شب ویرجینیا وولف

به مناسبت انتشار ويژه‏نامه ويرجينيا وولف مجله بخارا در تالار ناصرى خانه هنرمندان (ششم دى ماه 1385) شب ويرجينيا وولف را برگزار كرد.

اين مراسم با نمايش دقايقى از فيلم «ساعتها» آغاز شد كه واپسين روزهاى زندگى به تصوير مى‏كشيد. پس از آن على دهباشى چنين آغاز كرد:

ستيز درونى ويرجينياوولف

اولين آشنايى راقم اين سطور با ويرجينيا وولف از طريق ترجمه مصطفى اسلاميه است كه در مجله رودكى (1351) داستان «مرده ريگ» را منتشر كرده بود. در سالهاى بعد داستانهاى ديگر از وولف ترجمه شد كه با علاقه مى‏خواندم.

اگر اشتباه نكنم زمستان 1360 بود كه در يكى از ديدارهايم با زنده ياد پرويز داريوش پرسيدم تازه چه خوانده‏ايد؟ اشاره كرد به ميز كارش در كتابخانه منزلش. رفتم كتاب را برداشتم. رمان Mrs. Dalloway وولف بود. چاپ انتشارات پنگوئن. داريوش دقايقى از اين رمان گفت. مى‏دانستم كه چند ماهى است به علت درد شديد و ناگهانى در ناحيه دست نمى‏تواند كار كند. آنچنان به شوق آمدم كه پيشنهاد كردم ايشان ترجمه كند و من بنويسم. به نوعى محرر ايشان شدم در ترجمه خانم دالووى كه هفته‏اى سه جلسه رفتم تا كار تمام شد و سال بعد در انتشارات رواق چاپش كرديم. و بعد در سالهاى اخير اين علاقه به وولف منجر به شماره ويژه‏ايى در مجله سمرقند شد كه ديده‏ايد. اين همه براى اين بود كه بدانيد اين شماره بخارا يك سابقه‏ايى دارد.

ويرجينيا وولف عليرغم ستيز درونى با خودش بسيار شجاع بود. اين شجاعت در جاى جاى زندگيش ديده مى‏شود. زمانى كه براى آثارش ناشر پيدا نمى‏شد تصميم گرفت و با همسرش لئونارد در بهار 1917 انتشارات هوگارد پرس را بنياد گذاشت تا بتواند آنچه را دلش مى‏خواست بنويسد و نه آنچه كه ناشران از او مى‏خواستند. و در جايى خطاب به دوستى مى‏نويسد: «اگر مى‏خواهى پيشرفتى در هنر داشته باشى، در كنج اتاقت گريه نكن، راه‏هاى به وجود آوردن آثار خودت را بيافرين.»

آرنو كترين رمان‏نويس معاصر پس از بررسى زندگى وولف چنين اظهار نظر مى‏كند: «او در زندگى‏اش فقط مى‏تواند يك هدف داشته باشد: عطش سيراب‏ناپذير نوشتن يا زايل شدن. به اين دليل كه نوشتن است كه او را زنده نگه مى‏دارد. و اين زندگى از طريق نوشتن به او اجازه حيات مى‏دهد.»

در ويژه‏نامه ويرجينيا وولف از چندين منبع انگليسى، فرانسوى و آلمانى بهره جستيم. كليه مقالات اين شماره براى اولين بار است كه ترجمه و منتشر مى‏شوند به جز «نامه‏هاى آخر وولف» از مجله كِلك و «نظريات وولف درباره رمان» از ترجمه دكتر حق‏شناس است كه مآخذ آن آمده است.

گفتنى‏ها و نوشتنى‏ها درباره وجوه گوناگون ويرجينيا وولف را دوستان طى سخنرانى‏هاى خود خواهند گفت.

على دهباشى در بخش پايانى سخنرانى خود فهرست همكاران را در تاليف و ترجمه و تدوين ويژه نامه ويرجينيا وولف چنين نام برد (به ترتيب چاپ مقاله آنها در ويژه‏نامه): شراره اسفنديارى ـ ناهيد شاهورديانى ـ مهرنوش بهبودى ـ مهوش قويمى ـ خجسته كيهان ـ بهرام مقدادى ـ هلن اوليايى‏نيا ـ غلامحسين ذوالفقارى ـ گلنار گلناريان ـ على‏محمد حق‏شناس ـ جمشيد كارآگاهى ـ ليلا صمدى ـ مهدى غبرايى ـ خجسته كيهان ـ سرور السادات جواهريان ـ وازريك درساهاكيان ـ مهستى بحرينى ـ آرش كاظمى ـ سارا احمدى ـ اصغر نورى ـ ايلميرا دادور ـ اختر اعتمادى ـ افشين معاصر ـ ليلا كافى ـ مينو مشيرى ـ فرزانه قوجلو ـ گلبرگ برزين ـ بهارك نظرى ـ لاله خاكپور ـ محمود گودرزى ـ ناهيد طباطبايى ـ سهيل اسماعيلى ـ نوشين مهاجرين و آزاده فانى.

