آدمی های آدمیت/ کیوان سپهر

 دريچه ‏اى نيمه باز به خلوت پنهان و

 گذشته صدراعظم[1] پياده و بى‏اسب و تخت‏

 آقاى دهباشى عزيز!

     سلام و متشكرم از عنايت و توجه‏تان كه مصراً مى‏خواهيد در يادنامه محققانه يوسف تاريخ ايرانمان حضورى هرچند كمرنگ داشته باشم، اگرچه، دخيل بر چنين مجموعه‏ اى بايد كه نوشته‏اى جدى باشد و درخور شخصيت علمى و فرهنگى او؛ و من با حدود دو سال درگيرى با يك بيمارى عجيب و كمياب – كه البته و خوشبختانه اخير توسط يك پزشك ايرانى مقيم در سوئد بالاخره شناخته شد و در حال، به معالجه ديرهنگام و مسلماً طولانى آن درگيرم – از انسجام ذهن و توان جمع و جور كردن انديشه‏ اى مرتب و نگارنده لاجرم بى‏ نصيب هستم و از انجام چنين سهمى عاجز. مى‏ماند يك روزنه:

     چندى پيش جوان‏هاى جمع آمده در يك نشريه تازه پاگرفته، كه برخلاف همه افت و پس‏رفتگى‏هاى فرهنگى در جامعه جديدمان خوش مى‏درخشند، مصاحبه و ديدارى داشتند با دكتر آدميت كه مجموعه كارشان در اين ورطه پس‏روى‏ها و پس‏ماندگى‏ها به وجدم كشاند. مطلبى در تشكر و نقد و تمجيد و تشويق برايشان فرستادم كه موجب تماس و ديدارى شد و قرارى هم بر اين گرفت كه يادى از مرحوم دكتر شهيدى و ماجراى مراوده بسته شده‏ام را با دكتر آدميت برايشان بنويسم – كه هر دو را نوشتم. آنان نيز محبت كردند و دو مطلب اوليه را در آغازين صفحات شماره‏ هاى بعدى نشريه‏ شان نقل نمودند. اما دريغ كه به جاى رخصتى كه براى تلخيص مختصر يكى از آن دو مطلب خواسته بودند به انتخاب و قيچى كردن بى‏محاباى تكه‏ هايى از آن انجاميد و «لا اله» بى «الاالله»ى را حاصل آورد و پر از غلط مطبعى كه بار معنائى متفاوتى به مطلب مى‏داد. زيركى و قدرتمنديشان را دانسته بودم و اين بار عجول بودن و كم ‏تجربگى و شلختگى را. بنابراين از اين بى‏مبالاتى – آن هم در باب مردى كه از دقت و وسواسى بى‏نظير بهره‏ مند بود و ذهنى و روشى كاملاً علمى داشت – ترسيدم و ترسمند نوشته درباره دكتر آدميت را كه مى‏خواستم و آرزو داشتم خود آن را بخواند و بداند، در چنته نگه داشتم و برايشان نفرستادم.

     همان روايت و ماجراى نوشته شده و مانده هست. البته با اين تذكار مجدد كه اين مطلب در حيات آقاى دكتر آدميت و به اميد انتشار آن در چند ماه پيش فراهم آمده و به نيت انتشار آن در همان هنگام. كه مى‏توان گفت با مرگ سلطان تاريخ‏نگارى ايرانمان از وجهى «بيات» شده است با اينهمه بسم‏الله اگر مى‏شود چنين روايتى را در ميانه نوشته‏هاى جدى و ارجمند اساتيد جايش داد.

    با احترام و ارادت، 19 فروردين 1387

  1

     در فرهنگ سنتى ايرانى، به اين فرض بهاى خاصى داده شده كه نام و نامگذارى از جمله عوامل سازنده‏اى است كه به شاكله شخصيتىِ نام گيرنده شكل مى‏دهد و پدر دكتر فريدون آدميت از چنين وجهى، مصداق موفقى در تأييد اين فرض و نظر است كه فقط «فريدون»ش در گستره‏اى گسترده از فضائل شخصى و انسانى و مناقبى كه جامعه و نسلى به مجموعه آن فضائل و حتى بخشى از آن مباهات مى‏كند، دست يافته و در آن حيطه «صدراعظم» است.

