شب ویرجینیا وولف
به مناسبت انتشار ويژهنامه ويرجينيا وولف مجله بخارا در تالار ناصرى خانه هنرمندان (ششم دى ماه 1385) شب ويرجينيا وولف را برگزار كرد.
اين مراسم با نمايش دقايقى از فيلم «ساعتها» آغاز شد كه واپسين روزهاى زندگى به تصوير مىكشيد. پس از آن على دهباشى چنين آغاز كرد:
ستيز درونى ويرجينياوولف
اولين آشنايى راقم اين سطور با ويرجينيا وولف از طريق ترجمه مصطفى اسلاميه است كه در مجله رودكى (1351) داستان «مرده ريگ» را منتشر كرده بود. در سالهاى بعد داستانهاى ديگر از وولف ترجمه شد كه با علاقه مىخواندم.
اگر اشتباه نكنم زمستان 1360 بود كه در يكى از ديدارهايم با زنده ياد پرويز داريوش پرسيدم تازه چه خواندهايد؟ اشاره كرد به ميز كارش در كتابخانه منزلش. رفتم كتاب را برداشتم. رمان Mrs. Dalloway وولف بود. چاپ انتشارات پنگوئن. داريوش دقايقى از اين رمان گفت. مىدانستم كه چند ماهى است به علت درد شديد و ناگهانى در ناحيه دست نمىتواند كار كند. آنچنان به شوق آمدم كه پيشنهاد كردم ايشان ترجمه كند و من بنويسم. به نوعى محرر ايشان شدم در ترجمه خانم دالووى كه هفتهاى سه جلسه رفتم تا كار تمام شد و سال بعد در انتشارات رواق چاپش كرديم. و بعد در سالهاى اخير اين علاقه به وولف منجر به شماره ويژهايى در مجله سمرقند شد كه ديدهايد. اين همه براى اين بود كه بدانيد اين شماره بخارا يك سابقهايى دارد.
ويرجينيا وولف عليرغم ستيز درونى با خودش بسيار شجاع بود. اين شجاعت در جاى جاى زندگيش ديده مىشود. زمانى كه براى آثارش ناشر پيدا نمىشد تصميم گرفت و با همسرش لئونارد در بهار 1917 انتشارات هوگارد پرس را بنياد گذاشت تا بتواند آنچه را دلش مىخواست بنويسد و نه آنچه كه ناشران از او مىخواستند. و در جايى خطاب به دوستى مىنويسد: «اگر مىخواهى پيشرفتى در هنر داشته باشى، در كنج اتاقت گريه نكن، راههاى به وجود آوردن آثار خودت را بيافرين.»
آرنو كترين رماننويس معاصر پس از بررسى زندگى وولف چنين اظهار نظر مىكند: «او در زندگىاش فقط مىتواند يك هدف داشته باشد: عطش سيرابناپذير نوشتن يا زايل شدن. به اين دليل كه نوشتن است كه او را زنده نگه مىدارد. و اين زندگى از طريق نوشتن به او اجازه حيات مىدهد.»
در ويژهنامه ويرجينيا وولف از چندين منبع انگليسى، فرانسوى و آلمانى بهره جستيم. كليه مقالات اين شماره براى اولين بار است كه ترجمه و منتشر مىشوند به جز «نامههاى آخر وولف» از مجله كِلك و «نظريات وولف درباره رمان» از ترجمه دكتر حقشناس است كه مآخذ آن آمده است.
گفتنىها و نوشتنىها درباره وجوه گوناگون ويرجينيا وولف را دوستان طى سخنرانىهاى خود خواهند گفت.
على دهباشى در بخش پايانى سخنرانى خود فهرست همكاران را در تاليف و ترجمه و تدوين ويژه نامه ويرجينيا وولف چنين نام برد (به ترتيب چاپ مقاله آنها در ويژهنامه): شراره اسفنديارى ـ ناهيد شاهورديانى ـ مهرنوش بهبودى ـ مهوش قويمى ـ خجسته كيهان ـ بهرام مقدادى ـ هلن اوليايىنيا ـ غلامحسين ذوالفقارى ـ گلنار گلناريان ـ علىمحمد حقشناس ـ جمشيد كارآگاهى ـ ليلا صمدى ـ مهدى غبرايى ـ خجسته كيهان ـ سرور السادات جواهريان ـ وازريك درساهاكيان ـ مهستى بحرينى ـ آرش كاظمى ـ سارا احمدى ـ اصغر نورى ـ ايلميرا دادور ـ اختر اعتمادى ـ افشين معاصر ـ ليلا كافى ـ مينو مشيرى ـ فرزانه قوجلو ـ گلبرگ برزين ـ بهارك نظرى ـ لاله خاكپور ـ محمود گودرزى ـ ناهيد طباطبايى ـ سهيل اسماعيلى ـ نوشين مهاجرين و آزاده فانى.
