گزارش شب ابن عربی/ زینب افسری

 

شب ابن عربى، سه‏شنبه هشتم خردادماه 1386 با حضور شخصيت‏هاى فرهنگى و ادبى همچون: كامران فانى، حسين معصومى همدانى، حسن كامشاد، دكتر على جزايرى، صمد موحد و گروهى از دانشجويان رشته ادبيات و فلسفه دانشكده ادبيات دانشگاه تهران و ديگر دانشجويان علاقمند در تالار ناصرىِ خانه هنرمندان ايران برگزار شد.

على دهباشى سردبير مجله بخارا آغازگر اين شب بود: اين نشست چهل و يكمين همايش از شب‏هاى مجله بخاراست كه به مناسبت انتشار كتاب فصوص الحكم با ترجمه، توضيح و تحليل آقايان محمد على موحد و صمد موحد توسط نشر كارنامه منتشر شده است.

دهباشى در بخشى ديگر از سخنرانى خود گفت: آثار ابن عربى را از 240 تا 500 اثر ثبت كردند. از ميان آثار او كه هر كدام جايگاه و ارزش خاصى دارد، فصوص الحكم كتاب جاودانى ابن عربى است و متجاوز از يكصد شرح بر اين كتاب نوشته‏اند. تا آنجا كه عده‏اى كتاب فصوص الحكم را به نوعى وصيتنامه فكرى و عقيدتى ابن عربى خوانده‏اند.

در اين مراسم دكتر نصرالله پورجوادى، دكتر مصطفى ملكيان و دكتر محمد على موحد به ترتيب درباره ويژگى‏هاى متن كتاب و انديشه‏هاى ابن عربى در فصوص الحكم سخنرانى كردند و در بخش پايانى مراسم سخنرانان به سئوالات دانشجويان پاسخ گفتند.

ابن عربى و فصوص الحكم                              نصرالله پورجوادى

(متن سخنرانى در شب ابن عربى ـ خانه هنرمندان ـ شنبه 8 خرداد 1386)

در بيست دقيقه‏اى كه به من فرصت داده‏اند سعى خواهم كرد اجمالاً بخشى از تجربياتى را كه خودم شخصا درباره كتاب فصوص الحكم ابن عربى و همچنين فتوحات مكيّه داشته‏ام به عرض برسانم. فصوص الحكم بدون شك يكى از مهمترين كتابهاى عرفانى است. كتاب درسى بوده است. شروح مختلفى بر آن نوشته شده است و در چهل و اندى سالى كه بنده به مطالعه آثار عرفانى مشغول بوده‏ام، همواره براى خود من كتابى فوق‏العاده مهم بوده است. اهميّت آن تا آنجا بوده كه در قديم، هر وقت در ايران صحبت از عرفان مى‏شده است، اولين كسى كه مطرح بوده ابن عربى بوده است و كتاب فصوص او. همينطور هر گاه كه درباره تصوّف صحبت مى‏شده است اغلب در گذشته به تصوّفى كه قبل از ابن عربى بوده توجّه چندانى نمى‏شده است، مگر در اين نيم قرن اخير كه يك نگاه تاريخى به تصوّف انداخته شده و يك مقدارى هم اين توجّه مرهون كوشش فرنگى‏ها بوده است، چون محققان فرنگى اغلب به اوايل تاريخ يك حركت و مكتب توجّه داشته‏اند.

ابن عربى در قرون اخير پهلوانِ ميدانِ عرفان بوده است و حتى بعضى تصوّر كرده‏اند كه با ظهور ابن عربى، تمام عرفائى كه قبل از او بوده‏اند رنگ باخته‏اند و ابن عربى از نظر اينان حرف آخر را در عرفان زده است. او تعاليم عرفانى را به حدّ كمال رسانده است.

تصوّر عمومى درباره ابن عربى چنين بوده است. وقتى ما ابن عربى را داشتيم ديگر چرا به دنبال پيشينيان برويم؟ چونكه صد آمد نود هم پيش ماست. اين تصور نه تنها در ايران بلكه در 60 ـ 50 سال اخير در اروپا هم تا حدودى رايج شده است و اروپائيان و سپس آمريكايى‏ها براى ابن عربى و آثارش اهميتى خاص قايل شده‏اند و امروز حتى حدود 20 سالى است كه در انگلستان انجمنى به نام ابن عربى تشكيل شده كه نشرياتى هم منتشر كرده است. شخصيت ابن عربى به صورت يك كيش عرفانى (cult) در آمده است. البته، در گذشته در كشورهاى اسلامى نيز بعضى از فرقه‏ها و سلسله‏ها به ابن عربى توجّه خاص داشته‏اند. در خودِ ايران هم بعضى از سلسله‏ها بوده‏اند كه مشايخشان خيلى به ابن عربى توجّه داشته‏اند؛ مثلاً شاه نعمت‏اللّه ولى را در نظر بگيريد، ببينيد چقدر آثارى كه نوشته است، متأثّر از ابن عربى است. شاه نعمت‏اللّه شاگرد عبدالرزّاق كاشى بود و عبدالرزاق شارح معروف فصوص و از مدافعان ابن عربى بود. در نقشبنديّه، عبدالرحمان جامى هم كه نقشبندى بود شارح فصوص و از پيروان مكتب ابن عربى بود. اين توجّه خاص به ابن عربى و پيروى محض از تعاليم او موجب شده است كه آراء اين عارف اندلسى كه گاهى او را شيخ اكبر ناميده‏اند مورد نقد قرار نگيرد و جايگاه ابن عربى در تاريخ تصوّف و عرفان منصفانه مشخص نشده باشد. صرف نظر از انتقادهاى شديدى كه مخالفان عرفان از زمان صفويه به بعد به ابن عربى كرده‏اند، شايد كار آقاى دكتر محمّدعلى موحّد و برادرشان آقاى دكتر صمد موحّد اولين نقد جديد در زبان فارسى به ابن عربى و آراء او باشد. مطالبى كه آقاى محمدعلى موحّد در مقدمه خود درباره ابن عربى گفته‏اند جنبه تبليغى و رديّه‏نويسى (polemic) ندارد، بلكه كاملاً جنبه تحقيقى دارد. حتى ترجمه ايشان هم از فصوص الحكم كارى است محققانه.

فصوص الحكم البته فعلاً هم به فارسى ترجمه و شرح شده است. در شروحى كه به اين كتاب نوشته‏اند به هر حال ترجمه‏هايى هم شده است، ولى ترجمه آقايان موحّد چيز ديگرى است؛ دقيق است و علمى. و اين خودْ كار مهمى است كه اولين بار به اين صورت انجام گرفته است. ترجمه اين كتاب اهميتّش در اين است كه آن هاله رازآلودى را كه اطراف اين كتاب بوده از آن گرفته است و اين كار بايد مى‏شد. و امّا واقعا چرا اينقدر بر فصوص شرح نوشته‏اند؟

يكى از دلايل عمده شروحى كه بر فصوص نوشته‏اند اين است كه اين كتاب به زبان عربى است و معمولاً كمتر كتابى بوده است كه به فارسى نوشته شده باشد و بعد شرحى بر آن بنويسند؛ مگر اينكه مثلاً بعضى قسمتهايش مشكل باشد يا بخواهند براساس يك مكتب ديگر آن را شرح كنند؛ مثلاً سوانح غزّالى را هندى‏ها براساس مكتب ابن عربى شرح كرده‏اند، كه به نظر من يك شرح كاملاً بى‏حاصل و بيهوده است يا مثلاً گلشن راز شبسترى را شمس‏الدّين لاهيجى، با آن طول و تفصيل، براساس آراء و زبان مكتب ابن عربى شرح كرده است و ديگران هم از او تبعيّت كرده‏اند كه به نظر من آن شرح هم خيلى جاى بحث دارد. با وجود اين كه شرح لاهيجى يكى از كتابهاى مهم عرفانى به شمار مى‏آيد و خيلى هم آن را مى‏خوانند؛ به نظر من نظرگاهش جاى نقد و تحقيق دارد. جاى پرسش دارد. آيا اصلاً ما مى‏توانيم گلشن راز شبسترى را براساس مكتب عرفان ابن عربى تفسير كنيم يا نه؟ آيا شبسترى پيرو مكتب ابن عربى بوده و آراء او را در مثنوى خود آورده است؟ به نظر من اين طور نيست.