سپس ناهيد طباطبايى ضمن بازگويى نقل قولهايى از ويرجينيا وولف به بررسى وجوه اجتماعى او در انگلستان عصر خود پرداخت و چنين گفت:

مرگ فرشته خانگى

در سال 1890 نهضتى تحت عنوان «زنان نوين» در انگليس و آمريكا پديد آمد كه حركتى جديد را براى استقلال زنان آغاز كرد. اين حركت با پديده‏هاى ظاهرى مثل سيگار كشيدن و دوچرخه‏سوارى آغاز شد و به كسب حق راى انجاميد. مخالفت زنان با قوانين موجود خواسته‏هاى زنان نوين به مطبوعات راه گشود و با سرعتى شگفت‏انگيز عرصه داستان‏نويسى را به تسلط خود در آورد. تا پايان قرن نوزدهم بيش از صد نوول و هزار داستان كوتاه با مضامين مورد نظر زنان نوين بچاپ رسيد. زنان نوين روش‏هاى گوناگونى را در داستان و هم در واقعيت خلق كردند و با آنكه عقايد مختلفى داشتند زير پرچم استقلال زنان و نيازشان به اصلاحات اجتماعى و سياسى گرد آمدند.

هنگامى كه زنان نوين تحت لواى فرهنگ انگليس بهم پيوستند، به اين توانايى رسيدند كه پيام خود را به سراسر دنيا و بخصوص به آمريكا كه زمينه‏اى مساعدتر داشت برسانند.

نيمه دوم قرن نوزدهم، زمان شتاب گرفتن تغييرات و اصلاحات مورد نظر زنان بود. سرشمارى سال 1851 نشان مى‏دهد كه نزديك به نيمى از زنان انگليس همسرى ندارند تا حمايت‏شان كند. بخش عظيمى از مردان مهاجرت كرده بودند. گروهى از زنان همچنان به انتظار شوهر نشستند و بيشتر آنان كه تجربه كار در كارخانه‏ها، در زمان جنگ را داشتند، به استخدام مراكز صنعتى درآمدند و يا به كار در خانه‏ها مشغول شدند. تا قبل از اين زنان طبقه متوسط در بيرون از خانه به انجام كارهاى خيريه مى‏پرداختند، اما ديگر زمانى رسيده بود كه ايشان نيز به نيروى كار بپيوندند. بدين ترتيب مسائل جديدى براى زنان مطرح شد. سوالاتى از اين قبيل كه طبيعت زنان چگونه است؟ نقش زن چيست؟ اختلافات طبقاتى از كجا بوجود مى‏آيند؟ چه ارتباطى بين زن و مرد، زن و تحصيلات، زن و كار، زن و شهروندى وجود دارد؟ و بالاخره اين كه سرنوشت زنان چيست؟

تمام اين سوالات تحت عنوان «سوال زن» طبقه‏بندى شدند. به دنبال اين سوالها بود كه كم‏كم اصلاحاتى پديد آمد. در سال 1850 اولين دبيرستان دخترانه در شمال لندن تاسيس شد و مدير آن برنامه تحصيلى منظمى براى ايشان تدوين كرد. به دنبال آن مدارس ديگر تاسيس شدند.

در سال 1890 اين جنبش به اوج رسيد. در اين زمان نشريه «وست مينيستر» در مقاله‏اى شكايت مى‏كند: «امكان ندارد سوار ماشين يا قطار بشوى، روزنامه يا مجله‏اى را باز كنى و دائم و دائم «سوالهاى زنان» به تو يادآورى نشود و از «زنانگى فناناپذير»، «طغيان دختران»، «حركت داوطلبانه زن» و «باشگاه‏هاى زنانه» خبردار نشوى.»

طبعا تحصيلات زنان مخالفت‏هايى به همراه داشت. «هربرت اسپنسر» جامعه‏شناس و فيلسوف كه مباحث خود را تحت عنوان «ابقاى شايستگى» مطرح مى‏كرد، خاطرنشان ساخت. «اين دختران لاغر و صاف و صوفى كه در سالن‏هاى لندن فراوان شده‏اند، محصول تحصيلات بيش از اندازه‏اند و احتمالاً قادر به توليد مثل نيستند». او يادآورى كرد: «اين سيستم پرقدرت، آينده دختران را ويران مى‏كند، آنها به زودى از ازدواج نيز سرباز خواهند زد».

در اين ميان همچنان نوشتن نوول‏ها و داستان‏هاى كوتاه نقش پراهميت و جذاب خود را ايفا مى‏كنند. مجله‏هاى فرهنگى زنان، هفته‏نامه‏ها و روزنامه‏ها به همت نويسندگان زن پرچم‏دار اين جنبش هستند. هنرى سيدل كندى نويسنده آمريكايى مى‏گويد «گسترش نوين ادبيات بى‏دليل صورت نگرفته و هواخواه نيافته، اين گسترش به جز دلايل هنرى، دلايل ديگرى هم دارد. شكوفائى داستان كوتاه بى‏دليل نيست. آنها راحت‏تر به دست سردبير مى‏رسند و براى نويسندگان منفعت بيشترى دارند. و علاوه بر آن با طبيعت چند بخشى‏شان، پايان بازشان و روحيه معاصرشان راهگشا هستند.

داستان كوتاه زمانى رشد مى‏كند كه جامعه و زمينه اخلاقى آن نامشخص بنظر مى‏آيد، داستان كوتاه در مكانهايى تازه و در رخنه‏هايى كه بين قراردادهاى مرسوم اخلاقى ايجاد شده، رشد مى‏كند و برومند مى‏شود. بدنبال اين جنبش تغييرات و اصلاحات ديگرى بوجود مى‏آيد.

