گزارش شب فرانتسوبل/ فریبا قوامی

چهارشنبه 29 آذر ماه 1385 تالار بتهوون خانه هنرمندان ايران پذيراى نويسندگانى از اتريش بود. همچنين گروه قابل توجهى از نويسندگان ايرانى براى شنيدن سخنرانى و قصه‏خوانى يكى از نويسندگان اتريشى، فرانتسوبل آمده بودند. اين مراسم با معرفى فرانتسوبل توسط سردبير مجله بخارا آغاز شد:

«بسيارى از منتقدان ادبى اتريش عقيده دارند كه فرانتس سوبل نماد نسل جديد نويسندگان اين كشور است، زيرا پيوسته با نوآورى‏ها و نوجويى‏هاى خود در قلمرو زبان و موضوع و به خصوص قالب‏هاى گوناگون ادبى حسى متفاوت از گذشته را در خوانندگان برمى‏انگيزد. نام اصلى اين متولد اول ماه مارس سال 1967 در روستاى فوكلابروك اتريش، اشتفان گريبل است. او خود در مصاحبه‏اى درباره‏ى انتخاب نام فرانتس سوبل مى‏گويد: «نام پدرم فرانتس بود و تسوبل نام مادرم در خانه‏ى پدرى.» به همين دليل نام يا بهتر بگوييم، تخلص ادبى او تركيبى از نام پدر و مادر اوست، زيرا خودش نيز باور دارد كه «اسم موضوعى بس شگفت‏انگيز است و در درك و شناسايى هر امرى بيش از آن كه يارى رسان باشد، مانعى است بس بزرگ.»

فرانتس سوبل كودكى را در روستايى كوچك در همسايگى كليسا گذرانده است. در پانزده سالگى به نويسندگى علاقه‏مند مى‏شود، ولى از بيست سالگى به طور جدى قلم به دست مى‏گيرد، البته نه فقط قلم براى نگارش، بلكه بيشتر قلم مو براى نقاشى، موضوع نقاشى‏هاى او در اين دوره‏ى خاص بيشتر فردى و طراحى‏هايش نمونه‏اى از نگرش او به جهان است، جهان نه به شكل معمول و عادى، بلكه عالمى باژگونه و وارونه. اين شيوه‏ى نقاشى كه پيش از آن به جرات مى‏توان گفت كسى آن را به كار نگرفته است، بيشتر با بهره‏گيرى از رنگ سفيد بر زمينه‏اى سياه است. چندان نمى‏گذرد كه فرانتس سوبل دوباره به همان علاقه‏ى ابتدايى خويش، يعنى نوشتن، روى مى‏آورد و اين بار با قلمى سياه بر نطع گسترده و سپيد كاغذ مى‏نويسد.

كارنامه‏ى آثار اين نويسنده‏ى جوان اتريشى نشان مى‏دهد كه او مرزى بين شعر و نثر نمى‏شناسد. فرانتس سوبل شعر مى‏گويد، رمان مى‏نويسد، نمايش‏نامه نويس است و مخاطبان داستان‏هايش حتى كودكان هم هستند، با اين همه طنز را هم از ياد نمى‏برد. تعبير او از طنز بيشتر همان گروتسك است، طنزى تلخ و گزنده كه چشمان خواننده را نمناك مى‏كند و بر لبانش تبسمى انديشمندانه مى‏نشاند. فرانتس سوبل ابتدا در رشته‏ى مهندسى مكانيك تحصيل كرده و از سال 1986 تا 1994 زبان و ادبيات آلمانى و تاريخ در دانشگاه وين خوانده است. در دوره‏ى دانشجويى با تئاتر وين همكارى مى‏كرده و اكنون نيز نويسنده‏اى مستقل است و همان گونه كه گفتيم، رمان مى‏نويسد، شعر مى‏سرايد، نمايش‏نامه و كتاب‏هاى كودكان را به رشته‏ى تحرير در مى‏آورد.

