گزارش شب آنه ماری شوارتسنباخ / ترانه مسکوب
پنجاه و ششمين شب از شبهاى مجله بخارا به آنهمارى شوارتسنباخ، نويسنده، محقق و عكاس سوئيسى اختصاص يافت كه عصرچهارشنبه چهاردهم شهریور 1386 در خانه هنرمندان ايران برگزار شد.
على دهباشى در آغاز اين نشست چنين گفت:
با سلام و عرض خيرمقدم خدمت ميهمانان گرامى بويژه آقاى دكتر الكسيس شوارتسنباخ، آقاى فيليپ ولتى سفير كشور سوئيس در ايران، خانم آنتونيا برتشينگر و اُولمان و ديگر سخنرانان شب «شوارتسنباخ» پنجاه و ششمين شب را آغاز مىكنيم.
مجله بخارا در ادامه شبهايى كه براى نويسندگان و شاعران ايرانى همچون جمالزاده، ملكالشعراى بهار و مولانا برگزار كرد. شبهايى را نيز به معرفى چهرههاى شناخته شده ادبيات غرب همچون اومبرتو اكو، اورهان پاموك، ژاك پرهور، پتر هانتكه و دهها شخصيت ادبى ديگر برگزار كرد.
در كنار اين برنامهها «شب ادبيات سوئيس» را با حضور سخنرانان نويسنده سوئيسى همچون مارتين زينگ و روت شوايكرت و شب ديگرى براى نويسنده ديگر سوئيسى «ماكس فريش» برگزار كرديم.
امشب را به معرفى و بررسى آثار آنهمارى شوارتسنباخ، نويسنده، عكاس و محقق سوئيسى اختصاص داديم.
شوارتسنباخ در نه سالگى براى نخستين بار لذت داستاننويسى را تجربه كرد. او در خاطراتش مىنويسد: «در كودكى هر آن چه مىديدم، انجام مىدادم، تجربه و حس مىكردم، بىدرنگ روى كاغذ مىآوردم. نُه ساله بودم كه در دفترى خطكشى شده نخستين داستانم را نوشتم. مىدانستم بزرگترها به كودكان نُه ساله چندان توجه نمىكنند، به همين دليل هم قهرمان داستانم يازده ساله بود.»
آنهمارى از 1927 تاريخ، فلسفه، روانشناسى و ادبيات آلمان در دانشگاه زوريخ تحصيل كرد. اولين سفر او به آمريكا در سال 1928 بود و پس از آن نيز يك سال در پاريس تحصيل كرد. همزمان، با نگارش مقاله براى نشريات مختلف نام او نيز مطرح مىگرديد. با فرزندان توماس مان، نويسنده مشهور آلمانى، يعنى اريكا و كلاوس مان، در سال 1930 آشنا شد و اين دوستى سالها ادامه يافت. بهار 1931 تحصيل تاريخ را با درجه دكترى در دانشگاه زوريخ به پايان رساند. در همان زمان نيز اولين داستان خود را با عنوان دوستان برنهارد منتشر كرد.
شوارتسنباخ در بهار 1933 تصميم گرفت با كلاوس مان و كلود بوره در زوريخ نشريهاى براى تبعيدشدگان از آلمان منتشر كند، اما به دلايل سياسى اين نشريه با نام زاملونگ در آمستردام چاپ شد و مقالههاى شوارتسنباخ عليه حكومت هيتلر در آن منتشر گرديد. پس از سفرى به اسپانيا در پاييز 1933 شوارتسنباخ به خاورنزديك و ايران سفر كرد.
تابستان 1934 به سوئيس بازگشت و خانهاى در انگادين اجاره كرد. اين خانه سرپناهى امن براى او و دوستانش بود. اندكى بعد با كلاوس مان راهى سفرى براى شركت در كنگره نويسندگان شوروى در مسكو شد و پس از پايان اين كنگره به ايران آمد و در كاوشهاى باستانشناسى رى شركت كرد.
هنگام اقامت در ايران با كلود كلار، ديپلمات فرانسوى ازدواج كرد و به اين ترتيب گذرنامهاى سياسى و فرانسوى هم به دست آورد كه سفرهاى بعدى او را آسانتر ساخت. طى اقامت در تهران و دره لار بخشى از «يادداشتهاى غيرشخصى» را نگاشت كه اساس همين كتاب مرگ در ايران است. اما ازدواج ناموفق و بيمارى و اعتياد شوارتسنباخ را مجبور كرد به سوئيس بازگردد و دورهاى درمانى را بگذراند.
آنهمارى اواخر 1936 با باربارا هاميلتن رايت آشنا شد و به آمريكا سفر كرد. در اين سفر مقالههاى سياسى و گزارشهاى خبرى درباره وضعيت ايالتهاى جنوبى آمريكا نوشت.
دوستان سخنران در طى سخنرانىهاى خود ما را بيشتر با زندگى و آثار شوارتسنباخ آشنا خواهند كرد. على دهباشى در بخشى ديگر از سخنرانى افتتاحيه شب شوارتسنباخ گفت:
ما در ايران همچنين اقدام به ترجمه آثار آنهمارى شوارتسنباخ و دوستان همسفرش كرديم.
كتاب مرگ در ايران را دكتر سعيد فيروزآبادى از متن آلمانى ترجمه كردند كه آماده انتشار است. در اين كتاب فوقالعاده خواندنى خاطرات سفر شوارتسنباخ به ايران را مىخوانيم. درباره اهميت اين كتاب دكتر شوارتسنباخ بيشتر خواهند گفت و من كوتاه مىكنم.
كتاب دوم اثر ديگرى است از آنهمارى شوارتسنباخ به نام همه راهها باز است كه حاصل مشاهدات شوارتسنباخ در سفر به افغانستان و ايران در سالهاى 1939 و 1940 است كه تصاويرى فراموش نشدنى از اين سفر نوشته شده است كه بخشهايى از اين كتاب را خواهيد شنيد. اين كتاب را خانم مهشيد ميرمعزى از متن آلمانى ترجمه كردند.
كتاب بعدى راه و رسم دنيا نام دارد كه گزارش سفرى است كه نيكلا بوويه در سال 1905 آن را آغاز كرد. او در اين سفر به همراه دوستش كه نقاش بود از يوگسلاوى تا افغانستان را پيمود. در اين كتاب شرح آشنايىهاى بوويه با مردم اين مناطق و روحيات آنها آورده شده است.
براى خوانندگان ايرانى بخصوص قسمت اقامت بوويه در محله ارامنه تبريز و آشنايى با كردها و بعد در تهران آشنايى با طرفداران دكتر مصدق و صادق هدايت فضاى سالهاى 1330 را بسيار جذاب و نوستالژيك وصف مىكند. اين كتاب را خانم ناهيد طباطبايى از متن فرانسه ترجمه كردند.