تا سال 1884 زنانى كه شوهرانشان را ترك مى‏كردند به زندان مى‏افتادند، اين قانون لغو مى‏شود و به دادگاه اختيار داده مى‏شود تا تكليف بچه‏ها را روشن كند. در سال 1886 مادران بيوه حق اين را مى‏يابند كه از فرزندان خود نگهدارى كنند.

اتفاق ديگر، مرگ فرشته خانگى است. شارلوت گيلمن، نويسنده مى‏گويد «آن فرشته ناياب، منقرض شده است. زن كه تا آن زمان موجودى فداكار و جانسپار بود و خانه را اداره مى‏كرد، به نيروى كار پيوسته است» ويرجينيا وولف مى‏نويسد: «كشتن فرشته خانگى بخشى از اشتغالات زنان نويسنده بود…»

به دنبال ساخت دوچرخه‏هاى ايمن، زنان طبقه متوسط به آن روى مى‏آوردند تا بدين طريق آزادى بى‏مانندى در تحرك بيابند. اين آزادى بسرعت در داستانها منعكس شد. دوچرخه‏سوارى تغيير بى‏سابقه‏اى در مد بوجود آورد. از سال 1880 لباسهائى با بالا تنه‏هاى تنگ و دامنهاى پف دار سنگين كنار گذاشته شده بود و حالا شلوار براى دوچرخه سوارى مد مى‏شد.

مسئله ديگر بعد روانشناختى اين جنبش بود. در سال 1895 فرويد اولين اثر خود، «مطالعاتى در باب جنون» و سپس در سال 1899 «تعبير رويا» را به چاپ رساند و انقلابى در افكار روشنفكران بوجود آورد. رشد داستان و تولد روانكاوى همزمان شد و هر دوى آنها با كار، دانش و تجارب ماوراء خودآگاهى، تاييد شدند.

همانطور كه در سير داستان‏نويسى شاهد هستيم رويا و تخيل از قيد تعقل و محدوديت دنياى خارجى رهايى يافت. فرويد مى‏گويد «رويا اصولاً انسان را تشويق مى‏كند تا آن را بررسى كند، خوشبختانه منقدين نكته سنج، شبها خوابند.»    پس از ناهيد طباطبايى يكى از داستانهاى كوتاه ويرجينيا وولف با عنوان «باغ‏هاى كيو» كه توسط ليلا صمدى ترجمه شده بود خوانده شد. ليلا صمدى اظهار داشت كه نقدى هم بر اين داستان نوشته است كه در ويژه‏نامه بخارا خواهيد خواند.

سپس مهدى غبرائى برش‏هايى از ترجمه خود از رمان «موج‏ها» را خواند و چنين گفت:

تجربه ترجمه رمان «موجها»

تار و پود مرگ را از بنفشه بافته‏اند؛ تار مرگ و پود مرگ (موجها)

در باز مى‏شود، ببر مى‏جهد…

موجها بر كرانه مى‏شكنند (آخرين جمله رُمان)

صحبت كردن از ويرجينيا وولف كارى است سهل و ممتنع. سهل از اين رو كه منابع مورد نظر درباره‏اش به وفور يافت مى‏شود و حتى در زبان فارسى نيز چند اثر مستقل از او به چاپ رسيده است. اما ممتنع از اين بابت كه در ميان اقيانوسى از نقد و نظر و اطلاعات گم مى‏شويد و مجال براى بررسى حتى يك صدمشان كارى است بس دشوار و وقت گير. همين قدر بگويم كه او را يكى از برجسته‏ترين و شاخص‏ترين نويسندگان نيمه اول قرن بيستم و همپاى جويس و پروست مى‏دانند و با احترام فراوان از او آثارش ياد مى‏كنند. در تاريخ ادبيات شايد در هر سده يكى دو تن نظير او پيدا شوند، زيرا از نبوغ و جنونى برخوردار بود كه نزد كمتر كسى يافت مى‏شود. به همين دليل و به علت آسيبهاى روانى و جسمى كه ديده بود، چند بار دست به خودكشى زد و عاقبت در 1941 در بحبوحه جنگ دوم جهانى موفق شد و به 59 سال عمر پربار خود خاتمه داد.

اما ميراث او، غير از يادداشتهاى روزانه و نامه‏ها كه حجم عظيمى دارد، همچنين نقد و نظر كه به صورت كتابهاى مستقل يا مقاله چاپ شده و پاره ناچيزى از آنها نيز به پارسى در آمده، 9 رمان است. دو رمان اول او، سفر به بيرون (1915)، و شب و روز (1919) به سبك كلاسيك نويسندگان زمان خود، نظير فورستر، نوشته شده. اما از رُمان سوم، يعنى اتاق جيكوب (1922) به جستجوى شگردهاى روايى تازه‏اى برآمده كه با در هم ريختن زمان و مكان، دل گويه، سيلان ذهن و حديث نفس همراه بوده است و اين شگردها را به زعم بسيارى از صاحبنظران همعصر خود تا امروز در سه رُمان خانم دالووى (1925) به سوى فانوس دريايى (1927) و موجها (1931) به كمال رسانده است. چند رمان ديگر او، مثل اورلاندو (1928) سالها (1936) و آخرين رمانش، ميان پرده‏ها (1941) را كه پس از مرگش منتشر شد، هم از سه رمان برجسته‏اش نمى‏دانند ـ هر چند در اين ميان رُمان ميان پرده‏ها اهميت بيشترى دارد.