از آثارش مى‏توان به مجموعه‏ى منتشر شده‏ى شعرش در سال 1992 به نام «واژه‏نامه»، مجموعه داستان‏ها و رمان‏هايش «خشم عمومى» (1992)، «اسكالا سانتا» (2002)، «لونا پارك» (2002) و «جشن سنگ‏ها» (2005) اشاره كرد.

فرانتس سوبل نمايش‏نامه هم مى‏نويسد و در اين نمايش‏نامه‏ها حتى كافكا را در قالب كمدى به صحنه‏ى تئاتر مى‏كشاند. «بهشت» (1998)، «اپراى مردمى» (1999)، «المپيا» (2000)، «ترس از پرواز» (2004) از نمايش‏نامه‏هاى اوست كه بارها اجرا شده است.

فرانتس سوبل جايزه‏هاى ادبى بسيارى هم دريافت كرده است كه از آن ميان مى‏توان به جايزه‏ى اينگبورگ باخمان (1995)، ولفگانگ واى راخ (1997)، نشان برتولت برشت (2000) و به خصوص آخرين جايزه‏ى ادبى او جايزه‏ى كتاب سال 2006 به مناسبت نگارش كتاب «جشن سنگ‏ها» اشاره كرد.

داستانى كه با عنوان «سفرى به آسمان» با انتخاب خود فرانتس سوبل به فارسى برگردانده‏ايم، بى‏ترديد نمونه‏اى از شيوه‏ى نگرش و نگارش اين نويسنده‏ى اتريشى است.»

سپس دكتر ولفگانگ با نيانى به حاضران خوش آمد گفت كه سخنان او را دكتر سعيد فيروزآبادى‏به فارسى برگرداند. دكتر بانيانى ضمن خيرمقدم از على دهباشى، مدير مجله بخارا، براى برگزارى اين مراسم سپاسگزارى كرد و اشاره نمود كه سفر فرانتس سوبل كه يكى از نقاط پرفراز و نشيب است، با همكارى يكى از نهادهاى غيردولتى، اكسچنج (Exchange) تدارك ديده شد تا نويسندگان، شاعران و عكاسان اين دو كشور را با يكديگر آشنا سازد. هدف نهايى آن است كه با همكارى همه اين هنرمندان اثرى هنرى به وجود آوريم» و در پايان نزديكى هر چه بيشتر هنرمندان ايرانى و اروپايى را آرزو كرد.

پس از دكتر بانيانى، فرانتس سوبل ضمن تشكر از حضور علاقمندان در اين مراسم قصه‏ى كوتاه خود «سفر به آسمان» را به آلمانى قرائت كرد و دكتر سعيد فيروزآبادى ترجمه آن را به زبان فارسى خواند و پس از آن حاضران به سخنان محمود دولت‏آبادى گوش سپردند:

«با سلام و پوزش از اينكه انسان به هيچ وجه نمى‏تواند خودش را براى كارى تنظيم كند. يك ساعت و نيم در راه بودم و بسيار شلوغ بود. از ميهمان خود و نيز از حاضرين پوزش مى‏خواهم. و از على دهباشى سپاسگزارم كه با اين بيمارى سنگين مدام در تلاش ايجاد ارتباط در ميان ما كوشندگان فرهنگ است و خوشبختانه دوستان نويسنده و پژوهشگر هميشه به او پاسخ مثبت داده‏اند و از اين به بعد نيز خواهند داد. «اين نويسنده نام‏آور ايرانى كه آثارش به آلمانى نيز ترجمه شده در ادامه اشاره كرد كه گفته هاينر مولر در آغاز گفتار فرانتس سوبل، «وقتى بدانم چه مى‏خواهم بگويم، مى‏گويم. در غير اين صورت مجبور نيستم بنويسم.» براى ما روشن مى‏سازد كه بين نويسندگان تمام زبان‏ها و تمام كشورها چقدر نكات مشترك وجود دارد و در واقع نويسندگان جهان بين خودشان هيچ گونه مشكلى ندارند و براى ارتباط درونى فقط قالب زبان‏هاست كه مانع داد و ستد بين آنها مى‏شود چرا كه آدميزاد گوهر يگانه‏اى دارد. چنانكه وقتى به داستان «سفر به آسمان» فرانتس سوبل گوش مى‏دهيم انگار صداى بهرام صادقى خودمان به گوش مى‏رسد، با همان طنز تلخ ولى جذاب. آرى وقتى هاينر مولر مى‏گويد «وقتى بدانم چه مى‏خواهم…»

