گزارش شب فرانتسوبل/ فریبا قوامی
چهارشنبه 29 آذر ماه 1385 تالار بتهوون خانه هنرمندان ايران پذيراى نويسندگانى از اتريش بود. همچنين گروه قابل توجهى از نويسندگان ايرانى براى شنيدن سخنرانى و قصهخوانى يكى از نويسندگان اتريشى، فرانتسوبل آمده بودند. اين مراسم با معرفى فرانتسوبل توسط سردبير مجله بخارا آغاز شد:
«بسيارى از منتقدان ادبى اتريش عقيده دارند كه فرانتس سوبل نماد نسل جديد نويسندگان اين كشور است، زيرا پيوسته با نوآورىها و نوجويىهاى خود در قلمرو زبان و موضوع و به خصوص قالبهاى گوناگون ادبى حسى متفاوت از گذشته را در خوانندگان برمىانگيزد. نام اصلى اين متولد اول ماه مارس سال 1967 در روستاى فوكلابروك اتريش، اشتفان گريبل است. او خود در مصاحبهاى دربارهى انتخاب نام فرانتس سوبل مىگويد: «نام پدرم فرانتس بود و تسوبل نام مادرم در خانهى پدرى.» به همين دليل نام يا بهتر بگوييم، تخلص ادبى او تركيبى از نام پدر و مادر اوست، زيرا خودش نيز باور دارد كه «اسم موضوعى بس شگفتانگيز است و در درك و شناسايى هر امرى بيش از آن كه يارى رسان باشد، مانعى است بس بزرگ.»
فرانتس سوبل كودكى را در روستايى كوچك در همسايگى كليسا گذرانده است. در پانزده سالگى به نويسندگى علاقهمند مىشود، ولى از بيست سالگى به طور جدى قلم به دست مىگيرد، البته نه فقط قلم براى نگارش، بلكه بيشتر قلم مو براى نقاشى، موضوع نقاشىهاى او در اين دورهى خاص بيشتر فردى و طراحىهايش نمونهاى از نگرش او به جهان است، جهان نه به شكل معمول و عادى، بلكه عالمى باژگونه و وارونه. اين شيوهى نقاشى كه پيش از آن به جرات مىتوان گفت كسى آن را به كار نگرفته است، بيشتر با بهرهگيرى از رنگ سفيد بر زمينهاى سياه است. چندان نمىگذرد كه فرانتس سوبل دوباره به همان علاقهى ابتدايى خويش، يعنى نوشتن، روى مىآورد و اين بار با قلمى سياه بر نطع گسترده و سپيد كاغذ مىنويسد.
كارنامهى آثار اين نويسندهى جوان اتريشى نشان مىدهد كه او مرزى بين شعر و نثر نمىشناسد. فرانتس سوبل شعر مىگويد، رمان مىنويسد، نمايشنامه نويس است و مخاطبان داستانهايش حتى كودكان هم هستند، با اين همه طنز را هم از ياد نمىبرد. تعبير او از طنز بيشتر همان گروتسك است، طنزى تلخ و گزنده كه چشمان خواننده را نمناك مىكند و بر لبانش تبسمى انديشمندانه مىنشاند. فرانتس سوبل ابتدا در رشتهى مهندسى مكانيك تحصيل كرده و از سال 1986 تا 1994 زبان و ادبيات آلمانى و تاريخ در دانشگاه وين خوانده است. در دورهى دانشجويى با تئاتر وين همكارى مىكرده و اكنون نيز نويسندهاى مستقل است و همان گونه كه گفتيم، رمان مىنويسد، شعر مىسرايد، نمايشنامه و كتابهاى كودكان را به رشتهى تحرير در مىآورد.
از آثارش مىتوان به مجموعهى منتشر شدهى شعرش در سال 1992 به نام «واژهنامه»، مجموعه داستانها و رمانهايش «خشم عمومى» (1992)، «اسكالا سانتا» (2002)، «لونا پارك» (2002) و «جشن سنگها» (2005) اشاره كرد.