بارى، غرض اين است كه علّت اينكه كتابها را شرح مى‏كردند اين بود كه معمولاً كتاب به زبان ديگر بود؛ تركها كتابهاى فارسى ـ مثلاً حافظ ـ يا كتابهاى عربى را شرح مى‏كردند. هندى‏ها ـ كه درست فارسى نمى‏دانستند ـ كتب فارسى را شرح مى‏كردند. ايرانيان كتابهاى عربى را شرح مى‏كردند و به شرح كتابهاى فارسى كمتر مى‏پرداختند (يكى از كتابهاى فارسى كه شروح متعدد داشته است لمعات عراقى است كه مانند گلشن راز شبسترى براساس آراء ابن عربى شرح شده است.) بخشى از كار شارحان ترجمه متن بود، مثلاً از عربى به فارسى يا از فارسى به تركى. معمولاً ترجمه يك اثر موجب مى‏شد كه از ابهّت آن كتاب كاسته شود. آقاى موحّد هم همين كه فصوص الحكم را به فارسى ترجمه مى‏كنند، ابهت آن كتاب را از او مى‏گيرند و نشان مى‏دهند كه اين كتاب چيست و چه مى‏گويد؛ مثلاً خود من ـ با اينكه اين كتاب را به عربى خوانده بودم، شرح آن را مطالعه كرده و مطالب آن را در كلاس بحث كرده بودم ـ وقتى كه در چند روز گذشته فصل‏هاى اين كتاب را شروع به خواندن كردم، با خود گفتم كه در اين فصل كه ابن عربى مطلب زيادى نگفته است كه اينقدر راجع به آن بحث مى‏كردند. بعد هم اين مطلب را من در جايى ديده‏ام. در فلان جا هست، در جاى ديگر هست. و نگاه من اصولاً نسبت به ابن عربى با اينجور خواندن تغيير كرد. پس خواندن اين كتاب به فارسى فرصتى به من داد كه آن را مجددا ارزيابى كنم، بدون آن ابّهت و تقدّسى كه قبلاً (تا حدودى به دليل عربى بودن آن) برايش قائل بودم.

اكنون مى‏پردازم به نكته ديگرى و آن مسأله نقد ابن عربى و شناختن جايگاه اوست. در اينجا بايد به صراحت بگويم كه ما از ابن عربى بت ساخته‏ايم. ابن عربى شخص مهم و بزرگى است. در اين هيچ ترديدى نيست. ولى احترام گذاشتن به كسى با بت ساختن از او فرق مى‏كند. من چند سال فصوص الحكم را مطالعه مى‏كردم. لذّتهايى كه از خواندن اين كتاب و شروح آن برده‏ام از كمتر كتابى برده‏ام. بنابراين هيچ ترديدى نيست كه نويسنده اين كتاب حالى داشته است و اين «حال» را خواننده مى‏تواند درك كند. البته شايد حالى كه از خواندن بعضى از كتابهاى ديگر عرفانى به آدم دست مى‏دهد بيشتر از اين باشد كه در فصوص هست. شما نامه‏هاى عين القضات همدانى را بخوانيد. گويى مى‏خواهد آتش به جان خواننده بزند و اين حال را آدم نمى‏تواند در ابن عربى پيدا كند. ولى به هر حال ابن عربى هم جاى خودش را دارد. خصوصيت در خور توجّه ابن عربى خيالپردازى اوست. گاهى از اوقات تخيّل او آدم را به حيرت وامى‏دارد. قوّه تخيّلش به نظر من بيش از تعقّلش است. به همين جهت گاهى اين سؤال پيش مى‏آيد كه آيا آنچه از قوّه خيال ابن عربى تراوش كرده درست است؟ آيا هر چه ابن عربى گفته است مانند وحىِ مُنزَل است؟ آيا اينها همه درست است؟ آيا تصوّف همين است كه محيى الدين گفته است؟ آيا تفسيرها و برداشتهاى ابن عربى واقعا درست است؟ آيا آراء او با آراء صوفيان بزرگ پيش از او مطابقت دارد؟ آيا محيى‏الدين واقعا پيرو صوفيان بزرگ بوده است؟ اينها سؤالهاى مهمى است.

يكى از موارد اختلاف ابن عربى با ديگران شيوه به كاربردن اصطلاحات است و معانيى است كه او به بعضى از اصطلاحات داده است. بعضى‏ها هم مى‏گويند كه شيوه ابن عربى درست است و بقيه در حدّ او نبوده‏اند. معناى صحيح همين است كه ابن عربى براى ما مى‏گويد. و اين به نظر من سخنى است كه قابل پذيرش نيست. درباره اين مطلب بعدا توضيح خواهم داد.

اجازه دهيد برويم بر سر قضيه وحى يا الهام و ادّعايى كه ابن عربى در اين مورد كرده است. شيخ در مقدّمه كتاب فصوص مى‏گويد كه من خواب ديدم پيغمبر (ص) را كه آمد و اين كتاب را به من داد و من هم آن را روى كاغذ آورده‏ام. معناى اين چيست؟ آيا اين كتاب چيزى در رديف وحى و الهام است؟ از جانب خدا نازل شده و پيغمبر (ص) هم آن را به ابن عربى داده است؟ در جايى هست كه شيخ مى‏گويد اگر كسى پيغمبر (ص) را خواب ببيند، اين خواب رؤياىِ صادقانه است، چون ابليس يا شيطان، هيچوقت به صورت پيغمبر (ص) ظاهر نمى‏شود. بنابراين هر وقت كسى پيغمبر (ص) را خواب ببيند، رؤياى او صادقه است. پس ابن عربى ادّعا مى‏كند كه خواب او درباره پيامبر و دريافت فصوص الحكم از او راست است.