عبارتى را بيان مى‏كند كه هر نويسنده ديگرى در هر جاى اين جهان مى‏تواند بگويد. نوشتن بارويى است به دور ما، اما ما از درون اين بارو با نهايت تپش‏هاى قلب و جستجوهاى ذهن در ارتباط با ديگران هستيم، در ارتباط با جهان هستيم، با موقعيت هستيم، تصور مى‏كنم شوپنهاور در جايى مى‏گويد «من ديگران هستم» من شما هستم، من او هستم و از ديگران است كه من خودم هستم و اين ديگران در ادبيات تا تمام كرانه‏هاى زندگى ادامه دارد. دولت آبادى با اين اشاره به مولانا مى‏رسد و مى‏افزايد كه مى‏دانيم اين روزها روز مولانا جلال‏الدين بلخى است، يكى از مهمترين شخصيت‏هاى ادبى ما. سال 2007 را سال مولانا ناميده‏اند و اين حرمتى است كه براى زبان فارسى قائل شده‏اند و پس از آن غزلى از مولانا را مى‏خواند و اظهار اميدوارى مى‏كند كه روزى بتوانيم ميزبان نويسندگان و هنرمندان جهان باشيم همانطور كه آنان تاكنون ميزبان بسيارى از نويسندگان و هنرمندان اين سرزمين بوده‏اند.

«چرا مى‏نويسم» عنوان مطلبى بود كه فرانتس سوبل نوشته و كامران جمالى آن را به فارسى ترجمه و قرائت كرد. فرانتس سوبل بر اين باور است كه «متن موفق قرار است متنى باشد كه نويسنده پس از اتمام كار و خواننده پس از خوانش آن همان گونه نيندشد كه پيش از آن مى‏انديشيد، حداقل من اميدوارم چنين باشد. وگرنه هنر – و من نوشته‏هاى خود را از اين مقوله مى‏دانم – چه مفهومى مى‏تواند داشته باشد اگر هيچ چيز – و مهم‏تر از همه واقعيت را – به چالش نطلبد؟»

چرا مى‏نويسم   فرانتسوبل‏

ترجمه كامران جمالى‏

وقتى بدانم چه مى‏خواهم بگويم، مى‏گويم. در اين صورت مجبور نيستم بنويسم.