فرانتس سوبل نمايشنامه هم مىنويسد و در اين نمايشنامهها حتى كافكا را در قالب كمدى به صحنهى تئاتر مىكشاند. «بهشت» (1998)، «اپراى مردمى» (1999)، «المپيا» (2000)، «ترس از پرواز» (2004) از نمايشنامههاى اوست كه بارها اجرا شده است.
فرانتس سوبل جايزههاى ادبى بسيارى هم دريافت كرده است كه از آن ميان مىتوان به جايزهى اينگبورگ باخمان (1995)، ولفگانگ واى راخ (1997)، نشان برتولت برشت (2000) و به خصوص آخرين جايزهى ادبى او جايزهى كتاب سال 2006 به مناسبت نگارش كتاب «جشن سنگها» اشاره كرد.
داستانى كه با عنوان «سفرى به آسمان» با انتخاب خود فرانتس سوبل به فارسى برگرداندهايم، بىترديد نمونهاى از شيوهى نگرش و نگارش اين نويسندهى اتريشى است.»
سپس دكتر ولفگانگ با نيانى به حاضران خوش آمد گفت كه سخنان او را دكتر سعيد فيروزآبادىبه فارسى برگرداند. دكتر بانيانى ضمن خيرمقدم از على دهباشى، مدير مجله بخارا، براى برگزارى اين مراسم سپاسگزارى كرد و اشاره نمود كه سفر فرانتس سوبل كه يكى از نقاط پرفراز و نشيب است، با همكارى يكى از نهادهاى غيردولتى، اكسچنج (Exchange) تدارك ديده شد تا نويسندگان، شاعران و عكاسان اين دو كشور را با يكديگر آشنا سازد. هدف نهايى آن است كه با همكارى همه اين هنرمندان اثرى هنرى به وجود آوريم» و در پايان نزديكى هر چه بيشتر هنرمندان ايرانى و اروپايى را آرزو كرد.
پس از دكتر بانيانى، فرانتس سوبل ضمن تشكر از حضور علاقمندان در اين مراسم قصهى كوتاه خود «سفر به آسمان» را به آلمانى قرائت كرد و دكتر سعيد فيروزآبادى ترجمه آن را به زبان فارسى خواند و پس از آن حاضران به سخنان محمود دولتآبادى گوش سپردند:
«با سلام و پوزش از اينكه انسان به هيچ وجه نمىتواند خودش را براى كارى تنظيم كند. يك ساعت و نيم در راه بودم و بسيار شلوغ بود. از ميهمان خود و نيز از حاضرين پوزش مىخواهم. و از على دهباشى سپاسگزارم كه با اين بيمارى سنگين مدام در تلاش ايجاد ارتباط در ميان ما كوشندگان فرهنگ است و خوشبختانه دوستان نويسنده و پژوهشگر هميشه به او پاسخ مثبت دادهاند و از اين به بعد نيز خواهند داد. «اين نويسنده نامآور ايرانى كه آثارش به آلمانى نيز ترجمه شده در ادامه اشاره كرد كه گفته هاينر مولر در آغاز گفتار فرانتس سوبل، «وقتى بدانم چه مىخواهم بگويم، مىگويم. در غير اين صورت مجبور نيستم بنويسم.» براى ما روشن مىسازد كه بين نويسندگان تمام زبانها و تمام كشورها چقدر نكات مشترك وجود دارد و در واقع نويسندگان جهان بين خودشان هيچ گونه مشكلى ندارند و براى ارتباط درونى فقط قالب زبانهاست كه مانع داد و ستد بين آنها مىشود چرا كه آدميزاد گوهر يگانهاى دارد. چنانكه وقتى به داستان «سفر به آسمان» فرانتس سوبل گوش مىدهيم انگار صداى بهرام صادقى خودمان به گوش مىرسد، با همان طنز تلخ ولى جذاب. آرى وقتى هاينر مولر مىگويد «وقتى بدانم چه مىخواهم…»
عبارتى را بيان مىكند كه هر نويسنده ديگرى در هر جاى اين جهان مىتواند بگويد. نوشتن بارويى است به دور ما، اما ما از درون اين بارو با نهايت تپشهاى قلب و جستجوهاى ذهن در ارتباط با ديگران هستيم، در ارتباط با جهان هستيم، با موقعيت هستيم، تصور مىكنم شوپنهاور در جايى مىگويد «من ديگران هستم» من شما هستم، من او هستم و از ديگران است كه من خودم هستم و اين ديگران در ادبيات تا تمام كرانههاى زندگى ادامه دارد. دولت آبادى با اين اشاره به مولانا مىرسد و مىافزايد كه مىدانيم اين روزها روز مولانا جلالالدين بلخى است، يكى از مهمترين شخصيتهاى ادبى ما. سال 2007 را سال مولانا ناميدهاند و اين حرمتى است كه براى زبان فارسى قائل شدهاند و پس از آن غزلى از مولانا را مىخواند و اظهار اميدوارى مىكند كه روزى بتوانيم ميزبان نويسندگان و هنرمندان جهان باشيم همانطور كه آنان تاكنون ميزبان بسيارى از نويسندگان و هنرمندان اين سرزمين بودهاند.
