مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد/ مسعود بهنود
در رثاى فريدون آدميت
نسل امروز خوب است بداند تصويرى كه از گذشته خود و تاريخ خود دارد، اصلاً شناسنامه واقعى و نه تخيلى كه دارد حاصل تلاشهاى بىدريغ معدود كسانى بوده است كه آخرينشان همين مرد كه ديروز درگذشت. فريدون آدميت. نسل امروز بداند، اين آگاهىها كه امروز دارد، يا ندارد اما مىتواند داشته باشد، از كجا آمده است.
ملتها را به حركتهايى كه مىكنند، به برخوردهايى كه با روزگار داشته و دارند، چه در زمينه هايى كه خود مىسازند، يا در بسترى كه ديگران آماده مىكنند، به پيشقدمىشان در گشودن گره هاى ذهنى بشر، به پيشگامىشان در ساخت وسايل و كشف راههاى تازه انديشه، به چراغى كه پيش پاى نسلها مىافروزند، به نقشى كه در تمدن بشرى ايفا مىكنند، به تصميمهاى درستى كه در لحظات خطير مىگيرند، و سرانجام به انسانهاى بزرگى كه از ميانشان برمىخيزند، ساخته مىشوند، آوازه مىگيرند، و موجب افتخار كسانى مىشوند كه در آن سرزمين بعدها متولد خواهند شد و به آن زبان سخن خواهند گفت. و اين مجموعه دادوستد، مىشود تاريخ هر ملت. ورنه هر گل و لجنى، لؤلؤ و مرجان نشود.
وگرنه ديده ايد ساكنان غمزده گوشه گمشده اى از آسيا را كه سربه زيرترين مردم جماهير سوسياليستى بودند و صداى آخشان به گوش كسى نرسيد، اينك مجسمه اى در ميدان بزرگ ساخته اند و دنيا را به تماشا خوانده اند كه مائيم كه از پادشاهان باج گرفتيم، چرا كه چنگيز مغول از ما بود. در گوشه اى ديگر از اروپا، باز گوشه مهجورى، مدعى اسكندرى شدهاند. تا بدانى كه هر قوم و هر دستهاى را به افتخار نيازست. و تا بدانى كه تا چه اندازه مىتوان با نوازش گوش موجودات افتخارطلب، بر دوششان سوار شد. كه شده اند.
ما ايرانيان، در سده هاى خلاء، نه فقط خلاء قدرت و جنگاورى، بلكه خلاء انديشه و حركت، تاريخ را گم كرديم و دلبسته مرده ريگهايى شديم كه بر آنان هم دقيق نشده بوديم و اصالتشان و تعلقشان به ما محرز نبود. اين بيمارى مهلك شلختگى و قضاقدرى اين نيز بگذرد – تلاشى نبايد كرد چو هر كس كه دندان دهد نان دهد – خطرش آن نبود كه تيرى نفكنديم و غزالى نگرفتيم بلكه آن جا بود كه عادت تفكر از ما دور شد. قهرمانان ما شدند يا موجودات افسانهاى برساخته ذهن و ذوقهاى هنرمندانه، كه تاريخشان پنداشتيم و يا مترسكهايى كه ارتفاع قامتشان به اندازه فريادهايى بود كه مىكشيدند و يا گشاده دستى بود كه از خزانه غارتشدگان داشتند. تا شاعران و مداحان به نامشان سكه ادب بزنند.
اگر امروزه روز، بخشى از ما شهامت مىكند و اين مىنويسد كه خلائق مبادا به لالايى اين افسانه ها به خواب رويد، از آن روست كه كسانى كوشيده اند تا تاريخ بىدروغ اين كشور را از ميان انبوه افسانهها بازشناسند و بيرون كشند. چه تلخ كلامى است اين كه بدانيم لالايى قرون دور – لالايى كوروش و داريوش با افسانههايى پيرامون آنها كه هرچه دورترند، بزرگتر جلوه كنند – چنان خوابمان كرد كه از قهرمانان واقعى سالهاى نزديكتر غافل مانديم.
در نيمه قرن نوزدهم، كه ساخت راهآهن و كشتىهاى بحرپيماى بزرگ و در نتيجه گسترش رفت و آمدهاى انسانى، آدمها را از حادثهاى كه در فرانسه رخ داده بود – انقلاب عليه استبداد – باخبر كرده بود، ايران در موقعيتى به بدى پانصد سال قبل خود نبود. به محروسهاى كه شمشير آقامحمد خان قاجار تعيين كرده بود – گرچه بعد او با فشار روسها هفده شهر ماوراء قفقازش از دست رفت – و در اثر فراوانى تخم و تركه جانشين آقامحمدخان، مملكتى شكل گرفته و نخهايش به يك مركز متصل شده بود. اروپايىها سفارت مقيم در تهران برپا داشته بودند. اين مىتوانست شروع پرواز باشد. در اين زمان حساس، دو مرد بزرگ به هم خوردند، تراژدى همين گونه ساخته مىشود.