     همه تجربه عمرم كه چندان هم كم نيست – البته با پادرميانى دو معيار، يكى آن مَثَل «عمر دو بايست…» و ديگر اين كه به جز اسطوره‏هايى كه روايت از معصوميتشان شده، هيچ انسانى هرگز از خبط و خطا به دور نمانده و بى‏عيب نيست – اشراف و تملك دكتر فريدون آدميت را بر عمده مناقبى كه از آن ياد شد گواهى مى‏دهم. فراتر بگويم، بايد آدم بود تا بتوان فريدون آدميت را شناخت و بايد آدم بود تا حدّ و حق و احترام درخور او را دانست و فهميد و ادا نمود.

    اين موهبت را شكرگزارم كه زندگى و موقعيت‏هاى پيش‏آمده‏اش ايامى چند در روزگارى كه حد جوانى و ميانساليش مى‏شناسند مرا به فيض آشنايى و داشتن مراوده‏اى صميمانه و دوستانه با او رساند. و دريغ كه فقط چند سالى.

 2

     در آمدوشدهاى سال 1356 و 57، در ايجاد تشكلى در زمينه دفاع از آزادى قلم با دكتر فريدون آدميت آشنا شدم. قبل از همه، نگاه تيز و چشم كنجكاوش بود كه از پشت شيشه‏هاى عينك، «فريدون آدميت» را به مخاطب مى‏شناساند. قامتى كشيده و بلند و بى‏انحنا داشت و مطمئن سخن مى‏گفت: صريح مثل يك ممتحن، روشن چون يك معلم و آرام و سنجيده بسان يك نظريه‏پرداز معتبر.

     آراسته بود. هميشه آراسته و جدى، با متانت قدم برمى‏داشت، هيچ حركت اضافه‏اى در چهره و اندامش نبود. صدراعظمى بود بى‏اسب و بى‏درشكه و بى‏اتومبيل و بى‏راننده. محافظ هم نداشت. مستغنى و بى‏اعتنا بود به همه آن چه در پيرامونش مى‏گذشت. و بيش از همه، همين آرامش و آسودگى و همچنين رهائيش از همه قيل و قال‏هاى موجود در شهر و جامعه، احترامِ بيشترِ مخاطبان را نسبت به خود برمى‏انگيخت. همه چنين اعتماد و وقار و آراستگى و ايجازى نيز در نوشته‏ها و قلمش حضورى مسلط داشتند. كه البته اين ويژگى‏هاى انديشه قلم فاخر و در عين حال سليس او را از پيش مى‏شناختم.

     خيابانِ نسبتاً باريك و آن روزها خلوت و مشجرى كه خانه‏اش در آن بود – مستوفى – در گُذرى به خيابان اصلى راه مى‏گرفت. در خط عابر پياده همين خيابان اصلى بود كه قصد گذر از عرض آن را داشت. راننده يك تاكسى عبورى به احترامش، احترامى كه فقط قواره تن و راه رفتنِ متين او آن را القا مى‏كرد، اتومبيلش را نگه داشت و با اشاره دست و به تواضع به او راه داد. اتوبوسى هم كه گذرنده در همان سو بود به راننده تاكسى تأسى كرد. آدميت به نيمه خيابان كه رسيد، برگشت، كلاه از سر برگرفت و به حركتى احترام‏آميز و مؤدب از هر دو تشكر كرد. به سحر اين رفتار، رانندگانِ طرف ديگر خيابان هم توقف كردند تا عابر آن سو را نيز طى كند. مردمى كه حيرت‏زده شاهد اين داد و ستد محبت و احترام متقابل بودند به همراه سرنشين اتومبيل‏ها، به تجليل از اين وضع و اين وقار، خودجوش، به يكباره دست زدند و ابراز احساس كردند.

     اگر اهل مُروّتى در آن صحنه نامنتظر و كم‏نظير حضور داشت و آن تابلو شيرين ادب و وقارِ گذرِ صدراعظم‏وار فريدون آدميت را مى‏ديد، جز اين نمى‏پنداشت كه او، لااقل مدير يك مركز كلان و مهم آموزش علم و فرهنگ است يا يك رهبر اجتماعى محبوب – و البته و استثنائاً، پياده و بى حزب و بى مركب و تخت.