«چرا مىنويسم» عنوان مطلبى بود كه فرانتس سوبل نوشته و كامران جمالى آن را به فارسى ترجمه و قرائت كرد. فرانتس سوبل بر اين باور است كه «متن موفق قرار است متنى باشد كه نويسنده پس از اتمام كار و خواننده پس از خوانش آن همان گونه نيندشد كه پيش از آن مىانديشيد، حداقل من اميدوارم چنين باشد. وگرنه هنر – و من نوشتههاى خود را از اين مقوله مىدانم – چه مفهومى مىتواند داشته باشد اگر هيچ چيز – و مهمتر از همه واقعيت را – به چالش نطلبد؟»
چرا مىنويسم فرانتسوبل
ترجمه كامران جمالى
وقتى بدانم چه مىخواهم بگويم، مىگويم. در اين صورت مجبور نيستم بنويسم.
هاينر مولر
در نوشتن، آن چه من خود را وقف آن كردهام، در پى آنم كه از اين جهان در امان باشم، از تمامى اين روزمرگى، در جستجوى نظامى توصيف پذيرم، واقعيتى شمارهگذارى شده كه به دويست – سيصد صفحه محدود مىشود، جهانى شكلپذير و ادبى كه رها از هرگونه سَر در گُمىِ مربوط زندگى و هر گونه ناامنى است، واقعيتى كه در آن – با اندكى اغراق – نظمْ حكمفرماست، مدرك گونه است، و اين البته به اين معنا نيست كه اين جهان مكتوب كمتر مخاطرهآميز و كمتر درگير كننده است، در سفيدى ميان سطرها مصيبتِ ناكافى بودن و وقف كردن حس مىشود، فاجعهى بىثمر بودن. همان نخستين جمله، نخستين كلامْ سرآغازِ بىنظمى، شروعِ آشفتگى و ابتداى بيهودهنويسى است. با وجود اين من همواره در آرزوى يافتنِ نوعى ارتباط هستم كه هر تجربهى مرا از جهان با آن چه مىنويسم در هماهنگى قرار دهد، تصاوير، جملهها و ايدهها را از پالايه بگذراند تا بتوانند آرايههايى دلپذير بر جامهى متون باشند، متنهايى كه گويى پوستهى دوّمى است كه مىتوانم بر پوست بدن خود ببندم و به زير آن بخزم، مانند خزيدن در زير پونچو1، متنهايى كه به مثابهى قطعات مصنوعىِ اعضاى بدنم هستند، مانند نيزه يا انگشتهايى كه مانند لبههاى قيچى هستند [براى دفاع از خود] يا همچنين مانند يك حس ششم. تَن – متنهايى كه از درونِ من رشد كردهاند و من [نيز به نوبهى خود] مىتوانم به درون آنها بخزم. واقعيت به اين ترتيب تماماً تبديل به متن مىشود، تبديل به ادبيات: هديهى تبليغاتى يك بانك روى كيفِ مدرسهى پسرم، ورقهاى بازىهاى كودكانهاش، به همين ترتيب مادربزرگ در بستر مرگ، راديو صداى بايرن كه همين الان تلفن مىكند و مىپرسد: آرمانْ شهرِ اروپا كدام است، «وُتْسن»، . و تمامى اين موارد تبديل به واژه مىشوند و به نوعى از واقعيت تبديل مىشوند كه در آن آسمان با ريسمان ارتباط مىيابد، شبيه به حركت شعبدهبازى كه جايى منگولهاى را مىكشد و جايى ديگر كاملاً نامنتظر حركتهايى حادث مىشود. جهان من درگير شدگىاى يگانه و موزون است. نوع نادرى از «نظريهى كائوس» [= خائوس = نظريهى غير قابل پيشبينى بودن پديدهها] كه منطبق با جهان نگرى من است: جايى كسى دهن دره مىكند، اين دهن دره به ديگران سرايت مىكند، از بىراههها تمام شهر را در مىنوردد و بسته به آن كه