اگر ما اين را بپذيريم كه شأن اين كتاب اين است كه پيغمبر (ص) آن را آورده و به ابن عربى داده است، بنابراين مطالب آن در حدّ وحى است. همه درست است و هيچ چون و چرايى درباره آنها نمى‏توان كرد. كسى حق ندارد به مطالب آن خرده بگيرد. كى جرأت مى‏كند به مطالبى كه از دو لب مبارك رسول‏اللّه خارج شده خرده بگيرد؟ ولى قضيه اين نيست و ما نبايد فريب ادّعاى ابن عربى را بخوريم. من چهار، پنج سال پيش در هنگام نوشتن كتاب زبان حال بسيارى از اين مقدّمه‏هايى را كه در كتابهاى مختلف نوشته‏اند و در آنها نويسنده گفته است كه من مى‏خواستم اين كتاب را بنويسم و يك كسى آمد و آن را به من داد مطالعه مى‏كردم. بسيارى از اوقات، كسى با مؤلف سخن مى‏گويد و از او مى‏خواهد كه كتاب را بنويسد. گاهى نويسنده خواب مى‏بيند يا در حالت خواب و بيدارى مى‏بيند سروش غيبى آمده است يا شخصيتهاى خيالى ديگر مانند عقل نويسنده يا عقل كلّ آمده و به او الهام كرده است. اين شخصيتهاى خيالى هم مخلوق ذهن نويسندگان‏اند. سروش يا هاتف غيبى يا عقل زاييده ذهن و خيال خود نويسنده است، نه اين كه واقعا كسى به سراغ نويسنده آمده باشد و كتابى به او املاء كرده باشد يا از او خواسته باشد كه كتابى بنويسد. اين در واقع يك «شگرد ادبى» (literary device) است كه نويسنده به كار مى‏برد. اين رؤياها يا واقعه‏ها معمولاً شبها اتفاق مى‏افتد، چون به هر حال شبها طولانى و تاريك بوده و نويسنده تنها مى‏نشسته و به فكر نوشتن مطلب يا سرودن شعرى مى‏افتاده و نمى‏خواسته است آن را به خودش نسبت دهد. مى‏خواسته است آن را به الهام كننده‏اى غيبى و سرانجام به خدا نسبت دهد. ابن عربى هم در واقع همين كار را كرده است اوشگردى به كار برده است. البته شايد هم او خواب پيغمبر را ديده و خيال كرده است كه واقعا اين كتاب از بالا به او الهام شده است. ابن عربى ظاهرا قضيه اينگونه الهامات را جدّى مى‏گرفته است. به هر حال، با اين رؤيا ابن عربى از اول ما را خلع سلاح مى‏كند و مى‏گويد كه اين كتاب، شأنش اين است كه از بالا آمده و جنبه آسمانى و مقدّس دارد و نبايد در حق آن چون و چرا كرد. ولى آيا ما بايد اين را بپذيريم و هيچ چون و چرايى در مطالب اين كتاب نكنيم و همه چيزش را درست بدانيم؟ آيا مطالب فصوص در حدّ وحى و الهام است؟ به نظر بنده ادّعاى ابن عربى گزاف است و ما مى‏توانيم اين كتاب را مثل كتابهاى ديگر زاييده ذهن يك شخص، البته، شخصى روحانى و عارف بدانيم و مطالب آن را هم نقد و بررسى كنيم.

همانطور كه خيلى‏ها براى ابن عربى تقدس قائل بوده‏اند خيلى‏ها هم به او انتقاد كرده‏اند. همان اندازه كه اين شخص در تاريخ تصوّف و عرفان مهم و تأثيرگذار بوده است، به همان اندازه هم ـ به صُوَرِ مختلف ـ نسبت به او خصومت و دشمنى شده است. بسيارى از آنها هم شايد ناحق بوده است.

اكنون مى‏پردازم به مسئله اصطلاحات صوفيه در آثار ابن عربى. مسئله اصطلاحات صوفيه و تعريف آنها از مسائل مورد توجه ابن عربى است و او هم در فتوحات مكيّه و هم در رساله مستقلى به نام «اصطلاحات صوفيه» در اين باب سخن گفته است. در رساله اصطلاحات از لفظ هاجس آغاز مى‏كند و سپس اصطلاحاتى چون اراده و مريد و مراد و سالك را تعريف مى‏كند تا مى‏رسد به خود لفظ تصوف و سرانجام به سرالسر. در فتوحات در دو جا همين اصطلاحات را معنى كرده است. در يك جا ترتيب آنها را معكوس مى‏كند و هر اصطلاح را به منزله نماينده مقام يا منزلى از سلوك معرفى مى‏كند و مى‏گويد كه مثلاً شخص سالك به اين مرحله مى‏رسد و به مرحله بعد مى‏رود كه اصطلاح بعدى است. اينهم يكى از سخنان بى‏پايه ابن عربى است و من درآوردى است.

توجّه من به موضوع اصطلاحات در آثار ابن عربى به واسطه تحقيقى بود كه من درباره كتاب نهج‏الخاص تأليف ابومنصور اصفهانى كرده بودم. ابومنصور اصفهانى صوفيى بود حنبلى كه در قرن چهارم و اوائل پنجم در اصفهان زندگى مى‏كرد و خواجه عبداللّه انصارى، كه او هم يك صوفى حنبلى بود، وى را مى‏شناخت و با آثارش از جمله نهج‏الخاص آشنا بود. نهج الخاص كتاب فوق‏العاده مهمى است در تصوّف كه قدر آن هنوز به درستى شناخته نشده است. تأثير زيادى هم در آثار صوفيه داشته، از جمله در ابن عربى. اين اثر را من سالها پيش تصحيح و چاپ كرده بودم و لذا مطالبش كاملاً در ذهن من بود.

وقتى داشتم اصطلاحات ابن عربى را مرور مى‏كردم، ديدم، بعضى از اصطلاحاتى كه ابن عربى شرح كرده عينا در نهج‏الخاص ابومنصور اصفهانى آمده است. آمدم و نهج الخاص را با آن مطابقت كردم. ديدم با همه مشابهتى كه ميان اصطلاحات ابن عربى و ابومنصور هست، با هم فرق دارند. ابن عربى نمى‏توانسته است مطالب خود را مستقيما از نهج الخاص گرفته باشد، چون فقط پاره‏اى از اصطلاحات او در نهج الخاص آمده بود، آنهم با اختلافاتى فاحش. يك مقدار بيشتر جستجو كردم و متوجّه شدم كه ابن عربى اينها را از كتاب املاء ابوحامد غزّالى گرفته است. املاء ضميمه و پيوستى است كه امام محمّد غزّالى به كتاب معروف احياء علوم الدين نوشته است. در همين جا بى‏مناسبت نيست كه متذكر شوم كه ابن عربى تحت تأثير ابوحامد غزّالى بوده و مطالبى را از كتابهاى او اخذ كرده است. به طور كلى يكى از كارهايى كه به نظر من بايد در مورد ابن عربى انجام بگيرد، بررسى منابع فكرى اوست. بايد ديد حرفهايى كه زده از كجا آمده است و منشأ آنها چيست.

پيشينيان ما اغلب وقتى كتاب بزرگى مى‏نوشته‏اند، مطالبش تراوشاتِ ذهنىِ خودشان نبوده است. اين واقعيتى است. اينها دو يا چند كتاب را جلويشان مى‏گذاشتند و بيشتر مطالب خود را از آن كتابها نقل مى‏كردند. مى‏گويند كه اين كار در عالم اسلام سرقت به حساب نمى‏آيد. من كارى با اينها ندارم و نمى‏خواهم داورى كنم. آنچه مسلم است اين است كه اخذ و اقتباس و انتحال در ميان برخى از قدماى ما رايج بوده است. ملاّصدرا معروف است كه اين كار را مى‏كرده است. خود ابوحامد غزّالى نيز بسيارى از مطالبى را كه در كتاب بزرگ احياء آورده از جاهاى ديگر گرفته است. همانطور كه من در جاى ديگر (در كتاب دو مجدد) نشان داده‏ام بعضى از منابعش شناسايى شده است. ابن عربى هم اين كار را مى‏كرده است. يكى از منابع او همين كتاب احياء غزّالى است. شايد كمتر كتابى بوده است كه به اندازه احياء علوم الدين مورد توجّه عرفا قرار گرفته باشد.