     زمانى كه در حبس بودم و اغلب نزديكان هم به فراموشيم سپرده بودند، او چند بار با خانواده‏ام تماس تلفنى گرفته بود كه توجه و محبتش مرا مديون خود ساخت و سپس ابراز نظرم در مجمعى گسترده به دعوت «انجمن دفاع از آزادى مطبوعات» در «كانون نويسندگان ايران» كه به رياست دكتر حسن صدر[2] شكل گرفته بود – سخنورى كه به‏ سبب حذف حنجره سرطان گرفته‏اش و به نيابت از او جلسه را اداره مى‏كردم – موجب شد كه دكتر آدميت مرا به حريم عموماً بسته خود دعوت كند. آن حرف‏ها البته موجب خروش و اعتراض عده‏اى شد از جمله استادم دكتر عبدالحميد ابوالحمد [استاد حقوق ادارى و سياسى و مؤلف چند كتاب حقوقى مانند علم سياست‏] و پس از او شمس آل‏احمد. اما حسن صدر، دكتر فريدون آدميت و دكتر كاظم معتمدنژاد [پدر روزنامه‏نگارى نوين در ايران‏] و چندنفرى ديگر مورد تشويقم قرار دادند و به مرحمت و مرحبايشان زيور گرفتم.

     رهيابى به حريم دكتر آدميت، امكان آمد و شد و دوستى غنيمتى را برايم فراهم آورد كه در حاشيه بهره‏هاى معنويش، در آن واويلاى سال‏هاى قحط سوخت، صدراعظم و نظريه‏پرداز مملكتِ تاريخ و نقدِ تاريخ، تماس مى‏گرفت و مى‏گفت «بيا برايت نفت تهيه كرده‏ام!»

  3

     خانه‏اى نسبتاً كوچك در سه طبقه داشت، محتمل تهيه شده از ميراث پدرى، كه او اهل پس‏انداز و خريد و داشتن و نگه‏دارى هر قابل خريدى نبود. طبقه بالايى ساختمان را آشنايى در اختيار گرفته بود كه به گمانم گاه به گاه چيزى نزديك به نيمى از حقوق بازنشستگى يك كارمند را به او مى‏پرداخت. آن روزها چنين حقوقى دو سه هزار تومان بيشتر نبود.

     در دو طبقه ديگر، در يكى مى‏آسود و زندگى مى‏كرد و در ديگرى كه دفتر كارش بود قفسه‏هاى كتاب و يك تخته فرش قديمى با چند راحتى شبه مبل، يك ميز چوبى تيره‏رنگ و چند صندلى جا داشت، با هزارها فيش و مدارك و كپى از نامه و سند و نوشته گنجانيده در گنجه‏ها و چندين فايل. خصوصاً كپى‏هاى نگاتيو از اسنادى كه دكتر آدميت محتملاً از بايگانى مراكز انگليسى و هندى و ديگر مراجع تهيه كرده بود و نيز يك آبدارخانه كوچك كه هميشه بساط چاى در آن رو به راه بود. ديدارمان هميشه در دفتر كار او بود و هميشه خدا، وقتى كه به خانه‏اش مى‏رسيدم، با لباس رسمى: كت و شلوار و گاه جليقه‏اى و با كراوات و كفش، آراسته و با نزاكت و وقارى كه خصلتش بود، براى خودش و همراه محتمل من چاى پاكيزه‏اى مى‏آورد و بلااستثنا و با طمأنينه و تبسم و نيز تأكيدى كه در بخشى از جمله‏اش به كار مى‏گرفت، مى‏گفت «براى شما هم كه چاى نمى‏خوريد “قندداغ” آورده‏ام».

     شوخى‏هايش بسيار محدود بود و خاص. و تا آنجا كه به ياد دارم اگر موردى را درخور ناسزا مى‏يافت، البته با همان وقارى كه گمان بر آن است، به صراحت از ابراز ناسزا دريغ نمى‏نمود. بايد بگويم كه حيرتش بيشتر بود. روزى با خنده و تعجب به من و همسرم گفت «از خيابانى مى‏گذشتم و تابلوئى ديدم كه رويش نوشته بود “خواروبار فروشى خاورميانه” و جاى ديگرى هم در سردر يك فروشگاه نوشته بودند “قصر شلوار”». و با حيرت گفت «باور مى‏كنيد؟» و با حيرت افزون‏ترى افزود «يعنى نمى‏دانند خاورميانه چه معنى مى‏دهد؟» ؛ كه از جهت معنا و حد و مفهوم لغوى و فلسفى هر واژه براى او اعتبار و مرز و جغرافياى خاصى داشت.