هاينر مولر

در نوشتن، آن چه من خود را وقف آن كرده‏ام، در پى آنم كه از اين جهان در امان باشم، از تمامى اين روزمرگى، در جستجوى نظامى توصيف پذيرم، واقعيتى شماره‏گذارى شده كه به دويست – سيصد صفحه محدود مى‏شود، جهانى شكل‏پذير و ادبى كه رها از هرگونه سَر در گُمىِ مربوط زندگى و هر گونه ناامنى است، واقعيتى كه در آن – با اندكى اغراق – نظمْ حكم‏فرماست، مدرك گونه است، و اين البته به اين معنا نيست كه اين جهان مكتوب كمتر مخاطره‏آميز و كمتر درگير كننده است، در سفيدى ميان سطرها مصيبتِ ناكافى بودن و وقف كردن حس مى‏شود، فاجعه‏ى بى‏ثمر بودن. همان نخستين جمله، نخستين كلامْ سرآغازِ بى‏نظمى، شروعِ آشفتگى و ابتداى بيهوده‏نويسى است. با وجود اين من همواره در آرزوى يافتنِ نوعى ارتباط هستم كه هر تجربه‏ى مرا از جهان با آن چه مى‏نويسم در هماهنگى قرار دهد، تصاوير، جمله‏ها و ايده‏ها را از پالايه بگذراند تا بتوانند آرايه‏هايى دل‏پذير بر جامه‏ى متون باشند، متن‏هايى كه گويى پوسته‏ى دوّمى است كه مى‏توانم بر پوست بدن خود ببندم و به زير آن بخزم، مانند خزيدن در زير پونچو1، متن‏هايى كه به مثابه‏ى قطعات مصنوعىِ اعضاى بدنم هستند، مانند نيزه يا انگشت‏هايى كه مانند لبه‏هاى قيچى هستند [براى دفاع از خود] يا همچنين مانند يك حس ششم. تَن – متن‏هايى كه از درونِ من رشد كرده‏اند و من [نيز به نوبه‏ى خود] مى‏توانم به درون آن‏ها بخزم. واقعيت به اين ترتيب تماماً تبديل به متن مى‏شود، تبديل به ادبيات: هديه‏ى تبليغاتى يك بانك روى كيفِ مدرسه‏ى پسرم، ورق‏هاى بازى‏هاى كودكانه‏اش، به همين ترتيب مادربزرگ در بستر مرگ، راديو صداى بايرن كه همين الان تلفن مى‏كند و مى‏پرسد: آرمانْ شهرِ اروپا كدام است، «وُتْسن»،   . و تمامى اين موارد تبديل به واژه مى‏شوند و به نوعى از واقعيت تبديل مى‏شوند كه در آن آسمان با ريسمان ارتباط مى‏يابد، شبيه به حركت شعبده‏بازى كه جايى منگوله‏اى را مى‏كشد و جايى ديگر كاملاً نامنتظر حركت‏هايى حادث مى‏شود. جهان من درگير شدگى‏اى يگانه و موزون است. نوع نادرى از «نظريه‏ى كائوس» [= خائوس = نظريه‏ى غير قابل پيش‏بينى بودن پديده‏ها] كه منطبق با جهان نگرى من است: جايى كسى دهن دره مى‏كند، اين دهن دره به ديگران سرايت مى‏كند، از بى‏راهه‏ها تمام شهر را در مى‏نوردد و بسته به آن كه كجا فرود بيايد يا زيان به بار مى‏آورد يا سرزندگى يا چيزى ديگر. از كوچك‏ترين سوء تعبير بزرگ‏ترين مصيبت‏ها به بار مى‏آيد و اين است آن زنجيره‏ى وقايع مسخره‏اى كه مرا مجذوب خود مى‏كند. زبان فردى مى‏سوزد، زبانْ سوخته از پشتِ شيشه‏هاى مات مغازه‏اى به تماشاى كالاهاى پشتِ ويترين مى‏پردازد، فروشنده‏اى در داخل مغازه زبانِ از دهانْ در آمده‏ى او را مى‏بيند، فراموش مى‏كند كه شيشه‏ها مات است و او اصلاً ديده نمى‏شود، به او برمى‏خورد، از مغازه شتابان بيرون مى‏آيد، و به فردِ زبان سوخته سيلى مى‏زند، زبانْ سوخته كه طبيعتاً نمى‏داند جريان چيست از ترس اقرار مى‏كند كه از فردى دزدى كرده است، زن رهگذرى اين اقرار را مى‏شنود و براساس آن تصميم مى‏گيرد كه… و غيره و غيره. براى من هر مطلبى داراى طنين و ضرب آهنگِ خاص خود است كه در پسِ پشتِ متن‏هاى من قرار دارد. منظور نظامى متريك نيست، بلكه منظور بيشتر نوايى درونى است كه احتمالاً ملهم از سازهاى بادى در موسيقىِ محلى [2Blasmusik]، دعاى تهليل دارِ3 «روزن كرانتس»4 و موسيقى هزل‏آميز [5stanzln .G] است. احتمالاً نويسنده نيز در طول زمان شكل مى‏پذيرد، الگوهاى داستانى‏اى وجود دارند كه نويسنده به آن‏ها عمل مى‏كند، نمونه‏هايى كه آن‏ها را مى‏شكند يا ناديده‏شان مى‏گيرد اما در هر حال از دست‏شان خلاصى ندارد. آن چه مرا به سوى نويسندگى سوق داد قصه، كارتون‏هاى مصور و فيلم‏هاى لورل – هاردى بود. به ويژه با اين آخرى‏ها كه غالباً آغازى كاملاً عادى دارند اما مدام به نوعى فاجعه ختم مى‏شوند، خود را هم ريشه حس مى‏كنم. لورل و هاردى سقوط را جشن مى‏گيرند، موقعيت‏ها را جدى نمى‏گيرند، ميل به اختتامِ حوادث به يك فاجعه در اين داستان‏ها وجه غالب را دارد، همه چيز در خدمت تحقق بخشيدن به يك سقوط است، همه چيز درب و داغان مى‏شود. آيا هنگام نوشتن نيز همواره تمامى توهمات و آرزوها نقش بر آب نمى‏شوند؟ نبايد عيناً همين باشد؟

