آدمیت و کتابخانه ملی / سید عبدالله انوار
جناب آقاى دهباشى از اين كه چه از جهت قلم و چه از جهت قدم مُعين و كمك كار اهل قلم هستى نمىدانم جز دعا در عين بىچيزى چيز ديگر نثارت كنم و باز اين كه در همين روزها همين احساسِ كمك بر آنت داشت تا در تيمارداشت اسوة تاريخدانها و نويسنده توانا زنده ياد دكتر فريدون آدميت بنا بر مسموع برخيزى و او را به بيمارستان بَرى و نهايت كوشش را براى زنده داشت او كنى، گرچه تقدير خلاف تدبير افتاد و آدميت به لقاءالله شتافت و لامروّلقضاءالله. خدا مىداند كه در بين ركعات نماز شب به هنگام دعاى چهل مؤمن در برابر آن ذوالجلال والاكرام دعايم در حقت حفظهالله تعالى فى يد قدرته است. اما اين كه از من خواستى تا سابقه آشنايى خودم را با مرحوم آدميت معروض بدارم بايد بگويم به گمان سال 1342 يا سال 1343 شمسى بود كه در عصر يك روز بهارى حدود ساعت پنج بعدازظهر ايشان به كتابخانه ملى ايران در خيابان قوام السلطنه (سى تير امروز) آمدند و با ليستى از نام نسخ خطى از من خواستند تا دستور دهم اين نسخ را براى ايشان عكسبردارى كنند. من كه تا آن روز ايشان را نديده بودم و فقط كتاب زندگانى اميركبير ايشان يعنى اميركبير و ايران را (چاپ اول) خوانده بودم از اين كه آن كتاب مالامال از نكات وطن پرستى و ملى گرايى بود و ايشان را يكى از سوته دلان معرفى مىكرد غائبانه به ايشان ارادت مىورزيدم؛ وقتى كه در برابر خواست ايشان قرار گرفتم به ايشان گفتم با نهايت من اين نسخ را در اختيار شما قرار مىدهم. ولى كتابخانه متأسفانه وسيله عكسبردارى حتى ماشين زيراكس ندارد و فقط دستگاه پلىكپى دارد كه گمان نمىكنم بلكه يقين دارم كه نسخه بردارى به وسيله پلى كپى مفيد نمىافتد و بى شبهه در نسخه بردارى اكثر كلمات آن لايقرء خواهد بود. بهتر است عكاس بياوريد و از آنها عكس بگيريد. ايشان هزينه اين عكسبردارى را خواستند اتفاقاً در آن روزها عكاسى از كتابخانه مركزى دانشگاه به كتابخانه ملى مىآمد و براى كتابخانه مركزى دانشگاه از پارهاى از نسخ خطى كتابخانه ملى عكسبردارى مىكرد. او در آن روز در كتابخانه حضور داشت و هزينه اين عكسبردارى را با ارائه نسخ از او جويا شديم. او پس از محاسبه هزينه آن را به حدود ده هزار تومان به پول آن روز كه بسيار سنگين بود برآورد كرد. جناب آدميت كه توان تحمل اين هزينه را نداشتند از اينجانب پرسيدند آيا امكان دارد كه من بجاى عكسبردارى مدتى به كتابخانه بيايم و با خواندن نسخ از آنها يادداشت بردارى به جاى عكسبردارى كنم و منظورم را برآورده نمايم. به ايشان گفتم سركار مىتوانيد هر وقت كه ميل داريد تشريف بياوريد و نسخ مزبور را در تحت اختيار شما قرار مىدهم و حتى ميز مخصوص در اين اطاق مىگذارم تا در كمال راحتى بتوانيد نسخه بردارى كنيد. ايشان راضى شدند و براى اين كار حدود هشت ماه هفته اى دو يا سه بار از ساعت چهار بعدازظهر به كتابخانه مى آمدند و به كار خود مى پرداختند. آن روزها روزهايى بود كه ساواك مرتب بر قدرت خود مى افزود و از خواص افزايش قدرت پليس مخفى آنست كه رابطه و اعتماد انسانها را مرتب سست مىكند. يعنى دست به تخفيف كردن امرى مىزند كه اساس و بنياد اجتماع است و حاصل چنين عمل پليسى آنست كه هر كس ديگرى را شبه مفتش و عامل اين دستگاه مخوف مىانگارد. خاصه آن كس كه چون مرحوم آدميت كه كارير سياسى داشته و چندين بار سفيرى كرده است و به رموز كار پليس آشنايى و واقف مىباشد و مضافاً بدان روزها امريكايىها نيز كارمندان آتيه خود را كه بايد در ادارات دولتى قرار بگيرند و مثل قرهنوكران انگليسى وظيفه نوكرى را ايفاء كنند يكايك از آبنمك اصل چهار درمىآوردند و در حمايت همين پليس مخفى بر نخستين پست ادارى، كه معاونت وزارتخانه باشد، مىنشاندند تا بعد از مدت كوتاهى با آشنايى آنها به كارهاى عملى ادارى ادارات ايران آنها را به مقام وزيرى و نخستوزيرى نشانند و درين نقل و انتقالها برادران آموزگار گوى سبقت را از ديگران ربوده بودند. يك برادر با مقام سفير اقتصادى در مركز قدرت يعنى امريكا نشسته بود و دو برادر را براى احراز مقام وزارت حمايت مىكرد و اردشير زاهدى هم بر اثر عامل مستقيم بودن در كودتاى ننگين امريكايى و انگليسى 28 مرداد چشم بر اتقيت و فاتقيت وزارت خارجه دوخته بود و بدون سابقه سياسى و حتى دانستن زبان انگليسى بعد از سالها اقامت در امريكا مىخواست فرد اوّل وزارت خارجه آنهم در نهايت قدرت و تشخص شود و متأسفانه حوادث ايام و وضع روز نيز به موافقت اين جاه طلبىهاى در جريان بود. در برابر اين ناهمگونيها و تناقضهاى با خواست ملى مردم، هرچه ساواك قوىتر مىشد به حمايت نقيضهاى خواست ملى مىرفت و تا مىتوانست افراد وطنخواه و ملى را مىكوبيد. و آنكه اهل دلى بود و عشق به وطن و مليّت خود داشت جز ناليدن و سيلى خوردن از بىوطنها و به زير سلسله ساواك رفتن راهى نداشت. واضح است النقيضان والضدان لايجتمعان!!