(52)


از ميان رمانها سه رمان اول و رُمان آخرش به زبان فارسى ترجمه نشده است. اما ترجمه‏هاى موجود يا به درستى حق نويسنده را ادا نكرده‏اند، يا مثل دو رمان خيزابها و خانم دالووى متأسفانه ـ با وجود اندك نقاط قوت ـ الكن و گاه نامفهومند و تصور نادرستى از ويرجينيا وولف به خواننده مى‏دهند كه گويا پرت و پلا مى‏نويسد، يا دست كم خون و جان در آن نيست. به طورى كه كمتر كسى را سراغ دارم كه توانسته باشد اين دو ترجمه را تا به آخر بخواند. در اينجا قصد ندارم بيش از اين مطلب را توضيح دهم. به جاى خود اشتباهات عمده ترجمه خيزابها را مطرح خواهم كرد كه از نامش شروع مى‏شود و به ساخت دستورى زبان فارسى مى‏رسد و شامل اسامى بيشتر گلها و گياهان و پرندگان و پيچيدگى‏هاى ديگر رمان مى‏شود. اما شايد بپرسيد عنوان خيزابها كه خوش طنين‏تر از موجها يا امواج است، چه عيبى دارد. توضيح اين است كه نويسنده در سراسر كتاب بارها و بارها به موجهايى كه به ساحل يا به عبارتى ديگر كرانه مى‏كوبند حرف مى‏زند و زندگى را به افت و خيز آنها تشبيه مى‏كند و آخرين جمله كتاب با اين عبارت تمام مى‏شود: موجها بر كرانه مى‏شكنند كه در ترجمه پرويز داريوش همراه تمام فصل آخر، يعنى بالغ بر 60 ـ 70 صفحه تك گويى برنارد كه جمع‏بندى و برآيند كتاب و مشكل‏ترين قسمت آن است ترجمه نشده رها شده است. خيزاب، همان طور كه پيداست مصدر مرخم خيزش به اضافه آب است و معمولاً به امواج غول‏پيكرى گفته مى‏شود كه مى‏تواند كشتيها را غرق كند. بگذريم. ادعا نمى‏كنم كه همه رمانهاى ويرجينيا وولف را خوانده‏ام كه خلاف واقع است. به بعضيها به اصطلاح تك زده‏ام، برخى را، از جمله اتاق جيكوب و ميان پرده‏ها يكى دو فصل ترجمه كرده‏ام و برخى ديگر را تماما خوانده‏ام. بين ناقدان بر سر برجسته‏ترين رُمان ويرجينيا وولف اختلاف نظرهايى هست، اما همانطور كه گفتم كمابيش همگان در مورد سه رمان او اتفاق نظر دارند. من كه هر سه اينها را خوانده‏ام، شخصا رمان موجها را برجسته‏تر مى‏دانم و مى‏كوشم دلايلم را توضيح دهم و روشن كنم چرا ويرجينيا وولف از شمار بزرگ‏ترين نويسندگان قرن بيستم است و چرا رمان موجها بر رمانهاى ديگرش برترى دارد. اما پيش از اين گريز بزنم.

پس از ترجمه ساعتها، نوشته مايكل كانينگوم كه ويرجينيا وولف را هنگام نوشتن خانم دالووى زنده كرد، به طور جدى به فكر ترجمه برخى آثارش افتادم. نخستين برخوردم با اصل رُمان شيفتگى بود و حيرانى. آوار اينهمه تصاوير غريب و افكار بديع كه امروز هم تازگى و طراوت دارد، خواب از چشمانم گرفت و چاره‏اى نديدم، جز اينكه بنشينم و به خود دل بدهم و آن را در قالب كلام پارسى بريزيم. (اينكه نويسنده‏اى كه 4 سال پيش از دنيا آمدنم توانسته چنان روح و جان مرا تسخير كند كه با فكرش و روحش نرد عشق ببازم، اعجاز هنر اوست.) اما هر چه پيشتر مى‏رفتم، اين شيفتگى بيشتر مى‏شد و به همان ترتيب مشكلات و ابهامها افزوده‏تر. دو نسخه از چاپهاى سالهاى مختلف پنگوئن داشتم كه بى‏هيچ توضيحى بود. ترجمه و مقابله را كه تمام كردم، يك سال تمام وقت طول كشيد و تازه بسيارى اشكالات به جا ماند و لازم بود ويرايشى جانانه شود. در اين بين نسخه‏اى از چاپ اكسفورد با مقدمه مفصل و توضيحات به دستم رسيد. از يك رو خوشحال بودم كه اشكالات را به يارى آن حل مى‏كنم و از سوى ديگر كار و وقتى مجدد مى‏طلبيد. دوست گرامى من، محمدرضا پورجعفرى ويرايش كتاب را به عهده گرفت و با دقت و وسواسى در خور سطر به سطر مقابله‏اش كرد و روزى نبود كه چند بار تلفنى با من صحبت نكند. اندكى كمتر از يك سال نيز كار ايشان طول كشيد. ناگفته نماند كه ظرف اين مدت با دو جمع متخصص و هوادار ويرجينيا وولف در كانادا و انگليس از طريق نشانى شبكه اينترنت تماس گرفتم و نوشتم فلان قدر سال كار مى‏كنم و فلان كتابها را ترجمه كرده‏ام و اكنون روى موجها كار مى‏كنم و اشكالات متعددى دارم و از آنها راهنمايى خواستم، اما به پيامم پاسخى ندادند. به قول دوستى تا فهميدند مترجم و كشورم تابع كپى رايت نيست، مثل جن از بسم الله در رفتند از آنجا رانده و از اينجا مانده باز بگذريم. پس از ويرايش بار ديگر كتاب را خواندم و باز ناهمواريهايى ديدم كه طبيعى بود. بنابراين بار دوم سطر به سطر مقابله‏اش كردم و بى‏هيچ اغراق قريب 650 مورد را كه گاه جمله بود، صيقل و تراش دادم. به اين هم قانع نشدم و از دوست ديگرى كه لازم نبود انگليسى بداند و به سبب شاعر بودن به كلام حساسيت داشت خواستم بخواند و موارد ابهام در ترجمه را به من بگويد يا پيشنهاد اصلاح بدهد. از پيشنهادات او نيز استفاده كردم كه دست كم 75% آن درست بود و حدود صد مورد ديگر را تغيير دادم و پس از حروفچينى سوم بازخوانى كردم. حالا به نظرم مى‏شود گفت حق نويسنده تا حد زيادى در زبان فارسى ادا شدهاست. ضمنا غير از سه نسخه بالا دو چاپ ورذروث از سالهاى 2000 و 2005 هم به دستم رسيد كه از توضيحات يكى‏شان استفاده كرده‏ام.