كجا فرود بيايد يا زيان به بار مىآورد يا سرزندگى يا چيزى ديگر. از كوچكترين سوء تعبير بزرگترين مصيبتها به بار مىآيد و اين است آن زنجيرهى وقايع مسخرهاى كه مرا مجذوب خود مىكند. زبان فردى مىسوزد، زبانْ سوخته از پشتِ شيشههاى مات مغازهاى به تماشاى كالاهاى پشتِ ويترين مىپردازد، فروشندهاى در داخل مغازه زبانِ از دهانْ در آمدهى او را مىبيند، فراموش مىكند كه شيشهها مات است و او اصلاً ديده نمىشود، به او برمىخورد، از مغازه شتابان بيرون مىآيد، و به فردِ زبان سوخته سيلى مىزند، زبانْ سوخته كه طبيعتاً نمىداند جريان چيست از ترس اقرار مىكند كه از فردى دزدى كرده است، زن رهگذرى اين اقرار را مىشنود و براساس آن تصميم مىگيرد كه… و غيره و غيره. براى من هر مطلبى داراى طنين و ضرب آهنگِ خاص خود است كه در پسِ پشتِ متنهاى من قرار دارد. منظور نظامى متريك نيست، بلكه منظور بيشتر نوايى درونى است كه احتمالاً ملهم از سازهاى بادى در موسيقىِ محلى [2Blasmusik]، دعاى تهليل دارِ3 «روزن كرانتس»4 و موسيقى هزلآميز [5stanzln .G] است. احتمالاً نويسنده نيز در طول زمان شكل مىپذيرد، الگوهاى داستانىاى وجود دارند كه نويسنده به آنها عمل مىكند، نمونههايى كه آنها را مىشكند يا ناديدهشان مىگيرد اما در هر حال از دستشان خلاصى ندارد. آن چه مرا به سوى نويسندگى سوق داد قصه، كارتونهاى مصور و فيلمهاى لورل – هاردى بود. به ويژه با اين آخرىها كه غالباً آغازى كاملاً عادى دارند اما مدام به نوعى فاجعه ختم مىشوند، خود را هم ريشه حس مىكنم. لورل و هاردى سقوط را جشن مىگيرند، موقعيتها را جدى نمىگيرند، ميل به اختتامِ حوادث به يك فاجعه در اين داستانها وجه غالب را دارد، همه چيز در خدمت تحقق بخشيدن به يك سقوط است، همه چيز درب و داغان مىشود. آيا هنگام نوشتن نيز همواره تمامى توهمات و آرزوها نقش بر آب نمىشوند؟ نبايد عيناً همين باشد؟
ديگران را نمىدانم اما آن چه من مىنويسم در نظر خودم كوششى است در جهت احداث يك كليساى جامع، تقلايى سترگ و جا به جا ناشيانه كه در برابر كائنات قد علم مىكند، كه مىخواهد در برابر معجزهى طبيعت چيزى بسنده قرار دهد، يك كليساى جامعِ تخيلى – زبانى و خود بزرگ بينانه، يا ماشين جهانى «گِزِلْ مَن» [6[Gsellmann اما واژهمند، نوعى ادبياتيزه كردنِ لودهگرانهى جهان كه خُل خُلى مىكند، به سخره مىگيرد، از هم مىگسلد و متلاشى مىشود. البته گاهى هنگام نوشتن اين احساس را دارم كه كار دارد پيش مىرود، ابتكار عمل دست من است، طرفْ خود را در اختيار من قرار داده است، بندِ ليفه سست است و پس از آن اوجِ لذت از پىِ اوج لذت، سپس دوباره همه چيز فرو مىريزد، رخوت پس از اوج لذت، همه چيز مقهور جبرهاى بيرونى و درونى مىشود، آميزهاى از اِنتنها وْزن7 اشيا حقهبازى مىكنند: جهان برون، اما آنچه در قصهها مطرح است دغدغههاى روحى است: جهان درون – و اين هر دو استخوانبندى داستانهاى مرا تشكيل مىدهند.
