محمود اعتمادزاده را ملاحظه مىكنيد مىبينيد كه ايشان از اول درصدد بود كه كانون را تبديل كند به يك كانون چپى كه خيال مىكرد و آن چپ هم چپ حزب توده بود. در خود كتاب هم آمده است كه در سال 54 تا 57 سه مرتبه محمود اعتمادزاده سفر مىكنند به برلن شرقى براى ديدن و مشاوره با آقاى نورالدين كيانورى. در حالى كه بنده كه به قول آقاى باقر پرهام در جناح ديگر و مخالف آنها بودم اصلاً طبق اسناد اداره گذرنامه ممنوع الخروج بودم. منظور اينكه اين قضيه گفته نمىشود كه مسئله كانون مسئلهاى بود كه اعتمادزاده و گروهش براى تصاحب كانون بوجود آورده بودند. من چون طبق اسناد و مدارك موجود – كتبى نه ادعا – در سال 54 و 55 و بعد از آن بلافاصله در اعلاميههاى مستقلى به امضاى خودم انتقاد به رژيم را بطور علنى شروع كرده بودم و احتياجى به اينكه رهبرى كانون را در دست بگيرم نداشتم. در آن زمان نتيجه اعتمادزاده براى پيش بردن برنامهاى كه داشت احتياج به رقيبى داشت و فكر مىكرد كه ما در سر راه او قرار گرفتيم در حالى كه من به محض اينكه اعتمادزاده در امضا كردن اعلاميه اول شروع به اشكالتراشى كرد فهميدم كه دعواى ما با آقايان همان دعواى 25 سال گذشته – جنگى كه از حزب توده شروع شد – است و همين جنگ باعث شده كه از هم جدا شويم و در برابر هم قرار بگيريم.
– آقاى حاج سيدجوادى مىتوانيد راجع به نقش آقاى آدميت در اين ميان بگوييد؟
بله من مىخواستم به اين نتيجه برسم كه اعتمادزاده براى اينكه اين جريان به دست گرفتن كانون را به ظاهر شكل مقبولى بدهد از منزلت، طينت پاك، و عشق دكتر آدميت به آزادى و شهرت و معروفيت به بىطرفى و بىنظرى ايشان – كه اصلاً اهل سياست (به اين صورتها) نبود – سوءاستفاده كردند. ايشان با كمال حسن نيت تصور مىكردند كانون مىتواند منعكس كننده آزاديهاى قلم و بيان باشد، در نتيجه در مجمع عمومى نويسندگان كه تشكيل شد دكتر آدميت را به رياست انتخاب كردند كه اگر در همه اين صورتجلساتى كه هست – چه علنى و چه غيرعلنى – ملاحظه بفرمائيد اصلاً من وجود نداشتم، براى اينكه به اين نتيجه رسيده بودم كه اعتمادزاده مشغول يك كار ديگرى است كه به من مربوط نيست و در حوزه كار من نيست. ايشان مىخواست كانون را تصاحب كند. بعد از انتخابات، ايشان به رياست انتخاب شد، بعد از چند روز يك نامهاى با پست به خانه بنده رسيد كه در آن نوشته بود : «آقاى حاج سيدجوادى شما به عضويت علىالبدل كانون نويسندگان، هيئت اجرايى انتخاب شديد، تبريك مىگوييم» و در پايان هم يك شعر مستهجن آورده بودند، يعنى به اين وسيله مىخواستند بنده را كه اصلاً نه داوطلب بودم و نه به هيچ وجه در آن جلسه حضور داشتم تخطئه كنند. بعد از اين قضيه نامهاى براى دكتر آدميت نوشتم و فتوكپى اين نامه بىامضا را هم ضميمه كردم. به دكتر آدميت نوشتم متأسفانه با تمام منزلت و شخصيت بىطرف و بىنظرى كه شما داريد، اين نويسندگان و مدعيان به اصطلاح آزادى قلم همينها هستند كه من نمونهشان را در جوف پاكت برايتان مىفرستم، حال يا دكتر آدميت از ديدن اين نامه به اصطلاح دلسرد شدند يا اينكه به خاطر زيادى اين كشمكشهاى داخلى اعتمادزاده و… كنار كشيدند. همانطور كه اطلاع داريد بعداً آقايان نشستند اعتمادزاده و چهار نفر از دوستانشان را اخراج كردند و بعداً هم اعتمادزاده همانطورى كه بنده مىدانستم يا حدس مىزدم بعد از بازگشت آقاى دكتر نورالدين كيانورى شوراى نويسندگان و هنرمندان ايران را كه در واقع زمينه حزب توده بود تشكيل دادند. يعنى در واقع اينها مىخواستند دكتر آدميت را ويترينى بكنند – يك ويترين خوشنما و مشروع – براى مقاصد خودشان آخر سر هم همانطور كه اطلاع داريد خود اعضاى كانون منشعب شدند. اين پنج نفر را خود آقايان انداختند بيرون و اخراج كردند. اين حقايق را آقاى باقر پرهام خلاصه كرده و كل داستان اينگونه بود كه عرض كردم.