    هنوز هم، كه ديگر قلم از قلمدان برنمى‏گيرد و بيشتر از گذشته، به سكوت و عزلت نشسته و چراغ تأليف و ابراز نظر به رغبت روشن نمى‏كند، يا در پس ديوار مانده و روشنى بر جامعه نمى‏افكند – يا كه ياراى آن را ندارد – همچنان تنها مورخ و نظريه‏پرداز وقايع اجتماعى‏تاريخى در عرصه ايران عصر حاضر است و بى‏منازع.

     به جز بيهقى، كه هم تاريخ‏نگارى شرفمند است و هم آسيب شناس و ارزياب روايت‏ها و صاحب‏نظر و تحليل‏گر وقايع، بر اين باورم – و شادروان مهرداد بهار نيز چون ديگر منصفان بدين نظر صحه مى‏گذاشت – كه وقايع‏نگار و تاريخ‏نويس و محقق در ايران فراوان داريم، اما مورخ يكى و آن هم مورخى معتقد و پاى‏بند به «تخصص» كه در تمامى عمر به جدّ مرز «تخصص» را نگه داشت و با همه بار علمى و دانش گسترده‏اى كه داشت فراتر از آن قلم نزد؛ خصلتى كه حتى در علامه قزوينى اعلى‏الله مقامه كه براى هر بار نقل بسم‏الله امر به گشودن قرآن مى‏فرمود، غائب است. به عبارتى ديگر، اگر فريدون آدميت نبود، ايرانمان «مورخ متخصص» نداشت. – اگرچه همواره چند پرسش ناپرسيده نيز با من بوده، از جمله چرا دكتر فريدون آدميت، بلاهت و نانجيبى و قساوت قجران را در نوشته‏ها و مؤلفه‏هايش ملايم و كم و كم‏رنگ جلوه داده است.

    حسرت و تأسف بر اين دارم كه به سبب عمل جراحى سنگينى كه از سر گذراندم، قلم پهن بيهوشىِ لاجرم و درازمدتِ اين عمل، مينياتورهاى ياد و خاطره‏ام را زير لايه‏اى از مه نيمه فراموشى پنهان ساخته است؛ و در نتيجه تمامى ريزه‏كارى‏هاى دوستى و شرفمندى‏هاى آدميت را كه در آن معاشرت‏هاى مغتنم از آن‏ها بهره گرفته‏ام حضورى نيمه‏روشن به خود گرفته‏اند و تذهيب پرحرمت اين نوشته نمى‏توانند شد. سرجمع بگويم كه رفتار و شخصيتى بسيار خاص داشت كه از آن ميان دو سه روايتى كه به ياد مى‏آورم را مى‏گويم:

    قبل از سال 1358، دكتر آدميت هرگز به آنان كه در صف تقابل با حكومت بودند نتاخت. انگار كه نمى‏بينندشان. اما پس از آن ديگر سكوت را جايز ندانست. از جمله در متنى «شلختگى»هاى قلم جلال و نيز پيچش در نقل وقايعى در ماجراى تحريم تنباكو را برشمرد. نيز روزى رساله‏اى نشانم داد كه ناشرى بدون اطلاع و با قيد نامش همراه با دو نوشته ديگر از ديگران، در كتابى جا داده و منتشر كرده بود. به خواست و به نيابتش اظهارنامه‏اى رسمى به نشانى متخلف فرستادم. ناشر نگران و سراسيمه آمد و قراردادى از طرف «كوششگر» نشان داد كه در متن آن، كوششگر مدعى شده بود كه استفاده از اسم و نقل مقاله با اجازه مؤلف بوده است. اين گزافه سبب خشم بيشتر دكتر آدميت شد، اما در پى و وقتى دانست جمع‏آورنده در تنگناى بيكارى و وضع بد مالى بدين كار دست زده است، با وجود خشمش، خصوصاً از همنشينى رساله‏اش با دو مقاله ديگر، هم از شكايت خود گذشت كرد و هم جلوگير از حضور متخلف براى عذرخواهى شد و هم از امكانى كه براى جمع‏آورى كتاب و رساله بدون اجازه منتشر شده‏اش فراهم آمده بود صرف‏نظر كرد و حق‏التأليف مقاله را نيز به كوششگر متخلف واگذاشت.