ديگران را نمى‏دانم اما آن چه من مى‏نويسم در نظر خودم كوششى است در جهت احداث يك كليساى جامع، تقلايى سترگ و جا به جا ناشيانه كه در برابر كائنات قد علم مى‏كند، كه مى‏خواهد در برابر معجزه‏ى طبيعت چيزى بسنده قرار دهد، يك كليساى جامعِ تخيلى – زبانى و خود بزرگ بينانه، يا ماشين جهانى «گِزِلْ مَن» [6[Gsellmann اما واژه‏مند، نوعى ادبياتيزه كردنِ لوده‏گرانه‏ى جهان كه خُل خُلى مى‏كند، به سخره مى‏گيرد، از هم مى‏گسلد و متلاشى مى‏شود. البته گاهى هنگام نوشتن اين احساس را دارم كه كار دارد پيش مى‏رود، ابتكار عمل دست من است، طرفْ خود را در اختيار من قرار داده است، بندِ ليفه سست است و پس از آن اوجِ لذت از پىِ اوج لذت، سپس دوباره همه چيز فرو مى‏ريزد، رخوت پس از اوج لذت، همه چيز مقهور جبرهاى بيرونى و درونى مى‏شود، آميزه‏اى از اِنتن‏ها وْزن‏7 اشيا حقه‏بازى مى‏كنند: جهان برون، اما آن‏چه در قصه‏ها مطرح است دغدغه‏هاى روحى است: جهان درون – و اين هر دو استخوان‏بندى داستان‏هاى مرا تشكيل مى‏دهند.