– خيلى ممنونم آقاى دكتر حاج سيدجوادى، من يك سئوال در اين زمينه دارم، اين طور كه شما تشريح مىكنيد كانون نويسندگان در اصل يك انجمن شايد بتوانيم بگوييم صنفى است، و مىدانيم كه در طول تاريخش هميشه در مسائل سياسى يا اجتماعى دخالت كرده و موضع گرفته. چرا چنين انجمنى جايى براى اينگونه درگيريهاى سياسى مىشود؟
باقر پرهام چند سال پيش يك سخنرانى كردند راجع به سرگذشت كانون و جملهاى گفتند به اسم اينكه من – كه آقاى پرهام باشم – در كانون تكنواز خارج از خط بودم اما چرا تكنواز خارج از خط بودند؟ ايشان استدلالش اين بود كه من – يعنى ايشان – اصرار داشتند كه كانون بايد صنفى باشد نه سياسى. اين نظر ايشان هم از نظر تئورى (نظرى) هم از نظر عملى يك نظريه غلطى بود ايشان كه به هرحال مترجم آثار ماركس و ريمون آرون هستند – اين چيز بديهى را بايد بدانند: يك كانون و يك صنف موقعى مىتواند يك صنف باشد كه حقوق افراد صنف در پارلمان، در مجلس، در احزاب، در گفتگوهاى نشريات مستقل منعكس و حمايت شود. يعنى بنده وقتى كه در كانون و صنفى باشم اشتراك من با رفقاى هم صنفم براى تأمين منافع صنفى خودمان با كارفرما است ولى حقوق اجتماعى و سياسى و اقتصادى من در جاهاى ديگر يعنى در يك دموكراسى تأمين شده است. در حالى كه در آن شرايط آن هم در آن روزگار و شرايطى كه 25 سال از استبداد محمدرضا شاه مىگذشت تازه فضا و زبانها باز شده بود. مسئله ديگرى كه شما مطرح كرديد، اين بود كه ما تجربه صنفى، تجربه آموزش حزبى، تجربه بگومگو نداشتيم تصور كنيد ايشان به بنده مىگفتند كه نيروى سومىها مىخواهند كانون را تصاحب كنند، در حالى كه در آن زمانها و در آن دورانها تفكر نيروى سوم وجود داشت، يعنى تفكرى وجود داشت كه مىگفت آقا نه آن امپرياليسم نه اين امپرياليسم، هر دوى اين امپرياليسمها به اصطلاح قصدى جز تصاحب دنيا ندارند. اين تفكر بود اما به اصطلاح در آن موقع نيرويى، سازمانى حتى حلقهاى از نيروى سومى وجود نداشت. انشعاب حزب توده هم با همين تفكر شروع شد. يك عدهاى از توى حزب توده – من جمله ماها كه جوانها بوديم – مىگفتند آقا اين مدلى كه رهبرى حزب توده در دست گرفته، اين دنبالهروى از روسيه شوروى است، ما سوسياليست هستيم، ما كمونيست هستيم اما ما كمونيستى بايد باشيم در ظرفيت اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى مملكتمان و ملت خودمان ما نمىتوانيم مدل ديگرى را بگيريم. بعد شما مراجعه مىكنيد به اسناد و مدارك و مىبينيد كه چه فحشها و چه ناسزاهايى اينها به نام امپرياليسم بودن، دنبال امريكا بودن، سازشكار بودن، عامل رژيم بودن به اصطلاح ترويج مىدادند. اين زخم استبداد است كه در ارواح و انديشههاى جامعه باقى مىماند. به محض اينكه فضا باز شد دو كلمه نمىتوانند با هم حرف بزنند بنده ادعا مىكنم دوره دوم كانون نويسندگان در منزل ما و با فكر ما تشكيل شد. يعنى به فكر افتاديم كه اين كانون را تشكيل دهيم و مىگفتيم حالا كه فضا باز است چرا كانون تشكيل نشود. اعلاميه را هم نوشتيم، فرستاديم براى آقايان كه امضا كنند به محض اينكه به دست محمود اعتمادزاده و دوستان رسيد بلافاصله گفتند كه نيروى سومىها آمدند و مىخواهند كانون را بگيرند. بعد اين جنگ و جدال شروع شد، چون اولاً من در جوانى عضو سابق حزب توده بودم و بعد آمده بودم بيرون چرا كه فكر مىكردم مدل، مدل ما نيست در ثانى من تنها كسى بودم كه در زمان شاه مىنوشتم و مدارك و اسنادش حاضر است و مربوط مىشود به سالهاى 53، 54، 55، 56 … ارزيابى ارزشها در كيهان و در مجله نگين و در مجله انديشه و هنر من حرف خودم را مىزدم، زيرش را هم امضا مىكردم. بنابراين من احتياجى نداشتم براى اينكه رقابت كنم با محمود اعتمادزاده يا دشمنى كنم براى اينكه كانون نويسندگان را رهبرى كنم، رهبرى نويسندگان چه به درد من مىخورد؟ نويسنده به قول معروف طالب آزادى بود و طالب حقش بود و نويسنده از آن گذشته احتياج به منبع نداشت كه رهبر باشد ولى اين آقا در پشت پرده فكرش اين كانون را مىخواست – و خودش هم توى اين دو جلد كتاب از هر درى سخنى نوشته – و اين مسافرتهاى متوالى كه به برلن شرقى مىكرد خوب خودش گفته كه آقا من اصلاً خيالم چه بود و مىخواستم كانون را به چه صورت دربياورم. خوب اين داستان قضيه بود.
– آقاى دكتر حاج سيد جوادى بسيار سپاسگزارم كه در مصاحبه با ما شركت كرديد.
خواهش مىكنم. من از شما متشكرم.
(از گفتگوى كيواندخت قهارى با دكتر على اصغر حاج سيدجوادى در ماه مى 2008)