سپس ناهيد طباطبايى ضمن بازگويى نقل قولهايى از ويرجينيا وولف به بررسى وجوه اجتماعى او در انگلستان عصر خود پرداخت و چنين گفت:
مرگ فرشته خانگى
در سال 1890 نهضتى تحت عنوان «زنان نوين» در انگليس و آمريكا پديد آمد كه حركتى جديد را براى استقلال زنان آغاز كرد. اين حركت با پديدههاى ظاهرى مثل سيگار كشيدن و دوچرخهسوارى آغاز شد و به كسب حق راى انجاميد. مخالفت زنان با قوانين موجود خواستههاى زنان نوين به مطبوعات راه گشود و با سرعتى شگفتانگيز عرصه داستاننويسى را به تسلط خود در آورد. تا پايان قرن نوزدهم بيش از صد نوول و هزار داستان كوتاه با مضامين مورد نظر زنان نوين بچاپ رسيد. زنان نوين روشهاى گوناگونى را در داستان و هم در واقعيت خلق كردند و با آنكه عقايد مختلفى داشتند زير پرچم استقلال زنان و نيازشان به اصلاحات اجتماعى و سياسى گرد آمدند.
هنگامى كه زنان نوين تحت لواى فرهنگ انگليس بهم پيوستند، به اين توانايى رسيدند كه پيام خود را به سراسر دنيا و بخصوص به آمريكا كه زمينهاى مساعدتر داشت برسانند.
نيمه دوم قرن نوزدهم، زمان شتاب گرفتن تغييرات و اصلاحات مورد نظر زنان بود. سرشمارى سال 1851 نشان مىدهد كه نزديك به نيمى از زنان انگليس همسرى ندارند تا حمايتشان كند. بخش عظيمى از مردان مهاجرت كرده بودند. گروهى از زنان همچنان به انتظار شوهر نشستند و بيشتر آنان كه تجربه كار در كارخانهها، در زمان جنگ را داشتند، به استخدام مراكز صنعتى درآمدند و يا به كار در خانهها مشغول شدند. تا قبل از اين زنان طبقه متوسط در بيرون از خانه به انجام كارهاى خيريه مىپرداختند، اما ديگر زمانى رسيده بود كه ايشان نيز به نيروى كار بپيوندند. بدين ترتيب مسائل جديدى براى زنان مطرح شد. سوالاتى از اين قبيل كه طبيعت زنان چگونه است؟ نقش زن چيست؟ اختلافات طبقاتى از كجا بوجود مىآيند؟ چه ارتباطى بين زن و مرد، زن و تحصيلات، زن و كار، زن و شهروندى وجود دارد؟ و بالاخره اين كه سرنوشت زنان چيست؟
تمام اين سوالات تحت عنوان «سوال زن» طبقهبندى شدند. به دنبال اين سوالها بود كه كمكم اصلاحاتى پديد آمد. در سال 1850 اولين دبيرستان دخترانه در شمال لندن تاسيس شد و مدير آن برنامه تحصيلى منظمى براى ايشان تدوين كرد. به دنبال آن مدارس ديگر تاسيس شدند.
در سال 1890 اين جنبش به اوج رسيد. در اين زمان نشريه «وست مينيستر» در مقالهاى شكايت مىكند: «امكان ندارد سوار ماشين يا قطار بشوى، روزنامه يا مجلهاى را باز كنى و دائم و دائم «سوالهاى زنان» به تو يادآورى نشود و از «زنانگى فناناپذير»، «طغيان دختران»، «حركت داوطلبانه زن» و «باشگاههاى زنانه» خبردار نشوى.»
طبعا تحصيلات زنان مخالفتهايى به همراه داشت. «هربرت اسپنسر» جامعهشناس و فيلسوف كه مباحث خود را تحت عنوان «ابقاى شايستگى» مطرح مىكرد، خاطرنشان ساخت. «اين دختران لاغر و صاف و صوفى كه در سالنهاى لندن فراوان شدهاند، محصول تحصيلات بيش از اندازهاند و احتمالاً قادر به توليد مثل نيستند». او يادآورى كرد: «اين سيستم پرقدرت، آينده دختران را ويران مىكند، آنها به زودى از ازدواج نيز سرباز خواهند زد».
در اين ميان همچنان نوشتن نوولها و داستانهاى كوتاه نقش پراهميت و جذاب خود را ايفا مىكنند. مجلههاى فرهنگى زنان، هفتهنامهها و روزنامهها به همت نويسندگان زن پرچمدار اين جنبش هستند. هنرى سيدل كندى نويسنده آمريكايى مىگويد «گسترش نوين ادبيات بىدليل صورت نگرفته و هواخواه نيافته، اين گسترش به جز دلايل هنرى، دلايل ديگرى هم دارد. شكوفائى داستان كوتاه بىدليل نيست. آنها راحتتر به دست سردبير مىرسند و براى نويسندگان منفعت بيشترى دارند. و علاوه بر آن با طبيعت چند بخشىشان، پايان بازشان و روحيه معاصرشان راهگشا هستند.
داستان كوتاه زمانى رشد مىكند كه جامعه و زمينه اخلاقى آن نامشخص بنظر مىآيد، داستان كوتاه در مكانهايى تازه و در رخنههايى كه بين قراردادهاى مرسوم اخلاقى ايجاد شده، رشد مىكند و برومند مىشود. بدنبال اين جنبش تغييرات و اصلاحات ديگرى بوجود مىآيد.