كتابهاى ديگر هم بوده است، مانند قوت القلوب ابوطالب مكّى و رساله قشيرى، كه از اتفاق هر دو كتاب جزو منابع غزّالى بوده است. كتاب غزّالى هم كتاب معروفى بوده و سخت مورد توجّه بوده است. ابن عربى اين كتاب را خوب مى‏شناخته است. آثار ديگر غزّالى را هم مى‏شناخته است. مقصد الاسنى را كه درباره اسماء الهى است خوب مى‏شناخته است. اصلاً به نظر من يكى از كتابهايى كه فوق‏العاده بر ابن عربى تأثير داشته است همين مقصد الاسنى ابوحامد غزّالى است. بارى، من متوجّه شدم كه ابن عربى بخشى از اصطلاحات را خود از املاء غزّالى گرفته است. املاء را بررسى كردم و سعى كردم پيدا كنم كه بين املاء غزّالى و اصطلاحات ابن عربى چه شباهتهايى هست و بعد در صدد برآمدم كه منبع خود غزّالى را براى اصطلاحات پيدا كنم. اين جستجو به نتيجه رسيد و ديدم كه رساله‏اى هست به نام كتاب العبارات منسوب به ابوالقاسم قشيرى صاحب رساله قشيريه. درباره اين اثر تحقيق كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اين رساله نمى‏تواند از قشيرى باشد. چون اصطلاحاتش با اصطلاحات قشيرى در رساله كاملاً فرق داشت. كتاب العبارات اثرى بود كه در آن 16 اصطلاح از كتاب نهج الخاص ابومنصور درج شده بود و غزّالى هم اين 16 اصطلاح را از كتاب العبارات گرفته و ابن عربى هم از او گرفته بود.

ابن عربى چكار مى‏كرد؟ ابن عربى يك دفترچه يادداشت با خود داشت. هر جا كه مى‏رسيد، چيز خوبى اگر به نظرش مى‏آمد، در آن دفتر يادداشت مى‏كرد. سپس آنها را تنظيم مى‏كرد و در جاهاى مختلف به كار مى‏برد. ديگران هم همين كار را مى‏كردند؛ مثلاً ملاّصدرا كه مطالب مشابهى را در كتابهاى مختلف خود آورده است آنها را ظاهرا از دفترچه يادداشت خود برمى‏داشته و سپس در جاهاى مختلف آنها را بسط مى‏داده يا درباره آنها بحث مى‏كرده است. ابن عربى هم اصطلاحات را از جاهايى گرفته و در دفترچه‏اى يادداشت كرده و از آنها در جاهاى مختلف استفاده كرده است. وى ظاهرا دو سه منبع هم بيشتر نداشته است كه مهمترينش املاء غزّالى بوده است. من املاء را نگاه كردم. ديدم كه با وجود شباهتهاى فراوان با اصطلاحات ابن عربى در قسمتهايى هم با آن فرق دارد. ديدم كه بعضى اشتباهات از كتاب العبارات منتقل شده است. قدما مجبور بودند از روى نسخه خطى نقل كنند و در نسخه‏هاى خطى هم البته غلط و اشتباه وجود داشته است. صاحب كتاب العبارات اشتباه كرده و بعد غزّالى آمده و آن اشتباهات را به علاوه اشتباهات ديگر آورده و بعد اين غلطها و اشتباهات به دست ابن عربى رسيده است. ابن عربى هم فكر كرده است كه اينها حتما درست است و سعى كرده است الفاظ غلط را توجيه كند، توجيهاتى عجيب و حيرت‏آور. من اينها را نوشته‏ام و كسانى كه بخواهند مى‏توانند به مقاله من در كتاب پژوهشهاى عرفانى رجوع كنند. در اينجا من به چند مورد اشاره مى‏كنم. مثلاً عبارت «فتوح العبادة» را فتوح الاراده خوانده و به همين صورت آن را شرح كرده است. در ذيل اصطلاح «الاراده» كلمات «ارادة‏الطلب» كه در نهج الخاص آمده «لوعة فى القلب» خوانده، و در ذيل اصطلاح «المكر» كلمه «ثلاثة» را «ارداف» خوانده و كلمه «عموم» را «النعم». بعضى از اين اشتباهات را نويسندگان كتاب العبارات و املاء هم مرتكب شده‏اند، ولى اشكال كار ابن عربى اين است كه او سعى كرده درباره اين اغلاط توضيح دهد، توضيحاتى كه ناشى از خيالبافى اوست. نمونه اين خيالبافيها درباره «عطف حق» است كه در اصل «باللطافة» بوده و ابن عربى آن را «باعطافه» خوانده است. اشتباهات ابن عربى در باب اصطلاحات به آثار متأخران، از جمله عبدالرزاق كاشانى و شاه نعمت‏اللّه ولى و حتى فرهنگ معين و لغتنامه دهخدا هم راه يافته است.

بارى، مسئله اصطلاحات صوفيه و به طور كلى زبان صوفيانه ابن عربى موضوعى است كه بايد مورد بررسى و نقد قرار گيرد. منابع ابن عربى هم بايد مشخص شود و سپس تحول زبان و اصطلاحات، چه پيش از او و چه بعد از او بايد دقيقا مورد مطالعه و بررسى قرار بگيرد. ما بايد سخنان ابن عربى را از لحاظ علمى مورد نقد و بررسى قرار دهيم و به نظر بنده آقاى دكتر محمّد على موحد تا حدودى راه را براى چنين كارى در مقدمه خود به ترجمه فصوص نشان داده‏اند و لذا كارى كه ايشان با همكارى آقاى صمد موحد كرده‏اند گام مهمى است در زبان فارسى براى شناخت بهتر ابن عربى و جايگاه تاريخى او. آقاى موحد در عين حال كه ابن عربى را مورد نقد قرار داده‏اند از ايشان تجليل كرده‏اند. بنده هم با ايشان موافقم. ما در عين حال كه بايد به بزرگى ابن عربى اعتراف كنيم و قدر او را بدانيم، از نقد و بررسى آراء او نيز نبايد غفلت كنيم.

 

ويژگى‏هاى چاپ جديد فصوص الحكم و نقدهايى بر

انديشه‏هاى ابن عربى / مصطفی ملکیان

(متن سخنرانى در شب ابن عربى)

سه شنبه 8 خرداد 1386

با عرض سلام و ادب به محضر خانمها و آقايان. مطالبى كه من در اين بيست دقيقه مقرّر خواهم گفت فقط براى ابراز ارادت و اخلاصم نسبت به حضرت آقاى دكتر موحّد است؛ والا من نه كارشناس عرفان عموما و نه كارشناس عرفان ابن عربى خصوصا هستم. فقط براى اينكه نشان داده باشم كه به لوازم شاگرديم نسبت به ايشان ملتزمم، پذيرفتم كه در مجلسى كه، به هر حال، در آن از كوشش‏هاى علمى و تحقيقى و مساعى جميله ايشان ذكرى مى‏رود، چند دقيقه‏اى، مزاحم سروران و دوستان شوم.

در اين دقايق، درباره دو مطلب سخنانى خواهم گفت. يكى ويژگى‏هاى كارى كه جناب آقاى دكتر موحد و برادر دانشمند و بزرگوارشان، جناب آقاى دكتر صمد موحد، در اثرى كه با عنوان فصوص الحكم منتشر شده است، انجام داده‏اند؛ و ديگرى نقدهايى كه بر روش و محتواى همه آثار ابن عربى، و از جمله خود همين فصوص الحكم، مى‏توان داشت.