كتاب بعدى راه ظالمانه نام دارد كه داستان سومين سفر الا مايار با آنهمارى شوارتسنباخ به ايران است. آنها در اين سفر با گذر از ايتاليا، يوگسلاوى و تركيه به ايران مىرسند و سپس از آنجا عازم هرات و باميان و كابل مىشوند. سفر آنها با تجاوز آلمان به كشورهاى بالكان همراه است و جهان در آستانه جنگ جهانى ديگرى قرار گرفته. آنچه به اين سفرنامه جذابيت مىبخشد تنها گزارشى ساده از اين سرزمينها نيست بلكه شرايط اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى آنها را به همراه احساسات، عواطف و انديشههاى نويسنده و دوستش است كه به تصوير كشيده شده است. اين كتاب را خانم فرزانه قوجلو ترجمه كردهاند.
پس از سخنرانى سردبير مجله، بخشى از فيلم مستند درباره زندگى شوارتسنباخ به نمايش درآمد. سپس فيليپ ولتى سفير سوئيس سخنرانى خود را آغاز كرد كه دكتر سعيد فيروزآبادى از متن آلمانى ترجمه كرد. سخنران بعد دكتر الكسيس شوارتسنباخ بود كه توسط مهشيد ميرمعزى ترجمه مىشد و در بخش پايانى بخشهايى از آثار شوارتسنباخ توسط بيتا رهاوى خوانده شد.
متن كامل سخنرانىها را در صفحات بعدى خواهيد خواند.
آنهمارى شوارتسنباخ در ايران فيليپ ولتى
ترجمه سعيد فيروزآبادى
سخنرانى فيليپ ولتى، سفير سوئيس در ايران درباره نويسنده سوئيسى آنهمارى شوارتسنباخ، ايراد شده در چهاردهم شهريور 1386، تهران، خانه هنرمندان
صميمانه حضور شما را خيرمقدم مىگويم و از علاقه شما به نويسنده سوئيسى آنهمارى شوارتسنباخ و سخنرانى امروز آقاى دكتر آلكسيس شوارتسنباخ سپاسگزارم.
اجازه بدهيد تا در آغاز صحبتم از على دهباشى تشكر كنم تنها شخص خود آقاى دهباشى نيست كه به ما يارى مىكند، بلكه ابتكار و پيشنهادهايش كه با بزرگوارى براى همكارى مطرح مىكند، بسيار مهم است. پروژه شوارتسنباخ در وضعيت حاضر نقطه اوجى از همين پيشنهادهاست كه ما نيز پيوسته با علاقه و شور فراوان در اجراى آنها همكارى كردهايم. فعاليت فرهنگى در تهران بدون على دهباشى و مجلهاش بخارا قابل تصور نيست!
شما به احتمال زياد حدس زدهايد كه سخنران مهمان ما تصادفى نامش با نويسندهاى كه امشب اين مراسم به افتخار او برگزار شده است و تصميم داريم آثار ادبى او را بررسى كنيم، يكسان نيست. من تأييد مىكنم كه آقاى آلكسيس شوراتسنباخ، همان گونه كه از نام او پيداست، در واقع با آنهمارى شوارتسنباخ رابطه خانوادگى دارد. در واقع نوه برادر خانم شوارتسنباخ است.
اما ما او را به اين دليل به اين جا دعوت نكردهايم. آلكسيس شوارتسنباخ تاريخ پژوه و به واقع نويسنده است. او نوشتههايى را منتشر كرده است و آثارى را هم در دست انتشار دارد. دليل اينكه بسيارى از موضوع آثار ايشان مربوط به خانوادهشان مىشود، آن است كه خانواده شوارتسنباخ بسيار سرشناس است و آثار بسيار ادبى را نگاشته است.
افزون بر اين، در آثار آلكسيس شوراتسنباخ تنها موضوع خانواده او نيست، بلكه نوشتههايش نشانگر تلاش و دقت در كار تاريخ پژوهى حرفهاى و استعدادش در نويسندگى است. هر دو اين توانايىها يادآور خاطره زن جوانى است كه بيش از هفتاد سال پيش در ايران اقامت كرده است.
آنهمارى شوارتسنباخ هنگام اقامتهاى متعدد و طولانى خود در ايران، مطالعات زيادى درباره اين كشور انجام داده است. آقاى آلكسيس شوارتسنباخ براى ما توضيح خواهند داد كه موضوع ايران تا چه حد به درك آثار و زندگى آنهمارى شوارتسنباخ يارى خواهد رساند. آقايان و خانمهاى محترم، شما نيز خود درخواهيد يافت كه برعكس، آثار آنهمارى شوارتسنباخ تا چه حد به درك سرزمين شما، ايران، يارى خواهد كرد.
براى درك بهتر اين مسأله تصميم گرفتهايم كه دو رمان آنهمارى شوارتسنباخ را به زبان فارسى منتشر كنيم. اين موقعيت سبب خواهد شد كه شما به اين آثار توجه بيشترى كنيد.
بىدرنگ پس از انتشار اين آثار، با بسيارى از همكاران مشتاق اين موفقيت را جشن خواهيم گرفت. ما در مقام سفارت كشورى خارجى در ايران سعى مىكنيم كه در قلمرو فرهنگى فعال و حاضر باشيم. با اجراى پروژه شوارتسنباخ يكى از برنامههاى مهم ما در دوره اقامت من در اين سرزمين محقق خواهد شد.
اين برنامه فرهنگى را گام به گام به پيش بردهايم. در ارديبهشت سال گذشته در همين ساختمان شاهد افتتاح نمايشگاه عكسهاى شوارتسنباخ بوديم. منظورم عكسهايى است كه آنهمارى شوارتسنباخ عكاس خبرى، مشاهدهگر و شاعر در دهه سى ميلادى در ايران انداخته بود. راهنماى اين نمايشگاه كه در آن عكسهاى شوارتسنباخ به چاپ رسيده بود، خودش موفقيت بزرگى بود، زيرا پس از يك ساعت هزار نسخه از آن پخش شد. اين موفقيت در اصفهان نيز تكرار شد.
با اين نمايشگاهها قصد داشتيم كه همگان را با آنهمارى شوارتسنباخ از ديدگاه عكاسى آشنا كنيم.
با برگزارى مراسم امروز على دهباشى به ما فرصت مىدهد كه با شوارتسنباخ نويسنده آشنا شويم و در نهايت شما بتوانيد آثار اين نويسنده مهم ادبيات آلمانى زبان سوئيس را به فارسى بخوانيد.