***

ميان آن چه واقعاً مى‏خواهيم و آن چه مى‏خواهيم چون مى‏توانيم، تفكيك قايل شدن مشكل است. طبيعتاً سبك‏ها يا گرايش‏هاى هنرى‏اى هستند كه ما خود را به آن‏ها نزديك حس مى‏كنيم، گرايش‏هاى ذهنى‏اى كه يا ما را به «مانيِريسم» سوق مى‏دهد يا بر عكس به سوى صراحت، به سوى بُش‏9 يا ماله ويچ‏10 متن‏هاى من آشكار سمت و سوى مانيريستى دارد، اما نه به اين معنى كه دستى به سر و گوش طرف ديگر نكشد. به منظور خود شيرينى نيست كه به اشتياقم به صراحت اعتراف مى‏كنم، به نظم و ترتيب و به نظام‏مندى. اما تمام اين عناصر هنگام نوشتن به سوى هزل و گروتسك سوق مى‏يابد: انسان – فيلى‏11 كه برحسب اتفاق در ليسبون مشاهده كردم، كارگران خارجىِ آلبانيايى كه در يك نمايشگاهِ آثار هنرى با شگفتى به سنگ مكعب شكلِ بزرگى چشم دوخته بودند، چرا؟ چون: بها: ده هزار يورو. اين موقعيت‏هاى غير عادى تكانه‏هاى من براى نوشتن داستان است: سارق بانكى صورتكى با طرح چهره‏ى يك انسان – فيل – طرحى كه همانند غده‏اى غول‏آساست – به چهره مى‏زند، پس از سرقت بانك، اما، با يك انسان – فيلِ واقعى روبرو مى‏شود. و آلبانيايى‏ها به صادرات سنگ‏هاى بزرگ مكعب شكل براى سنگ – فرش كردن خيابان‏ها مى‏پردازند، سنگ‏هايى كه هر كدام‏شان به نظر آن‏ها در غرب طلايى به قيمت ده هزار يورو به فروش مى‏رسد و مى‏توانند با ثروت به دست آمده از اين تجارت نيمى از آلبانى را بخرند. بديهى است كه سَرخورده مى‏شوند، تا خرخره در قرض فرو مى‏روند، به خاك سياه مى‏نشينند، و هنگامى كه در آستانه‏ى خودكشى قرار دارند به عنوان سرمايه‏گذاران استثنايى مدال و مقام مى‏گيرند، آخر اقتصاد آلبانى به دليل توليد اين سنگ‏ها شكوفا مى‏شود، و غيره و غيره. و اگر اين ريسمان‏هاى داستانى را باز هم بتابانيم، دست آخر رشته‏ى داستانى كار آيندى به دست مى‏آوريم كه هر رشته‏ى رنگارنگ ديگرى را مى‏توان به آن بافت. چرا كه رشته‏ى به دست آمده هنوز كافى نيست.

***

متن موفق قرار است متنى باشد كه نويسنده پس از اتمام كار و خواننده پس از خوانش آن، همان گونه نينديشد كه پيش از آن مى‏انديشيد، حداقل من اميدوارم چنين باشد. وگرنه هنر – و من نوشته‏هاى خود را از اين مقوله مى‏دانم – چه مفهومى مى‏تواند داشته باشد اگر هيچ چيز – و مهم‏تر از همه واقعيت – را به چالش نطلبيده باشد؟ من فقط بر چگونگى آغاز اين صعود آگاهى دارم – دقيق‏تر هم نمى‏خواهم بدانم، آخر هر محاسبه‏ى روش‏مند همواره پيش‏بينى رويدادها، بى‏حالى و بى‏تأثيرى را در پى خواهد  داشت. آن چه با اهميت است ملاط گفتار، انگيزه‏ى درونى و پايانى درخشان است. مى‏خواهم توضيح بدهم كه مقصودم چيست. براى مثال فرايندى ساده مانند جاروبرقى كشيدن در توصيف واقع‏نگرانه‏اش چيز چشم‏گيرى در خود ندارد. اما اگر جاروبرقى كشيدن به عنوان عملى در جهت برقرارى ارتباط، عملى پزشكى، هنرى يا عملى از نوع ديگر توصيف شود، چيزى خارق‏العاده و جذاب پديد مى‏آيد، چيزى كه نوع بدش نمايش نامه‏هاى كاباره‏اى است، نوع خوبش، اما، گستره‏هاى معنايى نوين و ارتباطهاى مفهومى جديدى را عرضه مى‏كند كه هم در محتوا و هم از منظر استيتكى پيام‏هايى در بر دارند. اين روش على الاصول روشى ساده است كه من آن را، البته، در آثارم تا هر قلمرو قابل تصور بسط داده‏ام. به اين ترتيب در رمان «اسكالانتا»12 هر شخصيت بدون ابهام مانند يك تصور عرضه مى‏شود.