تا سال 1884 زنانى كه شوهرانشان را ترك مىكردند به زندان مىافتادند، اين قانون لغو مىشود و به دادگاه اختيار داده مىشود تا تكليف بچهها را روشن كند. در سال 1886 مادران بيوه حق اين را مىيابند كه از فرزندان خود نگهدارى كنند.
اتفاق ديگر، مرگ فرشته خانگى است. شارلوت گيلمن، نويسنده مىگويد «آن فرشته ناياب، منقرض شده است. زن كه تا آن زمان موجودى فداكار و جانسپار بود و خانه را اداره مىكرد، به نيروى كار پيوسته است» ويرجينيا وولف مىنويسد: «كشتن فرشته خانگى بخشى از اشتغالات زنان نويسنده بود…»
به دنبال ساخت دوچرخههاى ايمن، زنان طبقه متوسط به آن روى مىآوردند تا بدين طريق آزادى بىمانندى در تحرك بيابند. اين آزادى بسرعت در داستانها منعكس شد. دوچرخهسوارى تغيير بىسابقهاى در مد بوجود آورد. از سال 1880 لباسهائى با بالا تنههاى تنگ و دامنهاى پف دار سنگين كنار گذاشته شده بود و حالا شلوار براى دوچرخه سوارى مد مىشد.
مسئله ديگر بعد روانشناختى اين جنبش بود. در سال 1895 فرويد اولين اثر خود، «مطالعاتى در باب جنون» و سپس در سال 1899 «تعبير رويا» را به چاپ رساند و انقلابى در افكار روشنفكران بوجود آورد. رشد داستان و تولد روانكاوى همزمان شد و هر دوى آنها با كار، دانش و تجارب ماوراء خودآگاهى، تاييد شدند.
همانطور كه در سير داستاننويسى شاهد هستيم رويا و تخيل از قيد تعقل و محدوديت دنياى خارجى رهايى يافت. فرويد مىگويد «رويا اصولاً انسان را تشويق مىكند تا آن را بررسى كند، خوشبختانه منقدين نكته سنج، شبها خوابند.» پس از ناهيد طباطبايى يكى از داستانهاى كوتاه ويرجينيا وولف با عنوان «باغهاى كيو» كه توسط ليلا صمدى ترجمه شده بود خوانده شد. ليلا صمدى اظهار داشت كه نقدى هم بر اين داستان نوشته است كه در ويژهنامه بخارا خواهيد خواند.
سپس مهدى غبرائى برشهايى از ترجمه خود از رمان «موجها» را خواند و چنين گفت:
تجربه ترجمه رمان «موجها»
تار و پود مرگ را از بنفشه بافتهاند؛ تار مرگ و پود مرگ (موجها)
در باز مىشود، ببر مىجهد…
موجها بر كرانه مىشكنند (آخرين جمله رُمان)
صحبت كردن از ويرجينيا وولف كارى است سهل و ممتنع. سهل از اين رو كه منابع مورد نظر دربارهاش به وفور يافت مىشود و حتى در زبان فارسى نيز چند اثر مستقل از او به چاپ رسيده است. اما ممتنع از اين بابت كه در ميان اقيانوسى از نقد و نظر و اطلاعات گم مىشويد و مجال براى بررسى حتى يك صدمشان كارى است بس دشوار و وقت گير. همين قدر بگويم كه او را يكى از برجستهترين و شاخصترين نويسندگان نيمه اول قرن بيستم و همپاى جويس و پروست مىدانند و با احترام فراوان از او آثارش ياد مىكنند. در تاريخ ادبيات شايد در هر سده يكى دو تن نظير او پيدا شوند، زيرا از نبوغ و جنونى برخوردار بود كه نزد كمتر كسى يافت مىشود. به همين دليل و به علت آسيبهاى روانى و جسمى كه ديده بود، چند بار دست به خودكشى زد و عاقبت در 1941 در بحبوحه جنگ دوم جهانى موفق شد و به 59 سال عمر پربار خود خاتمه داد.
اما ميراث او، غير از يادداشتهاى روزانه و نامهها كه حجم عظيمى دارد، همچنين نقد و نظر كه به صورت كتابهاى مستقل يا مقاله چاپ شده و پاره ناچيزى از آنها نيز به پارسى در آمده، 9 رمان است. دو رمان اول او، سفر به بيرون (1915)، و شب و روز (1919) به سبك كلاسيك نويسندگان زمان خود، نظير فورستر، نوشته شده. اما از رُمان سوم، يعنى اتاق جيكوب (1922) به جستجوى شگردهاى روايى تازهاى برآمده كه با در هم ريختن زمان و مكان، دل گويه، سيلان ذهن و حديث نفس همراه بوده است و اين شگردها را به زعم بسيارى از صاحبنظران همعصر خود تا امروز در سه رُمان خانم دالووى (1925) به سوى فانوس دريايى (1927) و موجها (1931) به كمال رسانده است. چند رمان ديگر او، مثل اورلاندو (1928) سالها (1936) و آخرين رمانش، ميان پردهها (1941) را كه پس از مرگش منتشر شد، هم از سه رمان برجستهاش نمىدانند ـ هر چند در اين ميان رُمان ميان پردهها اهميت بيشترى دارد.