***
ميان آن چه واقعاً مىخواهيم و آن چه مىخواهيم چون مىتوانيم، تفكيك قايل شدن مشكل است. طبيعتاً سبكها يا گرايشهاى هنرىاى هستند كه ما خود را به آنها نزديك حس مىكنيم، گرايشهاى ذهنىاى كه يا ما را به «مانيِريسم» سوق مىدهد يا بر عكس به سوى صراحت، به سوى بُش9 يا ماله ويچ10 متنهاى من آشكار سمت و سوى مانيريستى دارد، اما نه به اين معنى كه دستى به سر و گوش طرف ديگر نكشد. به منظور خود شيرينى نيست كه به اشتياقم به صراحت اعتراف مىكنم، به نظم و ترتيب و به نظاممندى. اما تمام اين عناصر هنگام نوشتن به سوى هزل و گروتسك سوق مىيابد: انسان – فيلى11 كه برحسب اتفاق در ليسبون مشاهده كردم، كارگران خارجىِ آلبانيايى كه در يك نمايشگاهِ آثار هنرى با شگفتى به سنگ مكعب شكلِ بزرگى چشم دوخته بودند، چرا؟ چون: بها: ده هزار يورو. اين موقعيتهاى غير عادى تكانههاى من براى نوشتن داستان است: سارق بانكى صورتكى با طرح چهرهى يك انسان – فيل – طرحى كه همانند غدهاى غولآساست – به چهره مىزند، پس از سرقت بانك، اما، با يك انسان – فيلِ واقعى روبرو مىشود. و آلبانيايىها به صادرات سنگهاى بزرگ مكعب شكل براى سنگ – فرش كردن خيابانها مىپردازند، سنگهايى كه هر كدامشان به نظر آنها در غرب طلايى به قيمت ده هزار يورو به فروش مىرسد و مىتوانند با ثروت به دست آمده از اين تجارت نيمى از آلبانى را بخرند. بديهى است كه سَرخورده مىشوند، تا خرخره در قرض فرو مىروند، به خاك سياه مىنشينند، و هنگامى كه در آستانهى خودكشى قرار دارند به عنوان سرمايهگذاران استثنايى مدال و مقام مىگيرند، آخر اقتصاد آلبانى به دليل توليد اين سنگها شكوفا مىشود، و غيره و غيره. و اگر اين ريسمانهاى داستانى را باز هم بتابانيم، دست آخر رشتهى داستانى كار آيندى به دست مىآوريم كه هر رشتهى رنگارنگ ديگرى را مىتوان به آن بافت. چرا كه رشتهى به دست آمده هنوز كافى نيست.