نمى‏دانم [ميان اين موارد كه خواهم گفت‏] ارتباط مستقيم وجود دارد يا نه، در هر حال من مى‏توانم تجربه‏ى هنرى نوشتنِ ارتجالى را به خاطر آورم كه هم زمان با مصرف مخدرهاى گوناگون يا تماشاى كارت پستال‏هايى چند عكسه بوده است. كارت پستال‏هايى كه كاملاً اتفاقى در پرتغال كشف‏شان كردم. اين كارت پستال‏ها حاصل از نچرخيدن فيلم در دوربين‏هاى فرسوده هنگام زدنِ تكمه‏ى مربوطه است. من اين تصاوير در هم بر هم را هم مى‏خواهم در متن‏هايم پياده كنم.

***

به كرّات درباره‏ى من گفته‏اند كه با كلمات بازى مى‏كند و حشر و نشرى عاشقانه با زبان دارد، و اين بسيار كمتر از آن چه مى‏گويند مورد نظر من است. اينجا لحاظ كردنِ اشتباه‏ها مطرح است. زمانى كه فردى در تلويزيون تپق مى‏زند و به جاى آن كه بگويد: «اين ماجرا به من الهام داد» بگويد: «اين ماجرا به من ابهام داد»، اين تُپق همان‏قدر جالب است كه دخترى تُرك در مغازه‏ى نان فروشى به عاشق بد پيله‏اش مى‏گويد: «مَرتِچه! گوه مى‏خورى مى جى خوشجلى، آبجيت خوشجله». اين‏ها خطاهايى هستند كه شعر مى‏تواند از آن‏ها بهره‏مند شود، اشتباهاتى اتفاقى و غيرعمدى، خطاهايى كه هنگام كشتى گرفتن با زبان پيش مى‏آيد. مثلاً «وُتْسُن»، «وُتْسُن» عنوان يكى از مقالات من در اصل خطايى شنيدارى است و مقصود Watson، دست يار «شرلوك هولمز» است كه همواره وجودى حاضر و غايب است، به علامت تأييد سر تكان مى‏دهد اما از چيزى سر در نمى‏آورد. شايد اساسى‏ترين شرط نوشتن هم همين باشد كه نويسنده بر مصالح خود هيچ گاه، اِشراف كامل نداشته باشد، نويسنده همواره مانند مَشَنگى تمام عيار، مانند Watson، وجود حاضر و غايب باشد كه به مصالح خود چشم مى‏دوزد كه ببيند چگونه عمل مى‏كنند. تا جايى كه به اشتباهات زبانى در آثار من مربوط مى‏شود بايد بگويم كه من از اين اقبال برخوردارم كه از پدرى ملهم مى‏شوم كه به بيمارىِ خوانش پريشى [= لگاستنى‏] مبتلاست و از همسرى كه زبان مادرى‏اش آلمانى نيست. از اين گذشته خود من هم خطى تقريباً خرچنگ قورباغه دارم و هرگاه مى‏خواهم از طرح‏هاى دست نويسم كشفِ رمز كنم به محصولات شاعرانه‏اى دست مى‏يابم.