(52)
از ميان رمانها سه رمان اول و رُمان آخرش به زبان فارسى ترجمه نشده است. اما ترجمههاى موجود يا به درستى حق نويسنده را ادا نكردهاند، يا مثل دو رمان خيزابها و خانم دالووى متأسفانه ـ با وجود اندك نقاط قوت ـ الكن و گاه نامفهومند و تصور نادرستى از ويرجينيا وولف به خواننده مىدهند كه گويا پرت و پلا مىنويسد، يا دست كم خون و جان در آن نيست. به طورى كه كمتر كسى را سراغ دارم كه توانسته باشد اين دو ترجمه را تا به آخر بخواند. در اينجا قصد ندارم بيش از اين مطلب را توضيح دهم. به جاى خود اشتباهات عمده ترجمه خيزابها را مطرح خواهم كرد كه از نامش شروع مىشود و به ساخت دستورى زبان فارسى مىرسد و شامل اسامى بيشتر گلها و گياهان و پرندگان و پيچيدگىهاى ديگر رمان مىشود. اما شايد بپرسيد عنوان خيزابها كه خوش طنينتر از موجها يا امواج است، چه عيبى دارد. توضيح اين است كه نويسنده در سراسر كتاب بارها و بارها به موجهايى كه به ساحل يا به عبارتى ديگر كرانه مىكوبند حرف مىزند و زندگى را به افت و خيز آنها تشبيه مىكند و آخرين جمله كتاب با اين عبارت تمام مىشود: موجها بر كرانه مىشكنند كه در ترجمه پرويز داريوش همراه تمام فصل آخر، يعنى بالغ بر 60 ـ 70 صفحه تك گويى برنارد كه جمعبندى و برآيند كتاب و مشكلترين قسمت آن است ترجمه نشده رها شده است. خيزاب، همان طور كه پيداست مصدر مرخم خيزش به اضافه آب است و معمولاً به امواج غولپيكرى گفته مىشود كه مىتواند كشتيها را غرق كند. بگذريم. ادعا نمىكنم كه همه رمانهاى ويرجينيا وولف را خواندهام كه خلاف واقع است. به بعضيها به اصطلاح تك زدهام، برخى را، از جمله اتاق جيكوب و ميان پردهها يكى دو فصل ترجمه كردهام و برخى ديگر را تماما خواندهام. بين ناقدان بر سر برجستهترين رُمان ويرجينيا وولف اختلاف نظرهايى هست، اما همانطور كه گفتم كمابيش همگان در مورد سه رمان او اتفاق نظر دارند. من كه هر سه اينها را خواندهام، شخصا رمان موجها را برجستهتر مىدانم و مىكوشم دلايلم را توضيح دهم و روشن كنم چرا ويرجينيا وولف از شمار بزرگترين نويسندگان قرن بيستم است و چرا رمان موجها بر رمانهاى ديگرش برترى دارد. اما پيش از اين گريز بزنم.
پس از ترجمه ساعتها، نوشته مايكل كانينگوم كه ويرجينيا وولف را هنگام نوشتن خانم دالووى زنده كرد، به طور جدى به فكر ترجمه برخى آثارش افتادم. نخستين برخوردم با اصل رُمان شيفتگى بود و حيرانى. آوار اينهمه تصاوير غريب و افكار بديع كه امروز هم تازگى و طراوت دارد، خواب از چشمانم گرفت و چارهاى نديدم، جز اينكه بنشينم و به خود دل بدهم و آن را در قالب كلام پارسى بريزيم. (اينكه نويسندهاى كه 4 سال پيش از دنيا آمدنم توانسته چنان روح و جان مرا تسخير كند كه با فكرش و روحش نرد عشق ببازم، اعجاز هنر اوست.) اما هر چه پيشتر مىرفتم، اين شيفتگى بيشتر مىشد و به همان ترتيب مشكلات و ابهامها افزودهتر. دو نسخه از چاپهاى سالهاى مختلف پنگوئن داشتم كه بىهيچ توضيحى بود. ترجمه و مقابله را كه تمام كردم، يك سال تمام وقت طول كشيد و تازه بسيارى اشكالات به جا ماند و لازم بود ويرايشى جانانه شود. در اين بين نسخهاى از چاپ اكسفورد با مقدمه مفصل و توضيحات به دستم رسيد. از يك رو خوشحال بودم كه اشكالات را به يارى آن حل مىكنم و از سوى ديگر كار و وقتى مجدد مىطلبيد. دوست گرامى من، محمدرضا پورجعفرى ويرايش كتاب را به عهده گرفت و با دقت و وسواسى در خور سطر به سطر مقابلهاش كرد و روزى نبود كه چند بار تلفنى با من صحبت نكند. اندكى كمتر از يك سال نيز كار ايشان طول كشيد. ناگفته نماند كه ظرف اين مدت با دو جمع متخصص و هوادار ويرجينيا وولف در كانادا و انگليس از طريق نشانى شبكه اينترنت تماس گرفتم و نوشتم فلان قدر سال كار مىكنم و فلان كتابها را ترجمه كردهام و اكنون روى موجها كار مىكنم و اشكالات متعددى دارم و از آنها راهنمايى خواستم، اما به پيامم پاسخى ندادند. به قول دوستى تا فهميدند مترجم و كشورم تابع كپى رايت نيست، مثل جن از بسم الله در رفتند از آنجا رانده و از اينجا مانده باز بگذريم. پس از ويرايش بار ديگر كتاب را خواندم و باز ناهمواريهايى ديدم كه طبيعى بود. بنابراين بار دوم سطر به سطر مقابلهاش كردم و بىهيچ اغراق قريب 650 مورد را كه گاه جمله بود، صيقل و تراش دادم. به اين هم قانع نشدم و از دوست ديگرى كه لازم نبود انگليسى بداند و به سبب شاعر بودن به كلام حساسيت داشت خواستم بخواند و موارد ابهام در ترجمه را به من بگويد يا پيشنهاد اصلاح بدهد. از پيشنهادات او نيز استفاده كردم كه دست كم 75% آن درست بود و حدود صد مورد ديگر را تغيير دادم و پس از حروفچينى سوم بازخوانى كردم. حالا به نظرم مىشود گفت حق نويسنده تا حد زيادى در زبان فارسى ادا شدهاست. ضمنا غير از سه نسخه بالا دو چاپ ورذروث از سالهاى 2000 و 2005 هم به دستم رسيد كه از توضيحات يكىشان استفاده كردهام.