     همچنين، از يك رجل و ديپلمات ارشد و سرشناس برايم گفته بود كه ناصادق و بدرفتارش مى‏دانست و عارى از اخلاق پاكيزه‏اى كه بدان جلوه مى‏فروخت. مى‏گفت در اوائل خدمت خود در وزارت خارجه ناظر بر اين بوده كه همان رجل سرشناس، پاكت نامه‏هاى كاركنان را در سفارتخانه‏اى، پيش از آن كه صاحبان اصلى رؤيتش كنند، پنهانى مى‏گشود. مى‏گفت «لوازم سرقت، تنها بخار آب حاصل از دهانه يك كترى بود و چسب براى چسباندن مجدد پاكت و البته از بعضى از آنها هم پيش از آن كه پاكت را به صورت اول درآورد رونوشتى مى‏گرفت.» وقتى از او پرسيدم چرا در نوشته‏اى كه اتفاقاً در دست تهيه داشت نقاب از چهره آن شخص برنمى‏گيرد، گفت در حال حاضر عده‏اى مترصد ايذاء او هستند كه هم بى‏دفاع است و هم در اين احوال مظلوم واقع شده. اگر همچنان بر قدرت بود البته كه مى‏نوشتم. مثل وقتى كه رساله بحرين را – البته به انگليسى – نوشت و مغضوب شاه شد و معزول از سفارت و با حداقل دريافتى هم بازنشسته‏اش كردند و تا سال‏ها از انتشار ترجمه فارسى آن رساله و حتى از چاپ و تجديد چاپ كتاب‏هايش هم جلوگير شدند. و پرواضح كه حاصل توجه نكردن به هشدار دكتر آدميت، آن هم وقتى كه همه عوامل و شرايط مهيا و به نفع ايران بود، منجر به گرفتار آمدنمان در گره و دامى شد كه هنوز هم از آن نرسته‏ايم.

     در عجله‏هاى اول انقلاب، صادق قطب‏زاده وزير خارجه وقت، به جرم سفيرى و نمايندگى دكتر آدميت در مجامع مهم بين‏المللى چون سازمان ملل و دادگاه بين‏المللى لاهه حقوق بازنشستگيش را قطع كرد. از آدميت خواستم كه اعتراض كند. به لحن طنزآگين مخصوص به خودش گفت «اعتراض به نادان از سرِ دانايى نيست.» و فقط همين را گفت.

     دوستان آن روزم، على اصغر حاج سيدجوادى[3] و حسن صدر، با ذكر شأن و خدمات‏     فرهنگى و ملّى و آزاديخواهانه دكتر آدميت هر يك مقاله‏اى در نشريات آن روز نوشتند كه وزارت خارجه به خود آمد و حقوق بازنشستگى او را پادار كرد. دكتر آدميت كه با نويسندگان مقاله‏ها ارتباطى نداشت از من خواست موجبى فراهم آورم تا از آن دو تشكر كند. ناهارى در خانه بار گذاشتيم. حاج سيدجوادى با دكتر عبدالكريم لاهيجى[4] آمد و حسن صدر و آدميت و من و همسرم هم بوديم. و دو فرزندى كه آن روزها محصل دبستانى بودند. موقع خداحافظى توجه كردم كه لاهيجى و آدميت هر دو بلند قد و هم‏قد همند!