***
متن موفق قرار است متنى باشد كه نويسنده پس از اتمام كار و خواننده پس از خوانش آن، همان گونه نينديشد كه پيش از آن مىانديشيد، حداقل من اميدوارم چنين باشد. وگرنه هنر – و من نوشتههاى خود را از اين مقوله مىدانم – چه مفهومى مىتواند داشته باشد اگر هيچ چيز – و مهمتر از همه واقعيت – را به چالش نطلبيده باشد؟ من فقط بر چگونگى آغاز اين صعود آگاهى دارم – دقيقتر هم نمىخواهم بدانم، آخر هر محاسبهى روشمند همواره پيشبينى رويدادها، بىحالى و بىتأثيرى را در پى خواهد داشت. آن چه با اهميت است ملاط گفتار، انگيزهى درونى و پايانى درخشان است. مىخواهم توضيح بدهم كه مقصودم چيست. براى مثال فرايندى ساده مانند جاروبرقى كشيدن در توصيف واقعنگرانهاش چيز چشمگيرى در خود ندارد. اما اگر جاروبرقى كشيدن به عنوان عملى در جهت برقرارى ارتباط، عملى پزشكى، هنرى يا عملى از نوع ديگر توصيف شود، چيزى خارقالعاده و جذاب پديد مىآيد، چيزى كه نوع بدش نمايش نامههاى كابارهاى است، نوع خوبش، اما، گسترههاى معنايى نوين و ارتباطهاى مفهومى جديدى را عرضه مىكند كه هم در محتوا و هم از منظر استيتكى پيامهايى در بر دارند. اين روش على الاصول روشى ساده است كه من آن را، البته، در آثارم تا هر قلمرو قابل تصور بسط دادهام. به اين ترتيب در رمان «اسكالانتا»12 هر شخصيت بدون ابهام مانند يك تصور عرضه مىشود.
نمىدانم [ميان اين موارد كه خواهم گفت] ارتباط مستقيم وجود دارد يا نه، در هر حال من مىتوانم تجربهى هنرى نوشتنِ ارتجالى را به خاطر آورم كه هم زمان با مصرف مخدرهاى گوناگون يا تماشاى كارت پستالهايى چند عكسه بوده است. كارت پستالهايى كه كاملاً اتفاقى در پرتغال كشفشان كردم. اين كارت پستالها حاصل از نچرخيدن فيلم در دوربينهاى فرسوده هنگام زدنِ تكمهى مربوطه است. من اين تصاوير در هم بر هم را هم مىخواهم در متنهايم پياده كنم.
***
به كرّات دربارهى من گفتهاند كه با كلمات بازى مىكند و حشر و نشرى عاشقانه با زبان دارد، و اين بسيار كمتر از آن چه مىگويند مورد نظر من است. اينجا لحاظ كردنِ اشتباهها مطرح است. زمانى كه فردى در تلويزيون تپق مىزند و به جاى آن كه بگويد: «اين ماجرا به من الهام داد» بگويد: «اين ماجرا به من ابهام داد»، اين تُپق همانقدر جالب است كه دخترى تُرك در مغازهى نان فروشى به عاشق بد پيلهاش مىگويد: «مَرتِچه! گوه مىخورى مى جى خوشجلى، آبجيت خوشجله». اينها خطاهايى هستند كه شعر مىتواند از آنها بهرهمند شود، اشتباهاتى اتفاقى و غيرعمدى، خطاهايى كه هنگام كشتى گرفتن با زبان پيش مىآيد. مثلاً «وُتْسُن»، «وُتْسُن» عنوان يكى از مقالات من در اصل خطايى شنيدارى است و مقصود Watson، دست يار «شرلوك هولمز» است كه همواره وجودى حاضر و غايب است، به علامت تأييد سر تكان مىدهد اما از چيزى سر در نمىآورد. شايد اساسىترين شرط نوشتن هم همين باشد كه نويسنده بر مصالح خود هيچ گاه، اِشراف كامل نداشته باشد، نويسنده همواره مانند مَشَنگى تمام عيار، مانند Watson، وجود حاضر و غايب باشد كه به مصالح خود چشم مىدوزد كه ببيند چگونه عمل مىكنند. تا جايى كه به اشتباهات زبانى در آثار من مربوط مىشود بايد بگويم كه من از اين اقبال برخوردارم كه از پدرى ملهم مىشوم كه به بيمارىِ خوانش پريشى [= لگاستنى] مبتلاست و از همسرى كه زبان مادرىاش آلمانى نيست. از اين گذشته خود من هم خطى تقريباً خرچنگ قورباغه دارم و هرگاه مىخواهم از طرحهاى دست نويسم كشفِ رمز كنم به محصولات شاعرانهاى دست مىيابم.