و اما برسيم به اصل مطلب، يعنى اهميت و ارزش موجها و چگونگى ساخت و پرداخت آن كه ويرجينيا وولف نيز قريب سه سال روى آن كار كرده و بارها بازنويسى كرده و حتى نامش را از شاپركها به موجها تغيير داده است. من اين موضوع را تحت 10 عنوان بررسى مىكنم:
1. ساختار رُمان: موجها 9 فصل دارد، بدون شمارهگذارى، و در ابتداى هر فصل 2 ـ 3 صفحه وصف با حروف ايتاليك و زمان گذشته آمده (ويرجينيا وولف نام اين قسمتها را interlude، فاصله يا ميان پرده، گذاشته و من اسم آن را تابلو گذاشتهام، چون به زعم من به نقاشيهاى پست امپرسيونيسم، بويژه آثار سورا، يعنى سبك پوانتليسم (نقطه چين) نزديك شده است.) اين تابلوها هميشه از خورشيد و دريا آغاز مىگردد و طبعا لحن اديبانهترى دارد و صحنه پانوراما (نماى باز، عمومى، يا كلى) است و بعد نم نمك بسته مىشود و به جنگل و باغ و خانه و اتاق مىرسد. هر 9 تابلو را كه كنار هم بگذاريد، از برآمدن خوشيد تا غروب آن، تشكيل يك روز را مىدهد. اما (soliloquies) حديث نفسهاى هر 9 فصل از يك عمر راويان روايت مىكند، از كودكى، مدرسه، تا دانشگاه و ازدواج برخيشان و مرگ يكى از دوستان ـ پرسيوال كه در داستان حضور غيرمستقيم دارد ـ و مرگ پرابهام رودا، يكى از راويان و آغوش گشودن برنارد (تنها راوى فصل بلند آخر) به روى مرگ. رابطه اين تابلوها و يك عمر زندگى راويان را مىتوان به اشاره دريافت.
رُمان موجها 6 راوى دارد، سه پسر (مرد) و سه دختر (زن) فرق شگردروايى موجها با مثلاً برخى آثار فاكنر در اين است كه به صورت soliloquey (حديث نفس) در هر فصل (جز فصل آخر) در هم تنيده است و هر فصل به يك راوىِ تنها تعلق ندارد و كمتر خطاب به ديگرى است. در فرهنگ و بستر دايرةالمعارفى soliloqueyاين طور تعريف شده است: حرف زدن در تنهايى، يا به فرض تنهايى. بيان يا خطابه كسى كه با خود حرف مىزند، يا به حضور هر شنوندهاى بىتوجه است و ناديدهاش مىگيرد (غالبا آن را در تأتر به كار مىگيرند، تا در اعماق ضمير شخصيت ژرفكاوى مىكنند). حديث نفس هملت با جمله بودن يا نبودن شروع مىشود. دربارء lnterior monolog (دل گويه) (معمولاً شگرد فاكنر) نيز مىتوانيد به همين فرهنگ يا منابع ديگر رجوع كنيد كه مطلب به درازا نكشد. اما همين جا داستان خواهر شكسپير كه ويرجينيا وولف در كتاب اتاقى از آن خود ابداع كرده به ذهن مىرسد كه برخى گفتهاند، اين خواهر خود اوست كه با چند سده تأخير به دنيا آمده است. تأثير شكسپير، شلى، بايرون و بسيارى ديگر از شعراى كلاسيك انگلستان و شعراى لاتين قديم در موجها موج مىزند.