از همه كسانى كه در اجراى اين برنامه به ما كمك كردند و همچنين از علاقه شما، آقايان و خانمهاى محترم، سپاسگزارم. با وجود شماست كه اين مراسم موفقيتى براى ما به ارمغان خواهد آورد.
آنه مارى شوارتسنباخ آنگونه كه من شناختم
سخنرانى دكتر آلكسيس شوارتسنباخ در شب شوارتسنباخ ترجمۀ مهشید میرمعزی
خانه هنرمندان ايران، تهران، 14 شهريور 1386
خانمها و آقايان محترم،
ابتدا ميل دارم صميمانه از مجله بخارا و سردبير كوشاى آن آقاى على دهباشى و خانه هنرمندان ايران براى برگزارى اين شب تشكر كنم. به علاوه از جناب سفير، آقاى فيليپ ولتى و همكاران او، به خصوص خانم آنتونيا برتشينگر و خانم زابينه اولمان هم براى حمايت بىدريغشان در رابطه با برنامهريزى و عملى ساختن سفر دوم من به ايران سپاسگزارى مىكنم. من در سال 1999 براى اولين مرتبه با كتابهاى عمه پدرم، آنهمارى شوارتسنباخ، به ايران آمدم. مىخواستم حتما آن مكانهايى را كه او تشريح شان كرده بود، به چشم خود ببينم. آن زمان حتى فكرش را هم نمىكردم كه هشت سال بعد به ايران بازمىگردم تا درباره آنهمارى شوارتسنباخ سخنرانى كنم.
در سال 1987 كه كتابهاى آنهمارى شوارتسنباخ در سوئيس تجديد چاپ شد، من پانزده سال داشتم. كشف مجدد اين نويسنده كه از زمان مرگش در سال 1942 و در سن 34 سالگى تقريبا به دست فراموشى سپرده شده بود، در آن زمان موجب ايجاد هيجان شديدى شد. اما حتى افرادى كه آنهمارى شوارتسنباخ را بسيار تحسين مىكردند، در آن مقطع زمانى هرگز تصورش را هم نمىكردند كه روزى كتابهاى او به فارسى هم ترجمه شود. از اينكه حالا يعنى 20 سال بعد، اين كار انجام شده است، بسيار خوشحال هستم و ميل دارم از كسانى كه در عملى شدن اين امر يارى رسان بودهاند، به خصوص آقاى على دهباشى و انتشارات شهاب، آقاى سعيد فيروزآبادى و خانم مهشيد ميرمعزى صميمانه تشكر كنم.
دره خوشبختى ـ در مورد روند خلق كتاب مرگ در ايران آنه مارى شوارتسنباخ
امشب ميل دارم كمى دقيقتر در مورد جريان نوشته شدن كتاب مرگ در ايران صحبت كنم كه شخصا آن را بهترين كتاب عمه پدرم مىدانم و به همين دليل هم از ترجمه و انتشار آن بسيار شاد شدهام.
اجازه دهيد ابتدا نكتهاى را متذكر شوم. در مورد تمام آثار ادبى آنهمارى شوارتسنباخ، بايد دائم تأكيد كرد كه داشتن ديدى مبنى بر مطالعه يك خود زندگىنامه در مورد متون او عادلانه نيست. زيرا گرچه براى مثال در مرگ در ايران، تطابقى چشمگير بين زندگى واقعى نويسنده و سرنوشت شخصيت اصلى داستان او وجود دارد، ولى آنهمارى شوارتسنباخ هرگز قصد شرح زندگىاش را در آثار ادبى خود نداشته است. نويسنده بيشتر اين موضوع را هدف و وظيفه زندگى خود مىدانسته است كه هنر را در شكل ادبيات خلق كند. براى آن زن كه بسيار به موسيقى علاقه داشت و مدت درازى بين يافتن موفقيت شغلى خود به عنوان يك پيانيست و يك نويسنده در ترديد بود، نوشتن ارتباط زيادى با موسيقى داشت. در سن هفده سالگى براى يكى از نزديكان خود نوشت، چيزى كه موجب شادى او مىشود، «نوع، طنين و زيبايى كلمه است. من تقريبا هرگز به خاطر علاقه به يك موضوع ننوشتهام، بلكه اساس نوشتنم، فقط فكرى بوده كه زمانى به ذهنم رسيده و همان فكر هم ابزار و اجازه نوشتن را به من مىدهد. محتوى خود به خود به وجود مىآيد، اما براى نوشتن، شكل دادن و آرام و همزمان به سان موسيقى نواختن، نوشتن، احساس خوشبختى بى اندازهاى به من مىدهد.»(76)
هنگامى كه آنهمارى شوارتسنباخ در ماه مارس 1936 كار نگارش مرگ در ايران را به پايان رساند، سه مرتبه به سرزمينى كه داستان كتاب در آن مىگذرد، سفر كرده بود. هر سه بار، دلايل متفاوتى براى اين سفرها داشت. اولين كتاب او در چهارچوب اولين سفر به شرق قرار داشت كه آنهمارى شوارتسنباخ در اكتبر 1933 آغازش كرده بود. اين سفر به شدت تحت تأثير كار تازه او به عنوان سفرنامهنويس و عكاس خبرى قرار داشت. او قبلاً به عنوان نويسنده آزاد در برلين كار و زندگى مىكرد، اما از آنجا كه به شدت با فاشيسم مخالف بود، پس از به قدرت رسيدن هيتلر در اوائل سال 1933 اين شهر را ترك كرد. اين دختر 25 ساله در حالى كه قراردادهايى با ناشران سوئيسى براى نوشتن پاورقى، گزارشهاى مصور و يك سفرنامه منعقد كرده بود، از راه زمينى از سوئيس حركت كرد و بعد از عبور از تركيه، سوريه، لبنان، فلسطين و عراق به ايران رسيد. در آوريل 1943 از بندر پهلوى (بندر انزلى امروز) در ساحل درياى مازندران، با كشتى به باكوى روسيه رفت و از آنجا با قطار به سوئيس بازگشت. او در اوت 1934 مجددا راهى سفر شد. اين بار با قطار از طريق وين به مسكو و بعد از طريق قفقاز به ايران رفت. طى ماههاى آتى در آنجا با يك گروه امريكايى حفارى و كاوش در رى، در نزديكى تهران كار كرد. در نامهاى به برادرش هانس كه پدربزرگ من بود، با غرور گزارش داد كه هر روز ساعت پنج از خواب بيدار مىشود و با اين احوال زندگى روزمره او در محل حفارى بسيار كسالتبار است: «انتخاب، بين تكههاى باقى مانده از دوران اسلام تا زبان فارسى و بازگشت مجدد به تكهها است. به علاوه آدم صبحهاى زود و شبها يخ مىزند و در اين بين هم به شدت عرق مىكند. اين خودش تنوع است.»(77) او اوائل دسامبر 1934 از طريق روسيه به سوئيس بازگشت. آنهمارى شوارتسنباخ در آوريل 1935، در تريست سوار كشتى شد كه به بيروت مىرفت. مىخواست در آنجا با كلود كلارا، ديپلمات فرانسوى مستقر در تهران ازدواج كند كه در دومين اقامت خود در ايران با او آشنا شده بود. آنهمارى و كلود با اتومبيل از بيروت و از طريق سوريه و عراق به ايران سفر كردند و در 21 ماه مه 1935 سفير فرانسه آنها را در تهران به عقد يكديگر درآورد. اوائل نوامبر 1935 آنهمارى شوارتسنباخ، نااميد از زندگى زناشويى و به دليل بيمارى مالاريا، جراحت شديدى در ناحيه پا، اعتياد خارج از كنترل به مرفين و ضعف شديد جسمانى، مجددا از طريق زمينى و از روسيه به سوئيس بازگشت. (سرى عكسها: آنهمارى در ايران، 35 ـ 1934. روى آخرين عكس توقف شود. آنهمارى در دره لار 35).