در كتابى كه موضوع سخن است، ابتدا، «ديباچه»اى هست با عنوان «ابن عربى و ترازنامه ميراث فكرى او» كه، چنان كه از عنوانش پيداست، اختصاصى به فصوص الحكم ابن عربى ندارد، بلكه در نزديك به صد صفحه مطالبى بسيار عالمانه، دقيق، بصيرت افزا و چشم‏گشا، درباره شخصيت و منشِ ابن عربى، افكار و آثار فكرى او، نوآوريهاى او، تأثيرپذيرى‏اش از گذشتگان، و تأثيرگذارى‏اش بر آيندگان مى‏گويد و ضمنا به نوعى اسطوره‏شكنى در باب ابن عربى مى‏پردازد و هاله عظمت و قداستى را كه كسانى در اين قرنها براى ابن عربى برساخته بودند از ميان برمى‏دارد و، از وراى آن، ابن عربى واقعى را، با همه نقاط قوت و نقاط ضعفى كه دارد، مى‏نماياند. از اين «ديباچه» كه بگذريم، مى‏بينيم كه درباره هر يك از ده فصّ اول (از بيست و هفت فصّ كتاب فصوص الحكم خود ابن عربى) پنج كار انجام گرفته است: اول اينكه همه فصوص دهگانه به صورت بسيار مضبوط و دقيقى شكل و اِعراب گذارى شده‏اند و اين كارى است كه براى اولين بار، در طبع‏هاى گوناگون فصوص‏الحكم، انجام گرفته است. دوم اينكه براى هر فصّى، به صورت جداگانه، «درآمد»ى نوشته شده است كه در آن طرح كلى و اجمالى مطالب هر فصّ و نكات اصلى و مهم آن فصّ ذكر شده و معلوم شده است كه ابن عربى، در آن فصّ، جان كلام و لُب سخن‏اش چيست. سوم اينكه ترجمه فارسى بسيار دقيق و امين و پاك و پيراسته‏اى از هر فصّ صورت گرفته است. چهارم اينكه در باب هر فصّ «توضيحات»ى آمده است كه در آنها از سخنان ناواضح و دو يا چند پهلوى ابن عربى رفع ابهام و ايهام شده و موارد غموض و پيچيدگى سخن او ـ كه به هيچ وجه اندك هم نيستند ـ شرح و بازگشوده شده‏اند و، در يك كلام، مشكلات فهم سخنان ابن عربى تسهيل يا يكسره از ميان برداشته شده‏اند. و پنجم اينكه هر فصّى «تحليل» شده است، يعنى عصاره و چكيده آراء ابن عربى در آن فصّ بازگو شده و پيش زمينه‏ها و سوابق آن روشن گشته و ارتباط آن آراء با آراء ديگران، و بويژه با آراء گذشتگان، ايضاح شده است.

اما آنچه اهميت خاص دارد كيفيت انجام يافتن اين پنج كار است. به نظر مى‏رسد كه كيفيت اين ترجمه و شرح و تفسير آن را از ساير ترجمه‏ها و شرح و تفسيرها متمايز مى‏كند و به آن نسبت به آنها امتياز چشمگيرى مى‏بخشد. اين ترجمه و شرح و تفسير، به گمان اين بنده، لااقل (دقت كنيد كه مى‏گويم: «لااقل») چهار وجه تمايز و امتياز نسبت به ديگر ترجمه‏ها و شرح و تفسيرها دارد. نخست اينكه اين ترجمه و شرح براى گشودن مشكلات و هموار كردن صعوبت‏هاى متن فصوص الحكم نوشته شده است. حتما خواهيد گفت كه: «هر شرحى همين وضع را دارد. هر شرحى كه بر هر متنى نوشته شود براى رفع مشكلات و صعوبت‏هاى آن متن است. شروح ديگر فصوص الحكم نيز همين كار را كرده‏اند.» در جواب، عرض مى‏كنم كه: هر شرحى على‏القاعده و على‏الاصول (in principle) بايد همين طور باشد، ولى بالفعل و عملاً و در واقع (in practice) لزوما اين طور نيست. بسيارى از شروح فصوص الحكم اصلاً كار را آسان‏تر نمى‏كنند، دشوارتر هم مى‏كنند. بسيارى از شروح فصوص الحكم چنانند كه وقتى آنها را مطالعه مى‏كنيد مى‏بينيد كه انصافا خود فصوص از آنها آسان‏تر و زودياب‏تر است؛ مشكلات فصوص را رفع و رجوع نكرده‏اند سهل است، مشكلاتى هم بر آن افزوده‏اند. به طور كلى، و نه فقط در مورد شروح آثار ابن عربى، چيزى به نظر من مى‏آيد و آن اينست كه اصلاً، در قديم، يك روش معمول و متعارف اين بوده است كه شخص براى اينكه قدرت تفكر و علم و فضل خود را به همگنان و مخاطبان خود نشان دهد شرح يك كتاب را بهانه مى‏كرده است و، تحت عنوان شرح، داشته‏ها و دانسته‏هاى واقعى يا توهمى خود را به رخ همگان مى‏كشيده است؛ و چون غايت قُصْوا و مقصود اصلى‏اش عرضه اطلاعات و معلومات و تفكرات خودش بوده، چندان پرواى اين را هم نداشته كه متن مورد بحث را واقعا واشكافد و هموار و روشن كند. براى نمونه به شرح جَنْدى بر همين فصوص الحكم نگاه كنيد. اما، به هر تقدير، شرح دكتر موحد از اين عيب و نقص بكلى پاك و پيراسته است و واضح كننده‏ترين شرحى است كه بر فصوص نوشته شده است. ايشان يگانه قصدشان رفع مشكلات متن ابن عربى بوده است و مطلقا نوشته خود را مجالى براى فضل‏فروشى ندانسته‏اند.

وجه تمايز و امتياز دوم اينست كه در اين شرح زياده‏گويى اصلاً و ابدا راه ندارد. در بسيارى از شروح، پس از اينكه جمله يا مطلبى شرح مى‏شود، مطالب كمابيش فراوانى هم افزوده مى‏شود كه هر چند فى حدّ نفسه مطالب بى‏ارزش يا نادرستى هم نيست اما، به هر حال، با شرح جمله يا مطلب مورد نظر ربط و نسبتى برقرار نمى‏كند. بنا نيست كه هر چه را مى‏دانيم يا گمان مى‏كنيم كه مى‏دانيم در يك كتاب بياوريم. ربط و نسبت داشتن سخن شارح با متنى كه آن شارح در مقام شرح آن است اصل مهمى است كه در كار دكتر موحد به وجه كمال رعايت شده است.

وجه امتياز سوم اينست كه اين شرح و تفسير نه ستايشگرانه است، نه نكوهش‏گرانه؛ نه مدح است، نه قدح. منصفانه و با روحيه علمى نوشته شده است و، بنابراين، حق ابن عربى را اداء مى‏كند و او را سر جاى خودش مى‏نشاند، نه اينكه او را به عرش برساند يا به زمين بكوبد.

و وجه امتياز چهارم اينكه در اين شرح هر نكته و مطلبى در جاى خودش شرح داده شده است و خواننده به جاى ديگرى ارجاع داده نشده است. در اغلب شروحى كه در فرهنگ ما نوشته شده‏اند، مى‏بينيد كه شارح، به كَرّات و مَرّات، درباره نكته‏اى مى‏گويد: فَلْيُراجِعْ إلى مَحَلِّهِ (براى اطلاع بر اين نكته به محل خودش رجوع شود) يا ثَبَت فى مَحَلِّه (در جاى خود اثبات شده است) حال، آن محل كجاست و چگونه مى‏توان آن را يافت، اين ديگر مشكل خواننده است. اين نوع ارجاع دادن فقط به دو كار مى‏آيد: يكى طفره رفتن از اثبات نكته‏اى كه ادعا شده است؛ و ديگرى خودنمايى و اينكه منِ نويسنده به بسا منابع و مآخذ رجوع كرده‏ام كه تو هنوز آن‏ها را نديده‏اى. و اين، البته، غير از ارجاع دادن‏هاى درست است كه خواننده در آنها به منابع و مآخذى سوق داده مى‏شود كه مى‏توانند مطلب مورد بحث را تتميم و تكميل كنند يا شرح و بسط بيشتر دهند.