***
در خاتمه آخرين موردى كه براى خبرنگاران مهم مىنمايد: آيا من براى جهانى كه در آن مىنويسم پيامى هم دارم كه موجدِ – مثلاً – تغييرى گردد؟ البته كه دارم، براى جهانام، جهانى كه مرا احاطه كرده است. من آرمان شهرها را به چالش مىطلبم: عدالت را، مساوات، آزادى و روادارى را يا – همان گونه كه به راديو صداى بايرن گفتم – اروپاى فرهنگى و فلسفى را، به همين ترتيب درباره آفريقا صحبت مىكنم، آمريكاى جنوبى، خاور ميانه… نه! دربارهى همهى جهان و به تبع آن اروپا، جايى كه هر چند همه چيز عادلانه تقسيم نشده است، اما حداقلِ تأمين وجود دارد. اما در غايت به اين دليل مىنويسم كه كار ديگرى از دستم بر نمىآيد، يا، آنگونه كه هاينر مولر گفته است، يك نويسنده موجوديت خود را مديون اين واقعيت است كه جهان به گونهاى است كه هست. و اين يعنى نويسنده همواره بر ضد آن مىنويسد، با زبان، له و عليه آن، و خود، مانند Watson سر در نمىآورد، شگفتزده مىشود وقتى غول – آهنى از زمين بلند مىشود. هواپيما.
هواپيماها كليساهاى جامعِ پرندهاند، كليساهاى عصر جديد، پرواز و فرود، دعا كردن در سكوت. با اين كه من از پرواز تا اندازهاى مىترسم فرودگاهها به عنوان ناف جهان مرا مسحور خود كردهاند. يك بار موفق شدم گفتگوى دو مهماندار را بشنوم: يكىشان به پرسشِ «امروز چه كنيمِ» ديگرى اين گونه پاسخ داد: «مثل هميشه: تو خوش آمد مىگويى و من لبخند مىزَنم». همچنين اين مرا آزار مىدهد كه مهماندارى كه همان مسافت را طى كرده است كه مسافر، از همان مبدايى حركت كرده است كه مسافر، چگونه مىتواند به محض فرود در برلين، پاريس، نيويورك يا جايى ديگر به مسافر از صميم قلب خوش آمد بگويد.
حداقل براى آن ادراكى كه من از زبان دارم خوش آمد مسافرى به همسفرش ناراحت كننده است. بديهى است كه اين عُرف است و هيچ ادبياتى هم از اين نوع توافقها بىنياز نيست، فقط اين مىماند كه نويسنده مجبور نيست تمام اين قراردادها را بپذيرد و مىتواند توافقهاى نوينى را ارايه دهد.
1) لباس سرخپوستها كه فقط يك سوراخ دارد و سر از ميان آن رد مىشود
2) Blasmusi يكى از ژانرهاى موسيقى محلى اتريشى. اركستر در اين نوع موسيقى از سازهاى بادى تشكيل شده است.
3) دعاى تهليل دار: دعايى كه در آن جماعت سرودخوانان به واعظ پاسخ مىدهد.
Rosenkranz(4
5) نوعى موسيقى محلى اتريشى كه در آن كسى را مسخره مىكنند.
6) اشاره به يك فيلم سينمايى دارد.
7) Enzenhausen شهر محل سكونت اردكِ مشهور والت ديسنى
8) Donald Duck اردك والت ديسنى
9) Bosch نقاشى هلندى كه رنگآميزى شگردش بود
10) Malewitsch نقاش برجستهى روسى كه در دورى دوم فعاليت هنرىاش تقريباً فقط از رنگهاى سياه و سفيد استفاده مىكرد.
11) انسان – فيل: درصد بسيار پائينى از انسانها دچار نوعى بيمارى مىشوند كه پس از چندى چهرهشان كريه و خوفناك مىشود. به اين نوع بيماران انسان – فيل مىگويند.
12) رمانى از نويسندهى اين مقاله
13) Legasthenie. فرد مبتلا به اين بيمارى ممكن است باسواد هم باشد اما جملات را اشتباه مىخواند و اشتباه مىنويسد.