2. شعر گونگى: گفتهاند (تا زمان انتشار رمان، 1931) در رُمان انگليسى نمىتوانيد اثرى پيدا كنيد كه از اين رمان به شعر نزديكتر باشد. هرميون لى، يكى از مفسران، در كتاب رمانهاى ويرجينيا وولف (لندن، 1977) فصلى را به نقد و تحليل موجها اختصاص داده و در صفحه 164 همين كتاب قسمتى از حديث نفس «جينى» را به صورت مصرعهاى عمودى در 15 سطر نوشته است و معتقد است اگر كتاب را به صورت شعر بخوانيم، راحتتريم تا به صورت رمان (ص 86 چاپ پنگوئن (1968) ص 153 ترجمه من).
جمله اين طور شروع مىشود: How strange the people should Sleep… و اين طور ختم مىشود: Yet night is beginning همه را نمىخوانم كه مجال اندك است. ترجمهاش چنين است:
چه عجيب است كه مردم بايد بخوابند، كه مردم بايد چراغها را خاموش كنند و بروند طبقه بالا. لباسهاشان را در آوردهاند، لباس خواب سفيد پوشيدهاند. در هيچ خانهاى چراغى روشن نيست. يك رج كلاهك دودكش در برابر آسمان ديده مىشود؛ و يكى دو چراغ در خيابان روشن است، مثل چراغهاى روشنى كه كسى به آنها نيازى ندارد. تنها كسانى كه در خيابان ديده مىشوند، بينوايانى شتابانند. كسى در اين خيابان نمىرود و نمىآيد. روز به پايان رسيده. چند پليس در گوشه و كنار ايستادهاند. با اينحال شب دارد شروع مىشود… يا: جينى گفت: «مىسوزم، مىلرزم؛ تو آفتاب، تو سايه.»
به اين قسمت از روايت سوزان گوش كنيد: وقتى بهارِ سرد و بارانى با شكوفههاىِ زرد ناگهانى از راه مىرسد… به ياد مىآورم كه خورشيد چطور طلوع مىكرد و چلچلهها نوك بالهاشان را به علفها مىزدند و وقتى بچه بوديم برنارد چطور جمله مىساخت و برگها لا به لا، بسيار سبك، بالاى سرِ ما مىجنبيدند و آبىِ آسمان را هاشور مىزدند و نورهاى بازيگوش سرگردان را روى ريشههاى استخوانى درختان راشى مىانداختند كه من هق هق كنان رويشان مىگريستم… ص 258
يا اين قسمت كه لوئيس ضمن خواندن شعرى از قرون وسطا با خود حديث نفس مىگويد: اى باد باخترى… اين قسمتى از شعر است كه رها مىشود و بعد حرف او: اى باد باخترى، تا باميز چوب ماهون و گترها و حتى دريغا، با ابتذال معشوقهام، آن بازيگر ريز نقش، كه هرگز نتوانسته انگليسى را درست صحبت كند، دشمنى دارى…
اى باد باخترى، كى خواهى وزيد… و باز فكر او: رودا با آن همه حواس پرتى، با چشمهاى كم سوى حلزونى رنگش، چه نيمه شب كه ستارهها مىدرخشند بيايد و چه در ملالآورترين ساعت نيمروز، ويرانت نمىكند، باد باخترى… بازى با اين شعر 3 ـ 4 صفحه ديگر ادامه دارد. نمونههاى ديگر فراوان است، اما…
3. تصاوير غريب و استحاله: از همان صفحات اول رمان اشياى طبيعت چون موج و خورشيد انسان واره مىشوند و آدمها بدل به درخت و گل و گياه. مفسران نوشتهاند كه او به استحالهها از اوويد، شاعر روم باستان، نظر داشته است.
خورشيد در موجها زنى است چراغ در دست و موجها چون آدميزاد نفس مىكشند. ببينيد:… موج درنگى مىكرد و بار ديگر كش مىآمد و مانند خفتهاى كه نفس نادانسته مىآيد و مىرود آه مىكشيد. رفته رفته خط تاريك افق روشن شد، گويى دُرد شراب كهنهاى در بطرى فروبنشيند و سبزى شيشه را آشكار كند. پشت سرش هم آسمان صاف شده انگار دُرد سپيد آنجا تهنشين شده است، يا گويى دست زنى غنوده زير افق چراغى برافراشته و خطهاى پهن سفيد و سبز و زرد مثل پردههاى بادبزنى در آسمان گسترده باشد. بعد زن چراغ را بالاتر برد و هوا انگار تافتهاى لرزان و شعلهور شده بود كه با الياف سرخ و زرد مانند شعلههاى دودناكى كه هياهوكنان از حريقى برمىخيزد، از رويه سبز پارهاش كرده باشند… تابلو اول ص 8 ـ 47 يا: برنارد گفت: «حالا خروس مثل جهش تندابى سرخ در جزر سفيد مىخواند.» ص 50
يا: لويئس گفت: «… گلبرگها دلقكهاى چل تكه پوشند… گلها مثل ماهى ساخته از نور روى آبهاى سبز تيره شناورند. ساقهاى در دست مىگيرم. ساقه منم. ريشههايم از ميان خاك خشك آجردار و خاك نمناك، از ميان رگههاى سرب و نقره به اعماق جهان مىروند. سراپا اليافم هر لرزهاى تكانم مىدهد و سنگينى خاك به دندههايم فشار مىآورد. اين بالا چشمهايم برگهاى سبز است و نابينا… ص 52
يا: برنارد گفت: «… سينه شاخهها بالا و پايين مىرود. آشفتگى و ناآرامى اينجاست. تيرگى اينجاست. نورگهگير است. تشويش اينجاست…» ص 55
4. مرگ و زندگى: از همان ابتدا در زير نواى زندگى در يغناكى از دست رفتن كودكى و جوانى و تغيير مدام همه چيز نهفته است. من بر مرگ تأكيد مىكنم، زندگى را كه در رُمان موج مىزند خود بيابيد. آنجا كه آشكار از مرگ حرف مىزند، پس از مرگ پوك پرسيوال در هند است. كسى كه خود مستقيما روايت نمىكند، اما در زندگى هر شش تن راوى حضور مداوم و پررنگ دارد.