آنهمارى شوارتسنباخ در طول زندگى كوتاه خود، بيش از تمام كشورهاى خاور نزديك و خاورميانه به ايران سفر كرد. روى هم رفته چهار مرتبه. در سال 1939 در سفرى كه همراه با الا مايار از ژنو به كابل داشت هم يك بار ديگر به ايران آمد. اين دو زن سوئيسى از غرب به شرق ايران عبور كردند و به اين ترتيب از مرز تركيه، از طريق تبريز، تهران و مشهد به هرات رفتند.
آنهمارى شوارتسنباخ در اولين سفر خود به ايران، عاشق اين كشور شد. هنگامى كه در بهار 1934 براى اولين مرتبه پا به ايران گذاشت ـ او با اتومبيل از بغداد آمد و از مرز خسروى عبور كرد ـ، به عنوان يك فرد سوئيسى به ياد وطن خود و به خصوص كوههاى آلپ افتاد. او در يك مقاله روزنامه نوشت: «با وجود چيزهايى كه در مورد ايران به من گفته بودند، اين را نگفته بودند كه ايران بعد از آناتولى و عراق، پس از تجربيات بسيار غريب، سرزمين بازگشت به وطن است. رشته كوهها و فلاتها، نهرهاى جارى در كوهها كه در اثر آب شدن برف، بين صخرهها روان مىشوند و به سوى پايين مىآيند. آن پايين درههاى بزرگ و پهناورى قرار دارد كه هنوز برف روى آنها را پوشانده است، اما اينجا و آنجا زمين آنها ديده مىشود، جوىها ميان سواحل كم ارتفاع جارى هستند، پلها از دهكدهاى به دهكده ديگر در نوسان هستند، بيدها از باد ملايمى كه از كوه مىوزد، تكان مىخورند…»(78)
اين نويسنده كه شديدا به موسيقى علاقه داشت، مناظر ايران را با موسيقى موسيقىدان مورد علاقه خود قابل قياس مىدانست كه البته اين يكى از زيباترين ستايشها و تعريفهايى است كه آنهمارى شوارتسنباخ از ايران كرده است. در سفر به همدان، كوهها و آفتاب در حال غروب، او را به ياد مرگ و تجلى ريشارد اشترائوس انداخت: «كوهها در حاشيههاى دوردست افق، در نور ملايم غروب مىدرخشيدند و وقتى به آنها نزديك مىشديم، رشتههاى تازه و بلندترى از پشت آنها سر بلند مىكردند. آنها تاريك و مستقل از اعماق بيرون مىآمدند و در پايان تمام چيزها مانند مرگ و تجلى بودند.»(79)
دماوند در اينكه آنهمارى عاشق ايران شد، چندان بى تأثير نبود. او در بهار 1934 براى اولين مرتبه دماوند را در حالى ديد كه هنوز برف زيادى روى آن را پوشانده بود. در يك مقاله روزنامه در مورد اولين برخورد خود با مرتفعترين كوه ايران نوشت: «بعد از اينكه غذا خورديم، حدود يك كيلومتر در لبه كوه به سمت چپ حركت كرديم. راه صعبالعبورى از ميان برف بود كه تا زانو مىرسيد و بعد ديديم كه هرم سفيد دماوند از پشت يك رشته كوه سر برآورد. چشمانداز خارقالعادهاى پيش رو داشتيم و رشته كوههاى سپيد البرز را كه يكى از دور افتادهترين مكانهاى دنيا است، به سان يك منظره خداگونه ديديم. اما دشت تهران در جنوب مانند يك درياى تيره بود كه در ميان تاج گلى از رشته كوههاى پوشيده از برف قرار داشت. هيچ چيز نمىتوانست زيباتر از اين منظره باشد، رشته كوه پشت رشته كوه و دشت به دشت متصل بود و نگاه در هيچ مكانى محدود نمىشد. يك چشمانداز واقعا فوق بشرى بود.»(80)
اما آنهمارى شوارتسنباخ تنها مجذوب مناظر ايران نشده بود. از آنجا كه او در رشته تاريخ دكترا داشت و در رشته باستانشناسى هم آموزش ديده بود، علاقه زيادى هم به شهرهاى مرده و متروكى داشت كه تعدادشان در ايران زياد بود. بنابراين اتفاقى نيست كه او سفرنامه زمستان در خاورنزديك خود را با مقالهاى در مورد اولين سفرش به پرسپوليس به پايان رساند كه پايتخت هخامنشيان بود و اسكندر كبير آن را منهدم كرد. نام پرسپوليس از دوران دبستان، به تخيلات آنهمارى بال و پر مىداد: «پرسپوليس در انتهاى يك دشت جديد قرار داشت، ستونهايش در تراس مرتفع، به طرز فوقالعادهاى در آسمان ابرى سر برافراشته بود و اين نام واقعى شد.»(81)
اين واقعيت كه ايران داراى يك ادبيات سنتى و غنى است هم براى آنهمارى شوارتسنباخ نويسنده جذابيت داشت. گرچه او هرگز زبان فارسى را به اندازهاى ياد نگرفت كه بتواند آثار اديبان كلاسيك ايران را به زبان اصلى بخواند. با اين احوال بعد از اولين سفرش به ايران، بر اين گمان بود كه مىتواند بگويد، سنت ادبى ايران با نقطه نظرى به شدت منفى در رابطه با سلامتيش كه مصرف ترياك باشد، مرتبط است. در سفرنامه زمستان در خاور نزديك منتشر شده به سال 1934، با لحن متفرعن سنتى خاورشناسى اروپايى نوشت: «ايرانيان مردمى بسيار شاعر مسلك هستند، اما استعداد و قريحهشان، نااستوار، متزلزل، با حالتى از سكر، فريب دهنده و در حال نابودى آرام در اثر گستردگى است. اين قريحه حد ميان اشتياق به لذت و ذوق والا، تمجيد احمقانه مستانه و فريبندهترين حالات شعف، فرار از واقعيت و نزديكى به ستارگان را رعايت نمىكند. كسى كه آثار شعراى خود را بشناسد، از حساسيت آنها در مقابل اغواى ترياك، متعجب نمىشود.»(82) اينكه آنهمارى شوارتسنباخ، خود در اولين سفرش به مشرق زمين، به صورت مرتب ترياك مصرف مىكرد و بارها خود را «مسموم» كرده بود را هم آن زمان دوستان نزديكش مىدانستند.(83) و همان طور كه حالا متوجه خواهيم شد، اثر اصلى او يعنى مرگ در ايران كه بعد از سومين سفرش به ايران خلق شد، ارتباطى بسيار نزديك با مبارزه او عليه مواد مخدر داشته است.