اين ويژگى‏هاى كارى كه دكتر محمد على موحد و برادرشان انجام داده‏اند؛ و اما نقدهايى كه بر آثار ابن عربى، و از جمله فصوص او، مى‏توان داشت. شك نيست كه، همان طور كه جناب آقاى دكتر پورجوادى هم اشاره فرمودند، و همه محققان فرهنگ اسلامى و عرفان اسلامى نيز بر آن اجماع دارند، ابن عربى در تاريخ فرهنگ و انديشه اسلامى مقامى عظيم و جايگاهى منيع و مرتبتى انكارناپذير دارد، به طورى كه، به گمان بنده، اگر بنا باشد كه از ميان بزرگ‏ترين شخصيت‏هاى تأثيرگذار در فرهنگ و تمدن اسلامى ده چهره انتخاب شوند، بى‏شك، ابن عربى در زمره برگزيدگان خواهد بود. در عين حال، هيچ شخصيتى نيست كه ما حق نقد منصفانه و حق طلبانه او را نداشته باشيم. هيچ كس در جايگاهى ننشسته است كه ديگران حق و اذن نداشته باشند كه نقاط ضعف و نيز نقاط قوت آراء و انظارش را بازگويند و، به وجهى استدلالى، نشان دهند؛ و ابن عربى نيز از شمول اين حكم بيرون و مستثنا نيست.

من نسبت به نقاط قوت تفكر ابن عربى سَرِ سوزنى انكار و تحاشى ندارم؛ اما، در اين چند دقيقه، اجازه مى‏خواهم كه فقط به ذكر نقاط ضعف انديشه او بپردازم؛ نه از اين باب كه نقاط قوتى در كار نيست، بلكه از اين رو كه ديگران بر آن نقاط قوت به حدّى انگشت تأكيد نهاده‏اند كه ذكر و تأكيد مجدد آنها بيهوده و از سنخ تحصيل حاصل است.

به گمان اين بنده، در سرتاسر مكتوبات ابن عربى چهار نقطه ضعف عمده به چشم مى‏آيند كه هر كس كه زحمت خواندن آثار بسيار پيچيده و دشوار و، گهگاه، زيبا و دلنشين او را بر خود هموار كند مُدام با مواردى از اين چهار نقطه ضعف مهم روبه‏رو مى‏شود.

نقطه ضعف اول همان است كه آقاى دكتر پورجوادى هم به آن اشاره كردند، و آن اينكه نه فقط باب تأويل، در آثار ابن عربى، گشوده و، بهتر بگويم، گشاده است، بلكه تأويلات او، از آيات قرآنى و احاديث نبوى و اقوال عرفا و مشايخ صوفيّه و سخنان ديگران، در غالب موارد، يكسره متكلفانه و منصفانه و به دور از هر گونه ضابطه و قاعده

و كاملاً خودسرانه و تحكّم‏آميز (arbitrary) است. من، در اينجا، به ماهيت تأويل و جواز تأويل و راه و روش درست و پذيرفتنى تأويل كارى ندارم؛ ولى آنچه مسلم است اينست كه در تأويل نمى‏توان آنچه را در صرف، نحو، معانى، بيان، بديع، لغت، فقه‏اللغه و ساير علوم ادبى يك زبان مقبول و مقرر است يكسره زير پا گذاشت و لگدمال كرد. تأويل، هر چه هست، در طول اينها است؛ يعنى، پس از رعايت مقبولات علوم ادبى و التزام به مقررات اين علوم، قابل وصول است. اما در كار ابن عربى هيچ اصل و قاعده ادبى نيست كه حقش تضييع نشود؛ و البته چاره‏اى جز اين هم نيست، زيرا همه كسانى كه يا واقعا معتقد باشند كه قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى‏ناپذيرند و يا به اين اعتقاد تظاهر كنند بايد آنقدر در معناى آيات قرآنى دخل و تصرف كنند كه بالاخره آنها را با مدّعيات عرفانى يا فلسفى خود همساز سازند؛ و ابن عربى به يكى از اين دو دسته ـ و، به گمان من، به دسته دوم ـ تعلق دارد و، بنابراين، از اين تأويلات فاقد هر گونه محمل و مبنا گريزى ندارد. در قرآن و احاديث جملات فراوانى آمده‏اند كه ظاهرشان با مدّعيات عرفانى (يا فلسفى) سازگار نيست و، براى سازگار كردن مفاد آن جملات با دعاوى عرفانى (يا فلسفى)، بايد ظاهر آنها را رها كرد و از ظاهر به باطن عدول كرد. اقدام به عدول از ظاهر به باطن همان چيزى است كه از آن به «تأويل» تعبير مى‏شود. نَفْس دست بردن به تأويل اعتراف است به اين كه ظاهر قرآن يا حديث با آنچه ما مى‏خواهيم يا مى‏فهميم سَرِ سازگارى ندارد. تا اينجا، اگر اِشكالى هم در كار هست اِشكال چندان بزرگى نيست. اشكال بزرگ وقتى پيش مى‏آيد كه چنان عمل كنيم كه گويى تأويل هيچ متدولوژى‏اى ندارد و در زمينه تأويل آنارشى و هرج و مرج محض حاكم است و هر كس هر كارى كه بخواهد بكند مى‏تواند بكند. تو گويى متن ماده بى‏صورتى است كه به دست تو داده‏اند تا تو هر صورتى كه مى‏خواهى به آن بدهى و اگر هم از صورتى ملول و خسته شدى آن را برهم زنى و به آن ماده صورت جديدى ببخشى. در كار ابن عربى ما انصافا شاهد چنين خودسرانگى و هرج و مرجى هستيم. ابن عربى هر معنايى را كه دلش بخواهد از هر جمله‏اى استخراج مى‏كند و، همان طور كه دكتر موحد در «ديباچه»ى همين كتاب مورد بحث آورده‏اند، از شيخ خود، ابومدين، روايت مى‏كند كه گفته است: «المُريدُ مَنْ يَجِدُ فى القرآنِ ما يُريدُ»، يعنى مريد كسى است كه هر چه را بخواهد در قرآن مى‏يابد. زبان حال و بلكه قالِ ابن عربى اينست كه: چه معنايى دلتان مى‏خواهد؟ بفرماييد تا از قرآن درآوَرَم. به همين جهت، در آثار ابن عربى اين را هم مى‏بينيد كه از آيه واحدى، در چندين موضع متفاوت، بسته به نيازى كه داشته است، چندين معناى مختلف استخراج كرده است. در هر جا، هر معنايى را كه احتياج به آن دارد از قرآن يا حديث يا گفته هر كس ديگرى بيرون مى‏كشد، هيچ متدولوژى و قاعده و ضابطه‏اى در كار نيست. آنارشى و هرج و مرج محض، خودسرانگى و تحكم كامل. تأكيد مى‏كنم كه، در اينجا، اصل تأويل محل انكار من نيست؛ آنچه مورد تأكيد است اينست كه تأويل هم بايد ضوابط و قواعدى داشته باشد. سخن يك گوينده يا نويسنده مومى نيست كه من هر شكلى كه بخواهم و هوس كرده باشم به آن بدهم.