تراژدى برخورد ناصرالدين شاه و اميرنظام، اگر كسى مانند شكسپير وجود مىداشت، كم نبود از همه تراژدىهايى كه شكسپير از دل تاريخ جزيره زادگاهش بيرون كشيد. اميرنظام بزرگ بود و از اهالى روزگار خود بود، نماسيده بود در قرون ماضى. به زودى زود اين بخت يافت كه قاجارهاى عاقل او را معلم شاه آينده كردند، پسر جوانى كه مىبايد در موقعى چنان حساس حكم براند بر سرزمين ايران. اميرنظام اين بچه را نه فقط ساخت كه از ميان دسيسههاى رقيبان فاميلى هم گذراند. همه برادران و عمويان مدعى را در روز موعود از دم تيغ گذراند تا مگر شاگرد خود را بر تخت بنشاند و با ميلى كه به پيشرفت در دلش كاشته بود سرنوشت ايران را تغيير دهد. اما چنين نشد، مناسبت قبيلهاى رشد نكرده، در جامعه استبدادزده، دخالتهاى متمدنان اروپايى كه به يارگيرى به ميان مناسبات قبيلهاى آمده بودند، همه و همه چنان كرد كه در نهايت ظلم به ايرانيان شد. آن شاگرد، معلم خود را – كه به پاداش خدماتش تنها خواهرِ شاه را هم به او داده بودند – به اصرارِ مادرِ احساساتى شده بىفكر و خدعه سفارت فخيمه حيلهگر عزل كرد و كشت. و خونى بر دستانش شتك زد كه با وجود پنجاه سال كوشش براى اميرنظامى كردن نظام، تاريخ با او يكدله نشد.
اميركبير به دست شاگردش كشته شد اما آرمانهايش كشته نشد و در دل همان شاگرد ماند. اين درسى است كه بايد گرفت از تاريخ. ناصرالدين شاه به همان نهالى كه اميركبير در دلش كاشته بود، شد اولين پادشاه ايران كه به طور رسمى به جهان سفر كرد. جهان را ديد. نهادهاى مدرن مانند دولت، پست، بيمه، بانك، استخراج معادن، بازرگانى خارجى، بودجهنويسى، تشكيل خزانهاى براى كشور آورد. – تا پيش از آن خزانه مال شاه بود و با مرگ وى ميان مدعيان، بر سرش كشمكش درمىگرفت. اين اول بار بود بر اثر آن چه اميركبير گفته و شاگردش پذيرفته بود، اين خزانه ماندگار شد و به ارث نرسيد، تا بعد در زمان رضاشاه كه شد پشتوانه اسكناس و هنوز هست.
اما چندان كه اميركبير در حمام فين كاشان رگش گشوده شد، اسمش انگار از صفحه روزگار پاك شد. چرا چون قاجار سلطنت داشت. متملقان نقاشىهاى امير را سوزاندند و عكسهايى كه از وى گرفته شده بود نيست. مىگويند در موزهاى در مسكو يكى هست. و هيچ كس نام از وى نبرد. حتى وقتى كه يازده سال بعد از مرگ ناصرالدين شاه، انقلاب مشروطيت شد، زبانها باز نشد. گرچه مردم چنان آزاد شدند كه براى قاتل ناصرالدين شاه مراسم بزرگداشت گرفتند، اما در جايى ثبت نيست كه نامى و يادى از اميركبير برده شده باشد. حتى كسى نگفت آن امالخاقان [مادر شاه وقت] كه آزادىخواهان دشنامش دادند دختر دردكشيده اميركبير، اولين مصلح بزرگ تاريخ ايران است. نام و ياد اميركبير فقط در دل همان كس زنده بود كه فرمان قتلش را داد. در نامههاى ناصرالدين شاه هست كه تا زنده بود حسرت نظم اميرنظامى مىخورد و ديگر از بستگان امير در فراهان كسى نمانده بود كه به تهران نياورد و قدر ندهد و بر صدر ننشاند. كه تاريخ از اين دست تراژدىها بسيار دارد. به باورم اين تراژدى از تراژدى بد پرداخته شده رستم و سهراب بيشتر به جان تراژدى نزديك است. هملتى و يا شاه آرتورى به ذهن مىرسد.