از آنجا كه آنهمارى شوارتسنباخ، اصولاً تاريخ و مكان نگارش كارهايش را روى دستنوشتههاى خود ذكر مىكرد، مىدانيم كه مرگ در ايران را در اوت 1935 در دره لار آغاز كرده و از ژانويه تا مارس 1936 در سيلز انگادين، واقع در سوئيس آن را به پايان رسانده است. (عكس رونوشت صفحه 1 دستنوشته مرگ در ايران) آنهمارى با دستخط خود، نام اوليه كتاب يعنى مرگ در ايران را به «دره خوشبختى» تغيير داده است. اما از آنجا كه سه سال بعد، كتابى با اين عنوان منتشر كرد، هنگام اولين چاپ مرگ در ايران كه در سال 1995 انجام گرفت، عنوان اوليه حفظ شد.
بنابراين مرگ در ايران در دو مكان يعنى دره لار و انگادين به وجود آمده است كه اهميت زيادى براى آنهمارى شوارتسنباخ داشتهاند. هر دو درههايى در مكانهاى مرتفع هستند. دره سوئيسى در ارتفاع 1800 مترى دريا و ارتفاع دره ايران از دريا حدود 700 متر بيشتر است. آنهمارى در هر دو مكان احساس امنيت و آرامش مىكرده است. او بين سالهاى 1925 تا 1927 در انگادين به مدرسه مىرفت و تعطيلات زمستانى را هم در سنت موريس سپرى مىكرد. از سال 1934 در دهكدهاى واقع در شمال انگادين به نام سيلز خانهاى كرايه كرد كه مبدل به مركز ثقل زندگى او شد. زمانى كه در سفر نبود، به تنهايى يا با دوستان خود به آنجا مىرفت و بيشتر از هر كارى مىنوشت. چشمانداز كوههاى باشكوه، به خصوص مارينا (Margna) كوه سيلز، خلوص درهاى كه معابرى از آن به سرزمينهاى ديگر منتهى مىشدند، آفتاب درخشان، آبى عميق آسمان و همچنين اهالى اصلى و سادهاش با زبان رومانيك مستقل خود، انگادين را براى آنهمارى مبدل به مكانى كردند كه مىگفت: «”خودىترين خاك” كه در آنجا مطمئنتر هستم و احساس سبكى بيشترى نسبت به هر جاى ديگر دارم.»(84)
هنگامى كه آنهمارى شوارتسنباخ در جولاى 1935 براى اولين مرتبه به دره لار رفت، جايى كه او و همسرش كلود كلارا همراه با دوستان بريتانيايى خود چادر زده بودند و به اين ترتيب سعى در فرار كردن از گرماى تابستان تهران را داشتند، آنهمارى بىاختيار انگادين را به خاطر آورد. اين دره كه دوستان انگليسى آنها آن را “the happy valley” مىخواند، تحت نفوذ كوهى فوقالعاده زيبا، به نام دماوند قرار داشت. آفتاب مىتابيد و آسمان آبى تيره بود. اين دره از قرنها پيش، چراگاه احشام چادرنشينان و محل عبور راهنمايان كاروانها در راه رفت و آمد به درياى خزر و قلب آسيا بود. در اولين مقاله روزنامه كه آنهمارى درباره دره لار منتشر كرد، آنجا را «مكانى كه رودخانه پهن و كمعمقى با ماهى قزلآلا در آن جارى است، سواحل فوقالعاده سبز رودخانه و بالاى آنها صخرههايى به رنگ خاكسترى كمرنگ و يك آسمان آبى كه آدم گمان مىكند مختص كوتازور (Côte dAzur) و انگادين بوده است.(85) (شايد بدانيد كه آن رودخانه تقريبا به طور كامل ناپديد شده است. زيرا حالا يك سد بسيار بزرگ در دره لار احداث شده كه آب شهر تهران را تأمين مىكند.)
عكسهايى هم كه آنهمارى شوارتسنباخ از اين دو دره مورد علاقه خود گرفت، به وضوح نمايانگر اين علاقه شديد است. (سرى عكسهاى انگادين در مقابل دره لار) هنگامى كه آنهمارى در سال 1936 در انگادين نوشتن مرگ در ايران را به پايان رساند، اين عكسها كمك بسيارى به او كردند.
دماوند هم نقشى بزرگ در مرگ در ايران بازى مىكند. كوهى كه آنهمارى اين بار نه در بهار كه در تابستان آن را تشريح مىكند. آنهمارى در مورد صعود «من راوى» به دره تال نوشت: «ما بالاى حد درختان هستيم. بالاى سرمان صخرهها به سان صخرههاى ساحل كه به دريا مىريزند، به سوى آسمان واژگون مىشوند. و ناگهان شترهايى در آنجا مىبينيم، شبيه حيوانات افسانهاى، با گردنهاى دراز كه به طرز عجيبى در موازات نوار علفهاى نازك حركت مىكنند. دستههاى علف را با ظرافت مىكَنند و باز گردنهاى بلند را با ظرافت بلند مىكنند. مىايستند و بالاى سر ما بسيار بلند و تهديدكننده هستند، طورى كه مىترسيم نكند حالا با سنگينى از ميان آسمان روى ما بيفتند. جاى اين كار، با كوهانهاى لرزان، پاها را تاب مىدهند و چهارنعل به طرف پايين مىروند. درست در بالاى گردنه به هم مىرسيم. ناگهان پشت سر آنها تصوير جادويى مخروط دماوند پديدار مىشود.