     پيش از آن دوستانى، خانه‏مان را از جمله جاهاى امن مى‏دانستند كه هم در نياوران بود و در جوار خانه شاه، هم به سبب مصاحبه‏ام با خانم فرح كسى به آن ظن نابجائى نمى‏برد و هم بچه‏هاى ده و مسجد نياوران آن را در مراقبت جدى و دائمى خود داشتند. به همين جهت بود كه به خواست شادروان حسن صدر عموم جلسه‏هاى «انجمن دفاع از آزادى مطبوعات» در آن جا برگزار شد. و نيز گه گاه، كسى را كه از تعقيب و مزاحمتى نگران بود، از جمله اسلام كاظميه و همراه تقريباً هميشگى آن روزهاى او، آقا شمس، در آن جا، جا مى‏داديم. خانم كيان (مبعوثه) كاتوزيان، همسر دكتر على اصغر حاج سيدجوادى – و خواهر دكتر كاتوزيان حقوقدان و نيز خواهر آقاى مرتضى كاتوزيان نقاش شيرين دست – كه بخشى از كارهاى خاص را در آن ايام برعهده مى‏گرفت تماس گرفت و گفت «جائى كه دكتر لاهيجى را در آن اقامت داده‏اند چندان امن نيست» و خواست كه مدتى او را در خانه‏مان نگه داريم. اين را هم مى‏دانستم كه وقتى ژنرال شارل دوگل به ايران آمد چون قدش بلند بود، از پيش تخت بلندى برايش ساختند و در كاخ گلستان كه محل اقامتش بود گذاشتند. پس من هم مهلت خواستم تا براى قد بلند لاهيجى تختى تدارك ببينم. دو روز بعد تخت مهيا شد و آمادگيمان را به همسر دكتر حاج سيد جوادى اطلاع دادم كه معلوم شد با عجله دكتر لاهيجى را به جاى امن ديگرى برده‏اند.

     شايد اين‏ها را دكتر آدميت مى‏دانست و شايد هم نه. اما براى من جاى مباهات است كه وقتى فضاى پرتنش و مسمومى در پيرامونش ايجاد شده بود و بعيد نمى‏نمود كه گروه‏هاى خودسر عليه او دست به اقدامى بزنند و به خانه‏اش حمله برند، دكتر آدميت خواست كه چند روزى را در خانه‏مان از آن تخت استفاده كند.

     آدميت در عين كم‏درآمدى بسيار منيع بود و گشاده دست. روزى كه از قيمت دائرت‏المعارف مصاحب در بازار سياه كه جلد اول آن را از دست داده بودم به گلايه حرفى زدم. فردايش همان مجلد را به من داد. مى‏گفت فقط همين جلد را دارم كه برايم قابل استفاده هم نيست – محتملاً خريده بود، نمى‏دانم. اما به هر حال جرأت پرداخت پول كتاب را به او نيافتم.

     در سال‏هايى كه در ايران تنها مانده بود معمولاً در رستوران به صرف غذا مى‏پرداخت مگر به استثنا. يكى از خواهرانش كه برادر را بسيار عزيز مى‏داشت تا حدى به او مى‏رسيد. تنها سرگرمى و آمد و شد روزانه و از خانه بيرون رفتنش هم، به جز رفتن به رستوران، نوشيدن فنجانى قهوه در چايخانه هتل اينتركنتينانتال (لاله كنونى) بود. البته گاه گاهى هم پيش مى‏آمد كه براى گرفتن كپى از متن رساله و كتابى يا سندى به جايگاه‏هاى تكثير مراجعه كند كه از اتفاق اين يكى تقريباً هميشه بدعاقبت بود؛ زيرا معمولاً مى‏آمدند و او را با اصل و فرع مدارك به كميته مى‏بردند و پس از چند ساعتى – كه معمولاً گرسنه و تشنه هم مى‏ماند، يعنى كه لب به چيزى نمى‏زد – با احترام و عذرخواهى رهايش مى‏كردند.

     در آخرين روزهاى مراوده‏مان، به جبران يكى دو بار كه به صرف ناهار به خانه‏ام آمده بود – و محتمل كه به حق تأليفى از يكى از كتاب‏هايش دست يافته – من و همسرم را با تحكم و دستور به رستوران همان هتل برد تا شائبه هيچ بدهى و بدهكارى در زندگى‏اش سايه‏اى نداشته باشد. چند بارى هم با هم به رستوران فريد رفتيم كه هميشه او پول ميز را مى‏پرداخت.

     گاه به گاه كه رفتنم به خانه‏اش به سبب كمبود بنزين كم مى‏شد، به بهانه‏هاى مختلف تشويق به رفتنم مى‏كرد و از جمله در آن زمستان‏هاى سخت و سرد كه مى‏دانست گرماى خانه‏مان در نياوران با نفت تأمين مى‏شود، هراز گاهى مى‏گفت «چند بشكه نفت اضافى دارم، بيائيد و آن‏ها را ببريد» با استحضار از درد ناشى از سياتيك و شكستگى استخوان كه داشتم صدراعظم شخصاً در رساندشان به اتومبيل نيز كمك مى‏كرد.