اينجانب كه نسخ مورد لحاظ مرحوم آدميت را وارسى مىكردم مىديدم مرحوم آدميت با نسخى مشغول است كه صحبت از استبداد مستمر شرقى مىكنند كه بر ايران حاكم بوده و در استمرار خود لحظهاى درنگ نداشته و ندارد و اين هم واضح است چه ظلم از ذاتيات ذات حكومت ايران است و انسلاخ ذاتى از ذات مُساوق يا فناى ذاتست؛ لذا گاهگاهى به وقت ارائه نسخهاى به ايشان تك مضرابى از ناهنجاريهاى ظلم روز مىزدم، ولى چون ايشان سفير دولت شده بودند و چنان كه گذشت به بيداد حاكمه و عمل پليس و پليسهاى شنود به خوبى آشنايى كامل داشتند پيش خود مىانگاشتند: «اى بسا اَبليس آدمرو كه هست / پس به هر دستى نبايد داد دست»، به اين تك مضرابها اعتنايى نمىكردند. تا آن كه روزى درباره ميرزا آقاخان نورى صدراعظم ناصرالدين شاه سخن رفت. ايشان گفتند درين صد و پنجاه ساله اخير سه خائن در صحنه قدرت ايران ظاهر شدهاند يكى ميرزا آقاخان نورى قاتل حقيقى ميرزا تقى خان اميركبير صدراعظم و ديگرى وثوقالدوله عاقد قرارداد 1919 ميلادى و سومى سپهبد زاهدى عامل كودتاى 28 مرداد و عاقد قرارداد با كنسرسيوم نفت است. من كه اين سخن را از ايشان شنيدم در وهله نخست دريافتم كه او مرا ديگر نامحرم نمىداند و تك مضرابهايم را نعل وارونه شنودهاى ساواك نمىانگارد بلكه مرا همدل خود در رنج بردن ازين ناهنجاريهاى روز مىشمارد و در مرحله دوم فهميدم كه مىتوانم از او مطالبى چند از تناقضاتى كه در مشروطيت و رژيم آزادى دامنگير ايران شده، استفسار كنم و بپرسم كه چه چيز سبب شده تا رايحه پاك آزادى كه امروز مشام كشورهاى مستعمره افريقايى را معطّر كرده، درين كشور باستانى تا حال كه به حدود شصت سال از تكوين قوانين اساسى ايران مىگذرد كه مالامال از نكات آزادى است نسيمى از آن به مشام ايرانى نرسيده بلكه هر روز كه مىگذرد دست پليس گشادهتر و در به زير زنجير كشيدن آزادگان و وطنخواهان بيشتر مىشود. و در وهله سوم ازو استفتاء كنم آيا رافع اين بدبختىهاى ناشى از مالاندوزيها و جاه و جلال طلبىهاى بىحد و مرز و مؤسس اين ناهنجاريها آن نيست كه تغيير در مفاهيم ارزش اخلاقى دهيم و ارزش نوى را به جاى اين ارزشها جانشين آن كنيم و به اين خواستاران ارزشهاى موقت و مستعجل بگوييم روى از آنها برتابيد و توجه به ارزشهاى باقى و اخروى كنيد كه حاصل آن دولت باقى است.