حالا به سوى دماوند مىرويم. تنگه با شيبى ملايم به پايين مىرود، از ميان يك گردنه سنگى مىگذرد و به سطح پهناور دره مىرسد. يك ساعت طول مىكشد تا از آن عبور كنيم؛ دماوند در انتهاى خود، كوچكتر نمىشود. از هر كجا كه به آن بنگرى، مثل ماه، يك مخروط صاف است. در زمستان سفيد است. يك سفيدى شگفتانگيز و ماوراءالطبيعى از ابرها. حالا در جولاى، مانند يك گورخر، راه راه است.»(86)
آنهمارى در پيشگفتار مرگ در ايران، اثر خود را يك «دفترچه خاطرات غيرشخصى» مىخواند و به خوانندگان خود هشدار مىدهد كه مطالعه آن كتاب، آنها را «چندان شاد نخواهد كرد»، زيرا «اين كتاب در مورد بىراهها و موضوع اصلى آن نااميدى است.»(87) من راوى در بخش اصلى كتاب، نگاهى به زندگى گذشته خود مىاندازد و سعى در يافتن دلايل بحرانهاى پيچيده زندگى خود دارد كه پس از سه سفر به ايران با آنها دست به گريبان شده است. او كه در درهاى مرتفع و دورافتاده به گل نشسته است، متوجه مىشود كه متوسل شدن به مواد مخدر يا دوستى با ژاله، دختر تركى كه بيمارى ريوى دارد، هيچ يك نمىتواند او را از آن وضعيت رها سازد كه ظاهرا راه فرارى از آن نيست. هر دو «تسلىهايى آشنا»(88) هستند كه شخصيت اصلى بارها و دائم در دام آنها مىافتد كه در خاتمه هم نمىتوانند او را از بحران زندگىاش نجات دهند. تازه پس از گفتوگويى با يك فرشته كه بر من راوى كه تب هم دارد، ظاهر مىشود، متوجه مىشود كه راه حل اصلى، يعنى رهايى او، در نوشتن است. آنهمارى شوارتسنباخ در صفحه آخر كتاب، روى آوردن نهايى به نوشتن را به صراحت بيان مىكند: «از جا برخواستم، روى ميز تاشو خم شدم، يك مداد و چند برگ كاغذ يافتم. احساس مىكردم كه به شدت مست هستم. به سوى تخت بازگشتم و كاغذ را روى پتو گذاشتم. بسيار آرام دراز كشيدم و شقيقههايم را گرفتم. وقتى تبم پايين آمد، شروع به گريه كردم. آن قدر گريستم كه باورم شد، حالا سرم كاملاً تهى شده است…»(89)
اين واقعيت كه كتاب، از ديدگاه من راوى بيان مىشود، اين را تلقين مىكند كه شخصيت اصلى پس از بازگشت از دره لار، واقعا داستان خود را نوشته است. يعنى او توانسته است، نيّت خود را مبنى بر رها ساختن خويش از طريق نوشتن، عملى كند. بنابراين عنوان بدبينانه كتاب، يعنى مرگ در ايران، انتظارات منفى به وجود مىآورد كه در نهايت برآورده نمىشود. پس اين كتاب، برخلاف انتظار، پايانى خوش دارد كه تا حدودى براى نويسنده هم اتفاق افتاده است. چرا كه پس از به پايان رساندن مرگ در ايران، يك دوره تقريبا دو ساله براى آنهمارى شوارتسنباخ فرا رسيد كه به دور از مواد مخدر بود و مرحلهاى بسيار پر بار و مفيد در زندگى او آغاز گرديد كه در آن دو مرتبه به ايالات متحده آمريكا و يك بار به تمام شمال اروپا سفر كرد، اطلاعاتى در رابطه با زندگىنامه لورنس زالادين (Lorenz Saladin) كوهنورد سوئيسى جمعآورى كرد و بيش از 60 پاورقى، گزارش سفر و رپرتاژهاى همراه با عكس منتشر ساخت. در پايان سال 1937 مجددا به مواد مخدر روى آورد و در تابستان 1938 به دوستى نوشت: «وحشتناك است كه از زمانى كه باز رنج و ترس مورفين آغاز شده، “دره خوشبختى” دوباره چنين در من زنده شده است. با فلات خاكآلود و صداى زنگ شبانه كاروانها و چهره رنگ پريده ژاله كه نفس مرگ بر آن دميده شده است.»(90)
زوريخ، اوت 2007
آخر جهان آنه مارى شوارتسنباخ
ترجمه سعيد فيروزآبادى
بخشى از كتاب مرگ در ايران كه دكتر سعيد فيروزآبادى آنرا ترجمهكردهاست و در «شب شوارتسنباخ» خواند
گاهى اين دره را آخر جهان مىناميم، چون بسيار بالاتر از مناطق مرتفع جهان است و از آن جا نمىتوان به جايى بالاتر رفت، جز به مكانى فرا زمينى، فرا انسانى كه سر به آسمان مىسايد و جز به آن مخروط صاف و غولآسا راهى ندارد. همين غول راه خروج اين دره را بسته است، ولى اگر بتوانى به آن پوستهاى نزديك شوى كه برف خطوطى بر آن رسم كرده است، مىبينى كه به اندازه ماه دور است، اما منظرهاى باشكوه دارد.
گفتم: راه خروج ـ اين دره بايد به جايى برسد؟ آخر بايد آب رود آن به جايى سرازير شود؟ چوپانان با دست اشاره مىكنند كه به سمت راست كوهپايههاى دماوند مىرود. (كوهپايههاى دماوند چه عظمتى دارد؟ آيا آن پايين، يعنى آن جا كه آب مىرود، هنوز هم آتش است و مواد مذاب مىجوشد؟)
آرى، از دره كه سرازير شدى، راهى مازندران مىشوى. ابتدا به مرتعها مىرسى. بعد از ميان جنگلى مىگذرى كه خيلى زود به جنگلى كهن بدل مىشود و در آن خرس، گرگ، پلنگ و گربههاى وحشى زندگى مىكنند. بعد هم جنگل كنار دريا و شنهاى ساحلى. سرانجام درياى خزر، جلوهگرى رنگ خاكسترى در باد. روستاها همه افسون شده است و جمجمههاى حيوانات را بر پرچينها مىبينى كه دور آنها خطى كشيدهاند و سكوتى بىكران همراه با وزش باد. اما در پس اين شنهاى ساحلى كه چون ديوارى دريا را احاطه مىكند، سر و صداى ناآرام و آواز پرندگانى را مىشنوى كه به شرق، به بيابانها، مهاجرت مىكنند.