و اما برسيم به اصل مطلب، يعنى اهميت و ارزش موجها و چگونگى ساخت و پرداخت آن كه ويرجينيا وولف نيز قريب سه سال روى آن كار كرده و بارها بازنويسى كرده و حتى نامش را از شاپركها به موجها تغيير داده است. من اين موضوع را تحت 10 عنوان بررسى مى‏كنم:

1. ساختار رُمان: موجها 9 فصل دارد، بدون شماره‏گذارى، و در ابتداى هر فصل 2 ـ 3 صفحه وصف با حروف ايتاليك و زمان گذشته آمده (ويرجينيا وولف نام اين قسمتها را interlude، فاصله يا ميان پرده، گذاشته و من اسم آن را تابلو گذاشته‏ام، چون به زعم من به نقاشيهاى پست امپرسيونيسم، بويژه آثار سورا، يعنى سبك پوانتليسم (نقطه چين) نزديك شده است.) اين تابلوها هميشه از خورشيد و دريا آغاز مى‏گردد و طبعا لحن اديبانه‏ترى دارد و صحنه پانوراما (نماى باز، عمومى، يا كلى) است و بعد نم نمك بسته مى‏شود و به جنگل و باغ و خانه و اتاق مى‏رسد. هر 9 تابلو را كه كنار هم بگذاريد، از برآمدن خوشيد تا غروب آن، تشكيل يك روز را مى‏دهد. اما (soliloquies) حديث نفسهاى هر 9 فصل از يك عمر راويان روايت مى‏كند، از كودكى، مدرسه، تا دانشگاه و ازدواج برخيشان و مرگ يكى از دوستان ـ پرسيوال كه در داستان حضور غيرمستقيم دارد ـ و مرگ پرابهام رودا، يكى از راويان و آغوش گشودن برنارد (تنها راوى فصل بلند آخر) به روى مرگ. رابطه اين تابلوها و يك عمر زندگى راويان را مى‏توان به اشاره دريافت.

رُمان موجها 6 راوى دارد، سه پسر (مرد) و سه دختر (زن) فرق شگردروايى موجها با مثلاً برخى آثار فاكنر در اين است كه به صورت soliloquey (حديث نفس) در هر فصل (جز فصل آخر) در هم تنيده است و هر فصل به يك راوىِ تنها تعلق ندارد و كم‏تر خطاب به ديگرى است. در فرهنگ و بستر دايرة‏المعارفى soliloqueyاين طور تعريف شده است: حرف زدن در تنهايى، يا به فرض تنهايى. بيان يا خطابه كسى كه با خود حرف مى‏زند، يا به حضور هر شنونده‏اى بى‏توجه است و ناديده‏اش مى‏گيرد (غالبا آن را در تأتر به كار مى‏گيرند، تا در اعماق ضمير شخصيت ژرفكاوى مى‏كنند). حديث نفس هملت با جمله بودن يا نبودن شروع مى‏شود. دربارء lnterior monolog (دل گويه) (معمولاً شگرد فاكنر) نيز مى‏توانيد به همين فرهنگ يا منابع ديگر رجوع كنيد كه مطلب به درازا نكشد. اما همين جا داستان خواهر شكسپير كه ويرجينيا وولف در كتاب اتاقى از آن خود ابداع كرده به ذهن مى‏رسد كه برخى گفته‏اند، اين خواهر خود اوست كه با چند سده تأخير به دنيا آمده است. تأثير شكسپير، شلى، بايرون و بسيارى ديگر از شعراى كلاسيك انگلستان و شعراى لاتين قديم در موجها موج مى‏زند.