بارى ملتها را تجربهاى كه از گذشتهشان مىگيرند مىسازد. سلسلهاى مىشوند كه پيوند دارند، منقطع نيست تاريخشان. اما از تاريخ ايران، كسى به بزرگى اميركبير پاك شد. تا صد سال بعد، زمانى كه ملت نياز به قهرمانان واقعى داشت، نام بزرگش مفقود بود. گم بود و ماند تا جوانى كه آزادىخواهى را از پدرش آموخته و شرح بزرگى امير را در نهانخانهها شنيده بود، دامن همتى به كمر زند. اين جوان در دارالفنون درس خوانده بود كه يادگار امير بود گرچه افتتاحش به او نرسيد، پس وقتى در وزارت خارجه استخدام شد و راهى لندن و همزمان در مدرسه معتبر علوم سياسى و اقتصادى لندن نام نوشت، براى تز دكتراى خود همان را برگزيد. كتاب اميركبير و ايران نوشته آن جوان، دكتر فريدون آدميت، شصت سال قبل چاپ شد. به اين كتاب مردم ايران، قهرمان بزرگ تاريخشان را نه افسانه گونه، بلكه براساس سند و تحقيقات علمى شناختند. و اين نخست بار بود كه قهرمانى از تاريخ ايران، نه از ميان شعر و منظومه و افسانهپردازىها، بلكه از ميان سندها سر باز مىزد. اين خدمت از دكتر فريدون آدميت سر زد. همان كه دو روز پيش در بيمارستان تهران كلينيك تهران درگذشت.
گرچه اميركبير و ايران – كه تلخ بايد گفت كه تا بعد از انقلاب شش چاپ شد، و از آن زمان به محاق توقف رفت [در سال 1386 مجدداً مجوز انتشار گرفت و منتشر شد. بخارا] تا نزديك سى سال – بزرگترين اثر آدميت است، اما بىاشاره به كارهاى وى شناخت ايرانيان از مشروطيت كامل نيست. مرد بزرگ بعد از اميركبير و ايران متوجه همه آن تحولى شد كه بعد از امير رخ داد، پس زمينه جنبش مشروطيت را تنها آدميت بود كه باز كرد، چنان باز كه برخى از بازماندگان مشروطه تاب نياوردند. اما مرد كار خود را كرد. آن چه نوشته در سرفصل تحقيقات تاريخى و تتبعات علمى تاريخ ايران جا مىگيرد.
سختگير بود، شاگردى نساخت، معتقد به مراد و مريد بازى نبود. بيست و چند سال گذشته را پير و دردمند در طبقه دوم همان خانه ساده يوسفآباد گذراند. نادر كسانى مانند على دهباشى به قلعهاش راه داشتند. به كمتر كسى اعتماد داشت چنان كه به دهباشى. به خاطر مقالهاى كه عليه سامانههاى حقوقى و قانونى نوشته بود حقوق بازنشستگىاش را قطع كردند. [در دوره رياست جمهورى آقاى خاتمى مجدداً برقرار شد. بخارا] اما بر دامن كبريايىاش گردى ننشست. در همه اين سالها تندروها، به طرز خطرناكى با وى دشمن بودند. به طرز باورنكردنى اين دشمنى را از ياد نمىبردند. سرنوشتش بود كه مانند مقتدايش اميركبير، با استبداد درگير باشد.
كارها بايد كرد تا نسل آينده بداند، آنها كه قهرمانان بزرگ ملت را چنان كه هستند به آنها نشان مىدهند و مىشناسانند، كارشان كم از قهرمانى نيست. فريدون آدميت اين مرد مغرور و ديررام معامله نمىكرد. چنان كه در مخالفت با استقلال بحرين نامهها نوشت كه موجب شد از مقامات عالى كه در زمان پادشاهى داشت معزول شود، و پس از نظام پادشاهى هم نامهها نوشت در تطبيق نداشتن قانون اساسى با دموكراسى و با خواست يكصد ساله مردم ايران. اما در عين حال همه مغرورى، افتادگى علمى داشت.
روزى در خانهاش، چون از اهميت و ارزش اميركبير و ايران مىگفتم، كه به باورم بيش از تاريخ مشروطيت كسروى و ميراثخوار استعمار دكتر مهدى بهار بر روشنى فكر ايرانيان اثر گذاشته است، گفت نه، روزگار عوض شده بود اگر من هم نمىكردم، بزودى چنين كارى به ذهن ديگرى مىزد و مىنوشت. شايد هم بهتر.
اما بهتر و دقيقتر و راهنماتر از آن چه آدميت در باب ريشههاى اصلاحطلب، تفكر مدرن، جنبش مشروطه و زمينههاى آن نوشته، نوشتهاى در زبان فارسى نيست.
نامش بزرگ باد.