دره لار در جايى كه رودخانه باريكتر مىشود، در برخورد با صخرههاى سياه به چند شاخه تقسيم مىشود. اين شاخهها دوباره در دشتى پخش مىشود كه عشاير چادرهاى خود را برپا كردهاند. شب هنگام آب آرام است و چون سطحى سيمين هر نورى را به سطح پوشيده از سايه چمنزار منعكس مىكند. آن پشت صخرههاى سر به فلك كشيده است. آه، بالا رفتن از آنها، تماشاى بام آسيا، كوهستانها و پرتگاههاى آن چه لذتبخش است! آن پايين از تنگه مىتوان به سوى آبهاى نيلگون خليج فارس، به سوى بنادر چسبيده به هم آن، بوشهر و بندرعباس، رفت. آن جا كنسولگرى كشورهاى اروپايى در ايران است و كارمندى انگليسى تك و تنها هر شب حدود ساعت هفت به كافه هتل كنار بندر مىرود، بين قاچاقچىها و پليسهاى بندر با كت و شلوارى سفيد مىنشيند و مىنوشد. آن پايين هوا خيلى گرم است. كشتىهايى كه پهلو مىگيرند، بادبانهايى ارغوانى دارند. گاهى آتشى را در افق سياهرنگ مىبينى و فكر مىكنى كشتى آتش گرفته است. اما اين جز همان ماه در حال بالا آمدن نيست. گاهى طوفان شن برپا مىشود و كسانى كه در آن ساحل گرم زندگى مىكنند، در آن گم مىشوند و چهار ساعت قبل هم سر و كله همين طوفان در هند پيدا شده است و در كراچى اين واقعه را اعلام مىكنند و به اين ترتيب طوفان از فراز كوير بلوچستان مىگذرد. درست مثل برف، شن به خانههاى بوشهر نفوذ مىكند. آن بيرون بختيارىها در كوهستانهاى خويش و عربها با صورتهاى پيچيده در چفيه منتظر مىمانند. گردبادى از شنها با شتابى هراسانگيز از ميان شب مىگذرد و تپهاى را پديد مىآورد و حيوانات در راه مانده، آهوان با آن چشمان زيبا زير شنها مدفون مىشوند.
آن بيرون، كنار آخرين جادهاى كه به دريا مىرسد، جزيره هرمز است و زمانى با ارزشترين جايى بود كه پرتغالىها از آن دفاع مىكردند. ويرانهها، خانههاى سنگى در ميان بيشههاى درهم، همگى يادآور قلعهها و كليساهاى مكزيك است. اما بسيار دور از آن در دشتى مرتفع، كوههايى چون كشتىهاى بزرگ بادبانى وجود دارد و در آن جا هنوز هم ستونهاى تخت جمشيد را مىتوان ديد. ايوان شاهى در ميانه كوه، نشانى از عظمت گذشته و فناناپذير است. گاهى برف هم مىبارد و بر اين ايوان مىنشيند. آن بالا، يعنى بر فراز گورهاى هخامنشيان گلههايى از قوچها و كَلهاى درشت با شاخهاى تابدار وجود دارند. شبها نگهبانان در گورها مىمانند و شعله مشعلهاى آنان، زمانى كه از ديوارها پايين مىآيند، گويى به اين سنگها جان مىدهد، چون دستهاى از ارواح شكارچيان، چوپانان، قربانى دهندگان و شاهان.
آن پايين در دشت سپيد از نور مهتاب، سگهاى گله و گلههاى گوسفندان پشمالود مىخوابند. كنار جاده شيراز قهوه خانه خوبى است كه ديوارهايى گِلى دارد. حياط و انبار قهوهخانه پر از ظروف بنزين كاميونهاست. آن جا رانندگان، كارگران و فردى ترياكى مىنشيند و همگى به آن ايوان در آن بالا مىنگرند و مكانى را مىبينند كه زمانى قصر پادشاهان آنان بوده است. اسكندر را مىبينند كه پس از صرف غذا، مست از مخزن ارزشمند كتابخانه داريوش ديدار مىكند و با نفرت دستور مىدهد قصر را به آتش كشند. ستونهاى عظيم و تنديسهاى حيوانات كه سقف را نگه مىداشت، فرو مىريزد و درست تصويرى از آخرين روز و نابودى جهان را پديد آورد. دود و شعله در آن نسيم كوهستان بلند مىشود و ابرى تيره رنگ در بالاى ايوان بر فراز دشت گرد مىآيد. از اين نمايش ويرانگرى، شاه جوان شادمان مىشود و سربازانش با حرصى سيرىناپذير چون سايه به ميان شعلهها مىشتابند و همه چيز را به يغما مىبرند…
چهل ستون آنهمارى شوارتسنباخ
ترجمه مهشيد ميرمعزى
بخشى از كتاب همه راهها باز است نوشته آنهمارى شوارتسنباخ ترجمه مهشيد ميرمعزى كه قرار است در مهرماه از سوى انتشارات شهاب منتشر شود، متن آلمانى توسط ميرمعزى و ترجمه فارسى توسط بيتا رهاوى در شب شوارتسنباخ خوانده شد.
در يك باغ زيبا و وسيع در شهر اصفهان ايران، در انتهاى يك بركه طويل كه مانند يك راه آبى، از ميان بوتههاى گل رز عبور مىكند، قصرى قرار دارد كه آن را «چهل ستون» مىخوانند. و واقعا هم اين عمارت مفتون كننده و روشن، فقط از جنگلى ستون چوبى باريك تشكيل شده است كه به سان تنههاى جوان درختانى كه مىخواهند به سوى آسمان رشد كنند، بيهوده در تلاشند و سقفى صاف و بىوزن را روى دوش دارند. ضمن اينكه ديوار پشتى كه با معرقكارى پيچ در پيچ و فوقالعاده ظريف و بازى گلها و رنگهاى تند مزين شده است، در خنكاى دمكرده سالن ستونها، به سختى ديده مىشود. اما اگر كسى با دقت بشمارد، فقط بيست ستون است ـ بعد از نام چهل ستون متعجب مىشود. در اين صورت بايد به دنبال باغبان تا انتهاى راه آبى رفت و از دور، بيست ستون و تصوير قرينه پرتناسب و شكسته نشده آنها ديد.
اما يك ارتباط ديگر هم با عدد چهل وجود دارد. هنگامى كه هنوز چيزى در اين مورد نمىدانستم و حتى افغانستان را هم فقط بر اساس نامش مىشناختم، يك دوست افغان برايم تعريف كرد كه در موطن او چهل نوع انگور وجود دارد.
«چرا درست چهل نوع؟»
گفت: «چهل يعنى بىشمار، بىنهايت زياد، يعنى اسراف شيرين و بى اندازه!»