نقطه ضعف دوم آثار ابن عربى اينست كه در آنها از واقعيت‏هاى زبانشناختى (Linguistic facts) واقعيت‏هاى وجود شناختى (Ontological facts) نتيجه گرفته مى‏شود؛ و اين گونه نتيجه‏گيرى همان است كه فيلسوفان زبانى و تحليلى قرن بيستم چشم ما را به آثار خطا و مغالطه‏آميز آن گشوده‏اند. اين فيلسوفان به ما هشدار مى‏دهند كه واقعيت‏هاى زبانشناختى را دال بر واقعيت‏هاى وجودشناختى نگيريم و اگر در زبان واقعيتى وجود دارد آن را مقدمه‏اى براى استنتاج واقعيتى در جهان خارج از زبان تلقى نكنيم. ابن عربى نه فقط به اين هشدارها هيچ توجهى نداشته است و مدام مرتكب مغالطه استنتاج واقعيت‏هاى غيرزبانى از واقعيت‏هاى زبانى مى‏شود، بلكه مغالطه دومى را نيز بر اين مغالطه مى‏افزايد و آن اينكه چنان سخن مى‏گويد كه گويى زبان عربى يگانه

زبان موجود است يا يگانه مصداق تام و تمام پديده زبان است يا يگانه زبانى است كه از آن مى‏توان به واقعيت‏هاى عالم خارج نقب زد و پى برد. توضيح بدهم. ممكنست شما يك واقعيت زبانى را دال بر واقعيتى در جهان خارج بگيريد، ولى آن واقعيت زبانى در همه زبان‏هاى موجود در دنيا مصداق داشته باشد. در اين حال، مرتكب يك مغالطه شده‏ايد. اما اگر واقعيت زبانى‏اى را كه فقط مثلاً در زبان عربى مصداق دارد مبناى استنتاج امرى در جهان خارج بگيريد، در اين صورت، مرتكب دو مغالطه شده‏ايد. و كار ابن عربى از اين سنخ است. چند مثال ـ كه واقعا فقط مشتى از خروارند ـ بياورم. اگر از ابن عربى بپرسيد كه: «از كجا مى‏گويى كه انسان موجودى فراموشكار است؟»، به جاى اينكه براى اين مدّعاى انسانشناختى و روانشناختى دليلى مبتنى بر متدولوژى علوم انسانشناختى و روانشناختى بياورد، به واقعيتى زبانى متوسل مى‏شود، آن هم واقعيتى كه فقط در زبان عربى مصداق دارد، مى‏گويد: «ماسُمِّىَ الإنسانُ انسانا إلالِنِسْيانِهِ» يعنى دليل اين كه مى‏گويم كه انسان فراموشكار است اينست كه نامش «انسان» است و «انسان» از ماده «نسيان» به معناى فراموشى مشتق شده است. بايد گفت: اينكه «انسان» از ماده «نسيان» گرفته شده است، اگر هم درست باشد، واقعيتى زبانى، آن هم خاص زبان عربى، است و از واقعيت زبانى نمى‏توان واقعيتى غيرزبانى، يعنى مثلاً واقعيتى روانشناختى، را نتيجه گرفت. جالب اينست كه اگر بپرسيد كه: «چرا انسان به محيط پيرامونش انس مى‏گيرد و خوگير مى‏شود؟» باز ابن عربى مى‏گويد: «ماسُمِّىَ الإنسانُ انسانا إلالاُنِسِهِ» يعنى چون «انسان» نام دارد و «انسان» از «اُنْس» مشتق شده است. صرف‏نظر از اين سؤال كه: «بالاخره، “انسان” از چه مشتق شده است؟ از “نسيان” يا از “انس”؟»، سخن ما بر سر اينست كه اين اشتقاق واقعيتى زبانشناختى و مختص زبان عربى است، ولى حتى اگر مختص زبان عربى هم نمى‏بود و در همه زبان‏هاى دنيا هم مصداق داشت، باز، چگونه مى‏توان از يك واقعيت زبانى يك واقعيت انسانى و روانى را استنتاج كرد؟ (به ياد داشته باشيم كه در زبان انگليسى، مثلاً، man يا human being ، يعنى انسان، نه از forgetfulness يا oblivion ، به معناى فراموشى، مشتق شده است، و نه از familiarity يا intimacy ، به معناى انس.)

اگر از ابن عربى بپرسيد كه: «چرا زنان شوهران خود را دوست مى‏دارند؟» پاسخ شما را چنين خواهد داد: خدا حوّا را از يكى از دنده‏هاى آدم آفريده و دنده به شكل منحنى است و «منحنى» (در زبان عربى) با «حُنُوّ»، به معناى مهربانى و شفقت، هم‏ريشه است. از اين واقعيت زبانى مختص به زبان عربى يك واقعيت روانشناختى و انسانشناختى، كه خارج از قلمرو زبان است، نتيجه گرفته مى‏شود. حال، اگر بپرسيد كه: «چرا مردان همسرانشان را دوست مى‏دارند؟»، باز، پاسخ ابن عربى چنين خواهد بود: از آنجا كه طبيعت از خلاء وحشت دارد، وقتى كه از يكى از دنده‏هاى آدم حوّا ساخته شد، جاى آن دنده، چون نمى‏شد خالى بماند، از هوا پر شد. و «هواء» (باز، در زبان عربى) با «هَوى»، به معناى عشق، از يك ريشه‏اند. (دو مثال اخير را از الفتوحات المكّيه ابن عربى، ويراسته عثمان يحيى و ابراهيم مدكور، از انتشارات الهيئة المصريّه العامّة للكتاب، قاهره، 1972 م. المجلد الثانى، صص 9 ـ 248 نقل مى‏كنم).

در زبان عربى، هيچ جمله‏اى نمى‏تواند بدون اسم باشد. ابن عربى از اين واقعيت زبانى، كه در همه زبان‏هاى دنيا نيز مصداق ندارد، نتيجه مى‏گيرد كه هر موجودى مَظْهَرِ يكى از اسم‏هاى خدا است. اگر ابن عربى انگليسى زبان بود، نبايد از اين واقعيت زبانى كه، در زبان انگليسى، هيچ جمله‏اى نمى‏تواند بدون فعل باشد نتيجه بگيرد كه هر موجودى يكى از افعال الاهى است؟!!

بدون ذرّه‏اى مبالغه، صدها مثال از اين دست در آثار ابن عربى به چشم مى‏آيند؛ و در همه اين مثال‏ها دو مغالطه وجود دارند: يكى اين كه از يك واقعيت زبانشناختى واقعيتى مربوط به عالم خارج از زبان، يعنى عالم واقع، نتيجه گرفته شده است و حال آنكه حتى واقعيت‏هاى زبانشناختى‏اى كه در همه زبان‏هاى دنيا، بلااستثناء، وجود دارند (كه به آنها جهانى‏هاى زبان (Language Universals) مى‏گويند، مانند 45 امر مشترك همه زبان‏هاى دنيا كه گرين‏برگ (Greenberg) كشف كرده است) نمى‏توانند مبناى نتيجه‏گيرى يا تبيينى در حوزه واقعيت‏هاى عالم خارج از زبان باشند. و مغالطه دوم هم اينكه واقعيت‏هاى زبانشناختى يكى از زبان‏هاى دنيا، يعنى زبان عربى، يگانه واقعيت‏هاى زبانشناختى تلقى شده‏اند.