آقاى آدميت كه با نهايت علاقه به مطالبم گوش مىدادند در جواب گفتند از آنجا كه تشخيص دادهام كه چشم و گوش ساواك نيستى چه اگر مىبودى به چنين شغل حقير تن نمىدادى لذا در پاسخ ازين پرسشت كه فرياد از عدم آزادى است و در آن مىخواهى بگويى درين آب و خاك لفظ تهى از معنى لفظ آزادى و كلمه مشروطيت است چه بعد از حدود شصت سال در تحت عنوان آزاد بودن وضع ما از جهت عدم آزادى به مراتب بدتر از دوره محمدشاه و ناصرالدين شاه و اسلاف و اخلاف آنها مىباشد و در واقع مىگويى اگر جزيى آزادى و ملتخواهى در ايران بود نخستوزير آزادانديش و به آزادى احترام گذار و ملى و ضداستعمار يعنى دكتر مصدق را به زير سلسله نمىبردند و به جرم ضداستعمار بودن به زندان نمىانداختند. بلى اين پرسش بجا و به نظرم سبب و علت اينهمه ناميمونيها عدم غرس صحيح نهال آزادى در ايرانست و چنان كه خواهم نگاشت (و بعداً در كتاب ايدئولوژى مشروطيت نگاشت) گروه آزادىطلب در صدر مشروطيت با سه نقش در صحنه مشروطيت ظاهر شدند. يكى روشنفكران بودند كه با نقش آزادىطلبى و آشنايى به كم و كيف دموكراسى و اطلاع از جهان غرب تغيير رژيم را هواخواه بودند و با پاكانديشى مردم را دعوت به قيام مىكردند و شاه و قدرتهاى دربارى را مركز استبداد مىدانستند و چاره اين بلاى استبداد را قانون مىانگاشتند و مىگفتند اگر قانون بيايد شاه هم مىتواند باشد و سلطنت كند نه حكومت و در هر جا كه اختلاف و مشكلى پيش آيد قانون به رفع مشكل برخيزد. اگر ناصرالدين شاه فىالمثل به كتاب يك كلمه ميرزا يوسف خان مستشارالدوله (پيشكسوت آزاديخواهان) عمل مىكرد و قانون را مراعات مىنمود و مثل حكومت ميجى ژاپن رفتار مىكرد، ايران مثل ژاپن در مسير ترقى مىافتاد و اين طور زير فشار خارجى و داخلى نبود. گروه دومى كه در صحنه مشروطيت ظاهر شدند معممها بودند كه به ظاهر از معممهاى مخالف مشروطه بريده بودند و در جريان مشروطه نقش واسطه و ميانجى بين روشنفكران و توده را به عهده داشتند. اين معممها هيچ اطلاعى از دموكراسى و آزادى و قانون نداشتند و اگر ضد شاه بودند به واسطه آن بود كه شاهان را در طول تاريخ مزاحم قدرت خود مىانگاشتند و مىگفتند: اگر با نام آزادى و دموكراسى شاه را از صحنه سياست خارج كنيم يكهتاز ميدان قدرت و رياست مىشويم و درين ميدان مىتوانيم آنچه مىخواهيم بكنيم، بدون آنكه سرخرى چون شاه مزاحم داشته باشيم. چنان كه وقتى سيد عبدالله بهبهانى قدرتمدار شد كارهايى كرد كه در مجلس شوراى ملى روزى رئيس آزاديخواه و پاكانديشه مجلس مرحوم احتشامالسلطنه در حضور همه نمايندگان بدون ترس و واهمه كارهاى زشت مرحوم سيد عبدالله بهبهانى را گفت و به مجلسيان نشان داد كه اين مرد معمم كارهايى مىكند كه ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه از كردنش ابا داشتهاند. او از آزادى آن مىفهمد كه شاه را از جريان خارج كند تا در يكهتازى در ميدان قدرت و نفعطلبى بدون مزاحم باشد. مجلسيان همه شنيدند و چون به رأىالعين جريان را مىديدند كسى به خلاف احتشامالسلطنه نايستاد. گروه سوم توده رنجكش و خارخور و باربر سوم بودند كه در ايران مثل آن بود كه دست ازلى اين نقش بدبختى و رنجكشى را بر پيشانى آنها رقمزده و آن روز كه صداى آزادى و قانون برخاسته بود بپاخاستند تا شايد بتوانند درين سرنوشت شوم خود تغييرى بوجود آورند.
[از اينجا سه صفحه از نوشته استاد سيد عبدالله انوار را به اضطرار حذف كرديم. با پوزش از ايشان و خوانندگان مجله].
آقاى دهباشى اگر قلم عصيان كرد و راه اطناب پيمود يك علت آن بود كه خواستم احترام و اعتقاد آدميت را به دين طبق آنچه من دريافت كردم عرضه كنم و ديگر آنست كه خواستم بگويم ايران با مرگ او چه انديشمند بزرگ سياسى را از دست داد كه بهترين گواه برين قولم كتابهاى عالمانه پرارزش او در تاريخ انديشه سياسى ايرانست.
خداوند كه هميشه مردان پاك عقيده و ديندار را مشمول الطاف خفيه و جليه خود قرار مىدهد بىشك امروز اين پاكدين را در مقعد صدق عند مليك مقتدر خود قرار خواهد داد. ولو كره الكارهون.