***

در خاتمه آخرين موردى كه براى خبرنگاران مهم مى‏نمايد: آيا من براى جهانى كه در آن مى‏نويسم پيامى هم دارم كه موجدِ – مثلاً – تغييرى گردد؟ البته كه دارم، براى جهان‏ام، جهانى كه مرا احاطه كرده است. من آرمان شهرها را به چالش مى‏طلبم: عدالت را، مساوات، آزادى و روادارى را يا – همان گونه كه به راديو صداى بايرن گفتم – اروپاى فرهنگى و فلسفى را، به همين ترتيب درباره آفريقا صحبت مى‏كنم، آمريكاى جنوبى، خاور ميانه… نه! درباره‏ى همه‏ى جهان و به تبع آن اروپا، جايى كه هر چند همه چيز عادلانه تقسيم نشده است، اما حداقلِ تأمين وجود دارد. اما در غايت به اين دليل مى‏نويسم كه كار ديگرى از دستم بر نمى‏آيد، يا، آن‏گونه كه هاينر مولر گفته است، يك نويسنده موجوديت خود را مديون اين واقعيت است كه جهان به گونه‏اى است كه هست. و اين يعنى نويسنده همواره بر ضد آن مى‏نويسد، با زبان، له و عليه آن، و خود، مانند Watson سر در نمى‏آورد، شگفت‏زده مى‏شود وقتى غول – آهنى از زمين بلند مى‏شود. هواپيما.

هواپيماها كليساهاى جامعِ پرنده‏اند، كليساهاى عصر جديد، پرواز و فرود، دعا كردن در سكوت. با اين كه من از پرواز تا اندازه‏اى مى‏ترسم فرودگاه‏ها به عنوان ناف جهان مرا مسحور خود كرده‏اند. يك بار موفق شدم گفتگوى دو مهمان‏دار را بشنوم: يكى‏شان به پرسشِ «امروز چه كنيمِ» ديگرى اين گونه پاسخ داد: «مثل هميشه: تو خوش آمد مى‏گويى و من لبخند مى‏زَنم». همچنين اين مرا آزار مى‏دهد كه مهمان‏دارى كه همان مسافت را طى كرده است كه مسافر، از همان مبدايى حركت كرده است كه مسافر، چگونه مى‏تواند به محض فرود در برلين، پاريس، نيويورك يا جايى ديگر به مسافر از صميم قلب خوش آمد بگويد.

حداقل براى آن ادراكى كه من از زبان دارم خوش آمد مسافرى به همسفرش ناراحت كننده است. بديهى است كه اين عُرف است و هيچ ادبياتى هم از اين نوع توافق‏ها بى‏نياز نيست، فقط اين مى‏ماند كه نويسنده مجبور نيست تمام اين قراردادها را بپذيرد و مى‏تواند توافق‏هاى نوينى را ارايه دهد.

1) لباس سرخ‏پوست‏ها كه فقط يك سوراخ دارد و سر از ميان آن رد مى‏شود

2) Blasmusi يكى از ژانرهاى موسيقى محلى اتريشى. اركستر در اين نوع موسيقى از سازهاى بادى تشكيل شده است.

3) دعاى تهليل دار: دعايى كه در آن جماعت سرودخوانان به واعظ پاسخ مى‏دهد.

Rosenkranz(4

5) نوعى موسيقى محلى اتريشى كه در آن كسى را مسخره مى‏كنند.

6) اشاره به يك فيلم سينمايى دارد.

7) Enzenhausen شهر محل سكونت اردكِ مشهور والت ديسنى‏

8) Donald Duck اردك والت ديسنى‏

9) Bosch نقاشى هلندى كه رنگ‏آميزى شگردش بود

10) Malewitsch نقاش برجسته‏ى روسى كه در دورى دوم فعاليت هنرى‏اش تقريباً فقط از رنگ‏هاى سياه و سفيد استفاده مى‏كرد.

11) انسان – فيل: درصد بسيار پائينى از انسان‏ها دچار نوعى بيمارى مى‏شوند كه پس از چندى چهره‏شان كريه و خوفناك مى‏شود. به اين نوع بيماران انسان – فيل مى‏گويند.

12) رمانى از نويسنده‏ى اين مقاله‏

13) Legasthenie. فرد مبتلا به اين بيمارى ممكن است باسواد هم باشد اما جملات را اشتباه مى‏خواند و اشتباه مى‏نويسد.