نويل گفت: «مرده. افتاد. اسبش سكندرى خورد. خودش پرت شد. بادبانهاى جهان چرخيدهاند و بر سرِ من كوبيدهاند. همه چيز تمام شده است. چراغهاى جهان فرو مردهاند. سر راهم درختى است كه نمىتوانم از آن بگذرم.
« واى، با مچاله كردن اين تلگرام بين انگشتهايم ـ بگذاريد روشنايى جهان سيل آسا باز گردد ـ بگوييم اين اتفاق نيفتاده! اما چرا آدم سر به اين سو و آن سو بگرداند؟ اين حقيقت است. اين واقعيت است. اسبش سكندرى رفت؛ خودش پرت شد. درختهاى درخشان و خط آهن سفيد به هوا رفتند و مثل رگبار بر سرش ريختند. فورانى بود؛ رپ رپى در گوشهايش. بعد ضربه؛ و جهان در هم شكست؛ نفسش سنگين شد. همانجا كه افتاد مرد… ص 210
و قسمتى ديگر از حديث نفس او: «پا از پا بر نمىدارم كه از پلهها بالا بروم… از پلكان بالا نمىروم. محكوميم، همهمان. زنها لخ لخ كنان با ساكهاى خريد مىگذرند. مردم مىآيند و مىروند. اما تو ويرانم نخواهى كرد. چون در اين دَم، در اين دَمِ كوتاه با هميم. تو را به خود مىفشارم. اى درد، بياو در كامم گير. نيشت را در تنم فرو بر. مرا از هم بدر. مىگريم. مىگريم.» صص 12 و 211 رودا گفت: «… آن پيكر كه جامه زيبايى تن كرده بود، حالا جامه ويرانى به تن دارد. آن پيكر كه در شيار ايستاده بود، آنجا كه تپههاى شيبدار فرود مىآيند ويران شده است، همان طور كه وقتى مىگفتند صداى پرسيوال را روى پلكان، و كفشهاى كهنهاش را و لحظات با هم بودن را دوست دارند، به آنها گفتم… ص 219
يا باز برنارد در حديث نفس فصل آخر: عجيب است كه چطور مرده در كنج خيابانها بانوى خوابها يكهو جلو ما سبز مىشود. ص 351 يا اينجا كه در ترجمه اوليه كنار كتاب نوشتم خيام: بىترديد زندگى خواب و خيال است. شعله ما، آتش مردابى كه در چشمهاى اندكى مىرقصد، دير يا زود خاموش و يكسر محو مىشود… ص 352
يا لحن حماسى پاراگراف پايان رمان كه مرگ را به مبارزه مىطلبد: «در درون من هم موج سر برمىكشد. انباشته مىشود؛ پشت خم مىكند. بار ديگر از هوس تازهاى خبردار مىشوم، مثل اسب گردنفرازى كه سوار آن اول مهميزش مىزند و بعد دهنهاش را مىكشد در زيرم چيزى خيز برمىدارد. حالا كه سوار توام و همچنان ايستاده بر اين پهنه پيادهرو پا مىكوبيم، آيا مىفهميم كدام دشمن است كه به سوى ما مىتازد؟ مرگ است. دشمن مرگ است. با نيزه آماده پرتاب و موهاى افشان در باد مثل مردى جوان، مثل پرسيوال، وقتى چهار نعل در هند مىتاخت، سواره در برابر مرگ مىايستم. به اسبم مهميز مىزنم. مىخواهم خود را شكستناپذير و از پا نيفتاده به سويت پرتاب كنم، ارى مرگ!»