2. شعر گونگى: گفته‏اند (تا زمان انتشار رمان، 1931) در رُمان انگليسى نمى‏توانيد اثرى پيدا كنيد كه از اين رمان به شعر نزديك‏تر باشد. هرميون لى، يكى از مفسران، در كتاب رمانهاى ويرجينيا وولف (لندن، 1977) فصلى را به نقد و تحليل موجها اختصاص داده و در صفحه 164 همين كتاب قسمتى از حديث نفس «جينى» را به صورت مصرعهاى عمودى در 15 سطر نوشته است و معتقد است اگر كتاب را به صورت شعر بخوانيم، راحت‏تريم تا به صورت رمان (ص 86 چاپ پنگوئن (1968) ص 153 ترجمه من).

جمله اين طور شروع مى‏شود: How strange the people should Sleep… و اين طور ختم مى‏شود: Yet night is beginning همه را نمى‏خوانم كه مجال اندك است. ترجمه‏اش چنين است:

چه عجيب است كه مردم بايد بخوابند، كه مردم بايد چراغها را خاموش كنند و بروند طبقه بالا. لباسهاشان را در آورده‏اند، لباس خواب سفيد پوشيده‏اند. در هيچ خانه‏اى چراغى روشن نيست. يك رج كلاهك دودكش در برابر آسمان ديده مى‏شود؛ و يكى دو چراغ در خيابان روشن است، مثل چراغهاى روشنى كه كسى به آنها نيازى ندارد. تنها كسانى كه در خيابان ديده مى‏شوند، بينوايانى شتابانند. كسى در اين خيابان نمى‏رود و نمى‏آيد. روز به پايان رسيده. چند پليس در گوشه و كنار ايستاده‏اند. با اينحال شب دارد شروع مى‏شود… يا: جينى گفت: «مى‏سوزم، مى‏لرزم؛ تو آفتاب، تو سايه.»

به اين قسمت از روايت سوزان گوش كنيد: وقتى بهارِ سرد و بارانى با شكوفه‏هاىِ زرد ناگهانى از راه مى‏رسد… به ياد مى‏آورم كه خورشيد چطور طلوع مى‏كرد و چلچله‏ها نوك بالهاشان را به علفها مى‏زدند و وقتى بچه بوديم برنارد چطور جمله مى‏ساخت و برگها لا به لا، بسيار سبك، بالاى سرِ ما مى‏جنبيدند و آبىِ آسمان را هاشور مى‏زدند و نورهاى بازيگوش سرگردان را روى ريشه‏هاى استخوانى درختان راشى مى‏انداختند كه من هق هق كنان رويشان مى‏گريستم… ص 258

يا اين قسمت كه لوئيس ضمن خواندن شعرى از قرون وسطا با خود حديث نفس مى‏گويد: اى باد باخترى… اين قسمتى از شعر است كه رها مى‏شود و بعد حرف او: اى باد باخترى، تا باميز چوب ماهون و گترها و حتى دريغا، با ابتذال معشوقه‏ام، آن بازيگر ريز نقش، كه هرگز نتوانسته انگليسى را درست صحبت كند، دشمنى دارى…

اى باد باخترى، كى خواهى وزيد… و باز فكر او: رودا با آن همه حواس پرتى، با چشمهاى كم سوى حلزونى رنگش، چه نيمه شب كه ستاره‏ها مى‏درخشند بيايد و چه در ملال‏آورترين ساعت نيمروز، ويرانت نمى‏كند، باد باخترى… بازى با اين شعر 3 ـ 4 صفحه ديگر ادامه دارد. نمونه‏هاى ديگر فراوان است، اما…

3. تصاوير غريب و استحاله: از همان صفحات اول رمان اشياى طبيعت چون موج و خورشيد انسان واره مى‏شوند و آدمها بدل به درخت و گل و گياه. مفسران نوشته‏اند كه او به استحاله‏ها از اوويد، شاعر روم باستان، نظر داشته است.

خورشيد در موجها زنى است چراغ در دست و موجها چون آدميزاد نفس مى‏كشند. ببينيد:… موج درنگى مى‏كرد و بار ديگر كش مى‏آمد و مانند خفته‏اى كه نفس نادانسته مى‏آيد و مى‏رود آه مى‏كشيد. رفته رفته خط تاريك افق روشن شد، گويى دُرد شراب كهنه‏اى در بطرى فروبنشيند و سبزى شيشه را آشكار كند. پشت سرش هم آسمان صاف شده انگار دُرد سپيد آنجا ته‏نشين شده است، يا گويى دست زنى غنوده زير افق چراغى برافراشته و خطهاى پهن سفيد و سبز و زرد مثل پرده‏هاى بادبزنى در آسمان گسترده باشد. بعد زن چراغ را بالاتر برد و هوا انگار تافته‏اى لرزان و شعله‏ور شده بود كه با الياف سرخ و زرد مانند شعله‏هاى دودناكى كه هياهوكنان از حريقى برمى‏خيزد، از رويه سبز پاره‏اش كرده باشند… تابلو اول ص 8 ـ 47 يا: برنارد گفت: «حالا خروس مثل جهش تندابى سرخ در جزر سفيد مى‏خواند.» ص 50

يا: لويئس گفت: «… گلبرگها دلقكهاى چل تكه پوشند… گلها مثل ماهى ساخته از نور روى آبهاى سبز تيره شناورند. ساقه‏اى در دست مى‏گيرم. ساقه منم. ريشه‏هايم از ميان خاك خشك آجردار و خاك نمناك، از ميان رگه‏هاى سرب و نقره به اعماق جهان مى‏روند. سراپا اليافم هر لرزه‏اى تكانم مى‏دهد و سنگينى خاك به دنده‏هايم فشار مى‏آورد. اين بالا چشمهايم برگهاى سبز است و نابينا… ص 52