نقطه ضعف سوم آثار ابن عربى اينست كه وى مدّعيات خود را چنان صورت‏بندى مى‏كند كه براى خوانندگانش متدولوژى تحقيق در باب صدق و كذب و حقانيت و بطلان دعاويش در پرده ابهام مى‏ماند. روش تحقيق در باب صدق و كذب يك مدّعا شرط لازم تشخيص صدق يا كذب آن مدّعا است و، البته، شرط كافى نيست. از اين رو، اگر مدعايى چنان تنسيق و تقرير شود كه روش تحقيق در باب آن معلوم و واضح نباشد، به طريق اوْلى، تشخيص صدق يا كذب آن مدعا نيز امكان‏پذير نخواهد بود. اگر من درباره كهكشانى كه صد ميليون سال نورى با ما فاصله دارد ادعايى بكنم، شما حتى اگر در وضع و حال كنونى نتوانيد صدق يا كذب آن ادعا را تشخيص دهيد، لااقل مى‏دانيد كه على‏الاصول روش تحقيق در باب صدق و كذب آن چيست؛ يعنى مى‏دانيد كه شخصى كه بخواهد صدق يا كذب سخن مرا نشان بدهد چه راهى را بايد بپيمايد و چه روشى را بايد در پيش بگيرد، هر چند در وضع كنونى علم بشر آن راه عملاً پيمودنى نباشد و آن روش بالفعل در پيش گرفتنى نباشد. بالاخره، مدعاى تجربى روش تحقيق خاص خود را دارد، مدعاى درون‏نگرانه، مدعاى تاريخى، مدعاى رياضى ـ منطقى، مدعاى فلسفى، مدعاى دينى و مذهبى (الاهياتى)، و مدعاى ادبى و هنرى، هر يك، روش تحقيق خاص خود را. اما چه بايد كرد با مدّعيات كسى كه چنان سخن مى‏گويد كه ابتدا گمان مى‏بريم كه دعويى تجربى دارد و وقتى كه با متدولوژى تجربى به نقدش مى‏پردازيم مدعا را چنان تنسيق مى‏كند كه گويى مدعايى فلسفى است، و وقتى كه از موضع فلسفه به نقدش دست مى‏زنيم به مدعا چنان صورتى مى‏دهد كه گويى حاصل كشف و شهودى است و… به همين ترتيب، تا جايى كه متحير مى‏مانيم كه بالاخره اين سخن را به چه روشى مى‏توان تصديق يا تكذيب كرد. هر گوينده يا نويسنده‏اى وظيفه اخلاقى دارد كه گفته يا نوشته خود را چنان صورت‏بندى كند كه مخاطبش به سهولت دريابد كه براى ردّ يا قبول، نفى يا اثبات، نقض يا ابرام، تضعيف يا تأييد، تكذيب يا تصديق، و جرح يا تعديل آن گفته يا نوشته چه راهى را مى‏تواند در پيش بگيرد. و ابن عربى هيچگاه به اين وظيفه اخلاقى التزام نورزيده است.

و اما نقطه ضعف چهارم. همان طور كه آقاى دكتر پورجوادى هم به اشاره گفتند، ابن عربى در تخيل و خيال‏پردازى يد طولا و چيره‏دستى‏اى انكارناپذير دارد و تخيلاتش هم، البته، بسيار زيبا و دلاويزاند، به طورى كه مى‏توان گفت كه مجموعه آثار او يك سناريوى كيهانى بسيار عظيم و پردامنه و دل‏انگيز است، سناريويى كه هستى را از ازل الآزال تا ابدالآباد در دل خود جاى داده است. شرط لازم مقبوليت هر سناريويى هم، البته، سازگارى (consistency) اجزاء و عناصر آن سناريو است، اما يقينا اين شرط شرط كافى نيست. رمان بينوايان ويكتور هوگو يا داستان دو شهر چارلز ديكنز يا جان شيفتهى رومن رولان هم، البته، از سازگارى درونى برخوردارى كامل دارند؛ اما اين سازگارى درونى هرگز ضامن مطابقت با واقع مطالب اين رمان‏ها نيست. رمان‏ها كمابيش همه سازگارى درونى دارند اما فرق مهمشان با كتاب‏هاى تاريخ در اينست كه رمانها مطابقت با واقعى را كه آثار تاريخى، على القاعده، بايد داشته باشند و كمابيش دارند فاقدند. رمان يا سناريوى كيهانى ابن عربى، البته، اين شرط لازم، يعنى سازگارى درونى، را هم در بسيارى از مواضع فاقد است؛ اما از اين ضد و نقيض گويى هم كه صرف‏نظر كنيم، باز، جاى اين سؤال هست كه از كجا بدانيم كه اين رمان و سناريو مطابق با واقع هم هست. به تعبير ديگر، لذت زيبايى شناختى‏اى كه از مطالعه آثار ابن عربى حاصل مى‏آيد ـ و واقعا هم حاصل مى‏آيد ـ به كنار، چه حجيت معرفت‏شناختى‏اى براى محتويات اين آثار مى‏توان فراهم آورد؟ چه دليلى داريم بر اين كه اين رمان و سناريو، علاوه بر زيبايى انكارناپذير و چشم‏گيرى كه دارد، از صحت و صدق منطقى هم برخوردار است؟ ابن عربى هيچگاه دليلى بر صحت و صدق سخنان خود اقامه نمى‏كند و پرواى اين كار را هم ندارد. چه بسا سخنى هم كه در دفاع از اين بى‏اعتنايى به دليل دارد اين باشد كه سخنان من حاكى از معارف و حقائقى‏اند كه نه به درستى در قالب لفظ و زبان در مى‏توانند آمد و نه حتى در چارچوب مفهوم و ذهن مى‏توانند گنجيد. اين معارف و حقايق وراى طَوْرِ عقل و منطق‏اند و اگر در چارچوب مفهوم و ذهن نمى‏گنجند و در قالب لفظ و زبان درنمى‏آيند، طبعا، نه فقط استدلال را برنمى‏تابند، بلكه از ضد و نقيض بودن و ناسازگارى داشتن نيز گريز و گريزى ندارند. اين تناقض‏گويى‏ها و اين بدون دليل ـ و حتى برخلاف دليل ـ سخن گفتن‏ها ناشى از اينست كه ما قدم به ساحتى گذاشته‏ايم كه وراى فهم و ادراك و عقل و منطق انسان‏هاى خردانديش و استدلال‏گر است.

اگر ابن عربى و امثال و پيروان او صادقانه و صميمانه اين عذر را مى‏آورند و به صحّت و صدق اين سخن جدّا باور دارند چرا به توصيه بسيار ارجمند و ژرف ويتگنشتاين، در آخرين گزاره رساله منطقى ـ فلسفىاش، عمل نمى‏كنند كه مى‏گفت: «آنچه را درباره‏اش سخن نمى‏توان گفت بايد به خاموشى از كنارش گذشت»؟ خِلاف اخلاق علمى است كه ابتدا سخنى بگوييم و پس از اينكه با نقدهاى پاسخ‏ناپذير مخاطبان خود روبه‏رو شديم و راهِ پس و پيش نداشتيم يا بعد از آن كه مخالفان خود را به سرگيجه و كلافگى فكرى دچار كرديم بگوييم كه سخن ما وراى طَوْرِ عقل و منطق و فهم و ادراك شماست و سخنى است كه جامه زبان و الفاظ بر او تنگى مى‏كند و قالب ذهن و مفاهيم را درهم مى‏شكند. اگر در اين مدّعا صادقيم بهتر نيست كه سكوت بورزيم و از سرگشتگى و گم‏گشتگى مخاطبانمان و از به هدر دادن عمر و نيرو و توان روانى و ذهنى‏شان و از اختلاف‏افكنى‏ها و منازعه سازى‏هايى كه لازمه عدم فهم‏ها و سوءفهم‏ها است بپرهيزيم؟

آنچه گفتم از عظمت مقام فكرى و علمى ابن عربى نمى‏كاهد و، مهمتر آن كه، اميدوارم بر حق و درست باشد و، لااقل، روى در صواب داشته باشد.