متأثر از خاطرات و درد دورى از وطن، فقط از وفور دلتنگ كننده و چهل باره انگورهاى هرات و قندهار مىگفت. اما با وجود اينكه به حرفهايش گوش مىكردم و سخنان او در مورد چهل نوع انگور در خاطرم نقش مىبست و با تصوراتم از يك سرزمين پر بركت مرتبط مىشد، معذالك آن زمان هنوز حتى آرزوى وارد شدن به آن سرزمين را نداشتم. انسان نمىتواند چيزى را كه با چشمهاى خود نديده و در آغوش نكشيده باشد، واقعا دوست بدارد؛ حتى اشتياق هم همواره فقط يك تنهايى شيوع يافته و در حال احتضار در اثر خونريزى است.
آن زمان برايم مناسب بود كه درست از ايران راه بيفتم. با اين فكر كه در جايى بايد مكانى آرامتر و آشناتر، بله حتى شايد يك ساحل دوران كودكى و خاك نويد داده شده وجود داشته باشد. گمان نمىكردم از پس كويرهاى آسيايى بربيايم كه هنوز هيچ درك و ارزيابى از وسعت، وحشت، بازى تكاندهنده رنگها و قدرت نابودكننده و انعطافناپذير آنها نداشتم! در واقع فقط از سفر كردن خسته شده بودم و مىخواستم به خانه بروم. مىترسيدم كه زيادهروى كرده باشم و حتى شايد بدون منظور، از مرز تعيين شده براى انسانها گذشته باشم. بله، از مجازات مىترسيدم! گويى قلب ما تحمل همه چيز را ندارد و نمىتواند از هيچ و همه چيز بشكند، گويى گناه و ندامت وجود دارد ـ و نه آن لحظات نادر و غيرمنتظره و برخوردهاى دوستانه.
حالا اگر به يأس گيج كنندهاى كه در آنجا دچارش بودم، فكر كنم و آن را اشتباه بخوانم، چه كمكى به من مىكند؟ آيا بايد با گامهاى فنرى و بسيار مسرور سفر مىكردم؟ من مسرور نبودم. آيا بايد اعتماد بيشترى به نيروهاى پرمهر خاك مىداشتم و با ديدن منظره زخم زننده آتشين رنگ افق، احساس امنيت و مصونيت بيشترى مىكردم؟ اين كار را نمىتوانستم و به طرز وحشتناكى آسيبپذير بودم. آيا بايد جوابگوى اعمال خود مىبودم و نگاهم را به سوى كوهها مىگرفتم؟ آه، سعى كردم. بارها و بيهوده…
به همين دليل روزى مىخواستم خود را خلاص كنم، دقيقا نمىدانستم از كدام تقدير و فقط گمان كردم، متوجه شدهام كه مصيبتى گريبانگيرم شده است، درست همانطور كه مىتواند دامن ديگران را هم بگيرد و حالا بايد ساكت، كنارى مىايستادم. از خود مىپرسيدم، ديگران چگونه زندگى مىكنند، اين سرزمين و فردا را چطور تحمل مىكنند، چگونه تحمل مىكنند؟ اما اگر بار ديگر سپيدهدم شعف فرا برسد، اين روز بىسايه افول كند و آهوان در چمنزارهاى زمستانى و پنهان در مه بايستند، چه؟ اگر يك بار ديگر چنين ساعت معصومى نصيبم شود، بعد مىخواهم چشمها را بر زمين بدوزم و اظهار ندامت كنم. همچنين ديگر هرگز خود را به وسوسه نيندازم، بلكه اعتراف كنم كه ما در يك قلمرو تنگ فقط ساكن هستيم و مىتوانيم يك مسير بسيار كوتاه را فقط طى كنيم ـ اما گذشته از اين، در دوردستهاى بىكران، در سواحل مرگ، كشتىها پهلو مىگرفتند.
حالا فقط يك نفر بايد از چهل نوع انگور، هفت اعجاز افغانستان، برجهاى بلند مصلاى مقابل ديوارهاى شهر هرات، سمرقند و دروازه طلايى تعريف مىكرد! آيا بايد مغلوب افسونهاى قديمى و اشتياقهاى مهلك شد؟ مغلوب غربتى به پهناى آسمان و جهان شمول شد؟ خدا نكند! اين دعا نبود، من آرزويى نداشتم و همه چيز را نوشته و فراموش كرده بودم. بدون هيچ كلمه اضافهاى…
با خود گفتم كه ديگر هرگز به آسيا بازنخواهم گشت. بگذار افغانستان يك نام و هندوكش و تركستان كه رؤيا و بهشت درههاى خوشبخت و بكرند، پوشيده در صدا و دود باقى بمانند. همچنين برايم كاملاً بديهى بود كه ديگر هرگز قلمى در دست نخواهم گرفت و روى يك ورق كاغذ نخواهم نوشت. اين شغل به نظرم بسيار دشوار و تصوير قرينه و ثابتى از وجود آزاد نشده ما بود كه نمىخواستم آن را بپذيرم و تحمل كنم. باز هم مواجه شدن با ساعات صبحگاهى، با روز و با دنيايى كه به تدريج غريبهتر مىشد، لمس كردن آنها و با قلبى منقلب و هيجان زده فقط يك كلمه را به زور گرفت و دانست: اين دائمى نيست، اين لحظه وداع است و بعد فراموش كرد. اما تو بايد ضمن اينكه هنوز خستهاى و از شدت درد كور شدهاى، باز هم راه بيفتى، به زندگى ادامه دهى و چه كسى به تو پاداش مىدهد؟ آيا ارزش اين زحمت را دارد؟
اما من ديگر فراموش كردهام كه چنين سؤالاتى را مطرح كنم. از طرف ديگر، طنين نام چهل ستون، تصوير ستونهايش كه سر به آسمان روشن ايران برافراشته بودند و انعكاس آنها در عمق آبى، در خاطرم ماند. در هرات هم بيش از چهل نوع انگور شيرين و گس، چند رنگ و پوست و حتى آن انگور طلايى و گردى را كه در آنجا انگور شاهانى مىخوانند، چشيدم. و در سايه يك مناره عظيم و ملبس به رنگهاى درخشان، شبهاى بسيار داغ ماه اوت را سپرى كردم. حتى باد شمال هم كه لاينقطع مىوزيد و به سان دريايى متلاطم بود، هوا را خنكتر نمىكرد، بلكه فقط شنهاى داغى را از كوير تركستان با خود مىآورد.
من چيزهاى زياد تازهاى نياموختم، اما همه چيز را ديدم و همه چيز را با تمام وجود خود تجربه كردم ـ و در دورافتادهترين محل غيرمسكونى لاتاباند (Lataband) فقط رنج شديد وداع را حس كردم