يا: برنارد گفت: «… سينه شاخه‏ها بالا و پايين مى‏رود. آشفتگى و ناآرامى اينجاست. تيرگى اينجاست. نورگهگير است. تشويش اينجاست…» ص 55

4. مرگ و زندگى: از همان ابتدا در زير نواى زندگى در يغناكى از دست رفتن كودكى و جوانى و تغيير مدام همه چيز نهفته است. من بر مرگ تأكيد مى‏كنم، زندگى را كه در رُمان موج مى‏زند خود بيابيد. آنجا كه آشكار از مرگ حرف مى‏زند، پس از مرگ پوك پرسيوال در هند است. كسى كه خود مستقيما روايت نمى‏كند، اما در زندگى هر شش تن راوى حضور مداوم و پررنگ دارد.

نويل گفت: «مرده. افتاد. اسبش سكندرى خورد. خودش پرت شد. بادبانهاى جهان چرخيده‏اند و بر سرِ من كوبيده‏اند. همه چيز تمام شده است. چراغهاى جهان فرو مرده‏اند. سر راهم درختى است كه نمى‏توانم از آن بگذرم.

« واى، با مچاله كردن اين تلگرام بين انگشتهايم ـ بگذاريد روشنايى جهان سيل آسا باز گردد ـ بگوييم اين اتفاق نيفتاده! اما چرا آدم سر به اين سو و آن سو بگرداند؟ اين حقيقت است. اين واقعيت است. اسبش سكندرى رفت؛ خودش پرت شد. درختهاى درخشان و خط آهن سفيد به هوا رفتند و مثل رگبار بر سرش ريختند. فورانى بود؛ رپ رپى در گوشهايش. بعد ضربه؛ و جهان در هم شكست؛ نفسش سنگين شد. همانجا كه افتاد مرد… ص 210

و قسمتى ديگر از حديث نفس او: «پا از پا بر نمى‏دارم كه از پله‏ها بالا بروم… از پلكان بالا نمى‏روم. محكوميم، همه‏مان. زنها لخ لخ كنان با ساكهاى خريد مى‏گذرند. مردم مى‏آيند و مى‏روند. اما تو ويرانم نخواهى كرد. چون در اين دَم، در اين دَمِ كوتاه با هميم. تو را به خود مى‏فشارم. اى درد، بياو در كامم گير. نيشت را در تنم فرو بر. مرا از هم بدر. مى‏گريم. مى‏گريم.» صص 12 و 211 رودا گفت: «… آن پيكر كه جامه زيبايى تن كرده بود، حالا جامه ويرانى به تن دارد. آن پيكر كه در شيار ايستاده بود، آنجا كه تپه‏هاى شيبدار فرود مى‏آيند ويران شده است، همان طور كه وقتى مى‏گفتند صداى پرسيوال را روى پلكان، و كفشهاى كهنه‏اش را و لحظات با هم بودن را دوست دارند، به آنها گفتم… ص 219

يا باز برنارد در حديث نفس فصل آخر: عجيب است كه چطور مرده در كنج خيابانها بانوى خوابها يكهو جلو ما سبز مى‏شود. ص 351 يا اينجا كه در ترجمه اوليه كنار كتاب نوشتم خيام: بى‏ترديد زندگى خواب و خيال است. شعله ما، آتش مردابى كه در چشمهاى اندكى مى‏رقصد، دير يا زود خاموش و يكسر محو مى‏شود… ص 352

يا لحن حماسى پاراگراف پايان رمان كه مرگ را به مبارزه مى‏طلبد: «در درون من هم موج سر برمى‏كشد. انباشته مى‏شود؛ پشت خم مى‏كند. بار ديگر از هوس تازه‏اى خبردار مى‏شوم، مثل اسب گردنفرازى كه سوار آن اول مهميزش مى‏زند و بعد دهنه‏اش را مى‏كشد در زيرم چيزى خيز برمى‏دارد. حالا كه سوار توام و همچنان ايستاده بر اين پهنه پياده‏رو پا مى‏كوبيم، آيا مى‏فهميم كدام دشمن است كه به سوى ما مى‏تازد؟ مرگ است. دشمن مرگ است. با نيزه آماده پرتاب و موهاى افشان در باد مثل مردى جوان، مثل پرسيوال، وقتى چهار نعل در هند مى‏تاخت، سواره در برابر مرگ مى‏ايستم. به اسبم مهميز مى‏زنم. مى‏خواهم خود را شكست‏ناپذير و از پا نيفتاده به سويت پرتاب كنم، ارى مرگ!»