5. كلام موجز: ويرجينيا وولف در يادداشتهاى روزانهاش گفته است: «آنچه حالا مىخواهم اشباع كردن هر ذره است. منظورم حذف هر آنچه بىمعرف، بىجان و زايد است: به لحظه تماميت آن را دادن: هر آنچه لحظه در بر دارد. گفتن اينكه لحظه تركيبى است از فكر، احساس، صداى دريا. بىمعرف و بىجان از انضمام اشيايى به لحظه فراهم مىآيند كه به لحظه تعلق ندارند؛ اين كار روايى نفرتانگيز رئاليست: رسيدن از ناهار به شام. اين دروغ است، غيرواقعى است، صرفا قراردادى است. چرا چيزى را به ادبيات راه دهيم كه شعر نيست ـ منظورم از آن اشباع شده است. در موجها چند بار، از جمله اين قسمت كه از زبان نويل روايت شده مىگويد:
«… جمله مناسب ماه چيست؟ جمله مناسب عشق چى؟ مرگ را به چه نامى بخوانيم؟ نمىدانم. زبان موجزى مثل زبان دلدادهها مىخواهم، كلمات تك سيلابى مثل حرف زدن بچهها وقتى به اتاق مىآيند و مادرشان را گرم دوخت و دوز مىبينند و تريشهاى از پشم روشن، يك پر، يا تكهاى چيت را برمىدارند. زوزهاى مىخواهم؛ فريادى. وقتى توفان از مرداب بگذرد و به گودالى بىحفاظ كه در آن افتادهام برسد، ديگر به كلمات نيازى ندارم. هيچ چيز تميز نمىخواهم چيزى نمىخواهم كه چهاردست و پا به زمين فرود مىآيد. هيچ يك از آن كلمات خوش طنين و گوشنواز را نمىخواهم كه زنگدار و شكسته از عصبى به عصبى در سينههاى ما برسد و آهنگى وحشى بسازد؛ جملههاى قلابى ديگر كارم با جملهها تمام شده.
« خوشا سكوت؛ فنجان قهوه، ميز. خوشا تنها نشستن چون مرغ دريايى كه بر چوبكى بال مىگشايد. بگذار تا ابد اينجا با اشياى ساده بنشينيم؛ اين فنجان قهوه، اين كارد، اين چنگال، اشيا در خودشان، منِ مرا مىسازند… ص 374
سوزان كه مادر مىشود، مىگويد: «… تابستان باشد يا زمستان، ماه مه باشد يا نوامبر زير لب مىخوانم لا لا كن، لا لا. من كه صداى خوبى ندارم و جز نواى روستايى موقع پارس سگى يا زنگوله زنگى يا خرچ خرچ چرخها روى سنگريزهها موسيقى ديگرى نمىشنوم، مىخوانم لا لا. چون نجواى صدفى كهنسال بر كرانه دريا ترانهام را كنار آتش مىخوانم. مىگويم لا لا، لا لا و با صدايم همه كسانى را كه قوطيهاى شير را به تلق تلق در مىآورند، به كلاغ سياهها تير مىاندازند، خرگوشها را شكار مىكنند، يا به هر ترتيب ويرانى را نزديك اين گهواره حصيرى مىآورند كه اندامهاى نرمى زير ملافه صورتى آن جا گرفته دور مىرانم… ص 234 اين لا لا تا دو صفحه ديگر؛ جملههاى گوناگون تكرار مىشود.
5 عنوان ديگر نيز هست كه مىتوان مواردش را از رمان استخراج كرد، اما مىگذارم براى مجالى ديگر:
اين عنوانها عبارتند از: 1. لندن و حومههاى آن. 2. خلجانها و اضطرابهاى روحى. 3. رنگاميزى و نقاشى. 4. گلها و پرندگان. 5. تغيير مدام.
پس از مهدى غبرايى ليلا كافى بخشهايى از «يادداشتهاى روازنه ويرجينيا وولف» را كه خجسته كيهان به فارسى ترجمه كرده بود خواند كه مورد توجه قرار گرفت.
پگاه احمدى آخرين نامههاى وولف را براى حاضران خواند كه نمايانگر روحيه وولف و شيوه او در نامهنگارى است.
مراسم «شب ويرجينيا وولف» با نمايش فيلم مستندى از زندگى ويرجينيا وولف خاتمه يافت كه گفتار اين فيلم توسط فرزانه قوجلو همزمان به فارسى ترجمه مىشد. وى در ابتداى نمايش فيلم چنين گفت:
فيلمى كه شاهد آن هستيم و بنا به گفته «موسسه فيلم امريكا»، تصويرى تأثيرگذار از يكى از نوابغ ادبى قرن بيستم ارائه مىكند در 1995 به صورت رنگى و سياه و سفيد در 52 دقيقه توسط موسسه فيلمسازى فلير (Flare) امريكا ساخته شد و با بهرهگيرى از يادداشتهاى ويرجينيا وولف، نامههاى عاشقانه او، خاطرات خواهرزادههايش، مصاحبه با پژوهشگران، يكى از اعضاى گروه بلومزبرى و نيز گفتگو با مدير انتشارات هوگارت و تصويربردارى از جاهايى كه وولف زندگى كرده و يا زمانى در آن مكانها بوده به فيلمى استثنايى بدل شد كه در واقع تنها فيلم مستندى است كه درباره وولف ساخته شده و به اين ترتيب توانست به دو جايزه دست يابد: يكى جايزه «ممتاز انجمن بينالمللى مستند سازى» و «سيب طلايى از شبكه آموزشى»، در اينجا بخشى از اين فيلم به نمايش در مىآيد، در آغاز فيلم و نيز در بخشهاى ديگر آن به سخنان وولف گوش مىدهيم كه برشى است از يادداشتهاى او.