    اگر بُعدى از شخصيت او وقار و رفتار صدراعظميش بود و ديگر بُعد، در قلمى شفاف و روان و با اقتدار جلوه مى‏گرفت و بُعد سوم هم نگاه و نظر تحليلگر و منحصرش، بُعد ديگرى هم وجود داشت، بُعدى باور نكردنى: نگران زندگى و سرماى خانه دوست بود.



[1] [آدميت‏] مى‏گويد: «مى‏بينيد ميز صدراعظم معزول را، مثل من شده است. غبار پيرى او را در آغوش گرفته است» – جمله پايانى گزارش فرشاد قربانپور، شهروند امروز، شماره 26، ص 76.

[2] . دكتر حسن صدر، حقوقدان، مدير و ناشر روزنامه قيام ايران كه پس از كودتاى 28 مرداد در سال 1332 توقيف شد. او همچنين نويسنده كتاب‏هاى على مرد نامتناهى، الجزاير و مردان مجاهد، حقوق زن در اسلام و اروپا، دفاع دكتر مصدق از نفت در زندان زرهى، جميله بوپاشا و استعمار جديد است و يكى از همراهان آقاى دكتر مصدق در سفر به لاهه و شركت در دادگاه بين‏المللى لاهه كه به محكوميت انگلستان و پيروزى ملت ايران انجاميد.    به رأى امضاءكنندگان منشور دفاع از آزادى مطبوعات، حسن صدر به رياست [نخستين‏] «انجمن دفاع از آزادى مطبوعات»، كيوان سپهر به قائم مقامى و رضا مرزبان (سردبير آن روز پيغام امروز) به دبيرى آن برگزيده شدند. اين سه، به اتفاق دكتر كاظم معتمدنژاد و نجف دريابندرى پنج عضو هيأت اجرائى انجمن ياد شده بودند.

 

    به رأى امضاءكنندگان منشور دفاع از آزادى مطبوعات، حسن صدر به رياست [نخستين‏] «انجمن دفاع از آزادى مطبوعات»، كيوان سپهر به قائم مقامى و رضا مرزبان (سردبير آن روز پيغام امروز) به دبيرى آن برگزيده شدند. اين سه، به اتفاق دكتر كاظم معتمدنژاد و نجف دريابندرى پنج عضو هيأت اجرائى انجمن ياد شده بودند.

[3] . دكتر على اصغر حاج سيدجوادى، نخست در روزنامه كيهان و با اسم قلم آگاه مى‏نوشت – و البته عموماً سرمقاله‏هاى مجله نگين هم به قلم او بود – كه پس از خانه‏نشينى اجبارى و ممنوع‏القلم شدنش با دو نامه بلند و مشهور او در سال 1356 به شاه، كه به تكثيرى مردمى و انبوه كشانده شد، در حقيقت و بدين ترتيب بنيان نشريه جنبش از همين آغاز گرفت. جنبش معمولاً هر هفته و يا به مناسبتى خاص تكثير مى‏گرديد و اصطلاحاً – به جز پس از 22 بهمن 57 – نشريه‏اى زيرزمينى بود. دكتر على اصغر حاج سيدجوادى نيز از جمله اعضاء مؤسس انجمن دفاع از آزادى مطبوعات بود

[4] دكتر عبدالكريم لاهيجى، پيش از انقلاب به همراه دكتر هدايت‏الله متين دفترى (نوه دكتر مصدق) مهندس مهدى بازرگان، اسلام كاظميه و تنى چند ديگر، از جمله اعضاء اصلى دفاع از حقوق زندانيان سياسى و حقوق بشر بودند. در بعدازظهرى در همان ايام (سال 1336) در تقاطع كوچه رامسر كه سنديكاى نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات در آن بود و خيابانى كه آن روزها نامش ثريا بود (سميه امروز) شاهد بودم كه سرنشينان تنومند و مربع يك پيكان قهوه‏اى رنگ كه او را تعقيب مى‏كردند، از اتومبيلش كه پياده شد، او را به زير مشت و لگد گرفتند، كه رهگذران به كمكش شتافتند و ضاربان با اتومبيل خود فرار كردند. از آمد و شدهايم با اعضاء كانون وكلا، از جمله حسن نزيه – كه رئيس منتخب كانون بود و مصاحبه مفصلى با او داشتم كه مختصرش در كيهان آن ايام چاپ شد – با دكتر لاهيجى آشنا شده بودم