5. كلام موجز: ويرجينيا وولف در يادداشتهاى روزانه‏اش گفته است: «آنچه حالا مى‏خواهم اشباع كردن هر ذره است. منظورم حذف هر آنچه بى‏معرف، بى‏جان و زايد است: به لحظه تماميت آن را دادن: هر آنچه لحظه در بر دارد. گفتن اينكه لحظه تركيبى است از فكر، احساس، صداى دريا. بى‏معرف و بى‏جان از انضمام اشيايى به لحظه فراهم مى‏آيند كه به لحظه تعلق ندارند؛ اين كار روايى نفرت‏انگيز رئاليست: رسيدن از ناهار به شام. اين دروغ است، غيرواقعى است، صرفا قراردادى است. چرا چيزى را به ادبيات راه دهيم كه شعر نيست ـ منظورم از آن اشباع شده است. در موجها چند بار، از جمله اين قسمت كه از زبان نويل روايت شده مى‏گويد:

«… جمله مناسب ماه چيست؟ جمله مناسب عشق چى؟ مرگ را به چه نامى بخوانيم؟ نمى‏دانم. زبان موجزى مثل زبان دلداده‏ها مى‏خواهم، كلمات تك سيلابى مثل حرف زدن بچه‏ها وقتى به اتاق مى‏آيند و مادرشان را گرم دوخت و دوز مى‏بينند و تريشه‏اى از پشم روشن، يك پر، يا تكه‏اى چيت را برمى‏دارند. زوزه‏اى مى‏خواهم؛ فريادى. وقتى توفان از مرداب بگذرد و به گودالى بى‏حفاظ كه در آن افتاده‏ام برسد، ديگر به كلمات نيازى ندارم. هيچ چيز تميز نمى‏خواهم چيزى نمى‏خواهم كه چهاردست و پا به زمين فرود مى‏آيد. هيچ يك از آن كلمات خوش طنين و گوشنواز را نمى‏خواهم كه زنگدار و شكسته از عصبى به عصبى در سينه‏هاى ما برسد و آهنگى وحشى بسازد؛ جمله‏هاى قلابى ديگر كارم با جمله‏ها تمام شده.

« خوشا سكوت؛ فنجان قهوه، ميز. خوشا تنها نشستن چون مرغ دريايى كه بر چوبكى بال مى‏گشايد. بگذار تا ابد اينجا با اشياى ساده بنشينيم؛ اين فنجان قهوه، اين كارد، اين چنگال، اشيا در خودشان، منِ مرا مى‏سازند… ص 374

سوزان كه مادر مى‏شود، مى‏گويد: «… تابستان باشد يا زمستان، ماه مه باشد يا نوامبر زير لب مى‏خوانم لا لا كن، لا لا. من كه صداى خوبى ندارم و جز نواى روستايى موقع پارس سگى يا زنگوله زنگى يا خرچ خرچ چرخها روى سنگريزه‏ها موسيقى ديگرى نمى‏شنوم، مى‏خوانم لا لا. چون نجواى صدفى كهنسال بر كرانه دريا ترانه‏ام را كنار آتش مى‏خوانم. مى‏گويم لا لا، لا لا و با صدايم همه كسانى را كه قوطيهاى شير را به تلق تلق در مى‏آورند، به كلاغ سياهها تير مى‏اندازند، خرگوشها را شكار مى‏كنند، يا به هر ترتيب ويرانى را نزديك اين گهواره حصيرى مى‏آورند كه اندامهاى نرمى زير ملافه صورتى آن جا گرفته دور مى‏رانم… ص 234 اين لا لا تا دو صفحه ديگر؛ جمله‏هاى گوناگون تكرار مى‏شود.

5 عنوان ديگر نيز هست كه مى‏توان مواردش را از رمان استخراج كرد، اما مى‏گذارم براى مجالى ديگر:

اين عنوانها عبارتند از: 1. لندن و حومه‏هاى آن. 2. خلجانها و اضطرابهاى روحى. 3. رنگاميزى و نقاشى. 4. گلها و پرندگان. 5. تغيير مدام.

پس از مهدى غبرايى ليلا كافى بخشهايى از «يادداشتهاى روازنه ويرجينيا وولف» را كه خجسته كيهان به فارسى ترجمه كرده بود خواند كه مورد توجه قرار گرفت.

پگاه احمدى آخرين نامه‏هاى وولف را براى حاضران خواند كه نمايانگر روحيه وولف و شيوه او در نامه‏نگارى است.

مراسم «شب ويرجينيا وولف» با نمايش فيلم مستندى از زندگى ويرجينيا وولف خاتمه يافت كه گفتار اين فيلم توسط فرزانه قوجلو همزمان به فارسى ترجمه مى‏شد. وى در ابتداى نمايش فيلم چنين گفت:

فيلمى كه شاهد آن هستيم و بنا به گفته «موسسه فيلم امريكا»، تصويرى تأثيرگذار از يكى از نوابغ ادبى قرن بيستم ارائه مى‏كند در 1995 به صورت رنگى و سياه و سفيد در 52 دقيقه توسط موسسه فيلمسازى فلير (Flare) امريكا ساخته شد و با بهره‏گيرى از يادداشت‏هاى ويرجينيا وولف، نامه‏هاى عاشقانه او، خاطرات خواهرزاده‏هايش، مصاحبه با پژوهشگران، يكى از اعضاى گروه بلومزبرى و نيز گفتگو با مدير انتشارات هوگارت و تصويربردارى از جاهايى كه وولف زندگى كرده و يا زمانى در آن مكان‏ها بوده به فيلمى استثنايى بدل شد كه در واقع تنها فيلم مستندى است كه درباره وولف ساخته شده و به اين ترتيب توانست به دو جايزه دست يابد: يكى جايزه «ممتاز انجمن بين‏المللى مستند سازى» و «سيب طلايى از شبكه آموزشى»، در اينجا بخشى از اين فيلم به نمايش در مى‏آيد، در آغاز فيلم و نيز در بخش‏هاى ديگر آن به سخنان وولف گوش مى‏دهيم كه برشى است از يادداشت‏هاى او.